داکتر نجیب الرحمن بهروز
درماندگی...
زد خورد سختی درگرفت بود ... ساطل عجبی همه جا را فراگرفته بود. از دو طرف تعداد زیاد به خاک و خون کشیده شده بودند ... و همه دلیران و شجاعان بعد از پیکار جانبازانه به قتل رسیدند... بوی خون و بوی خفقان آور گوشت سوخته سراسر محل آرودگاه را گرفته بود ... چار روز از آن حادثه شوم گذشته بود ... تنها یک نفرزنده باقیمانده بود و بدون آب و غذا سر درگم ، پریشان ، خسته و کوفته در حالیکه آفتاب مانند جلاد بی رحم و وحشی سیخهای آتشین و گداخته اش را شیبه تگرگ مرگ برسرش پرتاب می کرد در آن کویر ناشناخته عطش زده و نفرین شده روان بود . نفس هایش به شمار افتیده بود ، با دهن باز مثل سگان تشنه و زبان بیرون زده ، تنفس میکرد و زحیر نفس هایش مانند ناقوس فرسوده و زنگ زده در کویر پژواک داشت . لب هایش ترک های بزرگ برداشته بود . دیگر هیچ رمق و شمیه در بدنش وجود نداشت تا در برابر این همه بی ملایمتی طبیعت مبارزه کنند . گام ها لرزان و پاهایش روی زمین کش کش میشد و در میان حوضچه از خون و آبله قرار گرفته بود. لباس ها به تنش چسبیده بود و درد و سوزش جانفرسای را در تمام اعضای بدنش حس میکرد . عرق بدنش خشک شده بود و انگار خون در رگ هایش جریان نداشت . هیچ جنبنده در آن مکان خشن قادر به جنبش نبود . به اندازه پشت ناخن کوچک انسان سایه ، سبزه ، گیاه و حتی کاکتوسی وجود نداشت تا حشره در تحت آن بیاساید. روی زمین چنان کف کف شده بود گویا هرگز قطره آبی تا روز مشحر برآن نچکیده و نخواهد چکید . آن قدر عطش داشت اگر تمام دریاهای دنیا در روی آن جریان پیدا می کرد باز تشنگیش را رفع نمی نمود . تنها تعداد محدود استخوان حیوانات و انسان های قضا زده ای در جای جای بشکل زننده و چندش آوری پراگنده بودند و یک عده لاشخوار سمج خاملانه با چشمان شرر بارشان که مرگ را مسخره میکردند در آسمان مانند شمشیر دیموکلوس در پی آن آنام بدبخت گردش میکردند و مراقب از پا در آمدن و هلاک شدنش بودند . با تمام نیرو خاشعانه در برابر مرگ مقاومت و ایستاده گی میکرد و بهیچوجه مایل به تسلیم نبود . افتان و خیزان با هزار جان کندن بطرف نامعلومی میرفت . هر مرتبه که به زمین داغ میخورد و میسوخت، لاشخوران از خوشحالی آواز متوحش سر میدادند ، مو بر اندام بشر سیخ میشد . هر قدر راه را طی مینمود باز بیابان بی پایان و بی انتها بود و به هیچ جای منتهی نمیشد . نوع بشر آشموغ سراب های کویر بود ، همه چیز را فراموش کرده بود و توان ادأ کردن کوچکترین کلمه را نداشت و فقط یک کلمه با همه دلفربیش در میخله ش مانند پتک کوبیده میشد ...آب ،آب و آب بود ...زمانیکه متوقف میشد تا دمی رفع خستگی نماید لاشخوران بالای اش هجوم میارودند نا چار به راه خود ادامه میداد . دیگر لاشخوران از دور مراقب نمیکردند بلکه با گردن های بی پر ، شانه های پیش آمده ، منقارهای کریه منظره ، بال های چترکرده و پاهای طویل با دیده درای در مسافت بسیار نزدیک در کنارش و گام گام تعقیب اش مینمودند و توسط خیز و جست شگفت انگیز تحقیرش میکردند . همه جا را بوی مرگ فراگرفته بود .بویکه هر احساسی را به نابودی میکشاند و استهزا میکند . لاشخوران این بو را به وضوع درک کرده بودند و خوب حدس زده بودند دیر نخواهد پاید که این مخلوق آسی و درمانده از پا درآید و هر کدام در مخیله خیم خویش تابلوی خوردن گوشت های خشکیده و فرسوده او را به دل انگیزی با رنگ قرمز نقاشی و ترسیم میکردند .
