مهرالدین مشید
درود با یاران به بهانۀ بدرود در پاطوغ هجران
به بهانۀ بدرود در پاطوغ یاران
از آنجا که به بهانۀ بدرود سخن گفته ام، بیرابطه نخواهد بود تا از یک خاطرۀ بدرود یاد آور شوم که زنگ تیلفونی حلاوت بدرود را پیش از با درود بیرحمانه به تاراج برد و فضای بدرود را مملو از نگرانی و دلهره گردانید. این زنگ چنان نگرانی آفرید که به نحوی فضا را عوض کرد. دوست را تنها ناخوشنود نکرد؛ بلکه چنان بر ناخشنودی او افزود که نگرانی دوست بر ما اثر کرد و سایۀ سنگین افگند و ما را هم نگران گردانید، نه تنها یک نگرانی زودگذر؛ بلکه نگرانی یی که گویی پیهم در ذهن من بزرگتر شد و من را بیشتر به خود کشاند. چنان دم به دم بر نگرانی ها و وسوسه هایم افزود که خواب در چشمانم را شکست و ناگزیر برای فرار از وسوسه های آزار دهندۀ آن به نوشتن روی آوردم تا باشد که با جاری ساختن اندکی از تشویش هایم بر زبان قلم و ریختن آنها بر روی صفحۀ کاغذ، تن به خود فریبی دهم و از فشار روانی خود چیزی کم بسازم؛ زیرا به قول مرحوم علی شریعتی او شفع من است، البته بدین معنا که با او در عرصه های وسیع و گستردۀ خیر وشر مشارکت انسانی، سالم، سازنده و هدفمند دارم. شفعی که نه تنها پاداش سخت و عذاب را از میان می برد؛ بلکه به گونۀ متقاعد کنندۀ دو طرف است که به گونۀ اثر مندانه و بیریا ، صاف ، صادقانه و عادلانه برای رسیدن به منزل کمال، وقار انسانی و ترقی و شگوفایی کشور می تواند، ممد خوبی باشد.
اینک سخن را به بهانۀ بدرود می آغازم وامید که آغاز خوبی باشد و به انجام نیکی بیانجامد. طوری که گفتم این بار خواستم خلاف گذشته به بهانۀ بدرود چیزی بنویسم، آنهم بدرود با دوستی که خاطرات بس تلخ و شیرینی از روزگاران خیلی دشواری و خاطره انگیز با او دارم. نه تنها یک دوست؛ بلکه یار و یاور راه و هم رزم و همراز درد ها و رنج های پنهان و آشکارا که دفتر خاطرات زنده گی ام را با خط درشتی از خون کشیده است؛ خطی که در برگ برگ زنده گی گذشته ام نه با رنگ؛ بلکه با خون حک شده و با واژههای دردبار آذین بسته است و برگه های حیات پرفراز و فرودم را معنای ویژه یی بخشیده است. برگ هایی که به قول شاعر هرورق اش دفتریست معرفتی کردگار. آری این برگ ها یادگاران لحظه به لحظۀ روز های دشوار من اند که در بستر سنگین زنده گی ام گرانسنگ تر از هر سنگی نقش بسته اند و به مثابۀ سنگ های شناور از آنسوی کرانه های زمان جاری شده اند و از نسلی به نسلی و از عصری به عصری شتابان و خیزان در حرکت است. هر شتاب اش گویی ناقوسی است که تک تنه درخت استوار زنده گی را به حرکت تازه باز داشته و با به دوران درآوردن چرخ های آن رنگ های تازه یی از زنده گی را بر می تابد و در هررنگ، رنگ جدیدی را به ارمغان می آورد.آری جان زنده گی هم در همین رنگارنگی ها است و هرگاه رنگارنگی ها نمی بود، بالاخره انسانیت اسیریک رنگی می گردید و در زندان جانکاۀ تکرار های یک رنگ دردمندانه جان می باخت. هرچند عرفا عاشق یک رنگی اند و دو رنگی ها و سه رنگی را مردود می شمارند و تنوع و رنگارنگی را دشمن انسانیت و انسان شدن می شمارند. شاید که هدف از نفی تنوع و رنگارنگی به گونه یی نفی رنگ های به درد نخور و ناکارا باشد که باری بر دوش زنده گی پررنگ و پرماجرای انسان است. در این شکی نیست که انسان گاهی؛ بلکه بیشتر اوقات در اسارت رنگ ها گیر می ماند و رهایی از تنوع برایش چنان دشوار می نماید که بالاخره اسیر رنگارنگی ها شده و برای رهایی از رنگارنگی ها حتا اندک ترین مجالی برای رفتن به سوی یک رنگی های پرجاذبه و پرشور انسانی را نیز از دست می دهد؛ اما این به معنای نفی رنگ ها هم نیست؛ زیرا بخش عظیمی از رمز و راز حیات در رنگارنگی های آن است و هرگاه این رنگارنگی ها نمی بود، زنده گی زیبایی و شادابی کنونی را نداشت و ما هرگز شاهد تماشای گل های زیبا و قشنگ رنگارنگ در زنده گی