الحاج عبدالواحد سيدی
باز شناسی افغانستان
بخش صدم
بحث دوم
. در هر دو گروپ کشور ها اهم از توسعه یافته و توسعه نیافته ثروتمندان به ثروتمند شدن و و فقرا به فقیر شدن ادامه میدهند .
100-2-1. درد های ملل توسعه نیافته و کم رشد
این کشور ها در همه جای دنیا که باشند درد های یکسانی دارند :
اهمیت دادن به کشاورزی با خصیصه های ابتدایی آن که عدم کفایت مواد غذایی را از اثر ضعف صنعت و مصرف نبود محرک و میکانیک که باعث پائین آمدن در آمد ملی ، و نا برابری فراوان میان توده های تهی دست و مشتی صاحب امتیاز بسیار ثروتمند، فاصله قابل ملحظه ای میان طرق زندگی شهری و طرق زندگی روستایی، بیسوادی ، زاد ولد زیاد ، مرگ و میر فراوان ، و جزء اینها . کلیه این پدیده ها به یکدیگر بستگی دارد، هر چند که بر حسب کشور ها ،گاهی برخی از آنها شدید تر و برخی دیگر ضعیف تر میباشد . دو دنیا رو بروی یکدیگر قرار گرفته اند:
1.دنیای ثروتمند: این دنیا در افق خود ، طلوع جامعه را همراه با فراوانی می بیند
2. دنیای فقر: این دنیا پنجره اش بسوی افق بسته قرون اوسطایی، قحطیها ، بیماریها ی واگیر و همه جا گیر و بدبختی هایش باز است .
در دنیای ثروتمند در آمد سرانه در اروپای غربی و امریکای شمالی ، ده تا بیست برابر از در آمد سرانه در آسیا و افریا بالاتر است . مصرف نیروی میکانیک بر حسب نفر ده تا سی برابر برتر است .بر عکس مرگ و میر نوزادان ده برابر کمتر میباشد . در میان ملل صنعتی فقط سه تا چهار در صد جمعیت بی سواد است . این میزان در بعضی کشور های افریقایی و آسیایی نود در صد است .
نظر به امار و ارقام و مطالعات این تفاوتها روز تا روز بجای کاهش ، افزایش می یابد . گفته میشود که ملل افریقاو آسیا وامریکای لاتین در حال توسعه سریع میباشند. در مقام مقیاس با تحول بسیار کند آنان در قرون گذشته ، این گفته حقیقت دارد ، اما در قیاس این کشور ها ، با کشور های صنعتی ، که رشد آهنگ توسعه شان سریعتر است ؛ غلط میباشد ، چه بطور کلی ضریب رشد سالانه در آمد ملی در اروپاو امریکای شمالی ، از ممالک کم توسعه (جهان سوم) بالاتر است . در هر دو گروپ کشور ها اهم از توسعه یافته و توسعه نیافته ثروتمندان به ثروتمند شدن و و فقرا به فقیر شدن ادامه میدهند . سهم ملل صنعتی از ثروتهای جهانی افزایش می یابد ، در حالیکه سهم کشور های کم توسعه کاهش می پذیرد . این وضع به دو گونه تضاد دامن میزند :
1. تضاد های داخلی در میان کشور های کم توسعه
2. تضاد های خارجی ، میان این کشور ها و کشور های پر توسعه؛ این تضاد ها در نتیجه افزایش تماس ها و ارتباطات ، و در نتیجه همان کوششی هم که برای توسعه می شود ، تشدید می یابد .
هنگامیکه سرخپوستان امریکای لاتین ، دهقانان بیشه های افریقا یا کشاورزان دشتهای آسیا در تنهایی خود زندانی بودند و در یک محیط و نظام بسته امرار معاش زندگی میکردند ، تهیدستی و نا برابری از امروز بر انها کمتر سنگینی میکرد ؛ چه امروز ، رادیو ،سینما، به آنان وجود تمدنهای دیگری را، که زحمت ایشان را کاهش میدهد ، آموخته است ؛ چنانچه زمانیکه انسان در جهان مرده و غیر متحرکی زندگی می کند ،در آن ظلم و بدبختی قابل تحملتر است ، بر کس موقعی که این جهان شروع به حرکت میکند و امید به عدالت بیشتر و بدبختی کمتری ممکن است ، بد بختی و ظلم کمتر قابل تحمل است .
100-2-2.نزدیک تر شدن مناسبات جهانی
با فرو کش کردن جنگ سرد از اثر سقوط اتحاد جماهیر شوروی که بیش از دو ثلت قرن بیستم وضیت اقتصادی جهان را به دو قطب کمونیزم و سرمایه داری مشخص گردانیده بود ، حالا دنیا از لحاظ بینش سیاسی بهم نزدیک شده اند . تا هنوز هم کشور های سرمایه داری غربی به این باور هستند که عوامل اقتصادی و اجتماعی نقش اساسی در توسعه تضاد های سیاسی بازی می کند .ولی با شکست کمونیزم که معتقد بودند که باوجود اختلاف رژیم سیاسی واقتصادی ، شرق و غرب می توانند در زمینه ها همکاری و همقدمی کنند و در پناه همزیستی مسالمت آمیز، فعالیتهای فرهنگی و اقتصادی بین دو دنیای شرق و غرب آغاز شود و افزایش یابد . اما باوجود آن در طی سالهای دهه 60 تا 90 میلادی ما شاهد برخورد های مسلحانه شرق و غرب در دو کشور آسیایی (ویتنام و افغانستان) به علاوه کانگو و بعضی کشور های افریقایی و همچنان بولیوی و رژیم های اپر تایت در افریقای جنوبی بودیم که هرگز مسأله همزیستی مسالمت امیز بین شرق کمونیزم و غرب سرمایه داری تحقق نیافت و در نتیجه منجر به جا خالی کردن رژیم کمونیزم به سرمایه داری گردیده و نظام دو قطبی جهان بیک قطبی یا یک محوری تبدیل شد .
100-2-3.ساختار های سیاسی جهان
در این بحث کوشش می شود تا ساختار های سیاسی نظامهای موثر جهانی را با رویکرد های اقتصاد سیاسی شان و همچنان تغییراتی که در نظام قدرت های جهانی بمیان آمده توضیحاتی ارائه بدارم:
1.چین و انتخاب رهبران جدید :
«حزب کمونست کنگره این حزب از روز 8 نوامبر با شرکت دو هزار و دویست نماینده از سراسر کشور، در پکن آغاز شده و بنا به تئوری، این کنگره بر برگماری 350عضو کمیته مرکزی احتمالا 10 روزی به درازا خواهد کشید تا مهر تایید، اعضای این کمیته 25نفر را از میان خود به عنوان هیئت سیاسی برگزیند. این عده نیز بعداً از میان خود کمیسیون دائمی کمیته مرکزی را تعیین میکند که مقتدرترین نهاد تصمیمگیری حزب است و 9عضو دارد که یکی از آنها به عنوان رهبر حزب انتخاب میشود. نخستوزیر و رئیس کنگره خلق (پارلمان) و دیگر اعضای آن هستند. در عرصه عملی اما در تمام انتخاباتهای یادشده تقریبا از قبل سازشها و زدوبندها انجام شده است که بیشتر جنبه فرمایشی دارد.
1.ریشه های تاریخی گریز از دیموکراسی و شفافیت در چین:
حزب کمونیست چین 71میلیون عضو دارد و بزرگترین و قدرتمندترین تشکل سیاسی دنیا به شمار میرود. بر خلاف دهههای گذشته عضویت در حزب بیش از آن که از سر اعتقادات ایدئولوژیک باشد، نردبانی برای ترقی و کسب موقعیت اجتماعی، اداری و اقتصادی است. حالا دیگر برای عضویت میلیونرها و ثروتمندان هم در حزب "کارگران و دهقانانان" مانعی وجود ندارد.
به رغم اطلاع حلقه اصلی قدرت در چین از ترکیب رهبری جدید، تا روز آخر کنگره هم به طور قطعی اعلام نمیشود که ترکیب این رهبری چگونه است و چه کسانی در آن عضو شدهاند یا عضو آن باقی خواهند ماند. تنها در این روز است که هسته اصلی رهبری حزب (کمیسیون دائم) بر تریبون کنگره حاضر میشود و ناظران موقعیت هر عضو رهبری جدید را از جای قرارگرفتن او در صفی که به روی سکو میآید حدس میزنند.
حدود سه دهه است که چین با شتابی زیاد در حال نوسازی اقتصادی و رهایی خود از ساختارهای عقبمانده و دهقانی است. این کشور حالا به دومین قدرت اقتصادی دنیا بدل شده، ولی ساختار سیاسی آن همچنان بسته و مسدود است. نه مشارکت واقعی مردم در آن محلی از اعراب دارد و نه کسی به درستی میداند که در میان مردانی که هسته اصلی حزب کمونیست را تشکیل میدهند مکانیزم و روند تعیین رهبران کشور چگونه رقم میخورد.
ادامه نبود سیستم دموکراسی در ساختار سیاسی چین و حتی عدم شفافیت و در سازوکارهای تصمیمگیری در حزب کمونیست بیش از همه میراث دهههای نخست و میانی قرن گذشته است. در این دوران حزب فعالیتهایی زیرزمینی داشت و مجبور بود به طور مخفیانه برای کسب قدرت مبارزه کند. پس از تسخیر قدرت که به طور معمول از لوله تفنگ به دست آمد نیز، حزب از انحصار قدرت سرمست شد و وجود "فشارها و توطئه های خارجی" را توجیه ای برای تمرکز و پنهان کاری در درون خود و در ساختار سیاسی و تصمیم گیری کشور عنوان نمود. نبود سنت و تجربه دموکراسی در میان مردم و فقدان فشار اجتماعی هم عاملی شد که این قدرت خود را بیش از پیش بلامنازغ و غیرپاسخگو بداند و نیازی به شفافسازی خویش نبیند.
حالا، پس از سه دهه نوسازی و رشد اقتصادی پرشتاب و برآمدن یک قشر میانی نسبتا قوی، هنوز هم نه تنها تحول محسوسی به سود مشارکت مردم در ساختار و روند تصمیمگیری و برگماری رهبران حزب دیده نمیشود، بلکه خود این مکانیزمها و روندها هم همچون جعبه سیاهی میمانند که کسی از بیرون از حلقه اصلی زمامداران حزب کمونیست به درستی قادر به رمزگشایی آن نیست.
2.انتخاب رهبران در حلقههای بسته قدرت
رهبران جدید عمدتا با مشاورت و چانهزنیها و سهمخواهیها در کمیسیون دائمی، هیئت سیاسی و نیز کمیسیون نظامی حزب تعیین میشوند. به ویژه نهاد اول، یعنی کمیسیون دائمی که از 9نفر از اعضای کمیته مرکزی تشکیل شده نقش اصلی را در تعیین سیاستها و برگماریها دارد. تنها قاعدهای که اینک در تعیین رهبران جدید حزب کمونیست رواج و رسمیت دارد این است که هیچ مقام ارشدی برای بیش از دو دوره نمیتواند در یک پست باقی بماند.
از مجموعه شواهد و قرائن میتوان در تصمیمگیریهای عمده درون حزب بر سر سمتگیریها و واگذاری پستها در مجموع دو جناح عمده رقیب را بازشناخت. یک جناح که به "شاهزادگان" موسوم است عمدتا از نزدیکان و بستگان و فرزندان رهبران نسل اول و دوم حزب و نیز کادرهای قدیمی تشکیل شده است. اگر حزب را یک شرکت بزرگ تصور کنیم، این "شاهزادگان" سهامداران اصلی آن هستند. جیانگ زمین که پس از دنگ شیائوپینگ تا 10 سال پیش رهبری حزب را به عهده داشت از همین جناح به شمار میآید و هنوز هم به رغم بازنشستگی نفوذ و دخالت عمدهای در تصمیمگیریها و برگماریهای درون حزب دارد.
برای انتخاب رهبران جدید حزب کمونیست، کنگره این حزب از روز 8 نوامبر با شرکت دو هزار و دویست نماینده از سراسر کشور، در پکن آغاز شده و احتمالا 10 روزی به درازا خواهد کشید.
جناح دیگر را کادرهایی تشکیل میدهند که معمولاً بدون مناسبات خانوادگی و عمدتا از طریق عضویت در سازمان جوانان و نشاندادن لیاقت و وفاداری به حزب برکشیده شدهاند. این جناح را با تسامح میتوان مدیران شرکتی به نام حزب کمونیست دانست. چهرههای محوری این جناح را «هو جینتائو» و «ون جیابائو» تشکیل میدهند. هو در حال حاضر رهبر حزب و رئیس جمهور کشور و ون نخستوزیر است.
کسی که میخواهد رهبر حزب یا نخستوزیر بشود، ورای برخی لیاقتها و تواناییها باید قادر باشد که با مدیران عمده نهادهای عمده قدرت و ثروت یعنی موسسات عظیم دولتی، ارتش، ثروتمندان درون و بیرون حزب که در این 20 سال بر شمارشان به شدت افزوده شده است و نیز با استانداران و کادرهای ارشد حزب مناسبات خوبی برقرار کند. او همچنین باید با هر دو جناح کار کند و برای هیچکدام از آنها منشا خطری نشود. از خبرهایی که به بیرون درز کرده دستکم این نکته مشخص شده که در ترکیب رهبری جدید قرعه رهبری حزب (که در عین حال رئیس جمهور هم هست) و نخستوزیر به ترتیب به نام «شی جینپینگ» و «لی کیپیانگ »افتاده است.
4. چشمانداز مبهم گذار و رهبران آن
مجله معروف حزب کمونیست چین (دوران تحقیق) نیز در شهریور امسال مقالهای انتشار داد که توجه بسیار برانگیخت. این مقاله به نحوی بیسابقه به تشریح معضلات و مشکلات جامعه چین در پی10 سال زمامداری هو جینتائو و ون جیابائو اختصاص داشت و به مشکل بحران مشروعیت حزب پرداخته بود. مقاله ارگان حزب از "انفجار ارتشا و فساد"، از زیر پا شدن قشر متوسط به زیر پای قشر نوکیسهای که همه امکانات را در تصرف خود می خواهد سخن گفته بود و افزوده بود که شکاف بی سابقه میان فقیر و غنی و شهری و روستایی عاملی برای رادیکالیزهشدن مناقشات اجتماعی است. چاره این معضلات از نگاه نویسنده مقاله گسترش شبکههای تامین اجتماعی، مبارزه جدیتر با فساد، دموکراسی بیشتر و محدودسازی قدرت دولت عنوان شده بود.
در کنگره حزب کمونیست گرچه صحبت از معضلات و مشکلات اجتماعی و اقتصادی درز گرفته نخواهد شد، اما کمتر سخنی از دموکراسی و ایجاد دولت حقوقی و قوهی قضائیه مستقل یا پایاندادن به قدرت فائقه حزب در اقتصاد کشور به میان خواهد آمد و نهایتاً حزب قادر به حل همه مسائل معرفی خواهد شد.
