مهرالدین مشید

 

مرگ کودکانی را باید عزادار بود که وجدان انسانیت را تکان می دهد و حتا انسانیت را زیر سوال برده است

باز هم آتش و خون در سرزمین گلگون کفنان که مردم اش هر روز در سوگ عزیزی می نشینند و  غم ها و رنج های پیهم را در موجی از قساوت ها و بیرحمی های تروریستان و فساد رو به افزایش حاکمان کابل ناگزیرانه به جان می خرند و اما این بار مرمی تروریستان به سوی سه کودک معصوم نشانه رفت و مرتکب بزرگترین جنایت بشری شدند که شاید این جنایت در تاریخ بشری بی پیشینه باشد و این عمل زشت و ناجوانمردانه را جنایت قرن می توان خواهد که از وحشت آن زمین می لرزد و آسمان خون گریه می کند و اما تروریستان جنایتکار هرگز متاثر نمی شوند و اشک ندامت نمی ریزند  و قلب های سنگ آنان به ترحم درنمی آیند. شگفت آور این است که چگونه و در چه حالی این کودکان معصوم را نشانۀ مرمی قرار دادند و شگفت آورتر این که چگونه فریاد های معصومانۀ این کودکان بر آنان هرگز اثر نکرد و مرمی های انسان دشمن را بر سر و روی این کودکان بیگناه نشانه رفتند. در حالیکه اشک کودکی و فریاد زاری آن سنگین ترین و بیرحم ترین دل ها را به ترحم وامی دارد و اما این تروریستان به این کودکان اندکترین ترحمی روا نداشتند؛ بلکه به بیرحمانه ترین صورت  قلب های پاک این نازینان بیگناه را آماج مرمی های بیرحم و انسان دشمن خود قرار دادند. با این عمل شوم خود کربلای قرن را بار دیگر تکرار کردند وعاشورای تاریخ را به راه افگندند و حتا تاریخ را به روایت بیرحمانه یی بیان و تمثیل کردند.

