پرتو نادری
داد خواهی و داد گستری در شعر فارسی دری
داد خواهی، پند و اندرز حکیمانه و شناخت هستی برای بهتر زیستن و باهم زیستن، در طیف گستردۀ مضمون و محتوای شعر فارسی دری جایگاه بزرگی دارد. این جا از این روزنه نگاهی داریم به شعرچند تن از بزرگان شعر فارسی دری که پی گیری این موضوع در شعر همه شاعران بحثی خواهد بود بسیار دراز دامن که به سال ها پژوهش و تحقیق گروهی نیاز دارد.
زیستن در داد و مبارزه در برابر بیداد، از دغدغه های همیشهگی انسان است. انسان تا زیسته است، در هوای عدالت زیسته است و تا که زنده گی به سر می برد، هوای رسیدن و زیستن در عدالت و داد را دارد . از این نگاه انسان همیشه موجودی است دادخواه. گاه از نفس اماره به نفس لوامه و به نفس مطمینۀ پناه می برد و ازشر نفس اماره به دادخواهی بر می خیزد. شاید نتوان انسانی را تصور کرد که پس از اجرای کار ناروایی به سرزنش وجدان گرفتار نیامده باشد. اگر کسی خود را فارغ از هرگونه سرزنش وجدان بداند، می شود در انسان بودن او شک کرد که انسان تنها غریزه نیست، و آن چیزی که انسان را از دایرۀ تنگ وسیاه غریزه بیرون می کند، معنویت اوست، وجدان اوست و خرد اوست و آن تاج کرمناست که خداوند بر سر او نهاده است. با هرکار ناروایی انسان به وجدان خود پناه می برد ملول و سر افگنده و از شرنفس اماره به داد خواهی بر می خیزد. چنین است که به سرزنش وجدان گرفتار می آید، همان چیزی که در میان مردم به نام عذاب وجدان شناخته شده است.
رودکی سمرقندی بزرگترین مردانهگی و آسایش را در آن می داند که انسان بر نفس امارۀ خود حاکم باشد و بر دیگران یاری رسان.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده یی بگیری مردی
در گام دیگر وقتی زندهگی انسان تهدید می شود، و زورمندان حق او را می ربایند، او به قانون و مجریان قانون پناه می برد و به دادخواهی بر می خیزد و نظام باید او را به داد برساند؛ اما پیوسته چنین نیست که مجریان قانون دادخواه را به داد برسانند؛ برای آن که در درازی تاریخ دستگاه های حاکمه بیشتر پاسدارا جایگاه زورمندان بوده است.
پناه بردن انسان به درگاه خداوند خود گونۀ دیگری از داد خواهی است. انسان آن گاه که در رسیدن به حق خود نا امید می شود، زورمندان بر او می تازند ومجریان قانون از او حمایت نمی کنند، آنگاه به خداوند پناه می برد و دادخواهی می کند و می خواهد تا خداوند او را به داد برساند. باور مندی انسان به عدالت خداوندی و روز باز پرس بزرگترین روزنۀ امیدی است که انسان در روشنایی آن توانسته است تا پیوسته کوله بار سنگین دشواریهای زندهگی را بردوش کشد و به امید روز باز پرس و عدالت خداوندی شکیبایی پیشه کند.
به گفتۀ فردوسی
ستانندۀ داد آن کس خداست
که نتواند از پادشاه داد خواست
هیچ تردیدی نخواهد بود که بگوییم تمام حرکت های انقلابی و تحول طلبانۀ انسانها در درازای تاریخ گونه یی از دادخواهی گروهی مردم بوده است؛ اما با اتکاه به شیوههای خشونت بار. قیام سپارتاکوس در آن سوی سده های دور یک قیام دادخواهانه است، برای آن که نمی خواهد در یک مبارزۀ خونین کشته شود و یا هم او بردۀ دیگری را بکشد، تا دیگران بخندند و از جان دادن آن ها لذت ببرند.
داد خواهی راه رسیدن به داد است، برای آن که باهم زیستن و بهتر زیستن و در صلح و دوستی زیستن، بدون داد و داد گستری نه پایه یی دارد ونه هم ریشهیی . منازعه ها وجنگ ها همه از خط بی عدالتی بر می خیزند. بی عدالتی که از میانه بر خیزد، دیگر چیزی برای جنگ و منازعه باقی نمی ماند. حافظ ما را به نشاندن نهال دوستی رهنمایی می کند تا زندهگی ما همیشه چنان بهاران سبز و خرم باشد.