در مجموع میتوان گفت که چین دورانی از یک گذار پرتب و تاب مدرنشدن را طی میکند و رهبران منتخب کنگره هجدهم نیز میتوانند مدیران خوب یا بد این دوران گذار باشند. این که در شرایط انحصار قدرت در دست حزب کمونیست و انباشتهشدن روزافزون مشکلات و معضلات اجتماعی و به رغم متنوع و متفاوتشدن منافع گروهها و اقشار اجتماعی این گذار به کجا خواهد انجامید پرسشی است که پاسخ آن به رغم اهمیت ملی و بینالمللیاش به سختی امکان پذیر است.» [1]
روسیه پس از جنگ سرد:
1.روابط روسیه و آمریکا در جهان پس از جنگ سرد
«با خاتمه جنگ سرد، دو کشور روسیه و ایالات متحده روابط تازهای
را آغاز کردند که هرچند ناپایدار بود، ولی دو کشور تلاش کردند از ایجاد تنش
جلوگیری کنند. در عین حال، دولت آمریکا سعی کرد تا خلاء ژئوپولتیکی ایجادشده
بواسطه سقوط اتحاد شوروی را پر کرده و در راستای اهداف و منافع ملی خود از
راههای گوناگون به رقیب سابق خود کمک کند تا اوضاع آن کشور از کنترل خارج
نگردد، زیرا روسیه با مشکلاتی دست به گریبان بود که آسیبهایی
را در عرصه اقتصادی، نظامی و سیاسی برای آن کشور به همراه آورده و ممکن بود
مسائل عدیدهای
را نیز در سطح جهانی ایجاد کند. در سال 2001 و با وقوع حملات تروریستی یازده
سپتامبر، این روند وارد فاز تازهای
شد و از آن به بعد هرچند در ابتدا همکاریهای گستردهای
بین دو کشور را شاهد بودیم، ولی به دلیل قدرت گرفتن روسیه با اختلافات و
منازعاتی نیز همراه بود.
به هرحال هماکنون
با گذشت 17 سال از پایان جنگ سرد، اوضاع و شرایط بسیار تغییر کرده و روسیه دیگر
کشور دهه 1990 یا حتی می سال 2000 (انتخاب ولادیمیر پوتین به عنوان رئیس جمهور
روسیه) نمیباشد.
در سالهای
اخیر و بخصوص در دوره دوم ریاست جمهوری ولادیمیر پوتین نیز جامعه روسیه و سیاست
خارجی این کشور با تغییراتی همراه بوده است که در کنار فرصتها،
مسائل و مشکلاتی را نیز برای ایالات متحده ایجاد نموده است.
در حال حاضر برنامههای
سیاست خارجی دو کشور بسیار متفاوت از هم میباشد،
به گونهای
که واشنگتن درگیر عراق، اسلام، تروریسم و گسترش تسلیحات کشتار جمعی میباشد،
حال آنکه روسیه بیشتر به حوزه پیرامونی خود نظر داشته و در کنار آن خواهان
ایفای نقش به عنوان یک بازیگر قدرتمند جهانی است. در عین حال، به نظر میرسد
از یک سو ایالات متحده با توجه ساختار نظام بینالملل
سعی در نمایش تفوق و برتری خود نسبت به روسیه دارد و از سوی دیگر روسیه به
عنوان کشوری بزرگ که دیگر به صندوق بینالمللی
پول و وامهای
دیگر نهادهای مالی تحت سلطه ایالات متحده وابسته نیست و در پی افزایش دسترسی
خود به سرمایه مالی جهانی و سرمایهگذاری
مستقیم نهادهای فراملی میباشد،
تلاش دارد خود را به عنوان قدرتی مستقل معرفی نماید.
با این توضیح پژوهش حاضر در پی نشان دادن برداشت هر دو کشور روسیه و ایالات
متحده از منافع گسترده و متقابل خود در عرصه بینالمللی،
میزان اشتراک آنها و آینده احتمالی روابط شان در سالهای پیشرو
بوده و امید دارد که بتواند با بررسی موضوع مذکور در چارچوبی هرچند خلاصه ولی
نسبتاً فراگیر، شناخت درستی را از روابط دو کشور ارایه نماید.»[2]
2. فراتر از جهان پس از جنگ سرد
جهان پس از جنگ سرد، دو مرحله داشت. نخستین مرحله آن از 31 دسامبر 1991 تا 11 سپتامبر، 2001 به طول انجامید و مرحله دوم از 9/11 تا به حال بوده است. فاز اول جهان پس از جنگ سرد بر دو پیشفرض استوار شده بود. اولین فرض بر این اساس بود که ایالات متحده قدرت مسلط سیاسی و نظامی است، اما از آنجا اکنون اقتصاد مرکز توجه است، دیگر قدرت آمریکا کمتر از گذشته قابل توجه است. همچنین براساس فرض دیگر، جهان هنوز هم بر سه قدرت بزرگ استوار است، ایالات متحده آمریکا، چین و اروپا. البته میان جهانبینی این سه قدرت تفاوت هایی مشاهده می شود؛ از این رو که آمریکا سعی در تغییر جهان اسلام از طریق اقدام نظامی (و همچنان تربیه گروپهایی به اصطلاح اسلام گرایانی نظیر طالبان که با اسلام ناب هیچ نوع همگونی نداشته و حتی باعث سردر گمی مسلمانانی که رشد سیاسی ضعیفی دارند میباشد که بر علاوه طالبان پاکستانی و افغان گروههای هراس افگن یمنی نایچیریایی ،و غیره نیز از ادرس اسلام اما با تبانی بنیاد های یورش نظم نوین جهانی هم دست هستند) داشته، درحالیکه چین و اروپا بر مسائل اقتصادی متمرکز شده اند.
3. صلحسازی و مداخلهگرایی بینالمللی در راهبرد قدرتهای بزرگ
پس از پایان جنگ سرد، الگوی مداخلهگرایی بینالمللی در قالب فرآیندهای نئولیبرال و سازهانگارانه در سیاست بینالملل سازماندهی شده است. قدرتهای بزرگ ازجمله ایالات متحده تلاش دارند تا کنش راهبردی خود در برخورد با بازیگران منطقهای و همچنین نهادهای بینالمللی را بر اساس سازوکارهای متنوعی سازماندهی کنند. در چنین فرآیندی میتوان موضوع مربوط به قدرتسازی را در چهارچوب فرآیندهای نرمافزاری مورد ملاحظه قرار داد. در این فرآیند موضوعات قدرتسازی، مداخلهگرایی و فرآیندهای صلحسازی منطقهای با یکدیگر پیوند یافتهاند. در دوران بعد از جنگ سرد موضوعی به نام عملیات صلحسازی در مناطق پیرامونی، دغدغه اصلی قدرتهای بزرگ تلقی میشود. در چنین فرآیندی شاهد تحول در موضوعهای سیاسی، راهبردی و حقوق بینالملل هستیم.
5. تحول در فرآیند و نشانههای مداخلهگرایی در سیاست بینالملل :
مداخلهگرایی واقعیت اجتنابناپذیر سیاست بینالملل محسوب میشود. قدرتهای بزرگ که از موقعیت ژئوپلتیکی موثر و سازندهای برخوردارند، تلاش میکنند مداخلهگرایی خود را با مفاهیم، ادبیات و الگوهای رفتار قانونمند و قاعدهگرا توجیه کنند. نویسنده بر این باوراست که اگر چه ابزارهای مداخلهگرایی در دورانهای تاریخی گذشته بسیار محدود بود و ماهیت سختافزاری داشت، اما اکنون فرآیندهای تحول اقتصادی، تکنولوژیک، حقوقی و سیاسی منجر به تنوع ابزارهای مداخلهگرایی شده است. وی با بررسی روندهای مداخلهگرایی در دورانهای مختلف تاریخی این موضوع را منعکس کرده که ابزارهای مداخلهگرایی از ماهیت سختافزاری به نرمافزاری و از ماهیت مکانیکی به ارگانیک تغییر وضعیت دادهاند.
6. ستونهای راهبرد کلان نوین آمریکا
این کتاب مجموعهای است از مقالات ارائهشده در کنفرانس «مدیریت منازعه و صلحسازی: ستونهای راهبرد کلان نوین آمریکا» که در فوریة 2012 برگزار شده است. این مقالات، گذشته از دو محور موضوعی صلحسازی و مدیریت منازعه، نقش دولت را هم در پاسخ به چالشها و فرصتهای معاصر امنیت ملی و بینالمللی بررسی کردهاند. مقالات این مجموعه، رویهمرفته، بر ضرورت همکاریهای میاننهادی در مداخلههای بینالمللی تاکید دارد و بیان کردهاند که آمریکا، در عصر چالشهای امنیتی فزاینده و پیچیده و کمبودهای بودجهای، باید در صدد طراحی راهبرد کلان نوینی باشد.
7. سلطه همهجانبه ، آذر 1392
این نوشتار به بررسی و معرفی کتاب «سلطه همهجانبه: دموکراسی خودکامه در نظم نوین جهانی» به قلم ویلیام انجدال پرداخته است. این کتاب 320 صفحهای مشتمل بر 11 فصل است. سادگی و روانی متن کتاب از ویژگیهای آن است. یکی از خلاهای کتاب معرفی نکردن نویسنده آن، سوابق کاری و دیگر آثار و تالیفات وی است. (نظام سیاسی- از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد)
نظام سیاسی، نظامی است که به امور سیاسی و دولت می پردازد، این نظام اغلب با نظام حقوقی، نظام اقتصادی، نظام فرهنگی و دیگر نظام های اجتماعی مورد مقایسه قرار می گیرد. البته این دیدگاه بسیار ساده ای از یک نظام بسیار پیچیده تر است که به مقوله هایی از این قبیل می پردازد که چه کسی باید در مصدر قدرت باشد، مسائل و امور مذهبی چگونه باید مدیریت شوند و دولت باید چه تاثیری بر مردم و اقتصاد داشته باشد.(این مقاله بخشی از سلسله مقاله هایسیاسی است.)
چندین تعریف از نظام سیاسی وجود دارد:
نظام سیاسی، مجموعه کاملی از نهاد ها، گروه های ذی نفع (از قبیل احزاب سیاسی،اتحادیه های تجاری و گروه های رای دهی) و ارتباطات میان آن نهاد ها و قواعد و نرم های سیاسی است که عملکرد های آن ها را اداره می کند. (برای مثال قواعدی چون قانون اساسی و قانون انتخابات.) یک نظام سیاسی از مجموعه ای از گروه های اجتماعی تشکیل شده است که دارای قدرت می باشند. یک نظام سیاسی، نظامی است که ضرورتاً دارای دو مشخصه است: مجموعه از اجزای مستقل که دارای مرز هایی با یکدیگر هستند و هر یک در محیطی که ایجاد شده است، مشغول فعالیت می باشند.
نظام سیاسی مفهومی است که از لحاظ نظری به روشی از حکومت اطلاق می شود که به سیاست گذاری و سازمان دهی کردن بیشتر آنان در تشکیلات خود می پردازد.حال باعث می شود یک نظام سیاسی که حفظ نظم و یکپارچگی را در جامعه تضمین می کند و در عین که برخی نهاد های دیگر نیز نارضایتی ها و شکایت های خویش را در این دوره از حیات اجتماعی مطرح کنند.
شباهت ها ی بین نظام های سیاسی بخش های وابسته فرهنگ شهری دولت ، مرز ها، شهروندان ، قلمرو میباشد .
اشکال انسان شناسی نظام های سیاسی
انسان شناس ها عموماً چهار نوع از نظام های سیاسی را شناسایی می کنند:
دو نوع از نظام هایی که متمرکز نشده اند و دو نوع از آن هایی که متمرکز شده اند.
1.نظام های متمرکز نشده:
· بانـــد: گروه های کوچک قومی که بزرگ تر از یک خانواده یا طایفه وسیع نیستند و این باند ها تعدادی بیشتر از سی یا پنچاه نفر ندارند. در این باند ها اگر تنها عده کمی از آن خارج شوند، ممکن است از بین برود.
· قبیله: عموماً بزرگ تر بوده و از تعداد بیشتری از خانواده ها تشکیل شده است. قبیله ها نهاد های اجتماعی بیشتری –از قبیل رئیس یا بزرگان و ریش سفیدان- دارند. طول عمر قبیله ها بلند مدت تر از باند هاست. یک باند اگر عده کمی از آن خارج شوند ممکن از بین برود ولی در قبیله ها معمولاً چندین باند فرعی در داخل مجموعه وجود دارند.
1. نظام های متمرکز شده:
· عشیره: عشیره یک واحد سیاسی مستقل و خودمختار است که متشکل از تعدادی روستا یا جوامع تحت کنترل دائمی برترین رئیس خود می باشد، این نهاد پیچیده تر از یک اجتماع باندی یا قبیله ای و ساده تر از یک کشور یا یک تمدن است. مشخصه های آن نابرابری فراگیر و تمرکز قدرت است. معمولاً یک تبار یا خانواده از طبقه نخبگان بر کل عشیره حاکم می شود. عشیره های پیچیده دو و یا حتا سه لایه از سلسله مراتب سیاسی دارند.
· کشور: یک کشور مستقل کشوری با جمعیتی دائمی، یک قلمرو تعریف شده و یک حکومت پایدار و پتانسیل و امکان ورود به ارتباط با دیگر کشور های مستقل است.
نظام های سیاسی فراملی:
نظام های سیاسی فراملی به وسیله ملت های مستقل برای دست یابی به یک هدف یا ائتلاف مشترک ایجاد شده اند.
1. امپراتوری:
امپراتوری ها مجموعه ای گسترده از کشور ها یا جوامع تحت یک حکومت واحد هستند. امپراتوری ها یا بر اساس وابستگی به مذهب خاصی تشکیل می شوند و یا در زمان جنگ برای مقابله با دیگر امپراتوری ها شکل می گیرند. امپراتوری ها اغلب در راه ایجاد ساختار های دموکراتیک، ساختن و ایجاد زیر ساخت های شهری و حفظ مدنیت در داخل جوامع گوناگون، پیشرفت زیادی می کنند. امپراتوری ها به دلیل سازمان پیچیده خود اغلب قادر به حفظ مقدار زیادی قدرت در سطح جهانی هستند.
2.اتحادیه یا لیگ: اتحادیه ها سازمان هایی جهانی متشکل از گروهی از کشور ها هستند که برای هدف واحدی با هم متحد شده اند. به این صورت اتحادیه ها با امپراتوری ها تفاوت دارند، زیرا تنها در جستجوی رسیدن به هدفی خاص هستند. اغلب مواقع اتحادیه در هنگامی که کشور های عضو در معرض سقوط اقتصادی یا نظامی قرار می گیرند، تشکیل می شوند. نشست ها و جلسات در یک مکان بی طرف به نمایندگی از تمام کشور های عضو انجام می پذیرد،ماننداتحادیه اروپا که مرکز آن در بروکسل بلژیک میباشد.
3.احزاب سیاسی در نظام های سیاسی: نظام های سیاسی در ذات خود نیازی به احزاب سیاسی برای پیشبرد سیاست های خود ندارند. احزاب سیاسی پس از این که نظام های سیاسی شکل گرفتند، ایجاد می شوند. احزاب سیاسی امریکایی (دموکرات-جمهوری خواه) در سیاست امریکا، در ماده دو قانون اساسی ایالات متحده، به ویژه در بند یک، آنجا که صحبت از فرایند انتخابات ریاست جمهوری است، هیچ اشاره ای به احزاب سیاسی نشده است. این تنها بعد از برقراری و استقرار اولین دولت در امریکا بود که احزاب سیاسی در فرایند های انتخاباتی، پا به عرصه وجود گذاشتند.
جرج واشنگتن، اولین رئیس جمهور ایالات متحده مخالف وجود احزاب سیاسی در بیشتر موقعیت ها بود و بنابراین به هیچ حزبی وابستگی نداشت. در سخنرانی خداحافظی خود دلایلی را برای مخالفتش با حزاب سیاسی به ویژه در شکل جدید موجود در ایالات متحده ارائه کرد، با این وجود خود واشنگتن نیز بر وجود احزاب سیاسی در بعضی از نظام های سیاسی به ویژه در نظام پادشاهی صحه گذاشت.
