قادر مرادی
آخرین خواب
میرزا صادق آن روز طور دیگری ناراحت بود ، خسته وبی حال . از همان لحظه یی که از خواب بیدار شده بود ، گیج بود . افکار خوفناکی ذهنش را میتراشیدند . هر لحظه به خیالش میامد که مرگ در دهلیز ، آن سوی در ایستاده است . از صبح تا حال چندین بار لرزان و هش هش کنان برخاسته بود و خودش را در آیینه نگاه کرده بود . به خیالش میامد که یکی و یک باره در یک شب این گونه پیر شده است . احساس میکرد که نیروی ادامه ی زنده گی در وجودش پایان یافته است . میلی برای رفتن به دفتر نداشت . یکی و یک باره دل شکسته و مایوس شده بود . خواب ترسناکی که دم دم صبح دیده بود ، پیوسته یادش میامد . صحنه های وحشتناک خواب مقابل نظرش نمایان میگشتند و مو براندامش راست میشد . ترسناک بود ، صدها گژدم به جان دخترک تاز ه جوانی چسپیده بودند . دخترک زیباروی فرشته گونه که لباس آبیرنگ درازی داشت ، در میان گژدمها دست و پا میزد و فریاد میکشید . اما گژدمها که گویا سالهای سال زهر شان را برای چنین روزی ذخیره کرده بودند ، با ولع جنون آمیزی روی بدن دخترک میدویدند .
همان لحظه که از خواب پرید ، وارخطا به اطرافش نگریست . نگاهش به بکس چرمین زرد رنگش افتاد . بکسی که عمری با او بود و همیشه آن را با خودش به دفتر میبرد و میاورد . بکس چرمین کهنه و رنگ رفته با حالت رقت انگیزی در گوشه ی اتاق افتاده بود، مثل یک شی بیکاره . به خیالش آمد که خودش هم در تمام عمر مثل همین بکس بوده است ، به دست دیگران و حالا یک شی بیکاره .
ناراحتیش لحظه به لحظه فزونتر میشد . افکار گوناگون و درد آوری مثل موشهای موذی تارو پود ذهنش را میجویدند . هر لحظه به خیالش میامد که دیگر زمان رفتن نزدیک شده است . وقتی به این فکر میافتاد، خواب یادش میامد :
« ها ، تو میروی . سرنوشت دخترک چه میشود ؟ »
درخواب برایش الهام شده بود که او مسوولیت نجات دخترک را دارد . دخترک کی بود ؟ نمیدانست . اما چهره ی آشنایی داشت ، تا آن حد آشنا که گویا میرزا صادق یک عمر یعنی شصت و چند سال در عالم رویا هایش به خاطر او زنده گی کرده بود . هر چند میاندیشید ، نمی توانست دخترک را بشناسد . تشویش بزرگی برایش خلق شده بود . احساس میکرد واقعاُ او میان صد ها گژدم افتاده است و باید نجات داده شود . از سوی دیگر هر لحظه آهنگ رفتن و مردن در ذهنش طنین میافگند . از رفتن هراس نداشت، اما رنجش ناشی از این بود که میدید میرودو آن چه را که آرزو داشت، ندیده میرود . دیگر ازهمه چیز جدا میشد ، از بکس عزیزش ، از کتابها ، دوسیه ها ، ورقها . درد سنگین و شدیدی بود . خواب وحشتناک هر لحظه پیش نظرش میامد . حس میکرد گژدمها روی بدنش راه میروند . دیوانه میشد ، بایستی از چنگ این خیالهای وهم انگیز و کشنده فرار میکرد . اما چگونه ؟ باردیگر بکس یادش آمد ، یادش آمد که در بکس دارویی است که میشود با آن درد های کشنده اش را تسکین دهد . این دارو را مدتها قبل یکی از دوستانش تحفه آورده بود :
« میرزا صاحب ، یگان وقت یگان ذره که بخوری ، فایده دارد . »
تاکنون نیازی به خوردن آن احساس نکرده بود . اما همیشه به نظرش میامد که یک روزبه آن ضرورت خواهد یافت .حالا دلش میشد کمی از آن بخورد . شاید مفید باشد . اما نی ، بازهم منصر ف شد . چه فایده ؟ پیر شده ام ، رفتنی استم . پایم به لب گور رسیده است . یک عمر که در برابر مشکلات مقاومت کردم، به چنین چیز ها رو نیاوردم ، حالا چه فایده که به تریاک پناه ببرم . دلش نمیخواست دردش تسکین یابد . اگر تریاک را میخورد ، همه اش را تا زنده گیش را تمام میکرد . نی ، برای چه ؟ حالا برای مردن ضرورت به تریاک نیست . زمان رفتن خود فرارسیده است و مرگ آن سوی در.