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی بر کن رنج بی شما آرد
یا جای دیگر آسایش دو گیتی را در مروت با دوستات و مدار را با دشمنان می داند.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در شعر کلاسیک فارسی دری شاید کمتر شاعری را بتوان یافت که به موضوع داد و دادگری نپرداخته باشد. فراخوان شعر فارسی دری برای باهم زیستن و بهتر زیستن پیامی است برای همۀ بشریت، که از این نقطه نظر شعرفارسی می تواند در میان شعر جهان جایگاهی بسیار بشکوه ، بلند و افتخار آمیز داشته باشد.
شیخ سعدی وقتی به انسان نگاه می کند، ماهیت انسان را در نظر دارد نه رنگ او را و نه زبان و دین و آیین او را. برای آن که همهگان از یک گوهر آفریده شده اند و همه گان بندهگان خداوند اند، درد یک انسان درد همه انسان هاست. نجات یک انسان نجات یک جامعه است و کشتن یک انسان کشتن یک جامعه.
بنی آدم اعضای یک دیگر اند
که در آفرینش زیک جوهر اند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دیگر عضو ها را نماند قرار
نگاه سعدی به امیران و شاهان چنان است که پیوسته آن ها را به داد و دادگری فرامی خوانند. او می گوید شاهان مردم آزار را مرگ بهتر است تا زندهگی.
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تاکی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهان داری
مردنت به که مردم آزاری
امروزه میزان نیرومندی یک دولت را وابسته به میزان حمایت و پشتی بانی مردم از آن دولت می دانند. یعنی هرقدر این حمایت بیشتر باشد، آن دولت از نیرومندی بیشتری برخوردار است و بر عکس آن. البته هیچ دولتی نمی تواند پشتی بانی مردم را بدون داد گستری و بدون تامین عدالت اجتماعی به دست آرد. سعدی مردم را ریشه های اصلی درخت دولت می داند و به شاهان هشدار می دهد که متوجه تازهگی و استواری این ریشهها باشند ورنه درخت دولت آن ها فرو می افتد.
برو پاس درویش محتاج دار
که شه از رعیت بود پاسدار
رعیت چو بیخ اند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیر دست
با ظلم هیچ گونه نظامی را نمی توان استوارنگه داشت، در ادبیات کلاسیک ما رابطۀ مردم و شاهان را پیوسته با استفاده از تمثیل گوسفندان و شبان بیان کرده اند. این تمثیل بر خاسته از همان فرهنگ سیاسی دوران فیودلیته است. سلطان اختیار کامل دارد که با مردم چگونه رفتاری می کند، همان گونه که شبان می تواند هر گونه رفتاری با رمۀ گوسفندانش داشته باشد. سلطان برای مردم پاسخ گونیست وبالا تر از ارادۀ او آرادهیی وجود ندارد. او هم قانون می سازد و هم آن را اجرا می کند. همان گونه که شبان یا صاحب رمه می تواند رمۀ خود را به هر جایی بکشاند، بفروشد، یا بکشد. رمهگان باید به دنبال او راه بزنند و تا آن جا می توانند آزاد باشند که او می خواهد. مفهوم رعیت در همین دوره است که وارد ادبیات سیاسی می شود. یعنی سلطان همان شبان است و مردم همه همان رمه گان . با این همه شبان این مسوُولیت را دارد که گوسفندان را از چنگ و دندان گرگان نجات دهد و برای شان چراگاه های خرم و چشمه های گورارا فراهم سازد، اما همیشه چنین نیست. این شبان گاهی خود همان گرگ است و هرگونه که بخواهد گوسفندان را می درد. بد بختی گوسفندان آن گاه چند برابر می شود که گرگی در جامۀ شبانی اختیار گوسفندان را در دست گیرد. این تمثیل همان پادشاه یا سلطان بیدادگر است که پیوسته بر رعیت خود بیداد روا می دارد. به گفتۀ سعدی امیران و شاهانی که بر مردم استبداد روا می دارند و دل آنان را می آزارند، در حقیقت ریشۀ پادشاهی خود را برمی کنند.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید زگرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افگند
پای دویار ملک خویش بکند
گفته اند هرملتی سزاور آن دولتی است که بر آن حکومت می کند. سخنی که این روزها بسیار تکرار می شود و می گویند این سخن از نیچه است؛ اما سعدی چنین چیزی را یک امر خداوندی می داند. او سلطان بیدادگر را خشم خداوند می خواند که بر قومی فرود آمده است.