جرج واشنگتن تنها رئیس جمهوری است که از طریق یک فرایند انتخاباتی حزب گرا انتخاب نشد. به این دلیل دشوار است که در مورد امریکای بدون نهاد احزاب سیاسی اظهار نظر نمود. به هر حال مورد واشنگتن به مسیر اصلی نظام سیاسی امریکایی اشاره دارد گرچه در مورد این نفر انتخابی با وجود احزاب رخ نداده است. هم قانون اساسی ایالات متحده امریکا و هم جرج واشنگتن در نظام سیاسی امریکا، بدون وجود احزاب در آن زمان، حمایت خود را از وجود احزاب سیاسی دموکرات و جمهوری خواه در سیاست امریکا اعلام داشته اند. گذشته نشان داده است که این دو نوع از نظام، همراه با احزاب سیاسی به خوبی عمل می کنند اما در غیر این صورت هم این دو نظام سیاسی در ساز و کارشان نیازی به احزاب سیاسی ندارند.
در طول گذران سال ها، نظام سیاسی امریکایی شاهد یک کاهش شدید در تعداد رای دهندگان بوده است. در سال 1960 بیشتر از شصت و سه درصد از جمعیت امریکا از رای دهندگان انتخابات های ریاست جمهوری بوده اند، در حالی که در سال 1996 کمتر از پنجاه درصد امریکایی ها در پای صندوق های رای حضور یافته اند. نه تنها تعداد رای دهندگان داخلی در امریکا کم است بلکه ایالات متحده یکی ازکمترین میزان مشارکت رای دهندگان را در میان سایر کشور های دموکراتیک دارد. تحلیل گران می گویند عوامل زیادی در کمی این تعداد نقش بازی می کنند. برای مثال در بسیاری از ایالات مجرمان از حضور در پای صندوق های رای ممنوع شده اند. هم چنین اگر شهروندی در طول دوره انتخابات در خارج از کشور باشد از رای دادن منع می شود. در نظام سیاسی امریکایی رای دهندگان باید چند هفته قبل از روز انتخابات ثبت نام کنند، بنابراین بسیاری از شهروندان فراموش می کنند که ثبت نام کنند و در نتیجه قادر به رای دادن نخواهند بود.
3.جامعه شناسی نظام های سیاسی: دغدغه جامعه شناسی در بحث نظام های سیاسی این است که بفهمد چه کسی در رابطه بین دولت و مردمش قدرت دارد و چگونه قدرت دولت مورد استفاده قرار می گیرد. سه نوع از نظام های سیاسی وجود دارد که مورد نظر جامعه شناسی است.
4.خودکامگی: در دولت های خودکامه مردم هیچ قدرت یا نماینده ای ندارند. رهبران نخبه همه امور اقتصادی، نظامی و روابط خارجی را اداره می کنند. دیکتاتوری ها مثال های بارز این نوع تمرکز قدرت و استبداد هستند.
نوع دیگر خودکامگی و حادترین شکل آن تمامیت خواهی است، زیرا همه جنبه های زندگی شامل دخالت در روابط بین شهروندان، سانسور کردن رسانه ها، تهدید کردن به وسیله وحشت و ... را انجام داده و بر تمام امور زندگی مردم کنترل و نظارت دارد.
5.پادشاهی: پادشاهی دولتی است که به وسیله پادشاه یا ملکه ای که کل حاکمیت را در دست دارد اداره می شود. در دنیای مدرن دو شکل از پادشاهی وجود دارد، پادشاهی مطلقه و پادشاهی مشروطه. یک پادشاهی مطلقه شبیه یک دیکتاتوری عمل می کند که در آن پادشاه حکومت کامل را بر کشور خود اعمال می کند. پادشاهی مشروطه به خانواده شاهی قدرت های محدودی می دهد و معمولاً امور به وسیله مقاماتی که انتخاب شده اند، اداره می شوند. انقلاب های اجتماعی قرن هجدهم، نوزدهم و بیستم اکثر پادشاهی موجود را به نفع دولت های بیشتر دموکراتیک و میدان دادن به طبقه پایین جامعه سرنگون کردند. در اصل اول، برداشت چنین بود که شاه در مقابل هیچ کس مسئول نیست و اقتدار سلطان دچار هیچ محدودیتی نمی گردد. شاهان ایرانی از قدیم الایام خود را نماینده مجسم خدا بر روی زمین می دانستند و اعتقاد دیرینه ایرانیان به فره ایزدی یا حکومت الهی شاهان از همین جا ناشی شده و این خود یکی از رموز دوام نظام شاهنشاهی در ایران به شمار می رود.[[3]] «ژان بدن» نویسنده مشهور فرانسوی در قرن 16م نیز حاکمیت مطلق و بدون قید و شرط سلطنت را عامل اساسی دوام دولت می دانست. انگلیس قبل از قرن 17 نیز چنین وضعیتی داشت؛ چنانچه «هابز» می گفت: «شاه هیچ تعهدی به مفهوم حقوقی کلمه ندارد و می تواند تمام وسایلی که برای حکومت مقتدر او ضرورت دارد تملک نماید.» همچنین «بسوته» در فرانسه عصر لویی چهاردهم می گفت: «اطاعت از نظام سلطنتی واجب است، زیرا نظام سلطنتی مانند قدرت پدری طبیعی ترین روش حکومت و سیستم موروثی بهترین عامل دوام قدرت است و شاه نباید به کسی حساب پس دهد.» این جمله معروف لویی چهاردهم که «دولت منم» خود نمایانگر نظام سیاسی آن زمان بود.[[4]] در اصل دوم نیز سلطنت مطلقه به شیوه موروثی بود و اعتقاد بر آن بود که سلطنت موهبتی الهی بوده و تنها به یک خاندان خاص اعطا شده است و به شکل موروثی و نسل اندر نسل به فرزندان سرسلسله این خاندان منتقل می شود. در ایران عصر قاجاریه احمدشاه پس از فوت پدر در حالی که تنها 14 سال داشت به سلطنت رسید. باید دانست که یک تفاوت ظریف و دقیق بین رژیم های سیاسی مطلقه از لحاظ گستره اختیارات و رفتار با اتباع وجود دارد که قابل ذکر است: یکی از این رژیم ها در ادبیات سیاسی با نام رژیم های مطلق گرا[[5]] مشهور است. این نوع رژیم به خود شخص و عمده در اروپای قدیم در فرانسه رایج بود. شاه فرد اول کشور و نحوه نگرش او به قدرت به گونه ای بود که شاه را از دارابودن هر گونه مسئولیت در برابر مردم مبرا می دانست. چنین شخصی تنها در برابر خداوند که این قدرت را به او داده بود مسئول بود. او معافیت از تبعیت قانون داشت.در نظام های پادشاهی افغانستان نیز این قاعده عمومیت داشت و شاه خود را سایه خدا در روی زمین کشورش میدانست و به هیچ مرجع ای حسابده نبودو هر عملی میخواست میشد.
6.دموکراسی: نمایی از برگه رای در انتخاباتی دموکراتیک، که وجه مشترک تمام دموکراسی هاست.
دموکراسی شکلی از دولت است که در آن شهروندان به نمایندگان خود رای می دهند تا دولت شان را اداره و رهبری کنند. ایده دموکراسی از یونان باستان و آثار عمیق دانشگاهیان دوران باستان نشات گرفته است، با این حال وجود دموکراسی همیشه به معنای آن نیست که خواسته های شهروندان به طور مساوی تامین می شود. برای مثال در بسیاری از کشور های دموکراتیک، مهاجران و اقلیت های قومی و نژادی همان حقوق اکثریت شهروندان را ندارند.
اروپای غربی
آشنایی كلی با اروپای غربی در دنیای مدرن: اروپای غربی یک اصطلاح سیاسی–اجتماعی است که در زمان جنگ سرد ابداع شد و از آن زمان تا کنون به کار رفته است. این اصطلاح به معنای کشورهای اروپایی جهان اول (توسعه یافته) است. این اصطلاح در مقابل اصطلاح اروپای شرقی قرار دارد و وجه تمایز آن با اروپای شرقی جغرافیا نیست بلکه اقتصاد، سیاست و دین است. اروپای شرقی و اروپای غربی نوسانات تاریخی فراوانی داشته و با یکدیگر همپوشانی دارند که در نتیجه درک مناسب این دو اصطلاح کمی با مشکل همراه است.
امروزه اصطلاح «اروپای غربی» کمتر به مرز جغرافیایی بین کشورها وابسته است و بیشتر مفهومی اقتصادی است. این اصطلاح با مفاهیمی مانند سرمایهداری، لیبرال دموکراسی و اتحادیه اروپا ارتباط تنگاتنگ دارد. اغلب کشورهای حوزه اروپای غربی دارای فرهنگ غربی مشترک هستند و اکثرشان با کشورهای حوزه آمریکای شمالی، آمریکای جنوبی و اقیانوسیه روابط اقتصادی و سیاسی تنگاتنگی دارند. به علاوه شبهجزیره اسکاندیناوی (در شمال اروپا) معمولاً با دموکراسی اجتماعی (سوسیال دموکراسی) شناخته میشوند و در اغلب مناقشات بینالمللی نقشی بیطرف را ایفا میکنند. همچنین «اروپای غربی» یک منطقه جغرافیایی از اروپا است که در قیاس با درک سیاسی سنتی از اروپای غربی بسیار محدودتر است. سازمان ملل متحد قاره اروپا را به چهار منطقه اروپای غربی، شرقی، شمالی و جنوبی تقسیم میکند، و بر طبق این تقسیمبندی اروپای غربی از نه کشور زیر تشکیل شده است:
بلژیک
فرانسه
آلمان
لیختن اشتاین
لوکزامبورگ
موناکو
هلند
سوئیس
اتریش
2. اروپا قبل و بعد از جنگ سرد: در اوایل قرن بیستم، در صحنه سیاسی اروپا دو اتحاد اصلی وجود داشت: متحدین و مثلث سهگانه در سال 1914میلادی. همین قدرتهای سیاسی آغاز جنگ جهانی اول را رقم زدند.
مثلث سه گانه که به متفقین معروف بودند شامل امپراتوری بریتانیا، فرانسه، روسیه و بعدها ایالات متحده آمریکا بودند که در سال 1918 امپراتوری روسیه از این قدرت خارج شد. کشورهای آلمان، اتریش و امپراتوری عثمانی جبهه متحدین را تشکیل میدادند. پس از اینکه متفقین موفق به شکست دادن متحدین شدند، کشورهای عضو متحدین جایگاه جهانی خود را از دست دادند و اغلب پادشاهان آنان مجبور شدند از قدرت کنارهگیری کنند و به مناطق دوردست تبعید شدند. امپراتوریهای این سه کشور به جمهوری تبدیل شدند و مجبور شدند عهدنامه ورسای را بپذیرند. امپراتوری روسیه (که بعداً به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تبدیل شد) با متحدین طی عهدنامه برست-لیتوفسک پیمان صلح بست.
طی معاهده ورسای کشورهای شکست خورده در جنگ بخشی از سرزمینهای خود را از دست دادند و غرامت سنگینی را به کشورهای پیروز پرداختند. این مسئله باعث ایجاد نارضایتی در مردم شد و مقبولیت دولتهای حاکم پس از جنگ را به چالش کشید. این نارضایتی با حضور آدولف هیتلر در صحنه سیاسی آلمان به اوج خود رسید. وی در بسیاری از سخنرانیهایش معاهده ورسای را محکوم کرد. این مسئله یکی از عوامل اصلی بروز جنگ جهانی دوم بود.
3. جنگ سرد و تقسیم اروپا به دو بلوک شرق و غرب: اروپای غربی مفهومی بود كه در جنگ سرد معرفی شد، و به گفته چرچیل «پرده آهنین» کشورهای اروپای غربی را از کشورهای امضا کننده پیمان ورشو جدا کرد.
در اواخر جنگ جهانی دوم، سرنوشت کل اروپا در کنفرانس یالتا توسط متفقین رقم خورد، کنفرانسی که در آن وینستون چرچیل نخست وزیر بریتانیا، فرانکلین روزولت رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا و جوزف استالین رهبر شوروی سابق حضور داشتند. «اروپای پس از جنگ» به دو بخش اصلی تقسیمبندی شد: «بلوک غرب» که تحت تاثیر ایالات متحده آمریکا بود و «بلوک شرق (کمونیست)" که متاثر از شوروی سابق بود. با شروع جنگ سرد، اروپا توسط یک پرده آهنین به دو قسمت تقسیم بندی شد؛ اصطلاح پرده آهنین برای اولین بار توسط وینستون چرچیل بهکار رفت. برخی کشورها از لحاظ سیاسی بیطرف بودند اما بر مبنای سیستم اقتصادی و سیاسیشان تقسیمبندی شدند.
4. اروپای شرقی: اروپای شرقی به همه کشورهایی اطلاق میشود که ارتش اتحاد جماهیر شوروی طی پیشروی به غرب و پاکسازی ارتش آلمان نازی، آنها را به اشغال خود درآورد. علاوه بر این کشورها، جمهوری دموکراتیک آلمان، (که به صورت غیررسمی آلمان شرقی نامیده میشود) با اشغال بخشی از آلمان توسط اتحاد جماهیر شوروی به بلوک شرق پیوست. با فرمان استالین در همه این کشورها دولتهای کمونیستی روی کار آمدند. اگرچه این کشورها رسماً از اتحاد جماهیر شوروی مستقل بودند اما میزان این استقلال کاملا محدود و وابستگی این کشورها کاملاً مشهود بود. یوگسلاوی و آلبانی که کمتر از اتحاد جماهیر شوروی تبعیت میکردند نیز به «بلوک شرقی | کمونیست» تعلق دارند.
بسیاری از این کشورها اعضای پیمان نظامی ورشو و پیمان اقتصادی کُمهکن بودند. مهمترین این کشورها شوروی سابق بود که در آن زمان لیتوانی، استونی، لتونی، اوکراین و چندین کشور دیگر اروپایی را شامل میشد. از کشورهای دیگری که تحت تاثیر شدید شوروی سابق بودند میتوان به جمهوری دموکراتیک آلمان، لهستان، چکسلواکی، مجارستان، بلغارستان و رومانی اشاره کرد.
جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی (که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفت و در سال 1992تجزیه شد) عضو پیمان ورشو نبودند. اگرچه این کشور کاملا کمونیستی بود اما به صورت مستقل از شوروی عمل میکرد. با این وجود، یوگسلاوی بخشی از «بلوک شرق- کمونیستی» محسوب میشود.
آلبانی به شدت مستقل از شوروی عمل میکرد و بیشتر به چین متمایل بود. علیرغم این رویه متمایز، آلبانی دولتی کمونیستی بود که بخشی از «بلوک شرق-کمونیستی» محسوب میشد.
اروپای غربی اساساً شامل کشورهایی بود که توسط «متفقین غربی» (ایالات متحده آمریکا، کانادا، فرانسه، بریتانیا و غیره) از اشغال آلمان نازی خارج شده بودند و شامل خود متفقین غربی، به همراه ایتالیا (که یکی از قدرتهای اصلی بود و توسط «متفقین غربی» به اشغال درآمده بود)، آلمان غربی (جمهوری فدرال آلمان غربی که به صورت غیر رسمی آلمان غربی نامیده میشد) و مناطق تحت اشغال آلمان که توسط ایالات متحده، بریتانیا و فرانسه بود.
5. اروپای غربی: کشورهای دیگر هم عمدتاً بخشی از «اروپای غربی» محسوب میشدند. آنها با هم پیمان ناتو و اتحادیه اروپا و رقیب آن یعنی «انجمن تجارت آزاد اروپا» را تشکیل دادند . تقریبا همه کشورهای «اروپای غربی» پس از جنگ جهانی دوم طی طرح مارشال از ایالات متحده کمک اقصادی دریافت کردند.