میرزا صادق مدتها بود که تنها زنده گی میکرد . زنش سالها قبل مرده بود . بچه ها و دختر هایش بزرگ شده و اورا ترک کرده بودند . با آن که تقاعد کرده بود ، اما دوباره در همان دفتر به حیث اجیر به کارش ادامه داد . دفتر که یادش آمد ، دلش پرغصه شد . یکی و یک باره از دفتر متنفر شده بود . چیزی که اصلن باور نمیکرد . برای خودش هم باورکردنی نبود . چه میکرد ؟ دیگر کنایه های دیگران برایش لذتبخش نبودند . دیگر نمیخواست بشنود که همکارانش با لحن استهزا آمیزی بگویند :
« باز آمد مامور صاحب صداقت کار !! »
به خیالش میامد که سیل نومیدی دیگر تمام قلمرو قلب و روانش را فرا گرفته است . میخواست بگرید ، دلش میخواست در پای کسی بیافتد و زار زار بگرید . میخواست خدا حافظی کند و از کسی عذربخواهد . از کی ؟ نمیدانست . یک مسوولیت گنگ ادا نشده رو ی شانه هایش سنگینی میکرد . باردیگر خواب یادش آمد . گژدمها و دخترکی که باید او را نجات میداد . حس کرد گژدمها روی بدنش ، زیر لباسهایش راه میروند . تکان خورد ، لرزید . با عجله ا زجا برخاست . عرقهای پیشانیش را پاک کرد . میخواست از چنگ گژدمها فرار کند . پرده ی کلکین را عقب زد . به کوچه نگاه کرد ، به خانه ها ، به سرک ، به دکانها، در چشمهایش قطره های اشک حلقه بستند . خانه ها ، خانه ها ، از دیدن خانه ها همان دخترک زیباروی که در خواب دیده بود ، پیش نظرش مجسم شد . دخترک میان صد ها گژدم افتاده بود . دست و پا میزدو فریاد میکشید . رهگذران میگذشتند . چاقها ، لاغر ها ، زنها ، مرد ها ، کودکان ... ازدحام موترها و آدمها . هرکس غرق در سودای خودش . هیچ کس خبر نداشت که در خانه ها چه میگذرد ؟ هیچ کس خبر نداشت که پیرمرد چه میکشد .
دوباره برگشت برجایش درازکشید . قطره های اشک را که روی ریشش چکیده بودند ، پاک کرد . چشمهایش را بست . گذشته هایش به خاطرش آمدند . همه اش یک لحظه بود . کوچه ، مسجد ، مکتب ، نماز ، ماموریت ، زن و اولاد ها ، شعر های حافظ و سعدی ، جمع و ضرب ، منفی و تقسیم ... دوسیه ها و دفتر ها، این فشرده ی همه عمرش بودند که مثل یک روز گذشته و رفته بودند . به نظرش آمد که دیروز بود ، ها ، دیروز او عقب میز مکتب نشسته بود و به معلمش میگفت :
« استاد ، خیانت است . »
معلم با خشم در حالی که چوکیهاو میز هارا میشکست و میان بخاری میافگند ، گفته بود :
« تو دیوانه استی ، دیوانه . »
صادق گفته بود :
« یک روز نی ، یک روز پرسان میشود . »
همیشه به روزی میاندیشید که بد کارها محاکمه شوند و پاکی و صداقت ستایش . در کوچه و بازار ، در دفتر و شعبه ، هیچکس از نیش زبان او درامان نمانده بود . وقتی میدید که کسی پارچه کاغذ سپیدی را بیهوده سیاه میکند ، میگفت :
« خیانت است . یک ورق کاغذهم از خون ملت خریده شده . »
دیگران به گپهایش میخندیدند :
« برو کاکا ، آدمها دنیارا خوردند ، تو از یک ورق کاغذ گپ می زنی . »
و میرزا صادق از خنده ی آنها حظ میبرد . احساس یک نوع برتری میکرد و بعد همان جواب همیشه گیش بود که میگفت :
« یک روز نی ، یک روز پرسان میشود . »
اما روزها آمدند و رفتند . فصلها آمدند و گذشتند . صحنه های زنده گی دگرگون شدند . هزارها بار آفتاب طلوع کرد وغروب کرد . هیچ کس از هیچ کس نپرسید که چرا چوکیهاو میز های مکتب را سوختاندی ؟ آدمهای گوناگونی به صحنه آمدند . دهلیز ها و دیوارها رنگهای گوناگونی به خود گرفتند . آدمهایی مدیر شدند ، ریس شدند ، وزیر شدند ... پیش نظرت بردند ، خوردند ، برطرف شدند ، دیگران آمدند .... اما هیچ کس به میرزا صادق نگفت :
«آ فرین . »
این دفتر و دیوان برای آن چه که تو تصور میکردی ، نبود . هرکس برای مطلبی دلبری میکرد و تو تماشا و دردلت میگفتی :
« یک روز نی ، یک روز پرسان میشود . »
هنگامی که ترا مدیر مقرر کردند ، فریاد زدی :
« آهای خون ملت است ، حرام است ! »
و زود برکنار شدی و زمانی که ریس مقرر شدی ، دیدی کسی به بیت المال دل نمیسوزاند ، سرو صدا راه انداختی که :
« خیانت است ، ازبرای خدا ، خیانت است ! »
و دوباره ترا به همان چوکی سابقه ات فرستادند . کجاست آ ن شهابی که یک عمر به آن دل بسته بودی؟
میرزا صادق صدای فروشنده ها را شنید . هر فروشنده متاع خویش را فریاد کنان توصیف میکرد . صداها حالش را بهم زد . دروغ ، دروغ ، چه مصیبتی خدایا ، چه مصیبتی . همه دکاندارها دروغ میفروشند ، دروغ میپاشند .
