ابراهیم ورسجی
تفرقه اندازی میان قومی؛عمده ترین کار کرزی درافغانستان
ابراهیم ورسجی
27-7-1393
اگرملتی ازطریق اختناق یاسانسور"محفوظ"بماند،آنچه نجات داده می شود،شاید ارزش نجات دادن رانداشته باشد!
کارل کوهن
اگرعقیده ی مخالف شماراعصبانی می کند،نشان آن است که ناخود آگاه می دانید که دلیل مناسبی برای دفاع ازآنچه فکرمی کنید ندارید!
برتراند راسل
هرآنچه سخت باشد،دود می شود!
کارل مارکس
هویت خواهی ملی وهویت خواهی قومی ناسازگارباهم نیستند؛درواقع،دراین معرکه ،آنچه مهم است استرتژی سیاسی ملت خواهی می باشد.بطورنمونه،استراتژی سیاسی معطوف به جنبش رهای بخش ،درسمت وچارچوب دولت – ملت یاچربش دولت برملت سیرمی می کند؛درحالیکه،استراتژی سیاسی الهام گیرنده ازجنبش حقوق مدنی - شهروندی ودموکراسی خواهی معطوف به ملت – دولت است.یعنی خواست ملت رابرخواست دولت ترجیح می دهد؛ونمونه ی بارزش هم این است که، درسال 1977-78،مردم سکاتلند خواستارجدای ازانگلیستان شدند.جِمزکالاهان ،نخست وزیروقت اعلام کرد،اگر40 درصد مردم موافق همه پرسی باشند،درچند ماه اقدام به نظرخواهی درمنطقه کرده پس ازآن همه پرسی جدای رابرگزارمی کند.وقتیکه نظرخواهی انجام شد،23درصدبود.37سال بعد،وقتیکه در18ماه سیپتامبرسال 2014 – 27ماه سنبله 1393،همه پرسی برگزارشد،جدای خواهان شکست سخت خوردند.علت شکست خوردن شان هم دست بالای حقوق شهروندی برهویت خواهی قومی- بومی می باشد.ازاین رو،کشورهای چند قومی که ازتجزیه طلبی ترس دارند؛برای بقای خود،بهتراست که فرهنگ مدارا- کثرت گرائی وحقوق شهروندی رافربه نمایند.دراین صورت،هویت ملی برهویت های قومی- قبیلگی چربش پیدا می کند!
نگاهی به برآمدن ملت دراروپا وتقلید نادرستِ آن درخاورمیانه
این نویشته دردوبخش تهیه شده است:نخست،بحثی کوتاه درباره ی برآمد وادامه ی کشور- ملت دراروپای غربی ازآغاز تاکنون؛ وراه اندازیی مصنوعی وادامه ی کم خون آن درکشورهای مسلمان که بحران دلخراشی کنونی درخاورمیانه دستاوردآن می باشد.دوم،بحثی درباره ی بود ونبود ملت درافغانستان وتفرقه اندازی کرزی وتیمش درمناسبات میان قومی.خوانندگان نویشته های بنده آگاهی دارند که پیش ازمرخص شدن کرزی ازکاخ ریاست جمهوری؛مقاله های را درباره ی میراث مصیبت بار- سیاسی – اداری- امنیتی- اقتصادیی او برای مردم افغانستان نویشته بودم که اخیرینش زیرنام "حکومت فاسد کرزی؛ازدیدگاه رابرت گیتس،وزیردفاعِ سابق امریکا"بود.بعدازآن،نامه ی سرکشاده برای دکتراشرف غنی احمد زی نویشته دربخش دوم آن، دستاوردهای ننگین کرزی برای مردم افغانستان را ماده وارجمع بندی کردم.البته، قراربراین نبود که دستاوردهای کرزی ماده واردربخش دوم نامه ی سرکشاده برای آقای احمدزی درج وبازتاب داده شود.چون، رئیس جمهورمیدان هوای کابل را بنام کرزی نام گذاری کرده بود،لازم دانستم برایش یاد آورشوم که با این دستاوردها،اوسزاواراین نام گذاری نیست.بهرحال،نام گذاری هاسیاسی بوده وگذشته ی خوبی ندارد.ازاین رو،این گونه نام گذاری را درادامه ی نام گذاری های قبلی سیاست بازی دانسته داوری درزمینه رابه مردم بویژه آگاهان افغانستان سپرده ازبحث بیشتر درباره ی آن خود داری می نمایم.
دررابطه به اصل نخست، یا آغازشکل گرفتن ملت درقالب کشور- ملت دراروپای غربی وتقلید مصنوعی- شعاری ازآن درنیمه ی سده ی بیستم درکشورهای مسلمان،باید گفت که ملت ها به معنای کنونی شان دردوران سده های میانه وجود نداشتند.شایان توجه است عدم موجودیت ملت یاملت ها دردوره ی سده های میانه به این معنانیست که گونه ی کهنه یاقدیمی ملت درزندگی همگانی کشورهاچه بزرگ وچه درمیانی یاکوچک حضورنداشته است.واقعیت این است که، درآن دوره،همبستگی میان قوم هابرپایه ی سنجه های محلی یامذهبی- تباری استوارشده بود.ازاین رو،دراروپا وبخش های ازافریقا وامریکا،ماملت مسیح ودرجهان اسلام هم ملت اسلام یامسلمان راداریم.درملت مسیح هم ،تاریخ گواهی می دهد که پاپ درسرامپراتوری مقدس روم، ودرجهان اسلام،امپراتوری های اموی،عباسی وعثمانی را درسرملت مسلمان داریم.روشن است.درهردوگونه ی مسیحی ومسلمانی امپراتوری ها، دومسئله برجسته می باشد:نخست،درمسیحیت ،پاپ ها وکاردینال ها؛ ودراسلام،خانواده های حکومت گر وشیخان مذهبی توجیه گرحکومت هایشان فرمان می راندند.دوم،زبان های لاتین وعربی،به حیث زبان های مقدس کارکرد داشتند.البته، با این فرق که، درامپراتوریی عثمانی،زبان عربی ازمقام زبان طبقه ی حکومت گرفرود آمده وجای خود رابه زبان ترکی،زبان طبقه ی حاکمه سپرده وارزش خود رابه حیث زبان مذهبی نگهداشته بود که تاکنون درکشورهای مسلمان غیرعرب ادامه دارد.
