دکتر حمیدالله مفید
نوشته : داکتر حمیدالله مفید
طنز داستانی میانه
مدیر صاحب اشرف خان!
روز بیست وهفتم ماه مبارک رمضان بود ، مدیر اشرف خان شب زنده داری کرد و تا سحری قران خواند ونماز تهجد گزاشت ونیایش نمود، تصمیم گرفت، تا فردا روزه غرقه بگیرد ،شاید که خدای یکتا نیایش هایش را بپذیرد وآرزوهایش را بر آورده سازد.
هنگام سحری بدون اینکه چیزی بنوشد ویا بخورد،از نیایش شبانگاه دست کشیدو آرام وآهسته در بستر خوابش لمید، یکبار احساس کرد ، موجود نورانی که از سراپایش نور می بارد ، پاهایش از زمین بلند تر ودر هوا ایستاده است و رویش دیده نمی شود ، در برابر ش پدیدار گردید.
جتکه خورد ، نمی دانست که خواب می بیند یا بیدار است ! سخت ترسیده بود! چشمانش را مالید که شاید خواب ببیند! رویکرد نمود، دانست که بیدار است ! تری ، تری سوی موجود نورانی می نگریست، زبانش از ترس در کامش بند مانده بود، گویی آن را با سرش کمانگری یا چسپ در حفره یا گودال دهنش چسپانده اند. تلاش می کرد و می خواست چیزی بگوید، مگر گویا بازار خیالش را بسته اند وچیزی در آن گردش نمی کرد، با هزار ترس ولرز گفت: شما کی هستید ؟ از مه چی می خواهید؟
پدیده ای نورانی گفت: من از تو چی می خواهم؟ مه از تو چیزی نمی خواهم، این تو هستی که از شام تا به صبح واز بیگاه تا پگاه می خواهی که خداوند ترا قدرتی بدهد تا: رشوت خوار، قاچاقبر وخایین را بشناسی و آنها راچنان جزایی بدهی که در روز روشن ستاره های آسمان سرشان بخندند.
مدیر اشرف خان در حالی که خر خیالش در گل ولوش بند مانده بود وچیزی در آن خطور نمی کردو نمی توانست تا از این بن بست بگذرد، غم ،غم کنان چیزی گفت ، که خودش هم معنای آن را ندانست.
پدیده ای نورانی برایش گفت:
اینست، وقت آن فرارسید، خداوند دعای ترا قبول کرد و این قدرت را کسب کردید تا دزد،قاچاقبر،جاسوس، رشوتخور وخایین را بشناسید واو را به پنجه قانون بسپارید .
دهن مدیر اشرف خان از شگفتی باز ماند! نمی دانست ، چه روی داده است ،چشمانش رق ، رق ، به سوی موجود نورانی میخکوب شده بود ، در خلای عجیب مغزی قرار گرفته بود، باورش نمی شد ، در اصل در خیالش نمی گشت ، که به این ساده گی نیایش هایش پذیرفته می شوند ، اگر می دانست ، شاید آرزوی دیگری می کرد ، با خود گفت: یعنی خداوند دعای مرا قبول کرده است! ومن این قدرت را کسب کرده ام تا رشوت خور ، قاچاقبروخایین را شناسایی کنم وبه پنجه قانون بسپارم!
پدیده ای نورانی طاقت نیاورد ، در حالی که آوازش مانند این که کسی در بلند ګو ویا در «اکو» سخن بزند ، بازتاب عجیبی داشت ، دو باره به او گفت : اشرف ! در چه چُرت فرو رفتی ؟ ترا می گویم ! مه آنقدر وقت ندارم.
اشرف خان گفت: راست می گوید؟
پدیده نورانی گفت : بلی دعایت قبول شد و این قدرت را کسب کردید!
این را گفت وروشنی بلندی برخاست وپدیده نورانی از همان راهی که آمده بود برگشت وناپدیدشد و مدیر اشرف خان را با کوهی از پرسشها تنها گذاشت.
عرق از سراپای اشرف خان جاری بود و چُرت وهوشش درهم وبرهم شده بود. می لرزید. سوی خانمش نگاه کرد ، دید که در خواب عمیق فرورفته است و خُر می زند.
یکبار احساس کرد ، که می لرزد ، دندانهایش ثبات ندارندو ترق وترق بالای همدیگر می خورند، چنان پنداشت، که او را در کوه های سرد سالنگ، گذاشته اند ،سردی ، لرزش وخنک زیاد او را به شدت نارام ساخته بود در خیالش خطور کرد که به خاطر زدایش سردی ، لحاف خانمش را نیز بالایش بکشد تا شاید از زیر بار لرزش بدر شود،احساس می کرد تحولی عظیمی در وجودش پدیدار است ، تحولی که او را به یک انسان غیر معمول مبدل خواهد کرد.
با خود اندیشید، آیا راستی می توانم رشوت خور ، جاسوس ، قاچاقبر و خایین را شناسایی کنم ، یا اینکه یک خیال بود، با خود گفت: امتحان می کنم و می بینم ، همین حالا در اطراف من چه چیزی زشت ، بد وغیر قانونی رخ داده است؟
تا این پرسش در مغزش خطور کرد، مانند اینکه در پرده ی سینما بنگرد، دید ، که هنگام نماز ونیایش خفتن، خانمش آهسته وپنهان از جیب کرتی اش از میان بندل معاشش ، یک نوت پنجصد افغانیگی را بیرون کشید ودر سینه بندش پنهان کرد، تا فردا به مادرش بدهد . در خیالش می گشت ، که اینکار از مدت سی سال ازدواج شان هر ماه جریان دارد، با خود گفت: لعنت بر تو زن! من میگویم چرا پیسه معاشم تا آخر ماه نمی رسد ، هر ماه تو پنجصد افغانی آن را از جیبم می زنی و آن را به مادر وبرادرت می فرستی، این را گفت و از جایش برخاست و دست به سینه بند خانمش برد و دید که راستی یک نوت پنجصد افغانیگی را در سینه بندش پنهان نموده است ، رفت به بسته معاشش نگریست ، دید ، که پنجصد افغانی کم است ، از اعتماد خودش واز اینکه تا حال حتا یکبار هم بندل معاش هایش را کنترول نکرده بود ، سخت خشمګین وعصبانی شد .
زنش ر ا از خواب بیدار کرد و گفت: او زن از خدا نمی ترسی ، که در هرماه پنجصد افغانی از معاشم را می دزدی وبه مادرت می فرستی ؟
دهن زنش که تازه از خواب بیدار شده بود، ازشگفتی باز ماند! اشرف خان افزود: هنگامی که من مصروف نمازتراویح بودم ، تو۵۰۰ افغانی را از جیبم دزدیدی ودر سینه بندت گذاشتی ، به امید اینکه فردا به برادرت بدهی که به مادرت برساند.
او دزد !از خدا نترسیدی؟ که در این شب بیست وهفتم ماه مبارک رمضان بجای عبادت واطاعت دزدی می کنی؟
زنش که هنوز از گیرودار ، خواب رهایی نیافته بود ونمی دانست که چی کند ، با خود گفت :شاید مرا دیده باشد،دست به سینه بندش برد ، که نشود، هنگام خواب نسبت بی مبالاتی چشم شوهرش به بانک نوت دزدی، افتاده باشد،پنداشت که بانک نوت در جایش است، شگفت زده شد! چگونه دانست ، که از جیبش مبلغ پنجصد افغانی را دزدیده ام؟
چون با بِلگه گرفتار شده بود، چاره را بر آن یافت تا اقرار کند . اعتراف کرد و پوزش خواست واز شرمنده گی سرش را بلند ننمود وبانک نوت را دوباره پس داد ، مدیر اشرف خان به این معجزه وشگفتی ،به خودش وبه این لطفی که در حقش شد بود، سخت می بالید.