 تروریستان شاید این را از جملۀ شهکار های خود حساب کنند و در برابر آن از استخبارات جهنمی پاکستان پول و امتیازات بیشتری بدست آورند و اما نمی دانند که مرتکب بزرگترین جنایت بشری شده اند که در تاریخ بشری بی پیشینه است . آنهم جنایتی که جان کودکان بیگناهی را گرفته اند خداوند قتل ناحق را حرام قطعی و جای عاملین آن را دوزخ  خوانده است. این کشتار بیرحمانه پرده از نیات اصلی و سیمای واقعی تروریستان بیرون افگند و وابستگی آنان را به استخبارات پاکستان در تبانی مرموز با استخبارات سیا و ام آی 6 به اثبات رساند که هدف اصلی هراس افگنان کستار و قتل عام مردم بیگناۀ افغانستان است و جز این هدف دیگری ندارند. آیا تروریستان چگونه این عمال وحشیانۀ خود را توجیه می کنند و  کاذبانه بی شرمانه ادعای آزادی کشور را دارند. در حالیکه این کودکان بیگناه سازنده گان آیندۀ این کشور بودند و به همه چیز با نگاههای ساده و کودکانه می نگریستند و از زنده گی جز آرام و خوب زیستن تعریف دیگری نداشتند؛ اما با این تنها از وحشت و کشتاربیرحمانه هراس داشتند که هراس افگنان را عامل این گونه کشتار ها می دانستند. این کودکان تنها عشق به زنده گی داشتند و تنها آنانی را بد و زشت می شمردند که زنده گی انسان ها را بیرحمانه به خون و آتش می کشند. این کودکان معصوم بی آنکه از دشمن و دوست چیزی بدانند و تنها این را دریافته بودند، کسانی که زنده گی انسان ها را می گیرد و آدم های بیگناه را می کشند. زشت و وحشتناک اند و این ها دریافته بودند که هراس افگنان نماد راستین و واقعی وحشت و بربریت اند. از همین رو بود که وحشت هراس افگنان از قبل در سرتا پای او خانه کرده بود. او را چنان وحشت زده گردانیده بود که روزی از پدر خود پرسیده بود. پدر جان طالبان کی را نمی کشند. پدر اش گفته بود، حیوان را  . نیلوفر معصوم با زبان کودکانه اش در پاسخ پدر گفته بود . پدر جان کاشکی حیوان می بودم. راستی هم وحشت آفرینی و دهشت آفرینی خیلی زشت تر از هر بدی است و این وحشت آفرینی ها بود که نیلوفر را وادار به فکرکردن و پیدا کردن راه و چاره برای زنده گی بدون وحشت نموده بود. نیلوفر برای پدر خود . شگفت آور این است که چگونه این کودکان معصوم در زمان حمله و  فیر مرمی چه حالتی داشتند و شاید سخن نیلوفر در ذهن اش به سرعت خطور کرده باشد که کاشی حیوان می بود و از شر طالبان رهایی می یافت؛ زیرا طالبان از نظر او موجوداتی تلقی شده بود که فقط انسان را می کشند و با انسانیت در مقابله اند. راستی هم نیلوفر زمانی که کشتار و تیر اندازی بیرحمانۀ طالبان را دید، تصورات و خیال های خود را در واقعیت به تماشا گرفت و دریافت که طالبان تنها تفنگ را می شناسند تا انسان را بوسیلۀ آن به قتل برسانند. شاید هم وحشت در آن زمان چنان بزرگ و سریع بوده است و فضای اتاق را با شتاب عجیبی به خود پیچانید که نیلوفر حتا مجال اندیشیدن را نیافت و تنها به این می اندیشد که کدام مرمی به سیۀ پاک و بی آلایش کودکانه اش اصابت می کند. وحشت هراس افگنان چنان همه چیز را یکسره زیر و رو کرده بود که سردار احمد پدر نیلوفر تمامی چاره ها را حصر شمرد و تنها قربانی شدن خود را یگانه راه برای زنده ماندن کودکان خود تصور کرد. از همین رو بود که وی خود را بر فراز جسد کودکان خود افگند وفکر میکرد که آنان را نجات خواهد دادو اما نمی دانست که مرمی هراس افگنان بیرحم سر، سینه ، شکم و دست  و پای کودکانش را پیشتر نشانه رفته بود و دو کودک و خانم اش جان باخته بودند و یک کودک اش  به حالت کوما درامده بود؛ اما در این میان وحشت آمیخته با عطوفت مادری حمیرا خانم سردارد احمد را نباید از خاطرهها فراموش کرد که چه حالتی داشت و بویژه زمانی که مرمی ها به سوی شان شلیک می شد و خود را با مرگ در نزدیک ترین فاصله یافته بودند. ممکن تصور حالت مادری در چنین حالت و به تصویر کشیدن احساسات و عواطف مادری او امر ساده یی نباشد که قلم از عهدۀ آن بیرون بدر شود و اما این قدر می توان گفت که در آن زمان حمیرا همه چیز خود را از دست داده بود و تنها به چیزی که فکر می کرد به زنده ماندن کودکان خود و اما جور روزگار این آرزو را هم از او گرفت و نه تنها آخرین تلاش های اش برای زنده ماندن کودکان اش بی نتیجه ماند؛ بلکه به بسیار زودی و حتا سریع تر از سرعت زمان همه چیز خلاف میل اش رخ داد و نه تنها کودکان خود را نجات داده نتوانست که همه یک جا شکار بیرحمانه ترین مرمی های هراس افگنان شدند و به خاک و خون غلطیدند.

این که او پیش از مرگ چه حالتی داشت و چه اضطراب عجیبی سرتا پای اش را فراگرفته بود و تا آخرین لحظۀ حیات چه حالتی داشت. ممکن تشریع و بیان آن بزرگترین حماسۀ قلم را در روزگار ما بطلبد تا توانایی به تصویر کشیدن آن را دریابد. حماسه یی که پرده از یک جنایت بزرگ قرن بردارد و سیمای زشت و کریۀ هراس افگنان را افاش نماید و در ضمن چهرۀ مظلوم ترین مادر و پدری را در موجی از احساسات اضطراب آلود به تصویر بکشد که چگونه اصابت مرمی ها را به جان کودکان معصوم شان لحظه یی به تماشا نشسته بودند. آری این درد استخوان سوز حمیرا و سردار احمد را تنها خود آنان در آن زمان می توانستند، درک کنند و آنرا لمس نمایند . این که

چگونه این درد استخوان سوز را تحمل کردند و با چشمان اشک آلود کودکان خویش را در خاک و خون افتاده دیدند. در این میان نگاه های کودکانۀ نیلوفر، ابوذر و عمر در موجی از وحشت  و ترس به سوی پدر و مادر شان تراژیدی ترین صحنۀ این رخداد باشد که وجدان تاریخ را تکان می دهد و وجدان بشریت را سخت می درداند. شگفت آور این که کودکان حتا بدون آنکه مجال نگاه کردن به سوی پدر و مادر را یابند و خیلی بیرحمانه و کودکانه به زمین افتادند و در خون تپیدند.