با وجود این که،همانندی های میان امپراتوری های مقدس روم وامپراتوری عثمانی وجود داشت،اما آن هاباعث نشد که کشور- ملت مدرن ازشکم دومی بیرون شود.پرسمانی که دراین نوشته تاحدی درباره اش سخن خواهم گفت.دراین باره که ، چراکشور- ملت ازشکم امپراتوری عثمانی بیرون نشد؛ وازشکم امپراتوریی پاپ ها وکلیسای رومی برآمد کرد، لازم است بدومسئله ی زیرپرداخته شود:نخست،سرکوب شدن فلسفه درجهان اسلام توسط فقه وکلام زیرریاست شاه وشیخ وموقع تبارزنیافتن علم های حقوق وسیاست که دردوی پسین هم فقه مقصرمی باشد.دوم،برآمدن رنسانس / نوزائی وغلبه ی فلسفه برالهیات کلیسا وکمک آن به برآمدن علم های حقوق ،سیاست،ادبیات،هنررنسانسی وژورنالیسم دراروپای غربی. رنسانسی که ازآن درزبان فارسی به نوزائی ترجمه شده ونخست درایتالیا شروع شده است ودرواقع این گونه آغازبکارکرد که، درپایان دوره ی سده های میانه، میان عصرنو ویونان باستان وروم باستان پیوند برقرارکرده شد.به این معناکه،باگذرازسرحکومت، فلسفه والهیات هزارساله ی کلیسا،میان یونان وروم باستان وعصرتازه که آغازشده بود،پیوند برقرارگردید.این پیوند به این خاطرزده شد که اروپائی هاازشیوه ی سیاسی – حکومتی- سرکوبگر-عقل گریز کلیسا نهایت خسته شده بودند؛به گونه ی که، اکنون، ایرانی ها ازحکومت سرکوبگر- خشن ملایان؛ وعرب ها ازحکومت های نظامی ووهابیت خانواده ی سعود به ستوه آمده رهائی می جویند، وراه نجات هم دردموکراسی یونان وجمهوریت روم باستان بود.
نگاهی به تاریخ یونان وروم باستان نشان می دهد که، دردونیم هزارسال قبل،آنجا دموکراسی وجمهوری ودرواقع دولت های دموکراتیک - حقوق بنیاد برقراربود وفلسفه هم دراولی دست وکله ی بالاداشت.درواقع،برقراری پیوند میان جهان باستان یونانی- رومی وجهان نو،به این نتجه منجرشد که اروپای غربی ازحکومت امتِ اخیرت گرا- عقل گریز-انحصارگرکلیسا دورشده اول به دولت های مطلقه ی مدرن وبعد ازآن به کشور- ملت های دموکراتیک متکی برحقوق شهروندی رسید.ازنظرنظرفلسفی- جهان بینی ای عقلی،نکولاس کوپرنیکس(1473-1543)،فیلسوف رنسانسی جرمن،نظریه ی کلیسایی زمین ثابت ومرکزجهان بودن رارد وثابت کرد که زمین متحرک است و درمحورنظام شمس به حیث یکی ازسیاره ها درکیهان حرکت می کند.درواقع،کوپرنیک با این نظرخود انقلاب بزرگ را درعلم وفلسفه ایجاد کرد.پیش ازکوپرنیک،دوره ی تجدد درایتالیا شروع شده بود؛ البته ، این گونه که،بانویشته های پترارک(1304-1374)وماکیاولی(1469-1527)،تجدد آغازشده بود.درحقیقت،این تجدد علمی- فلسفی در ایتالیا به افکارفرسوده وکهنه ی دوره ی سده های میانه پایان وافکارنوین را که ازعلم وفلسفه ی روم ویونان باستان سرچشمه می گرفت، جایگزین آن کرد.روشن است که، این افکاردرذهنیت ،فکر ، روحیات ادیبان ،عالمان وفیلسوفان ایتالیا بسیاراثرگذاشته وبعدن رفته رفته انقلاب بزرگ را درتمام اروپاباعث شدند.واقعیت این است که، درسده های 14و15،دربخش فلورانس ایتالیا، یک عده شخصیت های فوق العاده متفکرواندیشمند برآمد کردند که کمترملتی می تواند درمدت زمای کمی چنان اندیشه ورزانی رابیرون دهد.اراین به بعد است که، دستاوردهای بزرگ ونوگرایانه ی علمی وادبی ایتالیا درمیان دانشمندان اروپائی بنام رنسانس شهرت یافت.
