الحاج همراز کابلی با حضرت صوفی عشقری رح



 به مناسبت سی و پنجمین سالروز عرس صوفی وارسته غلام نبی عشقری

       عشقری: شهر پربیگانه شد و یک آشنا روی نماند

نوری ازآن ورا در سال 1271 هجری خورشیدی درچهلتن پغمان پدیدشد و غلام نبی دیده  به جهان گشود پدرش عبدالرحیم یکی از پیشکسوتان کابل و اولادۀ دادا شیر مردیکه کاروان تجارتی اش سراسر افغانستان ، سمرقند و بخارارا در انحصار خود داشت بود.

 قرار نوشته مرحوم نیلاب رحیمی نویسندۀ فقید کشور اجداد صوفی بزرگ از بخارا به کابل آمده بودند چون مردم کابل را اهل دل و فرهنگ یافتند بناۀ در کابل مسکن گزین شدند .

صوفی ما پنج کتاب ؛ بوستان وگلستان سعدی ؛ کلیات حضرت بیدل ؛ انوار سهیلی ،مثنوی معنوی و غیره علوم متداول زمانش را فرا گرفته عمری را درمزار شریف منحیث آموز گارو تاجربه خدمت مردم  زیست قرا روایت ها شکست محبت های پنهانی اش که تا هنوز هم دقیق  روشن نیست اورا روانه کابل گردانید.

عشقری صاحب در بارانۀ کابل در جایگاۀ پدری اش مسکن گزین شد اما !

ذال دنیا را چه خوش گفت عشقری

 یک طلاق و دو طلاق و  سه طلاق

صوفی همه مادیات دنیا راجرقۀ آتش و خاکستر میخواند بنا با بزرگی و محبت که نسبت به عشق خود داشت ازتعلقات دنیا برید خانۀ بارانه اشرا فروخت باکاکه های کابل سر جنباند تا کاکۀ کاکه ها شد .

صوفی صاحب با غنی نصواری یک تن از عیاران کابل همراز و نیاز بود مدتهارا مصروف نصوار فروشی شد مگر خسته گردید فروش نصوار را رها کرد .

در باب غنی نصواری زمزمه های زیاد شده مگر این شعر سر زبان ها افتاد .

غنی به نامم ولی مفلـــــسم

به ظاهر طلا به باطن مسم

عشقری صاحب نظر به علاقۀ سرشاری که به کتاب و قلم داشت در سنگتراشی کابل غرفه ساخت خود مصروف صحافی گردید متمطع نبود کمائی میکرد و به دیگران نیز روا میداشت.

مالک  دیانت روشن و دل فراخ بود .

درکنار غرفه اش اشتوپ سویدنی زرد آماده داشت از طرف چاشت معمولاً شوربا از گوشت گوسفند نوش جان میکرد و برای مهمانانش نیز همین طور لطف داشت نان و چایش را همیشه با دیگران صرف میکردتنهاخورنبود مشرب سخی داشت .

صوفی گرداننده گان افغانستان را همواره مورد سوال قرار میداد با مهارت ادبی به کار گیری واژه ها ی نیش و نوش درتنویر ذهنیت های هموطنانش روز گار می گذشتاند  قوانین علم وعمل راستینش میدانست که کشور باستانی ما آریانا، خراسان ، افغانستان سرشار از نعمات الهی است متاسفانه زمامداران پار و حال برای ملت مظلوم و آرام جز غربت ارمغان دیگری ندادند پذیرای آن هم نبودند که تۀ خاک این سرزمین لعل لاله گون را بکاوند و درخشش الماس های را بنگرند که ضیائی اش پرتو افشان تحت السرا است هرچه کردند برای خود کردند!؟

 امروز به همه ثابت شد که سرمایۀ زیرزمین ما بیشتر ازآن است که عطس و گمان میرفت   درآن وقت هم حضرت صوفی پاکنهاد فریاد می کشید. 