برای ادای نماز صبح آماده می شد، ازدهلیز که می گذشت ، نزدیک اتاق خواب پسرش رسیده بود ،که احساس عجیبی برایش دست داد ، احساس کرد که پسرش غنی الله در زیر تختخوابش نزدیک به هفت کیلو چرس پخته وپدر کرده شیرک مزاری را پنهان کرده است وآن را فردا بالای کسی می فروشد، پسرش این چرس را از مزار شریف که جهت بررسی دوسیه های نسبتی مجرمان رفته بود، حق گرفته وبا خود آورده بود، مدیر اشرف خان، راست رفت بالای تخت خواب پسرش وفریاد زد : بخیز او خایین قاچاقبر، حالا چرس رشوه می گیری وباز آن را زیر تخت خوابت پنهان می کنی ! بی حیآ !بی شرم! از خدا نمی ترسی که مرتکب دو خیانت می شوی ؟ یکی رشوت می گیری ودوم قاچاقاق مواد مخدر می کنی! حالی مه همرایت کار دارم ! روزی را نشان بتمت که در روز روشن ستاره های آسمان سرت خنده کنند ؟«در حالی که هنوز ستاره های آسمان بل بلک می زدند، مگر بالای غنی خنده نمی کردند» این را گفت و با باران لگد ومشت اورا از خواب بیدارکرد ودستش را ، زیر تختوابش برد وچرس بسته بندی شده را کشید ودر روی پسرش زد . پسرش غنی که سراسیمه از خواب پریده بود،همه چیز را برباد یافته پنداشت ، از خانه برآمد وپا به فرار گذاشت، مدیر که دید آبروی خانواده گی اش مطرح است واگر تف را بالا بیندازد بر روی خودش میافتد، چرس را گرفت وداخل بخاری ذغالسنگی که بلنگاس بود انداخت ودروازه آن را بست، ورفت تا وضو بگیرد.
در همین فرصت طالب، چلی یا موذن مسجد که از پهلوی ملا صاحب بدون غسل ووضو برخاسته بود وآذان می گفت ، در بام مسجد که دود رو بخاری اتاق غنی الله پسر مدیر صاحب اشرف خان نیز مشرف به آن بود ، منتظر بود تا پنج دقیقه پوره شود وآذان نماز صبح رابگوید ،مانند همیشه در تفت یا گرمای دود رو یا مُتک بخاری خانه غنی الله پسر مدیر اشرف خان خود را گرم می کرد،احساس کرد که امروز از بخاری بوی ودود دلپذیری وشگفت انگیزی بر می خیزد، سرش رابه دود رو بخاری نزدیکتر کرد ، تا تشخیص بدهد که در داخل بخاری چی تماشای بر پا است وچی می سوزد؟ نفس های عمیق کشید، چند سرفه کرد ،مگر از آن خوشش آمد ، وآن را کیف پذیر پنداشت، پس از پنج دقیقه احساس کرد که سرش سبک شده و دنیا برایش فراخ وگسترده معلوم می شود ، کیف شگفت انگیزی برایش دست داده بود، دو باره سرش را پیش برد و ریه هایش را از دود چرس پُر کرد، پنج دقیقه چی که ده دقیقه گذشت، آذان یادش رفته بود ، یکباره به ساعتش نگریست ، ای خدایه گفته افزود:« آذان دیر شوه» وبه آواز بلند آذان داد ،هنگامی که به ( الصلواتُ خیر آ من النوم) رسید ، همه چیز از یادش رفت ، ایستایی کوتاهی کرد تلاش نمود، تا چیزی بیادش بیاید ، مگر تمرکز مغزی اش را نشه ای چرس چنان ضعیف ساخته بود ، که چیزی بیادش نمی آمد ، با خود گفت: نشد! از دل خود صدا کرد :( الصلواتُ ، الصلواتُ ... خواب کنید برادرها که خواب صبح عجب مزه دارد! خواب کنید برادرها که خواب صبح عجب کیف دارد !) بلند گفت وخودش نیز رفت یکبار دیگر پیش دودرو بخاری وچند نفس عمیق دیگر کشید و بجای اینکه ملا صاحب را از خواب بیدار کند تا به نماز روی آورد زیر لحاف گرم ملا صاحب یک بغله درآمد وبه خواب رفت.
مدیر اشرف خان گویا علم غیب کمایی کرده بود، تمام این جریانها را می دید ، عصبانی شد ، ولعنت به شیطان فرستاد ، مگر با خود گفت : در اصل لعنت به ما که پشت این ملای جُنُب وکثیف وولد لواط سالها نماز خواندیم ، حالا می روم وبالفعل دستگیرش می کنم وبه پولیس وڅارنوالی معرفیش می سازم. چنان روزی را سرش بیاورم که ستاره های آسمان در روز روشن سرش خنده کنند،این را گفت ورفت ودروازه مسجد را که از پیش طالب یاچلی مسجد باز مانده بود ، باز کرد، راس رفت در حجره ملا وداد زد: بخیز! او ولد لواط بخیز! از خدا نمی ترسی بی حیآ؟ مسجد خانه خدا است و در خانه خدا لواط می کنی وباز بدون غسل ووضو مردم را نماز می دهی؟ حالی به پولیس زنگ می زنم ودست بسته به زندان میندازمت!
ملا که بیدار شده ومنتظر بود تا طالبش او را بیدار بسازد در تختخواب چرت می زد، با شنیدن چیغ مدیر اشرف خان از خواب پرید وچون او را بالای تختخوابش یافت ، سخت ترسید، با خود گفت :«خدای دی وکړی چی یواڅی وی ، که بل څوک ورسره ؤي نو برباد به شم » ، رویش را گشتاند ، دید که خوشبختانه تنها است ، کمی دلش آرام شد ،با خود گفت ، حالی مه نشان میتمت ، که در کار روحانیون وملا ها فضولی کردن چند فطیر است؟ به پاسخش گفت: پضول(فضول) ! تو چطور جرآت کردی که در حجره ملاامام مسجد داخل شوی؟ وپضولی کنی ؟
با کمال بی تفاوتی افزود :
«برو مرزا گک ! گمشو! رنگته گم کو! کتی بچه ، یا دختر ویا زن تو خو نخوابیدیم که اینقدر جلالی شدی؟ همراه طالب خودم خوابیدیم، تو از خدا نمی ترسی ، که در خانه یک زن جوان ، دو دختر گلموره وسه بچه قندول ومندول داری ویک روز نگفتی که همی ملا صاحب هم دل دارد، خی چی کنم؟ ای زهر لعنتی را کجا بریزم؟
باز تو کاپر(کافر) بی دین کی هستی ؟که مره ازیت می کنی ؟ صبر کو مه کالای خود را بپوشیم ، همرایت کار داریم !
ملا امام در مدرسه آموخته بود که باید آدمهای فضول را به نام ملحد وکافر بدنام کند، تا مراد دل خود را برآورده سازد.
چلی یا طالب مسجد از نشه چرس به خواب ناز فرو رفته و در اصل از این جنجالها خودش را رها ساخته بود .
مولوی قلم الدین ، که ایدون نام مولوی بودنش در خطر و قلمش بی آبرو وبی رنگ می شد ، لچ ولق از جای خوابش برخاست ودر برابر چشمان مدیر اشرف خان لباسهایش را پوشید،وسپس داد زد : اوبچه !ملا گل رخمان(مولوی رحمان را رخمان می گفت) بخیز گم شو ، که وقت نماز است ! توره میگم! نمی پامی!( فهمی را نیز پامی می گفت) بخیز ! گمشو که دروازه را هم لا باز مانده بودی !
رفت وبا لگد در گرده هایش آهسته زد تا بیدار شود .
مگر ملا گل رحمان طالب یا چلی خودش را چنان در نشه ای چرس اصل شیره یی مزاری رها ساخته بود که از دنیا خبر نداشت.
مولوی قلم الدین کمی شگفت زده شد ! نخستین بار بود که طالبش اینچنین کله گنس در خواب مانده ، آه نمی کشد ومانند کری وبدری خورده ګی واری به خواب رفته است .
