فضل الله زرکوب

 

نوروز اگر با تو نشینیم


نوروز؛ دلاراست اگر با تو نشینیم
چون روی تو زیباست اگر با تو نشینیم
نوروز چه؟ حتا که زمستان سیهروز
فردوسِ فریباست اگر با تو نشینیم
نوروزِخراسان که همانندِ بهشت است
رشک همه دنیاست اگر با تو نشینیم
هُرم لبِ تاوَلزدهٔ خشکِ نمکسار
مثلِ دمِ عیساست اگر با تو نشینیم
تربوزِ ابوجهل که مشهور به تلخی است (1)
چون کاسهٔ حلواست اگر با تو نشینیم
هر گوشه که ویران شده از فتنهٔ داعش
پاریس و بخاراست اگر با تو نشینیم
آن شیخ که میگفت به ما فاسق و فاجر
نزد همه رسواست اگر با تو نشینیم
بر دور و بر ما چه غم از هَوهَوِ آتش (2)
إنگار که دریاست اگر با تو نشینیم (3)
قلبی که زند بیتو به هر ثانیه صد بار
در سینه شکیباست اگر با تو نشینیم
بر رغم سکوتی که در این خانه نبودی
در شهر؛ چه غوغاست اگر با تو نشینیم
لیلاشدنت باد مبارک که پس از این
مجنون لقب ماست اگر با تو نشینیم
حالا که رسیدیم به هم؛ قول تو قول

 

 

++++++++++++++++++++++++++++

 

هستهٔ تلخ

مباد؛ یک سر مو شبهه در صَداقت ما

که بوده است از اول همین؛ سِیاقت ما

چرا شکست چُنین زود؛ سقف باورها

مگر شروع نشد با زبان رَفاقت ما؟

نچیده‌ایم ز باغ تو غیر هستهٔ تلخ

نبوده شاید از این بیشتر لیاقت ما

بدون معجزه هرگز نمی‌شود نزدیک

مزاج سرد تو با کورهٔ حِراقت ما

ببخش! آنچه نهادی به روی شانه نبود

به قدر حوصله و در حدود طاقت ما

به غیر درد ز دندان کرم‌خورده چه سود

ز ریشه کندن آن باشد از حذاقت ما

تو را به جرم شکستن نمی‌کنم نفرین

حواله‌ات به نمکدانی صِداقت ما

برو! به حال خودت واگذاشتیم تو را

که قامت تو نگنجید در رِفاقت ما

خلاصه این که: از این بیش بر تو دل‌بستن

دلیل لوده‌گری باشد و حَماقت ما

دوشنبه یازدهم اسفند نود و سه

کوپنهاگن

سیاقت: آئین و روش.

حراقت: سوزندگی و حرارت بیش از حد.

حذاقت: زیرکی و حاذق‌بودن.

http://zarkob.blogfa.com/

 

+++++++++++++++++

 

پشتهٔ خاکستری غریب

ابری کبود؛ شست غبار دل مرا

رنج مرا، هَراس مرا، مشکل مرا

شیپورِ مست صاعقه ناگه؛ ز هم گسیخت

منظومه‌های واهمهٔ باطل مرا

توفان و رعد و زلزله با کوه آتشی

بر کند و سوخت؛ ریشه و خاک و گل مرا

سَیلی عَنان‌گسَسته و سرکش به نام عشق

کوبید بر زمین و هوا محمل مرا

سونامیی ز سینهٔ امواجِ پاگریز

درهم شکست؛ جُمجُمهٔ عاطل مرا

گرداب‌گونه؛ نیلی چشمش به بر کشید

در باز و بستن مُژه‌ای؛ ساحل مرا

دیگر من آن مجسمهٔ وهم؛ نیستم

دیگر کسی نشان ندهد منزل مرا

چیزی به نام پشتهٔ خاکستری غریب

شاید؛ اگر خلاصه کنی حاصل مرا

دهم اسفندماه 1392

 

+++++++++++++++++++

 