به هرسو معدن مارا تیر کردند

                         به خورد و برد خود را سیر کردند

ندانم لاجورد ما کجا رفت

                        طلای  سرخ و  زرد  ما  کجا ر فت

نمودند هریکی برخود تلاشی

                        نداد ند بهر ما  یک  چمچه  آشی

انار آسا دل  ما را   فشردند

                         سر مویی غم  ما   را    نخوردند

بهرجا کارگر معزول کردند

                         سرا سر کار  نا  معقول  کردند

صوفی ما آشنا را می ستود برای بیگا نگان حدود و مرزی قایل میشد اما  افراط درمهمان نوازی را می فشرد.

شهرپربیگانه شد یک آشنا رویی نماند

                        لاله روی سر و قدی  عنبرین  مویی نماند

باکدامین سوگشایم دیدۀ امید را

                       سنبل وگل زین چمن برباد شد بویی نماند

عاشقان را کوچه گردی ها نمیزیبد دگر

                        نقش پای  ما  هرو یی   برسرکوئی  نماند

نازبوی خط بدور عارضت تاسر کشید

                       سبزه هم بارنگ و رونق برلب جویی نماند

شعرنو را تا  شنیدم از  زبان   ابلهی

                  درجهان گفتم سخن سنج و  سخنگویی نماند

فرصت برجانب بستگان گذرکردم که حیف

                       سیب و  ناک وپسته و انجیر و آلویی نماند

مردی از مردان مخواه و عصمت از زنها مجو

                           محو شد شرم وحیا درشهر بانویی نماند

             روبروی یار میگفت این سخن را عشقری

              فرق درحسن تو و خورشید یکمویی نماند.

صوفی ما  بی حیا را شرمسارمی خواند  داد از نیرنگ بازان زمانه ها داشت .

شرم و حیا بدیدۀ خورد وکلان نماند

                             نورو نمک به چهرۀ پیرو جوان نماند

رفت و روی که داشت عزیزان سقوط کرد

                              قشخانه ها خراب شد مهمان نماند

          ای عشقری خموش زاصل ونسب مپرس

          مردان با  شرافت  یک  خاندان    نما ند

صوفی ما تمیز پرست بود ادب را سرمایۀ رسیدن به آفاقها میخواند و بر بی تمیزان می تاخت.

بی تمیزی  رفته   رفته    زور  شد

شوربا  شیرین  و   حلو ا شور  شد

یک قلم عشرت زعالم محو  گشت

روز  عید  ما  شب   عا شور    شد

صوفی صاف طینت ما با صفای وجدان مخاطبش همگانی بود.

گم کرده یهودی روش حضرت موسا

بگذشت نصارا  زره و  رسم   مسیحا

داودی اگر جوئی ندارد   درک اصلا

هندو نکند پیروی هرگز    به برهما

                برمومن و کافر نگری منقلبین است

همان طوریکه حضرت ابوالمعانی مرزا محمد عبدالقادر بیدل در سروده های غامض پردازی سرآهنگ زمانش بود حضرت صوفی وارسته عشقری نیز در ساده نویسی دست بالا داشت.

یارمن دل آزار است پشت گپ چه  میگردی

ظالم و ستمگار است پشت گپ چه میگردی

حضرت صوفی با دست گیری نبض زمان نیز خامه هایش را همگون میساخت کلمات را چنان موزون می با فت که هر شنونده و خواننده های شیفته اش ازآن بهره می برد و کیف میکردند.

حضرت صوفی عشقری جناب مو لانا صاحب بلخ را ترجمان مصطفا ص میخواند.

گرکتاب مثنوی را خوانده  باشی جان من

حضرت مولای بلخی ترجمان مصطفاست

قرار روایت های متعدد جناب صوفی صاحب زیست عامری داشت عشق  چنان در قلبش جولان زدکه چون عامری دنبال لیلا گرفت وصحرا نشین شد.