6. بریتانیای کبیر و فرانسه، محورهای جنگ جهانی دوم: هلند، بلژیک و لوکزامبورگ که توسط آلمان نازی اشغال شدند و در نهایت توسط «متفقین غربی» از زیر سلطه آلمانها به درآمدند.
7. آلمان غربی (جمهوری فدرال آلمان) :که از سه منطقه اشغال شده توسط «متفقین غربی» یعنی ایالات متحده، بریتانیا و فرانسه تشکیل میشد.
8. ایتالیا :که یکی از محورهای قدرت اروپا بود و تسلیم «متفقین غربی» شد و به اشغال آنها درآمد.
9. جمهوری ایرلند (ایرلند جنوبی) :که در دهه 1920میلادی استقلال خود را از بریتانیای کبیر اعلام کرد. ایرلند طی جنگ جهانی دوم بیطرف بود و هرگز مورد حمله قرار نگرفت. ایرلند هرگز به پیمان ناتو نپیوست اما در سال 1973میلادی به عضویت اتحادیه اروپا درآمد. این کشور بخشی از «اروپای غربی» محسوب میشود.
کشورهایی که تحت سلطه دیکتاتورها بودند یعنی پرتغال، اسپانیا و یونان که در اواسط دهه 1970نظام دموکراسی و پارلمانی در آنها حاکم شد. پرتغال و اسپانیا در جنوب غربی اروپا واقع شدهاند و یونان در جنوب شرقی اروپا قرار دارد. هر سه کشورعضو پیمان ناتو و اتحادیه اروپا هستند.
کشورهای اسکاندیناوی (نوردیک) دارای شرایطی غیرعادی بودند. دانمارک و نروژ توسط آلمان نازی اشغال شدند. سوئد بیطرف بود، اما فنلاند عضو محور قدرت بود و در جنگ علیه شوروی از آلمان نازی پشتیبانی میکرد. در پایان جنگ فنلاند شکست خورد اما هیچگاه اشغال نشد. پس از جنگ توافق بر این شده که شوروی بخشهای کوچکی از فنلاند را ضمیمه خاک خود کند و ضمنا روابط خوبی با دولت فنلاند برقرار سازد. فنلاند نمیتوانست به عضویت پیمان ناتو درآید. با این وجود هر چهار کشور حوزه اسکاندنیاوی را جزئی از «اروپای غربی» میدانند.
اتریش و سوئیس هم داستان دیگری دارند. قبل از جنگ، اتریش طی جنگهای آنشلوس (به آلمانی: Anschluss) به اشغال آلمان درآمد، در حالی که سوئیس طی جنگ جهانی دوم بیطرف بود. پس از جنگ جهانی دوم، هر دو کشور بیطرف ماندند. بعدها اتریش به اتحادیه اروپا پیوست اما به عضویت ناتو درنیامد. سوئیس نیز عضویت در ناتو و اتحادیه اروپا را رد کرد و در عوض به عضویت EFTA درآمد. با این حال هر دو کشور را عضو «اروپای غربی» میدانند، اما اغلب اوقات نقش ضعیفی دارند.
کشورهای کوچک واتیکان، سان مارینو، موناکو، آندورا و لیختنشتاین نیز بخشی از «اروپای غربی» هستند. اغلب این کشوها با اتحادیه اروپا معاهداتی امضا کردهاند.
وضعیت حقوقی بسیاری از قلمروهای دریایی در اروپا (مانند جبلالطارق، جزایر کانال مانش، جزایر فارو و غیره) مورد به مورد تغییر میکند. علیرغم این موضوع، این کشورها جزئی از «اروپای غربی» هستند.
10. ترکیه عثمانی: ترکیه به عنوان عضو پیمان ناتو به عنوان عضو بلوک غربی پذیرفته شده است. هنوز این کشور به عضویت اتحادیه اروپا درنیامده است. ترکیه کشوری است که به هر دو قاره آسیا و اروپا تعلق دارد و در جنوب شرق اروپا و غرب آسیا واقع شده است.
11. تحولات سیاسی اخیر و اروپای غربی مدرن: در سال ۱۹۸۹ میلادی با برچیده شدن دیوار آهنین نظم جهان دچار تغییرات اساسی شد. جمهوری فدرال آلمان به صورت مصالحه آمیز جمهوری دموکراتیک آلمان (آلمان شرقی) را به خود جذب کرد و اتحاد این دو بخش کشور واحد آلمان را تشکیل داد. پیمان ورشو و کامهکان منحل شدند و تعدادی از کشورهای بلوک شرق ازجمله لیتوانی، استونی، لتونی، و اوکراین استقلال خود را از اتحاد شوروی اعلام کردند. بسیاری از این کشورها عضو اتحادیه اروپا شدند و برخی نیز به عضویت پیمان ناتو درآمدند.
12. در این دوره، اصطلاح اروپای مرکزی مجدداً در واژهنامه سیاسی اروپا ظاهر شد. برای نمونه، امروزه کشور آلمان هنوز در برخی مراجع عضوی از «اروپای غربی» محسوب میشود، اما از دید مردم و سیاستمداران آلمانی، این کشور عضو «اروپای مرکزی» است تا «اروپای غربی».
13. اگرچه اصطلاح «اروپای غربی» زاییده جنگ سرد بود، اما با گذشت ۱۵ سال از پایان جنگ سرد این اصطلاح هنوز کاربرد خود را از دست نداده است و به وفور در رسانهها و گفتار روزمره ساکنان اروپای غربی و بقیه نقاط اروپا به کار میرود
14. اصطلاح اروپای قدیم: اصطلاح «اروپای قدیم» که گاهی در برخی از رسانهها مانند بیبیسی و از زبان برخی سیاستمداران مانند دونالد رامزفلد در دوران تصدیاش در مقام وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا شنیده میشود، به معنای اروپای غربی قدیم است. رامزفلد کشورهای اروپایی شرقی را «اروپای جدید» میخواند؛ البته شخص وی با بکار گیری عبارات نادقیق مشهور است و سخنانش دارای اعتباردر ابعاد ادبیات سیاسی نمیباشد.(بر گرفته ازدایرة المعارف سیاسی با حذف و تخلیص)
حزب و گروه های حزبی از چشم انداز تيوری سياسی
· حزب سیاسی چیست و دارای چه وظایف و مسوولیت هایی در قلمرو سیاست و جامعه می باشد؟
· با حركت از ساختار هاو برنامه های حاكم، دسته بندی های حزبی كدام ها می باشند؟
در این نوشتار تلاش بر این است تا به اختصار به پرسش های بالا اشاره شود
حزب نهاد سیاسیی است كه مانند بسیاری از واژه های سیاسی جهان مدرن، در بستر دگرگونی های جوامع پابه پای فرایند مدرنیته اروپایی، نخست در همین قاره، رشد نموده و به ساختار های گوناگون امروزی در كشور های گوناگون رسیده است. واژه ی حزب، واژه یی است كه از اروپا وارد گفتمان جهان سومی ها و نهادهای سیاسی آنان شده است. با در نظر داشت همین واقعیت است كه این نهاد در بستر اجتماعی جوامع سنتی دچار كاستی های ساختاری و سرگردانی های فكری میان سنت و مدرنیته و عقلانیت و عادت و تكرار می شود- جدالی كه در كشور های اصلی مدرنیته تا حدود زیادی به سود خردباوری و خرد اندیشی و سوگوارانه به سود خرد ابزاری به پایان رسیده است.
خوانش جهان سومی ها و به ویژه افغان ها از پروسه های مدرنیته و برداشت آنان از نهاد های آن، خوانش و برداشتی ویژه یی است كه در موارد فراوانی حالت نه این و نه آن بودن را به نمایش می گذارد.
ساختار های حزبی و احزاب سیاسی جهان سومی، تا جایی كه من (داکتر اسپنتا مشاورامنیتی رئیس جمهور کرزی)مسأله را پی گرفته ام، تا كنون در قلمرو زبان فارسی مورد پژوهش قرار نه گرفته اند. با این یاد آوری می خواهم بگویم كه بر خورد به این مسأله كار ویژه می خواهد. این اشاره ی كوتاه را باید به مثابه تلاش نخستین و بسیار ناپخته ی نگارنده در مورد سووالات مطروحه در نظر داشت.
حزب سیاسی چیست؟
احزاب ، سازمان ها سیاسیی اند كه برای همسو كردن منافع گروه های اجتماعی و سمت و سو دادن به آنها مبارزه و تلاش می كنند. احزاب سیاسی در پی دسترسی به اهرم های قدرت سیاسی می باشند. احزاب سیاسی مولود جوامعی اند كه در آن ها روابط میان اقشار جامعه نشان از پیچیده گی و جدایی های سیاسی در قلمرو های گوناگون جامعه ی مورد نظر دارند. به بیان دیگر در جوامع بسته و بسیط نیازی به حزب سیاسی نیست. چرا كه در چنین ساختار ها ، “منافع مشترك” از طریق مشروعیت های سنتی و روابط مبتنی بر عرف و عادت متوازن ساخته می شوند و یا این كه به سود گروهی و زیان گروه دیگری پیاده می گردند.
تفاوت میان احزب سیاسی و گروه های منفعت و صنفی بیشتر با در نظر داشت روابط و بر خورد آن ها به چی گونه گی قدرت دولتی و وظایف سیاسی آن ها مطرح می گردند. گروه های صنفی، مانند اتحادیه های كارگری و یا اتحادیه های كارفرمایان به عنوان نهاد نمی خواهند مستقیمأ قدرت سیاسی را بر عهده بگیرند. در حالی كه هر حزب سیاسی برای گرفتن قدرت دولتی مبارزه می كند.
احزاب سیاسی به مسأله ی قدرت و در گیری در فرایند های اجتماعی از چشم انداز های گوناگونی می پردازند و با پژوهش در چنین مواردی است كه می توان به چگونه گی ساختار ها وسیاست های چنین احزابی پی برد.
بر رسی احزاب سیاسی از چشم انداز برخورد آن ها به مسأله ی قدرت و چی گونه گی رسیدن به آن و چی گونه گی برنامه و یا ایدیولوژی و یژه ی چنین احزابی- بررسی احزاب سیاسی با در نظر داشت توانایی های آن ها در رابطه با بسیج شهروندان و همسو كردن منافع مشترك بخش های از آن ها-بر رسی احزاب سیاسی به مثابه ی نهاد هایی كه به شهروندان آگاهی سیاسی می دهند و سعی می كنند تا حمایت آن ها را برای ضرورت حفظ ، اصلاح و یا دگرگونی نظام سیاسی جلب نمایند. (احزاب محافظه كار، اصلاح طلب و انقلابی(- بررسی احزاب سیاسی به مثابه نهاد های سیاسیی كه در تلاش جلب وجذب نخبه گان جامعه می باشند تا از این طریق بتوانند كادر های حرفوی سیاسی را پرورش داده و كادر های سیاسی را برای در دست گرفتن قدرت اجرایی آماده داشته باشند.
اگر از این دیدگاه ها به بررسی مسأله ی مورد نظر بپردازیم، در واقعیت برخورد ما به حزب سیاسی یك نوع بر خورد هنجاری (Normativ) خواهد بود. چرا كه در این جا برخاستگاه این است كه حزب سیاسی باید این چنین باشد، نه این كه آن را طوری كه واقعأ است باید در نظر داشت. چنین چشمداشتی در یك جامعه ی مبتنی بر دموكراسی طبیعی می نماید. حزب سیاسی باید در پی تحقق اصولی باشد كه در چار چوب آن ها رهایی انسان و تحققق آزادی و عدالت ممكن و میسر گردند. حزب سیاسی باید از طریق ابزارهای سیاسی زمینه های مشاركت گسترده ی مردم و ابزار های لازم چنین مشاركتی را فراهم آورد. حزب باید تلاش نماید تا به قدرت دولتی دست یافته و در مواردی كه فاقد چنین امكانی است به عنوان اپوزیسیون دارای برنامه های جانشین باشد.
سیر دگرگونی احزاب سیاسی در اروپا نشان می دهد كه تداوم و پیوسته گی وجودی آن احزابی كه دارای باورهای معین سیاسی و دارای دورنمای ویژه بوده اند، بیشتر از احزابی كه مقطعی اندیش اند، تأمین بوده است. احزاب دارای آرمان ها و برنامه های هنجاری می توانند در مقایسه به احزابی كه بیشتر وابسته به رهبران كاریزماتیك می باشند، دارای بقا و پایداری سیاسی باشند
در این یاد داشت ، مدل های حزبی مورد برسی نگارنده(دکتر سپنتا)، احزاب موجود و پا بر جای اروپایی و برنامه های حاكم بر آن ها بوده است. جایی كه به رونوشت های افغانی این احزاب اشاره می شود نیز برخاستگاه همان اصل می باشد نه رونوشت ها.
احزاب لیبرال دموكرات واژه ی لیبرال را حزب توده ی ایران و بنیادگرایان اسلامی آن كشورهمواره مورد حمله قرار داده اند. در كشاكش ایدیولوژیك میان توتالیتاریسم و دموكراسی در اوایل انقلاب ایران، واژه ی لیبرال د ر گفتمان سیاسی آن زمان از درونمایه ی اصلی آن تهی ساخته شد و از همان زرادخانه ی ایدیولوژیك ، وارد مباحث افغانی- منتها در سطح عقب مانده تر آن- گردید. بدین گونه جدال بر روی لیبرال در ساحت یك بدویت باورنه كردنی تحقق یافت و امروز نیز در رسانه های جهادی افغانستان از آن برای مرعوب كردن كارمندان دولتی از غرب برگشته استفاده می شود. (؟) اذهان ساده گرا و ساده پسند و خردگریز نیز به آسانی به پذیرش همان قراإـت های قدرتگرا از واژه ی لیبرال می پردازند.
لیبرال ها در اروپای بعد از انقلاب كبیر فرانسه خود را پاسدار میراث های انقلاب می دانستند. آن ها وفادار به اصول برادری، برابری و آزادی بودند. نخستین بار در اروپا این تشكل لیبرال های هسپانیا (Librales) در سال1812 بود كه به پاسداری از قانون اساسی و حمایت از دولت قانون برخاست. واژه ی لیبرال از سال 1815 به این سو راهش را به زبان انگلیسی باز نمود. در این جا لیبرال واژه یی بود كه برای بیان گرایش های گوناگون آزادیخواهانه به كار می رفت. در بسیاری از كشور های اروپایی در آغاز بسیاری از احزاب محافظه كار به عنوان جنبش های مخالف جنبش های لیبرالی سر بلند كردند. در واقعیت در اروپایی قرن نوزدهم احزاب لیبرال، دموكرات و سوسیالیست جانبدار دگرگونی و ترقی بودند ، در حالی كه احزاب محافظه كار در تلاش حفظ نظم موجود بودند.
اصالت خرد و خردگرایی و باور به سیرت خوب انسان ، جوهر اصلی ایدیولوژی لیبرال را تشكیل می دهند. لیبرالیسم اگر از سویی آزادی فرد را پیش شرط همه ی آزادی ها می داند، از جانب دیگر آن را لازمه ی برابری می داند. برابریخواهی اگر در دوران مطلقیت به این گرایش خصوصیت انقلابی و رادیكال می داد، امروز تقلیل آن در سطح برابری حقوقی -دست كم در دموكراسی های معاصر - دیگر دارای آن برد رادیكال نه می باشد. پای لیبرالیسم معاصر در پاسخ دهی به مساله ی عدالت اجتماعی به مثابه ی سووال اصلی یك جامعه ی دمكرات می لنگد.
