طنز

 

نجيب نجوا

 

عـروسـی بی جنجـال

______________________

 

ده سال از نامزدی ام می گذرد و هنوز قادر به پرداخت قلین" مهر" نبوده و نیستم. تصمیم گرفتم تا موضوع را یک طرفه بسازم. خسرم را پیدا کرده گپ عروسی را با او مطرح کردم، اما مرغ او یک لِنگ داشت میگفت:"قلین، کالا و مواد خوراکه بیار؛ عروسی، شیرینی خوری،تخت جمعی،خویش خوری و... را باید در لوکسترین هوتل شهر برگزار کنی درغیر این صورت دخترم را به تو نمی دهم فامیدی یا نه!؟ "        

         درحالیکه نزدیک بود قلبم مثال بم اتم انفجار کند، برخاسته نزد دوستم رفتم تا مشکلات را با او -که مانند من نامزد بود- درمیان بگذارم.او بالای چوکی نشسته و یک طفل دربغل داشت. بعد ازاحوالپرسی پرسیدم:                                               

" دوستم اِی بچه از کیست؟"

گفت: ازخودم.

گفتم : دوستم تو مانند من نامزد بودی چی وقت عروسی کردی که مرا خبر نکردی؟    

      او ماجرا را چنین قصه نمود:" دوازده سال از نامزدی ام می گذشت و من تمام خواست های خُسر و خُشویم را پوره کرده نتوانستم. روزی از روزها زمینه را مساعد یافته با نامزدم (...) نمودم و بعد از سپری شدن چند ماه موضوع ( بار داری) روشن شد. خسرو خشویم بدون اینکه خواست های شان را پوره کنند با برگزاری یک محفل کوچک عروسی ام را برپا کردند."                                                                      

باشنیدن قصه دوستم قوت قلبم بیشترشد و بدون اینکه با او خدا حافظی کنم. راه خانۀ خُسر را درپیش گرفته، قصه دوستم را بالای خود و نامزدم عملی ساختم. حالی طفلم شاید هشت ماه زندگی را دربطن مادرش سپری کرده باشد.  خُسر و خشویم روز ده دفعه خانۀ ما آمده با عذر و زاری می گویند: "بچیم! هرقسمیکه تو می خواهی همان طور عروسی کن ولی بسیار زود... ."                                                                

فعلاً مرغ من یک لنگ دارد و میگویم : "چهار هزار دالر به من قلین بدهید و عروسی ام را در لوکسترین هوتل شهر برگزار کنید، در غیر آن بگذارید که طفل ما بعد از تولد کلان شود و عروسی پدر و مادرش را طبق فرمایش های بی بی و بابۀ مادری اش انجام دهد.    

 

 

  


بالا
 
بازگشت