پرتو نادری

 

 

دیروز، انبوه خاطرات جوانم را

روی تپه های غبارآلود فراموشی

به خاک سپردم

و ازجویباری که زمزمۀ غریبی داشت

در پای درختان باغچه، آب رها می کردم

و برساقه های بیدار درختان، دست می کشیدم

مانند آن بود که دستانم با زبان همه چیز بیگانه است

 

دیروز پرنده‌گان،

با بال لحظه های سبز پرواز می کردند

و برشاخه های درختان جوان آشیان می بستند

و گربه گان گرسنه،

 روی دیوارهای بلند خمیازه می کشیدند

دیروز زنده‌ گی در چشم های من خیره شده بود

شاید می خواست ویرانی خود را تماشا کند

و آفتاب در آن سوی خط غروب

سالنامۀ سرچپه‌یی برای من می نوشت

و من جای شیهۀ اسب های پدرم

صدای دل مرده گی خود را می شنیدم

که بیشتر به آواز کلاغ پیری شباهت داشت

 و من به نقطه‌یی بدل شده بود

که هیچ هندسه دانی نمی توانست آن را تعریف کند

و درسرد خانه های ذهنم

مفهوم هیچ زنده‌گی آماس می کرد

 وقی که من،

 با زبان سایۀ خود با مرگ مناظره می کردم

 

دیروز باغ های بهشت را

 تا آن سوی سه صد و هشتاد درجه

با عمرخیام دور زدیم

 و نوشیدیم، نوشیدیم، نوشیدیم

 شراب رایگان بهشت را که مزۀ ودکای کارگری  می داد

و در جشن آزادی هفت هزار ساله گان

رقصیدیم رقصیدیم رقصیدیم

و چشم در چشم خدا « علی سینا » را دیدیم

که هنوز « دنیای صوفی»

روی سینه اش ورق می خورد

کنار کمپیوتری که دیگر ازکار رفته بود

و حافظه یی نداشت

مانند من که بی حافظه گی ام راچنان خاک سیاهی

در پای درختانی ریخته ام

که تا آن سوی سنگلاخ  بدبختی راه زده اند

 

دیروز« علی سینا » با من سخن نگفت!

دیروز« علی سینا»  با هفت هزار ساله گان نرقصید

و چشم از« دنیای صوفی» بر نداشت

شاید« فیلسوف کوچک» بزرگ شده است

و می د اند که مرگ، سرخ ترین سیب تنهایی است

که دردستان کوچک زنده گی رنگ می گیرد

دیروز آفتاب در آغوش من غروب کرده بود

و من با تمام تشنه گی ام  در زیرپوست درختان جاری می شدم

و شگوفه ها که می ریختند  اشک های من بودند

 اشک های علی سینا بودند

 در آن شب بدرود که در آغوش هم می گریستیم

و روی دامان پاره پارۀ  شب

ستاره های سرخ می دوختیم

دیروز در جشن آزادی هفت هزار ساله گان

سرودی خواندم

 مرگ از من روی برگشتاند

 و تمام هستی من سنگ پاره هایی شدند در دستانم

و پیشانی آسمان زخمی داشت به بزرگی خشم من

 

                     

جمعه پنجم ثور

1393

 

 


بالا
 
بازگشت