باور لیبرالیسم به ویژه لیبرالیسم اقتصادی بر این اصل كه قوانین اقتصاد بازار آزاد می توانند به الزامات و نیاز های اقتصادی دوران معاصر پاسخ در خور ارایه كنند، این جریان را به جریانی مخالف تحقق عدالت اجتماعی مبدل نموده است.
تا جایی كه من به مطالعه ی گروه های سیاسی افغانستان پرداخته ام درافغانستان به مشكل بتوان در میان تشكلات افغانی گروه و یا حزب لیبرالی را تشخیص داد.
احزاب محافظه كار
احزاب محافظه كار گروه های واكنشی اند. این احزاب نخستین بار در قلمرو هایی تبارز كردند كه لیبرالیسم، جنبش های دموكراسی های رادیكال و سوسیالیستی، نظام موجود را مورد تهدید قرار داده بودند. جنبش محافظه كار در واقعیت تلاشی است برای دفاع از نظام سیاسی و اقتصادی موجود ، در برابر تهدید های برون از نظام و یا تلاشی است برای اعاده ی نظمی كه فرو پاشیده است.
احزاب محافظه كار معاصر دستخوش دگرگونی هایی شده اند. در بیشتر كشور های دموكراسی غربی این احزاب به اصول كلی دموكراسی و دولت قانون باور دارند. احزاب محافظه كار می توانند به اصول اخلاقی مذهبی و یا به ارزشهای اخلاقی و فرهنگی به مثابه ی ارزش هایی كه به انسان آرامش و امنیت می دهند و بخشی از طبیعت انسان را می سازند، باور داشته باشند. كلیه ی محافظه كاران به خانواده ، به مفهوم كلاسیك آن به مثابه سنگ بنای جامعه برخورد می كنند. از دید محافظه كاران ملت - دولت یك پدیده ی یكدست و همگون است، پدیده یی كه از طبیعت و همگون بودن تمایل افراد ملت ناشی می شود. محافظه كاران خواهان حفظ ارزش های موجود اند، زیرا از دید آنان هر دگرگونی می تواند با خود ویرانی و آشوب به همراه داشته باشد.
از این چشم انداز ، جامعه یك واحد ارگانیك است و این واحد ارگانیك می تواند در پرتو مالكیت خصوصی و حفظ خانواده به آزادی و سعادت و استحكام دست یابد. با ظهور انقلاب صنعتی و رشد شهرنشینی و فروپاشی خانواده های بزرگ و امنیت های روستایی، محافظه كاران با پیشرفت و ترقی تكنیكی و اقتصادی میانه ی خوبی نه داشتند، اما با شیوع جنبش های جانبدار محیط زیست و رشد دیدگاهای انتقادی درباره ی سیر مدنیت تكنیك گرا، محافظه كاران به مدافعان فعال رشد تكنیكی و باور به توانایی انسان از طریق پیشرفت علمی تبدیل شده اند. موضع گیری این احزاب در برابر دانش و تكنیك اتمی، تكنولوژی ژنتیك و صنعت شبیه سازی بیان آشكاری است از این مسأله.
در افغانستان تلاش ها برای ایجاد یك حزب محافظه كار زمانی صورت گرفت كه نظام قدرت حاكم مورد تهدید و اعتراض نیروهای دموكرات و مشروطه خواه قرار گرفته بود. شاید بتوان در این رابطه از فعالیت ها برای ایجاد حزب دموكرات ملی در سال 1950 در كابل یاد كرد. درست در دورانی كه جو سیاسی تا حدودی معتدل گردیده بود و احزاب معترض به قدرت مطلقه به تدوین برنامه های شان می پردازند، تلاش برای ایجاد حزبی صورت میگیرد كه به حفظ روابط قدرت موجود متعهد باشد.
در دوران مقاومت در برابر اتحاد شوروی سابق ظاهرأً سه حزب سیاسی (اتحاد سه گانه) معروف به احزاب محافظه كار مذهبی شدند. به مشكل می توان این احزاب را با برداشتی كه ما از حزب داریم، به مثابه احزاب محافظه كار به مفهوم مدرن آن تلقی نمود. این ها گروه های سنتی و فرقه های مذهبیی اند كه در میان فرایند حزب شدن و همبسته گی های محافظه كاران مخصوصاً، روابط ملا و طالب گیر كرده اند و این الزامات دنیای بیرون از آنها است كه آنها را وادار می سازد كه خود را حزب تلقی كنند. (با مطالعه دقیق از اوضاع و احوال و جو حاکمی که در افغانستان مردم را بصورت گروهی بجانب پولیگونها می کشید، احمال این نفوذ قدرت از سوی حزب بر سر اقتدار به اصطلاح دیموکراتیک خلق بود که بدون باور مندی بخلق و مردم(کارگر و کشاورز) پای ارتش سرخ رابه کشور کشید . هر نامی که داکتر اسپنتا بر گروه های مجاهدین میگذارد شاید یک مغالطه تاریخی باشد چه ما دیدیم که همین گروه های به اصطلاح دکتر سپنتا:« اینان نه دارای تشكیلات، نه هم دارای برنامه ی حزبی اند. [ اینان در واقع ] دفتر و دیوان های كمكگیری، اسلحه گیری و معامله گری اند. به بیان دیگر این ها گروهای ته مانده ی دوران پیش مدرن هستند كه در روزگار مدرن نفس می كشند.» اولاً اذعان میدارم که آقای سپنتا از کدام پیش مدرن نفس می کشند ؟ از همان پیش مدرنی که در تمام طول 12 ساله عمر خود منابع مختلف مالی را بلعید که همه گونه مظاهر شان در سیلابهایی آخیر سرتاسری در کشور نقش بر آب و ویران گردید؟ این چه نوع پیش داوری ای خواهد بود که خودش در نقش میانجی صلح و امنیت ملی برنامه های تحمیلی باطالبانی که مبادی مدنیت را همواره پامال کرده اند داشته است؟ میشود به این عناصری که در سایه کشور هایی غربی تا گلودر فساد و خیانت غرق بوده اند را پیش مدرن خواند؟ قضاوت را میگذارم به خوانندگان تا انصاف و عدالت در جان کندن نیفتد.(مولف)).
احزاب سوسیالیست و سوسیال دموكرات
بر خلاف ساده اندیشی متداول ، احزاب سوسیال دموكرات و سوسیالست در جایگاه دیگری نشسته اند و احزاب كمونیست در جایگاه دیگری. نخستین احزاب سوسیال دموكراتیك در اروپا در پروسه ی مشاركت در مبارزات كارگری و عدالتخواهانه ی قرن نزدهم به وجود آمدند. نخستین حزب سوسیال دموكرات نیرومند دنیا كه تا هنوز هم وجود دارد، حزب سوسیال دموكرات آلمان است. این حزب در سال 1875 از وحدت میان جانبداران كارل ماركس و فردیناند لاسال در شهر گوتا ایجاد گردید.
رابطه ی میان احزاب سوسیال دموكراتیك و جنبش های سندیكایی و كارگری در كشورهای گوناگون متفاوت بوده است. با این هم در كلیه كشور های قدیمی سوسیال دموكراسی ، این احزاب بیشتر از همه گروه های دیگر با جنبش های كارگری و سندیكایی در رابطه بوده اند. فرایندی كه به دلیل كاهش یافتن كمی طبقه ی كارگر در كشور های پیشرفته ی جهان آهسته آهسته دگرگون می شود. مؤفق ترین نمونه ی سوسیال دموكراسی را می توان در كشورهای سكندناوی و اروپای غربی مشاهده نمود.
پایه یی ترین باور سوسیال دموكراسی این است كه، آنها میان آزادی سیاسی و عدالت اجتماعی یك رابطه ی متقابل را می بینند. عدالت اجتماعی به باور سوسیال دموكرات ها می تواند صرفاً در دموكراسی و آزادی و مشاركت گسترده ی مردم و تبدیل گام به گام دموكراسی تمثیلی به دموكراسی مستقیم و بیواسطه به تحقق برسد. سوسیال دموكرات ها بر این باور اند كه حقوق اساسی انسان، حقوق شهروندی و حقوق اجتماعی، حقوق جهان شمولی اند كه باید كلیه انسان ها بی در نظر داشت تعلقات فرهنگی، مذهبی، جنسی و یا نژادی از آنها برخوردار گردند. اساسی ترین تفاوت میان سوسیال دموكرات ها و لیبرال ها در این است كه سوسیال دموكرات ها به دولت به مثابه ی ارگانی كه به سود اكثریت برای از بین بردن بی عدالتی مداخله می نماید بر خورد می كنند. سوسیال دموكرات های معاصر جانبدار اقتصاد اجتماعی بازار می باشند.
سوسیال دموكرات ها نخستین احزابی بودند كه در امر دموكراسی از خود پیگیری بیشتری نشان داده و خواهان تحقق رأی عمومی برای شهروندان جدا از امكانات مالكیت و پرداخت مالیه و یا تعلق به جنس خاصی شدند.
جنبش سوسیال دموكراسی یك جنبش جمهوریخواهانه است. در كشور های سلطنتی كه سوسیال دموكرات ها بقدرت رسیده اند ، همواره میان آن ها و پادشاهان مشروطه روابط دوستانه وجود نه داشته است.
سوسیال دموكرات ها همواره خواهان جدایی دین از دولت بوده اند - این یكی از خواست های اساسی سوسیال دموكراسی در تاریخ بوده است. با آن كه دموكراسی تمثیلی پارلمانی فرصتی بوده كه از طریق آن سوسیال دموكرات ها به قدرت دولتی رسیده اند ولی از سوی دیگر این امكان باعث آن شده است كه احزاب سوسیال دموكراسی روز تا روز به رقبای محافظه كار شان نزدیكتر شده اند.
در افغانستان تا كنون جنبشی كه دارای برنامه و تشكیلات مدون سوسیال دموكراسی باشد به وجود نیامده است.
حزب وطن زیر رهبری زنده یاد میرغلام محمد غبار، نخستین حزبی است كه دارای یك برنامه ی مدون سیاسی با گرایش های سوسیال دموكراتیك بوده است.
حزب دموكرات مترقی مرحوم میوندوال گروهی بود كه در تدوین برنامه اش از واژه های سوسیال دموكراتیك استفاده می كرد ولی ناسیونالیسم افغانی و باور به بیروكراسی و تلفیق دین و سیاست بر برنامه ی آن غلبه داشت. با این همه نه می توان انكار كرد كه این حزب بیشتر از دیگران به سوسیال دموكراسی نزدیك بود.
شورای دموكراسی برای افغانستان ، در سال 1992 توانست در خارج از كشور روشنترین برنامه ی سوسیال دموكراتیك را تدوین نماید. با این همه محتاط بودن بیش از حد طراحان این برنامه و روان بودن دست اندر كاران آن به دنبال خواست های عامه ی مردم باعث آن شد كه این گروه نیز در یكی از اساسی ترین اصول سوسیال دموكراسی، یعنی جدایی دین از دولت، به دنبال راه حل های محلی سرگردان شود. از دید برنامه نویسی، این پیشرفته ترین طرح در افغانستان است كه به دیدگاه سوسیال دموكراسی نزدیك می باشد.
حزب سوسیال دموكرات افغانستان (افغان ملت) در برخورد به اساسی ترین مسایل سوسیال دموكراسی، مسأله ی ملت و برداشت از آن ، قوانین شهروندی و رابطه ی قوم و فرد، حقوق شهروندی و یا حقوق عشایر و قبایل، منشأ قدرت مردم به مثابه شهروندان و یا این كه ملت قومی دچار دشواری هایی است كه این حزب را از یك بر نامه ی سوسیال دموكراسی بسیار دور نگه می دارد.
احزاب كمونیست و كارگری
جنبش سوسیال دموكراسی در اواخر قرن نزدهم و اوایل قرن بیستم دچار انشعاب گردید. آن عده از احزابی كه به اصلاح طلبی و انصراف از انقلاب قهری و پذیرش دموكراسی روی آوردند به احزاب سوسیال دموكراسی شهرت یافتند. بر عكس احزاب كمونیست به انقلاب و ایده ی دیكتاتوری پرولتاریا به مثابه نظام دولتی وفادار ماندند. احزاب كمونست معاصر، هم آنهایی كه در سالیان اخیر در پی شكست اردوگاه اتحاد شوروی سابق فرو پاشیدند و نیز آن هایی كه به زنده گی شان به مثابه ی گروه های كوچك ادامه می دهند، همه به آموزش های لنین و انقلاب اكتبر 1917 روسیه وفادار مانده اند. بر این منوال كلیه احزاب كمونیست منهای “ كمونستان اروپایی” ( ایروكومنیست ها ) به تیوری های لنین در باره ی “دولت وانقلاب”، “امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری” و به “حزب پیشآهنگ طبقه ی كارگر” به مثابه ی تیوری های جهانشمول كه هنوز هم باید برای تغیر جهان و جامعه از آن ها بهره برد، باور دارند.
احزاب كمونیست، احزاب ایدیولوژیك اند. به باور آنها آموزش های ماركس ولنین و یا به بیان دیگر تفسیر های لنین و حزب كمونیست اتحاد شوروی سابق و یا در مورد ماوویستان تفسیر های ماوو از تیوری های ماركس، حقایق جهان شمولی اند كه باید به مثابه ایده ها راهنمای تفكر و عمل حزبی تلقی شوند و حزب باید جامعه را به سوی تحقق این ایده های ایدیال رهبری نماید.
احزاب كمونیست مخالف مالكیت خصوصی بر ابزار تولید اند. حزب پیشآهنگ و دولت زیر رهبری آن ، به نماینده گی از طبقه ی كارگر این ابزار را به تصرف دولت در می آورد. احزاب سیاسی دیگر آزادی فعالیت نه دارند، حقوق اساسی انسان و شهروندان در چنین تفسیری تابع مقوله ی حقوق بورژوازی می شود كه نه باید آن را مراعات نمود. این احزاب به بیان لنین احزابی اند كه به گونه ی بروكراتیك ایجاد و رهبری می شوند. اصل مركزیت دموكراتیك و پیروی پایین از بالا و وحدت ایدیولوژیك اصول پایه یی ایجاد و زنده گی چنین احزابی می باشند. ایدیولوژی حزب، ماركسیسم -لنینیسم و یا ماركسیسم- لنیننیسم و اندیشه ی ماووتسه دونگ می باشد كه به باور جانبداران این راه بی پذیرش آن نه می توان كمونیست بود.
از جایی كه كمونیستان در فرایند مبارزه ی شان توانستند در كشور های بسیار عقب مانده مثل چین، ویتنام و غیره به قدرت برسند، كشورهایی كه در آن ها از طبقه ی كارگر و سرمایه داری نشانه های روشنی در دست نه بود، به آفرینش تیوری های مثل “انقلاب دموكراتیك ملی” (دركنفرانس احزاب كمونست و كارگری در بخارست، 1960) و “ انقلاب دموكراتیك نوین” (ماووتسه دونگ) پرداختند. در افغانستان آقای تره كی افسران خلقی افغانستان را عاملان اجرایی این انقلاب تلقی نمود. به این گونه در كشورهای جهان سومی احزابی با گرایش های چپ به وجود آمدند كه با كمونیستان متحد بودند و گاهی نیز مانند عراق و مصر بر ضد یكدیگر شمشیر می كشیدند.