مولوی تصمیم گرفت تا از خیر چلی یا طالب بگذرد وچاره کار مدیر اشرف خان را که حالا با چشمان از حدقه برآمده او را می پایید، بسازد.
با لحنی کمی ملایمتر گفت:
مدیر صاحب! ما مردم بی غرض وبی جنجال هستیم ، کتی کسی کار نداریم ، مگر اگر کسی ما را ازیت ودر کار های ما دخالت کند ، باز به حسابش درست می رسیم! از خودت هم خواهش می کنم ! که در کار های دین، ملای مسجد وطالب ما کار نداشته باش!برو پی کارت ، اگر پشت ما نماز می خوانی ، دم رویت قبله ، اگر نمی خوانی ! هم چهارطرفت قبله ! مگر همین حالی برو بیرون شو! که حوصلیت نداریم!
این را گفت و از جایش برخاست ، از بازوی مدیر اشرف خان گرفت واورا مانند ، پر کاهی به بیرون از حجره تیله داد ،
مدیر اشرف خان که قدبلند ،تنه و توشه بزرگ وزور بازوی مولوی را دید، ودانست که به زور چیزی از دستش نمی آید ، مصلحت را در آن پنداشت تا خود را کمی لشم بسازد.
مولوی او را تیله داده و به صحن مسجد کشانید وبرایش اخطار داد ، که اگر این مساله را به کسی بگوید ویا نزد پولیس برود ، همین امروز در نماز صبح به مردم می گوید ، که مدیر اشرف خان از دین گشته ، در خانه خود مواد مخدره وشراب می فروشد ، دین را ریشخند می کند ، وروی به قبله می شاشد، این ها را گفت وپیش از آنکه کدام مقتدی داخل مسجد شود ، مدیر را از دروازه مسجد نیز بیرون کشید و او را لوله ولوپان در حالی که بادست راست خود دهن او را بسته بود ، پیش دروازه خانیش برد ، دروازه را باز کرد واو را درون حویلی اش تیله نمودو پیش از آنکه دست خود را از دهنش بردارد، در گوشش ، با اخطار وجدی گفت : « مدیر پچل پتین وچلر اگر دهن ات را باز کردی ، باز ندیده باشی !ُ».
در همین هنگام بوی تند چرس که باد آن را به سوی زمین کشانید در بینی مولوی خورد ، او که آدم با تجربه وبافراکرد بود ، یکی دو بار بو کشید مسیر دود را با چشمانش تعقیب کرد ودید که دود غلیظ چرس از دود رو یا موتک خانه مدیر می براید !
یکبار دیگر بازوی مدیر را کشید وبرایش گفت :
« ای بدبخت فاسق ! حالا چرس هم در خانه پخته می کنی ! اگر دهنت را باز کردی؟ امروز تمام ولس مسجد را بر بام مسجد بالا می سازم وبرای شان نشان میتم ، که تو بدبخت ، در خانیت کار مواد مخدره وچرس را می کنی !
این را گفت واو را به شدت داخل حویلی تیله داد ،
امروز پس از نماز مردم پرسان خواهند کرد ، که این بوی چرس از کیست واز خانه کی می آید ؟ مه برای شان خات گفتم : که مه ادمشه می شناسم ، انشآ الله اگر خود را جور نکرد واهل صالح نشد، برای شما وبرای پولیس افشآ خواهم کرد.
این را گفت ودروازه حویلی مدیر را به شدت بست و سوی مسجد به راه افتاد.
مدیر اشرف در میان دو سنگ آرد گیر مانده بود ، یکی که خودش مستند در بوی چرس داخل بخاری،، بد نام می شد ودوم اینکه یک جنایت بزرگ را دیده ومی داند ، مگر به خاطر آبروی خود آن را برملا نمی سازد. در فکرش رسید ، که بلایم به پس ملا، بگذار هر بدی که می کند بکند ! من هم کدام اسنادی در دست ندارم ، که برای ولس مسجد بر ملا بسازم مگراو برگه یا سندی محکمی در اختیار دارد ، که اگر برملا بسازد ، آبروی مرا می ریزاند ونه تنها که بد نام خواهم شد ، گپ به پولیس وداد گاه هم خواهد کشید، باز بیا آب بیار وحوض را پُر کن.
از پشت مولوی دوید وصدا کرد !
مولوی صاحب! هیچ مه وهیچ شما ! شتر دیدی ؟ ندیدی!
مولوی که اینک خود را پیروز و مدیر را شکست خورده وزبون یافت ، به بار احتیاط ! برایش گفت :
« مردم را هوشیار می سازم ، مگر به شرطی که آدم شوی وخواستهای مرا به دیده بگیری ! اپشآ(افشآ) نمی کنم ! درست است ؟
مدیر گفت : نی به لحاظ خدا هیچ نگو ! هیچ مه وهیچ تو!
در بخاری آتشی هنوز چرس با مستی می سوخت.
مولوی سرش را بالا انداخت وبدون پاسخ داخل مسجد شد ، در این هنگام دید ، که سه چهار نفری ولس یا مقتدی داخل مسجد شده اند ، ملا بدون وضو وغسل جنابت ، راس رفت به محراب روی به مردم وپشت به قبله نشست وبا هریکی جور پرسانی کرد، امروز مهربانتر وشادمانتر معلوم میشد!.
یک نفر نمازگزار گفت : ملا صاحب امروز در بیرون چی بوی چرس است؟ به خیالم که کسی چرس می کشد؟
دیگری گفت: مولوی صاحب امروز موذن صاحب در آخیر آذان به خیالم که کدام غلطی یا اشتباه کرد ؟
مولوی که اینک می خواست ، تا چاقوی اطلاعاتش را دسته بدهد وبرای مبادا دستاویزی بدست داشته باشد ، گفت این مساله را بعد از نماز خواهم گفت :
پس از نماز ودعا، مولوی بدون اینکه طبق معمول ، یک آیت قران بخواند ، خطاب به
ولس مسجد گفت :
«برادران دین !مسلمانان ومومنان! امروز هریکی از دیگرش می پرسد : که این بوی
چرس چیست ؟ که در فضای اطراف مسجد پیچیده است وهیچ خلاصی ندارد؟
سرش را بالا انداخت رویش را به مدیر که اینک با هزار تنفر در مسجد آمده، مگر نمازش را در اخیر مسجد تنهایی خوانده بود، نشانه گرفت وگفت :
« مومنان ومسلمانان ! برادران دین ! از یکماه به اینسو در یکی از خانه های اطراف مسجد یک ظالم خدا ناترس! یک ملحد ویک کافر بی دین چرس ومواد مخدره تهیه می کند ومی فروشد!»
رویش را سوی مدیر دور داد وگفت :
« چون آدم حرفشنو است من امروز با ایشان بسیار جدی صحبت کردم ، که پشت این موضوعات را ایلا کن ، خوبی ندارد ، مواد مخدر حرام مطلق است ، حرف مرا شنید ووعده داد ، که در آینده این بد را نمی کند ، ما هم پیصله(فیصله) کردیم که برای آخرین بار ، برای شان گوشزد می سازم ، که اگر اصلاح نشد ، باز شما همه شاهد باشین ، که بار دیگر او را اپشاء(افشاء) می کنیم ودسته جمعی نزد پولیس می رویم واو را در گیر قانون میدهیم!
خدواند همه ای تان را خیر بدهد ! گفت وایت الکرسی شریف را تا اخیر خواند ودعا کرد ورفت در حجره خود خزید!
مدیر در حالی که رنگش مانند دانه های برف که تازه دانه، دانه می باریدسفید گشته بود، آب دهنش را قورت کرد ، چیزی نگفت واز مسجد برآمد، تصمیم گرفت تا ، دیگر هیچ داخل مسجد نشود ودر عقب این ملای لواط وفاسق نماز نگزارد.