چشمهایش بسته بودند و قطره های اشک آرام آرام از لای مژه ها روی گونه هایش میچکیدند . به خیالش آمد که در بیرون ، روی کشتزارهای سو خته ی زنده گی باران دروغ میبارد .
ناگهان ، ناگهان هیاهویی اورا تکان داد :
« های میرزا صادق ، آهای میرزا صاد ق ، میرزا صادق ! »
به خودش گفت :
« چه گپ است خدایا ؟ »
دروازه ی خانه ی اورا به شدت میزدند . حتمی قرضداران آمده اند . شاید این باردسته جمعی و خشمناک . از جا برخاست . عقب کلکین آمد و از گوشه یی به کوچه نگاه کرد . عجب ، اینها کیها استند؟ مردم کوچه همه دیوانه وار خشمگین شده اند ؟ خدایا ...
سرش چرخید . پشت کلکین افتاد . چوبها ی سقف ، دیوار ها ، الماریها و همه ی اشیای اتاق چرخیدند . از هر سو ، از سقف ، از کنج و کنار خانه ، از تاقچه ها گژدمها بیرون شده و به هر سو میدویدند . چشمهایش تاریک شدند . سعی میکرد تا بفهمد آنهایی که عقب در کوچه آمده اند ، چه میگویند :
« کاکا صادق ، بیا که بچه هایت دنیارا خراب کردند ! »
فهیمد که گپ از چه قرار است و بعد به درستی نشنید که آنها دیگر چه گفتند . صرف کلمه هایی را از میان هیاهوی آنها توانست بشنود :
« دزدی ، خون ، کشتن ، بیاور پولهارا . دخترت ، بچه هایت ، برای از خانه ! »
دیگرتوان شنیدن را نداشت . با یک حرکت از جایش برخاست . احساس کرد که سرش میچرخد . هیاهوی مبهمی در گوشهایش طنین افگنده بود. طوفانی درون گوشهایش میغرید . میان مغزش زلزله ی دوامداری رخ داده بود . در درونش آتشفشان عظیمی منفجر شده بود . به هر سو که میدید ، گژ دمها میدویدند ، روی لحافها ، روی دیوار ها . ناگهان متوجه شد همان دخترکی که در خواب دیده بود ، وسط اتاق افتاده است . گژدمها بر سرو رویش و سراپایش میدویدند . دخترک زاری کنان دست و پا میزد و جیغ میکشید :
« میرزا صادق ، میرزا صادق ! »
میرزا صادق حیران بود که چه کند . به هر سو که میدید ، روی زمینه های آبیرنگ ، گژدمها در دوش بودند . همه جا و همه چیز آبیرنگ شده بود . در همه جا ، روی همه چیز، روی فرشها ، دیوارها و اشیای اتاق پرده های نازک آبیرنگ هموار کرده بودند . در زیر این پرده ها گژدمها میدویدند . دخترک هنوز نمرده بود و اورا ناله کنان صدا میکرد :
« میرزا صادق ! »
دیگر کاری از دستش ساخته نبود . میدید که دخترک زهرآلود شده است و میمیرد . خودش را ناکام و سر افگنده یافت . در حالی که میگریست با ناتوانی سوی بکسش دید . سوی بکس دوید . کاغذ ها و دوسیه های آن را روی اتاق پراگنده ساخت ، با عجله و مثل دیوانه ها ... چه میخواست ؟ شاید چیزی را میجست ، چیزی را میجست .
***
فردا میرزا را دراتاقش در میان دوسیه ها و ورق پاره ها مرده یافتند . پهلوی بکس چرمینش که خالی و دهان باز افتاده بود . هنگامی که تابوت اورا سوی قبرستان میبردند ، دکانداران سر کوچه با هم پیچ پیچ کنان میگفتند :
« کاکا صادق را میبرند ، خوب شد که ازغمش خلاص شدیم . میگویند یک پسرش آدم کشته ... دیگرش دزدی کرده ... بندی است . پسر دیگرش دختر عالم برنج فروشه گریختانده ...کل شان چهار عیب شرعی . از دخترش خبر نداری که شویش را با کارد کشته و خودش هم قرضهای مردم را نداد و رفت ... »
ویکی دیگر از دکاندار ها با صدای بلند مسخره کنان گفت :
« دیدی ؟ یک روز نی یک روز پرسان میشود !! »
پایان
کابل - ۱۳۷۳