تجربه ی كمونستان افغانستان، تجربه ی غم انگیزی است. چه گروه های كمونیست افغان- طوری كه برخی های شان خود نیز به این امر اعتراف می كنند - تا هنوز طرح هایی را ارایه نه داده اند كه بتوان با به پژوهش گرفتن آن ها به جزییات ساختار ها و پروسه های فكری این گروه ها راه یافت. بسیاری از گپ هایی را كه این گروه ها می گویند و می نویسند، در همان حد سال های شست قرن گذشته می ماند. گروهای كوچك دیگری نیز گروه های انقلابی اجتماعی اند - اگر چه خود شان به این امر باور نه دارند و یا به بیان دیگر در دل شان كمونیست استند.
حزب دموكراتیك خلق افغانستان ،
حزبی بود كه توانست به دنبال كسب قدرت از طریق كودتای هفت ثور ساختار های حزبی را به و جود آورد. پیش از آن كه این حزب، حزب كمونیست افغانستان باشد- دست كم در نوشته های علنی چنین ادعایی به گونه ی سیتماتیك مطرح نه شده بود و یا این كه من نه دیده ام-(حزب دیموکراتیک خلق افغانستان در شماره اول جریده خلق نوشته بود «بخاطر رنج های بیکران خلق های ستمدیده افغانستان» مبارزه میکند) تشكیلات حزبی فراگیری بود برای تحقق سیاست ها و برنامه های اتحادشوری و مكتب رفته گان افغانی متأثر از ایدیولوژی حزب كمونست آن كشور. ایدیولوژی و سیاست حاكم بر حزب دموكراتیك خلق افغانستان تركیبی بود از گرایش های محلی، قومی، زبانی و عشق سوزان به سویتیسم و بیان این همه با عبارات تكراری و زبان یونفرم شده ی بلوك شرق سابق. با در نظر داشت، داشتن یك میكانیسم و ارگان ها ی حزبی شاید بتوان گفت كه این حزب نخستین حزب افغانستان است كه توانست بدنبال كسب قدرت دولتی به حزب مبدل شود. با این همه این حزب، حزبی بود با ایدیولوژی توتالیتر و ضد دموكراسی.
احزاب راست افراطی و فاشیستی
احزاب فاشیست و راست افراطی به تعبیری كه مورد نظر این نوشته می باشند، در پی تحولات جنگ جهانی اول (1914-1918) پا به عرصه ی وجود نهادند. این احزاب به عنوان تشكلات واكنشی در برابر رشد جنبش های انقلابی و بحران های اقتصادی و اجتماعی دهه ی بیست قرن بیستم رشد نمودند.
در كشور هایی كه در آن ها جنبش دموكراسی و نهاد های آن از استواری لازم برخوردار نبودند، مثل آلمان و ایتالیا، این احزاب توانستند به قدرت دولتی دست یابند. ایدیولوژی حاكم بر احزاب فاشیست و راست افراطی در كشور های گوناگون تفاوت های اساسی دارد. فاشیسم آلمانی بیشتر بر افسانه ی برتری نژادی آریایی و در میان آن نیز بر برتری جرمن ها تأكید می نمود و می نماید. در حالی كه فاشیسم ایتالیا كمتر نژادپرست بود و برای این فاشیسم عظمت روم و مدنیت افسانه یی آن به ایدیولوژی مبدل شده بود. با این همه احزاب فاشیستی مشتركاتی در ساختار و ایدیولوژی دارند كه باید در نظر گرفته شوند.
همه ی احزاب فاشیستی به اسطوره ها و یا اسطوره باور دارند و آن را تا مرز عنصر ایدیولوژیك بالا می برند. باور به اسطوره ی یكدست بودن و برگزیده بودن یك نژاد، باور به برگزیده شدن از جانب یك قدرت فراتاریخی و یا تاریخی به مثابه ی قوم برتر و یا دارای باور برتر، باور به برتری طبیعی یك نژاد، یك فرهنگ، باور به سمبول هایی كه از لحاظ تاریخی قابل درك نیستند، باور به فضیلت های پیش مدرن و ارتقای آن ها در سرحد ایدیولوژی، مثل باور به جنگجو بودن فطری قومی و یا این كه فرهنگی گرا بودن فطری قوم دیگری، بی توجه به پیش زمینه های تاریخی چنین برداشت هایی. با این همه به تنهایی باور به چنین برداشت های سمبولیك نه می تواند دلیل بر فاشیست بودن فردی و یا گروهی باشد.
حاكمیت از چشم انداز فاشیست ها، حاكمیتی است فراگیر كه شامل هژمونی فرهنگی و هژمونی بر فرد و پایان دادن به فردیت می شود. در این نظام فردیت چیز بی معنی است، “جمع”، كلكتیو منزه، جایی است كه فرد ارگانیك در آن معنی و مفهوم می یابد. این “جمع” فطری است ، مثل جمع نژادی كه بهتران می توانند سلطه ی شان را اعمال كنند و از دشواری ها بگذرند در حالی كه نژاد های مادون باید اداره شوند. در چنین برداشتی همه عضو “ما” استند -“ما” یی كه فطری است. این ما در صورتی می تواند به زنده گی اش ادامه دهد كه بتواند از “غیر” منزه بماند. بنا بر این تنوع و كثرت گرایی دموكراسی خطری است كه باید از “جمع منزه و بی پیرایه” دور نگهداشته شود. در اینجا “وحدت كلمه” و تفكر یونیفورم شده اساس است. حققیت و راه های رسیدن به آن یگانه اند “صراط های مستقیم” وجود نه دارند یك راه و آن هم راه از پیش داده شده، تنها راه راستی است كه همه گان در آن طی طریق می كنند و یا این كه یك سر و گردن كوتاه می شوند.
احزاب راست افراطی همواره با دشمن های مریی و نامریی رو در رو می باشند. دشمن همیشه پشت دروازه در كمین نشسته است تا “جمع” نژادی و مذهبی را نابود كند. مبارزه با دشمن حی و حاضر ، ایثار و فداكاری و “ملت همیشه در صحنه” و شهیدپرور” و قهرمانپرور می خواهد، چنین موجودی كه چنین مورد هجوم قرار گرفته است اولتر از همه به “وحدت كلمه” نیاز دارد، نه به دگر اندیشی. كلیه احزاب راست افراطی در پی هر شكست و ناتوانی ، دست و تو طیه ی “دیگران” را می بینند. باور به تیوری تو طیه به شاه بیت ایدیولوژی این احزاب مبدل می شود. “جمع” همگون در معرض تهاجم دموكرات ها، كثرت گرایان، دیگر اندیشان، یهودان و كمونیستان قرار می گیرد و این دشمنان همواره در صدد اند تا از این جمع اصالت آن را بگیرند.
اصل اطاعت از رهبر و پیشوا و امام و امیر در كلیه گروه های راست افراطی یكی از سنگ بنا های ایدیولوژیك می باشد. فرد ناتوان باید به رهبر بیعت كند- راه دیگری نیست. رهبر و امیرباید این گله ی نابالغ را به سوی سرزمین موعود رهبری كند.
در كشور های جهان سومی به آسانی به گروه های راستگرا، بر چسپ فاشیستی می زنند و این كار تمایز میان فاشیسم و راست افراطی را دشوار می سازد. به هر حزب قدرت گرا ، نام فاشیست دادن در واقعیت كم خطر نشان دادن فاشیسم است. باید میان احزاب ضد دموكراسی و محافظه كار و فاشیست تفاوت قایل شد.[6]
نظم نوین جهانی (از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد)
اصطلاح نظم نوین جهانی (به انگلیسی: New World Order) به هر دورهای از تاریخ که با تغییری چشمگیر در اندیشهٔ سیاسی و توازن قوا در جهان همراه بودهاست، اطلاق میگردد. با وجود ارائهٔ تعاریف متعدد از این اصطلاح، نظم نوین جهانی اصولاً به باور ایدئولوژیکی مرتبط است که برقراری حکومت جهانی را فقط و فقط از طریق تلاش همگانی برای شناسایی، فهم، یا رفع مشکلات جهانی که از ظرفیت و گنجایش دولت-ملتهای انفرادی خارج است، امکانپذیر میداند.
یکی از نخستین و شناختهشدهترین استفادههای غرب از این اصلاح به اصول چهاردهگانهٔ وودرو ویلسون و تقاضایش مبنی بر تأسیس جامعهٔ ملل پس از جنگ جهانی اول باز میگردد. این اصطلاح در پایان جنگ جهانی دوم و به هنگام توصیف طرحهای سازمان ملل متحد و سیستم برتون وودز به ندرت به کار میرفت، که تا حدودی میتوان این کاربردِ کم را ناشی از این موضوع دانست که این عبارت یادآور جامعهٔ مللی بود که یک طرح شکست خورده در نظر گرفته میشد و ممکن بود استفاده از آن تأثیرات منفی بر جای بگذارد. با این وجود بسیاری از مفسرین اصطلاح «نظم نوین جهانی» را برای نظامی که توسط فاتحین جنگ جهانی دوم جایگزین نظام موجود شد، به کار بردهاند.
گستردهترین کاربرد اخیر این اصطلاح به پایان جنگ سرد بر میگردد. میخائیل گورباچف و جورج هربرت واکر بوش هر دو برای مشخص کردن ماهیت عصر پس از جنگ سرد و روح همکاری بین دو ابر قدرت که امیدوار به تحققش بودند از این عبارت استفاده کردند. تعاریف و تنظیمهای اولیهٔ گورباچف از نظم نوین جهانی گسترهٔ وسیعی را شامل میشد و بیشتر آرمانگرایانه بود، اما توانایی او برای پافشاری و تأکید بر آن به دلیل بحرانهای داخلی نظام شوروی محدود بود. دیدگاه بوش در قیاس با گورباچف، مشخصتر، محدودتر و واقعگرایانهتر بود، و شاید حتی در مواقعی مهمتر و کاراتر، و ارتباط تنگاتنگی با جنگ خلیج فارس داشت.
[1] حبیب حسینی فرد کارشناس مسایل بین المللی ، بی بی سی ، به روز شده: 16:27 گرينويچ - 11 نوامبر 2012 - 21 آبان
[2] عباس کاردان ، انتشارات موسسه ابرار معاصر تهران، بولتن تحقیق و پژوهش، مرکز فرهنگی مطالعات بین المللی تهران: ایران
[3] ژان بدن، اروپای قبل از جنگ و بعد از جنگ،
[4] عصر روشن بینی اروپا ، ویل دورانت
[5] همان قیصر مسیح
[6] برگرفته از شماره ی 26 مجله ی آسمايی ( مورخ اکتبر 2003). دکتور رنگين دادفر سپنتا. حزب و گروه های حزبی. از چشم انداز تيوری سياسی. حزب سیاسی چیست و دارای چه ...
++++++++++++++++++++++++++
بخش صدم
بحث اول
کشور های کم رشد سرزمین عقب ماندگیهای ابدی نیستند ، بلکه کشور هایی هستند که در گذشته و حتی گاه تا زمانه های اخیر ، با دوره های درخشندگی ورونق اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی آشنا بوده اند .
پیش منظراقتصاد و وضع طبقات در خراسان و جهان
100-1-1. کلیات:
هم در خراسان و هم در ایران مانند تمام کشور های دیگراصول فیودالی بر جو منطقه حکمرفا بوده است، افراد جامعه به دو طبقه ثروتمند و مالک بزرگ و مردمان میانه حال تقسیم می شدند . البته پیشه وران و دهقانان جزو هیچیک از این دو طبقه بحساب نیامده است ، زیرا وضع آنها بحدی فلاکت بار بوده است که حتی غالباً آنها را جزوافراد ملت محسوب نمیداشتد.
منبع دارایی ثروتمندان معمولاً مالکیت روستا ها و مزارع و از طریق ریاست به این خانواده ها به ثروت اندوزی می پردازند .و عده ای از ثروتمندان ثروت های انباشته خود را از طریق دست اندازی و فساد ورزی از طریق مقام در دستگاه های دولتی و یا درباری بدست می آورندآنها بمیل خود از طریق پرداختهایی حقوق دیوانی از مردم خراج میگیرند .. و دهقانان را به بیگاری وا میدارند . به ندرت میتوان دهکده ای یافت که مردم آن بتوانند حقوق و باج خود را بطور نقدی پرداخته بتوانند. غالباًبهره مالکانه وحقوق دیوانی (مالیاتها) جنسی و از محصول گندم ، جو و پنبه پرداخته میشود . میزان پرداختها و باجهای مالکانه در هر منطقه معلوم و معین است که از طریق رئیس دهکده و روستا جمع آوری و بحساب دولت پرداخته میشود. این مالیات ها که فرض میشود در یک دهکده ای از این بابت ششصد خروار غله و دوصد خروار پنبه مقرر باشد ، مالیات نسبت بهر خانوار بین دهقان سرشکن می شود و هر که محصول بیشتری برداشت باید کسری مالیات را جبران کند. در موارد غیر عادی و کمبود محصول ، میزان بهره مالکانه تقلیل می یابد ... هر ده یا قریه علاوه بر تحویل حقوق فیودالی ، باید مرغ ، روغن،قیماق ، خربوزه وچوب برای ساختمان خانه ها و کاه برای علیق اسپان، و افرادی برای بیگاری در فصول مختلف (غیر از هنگام درو)در اختیار ارباب بگذارد. استفاده از بیگاری غالباً به بیعدالتیهای های بزرگ منجر می شود .[1]
در دوره های زمین تیولی و ضع خانوار های دهقانان مخصوصاً بر اهل کرمان و سیستان خیلی تنگ تر است . این خانواده ها از شدت اضطرار اولاد خود را به شالبافی و فرش بافی می فرستند که مزد آن کفاف مخارج یک وقت نان آنان را نیز نمی کند و احیاناً در کار شان خطایی کنند سوزن بدست شان فرو می کوبند . خیاطی ولباس دوزی به زنان است با قیمت خیلی نازل . از صد خانه یکی قدرت ندارد شب چراغ بر افروزد ، بسیاری هستند که چند روز نان نیافته با شلغم و چغندر (آنهم اگر پیدا شود) روز میگذرانند. در چنین جامعه ای در معبر ها دیده میشود انسانهایی پاره نمدی پوشیده که به تنش فرو رفته ، پشته ای از هیزم در پشت خود و یابرپشت الاغ ،از صحرا آورده و به جزئی وجه می فروشد و برای این پشته که دو تنگه سیاه نمیفروشد دو روز کار کرده و با وجه آن باید امرار معاش کند علیق الاغ برابر کند و مالیات دیوان را نیز بپردازد ... این نگون بختان از شدت پریشانی ، دختران شان را که به نه سالگی رسیده یا نرسیده به مقاطعه می دهند یا به اسم صیغه و متعه(که در نواحی فارس و عراق عجم در بین شیعه یان مروج است ) یا فروش هر چه بگویی سزا است . این دختران اکثراً در مراکز فحشی و بد کارگی بخاطر بدست آوردن پول گرفتارو دست بدست میشدند.
حاج سیاح در سیاحت نامه خود از زندگی دوره قاجار در ایران خبر میدهد و اذعان دارد که :«همه جا مردم ایران در فشار جهل و ظلم هستند، ابداً ملتفت نیستند که انسان هستند و انسان حقوقی دارد.» ( حاجی سیاح،ص 173).
