داکتر رحیم رامشگر
جهان عشق
ازمهر تو ای دوست چنان پر شده جانم خورشیدم و خواهم که نتابم ، نه توانم
غرقست به مستی و طرب روح و روانم آنم که می از ساغر و پیمانه ندانم
من مست می پیر خرابات مغانم
من مستم و مستی من از بادهً عشقست غوغاست درآن سینه که دلدادهُ عشقست
این شور و هیاهوی من هم زادهً عشقست شادم که دلم عاشق آزادهُ عشقست
عشقست جهان من و من عشق جهانم
آُینه به من حسن ترا داده نشانه گوید که ندیدم به ازین من به زمانه
چون مهر دل انگیزی و چون ماه یگانه ای پرتوی تابنده درین آینه خانه
تصویر تو خواهم بدل دیده نشانم
ای خوبتر از بهتر و بهتر زهمه خوبان هرکس که تو را دید شدت واله و حیران
پیوسته درین منظومه ام در تک و دوران خورشید منی ، متل مه ام گردتو گردان
سیاره صفت در پیت ای عشق روانم
من آمدم از عشق دل افسانه سرایم در گوش جهان نغمهُ شادانه سرایم
رامشگرم و از دل دیوانه سرایم هر جای و بهر محفل و میخانه سرایم
خواه به فلک شهرت حسن تو رسانم
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
غزلی از داکتر رحیم رامشگر
آنی که می پرستم
من أمدم بگویم از عشق و شور ومستی
تا خویش را رهانم از دام رنج هستی
اندیشه تا خراب کار تو نا صوابست
خود عقل را درست کن أنگه برو که رستی
تا بوده خورده ای غم هم در فزون و در کم
در زیر بار ماتم خودرا کمر شکستی
گر خشک و خام و سردی دانم اسیر دردی
گرمی و شور و شادی أید ز تندرستی
برخیز عزم ما کن خودرا ز غم رها کن
شور و هوا بپا کن در غم چرا نشستی
آئینه دلت را از زنگ تا زداید
از کمیای ما هم آور کمی بدستی
دل را پرست که اینت رمز بقای هستیست
دنیای بی بقا را بهر چه می پرستی ؟
دوشینه بر راه دیدم یکی شهین شاه
مغرور و مست و آگاه از پیش من گذشتی
گفتم که شاه طاقی ای باده ات رواقی
شمسی ویا عراقی با من بگو که هستی ؟
گفتا که من همانم أن جان جان جانم
بالای این و آنم ای تخته بند پستی
بیچاره من ندانم رامشگر این« همانم »
دل گویدم که آری آنست که می پرستی
با عرض حرمت