داکتر نجیب الرحمن بهروز
خون فروش ...
زن چاق، زشت و کریه منظره ای با آواز خشن بلند بلند داد میزد : « احمق ، گدا...کودن ...تا فردا پیسه ام را میخواهم ...در غیر آنصورت همی اثاثیه و قرت و پرت ات را بیرون میندازم ...فهمیدی ؟ ...چار ماه کرایه ام را نپرداختی !!! ... چقدر باید منتظر باشم ؟ کرایه را حتمی ...»
مرد نحیف با گام های تاب تاب خورده و ارتعاشی سرش را به مهرتائید تکان داد و از در خانه ای کهنه ، دیوارهای رنگ رفته و فرسوده بیرون شد... ولی بدرستی درک میکرد که چار هزار به آسانی بدست نمیآید ...
****
‹‹ به اووم...ویشنو ... معتاد است ...مه خود جای سوزن را در بدنش دیدم ...موروفین در رگش پیچکاری میکنه ... کم کم استفاده میکنه، فقط یک یا دوبار در ماه بیشتر توان خرید را ندارد...بقیه روزها خمار است ... در جشنواره هولی همه مشغول خوشی و رنگبازی بودند، لیکن او در گوشه افتاده و در خود فرورفته بود...››
‹‹ او مرد ...نه نه باور نمیکنم! ...او خو حتی سگرت نمیکشید ...چطور یکمرتبه ...آن هم پیچکاری...››
‹‹ مه گفتم ؟ که شما باور میکنید یا نه، به خودتان مربوط است ...؟! ››
‹‹ او اوو...بیبن بیبن خودش است ...نگاه کن چطور تلوتلوخوران روان است ...مثل اینکه یک بیلر موروفین زرق کرده باشد ...؟!! ››
‹‹ راستی کجا میره ؟؟... میدانی ؟؟...››
‹‹ نه ...چند مرتبه پرسیدم رام کجا میری و چی میکنم ؟...و فقط به طرفم دید و با چشمان اسرار آمیزش تحقیرم کرد ...و یا شاید مرا نه بلکه دنیای گمشده اش را تحقیر میکرد...››
‹‹اخ اخ ...اه اه ...سرپا ایستاده شدن برایش مشکل است ››
‹‹ راست میگفتی !!... اوو...بزمین خورد ...››
‹‹ بیا کمکش کنیم ...››
‹‹ نی ...معتاد است ...بگذار بمیرد ...یک کثافت کم میشه ...››
****
آفتاب لرزان لرزان میرفت تا بمیرد، آسمان با ابرهای متفرق و اندوه ناکش اخم هایش را درهم و درهم تر میکرد و غم وحشی و هولناکی را در سینه جا میداد . رام با دیدن آفتاب و آسمان دلش به یکبارگی فروریخت و احساس دلهره گی و سرخوردگی کرد و توان دوباره بلند شدن را از دست داد . انگار خاک مانند مقناطیس نیرومند او را چسبیده بود . فکر میکرد در فضای نامعدود شناور است و همی اشیای دور وبرش در حال عقب گرد اند . با خود میگفت :‹‹اینکه مرتبه اولم نیست ...مغز مغز استخوانم تیر میکشد . سرم گنگس و گیج است، همه چیز را دو تا دو تا میبینم ...این لرزه لعنتی ول کن نیست ...فضا چرا این همه وهم آلود شده ؟؟؟...›› به هزاران جان کندن از زمین بلند شد، به زمین و زمان ناسزا گفت و خود را به باد لعن و نفرین قرار داد. رنگ پوستش کاملا سفید شده بود و به دور دیده گانش کبودی و گودال نفرت ایجاد گردیده بود. مژگانش به آهستگی و نرمی پائین و بالا مشد . و سیاه رگهایش به وضوع دیده میشد . شبیه اجساد متحرک برخواست از گور بود و همی اعضام اش را میشد از روی پوستش شمارید . همه فکر میکردند که او معتاد است و ماه دو یا سه بار حالت عجیب و معسری میداشت، چشمانش فرورفته با حلقه سیاه و درخش خفیف میشد، سرش باده کرده و منگ میبود . آوازها را بصورت ابهام آمیز و مغشوش میشنید ... افکارش پر از تردید و شک شده بود ، کاملا از خدایانش بریده بود و دیگر رام، اوم، کرشنا، آشوکا، سیتا، ویشنو و کالی ...