همچنان فریچارد درسفر نامه اش می نویسد : «طرز زندگی در مشرق زمین ، از دیر باز تا کنون تغییری نیافته ، به عباره دیگر ، بهمان اندازه که کره ماه از زمان حاجی بابا و هارون رشید با ماه امروزی تفاوت پیدا کرده ، زندگی کنونی مشرق زمین نیز تفاوت یافته است .(سفر نامه فریچارد ، ترجمه مهین دخت صبا، ص 43)
طبقات از یک صد سال گذشته به اینطرف
100-1-2.طبقه ممتاز یا طبقه حاکم
در واقع همان طبقه حاکمه میباشد که بالای ارکان مملکت استیلا و نفوذ بالقوه دارند که عبارتند از وزیران ، سناتور ان یا وکلا ،افسران به درجه بالا، بازرگانان درجه اول ، کار خانه داران، ملاکین عمده که دارای زمینهای گسترده و وسیع هستند که نود و نه در صد ثروت کشور بدست شان میباشد و تمام چرخ های اداری و اقتصادی کشور بمرام این بازرگانان و زمینداران بزرگ میچرخد.
100-1-3.طبقات دوم ، سوم چهارم و پنجم و ششم که در نیم قرن اخیر افزایش یافته اند ، در واقع طبقه متوسط را تشکیل میدهند، و اغلب آنها با سواد هستند ، گاهی از افراد این طبقه به فساد طبقه حاکمه الوده گشته جزو طبقه اول می شوند ، و گاهی هم فرزندان طبقه اول (حاکمه)ثروتهای پدری را از دست میدهند و به طبقه متوسط می پیوندند.
واما طبقه هفتم یعنی همان طبقه شانزده ملیونی ، اکثریت رنجبر ، زحمت کش و مولد حقیقی ثروت ، که از وسایل اولیه زندگی محروم می باشند و در صحرا های سوزان شمال و جنوب و در میادین پر ازدهام شهر های بزرگ منتظر کار و یا دست فروشی مطاع قلیل خود هستند این ها که بنا بر عواملی از قبیل جنگ ، فشار های قومی ، سیلاب ، زلزله فقر و بیکاری روستا های شان را ترک گفته اند ، درشهر های بزرگ در گرما و سرما های یخبندان در زاغه های در بطن شهر ها زندگی توانفرسا داشته و یا در شرق و غرب و شمال و جنوب کشور مصروف کار های شاقه با در آمد نهایت نا چیزمصروف داس و درو و شخم زدن در کشاورزی هستند که از ماحصل کار و کوشش خود از گاو غدود هم به آنها نمی رسد . اینها در مزار ع ، در کارخانجات ، در شهر ها بنادر در سرای ها و مراکز تجارتی مصروف کار های شاقه هستند تا محصل زحمت کشی اینها عیش و نوش طبقه اول و ممتاز را و معاش بخور و نمیری برای خانواده خود را تهیه نمایند . در طی یکصد سال از زمان امیر حبیب الله خان و بعداً امان الله خان به اینطرف کوشش های صورت گرفت تا به وضع زندگی اسف بار این هفت طبقه رنگ و جلای تازه ای بخشیده شود ولی با تأسف تا جایی که دیده شده است این مردمان چه در دوره حکومتهای پادشاهی و چه در زمان به اصطلاح حکومت دیموکراتیک خلق و در دوره جهاد افغانستان و بعداً در دوره طالبان و دوره دوازده ساله که نیرو های جهانی ارزشهای فرهنگی جدید را با قوانین سرمایه داری به کشور ما آوردند ،بر عکس بحال این طبقات سودمند واقع نشد و بر علاوه زنجیره فقر شان مسجل تر و محکمتر گردید که فعلاً بزرگترین معضله را در روند بیکاری ، فرار از دهات وقریه جات و رو آوردن به شهر های بزرگ و از جمله پایتخت معضله بزرگ انفجار و تراکم نفوس و آلودگی های ناشی از محیط زیست را بار آورده اند که این موضوع نه تنها در کشور ما بلکه در تمامی کشور های مشرق زمین مخصوصاً آنانیکه جنگ و اضطراب را تجربه کرده اند به آن مصاب میباشند که در حال حاضر خوشبینی ای در تغییر حالات آنها متصور نیست .
100-1-3. اختلال طبقاتی در گذشته و حال در بین جوامع مشرق زمین
در قرون گذشته ، طبقه اشراف در شرق و غرب از طریق توارث، از قدیم (خان- سردار) نجیب زاده به دنیا می آمدند و حق داشتند بنا بر قوانین توارث در نظام افسر شوند و در دربار ها راه یابند و یا خود اهل دربار بوده از مضایای نا محدود برخوردار باشند از تیولها و عطایا و یا از مستمریها برخوردار گردند، حقوق خانی حصول کنند ، رعایا داشته باشند و از حقوق فیودالی و اختیارات خانی و سرداری بهره وافی داشته باشند و معاش و امتیازات مستمری قبایلی بگیرند. این شکل یک جامعه بسته نظام تیولی و خاندانی است و ما در قرن بیست و یکم هنوز هم این نظام را طور زنده در کسوت پادشاهان عربستان سعودی و خانواده بی حد و حصر آن که از هر گونه مظاهر زندگی برخوردار اند می بینیم.
ولی در جامعه سرمایه داری در حالیکه درد های مهلک نوی بروز میکند تا اندازه ای از نابرابری ها کاسته میشود ، و به توده مردم بیش از پیش امکان ترقی و پیشرفت داده میشود .با این حال نباید فراموش کرد که نا برابری شرایط اجتماعی و اقتصادی بدون عواقب ارثی نیست .پسر کار مند عالی مقام ، پزشک بزرگ ، وکیل دعاوی مشهور ، مدیر حقوق بگیر موسسه بزرگ یا مهندس درجه اول از همان آغاز کار ، از پسر کار گر یا پسر دهقان ، یا پسر پیشه ور امکان بیشتر دارد. وبلآخره روابط نزدیکانش در شروع زندگی به وی کمک میکند ... چنانچه در جامعه خود مان زمانیکه رئیس یک حزب بزرگ و سر تاسری از اثر توطئه در یک رویداد هراس افگنی کشته می شود فوراً پسرش بدون اینکه به مزایای فکری و اندوخته های علمی اش توجه شود به وظیفه ای که پدرش موظف بود گماریده می شود ...؛ ما می بینیم با پیدایش ماشینیسم ، نا برابری ها از بین نرفت بلکه شگاف بین فقیر و غنی بر جسته تر شد ( الوین تافلر کتاب موج سوم ترجمه شهین دخت خوارزمی )اما از شدت و حدت آن کاسته شد .در دوره قرون وسطی ، اقلیتی ممتاز در فراوانی بسر می بردند ، در حالی که توده مردم محرومیت های شدیدی را تحمل میکردند .در اغلب اوقات ، هرچه فقر عمومی بیشتر باشد ، ثروت ارباب روز بروز افزون تر است ...هنگامیکه عامه مردم ژنده پوشند، صاحبان امتیاز جامه های قیمت بها بر تن راست میکنند، و هنگامیکه مردم در زاغه ها زندگی محقر دارند و یا در زیر آسمان می خوابند ، ثروتمندان برای خود کاخها ی مجلل می سازند ...؛ رشد سرمایه داری باعث توسعه اقتصادی میگردد ؛ بطوریکه امروز خط زندگی اربابان سرمایه با کارگر ساده امریکایی کمتر از فاصله بارون قرون وسطی در اروپا با سرفش میباشد .جوامع صنعتی به سوی ثروتهای بزرگ و بد بختی های بسیار بزرگ تحول می پذیرد؛ از دیاد رفاه مادی ووسایل راحتی ، توسعه موجبات فراغت و تفنن ، که نشان دهنده فراوانی نعم اقتصادی و نتیجه پیشرفت فنی است، از اهمیتی که به نا برابریها و تضاد های حاصل از آن داده میشود ، میکاهد .قطعاً در چنین حالاتی نداشتن نعم مالی حسرت عظیمی است که تنها خشونت یا تسلیم و رضای ناشی از بدبختی و نادانی می تواند این وضع را بصورت دست نخورده حفظ نماید . در چنین حالاتی هیجانها فروکش مینماید ، و بین طبقه دارا و نادار نوعی «توافق» بوجود می آید، و مبارزه سیاسی ملایمتر می شود ، در چنین حالات از پیشرفت های فنی که از این راه مورد کاهش تضاد های سیاسی بطورکلی می شود ، جای بحثی نیست . بلکه مقایسه میان جوامع پر توسعه و کم توسعه کنونی در مجموع این امر را تائید میکند . در جوامع پر توسعه ، احساسات انقلابی فروکش می کند ، اراده در هم شکستن کامل نظام مستقر محو می شود ؛ بر عکس در جوامع کم توسعه ، مردم در وضع انفجار آمیزی بسر می برند ، که تضاد های کاهش ناپذیر ، خشونت ها را ببار می آورد . در جوامع ثابت ، نظم موجود ، هرچه هم ظالمانه باشد ، عموماً پذیرفته شده است ، و این نظم طبیعی انگاشته می شود . از نظر جامعه شناسی هر چیزی که از مدتها پیش وجود داشته باشد ، به نحوی که نسل های زنده حاضر و نسلهای گذشته چیزی ورای ان ندیده باشد ، «طبیعی» است. هیچگاه تصور نمی رود که ممکن است چنین نظم آبا و اجدادی به هم خورد ؛ چرا که همه دیگر به آن عادت کرده اند ؛ با همین مناسبت است که ظلم و نا برابری ، خود سری و تسلط ، در پایان کار ، با گذشت زمان قابل تحمل می شود؛ به طریقی که برای حفظ انها استفاده از خشونت لازم نیست ؛ همچنان پیشرفت فنی به آسانی درب منزل کسی را نمی کوبد ، یعنی بدون دشواریها ، برخورد ها ، و تناقضات حاصل نمیشود. امروز کلیه ملل کم رشد از خمودگی طولانی بدر آمده و دستخوش تحول سریعی شده اند ، دچار آن اند . از نظر مادی ، مساعی آنها جهت تغییر و دگر گونی ، وادار شان میکند تا در سراسر دوره «بینا بینی» ساختمان زیر بنای یک جامعه جدید ، فداکاری های تازه ای را به ساکنان کشور خود تحمیل کنند .دیده می شود که در حین این تراکم ابتدایی سرمایه ، نایابی بجای انکه کاهش پذیرد ، رو به افزونی می نهد .
100-1-4.فشار روز افزون جمعیت
با تنزیل میزان مرگ و میر و بلند رفتن میزان زاد و لد ، فشارشدید جمعیت در شهرها اجتناب نا پذیر می نماید و این باعث میگردد تا بر شماره روزی خواران بیافزاید ، در همان زمان که توده های مردم به بدبختی خود و امکان رهایی از آن آگاه می شوند ، می بینند که اندکی از گذشته بد بخت تر اند .
100-1-5. انحلال تمدنهای سنتی
تماس با فنون جدید ، به انحلال خشونت آمیز تمدنهای سنتی منجر می شود . جوامعی که بر نظامی از روابط انسانی متعادل تکیه دارند ، که طی قرون متمادی استقرار یافته است ، با هجوم تمدن فنی ، بطرز خشونت باری از هم پاشیده می شوند ولی این هجوم که مانند سیلاب به تندی این مسیر را می پیماید بعداً فرو کش کرده آرام می یابد که در نتیجه تعادل جدید و روح بخشی پیدا خواهد شد ؛ ولی رسیدن به آن مرحله مهلت زیادی لازم دارد ، زیرا گسترش این تمدن فنی با مشکلات نوسازی برخورد میکند . پس دوره «بینا بینی » ممکن است مدتها بطول انجامد (اصول علم سیاست ؛ ص 84-90)
یکصد سال قبل ابریشم بافان لیون فرانسه که طغیان کرده بودند ، بر شعار های خود چنین مینوشتند : «یا نان یا مرگ». مبارزه سیاسی در آن دوران واقعاً مبارزه ای برای زندگی بود . ولی امروز در اروپای غربی و در امریکای شمالی ، این مبارزه مبارزه ای شده است برای وسایل راحتی ، فراغت و فرهنگ؛و این امر خود از شدت مبارزه میکاهد ؛ مشاهدات تاریخی ثابت میکند که همگونی در خلال تاریخ ، به تناسب پیشرفت فنی ، به پیش میرود . در جوامع باستانی با اقتصاد بسته ، خدماتی که قدرت ،چه مظهر آن دولت مرکزی باشد و چه فیودال محلی ، برای اجتماع انجام میدهد ولی در آخر دیده می شود که این خدمات از طریق اینگونه دولت ها و یا سیستم های تیولی گران تمام میشود و در آخر کار ملاحظه میگردد که قدرت بسیار بیشتراز آنچه میدهد می گیرد . در این صورت قدرتمندان زندگی خود را از کشور تامین میکنند ، و در تجمل وفراخدستی در میان کشوری فقیربه سر می برند.قدرت ایشان را بیشتر از جماعت ، مفید می افتد ؛ چه از امتیاز ها حمایت میکند نا برابری را حفظ میکند ؛ و لهذا باید به خشونت و سلاحهای نظامی تکیه داشته باشد .
ولی امروز نیز در امریکا ی لاتین ، در آسیا، در افریقا ، اکثریت مردم با اقتصاد نیمه بسته ای زندگی میکنندو امتیازی که از دولت بدست می آورند از گاو عدود هم نمیباشد .[2]
100-1-6.سرنوشت دیموکراسی در کشور های کم توسعه
دیموکراسی به هیچ وجه نمیتواند در کشور های کم توسعه به علت بیسوادی و کمی فهم و دانش عمومی ، تحقق پذیرد . بهمین جهت عوام فریبی ها و دروغگویی ها در توده مردم موثر می افتد . احزاب و انتخابات آزاد در این کشور ها به معنی واقعی کلمه وجود ندارد ، حکومتها بسوی فساد و و استبداد گرایش دارند.در چنین شرایطی ملل ثروتمند بیش از پیش ثروتمند ، و ملل فقیر بیش از پیش تهی دست می شوند . زیرا ملل ثروتمند، همچون بورژوازی که طبقه کار گر را استثمار میکند، ملل فقیر را استثمار می نماید. کمک های فنی جز سرابی نیست ، و تا حدودی به صدقه شباهت میداشته باشد . به علل سیاسی ، پاره ای از ملل ثروتمند به بعضی از ملل فقیر بیشتر و گاهی هم خیلی بیشتر از آنچه دریافت میکنند ، می دهند ، مثل فرانسه در افریقا و امریکا در افغانستان.بطور کلی مجموع فداکاری های ملل ثروتمند برای کمک به کشور های کم توسعه ، کمتر از منافعی است که در اثر قیمت ارزان مواد اولیه ای که از این کشور ها میخرند ، بدست می آورند .جوامع صنعتی جوامع کشاورزی را با استفاده از ضعف اقتصادی انها استثمار میکند.
100-1-7. خیر خواهی کشور های غربی
حکومتهای غربی با استفاده از موضوعاتی نظیر خیر خواهی مسیحی و طرد کمونیسم ، میتواند برای کمک به کشور های کم توسعه ، مالیات دهندگان خود را به فدا کاریهای بیشتری راضی کنند ، ولی هرگز نمیتوانند سازمانهای عظیم سرمایه داری را به تغییر ماهیت وا دارند ؛ چه سرمایه داری با یک همکاری بین المللی واقعی برای کمک به کشور ها ، جهت رهایی از تناقضات مرحله «بینابینی» ، مخالف است .هیچ کشور کم توسعه ای نمیتواند با ملل صنعتی بزرگ مقابله کند، زیرا که دو رقیب زیاده از اندازه نا برابر اند .