نخستین کشف اش که اشکار شدن دزدی زنش بود پیروز، دومینش ، کشف چرس تعبیه شده پسرش ،، کامگارانه مگر سو مین کشف ودریافتش با شکست سرسام آور خودش پایان پذیرفت.
لباسهایش را در حالی پوشید که از ذهنش حتا برای یک لحظه هم رویداد جریان امروز صبح دور نمی شد. وسوی دفتر ودیوان روان شد.
نزدیک قصابی پهلوان امیر محمد قصاب که رسید ، دید که پهلوان با دو دستش نعش پوست شده ۱۵۰ کیلویی حیوانی را برداشت و بالای چنگک های قصابی اویزان کرد و سپس آن را با تبرش دو شق نمود، مدیر اشرف خان مانند اینکه در پرده سینما بنگرد، مشاهده کرد، دید که لاش مربوط به قاطر مردار پیر است ، که امروز صبح امیر محمد قصاب از کوچی ها خریده وآن را پوست کرده بود.هنگامی که سوی لاشه یا پیکر پوست شده بز نگریست ، دریافت که یکی آن نیز بز نی بلکه لاشه سگ کوچی ها است که نسبت پیری مرده بود.
مدیر اشرف خان با دیدن این لاشه ها عصبانی شد، بدون درنگ پیش خلیفه پهلوان امیر محمد قصاب رفت وبدون سلام علیکی با خشم گفت:« او خلیفه امیر محمد از خدا وایه کن! این چیست؟ لاشه مردار قاطر را گوشت گاو ولاشه مردار سگ پیر کوچی ها را بز گفته در چنگگ اویزان کردی ومی فروشی ! از خدا نمی ترسی سر مردم گوشتهای مردار وکثیف را می فروشی؟»
خلیفه پهلوان امیر محمد قصاب، در حالی که رنگش سرخ گشته بود وسخت عصبانی می نمود، گفت: مدیر صاحب مانده نباشی ! انشا الله که جور باشی ! در این صبح ملا آذان چی شده که اینقدر عصبانی وجلالی شدی؟ نی که از پهلوی چپ برخاستی ! بیا بالا شو، قهرت را بالای من خالی کن ، این را گفت ودستش را پیش کرد وبا مدیر صاحب دست داد ، او را در بغل گرفت وروبوسی کرد و بالا کشید ودر گوشش گفت: « مدیر صاحب نی که اجل گرفتید ؟ چه بلا ، بالا شو در دکان با هم صحبت می کنیم !».
مدیر تا خواست نی ونو بگوید، او را چنان به شدت به داخل دکان قصابی اش کشید، که نزدیک بود تا دستش از شانه برآید
نخست او را به سکوت وادار ساخت ، سپس آهسته ، که کسی دیگری آن را نشنود، به مدیر اشرف خان گفت : مدیر! نی که ما را تعقیب می کنی چی بلا؟ کی برایت گفته که اینها گوشت ، قاطر وسگ هستند؟اگر آدمش راگفتی آزاد هستی در غیر آن هر چی که دیدی از خود دیدی؟
مدیر در حالی که تلاش می کرد تا بازویش را ازچنگال خلیفه قصاب که از شدت فشار نزدیک بود بی حس شود نجات بدهد ، گفت:
همینطور ! خودم فکر می کنم ، که گوشتها گوشت مردار هستند!
خلیفه قصاب گفت : در این بیست سال تا حال کسی میان گوشت قاطر،خر وگاو فرق نکرده است، من که قصاب هستم این فرق را دانسته نمی توانم، تو مدیرک چی باشی ، که فرق میان گوشت قاطر وگاو وسگ وبز را کنی ؟ مه سر هزار ها تو واری مدیرکهای چلر گوشت سگ وقاطر را خوراندیم ، حالا تو اولین آدمی هستی ، که این فرق را درست وبجا گفتی!
کمی دیگر بازویش را فشار داد ، مدیر چیغ زد وگفت : ایلا کن بازویمه! ، که دست مه از قول کشیدی!
خلیفه قصاب دست دومش را به دهن مدیر برده براییش گفت: دهن ات را بسته کن، اگر صدایته کشیدی ! همراه همی کارت گردن ته می برم وداخل ماشین گوشت کوفته می سازمت ومی فروشمت!
خلیفه امیر محمد پهلوان قصاب ، مدیر را به پسخانه دکان کشانید، که در آنجا کله ، پاچه ، روده وپوست بویناک حیوانات یکی بالای دیگری با بی نظمی انبار شده بودند. خلیفه مدیر را داخل کارگاه وکشتار گاه کشانید ، شور خوردنی او را بالای میز کشتار خواباند وبرایش گفت: اگر گفتی ، که کی برایت گفته که این گوشتها از قاطر وسگ استند، آزاد هستی رهایت می کنم ، اگر نگفتی ، اونه همو اس ، که گردنته می برم ودر ماشین کوفته ، کوفتیت می کنم ، تا حال چندین نفر را کوفته کردیم و فروختیم، امروز نوبت تو است .
مدیر که وضعیت را خراب دید، به عذر وزاری پرداخت وگفت: او خلیفه پهلوان ، خدا وراستی ، فقط در دلم گشت ، که شاید اینها گوشت قاطر وسگ باشند،
او پهلوان! مه از بیست سال بیع پار ت هستم ، در یک کوچه کلان شدیم ، پدر خدا بیامرزت دوست پدرم بود ، در مکتب با هم همصنفی بودیم ، به لحاظ خدا ایلایم کن ، نزدیک است ، که نفسم براید!
پهلوان یکبار دیگر او را فشار داد وگفت : او مدیرک ، تا که نگویی، کی برایت گفته که لاشهای قاطر وسگ استند ، ایلایت نمی دهم!
مدیر با خود سنجید ، که اگر بگویم ، برای من الهام شده ومن توانایی این را پیدا کرده ام ، که تمام جنایات را بدون پرده می بینیم . بدون موجب، رازی بزرګی را که نباید بر ملا بسازم ، افشآ می کنم، که برای خودم خوبی نخواهد داشت ، دوم کسی آن را باور نخواهد کرد ، نمی دانست چی بگوید؟
با آنهم دروغی را که نباید می گفت ، گفت:
او خلیفه پهلوان قصاب ! تو گپهای مره باور نمی کنی ؟ ضرورت ندارم که برایت دروغ بگویم! ایلا کن که نفسم را کشیدی ؟ خدا وراستی می میرم !! اینه دست وپایم سست شدند، قریب است که از هوش بروم، ایل ایل ، ایلا لا لا کن که می مررررررم!
این را گفت طوری نشان داد که از هوش رفت وضعف کرد ، نفس خود را آهسته قید ساخت ، که اگر شود خلیفه امیر محمد قصاب او را رها کند،
خلیفه که دید ، مدیر نفس نمی کشد ، به شتاب او را رها ساخت وجتکه داد تا نفس بکشد، مدیر اشرف آز اینکه از گیر خلیفه قصاب نجات یافته بود، شادمان می نمود ، مگر با آنهم خود را به در تگی وتگماری زده بود ، خلیفه قصاب دید که حال مدیر خراب است ، رفت ویک گیلاس آب را از کوزه اورد وبه روی مدیر زد، مدیر نیز آهسته ، آهسته نفس کشیدن خود را نور مال ساخت واز اینکه از زیر دست وبازوی خلیفه قصاب ظالم رها یافته بود خوشحال وشادمان می نمود،
خلیفه امیر محمد قصاب هم آنقدر ظالم نبود که یک نفر را بی موجب بکُشد، افزون بر آن این را می دانست ، که بقال همسایه دست راست وترکاری فروش همسایه دست چپ او مدیر را دیده بودند ، که داخل دکان قصابی او شده بود ، آواز های بلند مدیر صاحب عمومی را نیز شنیده بودند ، وآنها نیز می دانستند ،که خلیفه امیر محمد قصاب گوشتها ولاشه های حیوانات مرده را گوشت حلال گفته می فروشد.از اینرو خلیفه امیر محمد ترسید، که نشود ، مدیر که تنه وتوشه ی یک خاشه داشت، زیر فشار ولت کوب او جان به حق سپرده باشد. هله پته شد، به ناز دادن ونوازش مدیر پرداخت .مدیر که دید ، خلیفه ترسیده ، خون در رگهایش دوباره جریان یافت ، یک چند دقیقیه دیگر هم خودش را بی حال نشان داد ، آهسته ، آهسته برخاست ، نخست سوی مردم خود ش را کشانید وسپس یک خیز زد واز دکان خلیفه امیر محمد قصاب ، فرار کرد ، وترجیح داد ،از اینکه از زیر کارد وساطور خلیقه امیر محمد قصاب رها یافته بود ، از خیر این مساله هم بگذرد.