برایش بی مفهوم شده بودند .گفتارش با آنها از سر ستیزه، جنگ و پرخاش بود و سوال های گوناگون و پر از ابهام در باره رام ، کرشنا و..و توانانی هایشان در میخله علیل اش خطور میکرد، عدالتشان را مسخره و مضحک میدانست...اینکه چرا بدنیا آمده ؟ و چرا موجودی بنام رام است اعتراض میکرد ... رامایان را کتاب بیهود، پوچ، خالی از واقعیت میدانست . وقتی به ایام یکه معتقد آنها بود فکر میکرد، خود را احمق و بیچاره میشمرد و با خود میگفت : ‹‹ چرا پارچه های بی ارزش سنگی را میپرستیدم و نذر میکردم...؟؟ چرا رامایان را با وجود تناقصات اعظیمش که به عقل جور در نمیامد قبول میکردم ؟...با وجودیکه میدانستم همش دورغ و فریب است باز هم خود را گول میزدم و فریب میدادم ...و آنرا مقدس میمشردم ... انسان همی زندگیش دورغ است، عبادتش یک نوع بیماری روانی توام با وابستگی درونی ناپیدا است ...اما انسان همیش علاقه دارد در بحر و اقیانوسی از دورغ و خدعه زندگی کند و هیچ وقت در جستجوی آنچه واقعیت است و عقل آنرا میپدذیرد نیست و گریزان است ...ایا واقعا این خدایان ساخته شده توسط تخیل و دستان ناتوان بشر قادر به خیر و شر رساندن هستند و یا صرف بخاطر سرکیسه کردن مردم فقیر و بی سواد ساخته و پرداخته شده اند...››
همیشه زمانیکه متوجه بدبختی و در بدری خود میشد شخص خودش را گناه کار و مقصر میدانست و اینکه باید کار شاقه و پرمشقت را انجام دهد به انتخاب خود ارجاع میکرد ...خوب درک میکرد، که انتخابش بی معنی و عبث بوده و هیچگاه بدست خودش نبوده ...این اجتماع و بیدادگری آن بوده که برایش گذشته و آینده معماگونه انتخاب کرده نه او ... نه هیچ انسان فقیر و بی نوای دیگری ...
****
‹‹ بخرید خون آمدید ...؟››
‹‹ بلی ...››
‹‹ کدام گروپ ...منفی ...مثبت ...؟››
‹‹ گروپ صفر منفی ...اخ ... از صبح تا حالا سرگردان در جستجو هستیم ...سه روز اینجا میایم ...خون پیدا نمیکنیم ...››
‹‹ در میان این جمع خون فروشان... ؟! یکی دو نفر گروپ منفی هستیم ...خیلی کمیاب و قیمت است ...ارزان نمیفروشیم ! ››
‹‹ بفکر قیمتش مباش ... ››
‹‹ چقدر میخواهید ؟››
‹‹ دو هزار سی سی ...هر چقدر باشد ...؟››
‹‹ خیلی زیاد نیست ؟ مه تنها یک هزار سی سی داده میتوانم بس ...››
‹‹ خوب است بیا...دوست دیگر ات کجا است؟؟ »
« نمیدانم ...شاید مرده باشد !!؟ »
«...پول چقدر باید بپردازم ؟!...››
‹‹ چار هزار کلدار ...کم و زیاد نمیخواهم ...››
‹‹ اف اف برادر خیلی زیاد نیست ؟...››
‹‹ خون ارزش بسیار ...دلت اگر نیست میتوانی بروی !...››