نمی بودیم. این در حالی است که زیبایی آفرینش چه در هستی، در جامعه، در تاریخ و چه در انسان، در تنوع آن است و تنوع و رنگارنگی است که برای انسان قوت زیستن و قوت رزمیدن و نیروی ماندن و استوار گام برداشتن را می دهد. در موج رنگ ها است که انسان با قوت تمام در تاریخ حضور می یابد و برای رهایی از رنگارنگی ها توان گزینش یک رنگ را از میان صد ها رنگ پیدا می نماید وهر گاه این رنگ ها نمی بود، طبیعی است که انسان به مثابۀ ماشینی اسیر یک رنگی می شد و تمامی گزینه ها را برای گزینش به زیستن از دست می داد. پس چه بجا خواهد بود که رمز و راز رنگارنگی ها را آموخت و در انبوۀ رنگارنگی ها پرورده شد تا قدرت پروریدن رنگ ها را دریافت.از این رو است تا تمامی رنگ ها را به آزمون گرفت و درست پرورید تا یا پرورش و به آزمون گرفتن ماهرانۀ رنگ ها مهارت به آزمون گرفتن یک رنگ و یک رنگی ها را فراگرفت؛ زیرا انسان بصورت طبیعی رنگ ها را دوست دارد و طبیعت انسانی با تنوع و رنگارنگی ها سازگاری دارد و در ضمن به دلیل علاقمندی انسان با یک رنگ از علایق رنگارنگی آن چیزی کاسته نمی سازد؛ بلکه در قوت رنگارنگی ها به راز پرورش یک رنگی ها هم دست می یابد. هرچند در مذهب عاشقان – تمیز رنگ و بو بر حرام است و اقبال شاعر و متفکر بزرگ شرقی می گوید:
نه افغانیم و نه ترک و تتاریم چمن زادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ و بو بر ما،حرام است که ما، پروردهء یک نو بهاریم
تنها شتاب های پیهم انسان برای رهایی از یک رنگ و پناه بردن بر رنگ دیگر نیست که به زنده گی او شور تازه داده است و او را برای شور آفریدن های انسانی یار و یاور است؛ بلکه زنده گی او از خیزش های پیهم نیز مدد می گیرد و هر خیزش گویی آجیری است که زنگ زنده گی ام را بار بار به صدا در می آورد، موج تازه یی را برای یک زنده گی تازه و گام جدیدی را برای عهد بستن دیگر به پیش می کشاند. تو گویی هرلحظه برای من امید تازه یی برای زنده گی تازه تر می دهد و گام هایم را برای نقش آفرینی های جدید استوارتر گردانیده است. مرا به سوی حرکتی یاری می نماید که ره توشه اش جز باری از آرزو های خونین رنج انسان داشتن؛ آنهم در نماد عشق انسان داشتن و رمز راه و شور دوران داشتن را بر می تابد. شوری که برای آدمی دم به دم جاذبه های تازه برای حیات جدید می دهد و او را برای هرچه استوار گام برداشتن یاری می رساند و یاوری اش می نماید. از این شور جز شوری برای داشتن یک آرزوی بزرگ که همانا در نهایت به قول مولانای بزرگ روم، آرزوی انسان نمودن، جز این چه می توند باشد. چنانکه او انسانیت را فراتر از دیدگاۀ حکیم کلب یونانی در خطر سقوط به تماشا نشسته بود و دو هزار سال پس از دیوجانس در پاسخ این شیخ چراغ بردست گفت: من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
این شیخ چراغ بر دست "دیو جانس کلب " صاحب هندسه و قسمت و انواع فلسفه است. از وی پرسیدند، چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد میزنم و برای نیکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای میگزینم… این فیلسوف پا برهنه که سرمایۀ زنده گی اش تنها یک ردا و یک بشکه بود چنان بی قید و نسبت به تعلقات دنیوی بی تفاوت بود که مادیات برایش بی ارزش بود؛ تنها برای معاش خود در قبال پند و اندرز حکمت آمیزی که به مردم میداد به قرص نانی بسنده میکرد. از این رو او را فیلسوف گدا نیز میگویند. دیوژن دارای طنزی گزنده و بیاعتنا به مقامهای دنیوی و افتخارات زمانه بود چنانچه زمانی که اسکندر مقدونی که به دیدار دیوژن رفته بود؛ از او پرسید که آیا نیاز به چیزی داری؟ دیوژن در پاسخ گفت: «بلی، خواهش میکنم از جلوی آفتاب من کنار برو.» این شیخ شبها با چراغ در شهر میچرخید و وقتی از او میپرسیدند در پیِ چیستی؟ میگفت: آدم ؛ یعنی که : دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
