شهلا لطيفی
خط بطلان
می گریم از قوت ذهنم که رنگ های سپید و سیاه روزگار را
چو خط بطلان در اطراف تن کوچک من تنیده است
با قوت ذهنم در جهان زلال می بینم
در هر کناره زندگی انرژی می پویم
در فرش زندگی سبزه نامرئی از اردیبهشت را لمس
میکنم
بالا مینگرم
نور رحمت را در قالب ماه می بینم که دلم را در سینه با قوت عشق می فشرد
چشمانم را بسته لب به دعا می گشایم که ای خدای در نهان و ظاهر من همیشه بیدار
قوت ذهنم را رهایی بخش در لای رحمتت
تا دیگر همه را یکسان ننگرم
قوتم ده با نور تفکیک تا پاکیزگی ها و لوث ضمیر
را از هم جدا کنم
تا دیگر در دام نیفتم
بگذار قوت ذهنم رشته های دروغ را بدرد
و زنجیره های در اطراف دل من هرگز بافته نشود از
زخم مکرها
+++++++++++++++++++++
پیوند دو عشق
ای مرغ مست بامداد
کز دل شب برخاسته ای
راز صفای عشق را
بین دو بال برچیده ای
از حال عاشقان بگو
از نزهت رؤیای شان
از موج پرغلیان شب
میان روح و حال شان
تو پر گشای در دل عشق
راحت بگیر با یک قرار
چشم خمار و خسته را
بربند از اسرار تار
قاصدک با مهر باش
بین دو نخل پرامید
رؤوف و از غصه تهی
پیوند دو عشق را تو نوید
نوامبر ۲۰۱۴ م
------------------------------------------------------------
همنوع
آرمانهای من
آرمان توست
امید من
آرزوی قلب توست
اشک من که در لای پرده شب میچکد
اشک توست
خنده من از توست
تبسم فراخم که دو کنار چشمم را در آغوش میکشد
تبسم توست
تپش من
حیرت من
و سکوت من،همه از آن توست
من در تو جریان دارم
به مثل تو پویاگر
متجسس و غوغاگر
به مثل تو بسته در بند عقایدم و وابسته به
خواهشات فرهنگ
اما من خود را به آفتاب میرسانم
پر میکشم
صعود میکنم
راهم پیچیده است
لایه ها دارد
نورش سردرگم بحران است و جاده اش صخره ها دارد
لیکن
با درایت، بسوی خورشید می شتابم
بیا مرا تعقیب کن
برای رسیدن به آزادی بدون تبعیض و درد
بیا تا هردو پرواز کنیم ای همسفر
ای همنوع من
بی انتها
10-10-2014
+++++++++++++++++++++++
روزهای دشوار آمدنیست
من در کنار پنجره به انتظار خورشید ایستاده ام
مقاومت من در وجود کوچکم سنگینی دارد
شاید، همتم از بیخ اش سخت لرزیده است
و
شاید هم قوت ذهنم فراتر از انرژی درونی ام پا
گسترده است
قامتم کوچک- قلبم فراخ
روحم آزاده و جسمم در قید
همه در یک تضاد اند
اینجا در لب پنجره ایستاده ام تا قوتم را در سؤال گیرم
قوتی را که سالهاست در بحر وجودم
در طوفان بوده است
امروز
تنهای تنها در لای غصه ها
یاس از دست بی انصافی ها
خود را پاسبان میدانم
پاسبان خود و فرزندان متکی به خود
تا از خورشید استقامت را وام گیرم
آخر تنها آن خورشید است که با حرارت عشقش
پابرجاست
شهلا لطیفی
سپتامبر
۲۰۱۴
+++++++++++++++++++++++
دو سروده
تنهایی هم عالمی دارد
گر ز یاد تو
قصه ها جویم
تنهایی ارمغان ایست ز امید
گر بیاد تو آرزو چینم
به خیال روی پرلطف تو و ز آن بوی دلانگیز روحت