درحقیقت،همان رنسانس / نوزائی ایتالیا بود که اروپا را اززیرسلطه ی افکارواندیشه های واپس گرایانه ی کلیسای رومی بیرون وکشورهای این قاره را واردعصرمدرن کرد.ازجانب دیگر،شایان توجه است که، رنسانس ایتالیا وانقلاب بزرگ علمی- فلسفی دراروپا به آسانی میسرنشد.به سخن واضح تر،رنسانس ونهضت اصلاح مذهبی، جنگ های 30ساله ی مذهبی میان کاتولیک ها وپروتستان ها از1618تا1648 را درپی داشت که درفردای آن در1648،به قرارد وستفالی منجرشده هم آغازگرعصرسکولار/ این جهانی اندیش وهم زمینه سازبرآمدنِ دولت های مطلقه ی مدرن شد.وقتیکه، ازرنسانس ایتالیا ونقش آن درنوگرائی درقاره ی اروپاسخن سخن گفته می شود،لازم است که ازنقش انگلیستان هم درزمینه یا دی کرده شود.واقعیت این است که، انگلیستان ازچهارنقطه نظرکشورجالبی درقاره ی اروپا، به شمارمی آید:نخست،درسال1215،جان لکلند،پاد شاه انگلیس ، زیرفشاربارون ها،منشورمگناچارته/ حقوق شهروندی راتصویب کرد که درآن آزادی های فردی برای برخی قشرهای مردم تامین شد.دوم،انگلیستان یگانه کشوری می باشد مانند دیگربخش های این قاره داد گاه بررسی عقاید نداشت.سوم،اولین کشوری می باشد که خود گردانی خود را ازکلیسای رومی گرفت.چهارم،یگانه کشوری می باشد که باکشتن یک پادشاه ودرواقع مسالمت جویانه درسال1688دست به انقلاب مشروطه زده قدرت شاه رابه نفع مردم مصادره نمود.
درواقع،پس ازانقلاب مسالمت جویانه وآرام انگلیس بود که انقلاب 1776امریکا وانقلاب کبیرفرانسه درسال1789یا صد سال پس ازآن صورت گرفت.اگرنگاهی به هردوانقلاب انداخته شود،روشن می شود که اندیشه ی لاک که درانگلیستان کمک به انقلاب آرام کرده بود؛اما باعبورازدریای مانش،باعث انقلاب خشونت باردرفرانسه شد.ازجانب دیگر،هنرودستاورد انقلاب کبیرفرانسه این بود که باشعاربرابری،برادری وآزادی ودرواقع حقوق بشری خود،مفهوم جدید ملت رابه اروپا وجهان پیش کش نمود.مفهومی که ازرنسانس نوزائی،نهضت اصلاح مذهبی مارتین لوتر،کشیش / روحانی آلمانی،انقلاب انگلیس،نهضت روشنگری،انقلاب امریکا وانقلاب کبیرفرانسه مایه گرفته انسان باوری،فردیت،آزادیی فردی واصل شهروندی را به ارمغان آورد.به این معناکه،ملت بدون آزادی وحقوق شهروندی نمی تواند شکل بگیرد.اگردرقرارداد وستفالی، دولت مطلقه ی مدرن شکل گرفت که درآن دولت همه کاره وملت درگام دوم ایستاده بود؛اما انقلاب کبیرفرانسه،حقوق شهرندی ملت رارقم زده باعث شد که دولت را تابع تصمیم واراده ی آن شود.اگرچه جرمن ها وفرانسوی ها درآغازدولت مطلقه ی مدرن،جنایت های بزرگی به اقلیت های خود کردند؛اماخود نمائی کردن حقوق شهروندی، حقوق اکثریت واقلیت رابرابروتاحدی زیادی ظلم های قبلی راتلافی کرد.به این معناکه،تعریف دایرت المعارف روشنگری ازملت:"یعنی مردمی که دریک سرزمین مشخص ودارای حاکمیت ملی زندگی می کنند؛ملت شمرده می شوند"،جایگاه ویژه ی خود رادرفرهنگ سیاسی وحقوقی اروپا پیداکرده تمیزهای اکثریت واقلیت را نیست یابسیارکاهش داد.
اگرچه، ژاکوبن ها،باجنایت های خود پس ازانقلاب فرانسه، زمینه سازی برای برآمدن ناپلئون بوناپارت کردند؛ وبونا پارت هم برخلاف ارزش های انقلاب خیزهای جنگ طلبانه - امپراتورگونه برداشت؛چون،فرهنگ وارزش های انقلاب ساختارفرهنگی- فئودالی- مذهبی رافروپاشانده بود،مردم فرانسه ماجراجویی ژاکوبن ها وجنگ طلبی بوناپارت راپشت سرگذاشته ارزش های نهضت روشنگری وانقلاب بزرگ خود راپاس داشتند.نهضت وارزش های که کمرکشور- ملت بویژه ملت برابربه اجتماع بزرگ شهروندان دارای حقوق برابروشهروندی را به اروپا ومستعمرات اروپاپیش کش نمود.ملتی متشکل ازشهروندان نه رعا یا مانند رعایای استبداد شرقی که نماد آن استبداد حاکم برمسلمان های رعیت خو- ستم پذیرمی باشد.تجربه نشان داد که ملت وملت سازی ازگونه ی پیش کش شده توسط انقلاب کبیرفرانسه؛ ازآغازسده ی نزدهم تانیمه ی نخست سده ی بیستم ادامه یافت.اگرچه افزون خواهی کشور- ملت های اروپائی دردهه ی دوم سده ی بیستم،جنگ اول جهانی ودراخیردهه ی سوم آن،ملی گرائی افراطی درایتالیا وآلمان به فاشیسم ونازیسم ودرروسیه درقالب بلشویسم به استالینیسم انجامیده ودرهمراهی باسرمایداری افزون طلب،جنگ جهانی دوم رارقم زده بسیارتباه کاری کردند؛اماتباه کاری آن ها نتوانست ازارزش ملت به حیث مجموعه ی شهروندان آزاد ودارای حقوق برابروحکومت تابع اراده ومصلحت آن بکاهد!
