مصلح سلجوقی
در سوگ شهيدان ارگو بدخشان
بر نعش برگ خنده ي ديوان كشيده اي
اي روزگار تلخ چه آسان كشيده اي
بر استان رانش آن كوه , بي خبر
گوري به خط سرخ بدخشان كشيده اي
از انزجار حادثه بر دفتري يقين
اشكال بي مروت توفان كشيده اي
قلبي ز شرمساري وجدان گرفت و رفت
اشكي به چشم خسته ي طفلان كشيده اي
داغ عزيز زنده يي آوار مرده را
نقش سياه و سينه ي انسان كشيده اي
فرياد العتش ز گلوي شنيده بود
فرزند مادري كه پريشان كشيده اي
بيدار بود و باز نفس مي كشيد وگفت
اي واي مادرم ، توچه از جان كشيده اي
اين داستان مرگ تو و خنده ي كسان
بر دره هاي سبزبدخشان كشيده اي