در این شکی نیست که انسان می میرد و کاروان زندهها به سوی مرگ راه می گشاید و انسان هر نفس که از کاخ زنده گی کم می کند و بی آنکه بداند نفس تازه را با غفلت های تازه به استقبال می گیرد و زنده گی رودی را ماند که هر لحظه جاری است و به قول فلاسفۀ یونان می رود و برنمی گردد. و به تعبیر قرآنکریم "کل یوما هو فی شان .  یعنی هر روز یا هر لحظه شان و حالت دیگری دارد. به تعبیر جامعه شناسان زنده گی تیاتری را ماند که نقش های زشت و زیبا پیهم از پیش چشمان آدمی عبور می کنند و و اما نقش هایی جاوادانه می مانند و به جاودانه ها می پیوندند که زیباتر جلوه نمایند و چشمان تیزبین و حقیقت بین را به خود بیشتر بکشانند. بدون تردید نقش هایی به ابدیت می پیوندند که الگو هایی نمادین و تکرار ناپذیر را از خود به میراث بگذارد و شکسپیرنویسندۀ شهیر انگلیسی این نکته را خیلی زیبا به تصویر کشیده است.. با این تعبیر انسان هایی به جاودانه می پیوندند که کارنامه های زنده گی آنان پیام آور جاودانگی ها برای بشریت باشد. حقا که این جاودانگی ها زمانی به حققیت می پیوندند که زیبایی های سرشار از عشق انسانی در موجی از خیرخواهی، حقیقت جویی، خدمت به انسان و انسانیت و ایثار و خودگذری برای رفاۀ معنوی و مادی از آن به ظهور برسد. مرگ در واقع آخرین پیام انسان برای زمینیان است تا باشد که به مثابۀ آخرین یادگار به گونۀ نصیحت بزرگ در آسمان برجا مانده هایش تجلی نمایند. مرگ درواقع شخصیت اصلی و سیمای نمادین انسان را ارایه می کنند؛ زیرا مرگ است که انسان را به کلی عریان می سازد و آنچه بودن و باید بودن آن را در مسیر شدن های گذشته اش به نمایش می گذارد. مرگ در واقع عبرت و تنبه است ، برای انسان شدن ، البته زمانی که این شدن ها در راستای آدم شدن و مقام آدمیت درست وکامل به ظهور برسند . د راین تردیدی نیست که خوبتر و خوب کمتر به ظهور می رسد و کمتر خوبی هم به پایانه ها نمی انجامد و اما در این میان نباید در قضاوت های خود محک گزینش بد از بدتر را ترجیح داد و بر بنیاد آن مرگ خوب را در زندۀ خوب به تصویر کشاند. در جامعۀ ما که همه چیر نابرابر است و ناهنجاری ها از سر تا پایش زبانه می کشند، جا دارد تا بدی را ستود که از بدتر به مراتب خوب تر است. و قضاوت سخت و دردناک و نابخشودی تاریخ و زمانه در مورد آن گذشت ناپذیر و خاطره انگیز است.