خلیفه امیر محمد که دید ، مدیر دوباره زنده شد وفرار کرد ، به خاطر اینکه او را در گیر پولیس وتفتیشهای ریاست صحیه شهر ندهد، عاجل گوشتهای قاطر وسگ را در بوجی ها انداخت ،در کراچی گذاشت وسوی زیر زمینی خانه ای خود روان شاد. کوفت در دلش ماند ، وبالای مدیر قصوری می خواند.
مدیر اشرف خان دو پای داشت ودو پای دیگر قرض کرد وفرار را بر قرار ترجیح داد بکن که نمیکنی ، خودرا در ایستگاه بسهای شهری رسانید تا سوی دفتر وکار روان شود.
چهارمین کشف او که بسیار خطرناک نیز بود وقریب بود که به مرگش بیانجامد با شکست وسر افگنده گی انجامید،بدون اینکه ستاره های آسمان در روز روشن بالای خلیفه امیر محمد قصاب بخندد، نزدیک بود ، که خودش در روز روشن ستاره های آسمان را ببیند.
در ایستگاه بس ، متوجه چادری پوشی شد ،که مرد بود ودست طفلکی گنگه را با خود گرفته و می خواست تا از راه پیشروی داخل بس های شهری شود.
مدیر اشرف خان ، همینکه دید یک مرد زیر چادری ودست یک طفل شش ساله را با خود گرفته داخل بس میسازد ، شگفت زده شد ،بدون سنجش وپویش دوید وخود را نزد مرد چادری پوش رسانید وگفت: او بیادر! که چادری پوشیدی ومی خواهی در داخل بس دستکول زنها را لچ کنی صبر کن داخل بس نشو!
مرد چادری پوش، سخنانش را ناشنید ه انگاشت و بابی اعتنایی داخل بس شد.
مدیر که حالا همه جریانات را بدون ممنانعت می دید،بادو چشم ظاهری ودوچشم باطنی اش تمام جریان را درک می کرد ، یکباره متوجه شد، که مرد چادری پوش طوری بانوی چادری دار دیگر را بسته ساخت ، که پسرک گنگه از دستکول همان زن بکسک پولهایش را زد و به مرد چادری دار داد ، مرد چادری دار،دو عدد نوت هزاری ودو عدد پنجصدی آن را گرفت ، پولهای باقیمانده دیگر را دست نزد ، همانطورکه گرفته بود ، در جایش داخل دستکول زن گذاشت.
مدیر تمام جریان را می دید ودرک می کرد، پیش از آنکه مرد چادری پوش پایین شود ، مدیر داد زد ، او خواهرک چادری فیروزه یی ! بکسک پیسه هایت را آن زن پهلویت که در حقیقت یک مرد است با آن پسرک گنگه ، دزیدند.
مرد چادری پوش ، از اینکه کسی آنهم از پشت سر متوجه این حادثه شده بود شگفت زده شد!لرزه سراپای او را فراگرفت.
مدیر همچنان بلند داد می زد ، نمانینیش ، که پاین شود ! او یک کیسه بر ، یک طالب است ، زن نیست ، ریش وبروت دارد، ، پولهای دزدی را به قوماندان طالبان می برد،
مرد چادری پوش ، که اینک مشتش باز وافشآ شده بود می لرزید، کافی بود تا کسی روی بند چادری او را بلند کنند ، ریشش از دور نمایان می شد! بی چاره ودر مانده شده بود، سواریان یا راکبان بس همه دوچشمه سوی همان مرد چادری پوش نگاه می کردند، دونفر مردی که چادری پوش را همراهی می کردند ، می خواستند دخالت کنند و مدیر را تهدید کنند ، اما همینکه متوجه شدند ، که همه سوی مرد چادری پوش می نگرند، از خیر مساله گذشتند.
مدیر که اینک مشت بسته مرد را باز کرده است ، شادمان واز اینکه جنایتی را بر ملا ساخته بود ،پیروز می نمود. دوباره داد زد ، رویش را بلند کنید وریشش را ببینید!.
مرد چادری پوش ، که بی جهت او را طالبان برای دزدی بر نگزیده بودند ، آوازش را تغییر داد، در حالی که شدید می لرزید ، با آواز زنانه گفت:
خاک در سر تو پیرکی بلستی ! روی زنته و روی خواهر ومادرته بالا کو! قواره نجست ته بخوری ، کتی تهمتت!
در همین فرصت ، مدیر بالای زن دومی که نوتهای بزرگ بکسک پولهایش را مرد چادری پوش دزددیده بود ، صدا کرد:
او خواهرکی که پهلوی مرد چادری پوش هستی ! یکبار دستکولت را ببین! بکسک پولهایت را زده است ، زن دومی در حالی که با آواز زنانه مرد چادری پوش ، ابر تردد ، در فضای باور های او سایه افگنده بود ، با بی میلی دستکولش را باز کرد ، تا ببیند که مدیر راست می گوید یا دروغ؟ در حقیقت نه به خاطر بد گمانی بالای مرد چادری پوش ، بلکه به خاطری که روی مدیر اشرف را سیاه کند ، دستکولش را باز کرد ، وبکسکش را جستجو کرد ، آن را یافت ، از دستکولش کشید ، به همه وبه مدیر نشان داد و بلند صدا نمود:
بشرم بلستی دروغگوی وتهمتگر! اینه بکسک پولهایم در جایش هست!
مدیر دوباره داد زد : داخلش را ببین، نوتهای هزاری وپنجصدی ات را دزدیده ونوتهای خورد آن را دو باره در جایش گذاشته است ، یکبار ببین !
زن که نسبت به مدیر بدگمان واو را دیوانه پنداشته بود ، بکسک پولهایش را دوباره در دستکولش گذاشت ، بلند خندید وگفت : کاکا تو دیوانه شدی ومرا هم خیال دیوانه کردی؟ مگر ایطور کیسه بری که بکسک ، پولها را باز کند ومحتویات آن را بدزدد وآن را دوباره بجایش بگذارد ، تا حالی در دنیا پیدا نشده است . این را گفت وبلند ، بلند خندید!
همه سواریان بس با او خندیدند، در همین هنگامه دو نفر محافظ مرد چادری پوش ، که اینک دلیل کافی برای رهایی همکار شان یافته بودند ، نفسی راحتی کشیدند ، یکی اش ،با لحن بسیار جدی بالای مدیر دا د زد:
او پیرکی بلستی ! خجالت نمی کشی ، که سر زنهای با شرف مردم تهمت می کنی ؟
در پی او مرد دومی که یک سیت پس تر از دومی نشسته بودوریش دراز وچشمان سرمه کرده گی داشت ،ازجایش برخاست و سیلی محکمی در پس گردن مدیر کوبید وگفت ! بی غیرت بی ناموس سر ناموس مردم تهمت می کنی ؟
همان مرد نخست که داد زده بود ، ابتکار عمل را بدست گرفت وداد زد : حالا صدا خات کردی ، که ما هم شریکهای او هستیم؟
مدیر که از شدت ضربه گور مشتی مرد دومی بالای نفر پشرویش افتاد ، برای یک لحظه کوتاه گنس وگول شد، پس از آنکه به حال آمد ، صدا کرد:
او مردم به خدا اگر دروغ بگویم ! این دونفر با همان مرد چادری پوش هر سه طالب وبا هم شریک هستند!