چه معطر من تمنا پویم
تنهایی جانگداز است گر من
یاد مهرت ز دلم بزدایم
و بهارم را رنگ زرد میزبان
گر بیتو من ز شادی ها گویم
شهلا لطیفی
~~~~~~~
دیگر نخواهم گریست
آب احساسم را در حریر مراد تنگ دیگر نباید پیچید
دیریست چشمانم خسته اند
دیگر نباید گریست
دردم را از لایه های کدورت شبانگاه سرد باید
بلعید
دیریست چشمانم خسته اند
بگذار با خود باشم
در تنهایی با خود
تا گریه هایم پرواز کنند در لای ابرها
تا اشک هایم شفق را جویند از برای طهارت دُردانه
ها
دیگر نخواهم گریست
حیف است آبگینه چشمانم را که با دستان تو بشکنند
با بهانه ای
از ستوهی
و یا با کینه ای
بگذار تا چشمانم را خواب دهم در آرامگاه تنهایی
در بی دردی
عاری از غصه های تو و امثال تو
که رفت شان چه سبُک است
و خاطرات شان چه سنگین
شهلا لطیفی
09-02-14
++++++++++++++++++++++++++
اوراق حیاتم
سخاوت را از تو آموختم مادر
از چشمان خواب آلود غرقه با مهرت
در شبانگاهان زمستانی با صمیمیت آسودگی ها
محبت را از تو آموختم پدر
زآن آغوش حریرت
که نوازش ها را چه شیرین با امیدها داشت در پناه
عشق را از تو آموختم پسر
زآن تبسم های رنگین کودکانه ات
در سردی دلم با گرمی یکرنگی ها
لطف را از تو آموختم ای دوست
زآن رموز صادقانه ات در اوراق حیاتم
که چه عالمانه بود و پُربها
سرانجام
شهامت را از خود آموختم با آنهمه زیب و بند تقدیرم
در گیر و دار حادثه ها
09-15-13
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
استقبالیه از این بیت دلانگیز:
رفتم بـه بـاغ صبحدمي تـا چنم گلي
آمد بـه گـوش نـاگـهم آواز بلبلي
"خواجه حافظ شیرازی"
ز شوق ناگهاني بلبل، بی قید و بار
بگرفتمش در سینه فشردم چو بسملی
گلاب و عطر شادی را در گیسوی خیال
بنهادمش میان، بی تضرع و غلغلی
آب حیات و رمز صدیقش ز جام می
نوشیدمش به قطره ها با یک تحملی
هوای گلستان خنک را با لمس عشق
فرحت ز شوق بخشیدمش، رها ز مشکلی
شهلا لطیفی
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
سفر با کتاب
با کتاب سفر خواهی کرد در اعماق اسطوره های پار
قهرمانان را قریب خواهی شد با دیدگان با موهبت شان
بر سر و روی ستمگران چشم خواهی زد با یک استهزا
با عاشقان راهي جاده نورانی ماه خواهی شد
تا بوسه ها را از میان لبان در پیوند شان چیده
و در سراپرده ی آه
تقدیم دلدادگان عشق نمایی
ز برای تلاطم حس شان در میان گریه ها
با کتاب
قله ها را طی خواهی کرد با جسارت چو عقاب
ابحار را شنا خواهی نمود با زبردستی نهنگ شجاع
در بستانی خواهی خوابید که معشوقه طناز عطر دامنش را
ریخته است با تحیر
و گلهای را خواهی بویید که مرد جسور عاشق
بروی فرش هریک عشق ورزیده است با تکبر
با کتاب
در غرب خواهی رفت به استقبال رسم نوین آزادگی انسان
در شرق خواهی ماند با حس آشنای پویان
سرانجام خواهی خندید در لای هر کتاب
با خنده مست یک کودک آزاده
و هم نرم خواهی شکفت
چو قلب میهنی بی ستیزه