هرچند مرگ هرگز آدمی را رها نمی کند و آدمی برای مرگ زاده می شود و برای مردن نفس شماری میکند. حقا که مرگ پایان یک تراژیدی بی پایان است که تراژیدی ترین ظهور انسان را در هستی و طبعیت به نمایش می گذارد. چنگال مرگ چنان عریض و طویل است  که نه شاه را می شناسد و نه گدا را با هر کدام یکسان عمل می کند و به تراژیدی ترین نابرابری ها و بی عدالتی بیرحمانه لبخند می زند و آغوش خویش را بر روی بزرگترین شاهان، زمامداران، مردان بزرگ و  متفکران عزیزالقدر یکسان می گشاید و اگر نوازشی در کار باشد ، دست نوازش را بر روی آنانی دراز می کند که مرگ باوقار و شرافتمندانه را به استقبال گرفته اند؛ بویزه آنانی که مرگ را  در بدترین فرصت تاریخی و در حساس ترین برهۀ سیاسی، نظامی و اجتماعی کشور سوگمندانه به آغوش می کشند و خانواده ، اقارب و دوستانش را در ماتم جبران ناپذیری  می نشاند. گفته می توانم ، طوری  که زنده گی چنین مردان در سرنوشت مردم افغانستان تاثیر گذار بود ، بدون تردید مرگ آنان نیز از چنین اثر گذاری بزرگ برخوردار خواهد بود و حتا مرگ چنین مردانی را می توان خیلی  مظلومانه خواند؛ زیرا بصورت قطع چنین مرگ، زنده گی گذشتۀ میت را به شدت تحت تاثیر در می آورد و چرخ های زنده گی قبلی او را به گونۀ سرسام آوری به دوران می آورد . بدون تردید چنین مرگ  نیز سرنوشت تازه یی را رقم خواهد زد و تحرک و انگیزۀ جدیدی برای یاران وهمراهانش می بخشید تا از گذشتۀ او خوب تر بیاموزند، سرگذشت او  را به آزمون تازه بگیرند و خویش را در ظرف گداختۀ آن محک بزنند . بدانند که پایان کار چنین است و تنها خوبی ها است که باقی می ماند و با استقبال از این سخنان مرگی را به استقبال گرفت و و آن را را پرغرور خواند و از آن هرچه با شکوه تر عزاداری نمود که غرور ملتی از آن آبیاری می شود. درست این زمانی است که سرگذشت زنده گی چنین مردان دلالت آشکاری بر صداقت و عظمت آنان کند و کارکرد های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آنان مصداق روشنی برای سایرین باشد. این را نباید فراموش کرد که هرچند مرگ مردانی هرچه با شکوه برگزار شود و اما این شکوه را نمی توان دلیلی برصداقت و انسانیت آن به حساب آورد. چنانکه امروز در جامعۀ ما هستند کسانی که دست شان به خون مردم بیگناۀ افغانستان آلوده است و در جنایت های بزرگ دست داشتند و در دهها موارد غصب و تاراج زمین ها  و دارایی های مردم نیز دخیل بودند. هرچند مرگ چنین مردان هرچه باشکوه برگزار شود و از آن تعزیت عظیم به عمل آید. این نمی تواند، دلیلی برای بزرگی آن باشد، اگر بزرگی هم در کار باشد ، کاذبانه، مقطعی و ریاکارانه است که به سرعت می و با شتاب می گذرد. چند لحظه یی سپری نمی شود که سیمای واقعی چنین مردان در خاطرهها تداعی می شوند و کارنامه های زشت شان چشمان انسان را خیره می سازد و حافظۀ او را در آزمون تازه قرار می دهد. بویژه زمانی که در خاطرهها بازی های بیرحمانۀ آن میت بازتداعی می شوند که چگونه بیرحمانه آرمان های مظلوم ترین انسان روی زمین را به بازی گرفته رفتند و سر در نیام خاک کشیدند.

در این شکی نیست که در هر زند ه گی رمز مرگی و در هر مرگی رمز حیاتی نهفته است. از همین رو است که قرآنکریم به تاکید می گوید که در عقب هر حیات یک مرگ و در پشت هر مرگ یک حیات جدید نهفته است. شاید به همین دلیل باشد که در آیتی از قرآنکریم آمده است، هرگاه حیات فردی را از مرگ نجات می دهید، در حقیفت حیات جامعه یی را از نابودی رها می سازید و بر عکس . راستی هم آنانی که زنده گی شان برای مردم و کشور شان پراهمیت است، بدون شک مرگ آنان با اهمیت تر از آن است. از این رو است که شماری ها مرگ فردی و شماری ها هم مرگ جمعی دارند؛ آنانی که تنها برای خود زنده گی می کنند و دغدغه یی برای زنده گی دیگران ندارند و به حیات با عظمت انسانی با نگاهی تمامیت خواهانه می نگرند. حیات و مرگ این گونه مردان فردی است، زیرا تنها برای خود می اندیشند و پروای زنده گی و مرگ دیگران را ندارند و اما آنانی که تنها برای خود نمی اندیشند و خوشخبتی و بدبختی های خو یش را منوط و وابسته به دیگران تلقی می کنند و رنج دیگران را رنج خود و خوشی دیگران را خوشی خود حساب می کنند. در واقع از تبار مردانی اند که مرگ و حیات شان جمعی است؛ زیرا زنده گی و مرگ چنین مردان اثرات همسانی بر مردم و کشور شان دارد. جا دارد تا نه تنها زنده گی چنین مردان را به  ستایش گرفت و عظمت های آنان را گرامی داشت، بلکه از این هم بیشتر مرگ آنان را گرامی داشت و سوگمندانه در ماتم آنان گریست. آری در سوگ آنانی که همه چیز خود را برای تحقق آزادی، عدالت و آگاهی جوانمردانه به قربانی می گذارند و با قبول تمامی دشواری ها در سکوی نه منزی می گزینند و پرغرور و وقار می زییند و از خیانت، ستمروایی برمردم و حق خواری ها به بهای سنگ بستن در شکم به کلی اجتناب می نمایند. این را نه برای تظاهر و فریب، بلکه برای پاسداری از آرمان بزرگ انسانی و حراست از ارزش های والای آن صادقانه و ایثارگرانه به انجام می رسانند. آری حقا که مرگ چنین مردان بیشتر از حیات شان در سرنوشت ملتی به شدت تاثیرگذار است. آری مرگ چنین مردانی را باید سوگمندانه عزیز شمرد و در پای آرمان های آن باید استوار و شکوهمند و بدون هراس ایستاد.