همه خندیدند ، یک مرد ریشدار دیگر ، که سخنان مدیر را دروغ می پنداشت وخدای بجات هوا خواه طالبان بود ،با صدای بلند داد زد : گمشو ! بی ریش بی غیرت ، که ریشت را می تراشی وخلاف سنت پیغامبر عمل میکنی ، نمی شرمی که سر مردم تهمت می بندی ؟
یکی دیگری صدا کرد : این کاکا گک ریشتراشیده دیوانه شده وبالای مسلمانان تهمت می بندد، حاجی صاحب خوبش کردی که یک پس گردنی زدیش ، یک پس گردنی ، از طرف مه هم بزنیش ،مردی که پشت سر او ایستاده بود واو نیز ریش دراز داشت ، یک سیلی محکمی به سر بی موی مدیر زد وگفت :
اینه برادر! ای از سوی خودت
ویکی دیگری زد وگفت :
این هم از طرف من!
شور خوردنی ، مدیر بیچاره را زیر رگبار مشت وسیلی گرفتند اگر دو جوان مکتبی نیرومند به دادش نمی رسید ، زیر مشت ولگد جو جو می شد.
مرد چادری پوش با طفلک گنگه ودو نفر بادی گاردش در اولین ایستگاه پایین شدند وپی کار خویش رفتند، مدیر نیز دو ایستگاه بعد پایین شد وسوی دفتر در حالی که چند جای سرش پندیده بود وشانه وگردنش نیز درد می کردند ، روان شد ، از اینکه کسی به سخنان او رویکردی ننمود وبی جهت او را لت وکوب کردند ، بسیار رنجیده بود ، او می خواست که اگر دزد ، کیسه بر و جنایت کار در گیرش بیاید ، او را چنان مجازات کند که در روز روشن ستاره های آسمان سرش بخندند، مگر ایدون چنان روزگاری بالایش آمد ، که ستاره های آسمان بالای خودش می خندیدند.
از چهارراهی نگذشته بود که یک قطار موتر های امریکایی سوی میدان هوایی در حرکت بودند، بدون اینکه پس حق اولیت وپیاده رو بگردند، داخل چهار راهی شدند ، نسبت بیروبار و راه بندان متوقف گردیدند .
مدیر هنگامی که موتر های زرهپوشی که در هر کدام دو ، دو تابوت گذاشته بودند از پیشرویش می گذشتند ، متوجه شد ، که در داخل تابوتها پیکر انسان نی بلکه دریک تابوت هیرویین ودردیګرش آثار عتیقه جابجا شده اند وبه خارج فرستاده می شوند.
حیران مانده بود که چی کند ، سنجید ، تصمیم گرفت ، تا مساله را با سربازان امریکایی در میان بگذارد.
انگلیسی را در مرکز فرهنگی امریکا فرا گرفته بود از اینروبدون لهجه و روان گپ می زد.
نزدیک زرهپوشها شد ، به سربازی که دوچشمه مراقب اوضاع بود ، به زبان انگلیسی گفت:
می دانم که خودت نمی دانی ! در زرهپوشی که خودت در آن سوار هستی دو تابوت گذاشته شده اند وبه شما گفته شده است ، که در میان آنها پیکر های سربازان امریکایی اند وباید به امریکا انتقال پذیرند، در حالی که اینطور نیست ، در یک تابوت مواد مخدر ودر دیگرش آثار عتیقه موزیم ملی افغانستان بار می باشند وامشب به امریکا انتقال داده می شوند.
سرباز امریکایی که سخنهای مدیر را درست دانست و فهمید که چی می گوید، دو دقیقه سکوت کرد ، سپس گفت:فکر نمی کنم ، چون ما سربازان امنیتی وپاسداری بیمار ستان مرکزی هستیم ووظیفه ما رسانیدن زخمی ها وجسدها است ُ این کار همه روزه ماست ، تا حالی هیچگاهی واقع نشده است تا چنین چیزی رخ بدهد ، از اینرو اطلاعات خودت نادرست وتبلیغ دشمنان امریکا است.
مدیر گفت : آیا تا اکنون محتویات داخل تابوتها را دیده اید؟
سر باز گفت : نی تا حال ندیده ایم وضرورت آن دیده نمی شود . ماوظایف خود را انجام می دهیم ومحتویات داخل تابوتها را نمی بینیم.
مدیر گفت: برای نخستین بار هم که شده یکبار مواد داخل تابوتها را ببینین !
سرباز ، خندید وگفت: مه که همرای تابوتها هستم ، نمی فهمم که داخل او چیست ؟ تو که یک رهگذر هستی گمان می کنی ، که قطعات امریکایی قاچاق مواد مخدر می کنند وآثار عتیقه تان را انتقال می دهند! شما هم تحت تآثیر تبلیغات رسانه های ضد امریکایی رفتین! برای خاطر جمعی تان عرض می کنم ، که قطعات امریکایی در افغانستان به کمک شما آمده وبه خاطر مبارزه با مواد مخدر تلاش می کنند! آرام باشی کاکا جان! این را گفت ورویش را دور داد وراهش را گرفت ورفت!
دل مدیر عمومی سخت کوفت کرد ، با خود گفت : احمق خدا ! یکبار ببین چیزی از ت کم نمی شود، اگر مه دروغ گفته بودم باز مره قشقه بکش!
این را گفت وبه راه خود ادامه داد، تلاش کرد تا هرچه زودتر به دفتر برسد تا بالایش ناوقت نشود!
در شگفت عذابی سردچار شده بود ، آرزو می کرد تا حقیقتها را دریابد وخایین وجنایت کار را به چنگال قانون بسپارد،مگر ایدون که خاینان وجنایتکاران را دریافته است، بجای اینکه آنها را به پنجه قانون بسپارد ، به خاطر رهایی خودش باید تلاش نماید.
بیدار خوابی وخستگی شب از یکطرف وشکستهای پیاپی که در این مدت کوتاه خورده بود از سوی دیگر خفک کردن خلیفه امیر محمد قصاب ولت وکوب بی مورد داخل بس شهری او را بسیار خسته وکوفته ساخته بود . هوش وگوشش سوی پسرش عبدالغنی ، سوی ملا وطالبش ، سوی خلیفه پهلوان امیر محمد قصاب ، سوی کیسه بر مردریشدار که چادری پوشیده بودو سوی تابوت پر از مواد مخدر وآثار عتیقه ، که از پیش چشمانش آنها را رد کردند وکسی به حرفهای او اعتنای نمی کرد. سرګردان بود وهمه ای اینها پیش چشمانش دورک می خوردند.
از شدت خنک وسرمای زمستان ، انگشتانش کرخت شده بودند، آنها را نزدیک دهنش آورد وکف کرد تا شاید از کُف دهنش گرم شوند. هر رهگذری که از پیش رویش می گذشت، یک عیب داشت، یکی با بایسکل دزدی سوار از پیشش می گذشت، دیگری ، ویدیویی دزدی شده را داخل کارتن به فروش انتقال می داد ، موتری که از پیش رویش رد می شد ، از پول قاچاق ویا گروگان گیری انسانها خریداری شده بودند ، موترهای امنیتی که از پیش چشمانش رد می دند ، یا مواد مخدر داشتند یا در داخل آنها پول رشوت و یا اختلاس به حسابهای شخصی انتقال داده می شدندو ومدیر این همه جنایات را می دید ومانند سگ دیوانه سوی هر کدام می دوید وداد می زد:
صبر کو او خایین ! او بایسکل دزد ، او قاچاقبر او خایین و او جاسوس وآنهای که عامل این نقیصه ها بودند ، با شگفتی سوی مدیر عمومی تفتیش می نگریستند وفرار می کردند . برخی ها با دشنام وبرو گمشو دیوانه تره غرض نیست ، از برابر ش رد می شدند .