براستی، بعد ازجنگ دوم جهانی است که دورخداد صورت گرفته وضع نوینی را خلق کرد:نخست،اروپای پساهتلری ، زیرنفوذ امریکا و اتحاد شوری دوپارچه شد که درغرب آن، ملت وحقوق شهروندی قوت بیشترگرفت؛اما درشرق آن،استالین اردوگاهی بردگی رابنام دفاع ازحقوق خلق ها وکارگران شکل داد که ملت نامیدن آن هامسخره می نماید.دوم،بسیاری نهضت ها وسازمان های ملی گرا- انقلابی درجهان مستعمره به خود گردانی رسیده کوشش نمودند تامردمان زیرفرمان خود را ازمردم ها وقبیله ها وفرقه های مذهبی به ملت بالابکشند.اینجاست که دوسیاست دیگرباقدرت خود نمائی کردند:نخست،امریکا واتحاد شوروی به مبارزه دست زدند تا تازه واردهابه میدان سیاست جهان رادر کمپ های خود شامل نمایند.دوم،کشورهای تازه خود گردان شده ورهبران ملی شان نهضت عدم تعهد راشکل دادند تا هم ملت شوند وهم موضع بی طرفانه درسطح جهان داشته باشند.
ازبدرخ دادها،فرایند کشور- ملت سازی درتازه به دوران رسیده ها دچاردشواری های شد که ازدوسرچشمه الهام می گرفتند:نخست،مانع های تاریخی.دوم،رقابت ودست اندازی های قدرت های بزرگ درسمت وابسته کردن بازی گران نوبه خود شان.بطورنمونه،درخاورمیانه،هم میراث امپراتوری عثمانی آلوده به استبداد بود، وهم میراث پس ازآن که فرانسه وانگلیس باقرارداد"سایکس- پیکو"درسال 1916درجهت تقسیم میراث عثمانی ساخته بودند.ازهمه بد شگون تراین که،انگلیس وفرانسه درادامه ی قرارداد یاد شده لبنان رابرای مسیحی ها واسرائیل رابرای یهودی های اروپائی- امریکائی ساخته زمینه های بحران های بعدی را رقم زدند که تاکنون امریکا درنگهداری آن کوشیده وباعث کشمکش های دوام داراسرائیل- فلسطینی هاشده است.دررابطه به عثمانی ومیراث ناخوشایند آن، بهتراست ازشیوه ی استبدادیی آن نام برده شود.مثلن،پال کندی،دانشمند کانادای درکتاب"ظهوروافول قدرت های بزرگ"،می نویسد:"یک سلطان ابله عثمانی بقدری اختیارات تامه ومستبدانه داشت که می توانست یک شبه تمام امپرتوری رافلج نماید.درحالیکه،یک پاپ درامپراتوری مقدس روم قا درنبود این کاررا درمورد تمام قاره ی اروپا انجام دهد." بنگرید! همین شیوه ی حکومت داریی مستبدانه هم درترکیه ی پساعثمانی وهم درسرزمین های عربی زیرسایه ی انگلیس – فرانسه قرارگرفته ی خاورمیانه،توسط زمام داران وابسته به آن ها ادامه یافت.
ازاین رو،همان گونه که درفروپاشی عثمانی،کهنه استعمارگری متهم است؛درادامه ی استبداد عثمانی درجهان عرب پس ازآن هم متهم می باشد. اتهامی که هم ازواقعیت وهم ازتوطئه درآن می توان سررشته ی پیدانمود.روشن است که، درفروپاشی عثمانی،همان اندازه استبداد بومی مقصراست که دروضع کنونی خاورمیانه استعمارخارجی واستبداد بومی مقصربه شمارمی آید.البته،با این فرق که، درترکیه ی عثمانی تلاش درجهت اصلاحات صورت گرفت؛درحالیکه،استبداد عربی پسا"سایکس- پیکو"وپساجنگ جهانی دوم ، جزءی ترین تلاش هم نکرد که تغییردرخود درراستای مسئولیت پذیری،حتا بعدازبهارنیمه فرجام عربی بیاورد. وهمین عدم تلاش درجهت اصلاحات وپافشاربرگذشته ی استبدادی ازدوره ی استعمارزدائی تاکنون، به بحران کنونی وقد افرازیی داعش وخلافت اسلامی اش انجامیده است.برای نمونه، ترک هابخاطرهم مرزبودن با اروپا، کوشش کردند که ازآن آموخته وضع خود را دگرگون نمایند.دراین راستا،نگاهی به کوشش های سلطان های عثمانی برای تغییردرسمت مدرنیته خالی ازاهمیت نمی باشد.برای نمونه، درقرن 19،سه گونه اصلاحات بزرگ درجهت نوسازیی حکومت عثمانی وتغییراتباع آن ازرعیت به شهروندان برخوردارازحقوق کامل شهروندی راه اندازی شد:نخست،درسال1839،تنظیمات یا اداره سازی به شیوه ی مدرن غربی راه اندازی شد.دوم،فرمان اصلاحات وبرقراری حکومت مشروطه درسال 1856صادرشد که بعدازدوسال پس انداخته شد.سوم،شکست آن اصلاحات درسال 1908به انقلاب ترک های جوان منجرشد. وبعدازآن،تصمیم عثمانی برای شرکت درجنگ جهانی اول درکنارآلمان به پایان عمرش وپیروزیی امضاکنند گان معامله ی سایکس- پیکوانجامید.ازاین سبب،می توان عامل های فروشی امپراتوریی عثمانی رابیشتردرماهیت خودش جویاشد،تابازی های سیاسی روسیه ی تزاری،انگلیس وفرانسه.افسوس که زمام داران عرب ازفروپاشی عثمانی تاکنون نتوانستند نقش تباه کارانه ی خودکامگی درفروپاشی آن قدرت بزرگ را درک وازآن درس عبرت بگیرند.روشن است که ، درس عبرت نگرفتن ازچنان رخدادی دردناکی ،باعث تباهی خود شان حتاکشورهایشان می شود که بحران کشنده ی کنونی خاورمیانه نماد آغازینِ آن می باشد.