پس گریستن بر چنین مرگی چگونه باید باشد! گریستن نه برای یک انسان که رفته است؛ بلکه گریستن برای انسان هایی که با رفتن او، بسیاری چیز ها را دارند از دست می دهند، نه تنها وجیبۀ انسانی که مسؤولیت بزرگ انسانی نیز است . بویژه مرگی که رابطۀ ناگسستنی با سرنوشت جمعی و مردمی دارد و غرور و قار و عزت ملتی را بازجویی و دلجویی می کند، حقا که چنین مرگی ضایعۀ بزرگ است و در پای ماتم آن نشستن فضیلت انسانی را بازآفرینی می نماید. هرچند هستند مردانی که تنها می آیند و با همه عزمت ها و شکوه آفرینی ها تنها می روند و تنهایی شان باری بر دوش بازمانده گان شان سنگینی می کند و درست این تنهایی زمانی بیشتر محوس است که وارثان او در حق اش جفا می نمایند و آرمان به خون خفتۀ او را بیرحمانه زیر سوال می برند. این مردان  زمانی از تنها آمدن ها و تنها رفتن های دردناک رهایی پیدا میکنند که جمعی وارثان آنان صداقتمندانه و هوشیارانه برای بیرون کشیدن آن از تنهایی و انزوا به تعبیری به بهای "توبۀ نصوح " تلاش های خستگی ناپذیر می نمایند. آری مردانی که از خود چنین شایستگی ها و رادمردی ها را به خرج می دهند و عیارانه عمل می نمایند و برای سرنوشت ملت و منافع ملی خود حاضر به قربانی های بیشتر می شوند. به همان اندازه که حیات شان مهم و موثر است ، مرگ آنان نیز مهم و تاثیر گذار بر اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور شان است؛ پس چنین مرگی، مرگ تنها یک انسان نه؛ بلکه مرگ یک جمع و حتا یک ملت است و نبود آن را نمی توان به هیچ بهایی جبران کرد ...  آنانی را برای هدایت دعوت کرد که با همه سیاه دلی های گذشته و وابستگی های مزدورانه به بیگانگان مرگ چنین مردانی را به هیچ می گیرند و حتا برای عقده گشایی های قومی و زبانی خود در حصۀ آنان  از خط اخلاق هم خارج می شوند. د رحالیکه عمری در رکاب بیگانگان قدم گذاشته اند و برای آنان رقصیده اند و افتخار و غرور و شرف ملت خود را در پای بیگانگان افگنده اند ... آری جا دارد تا مرگی را باید عزادار بود که غرور ملتی از آن آبیاری می شود! و شکوۀ سروری ها و سربلندی های ملتی از آن به مشام می رسد. جا دارد تا از این مرگی هرچه به شکوه و پرعظت تجلیل به عمل آورد و رنج بزرگ ملتی را در عقب سرنوشت پرافتخار آن ماتمدار به تماشا نشست. از خداوند خواست تا چنین مرگ پرافتخاری را نصیب بنده گان صالح اش بگرداند و تا باشد که با به استقبال گرفتن رادمردی ها و شجاعت های انسانی آن میت، درخت باشکوه و با وقار رادمردی ها را به آبیاری گرفت و با کام برداشتن در رکاب جوانمردان، از نعمت جوانمردی ها برخوردار شد. درست این زمانی معنا پیدا میکند که این همه برای به بار و برگ نشستن انسانی ترین آرزو های ملتی جا بافتند و به شگوفایی برسند؛ درست مانند شخصی که در شعر " کسی که مثل هیچ کسی نیست" فروغ فرخزاد به تصویر کشیده شده است . این ها کسانی اند که الگو های برجاماندنی و نمادین اند و  البته دقیق برمصداق این شعر:

هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست        هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست

درست این زمانی است که چشم حقیقت بین گشوده شود و دل روشن ضمیری نورافشانی کند  و مجنون راستین را  تمیز نماید  :

ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست       هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکس است

در غیر این صورت مسافرانی را مانند که هیچگاه به مقصد نمی رسند و هر از گاهی در نیم راهان کعبۀ مقصود و مراد پادرگل باقی می مانند.  

 

 

 


بالا
 
بازگشت