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجۀ ظالمی
سگالند از او نیک مردان حذر
که خشم خدای است بیداد گر
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر می کنی می کنی بیخ خویش
مروت نباشد بدی با کسی
کزو نیکویی دیده باشی یسی
آسایش و سعادت یک امر فردی نیست، بلکه یک امر جمعی است. دریک خانوادۀ بد بخت هیچ فرد خانواده نمی تواند خوش بخت باشد. به همین گونه که در جامعۀ که سرطان بد بختی در تار و پود آن دویده است هیج خانوادۀ نمی تواند احساس خوشبختی کند. وقتی شیون از خانۀ هم سایه بلند است تو نمی توانی در آسایش بخوابی یا آبی از گلویت به گوارایی بگذرد. پس به گفته سعدی باید خوشبختیها را همهگانی ساخت، اگر در جایگاه بلندی ایستاده ایم، باید دستی دراز کنیم و افتادهیی را دست گیریم که نیک بختی همین است، در دوستی و یاری با دیگران.
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور زبند
رۀ نیک مردان آزاده گیر
چو ایستاده ای دست افتاده گیر
پایان بخش نخست
روایت است که باری در بغداد آتش سوزی انبوهی به میان آمد و نیمۀ شهر در آتش سوخت. عارفی نیز در شهر دکانی داشت، چون احوال از او پرسیدند، شیخ خدا را شکر کرد که دکان مرا زیانی نرسیده است. گویند بعداً آن شیخ از این شکر گزاری بسیار پشیمان شد و پیوسته می گریست و می گقت که هرقدر به دربار خداوند دست نیاز و زاری بر می دارم و می خواهم تا شانه هایم را از بار گران شرمساری آن شکر گزاری سبک سازد؛ اما هم چنان حس می کنم بار گران آن شرمساری روی شانه هایم سنگینی می کند، برای آن که چگونه می توانستم شکر به جای آورم در حالی که نیمۀ شهر سوخته بود. سعدی این جا نیز سعادت را یک امر همهگانی می داند که در تنهایی نمی توان به آن دست یافت.
نخواهد که بیند خرمند، ریش
نه برعضو مردم نه بر عضو خویش
پسندی که شهری بسوزد به نار
وگرچه سرایت بود برکنار
توانگر خود آن لقمه چون می خورد
چو بیند که درویش خون می خورد
شاهان با دادگری است که می توانند کشور را در امن نگه دارند. فردوسی در شاهنامه از شاهان می خواهد که جز به دادگری کاری نکنند که با داد گری می توانند، جهانی را زیر نگین داشته باشند.
تو آنی که گیتی بجویی همی
چنان کن که بر داد پویی همی
تو گر دادگر باشی و پاک دین
زهرکس نیابی به جز آفرین
اگر دادگر باشی و سر فراز
نمانی و نامت بمانت دراز
شاهان بیدادگر نه تنها در این جهان با نفرین و نکوهش مردم رو به رو اند؛ بلکه در نزد خداوند نیز سرانجام بدی خواهند داشت. یعنی چنین شاهانی نفرین شدهگان هر دو جهان! هم مانده از مردم و هم مانده از خداوند!
همان شاه بیداد گر درجهان
نیکوهیده باشد به نزد مهان
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
استواری وپای بندی به پیمانی که بر بنیاد دادگستری به میان می آید، از آموزه های بزرگ فردوسی در شاهنامه است. وقتی به صلح پیمان بسته می شود باید به آن پای بند بود. وقتی با رای و خرد و داد مشکلی از میانه بر می خیزد نباید، شمشیرها از نیام ها کشیده شوند.
شما داد جویید و پیمان کنید
زبان را به پیمان گروگان کنید
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
به هرکار فرمان مکن جز به داد
که از داد باشد روان تو شاد
فردوسی پیوسته شاهان را از بیداد گری بر حذر می دارد و آن ها را به دادگستری فرا می خواند. برای آن که اگر بیداد در جامعه خیمه افرازد، آن گاه این بد بختی است که بر همه جا سایه می افگند و همه چیز از زندهگی تهی می شود.
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچۀ باز را دیده کور
شود در جهان چشمۀ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
به دشت اندرون گرگ آدم خورد
خردمند بگریزد از بی خرد
مکن شهریارا گنه تا توان
به ویژه کزو شرم دارد روان
بی آزاری و سود مندی گزین
که این است فرهنگ و آیین و دین
فردوسی آزار نرساندن به دیگران را یک فرهنگ می داند ، یک آیین می داند و حتا پایگاه آن را تا مرز دین بلند می سازد. امروزه بحث آزار نرساندن به دیگرانت در غرب یک موضوع جدی است و در این پیوند کارگاه های آموزشی راه اندازی می کنند تا شهروندان با روحیه به زیستی و هم زیستی در خانواده و جامعه زیست کنند . به باور فردوسی بیدادگران سرانجام خود را در چاه بیداگری خود می اندازند، در جهان به بدنامی شهره می شوند و به سزای بیدادگری خود می رسند.