روشن است که، بحران کنونی خاورمیانه ریشه دراستبداد حکومت ها ورعیت ماندن مردمان منطقه وتبدیل نشدن شان به ملت های داری حقوق شهروندی دارد.جالب این است که، ناسیونالیسم ترک وعرب ایرانی وکرد؛همه خود رادردشمنی بایک دیگرمطرح کرده اند نه درشناخت ومناسبات دوستانه باهم.مثلن،اتاترک گفته بود که:"ترک غیرازخودش دست ندارد" که فرجام آن کردستیزی وخیزش کردهاعلیه ترکیه وزیرسوال رفتن دولت نام نهاد ملی ترک ها وتمایل اردوگان به سازش باکردهای ترکیه درجهت گام برداری به سوی حقوق شهروندی شهرندان آن کشور می باشد.ازجانب دیگر،ملی گرائی عرب هم ریشه دردشمنی باترک وفارس وملی گرائی کرد هم درمخالفت باهمه ی آن هاست که هستی پیداکرده ومی کند.وقتیکه مطرح کردن خود دردشمنی ب ادیگران را جمع حکومت های استبدادی عرب،ترک وایران نمائیم،آشکارمی شود که مردمانِ رعیت مانده وزیرفرمان حاکمان ومبارزه برای تشکیل ملت به افسانه مبدل شده است که نتیجه ی آن دشمنی کرد باترک وعرب وفارس ،وعرب با ترک وفارس وبرعکس وقربانی این گونه دشمنی هاهم فلسطینی ها ومردمان منطقه می باشند که درحفظ وضع موجود؛ خیزبرداشتن ازرعیت به شهروند ورسیدن به حقوق شهروندی را درخواب هم دیده نمی توانند!
تفرقه اندازی میان قومی؛عمده ترین کارکرزی درافغانستان
درادامه ی برآمدن ملت دراروپا وتحمیل وتقلید نیم کاره- ناقص آن درخاورمیانه که به بحران ترسناک کنونی وبرآمدن خلافت اسلامی انجامیده است.درخاوری ترین بخش خاورمیانه، یعنی افغانستان، مسئله ی هویت ملی- افغانی وهویت های قومی نه به گونه ی جهان عرب ،بلکه چیزی کمترازآن خود نمائی کرده است؛ وبن مایه ی برجسته شدن هویت های قومی درافغانستان هم سه عامل زیرمی باشد:نخست،استبداد ترسناک حاکمان دیروزبه کمک هند بریتانیا واتحاد شوروی ازعبدالرحمن خان تانجیب الله ، وبدنبال آن، جنگ های گرهی جهادی هاوتوحش طالبان زیراثرپاکستان وکمک مالی عربستان.دوم،همان شیوه ی استبدادی حکومت هابجای فربه کردن هویت ملی به معنای سرزمینی اش هویت های نژادی- قومی رازنده کرد.سوم،ازقبل،درافغانستان، روحیه ی قبایلی و قومی کم یا زیاد بودند؛بدبختانه، درنتیجه ی تهاجم شوروی به افغانستان،تحولاتی دراین کشورصورت گرفت که سازمان های چپی ومذهبی رازیراثربیگانگان به قبایل تازه مبدل کرد.ودستاورد قبایل تازه نفس هم؛تروریسم مذهبی ومداخله ی امریکابه بهانه ی مبارزه باتروریسم وایجاد حکومت فاسد کرزی وحکومت کنونی می باشد که ناگزیراست بجای دولت سازی شعارملت افغان بدهد.درحالیکه،ملت های پخته ترازملت افغان زیرفشارجهانی سازی وفن آوری آگاهی بخش وبدکاریی سیاست مداران خود سردرحال جان سپردن می باشند.پس، درباره ی ملت وملت سازی، بسیارهوشمند باید بود.
