طنز از نجیب نجوا
شیطان گریخت!
گروهی از شیاطین از شرانسان ها نزد امیرشان شکایت های گوناگونی را کرده پناه خواستند. امیرشیاطین تصمیم گرفت تا میان انسان ها رفته و از کردار آنها به عنوان"مشت نمونۀ خروار" اطلاع حاصل کند.
موصوف سری زد به قصرحاکم انسان ها قصری دید زیبا و مجلل که از جمجمه و استخوان انسان ها ساخته شده، و جوی خون ازمیان آن میگذرد. امیرانسان ها برتخت طلایی نشسته،کنارش دختران برهنه و خُم های شراب قرار داشتند. امیرشیاطین میخواست که طوقش را به حاکم شهرانسان ها به عنوان هدیه بدهد، اما او را دید که ازینگونه طوق ها چندین حلقه به گردن داشت.
او سپس سری زد به دادگاه شهر، شعبه قانون،وزارت خانه، شفاخانه، دانشگاه و... دید که:
- قاضیان بی گناهان را به جای گناهکاران زندانی می ساخت.
- دولتمردان با کتاب قانون پس از رفع حاجت و خانه داری" چیز" های شان را پاک می کنند.
- وزیر، چوکی ها و مقام های دولتی و ریاست ها را طبق معامله گری ها به فروش می رساند.
- شاگردان و دانش آموزان تنبل و واسطه دار درمقام های اول،دوم و سوم صنف قرار دارند.
- کسی کفش های دهن دروازه مسجد را می دزدد.
- ترازو دار پله ها را سبک وزن میکند.
- موترشیشه سیاه بی شماره (بی پلیت) شخصی را فرش زمین می سازد.
- نگهبانان با وارد کردن ضربه های دندۀ دست داشتۀ شان، دنبه های کراچی داران را آب می سازند.
- برادر برادر را دشنام میدهد" ای خُوار و مادَرِته... ".
- سیاستمداران ملت را به " به یک دَو" می بازند.
و...
امیر شیاطین درحالیکه بوت،کیسه،ساعت،انگشتری و طوقش را انسان ها دزدیده بودند- دیوانه وار وارد صحرایی شد و برتپۀ بلندی ایستاد و رویش را به جانب آسمان کرده گفت:
- خداوندا، ترا نهایت سپاسگزارم ازینکه ما را شیطان خلق کرده ای نه انسان! ما با شیطان بودن خود افتخار میکنیم که هیچگاهی چنین اعمالی را درحق بشر و هم نوعان خود انجام نداده و نمی دهیم. سپس نزد پیروانش رفته گفت: عزیزانم، پیش ازینکه ما با گناه انسان ها آلوده شویم،باید هرچه زودتر مناطق آنها را ترک گفته به جانب آسمان فرارکنیم، فرار، فرار، فرار.
نابغه تشنابی
هنوز چاشت نشده بود که دردی شدید را درشکمم حس نموده دفعتن وارد تشناب عصری یی شدم که درکنج مارکیت ما قرار داشت و از تمام لوازم پیشرفته از قبیل کمود چوکی مانند،شاور و... برخور دار بود. بالای کمود نشستم، سپس به اندازه یی درفکرعمیق مرغی فرو رفتم که چیزهای تازه یی در دهلیز راست عصبم چرخک میزد که گویا من نابغۀ رشته مشوره دهی درمورد حل مشکلات سیاسی باشم. چنانچه که روزی در عقب میزخطابه قرار گرفته و با بیانیه های بلند سیاسی میگویم که:
" سیاست مداران بوت لیس و عقل لشم!
این بار به صورت جدی و محکم با تبر مسئولیت برکله های سه تُنی تان کوبیده و با سُرنی های وطن پرستی در گوشهای وطن فروشی تان پُف میگردد که هرچه زودتر دکمۀ هوشیاری را فشرده گروپ عقل را روشن سازید، و عینک های بی تفاوتی را بالای چشم های گاوی تان گذاشته چهار اطراف "خط دیورند" را با چراغ های وطن پرستی( چشم های تان) مطالعه نموده خود را ملا سازید و پس ازآن هوای جرگۀ امن را درآرزو خانه ( بینی) تان چرخک داده تنفس کنید. اگرمیخواهید که نام تان در تاریخ همچون قهرمانان وطن فروش ثبت شود پس بشتابید و یک مقدار خاک افغانستان را جدا ساخته به کشورچورستان تسلیم کرده یک خط جدید تحت عنوان" ..." را به وجود آورده و یک بار دیگر کتاب تاریخ را به"دیوان ریخ" تبدیل کرده و هرکدام تان به نوبۀ خود بالای صفحه های آن ریخ چندین دهۀ سیاسی تان را بزنید. اگر ریخ تان به مفاد کشورچورستان باشد جیب های تان پُر و ذباله دان شکم تان سیر میشود و اگر به مفاد فغانستان باشد برای جیب ها و شکم های تان چندان سودی ندارد. فراموش نکنید که اگر"..." به سود کشورچورستان شد، چنان با فغانستان"خانه داری" محکم نماید که کشور بی پدر ما، درد چندین دهۀ ویرانی را فراموش کند و با حنجرۀ پاره پاره از گوش های خود محکم گرفته تا قیامت فریاد بزند که امنیت،صلح، بازسازی،عدالت، رهبران دلسوز،فرزندان وفادار را خواهانم"
هنوزبیانیه هایم به پایان نرسیده بود که نفرمؤظف تشناب چنان با ضربه های محکم دروازۀ تشناب را کوبید که یک قد ازجایم پریده فکرنمودم که شاید حملۀ انتحاری باشد. درحالی که بند ایزار در دستم قرار داشت با سرعت بیش ازحد به طرف بیرون دویدم که بعضی ها میگفتند: " بچۀ فلانی دیوانه شده،اعصاب خوده از دست داده..." و نمی دانستم که آیا نابغه استم یا نه؟
نجیب نجوا