آری بدرود، فریاد بازپسین دو همراز تنهایی های دردآلود و خاطره انگیز، طنینی که میان دو "من" فاصله ایجاد می کند و اما برعکس پیوستگی دو من را در یک "ما" با شتاب ویژه یی تداوم می بخشد و رسم آهسته و پیوسته رفتن را هرچه بیشتر در راستای رسیدن به یک هدف عالی وارجمند تقویت می نماید. به قول اصولیون که می گویند، علت پیوشته با معلول خود همراه می باشد و وجود معلول به وجود علت بسته گی دارد. آهسته و پیوسته هم به گونۀ علت پیوند ناگسستنی با معلولی داردکه موفقیت های شایان را در قبال دارد و تنها در سایۀ آهسته و پیوسته رفتن است که موفقیت های چشمگیر و شایان برای انسان میسر می گردد و بس. بدون تردید آنانی که هرچند آهسته حرکت کرده اند و با تانی گام برداشته اند و اما از این که پیوسته رفته اند و دوری فاصله ها را شکسته اند؛ از این رو با ناکامی ها بدرود گفته و شکست ها را به بهای ریختن در بعد فاصله ها به آزمون پیروزی های مبدل کرده اند؛ یعنی هرچه پیوسته در شکستن فاصله ها جدی تر عمل کرده اند به همان اندازه موفقیت چشمگیر تر داشته اند؛ یعنی هر از گاهی که با شکستن دوری فاصله ها هرچند آهسته حرکت کرده اند و اما هیچ گاهی پیوسته گی فاصله ها را دست کم نگرفته و آنرا جدی تلقی کرده اند.
دوست خوب که در واقع رنگی از زیباترین رنگ های طبیعت است و در نور رنگین دوستی ها است که نهال سبز وشاداب دوستی ها به بار وبرگ می نشیند. پس انتخاب و برگزیده گی یک دوست از میان دوستان رنگارنگ خود امری است، دشوار و نفسگیر که دشواری دست یابی بر آن کمتر از آن نیست که برای پیدایی اش عصا به سوزن و کفش ها به قول معروف به پوست سیر مبدل شود و یا به تعبیری دیگر پیدا کردن چنین دوستی دشوارتر از آن است که او را به بهای عبور دادن از نیفال سوزن به آزمون گرفت.
دوستی بی ریا و صادقانۀ انسان با انسان به معنای واقعی دوست داشتن، بی آنکه او را در پای اراده افگند و در تب و تاب خشک صوفیان بی روح و عارفان خود محور قربانی اش نمود و یا او را در زندان اخلاص افگند و در چهار دیوار طلایی تعبد زندانی کرد. در دایرۀ عصیانی و تسلیم ناپذیر دوستی ها است که فقط عشق انسان با انسان به بار و برگ می نشیند؛ البته با عشقی فراتر از شور ورقه با گلشاه، یوسف با زلیخا، لیلی با مجنون، وامق با عذرا، فرهاد با کوهکن و دهها عاشق و معشوق دیگر که هنوز در غبار افسانه ها پنهان مانده اند. جاذبۀ این دوستی از عشقی فرا لیلایی و شوری فرا مجنونی آب می نوشد و در گلستان عشاق ناآزموده رحل اقامت نیافگند و در بوستان پرکم وکاست صوفیان درمانده هرگز به شکوفایی نرسد و تنها در موج نعمه های لالایی مولانا بارور می شود که عاشقانه و پرجاذبه فریاد برمی آورد و در صور حیات انسان دم به دم می دمد و می گوید : بیایید بیایید که گلزار رسیده بچرخید بچرخید که دلدار رسیده . این گلزار و این دلدار تنها شمس الحق تبریز است که در نماد یک انسان کامل رخ می نماید و برای مولانا نه تنها که آفتاب معرفت است و پیر معرفت و نعرۀ حقیقت است و صفیر نجات او از بیدلی ها؛ بلکه او را نه تنها رهبر که ره بر نیز است. شمس برای مولانا بحیث یک رهبر پیشتاز وشوریده حال رخ می نماید، عشق کامل و بی ریا و صاف سادۀ انسان با انسان را به تماشا می گذارد و به یاری و رهبری رومی می شتابد و درضمن او را ره بر است، راه را برای او به گونۀ ماهرانه تر از خیاط به اندام روح او می برد تا روح شوریدۀ مولانا در آن لباس آرام بگیرد. چنان بی تابانه او را در خود جای بدهد که هردم برای او تب و تاب دیگری بیخشد و در موجی از بی تابی های خانه برانداز او را از خود تهی کرد و به منزل مقصود رهنمونی اش کرد که شور بی تابانۀ او در هر نسلی و هر عصری از کرانه های مشرق تا کرانه های مغرب در تلولو است و نور رهایی بخش را برای سرگشتگان عالم و گم گشتگان راه به ارمغان دارد.