درباره ی اصل نخست،واقعیت این است که ، هند بریتانیا وروسیه ی تزاری درربع پسین سده ی نزدهم بخاطرترس ازآلمان بسمارک،درآسیای مرکزی سازش کرده دراین بخش ازخراسان بزرگ،زندانی بنام افغانستان رابه زندان بانی عبدالرحمن خان اعمارکردند.سازشی که درنتیجه ی آن ، روس ها تمام آسیای مرکزی وقفقاز، وهندبریتانیا،سلطه برهند وکنترول غیرمستقیم افغانستان را ازخود کرد.درواقع،هدف انگلیس اززندان باساختن امیرعبدالرحمن خان این بود که، ازمحمودغزنه تازمان خان ابدالی، همه غارتگران هند ازافغانستان کنونی عبور وبه غارت آن پرداخته بودند.به سخن دیگر،بزندان مبدل کردن گذرگاه غارتگران هند،به انگلیستان موقع می داد که بی رقیب برمنطقه فرمان براند.جالب این است که،انگلیس به زندان بان ساختن عبدالرحمن خان بسنده نکرده تاحد ممکن کمراورا بست تامردم راسرکوب نماید که کرد.
درواقع،عبدالرحمن خان به کمک هند بریتانیا وروسیه ی تزاری تمام سران قبایل رادرجهت تقویت دولت مرکزی سرکوب واردوگاه مرگ بوجودآورد.اردوگاهی که قربانیان آن مردم بویژه هزاره های ستم کش افغانستان بودند! ازهمه خنده دارتراین که ،برخی فاشیست های نادان افغان ازعبدالرحمن خان ستایش می کنند که گویاملت برایشان ساخته است.بی خبرازاین که،عبدالرحمن خان یک دولت ترسناک ومزدورانگلیس ساخته تمام زمینه های ملت شدن افغانستان رانیست کرد؛ وهمان نیست کاری را، نادرخان ،هاشم خان وبازماندگان شان تاکودتای ثور1357 نرم ترادامه دادند.ازاینکه ملت ساخته نشده بود وحکومت ها دست نشانده ی هند بریتانیا وشوروی بودند،بافروپاشی شوروی درپسین روزسال1991،حکومت افغانستان فروپاشید وکشورگرفتاردرگیری های باهمی قبایل تازه کار،یعنی سازمان ها وفرماندهان جهادی شد وازشکم گنده ی آن هاهم قبیله ی بی فرهنگی دیگری بنام طالبان باشعارشریعت وامنیت زیراثرنظامی های پاکستانی برآمد ووارد کارزارافغانستان سیاه بخت شد.بهرحال،پرسش ازمدعیان ملت سازیی عبدالرحمن خان وادامه ی آن توسط خانواده ی انگلیسی نادرخان این است که چگونه ملت مورد نظرآن هاچنان دست نگربیگانان است که دیروزبدون کمک هند بریتانیا وشوروی وامروزبدون کمک امریکا، نمی تواند سرنوشت خود راتعیین کند؟
درزمینه،می خواهم به این گونه ملی گرانمایان وملت سازان دروغین بگویم که "کسانی که تاریخ رادرست نخوانند؛مجبورهستند که همیشه آن راتکرارنمایند"! برای این که، ازتکرارتاریخ ناشاد جلوگیری شود،فکرمی نمایم دقت درباره ی ملت سازی درغرب ونسخه برداریی نادرست ازآن درجهان عرب وپاکستان،ضروری می باشد.درروشنای تاریخ،همه می دانیم که درپسین بخش سده ی هجدهم میلادی،روند فرود بزرگ مالکی یا فئودالیسم دراروپا وآغازپیدایش قدرت های متکی برشهرنشینی،تجارت وصنایع پیوسته به آن شتاب گرفت.درواقع، پس ازآن است که، مرزهای قدرت نه برپایه ی مالکیت های بزرگ،بلکه برپایه ی اندازه ی نفوذ ونقش سیاسی دولت ها تعیین شده رفته رفته یک مفهوم سیاسی نوهم خود نمائی کرد که هم زمان با آن بازنگری درمفاهیم دیگر،عنوانی رابرای خود برگزید.دراین راستا،سرزمین جایگاه خود رابه حوزه ی کارکرد قدرت که اکنون مرزسیاسی خوانده می شود وواژه کشورهم به آن منوط می شود، داد؛ وهمه مردمانی که دردرون همان سرزمین سیاسی زندگی می کردند،ازدیدگاه سیاسی ملت خوانده شدند.درواقع،به معنای زاده شد گان دردرون مرزسیاسی وشهروندان یک کشورکه درافغانستان ودیگرکشورهای مسلمان نه شهروند،بلکه رعیت باچوپانی حاکمان شدند.دراین مساحت،هرملت دارای دولت وکشورومرزهای مشخص سیاسی- جغرافیائی شد واین مرزها وسلطه برآن دولت را، دولت ها وملت های دیگرچه دور وچه نزدیک برسمیت شناختند؛ واین شناخت درواقع پایه ومایه ی پیدایش قانون بین المللی میان ملت هایا دولت هاشد.