‹‹ بیا بیا ...مجبور هستم ...پول ات را میدهم و...››
‹‹ نه نه همین حالا میخواهم ...این قانونم است پیش از خون دادن... پول؟! ...››
‹‹ راستی نام ات چیست ؟ ...››
‹‹ با نامم چی میکنی ؟...ارزش دارد!...نامم خون فروش ...اما بچه های این دور و بر مرا رام صدا میزنند...››
خریدار خون گفت : ‹‹ داکتر خون این مرد صفر منفی است ...››
داکتر :‹‹ معتاد که نیستی ؟...››
رام : ‹‹ نه معتاد نیستم ...خون فروش هستم ...شما که مه را خوب میشناسید !!››
داکتر :‹‹ این مرد ماه یک یا دو مرتبه خون میدهد...نمیدانم تحمل کرده میتواند یا نه ؟...››
خریدار خون گفت : ‹‹ به تو چی !!...تو پول ات را بیگیر ...››
رام با تمسخر و حالت استهزاامیز گفتگوی آنها را گوش میکرد. و با خود میگفت : ‹‹ کسی بخاطر بیچارگی خون مفروشد !...یکی بخاطر برادرش خون میخرد ...و این داکتر؟؟؟»
داکتر :‹‹ دست چپ ...اه اه خوب است ...چقدر جای سوزن است ؟!...چند روز پیش خون دادی ...››
رام خون فروش با خنده ای مبهم و تلخی گفت : ‹‹ دیروز و یا شاید چند روز پیش ...اینکه وظیفه ام هستم ...››
با هر چکه خونی که از بدنش خارج میشد و داخل کیسه خون میریخت ، شل و سستش میکرد . آهسته آهسته یک نوع کرختی و سوزش ناشناخته سراسر تنش را فرامیگرفت که برایش بی پیشینه و بیگانه بود. رنگ پوستش سفید و سفید تر و عق آورترشده بود . سردی عجیب و هیولا گونه او را به آغوش میکشید . چراغ اویزان سقف اتاق بزرگ و بزرگتر میشد و چشمان بی رمقش توان نگاه کردن به سقف را نداشت، بی شیمه انگشتان دست چپش را باز و بسته میکرد تا خون با سرعت بیشتر جریان پیدا کند. صدای داکتر را بشکل نجوا شنید :‹‹ برخیز تمام شد ...››
از بستر به هزاران زحمت جثه نحیفش را پائین کرد، پاهایش را بروی زمین به سختی میکشید و با سیمای تکیده بطرف در روان شد، زمانیکه به دهلیز رسید، آنرا ناشناخته و مهجول یافت ... تنها بوی آشنا و کسرآور خون را حس کرد . آنقدر مانده و کوفته شده بود، که رگها و سلولهای بدنش بسختی تکان میخورد ، در کنار دیوار بروی زمین نشست و بسوی انتهای راهرو با خشوع و خضوع تماشا کرد ، راهرو خیلی خیلی دور شده بود، مثل اینکه از قسمت جلوی دوربین نگاه میکرد . بیشتر از هر وقت دیگری ناامید و نگران شده بود . زمانیکه به گذشته اش میدید، درک نمیکرد نگرانیش برای چیست ؟ چیزی برای از دست دادن نداشت ؟ چیز جالب و قابل ذکری برایش وجود نداشت .آنگاه که چشم گشود ، و خود را موجودی بنام رام شناخت و داخل یک معبدی یافت، از پدر و مادرش خبری نبود و کسی هم از آنها نشانی و علامتی نداشتند . صرف یک کاهن معبد او را منحیث پسر خود بزرگ کرده بود او همه چیز معبد را با چشمان باز دیده بود . فریب مردم بنام خدایان موهومی و مورد تجاوز قرار دادن اطفال یتم . اما او از گزند کاهنان معبد در امان مانده بود زیرا آن زاهد که او را مانند بچه خود میدانست و در ضمن کاهن اعظم آن معبد قدیمی بود .