حمال پیر

حمال پیر؛ در تب و تاب زباله‌دان

بیخواب؛ روی بستر خواب زباله‌دان

سر می‌کشید یکسره تا نیمه‌های شب

در شهرک خیال؛ شراب زباله‌دان

شهری که در میان لجن غرق تا گلو

دلخوش به نام نیک جناب زباله‌دان

هرجا که رفت از دهن هر صفی شنید

آواز: "پوره است نصاب زباله‌دان"

می گشت دور شهر برای دو تکه نان

تا تر کند لبی به حساب زباله‌دان

روزی گرسنه‌تر ز همه روزهای پیش

ترکید مثل بمب؛ حباب زباله‌دان

دختر که دید نعش پدر را میان خون

در دست؛ نصف سیخ کباب زباله‌دان

فریاد زد چنان که به هم ریخت ناگهان

سقف زباله‌دانی و خواب زباله‌دان

از اشک و خون دیده و پای برهنه‌اش

بر خرده‌شیشه‌های شراب زباله‌دان

سرکرده بود از لب ویرانه مثل رود

تا انتهای شهر؛ لعاب زباله‌دان

اینک زنی و هفت یتیم و خرابه‌ای

لب‌تشنه‌تر ز هرم سراب زباله‌دان

فضل الله زرکوب

           هرات دیماه 1389

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

دلبری پاک‌سرشت

عشق؛ همراز نجیبی است؛ نصیب همه باد!

خانه‌سامان عجیبی است؛ نصیب همه باد!

مرده را زنده کند معجزهٔ لبخندش

چه سبکدست طبیبی است؛ نصیب همه باد!

بر یتیمان غمش خوان کرم گسترده است

پدر دست‌به‌جیبی است؛ نصیب همه باد!

مدعی را سپر افتد چو گشاید لب خویش

چرب‌گفتار خطیبی است؛ نصیب همه باد!

شاخهٔ بند و بغلهای کس ار گل کرده

آهنین‌پنجه رقیبی است؛ نصیب همه باد!

شیرگیر است و پلنگ‌افکن و صیادِ نهنگ

چابک‌اندام رقیبی است؛ نصیب همه باد

گاه؛ از ریشه براندازد و ویران سازد

گرچه توفان مهیبی است؛ نصیب همه باد

سخنش زآتش و خاکستر و سنگ و رسن و

دار و منصور و صلیبی است؛ نصیب همه باد

نه زبان داند و نه رنگ و نه شکل و نه تبار

گرم و خوشخوی؛ حبیبی است؛ نصیب همه باد

اینچُنین راهزن پاک‌سرشتی که در او

نه ریا و نه فریبی است؛ نصیب همه باد

شب یلدای 1389

 

 

++++++++++++++++++++++++

 

یار قدیم

گه اخم، گهی قهر، گهی جوشش لبخند

با ساده‌دهاتی چه نیازی است به ترفند!

دل را به تو صد بار سپردم که فروشی است

یک بار نپرسیدی اگر کس بخرد؛ چند؟

غیر از تو کسی در دل من جای ندارد

بر پیر، پیمبر، به خدا و به تو سوگند

لرزیدن و گل‌گل‌شدنت هست به یادت؟

روزی که رسیدیم به هم در خَم دربند

ما یار قدیمیم رک و راست، صمیمی

با آنچه که از دوست رسد خرم و خرسند

روزی که هوایی شوم از یاد تو؛ دیگر

بر روی زمین هم نکند جاذبه‌ام بند

برگیر به لیلاگری خود کله از عقل

تا شیخ؛ فرود آید و کمتر دهدم پند

تا چند پذیری سخن اهل غرض را

خود تجربه کن آنچه حریفان به تو گفتند

هر روز؛ زمینگیرتر از روز دگر باد

آن کس که میان من و تو فاصله افکند

برخیز که بر یکدگر آغوش گشاییم

شاید که کشد بر سر ما دست؛ خداوند

شنبه بیستم دیماه نود و سه

کوپنهاگن

 

 


بالا
 
بازگشت