مکن بد که بینی به فرجام بد
زبد گردد اندرجهان نام بد
نگیرد ترا دست جز نیکویی
گر از مرد دانا سخن بشنوی
هر ان کس که اندیشه یی بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
جهان را نباید سپردن به بد
که بر بدکنش بی گمان بد رسد
چتین است که او شاهان را به خدا ترسی و داد جویی و دادگستری فرا می خواند و ستمگری را مایۀ عزل شاهان می داند. به زبان دیگر شاهان بیداد گر را سزاوار اورنگ بزرگی و شاهی نمی داند.
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش
چو خسرو شدی بنده گی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد نا سپاس
به دلش اندر آید زهر سو هراس
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت
مگر نا نیاری به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
چنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد زداد
کند چرخ منشور او را سیاه
ستاره نخواند و را نیز شاه
ستم، نامۀ عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود
اما این بیدادگری چیست؟ چگونه می توان تعریفی از آن به دست داد. به نظرمولانا جلال الدین محمد بلخی هر چیزی که در موقعیت نا مناسب آن جای گیرد یا به زبان امروزیان هر ناشایسته یی که جای شایسته یی را گیرد این خود بی عدالتی است و ظلم همین است.
عقل چه بود آب ده اشجار را
ظلم چه بود، آب دادن خار را
موضعی رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نا دانی است
از نظر مولانا حاکمیت داد آن است که کس را بر کس توان ستمگری نباشد که با ستمگری نه تنها نمی توان هیچ مشکلی را حل کرد؛ بلکه خود سرچشمۀ مصیبت های بزرگ و بزرگتری می شود، تنها با داد و عدل است که جامعه به آرزو های خود می رسد.
عدل باشد پاسبان کام ها
نی به شب چوبک زنان بر بام ها
عدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستم
چارۀ دفع بلا نبود ستم
چاره، احسان باشد و عفو کرم
گاهی هم ریشۀ جنگها و ستیزهها را در موجودیت جنگ افزارها می دانند؛ در حالی که جنگ افزار وسیله یی است که جنگ را با آن به پیش می برند. چگونهگی کاربرد جنگ افزار وابسته به انسانهاست. مردمان با استفاده از تفنگ از سرزمین خود در برابر مهاجمان پاسداری می کنند، باز در جایی دیگر با تفنگ به تاراج زندهگی دیگران می پردازند به خانه یا هم به سرزمینی هجوم می برند، پس ماهیت جنگ ها است که چگونه گی استفاده از تفنگ و جنگ افزار را مشخص می سازد. تفنگ در دست یک مهاجم یک وسیلۀ اهرمنی است ؛ اما همین تفنگ در دست کسی که از خانوادۀ خود و از سرزمنی خود پاسداری می کند یک وسیلۀ مشروع است.
رودکی سمرقندی در یکی از سروده هایش به چنین چیزی اشاره می کند و به تاکید می گوید که تیغ را برای ستمگران نساخته اند که به وسیلۀ آن بیداد را در جامعه حاکم سازند.
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستم کاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که کی را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که ترا کشت
انکشت مکن رنجه به در کوفتن خویش
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
سالهای درازی است که جنگ در افغانستان ادامه دارد. این جنگ خونین فرهنگ خونین خود را نیز به میان آورده است. با دریغ چنان به نظر می آید که خشونت و حل منازعات با توسل به شیوه های خشونت آمیز به بخشی از زنده گی خصوصی و اجتماعی ما بدل شده است. گویی ما برای حل منازعات خود جز خشونت راه دیگری را نمی شناسیم. ادامۀ چنین وضعیتی می تواند ریشه های عواطف انسانی را در یک جامعه بخشکاند. در این سال ها ما نیازداریم تا روان اجتماعی خود را با استفاده از آموزه های فرهنگی و ادبی خود پرورش دهیم. از این نقطه نظر باید به آموزه های ادبی فرهنگی سرزمین خود بیشتر وبیشتر رجوع کنیم. از این نقطه نظر شعر و ادبیات فارسی دری به مانند دریای خروشانی در کنار ما جاری است. این که ما از این دریا چقدر می توانیم استفاده کنیم و چقدر می توانیم روان اجتماعی خود را از آن سیراب سازیم، این دیگر وابسته به اراده و توانایی های انسانی ماست. باید به جنبه های آموزشی ادبیات و فرهنگ خود در پیوند به پاسداری از ارزش ها و منش های انسانی، داد و دادگستری در میان مردمان ، توجه کنیم و روان اجتماعی خود را از سرچشمه های عشق و عاطفۀ انسانی سیر آب سازیم ، تا حس هم دلی ، هم زیستی و به زیستی در میان ما بیشتر و بیشتر ریشه گیرد و به برگ وباری برسد!
حوت 1392
شهرکابل