اگرسنجه یامعیاردولت – ملت یاد شده را پایه بگیرم،بسیارمشکل است که افغانستان خود را دولت یاملت بنامم! به این خاطرکه،نتوانست که ازدورباطل زیست زیرسلطه ی بیگانگان بیرون وخود گردان شود.باوجوداین که، زیست درزیرسلطه ی بیگانگان چه دشمن وچه دوست خصلت مادرزادیی حاکمان دیروزوامروزماشده است،باتاکید باید گفت که هیچ زمام داری به اندازه ی حامد کرزی درمناسبات میان قومی مردم افغانستان ومناسبات بیرونی کشورشان تفرقه انگیزی وویرانگری نکرده است.بطورنمونه،درگذشته هم حکومت های زورگو- خود سرداشتیم که همه چیزرابرای خود می خواستند؛اما قانون متمرکزی مانند کرزی راتصویب نکرده بودند.قانونی که اختیارکاتب مردم شماری وتهیه ی شناسنامه درعلاقداری های دوردست راهم به رئیس جمهورسپرده است.بهرصورت،این غلطی را به آقا ونوکرحواله کرده ازسرآن وتبعات بی شمارمنفی اش برروند دولت سازی می گذرم.درزمینه های دیگرازجمله برخورد بامسئله های قبیلگی- قومی ومیان قومی- قبیلگی درافغانستان،همواره رفتارکرزی ویرانگرانه بوده است که نمایش چند نمونه خوبتربمابسنده می کند این تفرقه اندازبزرگ راسرزنش ونسبت به آینده هشداردهم که چنان نشود:نخست،برای کم ساختن شمارتاجیکان آنقدرقوم سازیی دروغین درسرود ملی کرده است که جززیان رسانی به فرایند دولت – ملت سازی،نتیجه ی دیگری نمی تواند داشته باشد.جالب این است که، این گونه تفرقه انگیزی را دربرخورد باقوم های دیگربه شیوه های دیگری کرده است.اگرامروز،شماری بسیاری ازباشند گان غیرپشتون افغانستان نمی خواهند درشناسنامه شان افغان نویشته شود، زاده ی دغلکاریی کرزی می باشد.دوم،درجریان دوردوم انتخابات ریاست جمهوری،بادعوت ازسرشناسان قبایل غیرغلجائی قندهارودامن زدن به اختلاف میان قبایل محمدزای وغلجائی پشتون، نشان داد که بدیگرقوم هاکه خیر،حتانسبت به پشتون هاهم نیک اندیش نیست.سوم،باتقلب بی شرمانه درانتخابات دوردوم ریاست جمهوری،هم مناسبات میان قومی رادرافغانستان لرزان کرد وهم فرایند نیمه جان دموکراتیک راکه ازطریق آن می شد به سوی دولت سازی وبعدن ملت سازی به پیش رفت،مزورانه تخریب کرد.چهارم،بارهاکردن تروریستان اززندان ها زیرتاثیرپاکستانی هابه این بهانه که می توان به پروسه ی صلح کمک کرد؛ وبرخلاف،تروریستان رهاشده دوباره به جبهه های تروررفتند؛بی اعتمادیی میان قومی خلق کرد که گویامتعصبان قومی متمرکزدردستگاه ریاست جمهوری باسازش باتروریستان نوکرپاکستان درپی ایجاد نظام قبیلگی- فاشیستی به شیوه ی امین وطالبان می باشند.فتنه گری های که تروریسم رافربه،همسوئی مردم رالاغروآینده ی دولت- ملت سازی راتاریک ترساخت.
اکنون که، چنین شده است، ومردم راخودی های واقعن ناخودی وبیگانه هابرابررنج وزحمت می دهند.پرسش بنیادی این است که ، چه باید کرد تا اول، دارای دولت خود گردان؛ و بعدن، دارای ملت به معنای دارای حقوق شهروندی و شهروندان افغانستان شد؟ می دانم که پاسخ پرسش یاد شده درشرایطی کنونی افغانستان آسان نیست! بهرحال،باید درباره ی آن اندیشید وکارکرد! باتوجه به وضع دشوارکنونی که داریم،به صراحت می توان گفت که ماهنوزدربرهه ی جامعه های شبهه سیاسی قرارداریم وبه دولت به معنی کامل آن متحول نشده ایم.چراکه، دولت تنها با سرود ملی،پرچم ملی ونهادهای جدیدی مانند:پارلمان،قانون اساسی واحزاب سیاسی نمایشی تشکیل نمی شود،بلکه دولت راحکومت قانون،برابری عملی افراد،آزادی وحقوق شهروندی،آزادی دستگاه عدلی ،آزادی مطبوعات ورسانه ها واحترام مردم وسیاست کاران به قانون وپشتکاردرتطبیق آن سروصورت می دهد.درنبود عامل های یاد شده است که می بینیم ، ضعف حاکمیت قانون،کمبود ظرفیت ها درادارات دولتی وصفری بودن عرضه ی خدمات دولتی به مردم،نبود امنیت،گسترش تروریسم،فقر،بیماری وآوارگی درافغانستان بیداد می کند؛وسرمایه ی ملی به شمول کمک های بشردوستانه ی جامعه ی جهانی بویژه کمک های امریکا راکرزی وحکومتی غارتگر- فاسدش به جیب زده اند وبسیاری شان مدعی ملی گرائی وملت سازی هم هستند!
برای این گونه ملی گرایان نمایشی ودرواقع قبیله گرامی گویم که، شوینیست می توانید باشید؛ اماملی گرانه.وشوینیسم هم باریشه ی فرانسوی اش پیشینه ی بسیارزشتی دارد.مثلن،حکومت یونیتاروشوینیست فرانسه بسیارکوشید تااکثربرتانیها،کورسیکاها،کاتالان ها،فلامان ها،باسکیها،ایتالیائی ها،الزاسیها ومورها را درطی سده های پسین بابهره گیری ازنوترین ابزارها وروش های زمان خود استحاله نماید.ازسوی دیگر،اگرفرنسه سرکوبگردموکراسی جمعی بوده وهست،امابه تامین حداقل رفاه اقتصادی ودموکراسی فردی همواره پایبند بوده است.پایبندی که مشکل است ملی گرایان منافق چه درافغانستان وچه جاهای دیگری درجهان پس مانده به آن متعهد وتوانمند باشند.ازاین رو،تحریف واقعیات،ستیزه باخواست مردم وواقعیاتی که مردم روزانه باچشم وسرمی بینند،تحریف تاریخ،تبلیغ های یک سویه،سفید نمائی سیاه کاری های گذشته، عادت همه ملی گرایان دروغین بویژه ملی گرایان افغان می باشد.نتیجه ی چنان بدکارگی های هم این است که، هم ملی گرائی داریم وهم حکومت مان بدون کمک قدرت های خارجی نابود می شود.نابود شدنی که تنها ازیک چیزحکایت می نماید،یعنی فقدان ملت وحکومت ملی.