مدیر با این حال ووضع به دفتر رسید ، مانند دیوانه ها هوشپرک وسرگردان می نمود،کمی مانده گی اش را گرفت وشروع کرد به بررسی دوسیه های شعبات که در داخل آلماری ها جابجا شده بودند، نخست قرار داد ساختمان تعمیر جدید که سه سال پیش بدون جنجالی بسته شده بود ، سویش با گردن پت نگاه کرد وگفت : مدیر صاحب ! من یک دوسیه ناقص ونا تکمیل هستم ، پول قرار داد ، از کمک های جهانی ۲۲ ملیون دالرگرفته شده است ودر میان ورقهای من صورت مصارف ۱۲ ملیون دالر جابجا شده اند و۱۲ ملیون دیګر آن را رییس عمومی ُ معین اداری ووزیر صاحب میان خود تقسیم کردند و دو نوع صورت مصرف ارایه شده است : یکی که من هستم ودیګری دروغین که وزیرو معین ورییس عمومی اداره با هم جور کرده اند وبه مقامهای خارجی ارایه کرده اند .
دوسیه چاپ کتابهای درسی که در چهار آلماری جابجا بودند، همه یکباره از میان کارتنها پریدند و سر میز او جابجا شدند ، هریکی صدا می کرد ، مدیر صاحب ، از میان من نزدیک به صد ورق دزدیده شده است و کتابها را در پاکستان به مبلغ یک ملیون دالر چاپ کردند وچهارده ملیون دالر راپور مصرفش را تیر کرده اند، نزدیک به ۱۳ ملیون دالر اختلاس شده است ،
دوسیه ساختمان مکتبها از زیر خاکها سر بر آورد وگفت : مدیر صاحب ! از جمله چهارصد باب مکتب فقط هفتادودو باب مکتب ساخته شده وباقیمانده صرف به نام هستند وراپور مصرف آنها جعلی کارسازی شده اند ، به همین ترتیب هزار ها دوسیه وورقها از میان کارتنها سر برآوردند و گفتند : که از میان من هزار ها ورق کشیده شده وملیونهاد دالر اختلاس شده اند .
یک کارتن کماتدار ، خودش را بالای میز کار مدیرعمومی چهارپلاق انداخت وگفت : ببین امر رییس جمهور که راپور های مصرف کتابها ومواد تعمیراتی که توسط وزیر ورییس جمهور اختلاس شده ونگاشته شده است و چون در جریان عملیات طالبها حریق گردیده اند و بنآ به مصرف وزارت تعلیم وتربیه اجراء گردد. نادرست است ، « موتر های دیگر موسسات را به نام لاری های باربری وزارت ما قلمداد داده اند ، یک لاری خالی کهنه وخراب را در راه کابل تورخم حریق کردند وسر طالب ها انداختند و راپور مصرف آن از بیست موسسه ووزارت سر بر آورده است و اینه بیا وبنگر ، شبیه یا همانند همین راپور مصرف در چندین وزارت وموسسه دولتی وخصوصی ثبت شده اند وراپور مصرف آنها به امضاء رییس جمهور در تبانی با وزیر مربوطه تیر شده است.
مدیر با دلسوزی ووجدان پاکی که داشت ، یکا یک را جمع بندی ومطالعه کرد ، دوسیه ها را که حالا به پشته ها می رسید ند،فهرست نمود وراپور های اختلاس ها را که در آنها تمام ارکان ورهبری دولتی شامل بودند، ترتیب کرد ، به مجردی که سوی وزارت داخله ودادستانی کل یا سارنوالی حرکت نمود، در راه دوسیه های قاچاق مواد مخدر ، که در آنها خانواده مقامهای رهبری حکومت نقش درجه اول داشتند ، از میان دوسیه ها پرواز کردندوسوی مدیر عمومی تفتیش وکنترول روی آوردند ، هریک داد می زد : مدیر صاحب ! مه دوسیه جعلی راپور مصرف بیست ملیون دالر هستم ، دیگری داد می زد :مدیر صاحب مه دوسیه قاچقبری برادر ان مقام های صالحه هستم. یک دوسیه با زاری وعذر از مدیر عمومی می خواست ، تا به لحاظ خدا نمان! نمان که من دوسیه صد ملیون دالر اختلاس کابل بانک هستم ، که برادران مقامات عالیه وصالحه در آن دست داشتندمگر در این پنج سال کسی لای آن را بالا نکرده است .
مدیر حیران مانده بود ، که چی کند؟
روزها زحمت کشید ،دوسیه ها را یکایک فهرست ونامگذاری کرد ،نارسا ی ها را بر شمرد وهمه چیز را بسیار منظم ودرست جابجا کرد، در فرایند، دوسیه های اختلاس،رشوت، سوء استفاده واستفاده های جنسی تمام کارمندان را تهیه نمود.
ایدون نمی دانست تا این دوسیه ها را به کی بدهد، دل به دریا زد ، با خود گفت ، بهتر است ، یکبار آن را با رییس عمومی در میان بگذارد، هنگامی که به دوسیه هانگریست ، رویکرد نمود ومتوجه شد ، که زیادترین ، استفاده جویی ها مربوط رییس عمومی می شود ، ا زخیر رییس عمومی گذشت ، با خود سنجید ،که بهتر است ،تا دوسیه ها را به معین اول ، که یک زمانی زیر دست او کار می کرد ، مگر از برکت شناختی که با مقامهای عالیه و صالحه داشت ، طالع واقبالش مانند سمارق برکرد وسر زد ومعیین اول شد، ببرد، هنوز این تصمیم در خیالش خطور نکرده بود ،که ده دوسیه چاق وچله از میان دوسیه ها خیز زدند وگفتند : جناب مدیر صاحب عمومی ! در ده قضیه رشوت واختلاس معین صاحب اول نقش اول را دارد ونزدیک به ملویونها دالر را در بانکهای داخلی وخارجی انتقال داده است. هوش کنی پیش او نروی . که خوده برباد می کنی وهم سرنوشت ما نیز جر وپنجر باقی خواهد ماند.
مدیر تصمیم خود را تغییر داد ونزد خود سنجید وگفت ، بهتر است تا دوسیه ها ی اختلاس ورشوت را به وزیر صاحب تقدیم کند! این را گفت وبرخاست تا گزارشها را فهرستوار ودوسیه وار به وزیر برساند ، که یکدم نیم دوسیه ها واوراق از میان کارتنهای کماندار غریووداد وفریا د را به را ه انداختند وگفتند:
مدیر صاحب هوش کنی که این مایه فساد واختلاس گر اولی را در جریان قرار ندهی که همه ما را به آتش می کشاند وشما را هم به یک بورس انفجار به دنیایی باقی خواهد فرستاد، او آنطور جنایت کاری است ، که به خدا اگر درروی زمین مانندش پیدا شود .
مدیر با شنیدن اعتراضهای دوسیه ها ، از تصمیم خود منصرف شد و بر این مبنای هم خط بطلان کشید.
باخود سنجید ، که چی بهتر با شخص وزیر صاحب این همه اختلاس ورشوت را در میان بگذارد، شاید که او دیدگاه مدیر عمومی را قبول کند واجازه بدهد که در این مورد تحقیق صورت گیرد.
اینبار یک غریو دوسیه ها برخاست ، هشتاد فیصد دوسیه ها نسبت به وزیر بدگمان بودند ، یک دوسیه ابی رنگ وقدیمی ! چهار پلقه در میدان خدا وراستی افتاد وگفت: خدا وراستی بیاید وبنگرید، هشتاد فیصد دزدی ، اختلاس ورشوت به دست واراده وزیر انجام شده است ،نی این گزارش ها ودوسیه ها را به وزیر نبری ، که هم خود را دربدر می کنی وهم سر تمام مسایل خاک انداخته خواهد شد!