همی زندگی اش نکبت و بدبختی بود ...دورنمای روشن و واضع برای زندگی خودش نمیدید. از کاهینین و معابد بشدت نفرت و نزجار داشت و زره ای علاقه ای برای کاهن شدن و فراگیری دورس هندویزم گمرا گننده اذهان نداشت ...وقتی گذشته و آینده اش را باهم ارزیابی میکرد واقعا چیز قابل درک و پرارزش نمیافت، همه دار و ندارش بی مفهوم و بی بها بود . آنروز کثیف و نحس را بیاد آورد که کاهن مفلوکی او را مانند پدری دوست میداشت، مرد ...تمام کاهن ها چشمان شهوت آلودشان را بدنبالش میچرخاندند و میخواستند با او جماع کنند ... شب اول فوت کاهن، هوا کاملا ابرآلود و بارانی بود، باد شبیه کودک نوزادی ناله و فریاد میکرد و از یک حادثه ای شوم و قبیع خبر میداد... رام بسیار به ترس و هراس خوابیده بود، اما خواب بکلی از نگاهایش فرار کرده بود... نصف های شب کاهنی با وقاعت و بیشرمی میخواست از او انتقام گرفته و به کام دل برسد، آهسته آهسته با نوک پا خود را به نزدیکش رسانید و دست زمختش را روی دهن کوچکش گذاشت و از زمین بلندش کرده و به جنگل نزدیک برد ، تازه میخواست به او تجاوز کند ...رام سریع و غافلگیرانه ضربه محکمی به میان پاهای زاهد شیطان صفت و عفریت شهوت نواخت ...مرد از درد به خود پیچید و از فرصت استفاده نموده فرار کرد و بعد از آن شب، بیست سال تمام همیش سرگردان و دربدر، کوچه به کوچه در جستجوی لقمه نانی مثل سگان ولگرد میان زباله های دهلی میگشت . همه کار را امتحان کرده بود شاگرد سلمانی، پای دو قنادی، پای دو پراته پزی وغیره ...چندین مرتبه بنام دزد و کیسه بر مورد لته و کوب جانانه قرار گرفته بود . شب ها اکثرا در پارک ها و معابد متروکه میخوابید و تقریبا گرسنه میبود .هیچگاه لباس بدون وصله را نپوشیده بود و وصله ها هم عجیب و طلسم گونه با تارهای رنگا رنگ در لباس های فرسوده اش دیده میشد .هرگز بستر نرم و گرم را آزمایش نکرده بود . تخیلش وهم آلود و توام با یک هراس و اضطراب ناشناخته و غریب بود ،همیش احساس گناه میکرد . اعتماد به نفس خودش را در دوران کودکی از دست داده و عزت نفسش کاملا متلاشی شده بود، و دچار یک نوع انحطاط و بحران روحی پوچ و بی مایه بود ...انسان های را که در خانه های مفشن، زیبا و ویلای زندگی میکردند، اشخاص ماورای طبیعی و مجهول میدانست که دنیای شان را بدرستی درک و احساس نمیکرد .
مرد کارگری با خشونت و قهر داد زد : « مردک احمق ...برو از اینجا ...د کدام گورستان دیگر برای خود قبر جستجو کن بر خیز ...»
رام با یاس نگاه های بی هدف، تهی و بدون حضور ذهنی و عاطفیش را به سوی مرد ثابت نگهداشت، نگاه فروتنانه و مطعیانه ایکه از بیچارگی و مرگ زدگیش حکایت میکرد و تمام تن مرد قهار را به رعشه وا داشت ... مرد کارگر چشمان گجسته اش را از دیدگان بی فروغ رام آسی که حالت زننده و مشمئزکننده داشت، برگرفت و سرش را بسو دیگری دور داد، و توسط دستانش از بازو او گرفته بطرف بالابر(لفت )روان شد هنوز چند قدم نرفت بود که دیدگان محیل و کرگس مانندش به جیب پر رام افتاد ...دستش را داخل جیب او کرده و همی پول های را که با فروش خونش بدست آورده بود ربود ...و خنده مهوع و قیح آلودی در لبانش نقش بست ...و آن آنام بدبخت را میان بالابر گذاشت ... رام احساس سبکی و بی روحی میکرد و انگار به اعماق زمین روان است، و بند بند تنش با هر تکان ناگهانی بالابر ریشه ریشه از هم جدا میشد. سرش گران و سنگین بود. قلبش به آرامی و کندی میتپید و هر لحظه میخواست متوقف شود و عضلات قفس سینه اش توان بالا و پائین شدن و جنبش نداشت ... بخوبی دریافت که در آخرین دقایق زندگی محروم و سراسر دل زده گی اش قرار دارد ...
****
بالابر به طبقه هم سطح زمین رسید ...عده ای منتظر آن بودند ...و دروازه اش به آهستگی باز شد و در کف آن مرد لاغر اندامی با چشمان مات، دهن نیمه باز ، جلد سفید زردگونه و لباس های وصله دار لات و پات افتاده بود ...
پایان
سال 1393
نویسنده : داکتر نجیب الرحمن "بهروز"