آری بدرود به تعبیری دیگر نه نغمۀ جانگداز جدایی است؛ بلکه ترنم بی پایان وصال را نیز در شربی دمادم نصیب انسان می نماید وهر بدرود، وصال تازه یی را به برگ و بار می نشاند و سالک را در شور تازه یی در باطوغ یاران می نشاند و با درود گفتن به یاران شور و هلهلۀ دیگری ایجاد می کند. سالک در هر شور شدن های تازه را به تجربه می گیرد و به انتظار بدردوی دیگر کوره راۀ فراق را برای رسیدن به وادی وصال پایمردانه واستوار می پیماید تا باشد که در آغوش نسیم ملایم بدرود های پیهم رسم و راۀ تازه را به آزمون بگیرد و انسان شدن را از منزل انسانیت تا آدمیت و بالاخره سدرۀ تکامل به تجربه بگیرد. چنانکه مولانای روم در بدرود غیر مترقبۀ شمس آتش نفس خامی ها را به تجربه گرفت و تا مرز پخته شدن به پیش شتافت و بالاخره در مقام پختگی، سوختن را به تجربه گرفت؛ اما مولانا در کوره راۀ بدرود شمس تا خامی های خویش را در نفس های آتشین شمس به مقام پختگی برساند،ولیکن چنان پخت که بی آنکه پختگی ها را در کمال متعالی به تماشا بنشیند، یک باره سوخت و به آتش مبدل شد تا زمینۀ فرار برای روح خسته در اسارت او فراهم شود و به قول عرفا در سفر خلق به سوی حق برای همیشه ابقا گردد. هرچند او پیامبر عرفان بود و دم به دم بی تابانه فریاد می زد :"شمس من و خدای من " و در هر فریاد شمس را گویی در نماد خدا به الهام می گرفت واما پیامبر رسالت نبود که با گرفتن دستور وحی از خداوند دوباره از حق به سوی خلق نزول کند. هرچند مولانان مقام نزول به خلق را تجربه نکرد و اما در صعود همیشگی باقی ماند. از همین رو بود که او در قله های شوق، وجد گوارا را بی تابانه به آزمون گرفت و گویی از آن سدرهها فریاد بی می آورد:"به من آورید یک دم صنمی گریز پا را اگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را " آری مولانا در قله های بدرود برای خود هرچه باشکوه جای باز کرد و در زمزمۀ جانگداز :" به من آورید یک دم صنمی گریز پا را " عاشقانه ترین سوختن ها را به تجربه گرفت. آری حقا که او تجربۀ استثنایی عشق انسان با انسان را از خود به یادگار گذاشت که رسیدن به وادی های عاشقانۀ او ساده نیست؛ زیرا او خود در وادی های آتشین عاشقانه سوخت که لالایی های زار نالی هاش چون " همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را " هم نتوانست تا پردۀ وصال را از وادی بدرود شمس حتا لحظ یی برافگند و مولانای بزرگ بار دیگر فرصت دیدار شمس را ددیابد.
هرچند مولانای ما آسایش خویش را قربانی کرد و با ماندن برای همیش در آزمون سوختن از مرز پختگی ها مستانه عبور کرد و دست افشان بر رسم پرواز به آسمانیان و پایکوبان بر رسم بیزاری و فرار از زمینیان؛ البته در رقض سماع بر می وصال لذت دیگری بخشید. به قول خودش که می گوید: "من او شوم او من شود " شدن او را در من و شدن من را در او با قبول فرقت های دردبار و دست و پاگیر به تجربه گرفت؛ اما رسم و راهی را برجا ماند که بصورت واقعی برجا ماندنی است . اینک دراین نوشته من توانستم از تجربۀ او فیض بگیرم و دست کم دلهرههای خود را اندکی تلطیف نمایم و به قول قران کریم تذکیه نمایم و دمی اگر پردم نتوانستم، حداقل نیم دم نفس راحت بکشم. پس از نوشتن این مقاله آرامشی به من دست داد که در واقع به این گفتۀ روانشناسان بزرگ غربی بیشتر باورمند شوم که می گوید، هرگاه زبان شعر و قوت نویسنده گی در انسان وجود نمی داشت تا انسان به یاری آنها به قول سلجوقی بزرگ به تلطیف روانی (قرآنکریم آنرا تذکیه خوانده است) خود بپردازد. در آنصورت بیشتر از هشتاد درصد مردم به مرض جنون مواجه می گردیدند. یاهو