 در حق فرو رفت زیبائی نقشی بردل بست به نقا شش دلباخت و مجنون شد.

 درسنین هجده سالگی آتش سراپا گیرش کرد برای خموشی نار سوزان عشق فریاد برآورد که آرزویش را بخاک سپرده است.

عمری خیال بستم یارآشنائیت را

آخر به خاک بردم داغ جدائیت را .

ازآن به بعد هرچه سرود غمین بود شکست دل زمینه بخش طراوت قلبش شد ازآبشاران محبت ووفا چمنستان امیدش را آبیاری کرد.

 وی ما نند حضرت بیدل رح درهر بسا طی که بود  حق می گفت  در می سفت کاررا زیبندۀ کاردان میخواند.

چنانچه حضرت بیدل رح درباب دولتمردان نظر میداد.

          به دولت چون رسد نادان نه بیند روی آسایش 

          نشاط  جامۀ نو طفل را   بی    خام   میسازد

زمانه کج  روشان را   به بر  کشد   بیدل

هرآنکه راست بود خارچشم افلاک است

          عاجز کشیست   شیوۀ   ابنای    روز گار

          بیدل به چشم خیره نگاهان زبون مباش

حضرت صوفی 87 بهار با فنا زیست در ماۀ سرطان 1358 به بقا پیوست ودرشهدای صالحین آشیان ساخت با ارمغان هفتاد هزار بیت دلها را تسخیر کرد  بقای ابد شد و زیارتگاۀ عام و خاص  گردید.

حضرت صوفی صاحب عشقری رح شیدا یان و عشاق فراوان داشت.

هرباریکه به سلام مرقد مبارکش مشرف میشوم چهره های توجه مرا جلب میکند که از نظر سنی کوچک و اما از نظر معلومات در بالائی ها قرار دارند روزگاری نوجوانی حدوداً  هجده سال عمر داشت بالای مرقد حضرت صوفی بزرگ مشرف میشد و با اهدای اشک و آه برای صوفی همه دعا میکرد .

از او پرسیدم آیا صوفی صاحب را می شناسی ؟

وی در پاسخ گفت بلی .

گفتم وی دو چند عمرت را  جسماً باما نیست .

آن پسرک در پاسخ گفت :

صوفی صاحب با جسم نه با روح کار دارد .

من مرحبا گفتم  او درباب صوفی صاحب از من سوالاتی کرد که الحمدالله توانائی پاسخ را داشتم .

شیدا چون بلبلم به گلستان عشقری

                افتاده ام چون خار به دامان عشقری

مجنون صفت غلام وی ام درمقام عشق

                 ازمن بده پیا می به یاران  عشقری

دارم خبر از سینۀ صد پاره اش ازآن

              زیرا  نشته بودم  سر خوان عشقری

همراز بوده است گلستان خاطرم

                 شاداب  از نسیم   بهاران  عشقری

برای همه خفته به خاکان  از ذو الجلال والاکرم بهشت برین می طلبم.

یا الهی  ما  نداریم   جز  ترا

گیر  ا فتادیم  در چنگ  بلا

ظالمان دارند  قصد جان ما

منزل جغد ساختند آشیان ما

یا  الهی  حرمت  اهل   قبور

قلب مارا ساز مقنع هم صبور

ظلمت دل را  ببخشائی ضیا

ساز منور با نور  ایمان ما  را

                  ساخت همراز این چنین ختم کلام

                   در گذر  از   گنۀ     ما یا ن   تمام

درفرجام بجاست که  ازخدمات جناب د گروال صاحب عبدالحکیم  ، حاجی صاحب صیقل ،عزیران خانفای پهلوان صاحب وسایر دوستان  که در برگزاری عرس وچاپ آثارهای صوفی وارسته  خدمات قابل قدر را انجام داده اند به نیکی یادهانی نمایم .

خداوندم اجر دارین نصیب شان گرداند . الحاج همراز کابلی . 

 

 

 


بالا
 
بازگشت