مدیر حیران مانده بود ، که این گزارش ها ودوسیه ها را به کی ارایه کند، تصمیم گرفت ، که دوسیه ها را به هرشکلی که شده که به شخص رییس جمهور تقدیم کند، در این فرصت دوسیه هاهمه سکوت کردند، مدیر خوشحال شد ، با خود گفت : بالاخره یک کسی پیدا شدکه ، دوسیه ها را به او تقدیم کنم ، کمی با جرآت تر وشادمان تر شد، به نظرش آمد که بالاخره در این مملکت یک نفر پاکنفسی ، که بتوان بالایش اعتماد کرد ، پیدا شد، با خود گفت : حالی سر وزیر ، معینان ، رییسان ورهبری رشوت خور این وزارت روزی را بیاورم ، که ستاره های آسمان در روز روشن سر شان خنده کنند. این را گفت وگزارشها ودوسیه ها را به شانه اش بار کرد وبه امید رسیده گی به قضایای ملیونها دالر اختلاس ورشوت جانب قصر ریاست جمهوری رهسپار شد.
هنوز به قصر ریاست جمهوری نرسیده بود ، که بدو بدو وبگیر بگیر شروع شد، که خر صاحب خود را نمی یافت، سر ها خم شد، سربازها تیار سی یا آماده باش شدند و مدیر صاحب عومی اشرف خان نیز سرش را پایین انداخت تا خانم جناب رییس جمهور از ار گ ریاست جمهوری بیرون شود .
مدیر عمومی همینکه به سه موتر تعقیبی خانم رییس جمهور دید ، به ذهنش گشت که در موتر اول مبلغ دو ملیون دالر ودر دو موتر تعقیبی به ارزش چهار ملیون دالر مواد مخدر بار است وموتر ها را به سوی بانک وبه سوی سرای که مواد مخدر را تسلیم می شدند می برند.
مدیر از دیدن این صحنه بسیار عصبانی شد ، طاقتش نیامد و مجبور شد فریاد بزند :« از برای خدا این چی حال است در موتر خانم رییس جمهور دو ملیون دالرپول نقد وبه ارزش چهار ملیون دالر مواد مخدر انتقال داده می شود، کفر اگر از کعبه خیزد کجا ماند مسلمانی».
سربازان محافظ دروازه به جان او تاختند وبا گفتن :« او دیوانه خبیث سر خانم رییس صاحب جمهور تهمت می کنی ؟» شروع کردند به زدن مدیر، یکی با قنداق تفنگ در کمرش می زد ودیگری با لگد در پهلوی راستش ودیگری در پهلوی چپش می کوبیدند ، مدیر بدون تشویش داد می زد ! از خدا وایه کنین ! نزنین ، مه دروغ نمیگویم و اگر مرد هستین برین داخل تولبکس موتر ها را بنگرین ، باز بیاین مرا بزنین! مگر سربازان بدون توجه به گفتار مدیر ، او را زیر رگبار لت وکوب گرفته بودند ، در همین هنگام یک افسر تورن از اتاق برامد تا ببینید مساله از چی قرار است ؟ همینکه دید یک آدم چلر کوچک اندام را سه نفره زیر لت وکوب گرفته اند خود ش را نزد سربازان گارد امنیتی رسانید و نخست اندیشید ، که شاید کدام انتحاری یا خودکش طالب را دستگیر کرده اند ، با کمی احتیاط گام بر میداشت، از دور پرسید : او بچه ها چی گپ است ؟ چرا این آدمک چلر را می زنین؟
یکی از سربازان گفت: قوماندان صاحب ! این آدمک عجیب وغریب فریاد می زند ، که در موتر خانم رییس صاحب جمهور دوملیون دالر پول نقد ودر موتر دومیش نمیدانم به مبلغ چهار ملیون دالر مواد مخدر بار است .
افسر تورن یا قوماندان دهن دروازه صدا کرد ، نزنینش بس است ، که حالی زیر لت وکوب شما جان ندهد ، بیارینیش بالا !
مدیر را لوله ولوپان نزد قوماندان پوسته بردند ، قوماندان از دیدن اندام کوچک ولب وروی زخمی وخون آلود مدیر دانست ، که در زیر کاسه کدام نیمکاسه یی پنهان است. ازش پرسید: نامت چیست وچی کار میکنی ؟ واینجه چی مرگ خواستن آمدی ؟
مدیر خودش را با آب وتاب شناسایی یا معرفی کرد وگفت : در اصل من صاحب آمده بودم ، که گزارش اختلاس ورشوت کارمندان عالیرتبه وزارت خود را حضور رییس صاحب جمهور تقدیم کنم ، مگر به مجردیکه دانستم که خانم رییس صاحب جمهوری در کار اختلاس ومواد مخدر سهم دارند، از خیر مساله گذشتم، حالا ایلایم بدهین ، که پی کار خود بروم.
افسر محافط گارد که از شناسا ها وخویشان خانم رییس جمهور بود ، با شنیدن دست داشتن خانم رییس جمهور در کار اختلاس ومواد مخدر عصبانی وبرآشفته شد، سیلی محکی در روی مدیر اشرف خان زد طوری که از شدت ضربه آن سرش دور خورد وستاره های آسمان را در روز روشن دید، سپس گفت ، ببرید این بی ناموس را در تهکوی بیندازید و به وزارت داخله زنگ بزنید ، که یک نفر جنایی را جهت تحقیق از این بی ناموس اینجا بفرستند.
دو نفر افسر با یک موتر طی پنج دقیقه آمدند ومدیر صاحب را بردند، قوماندان پوسته دروازه ارگ ریاست جمهوری برای شان گفت : که جریان تحقیق تان از این مرد جاسوس را، به ما نیز اطلاع بدهید.
مدیر اشرف خان را بردند، تحقیقات شروع شد ! یک استعلام ، دو استعلام ، سه استعلام ، نزدیک به سی استعلام از او پرسیدند ، در پایان هیآت تحقیق ، نظر دادند ؛ که این مرد دیوانه هست و باید او را به دارالمجانین بسپارند.
کار مدیر اشرف خان به دیوانه خانه رسید، در آنجا داکتران از او جریان مسایل را پرسیدند ، یک داکتر هوشیار ، که کمی دلسوز هم بود ، تمام جریانهای تحقیق را با دلچسپی خواند ، به این فرایند رسید ، که مدیر اشرف خان راست می گوید وبه او الهام شده است ،و این مرد یک انسان استثنایی در یک همزیستگاه یا جامعه پر از فساد است. دلش به مدیر اشرف خان سوخت ، نزدش آمد وگفت : مدیر صاحب ! با این فساد هیچ کس مبارزه کرده نمی تواند، کاش از خدا یک چیز دیگر می خواستی ؟ حالا هم وقت داری وضو کن ، دو رکعت نماز بخوان واز خدا بخواه ، که این معجزه را از نزدت پس بگیرد ودو باره به مثابه یک انسان سالم در جامعه بگردی!
مدیر اشرف خان از نیایش ها واز دعا هایش پشیمان شد ، در همین هنگام به خواب عمیقی فرو رفت. فردا که برخاست ، در خانه وکاشانه اش بود وگویا همه چیز را در خواب دیده بود .
برخاست و ضو تازه کرد ، نیت روزه را نمود، ودو رکعت نماز شکرانه خواند ، وشکر کرد ، که این همه جنجال ها برایش یک خواب بود ، کاری کرد ، این بود که دیگر هیچگاهی در مسجد نماز خواندن نرفت. ودیگر اینکه هیچگاهی نگفت : « که اگر من سرشان خبر شوم روزگارشان را چنان تلخ کنم ، که در روز روشن ستاره های آسمان سرش خنده کنند » را از دهنش انداخت. پایان
۱۶ ماه جنوری سال ۲۰۱۴ ترسایی
شهر هامبورگ
*
(۱)در تی تک درآمدن یعنی بسیار مضطرب وبه تشویش شدن (واژه ګفتاری یا عامیانه) مردم افغانستان.