ازاین رو،لازم است که درزمینه درست وواقع بینانه برخورد شود نه شعاری ومنافقانه ومتکی بزوربیگانگان به گونه ی که تاکنون ادامه یافته است.برای این که، ازگذشته ی ناشاد درس عبرت گرفته شود ودرآینده تکرارنشود،لازم است که کمبودی های ملی گرائی بررسی وبه آن نقادانه نگریسته شود.روشن است.بزرگترین کمبود ملی گرائی این است که همواره خود رادربود خطردشمن مطرح می کند نه دراحترام به منافع دیگران تادیگران هم احترامش نمایند.ازاین نگاه،ملی گرائی خود پسندی وخود ستائی ودیگرستیزی است وهیچ خود پسندیی گروهی وفردی نیست که برتوهم ومبالغه وقصه وافسانه مبتنی نباشد.نگاهی به منشاء این گونه ملی گرائی نشان می دهد که درسده های17و18آغازشده بود؛اما درسده ی 19بود که استوارترشد ودانش های چون تاریخ،زبان شناسی وفرهنگ وباستان شناسی رادرخدمت گرفت که استحاله وگونه ی ترسناک آن درسده ی20،صهیونیسم،فاشیسم نازیسم،بلشویسم وبرتری نژادیی درافریقای جنوبی و...می باشد که فرزندان ناخلف شان ازغرب افریقا تا افغانستان،انسانیت را شکنجه داده ومی دهد.
برای این که، ازچنان برداشت های ناروا ازملی گرائی وجنبه های سیاه شوینیستی- فاشیستی- برتری خواهانه ی آن نجات یابیم،لازم است که به آن جنبه ی انسانی قایل شویم.به این معناکه،آن را دردشمنی با دیگران یاما ودیگران مطرح نه نمائیم.پس،ایجاب می نماید که به بهترین تعریف ازملت وهواخواهی ازآن متوسل شویم وبهترین تعریف هم این است:"ملت به گروه بزرگی ازمردم اتلاق می شود که دارای زبان،فرهنگ،تاریخ،میراث مشترک،وبعضا نژاد وسرنوشت مشترک هستند که دریک قلمروجغرافیائی ونه لزوما دریک کشورزندگی می کنند.مردم یک ملت،دارای روحیات وعلایق مشترک می باشند ودوست دارند ومی خواهند درکنارهم یک ملت راتشکیل بدهند.ملت ممکن است به عنوان یک جماعت فرهنگی ودارای بافت خاص،امابدون خود مختاری سیاسی یا داشتن دولت وجود داشته باشد"(دانشنامه ی سیاسی ازآشوری).درتعریف حقوق بین الملل از"ملت"،حتی بیش اززبان وتاریخ وفرهنگ،براحساس تعلق جمعی وپیوند وهم بستگی گروهی ونیزتعریفی که آن ها ازهویت اصلی خویش ارائه میدهند،تاکید شده است.
دراخیر،می خواهم تاکید نمایم که هویت خواهی ملی وهویت خواهی قومی ناسازگارباهم نیستند؛درواقع،دراین معرکه ،آنچه مهم است استرتژی سیاسی ملت خواهی می باشد.بطورنمونه،استراتژی سیاسی معطوف به جنبش رهای بخش ،درسمت وچارچوب دولت – ملت یاچربش دولت برملت سیرمی می کند؛درحالیکه،استراتژی سیاسی الهام گیرنده ازجنبش حقوق مدنی - شهروندی ودموکراسی خواهی معطوف به ملت - دولت است.یعنی خواست ملت را برخواست دولت ترجیح می دهد؛ ونمونه ی بارزش هم این است که، درسال 1977-78،مردم سکاتلند خواستارجدای ازانگلیستان شدند.جِمزکالاهان ،نخست وزیروقت اعلام کرد،اگر40 درصد مردم موافق همه پرسی باشند،درچند ماه اقدام به نظرخواهی درمنطقه کرده پس ازآن همه پرسی جدای رابرگزارمی کند.وقتیکه نظرخواهی انجام شد،23 درصد بود.37سال بعد،وقتیکه در18سیپتامبرسال 2014- 27سنبله 1393،همه پرسی برگزارشد،جدای خواهان شکست سخت خوردند؛ وعلت شکست خوردن شان هم دست بالای حقوق شهروندی برهویت خواهی قومی- بومی بود.ازاین رو،کشورهای چند قومی ازجمله افغانستان که فاشیست های آن ازتجزیه طلبی موهومی وفید رالیسم حتا دموکراسی وحقوق بشرترس دارند؛برای بقاوادامه ی خود،بهتراست که فرهنگ مدارا- همزیستی- کثرت گرائی پذیری وحقوق شهروندی رافربه نمایند.دراین صورت،هویت ملی برهویت های قومی- قبیلگی چربش پیدا می کند!