آفتاب آهسته آهسته غروب میکرد ، آسمان بصورت یک تشت خون در آمده بود . ابر های متفرق شیبه لخته های خون در افق پراگنده بودند . نور کمرنگ و مرده خورشید انوارهای زرینش را با بی علاقگی به لبه های دور دست مه میرساند . انگار آسمان توسط رده های باریک خون به زمین وصل شده بود . هوا گرم و دم کرده بود . گرما از آسمان و زمین بصورت وحشتناک و طاقت فرسا بیداد می کرد . حرارت بی مروت کویر با صحرای مشحر رقابت می کرد . همه کوله بار و اسلحه هایش را از خود دور نموده بود . لات و پات ، گیچ ، منگ و بی حال شیبه آدم های کیف کرد با تریاک تلوتلو خوران با وجودیکه دیگر هیچ انرژی و دمی در کالبدش باقی نمانده بود ،هر آن مکان داشت نقش بر زمین شود ، بسوی مبهم و موهومی میرفت. سرش سبک و باد کرده بود . دیدگانش دیگر همه اشیاه را گنگ و مغشوش میدید. گوش هایش دنگ دنگ میکرد ناله و ضجه زخمی های میدان جنگ را بصورت نامفهوم میشنید که برای کمک و دستگیری با خشوع و خضوع التماس میکردند و هزاران هزار آواز و صدای گوناگون که برایش قابل تفکیک نبود . دهن تلخی و خشکی بی سابقه ای داشت مثل اینکه گلاس زهر قاتلی را نوشیده باشد .تنها بو و مزه آشنا خون دلمه بسته و خشک شده بروی لباس و بدنش را حس میکرد . پاهایش آشکار مانند درخت بید میلرزید و زانوهایش تاب تاب میخود . بی اراده و بی هدف قدم برمیداشت مثل اینکه اصلا صاحب پاهاو بدن خود نبود . چادرکحول با قدم های استوار و محکم فرارسیده بود ، سیاهی اش را که دها راز پنهان در آن نهفته است میگستراند . لاشخوران در حال رفتن بودند و با نگاه های طعنه آمیز شان او را آژیریده بودند ، فراد روز آخر مقاومت و ایستاده گیش خواهد بود . کم کم هوا تاریک میشد و آژی دهاک خاموشی خفه کننده و زشت با سردی که مغز استخوان آدمی را به درد وامیداشت کویر لعنتی را در کام خود فرومیبرد . شبانگاه خنک قهاری در آن جا حکمرانی میکرد و هیچ نیرو توان مقابله و پیکار را با آن نداشت . تنها خنده های مهیل کفتار ها که پشت هر زنده جانی را میلرزاند از فاصله های بعید گاه گاهی سکوت شب را میشکست . آواز شر شر آب بسیار از فاصله نزدیک به گوش میرسد ...اما این آدم بدبخت و درمانده آنرا نمیشند . گوشهایش دیگر دنگ دنگ نمیکرد و آوازهای نام شناخته و توهم آور نمیشنید ...روی چشمان پرده سیاه کشیده شده بود و اطراف آن حفره کبود مایل به سیاه فراگرفته بود. مژگانش بهم چسبیده بود به مشکل و حالت مرگزدگی از هم جدا میشد و دیگر توان باز نگهداشتن پلک های بهم بسته شده خود را نداشت . سیمای تکیده اجساد مومیای شده فراعنه را بخود گرفته بود . حس میکرد هزاران مورچه و حشرات موزی در تحت پوستش در حال رهژه هستند و از دورن تنش را میپوسانند . کمرش خم شده بود به یکبارگی مسافت صدساله عمر طی نمود بود ، چین و چروک بیشمار در جلدش نمایان شده بود و قرغنه بسته بود . سفت و زمخت حالت پوست کرگدن را داشت . بلاخره از پا در آمد و بی هوش و درمانده نقش زمین شد. نفسش به سختی بالا و پائین میشد ، سوزش و دریدگی در بیخ گو و حلقومش تنفسش را پر مشقت میکرد . هیولای مرگ همه برج و باروی حصار زندگیش را با منجنیق های مهوع و قیح آلودش تخریب کرده بود و انتقام قبیحی اش را اخذ نموده بود .واقعا آنگاه که مرگ درب دژهای تسخیر ناپذیر زندگی آدمی را با مشت های گره کرده اش میکوبد و دروازه زندگی در چارچوبش تکان میخورد... چقدر وضعیت انسان دیدنی و جالب است ... ؟! و با هزاران ناامیدی و بیچارگی با چشمان اسفبار و حالت استهفام آمیز خواستار رهای از چنگال دهشتناک مرگ میشود ... و از انسان ها ... فقط نظاره گر بدورد روح آدمی از جسم محکوم به نابودی هستند... استدعا مددرسانی مینماید. نور خفیف سحرگاهان بزحمت چادرلاجوردی را روشنائی میبخشید ...صدای دلشین آب از فاصله ده قدمی مانند لالائی به گوش میرسد . چند لاشخور متفرعن بالای کالبد بی دم و بی رمق یکه به بسیار درماندگی با تکان های ضعیف و متشنج میجنبید مشغول بودند ....
پایان
زمستان 1392