100-1-8.کمونیزم
در نتیجه تناقضاتی که در اصل تیوری طبقه کارگر وجود دارد و با تبانی و تکیه قدرتمندان کریملین و دست اندازیهای شان در کشور های جهان سومی نتیجه این شد که دنیا دو سوم طول سده بیستم را در تضاد های وصف نا پذیر با جهان سرمایه داری از یکطرف و به زیر نفوذ در آوردن کشور های جهانی سومی را در جریان جنگ سرد ،از طرف دیگر قوای کمونیزم را بعد از جنگ جهانی دوم از کیوبا وامریکای لاتین گرفته تا شاخ افریقا ، مصر سوریه ، عراق افغانستان را به اضافه کشور های اقمار خودش زیر نفوذ کمونیزم در آورد که منجر به رویا رویی طبقات کشاورز وبی چیز در کشوری مانند افغانستان ، چنین فقیر که نمونه آن در دیگر کشور ها از تصور خارج میباشد . نتیجه این شد که مردم بر ضد دست نشاندگان روسیه شوروی بپا خیزند و همانهایی که روز از منابع مالی حزبی ها بر خوردار میگردیدند شبانگاه به یگانهای نظامی حزبی ها حملات مرگ آسا آنجام میدادند که در طی دوسال شوروی مجبور شد تا فرقه شماره چهلم خود را با سلاحهای ثقیله استراتیژی اش را به افغانستان داخل سازد و ضعیف ترین و نادار ترین کشور دنیا را از رهگذر اقتصدای زیر سلطه نظامی خود در اشغال در آورد ولی این ملت نا شکیب توانست در ظرف کمتر از ده سال این اردوی معظم کمونستی را در هم بکوبند و پایه های سیاسی کمونیزم شوروی را که در تمام دوران سده بیستم سردمدار کشور های جهان سومی در جهان بود، سست نماید . با ایجاد سیاست گلاسنوز گورباچف ، کمونیزم در روسیه ریشه کن شد و کم مانده بود که کریملین از وجود سیاستمداران به اصطلاح کمونستی ،بکلی پاک گرددکه سیاست های خام و بی مایه ایلسن باعث آن گردیده بود .
اکنون جنگ سردی در دنیا وجود ندارد و دنیا از غول کمونیزم از اثر فدا کاریهای ملت قهرمان افغانستان بکلی منهدم گردید ونتیجه این شد که سوسیالستها نتوانستند از «زمانه »یکه در آن سرمایه گزاری گرده بودند سودی بدست آورند و هرگز موفق نشدند ثمره درختان انقلابی را که کاشته بودندبچشند. ولی آنها فراموش کرده بودند که آزادیخواهی از رفاه طلبی جدایی پذیر نیست . مردم میخواهند آزادی بمعنی واقعی کلمه را داشته باشند از کشور خارج شوند ، مردم میخواستند عقاید شخصی خود را بیان کنند ، و آنچه فکر کنند بگویند و در باره نظرات رسمی بحث کنند و از نظریات دیگران آگاه شوند . روی پا گذاری همین اصول شورویها ناکام ماندند و ایده شان نیز بتاریخ پیوست(مولف)
100-1-9.سرمایه داری
امروز مردم روشن امریکا دریافته اند که سرمایه داری بر حسب طبیعت خود ضد اجتماعی است ، سرمایه داری فعالیت خود را بر خود فرد متمرکز میکند ، و هر انسانی را در چهار چوب خود خواهی خود محبوس میسازد .منفعت شخصی را عامل محرک اساسی زندگی جمعی قراردادن ، یعنی اصل هر جامعه را ، که همبستگی اعضای آن است ، خراب کردن .در نظام سرمایه داری ، این همبستگی چیزی جز یک بستگی متقابل مادی نیست . جامعه فقط ارضای بهتر منافع فردی و شگوفایی کاملتر خود خواهیها را تامین میکند . نظریه «خدمت اجتماعی » فقط یک پنهان کاری تبلیغاتی است . تولید کننده در پی «خدمت کردن»به مصرف کننده نیست ، بلکه بدنبال حد اکثر سود خویش است ؛ هم اکنون برتری برنامه ریزی بر هرج و مرج و عدم امکان ساختن اجتماع واقعی بر پایه اصول سرمایه داری ، موجب بی ارزشی این اصول شده است .[3]
100-1-10.ویژگیهای بنیادی کشور های کم رشد(جهان سومی)
یکی از ویژگیهای کشور های جهان سومی یا به عباره امروزی کشور های« ناموفق»بطور قطع و اساسی و بنیادی است همانا اهمیت قابل ملاحظه تضادی است که میان ثروت یک اقلیت کوچک وفقر اکثریت بزرگ جمعیت وجود دارد .این نابرابری شدید واقعیتی است متعلق بهمه کشور های کم رشد.تعداد بیساراندکی از این کشور ها توانسته اند در چندسال اخیر ، تناقض موجود میان «نهایت تجمل» و «نهایت فقر» را ، که طی زمان درازی با آن آشنا بوده اند، از میان بردارند. وجود یک اقلیت برخوردار از نهایت امتیاز و برتری ، یکی از ویژگیهای مجموعه جهان سوم یا کشور های نا موفق است .[4]
ایولکست نویسنده ویژگیهای کشور های کم رشد در جای دیگر ، در باره دوام اختلافات طبقاتی ، می نویسد :« قدرت توانگران به سبب پشتیبانی نمایندگان مذهبی و به سبب جهل عمومی بشدت افزایش یافته است .فرد بیسوادی که در باره تسلیم و رضا، در باره قضا و قدر ، مدام برایش موعظه میکنند، از حقوق خود بکلی بیخبر است .او تابع بیرحمی های رباخواران و کسبه دغل و نا بکار و زیر ضربه عمال خائن و نا درست دولتها قرار دارد . از این روست که طبقه ممتاز بهر وسیله متوصل می شود تا مانع توسعه آموزش و ایجاد امکان تحصیل گردد.
... در اکثر کشور های کم رشد ، گروه حاکمه متنفذی مرکب از مالکین بزرگ و بازرگانان، قدرت سیاسی را در همه مدارج و مراتب تحت نظر دارد، و این قدرت را به سود خود بکار می برد . در درون کشور های ناموفق و رشد نیافته ، وجود یک رژیم دیموکراسی امر استثنایی است و حکومت ها یا در دست یک گروه متنفذ است ، یا در دست روحانیان، ویا عبارت از دیکتاتوریهایی است کم و بیش با اندیشه سوسیالستی و یا نوع دیموکراسی دروغین ، که در حال حاضر ، از هر نوع حکومت دیگر رایج تر است [5]
100-1-11. مختصات بیکاری در عصر ما
بیکاری مزمن و همه جا گیر یکی از مختصات عصر حاضر میباشد . کم رشدی و کم اشتغالی همزاد یکدیگر اند . « از میان رفتن نیرو های سنتی تولید کشاورزی، محدودیت تعداد افرادی که بخش اقتصاد نوین میتواند بخدمت بگیرد ، و رشد سریع جمعیت ، عواملی هستند که از میان نخستین برخورد علل اصلی پدیده کم اشتغالی ، بنظر می رسند؛ پدیده های که نتیجه آن پیدایش بی تعادلی ها ی اساسی است که از ویژگیهای این کشور ها میباشد .[6]
یکی از مشکلات اجتماعی و اقتصادی کشور های کم رشد، عدم توازنی است که بین رشد اقتصادی و افزایش روز افزون جمعیت وجود دارد . انقلاب پزشکی سبب شده که با وجود ضعف در آمد ملی ، جمعیت بسرعت افزایش یابد . با این حال مردم کشور های کم رشد( که در زمان جنگ سرد به کشور های «جهان سومی» تعبیر میشد ) اندک اندک به مشکلات کار خود پی بردند . به نظر «ایولکست »، « آن حالت تسلیم و عدم فعالیت که زمان درازی خصیصه آنها بشمار میرفت ، اکنون در حدود بیست سالی است که جای خود را بیک دگرگونی روانی قابل ملاحظه ای داده است . آنها سبب فقیری و بینوایی خود را کشف کرده اند ، پی برده اند که این امر حالت غیر عادی دارد ودر جهان نوین غیر قابل پذیرش است ؛ کذا در شهر ها طبقات متوسطی رشد می بابندکه منافع شان هرچه بیشتر از منافع اقلیت ممتاز فاصله میگیرد. ملیونها انسان مقایسه میکنند، آرزو میکنند، امید می یابند ، می خواهند ، عصیان میکنند، فکر میکنند ، و این همان است که «بیداری بزرگ» نامیده میشود ؛ این طلب توسعه که بمثابه یک برنامه سیاسی برای ارتقاء سطح زندگی توه هاست ، یک واقعیت تاریخی عظیم و کاملاً نوین است .
دیدرو نوشته است .
دُنی دیدرو نابغه روشنفکری فرانسوی و یکی از مهمترین گزارشگر حیات فکری قرن هجدهم در کتاب عظیم دانشنامه خود نوشته است :«آنچه غیر قابل اغماض است ، برده داشتن نیست بلکه داشتن برده هایی است که آنها را افراد آزاد می نامند .» این گفته که اکنون دو قرن از آن گذشته است ، میتواند امروز نمایش دهنده سیمای اساسی این «بیداری بزرگ» باشد .
گ میردال خاطر نشان میکند : « بطور کلی مردانی که قدرت را دوست دارند ، با سیاست توسعه اقتصادی نظر مساعد دارند ؛ بشرط انکه این سیاست در نظام اجتماعی که در درون خود ، آنها را از یک موقعیت ممتاز بهرهمند میسازد ، تغییراتی پدید نیاورد ... حالانکه میان عناصر اگاه مردم و رجالی از اقلیت که در راس دولتها قرار دارند تضاد و تصادم ، غیر قابل احتراز است .»[7]
100-1-12.مشکلات در کشور های توسعه نیافته (به اصطلاح جهان سومی)
کمبود مواد غذایی و سوء تغذی –منابعی که پرورش نمی یابند و به حدر میروند- تعداد زیاد کشاورزی با بار اوری کم – صنعتی شدن محدود و ناقص – رشد ناموزون و طفیلی بودن بخش خدمات عامه – وضعیت وابستگی اقتصادی – نا برابری های شدید اجتماعی – متلاشی شدن نظامهای سنتی و باستانی - گسترش دامنه های سیماهای کم اشتغالی، و سرو کار کودکان زیر سن در بازار های کار شبه کار- ضعف هم اهنگی ملی در برنامه های اقتصادی و کندی اهنگ اقتصاد ملی – گسترش دامنه رشد جمعیت – رشد کند منابعی که در واقع مورد استفاده مردم است . «شین بتهلم» میگوید :« عبارت کشور های کم رشد عبارتی نارسا و غیر کافی است . از نظر علمی ، لازم است بجای عبارت کشور های کم رشد ، عبارت درست کشور های استثمار شده تحت حاکمیت بیگانه و دارنده اقتصاد ناقص و غلط را بکار برد.» به نظر عده دیگری از صاحب نظران، کم رشدی عبارت است از عقب ماندگی و ناتوانی از استفاده امکانات.
100-1-13. کم رشدی
به نظر «ف. پرو» کم رشدی عبارت است از « اقتصادی که در آن ، از ارج و ارزش انسانی حمایت نمی شود ؛ حمایتی که مانع مرگ او شود، حمایتی که حد اقل نیاز زندگی جسمی و روانی را برایش فراهم آورد .»
گرسنگیی فقر و بیچارگی علت کم رشدی نیست ؛ چه در طول ادوار بسیار طولانی ، ویژه گذشته همه کشور ها بوده است . بنظر میرسد همه مراحل رشد بالنسبه سریع جمعیت ، خواه در عصر سنگ صیقلی و خواه در اواسط قرون وسطی ، از بهبود وسایل تولید و افزایش منابع برخوردار بوده اند .باوجود میزان قابل توجه مرگ و میر، که مهاری بر رشد جمعیت بوده است ، تعداد جمعیت متناوباً از سطح متعادل به حجم تولید پیشی می گرفت. اما این نا میزانی کم دوام بود ، زیرا به زودی آنطور که در تاریخ ملل شرق بار ها خوانده ایم یک دوره قحطی و یا بخصوص یک دوره بیماری همه گیر پدیدار میشد و در نهایت خشونت ، این نا میزانی را تنظیم میکرد؛ این وضعیت در طی هزاران سال ، و تا گذشته بالنسبه نزدیک با تکامل بشر همراه بوده است ؛ پس از انقلاب صنعتی ، منحنی افزایش تولیدات به معنای واقعی اوج گرفت ، و باوجود رشد جمعیت ، در آمد های ملی زود تر ، ازسطح زندگی مردم افزایش می یافت ؛ بطور کلی افزایش جمعیت فاجعه انگیز نیست ، مگر آنجا که با افزایش منابع نباشد . همچنان کم رشدی یک پدیده ابدی نیست ، بر تری و تفوق اروپای غربی بر دیگر کشور های جهان ، از سده هجدهم ببعد آغاز شده . در طول هزاران سال خاور میانه ، هند و چین و خراسان بزرگ (ایران) از نظر فنی ، علمی و فرهنگی بصورت غیر قابل انکار بر اروپای غربی که در آن زمان نوعی خاور دور امروزی بوده ، برتری داشتند. بنا بر این کشور های کم رشد سرزمین عقب ماندگیهای ابدی نیستند ، بلکه کشور هایی هستند که در گذشته و حتی گاه تا زمانه های اخیر ، با دوره های درخشندگی ورونق اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی آشنا بوده اند .
100-1-14. استعمار یکی از عوامل کم رشدی
استعمار یکی از عوامل کم رشدی بشمار می آید ،برای خیلیها ، تقریباً برای همگی مردم جهان ، استعمار یگانه عامل کم رشدی است .
غیر از دسایس استعمار ، عوامل گوناگون ، مانع رونق اقتصادی کشور های کم رشد میگردد که از انجمله ، گرسنگی ، عدم کارآیی جمعیت ، بیسوادی و کم استغالی ، عدم هم آهنگی ملی ، وابستگی به بازار های خارجی ،نا بهم پیوستگی بخشهای خصوصی ، موانع و محضورات طبیعی ، ضعف تجهیزات و سرمایه ، و قدرت اقلیت ممتاز ...البته قدرت همه یکسان نیست ، وممکن است برخی را بسرعت زیاد از میان برد ؛ مشروط بر اینکه مردم آمادگی و کوشش ضروری را بخاطر از میان بردن آنها انجام دهند . و برخی دیگر آنقدر پایه های مستکم و طولانی دارند که از بین بردن شان به جهد و کوشش های طولانی و زیاد نیاز دارد ، و پس از تحقق بعضی پیشرفتها، از جمله فقر و جهل باید بتدریج ریشه کن شوندو یا عقب رانده شوند.[8]
[1] راوندی مرتضی ،تاریخ اجتماعی ایران ، چاپ سوم ، تهران : انتشارات امیر کبیر ،1357،جلد سوم ، ص 57-58 ؛ رک :سفرمانه دوویل ، ص15تا113.
[2] راوندی مرتضی ، تاریخ اجتماعی ایران، پیشین ، صص 58تا 68 با اختصار.
[3] راوندی مرتضی ، پیشین ، ص 70و71؛ رک : اصول علم سیاست ، پیشین، صص85 و 255(به تناوب و اختصار)
[4] همان ، رک : جهان سوم و پدیده کم رشدی ،پیشین ،ص 81.
[5] همان ، ص 88-89
[6] همان ، ص 104
[7] مناسبات دولت و جامعه شناسی از دیدگاه جامعه شناسانه دیدرو ،ابراهیم بای سلامی غلام حضرت استادیار دانشگاه علوم اجتماعی دانشگاه تهران :1385،(فرآیند تحول و توسعه بر اثر نظریه پردازی دیدرو
[8] راوندی مرتضی ، پیشین ،صص ، 72-73؛رک: همان ص،265 تا 267 (به تناوب و اختصار)
قبلی