داکتر نجیب الرحمن بهروز

 

 

عشق نافرجام...

          باران باتمام قدرتش سیل آسا میبارید جویهای کنار جاده لبریز شده و آب ها با سرعت مانند سرنوشت انسان ها بی هدف ، سرگردان و بدون وقفه بطرف نامعلومی روان بودند . ابرهای سیاه آسمان به فرمان آذرشسپ  با صایقه های خود خشمگینانه میغریدند، گویا میخواهند دینا را با تمام زیبای ها , پلیدها , خده ها و نیرنگ های موجودات شرورش بدرند. خیلی عجیب بود مثل اینکه طبعیت هم از اعمال موجود شنع و درنده خوی که نام خود را انسان گذاشته  درخشم است و میخواهد این جهان را با این موجود وحشی و ددمنش نابود کند. گارییکه توسط یک اسپ کشید میشد در جاده خاکی آلوده با آب و گل  به شتاب روان بود . در داخل گاری پنج نفر دو مرد و یکزن جوان همرا با دو فرزند کوچکش مقابل هم نشسته و در دریا افکار خود غرق بودند . ناگهان مردیکه نزدیک صاحب گاری نشسته بود رو بطرف مرد جوان مقابلش نموده و با خضوع مخصوص به خودش گفت : اسکندر در چی فکر هستی دوست عزیزم...!؟

نکنه عاشق شدی ...؟

اسکندر با لبخند شرینی گفت : آه...‍‍! سلیمان تو مثل یک روانشناس با تجربه از نهاد انسان با زیرکی خبردار میشی...واقعآ تو ابلیس را درس میدهی !!

سلیمان با خنده گفت : آن... خوشبخت کیست جانم ؟!  که دوست عزیزم را این همه در طلسم جادوی خود گرفتار کرده ...؟ او را خموش و خمود نموده ...نکنه موجود ملکوتی یا ماورای طبیعه است ...؟!

اسکندر با آه جان سوزی گفت : آخ !!...خیلی وقت میشه عاشق یک دختر چشم آبی شدم و به او وعده ازدواج را چند روز پیش که در مرخصی بودم داده ام حالا میخواهم با رسیدن به خانه پدرم را برای خواستگاری نزد پدرش روان کنم ...بیبنیم چی میشه !؟ او انسان جدا از همه بدیها و حیله های دنیوی است ...

سلیمان با لحن استهزا آمیز گفت : تو که عاشق افسری و نظامیگری بودی ؟! و همیشه میگفتی ما را به عروسی و عاشقی چی   ...؟! ما افسر هستیم ...!

اسکندر با خنده  گفت : مه شوخی میکردم دوست ساده و مهربانم ...و حرف خود را با آشفتگی قطع کرد .

سلیمان با عجله گفت : چی شده دفعتاُ خاموش شدی برادر ...؟!!

اسکندر با ابروان درهم کشیده و چهره غمگین که اثار آذرنگ عمیق درآن خوانده میشد رو به سلیمان کرد و گفت: اما عزیزم مه امروز احساس عجیبی دارم ...یک حس ناشناخته داره مرا مانند مومی در پنجه های قوی و نیرومندش میفشارد و نابود میکند ؟! نمیدانم همه چیز در نظر گنگ و منگ جلوه میکند ، فکرم مغشوش هست و گوشهایم بنگ بنگ میکند مثل اینکه دینا به آخرش میرسد . آواز باد و باران و رعد و برق در درونم  دلهره و ماتم ایجاد میکنند . ابر و مه و آسمان دود کرده سراپا وجودم را مانند سپیدار پیر و فرسوده میلرزاند و با گفتن این کلمات چشمانش به یک نقطه نامعلوم آسمانه گاری ثابت مانده و ساکت شد.

   سلیمان نمیخواست صحبت شان خاتمه یابد و با گفتن حرفهای خنده دار کوشش میکرد توجه اسکندر را به جای دیگر جلب کند. ناگهان در خارج گاری سر و صدای های عجیبی بلند شده و مردی با آواز خشنی میگفت : بگیرش ...

 بزنش ...!

شلیک کن ...!

نگذار فرار کند...

 در همین لحظه صدای دل خراش شلیک ماشیندار از دو طرف جاده بلند شد و مانند تگرگ مرگ به روی بدنه گاری باریدن گرفت.اسپ گاری عصبانی وهراسان درحالیکه نفس نفس میزد وپره های بینی اش باز و بسته میشد و یک گلوله در قسمت چپ گردنش اصابت کرده بود و خون از آن شبیه چشمه آب گرم با بخار پوقانه پوقانه خارج میشد . دهنش کف کرده بود. به سرعت قدم برمیداشت احساس حیوانیش برای او حکم میکرد تا فرار کند خود و راکبین گاریش را از محرکه  نجات بدهد . انگار نیروهای خیر و شر همگی با اتحاد مقدسشان میخواهند دنیا را برایشان جهنم بسازند...کفاره آثام کرده و نکرده به هر شکل یکه شده پس بدهند ...

ناگهان ناله سلیمان بلند شد آخ...سوختم !

آخ ...اسکندر گلوله به من اصابت کرده ...و مشابه مار زخمی چمبر زده بخود میپیچید .

اسکندر با شتاب و نگرانی غیر قابل وصفی  بطرف دوست خود خم شد و دست دراز نمود تا او را به آغوش بکشد، در همین لحظه گلوله دیگر قلب سلیمان را سوراخ نموده وخون از آن بشدد به  بیرون فوران شد و بصرافت دریافت که دوست و همدم عزیزش دیگر رمقی ندارد  .هنوز دست اسکندر به سلیمان نرسیده بود که یک گلوله مستقیم به سر اسکندر اصابت کرده و پارچه های سفید مغزش را مانند دانه های پله به اطراف پراگنده نمود و در همان دم  اسکندر جان به جان آفرین سپرد و در خون خود غرق شد. کف گاری با خون این جوانان از همه جا بی خبر و بی تقصیر رنگی شده بود.مثل اینکه فرشته قابض روح در آن ماتم سرا و محوطه مهیب چادر زده میخواهد ، تک تک روح آدمها را قبض کند .ناگهان یکی از چرخهای گاری از جایش کند شد و گاری به طرف چب خم شد و با آواز گوش خراشیکه از اثر برخورد لبه اش بزمین ایجاد میشد از جاده خارج و بدیوار باغیکه در کنار جاده قرار داشت تصادم نمود و چندین مرتبه اینطرف و آنطرف مستانه و تلوتلو خوران رفت و در نهایت به داخل گودال کم عمقی سقوط نمود .صدای شلیک زنگ دار گلوله ها برای چندین ساعت همچنان ادامه داشت کسی نمیدانست چی شده ؟ قضیه از چی قرار است؟

این همه زد و خورد برای چیست ؟

شاید دزدان ...و یا هم ممکن است کسی میخواسته مواد انفجاری را در جاده جابجا نماید که با افراد پولیس روبرو شده و برخورد صورت گرفته ... ؟! یا باز قومندان م . ش . سر سگش دعوا راه نداخته ...؟ ممکن و چند بدبخت و بی گناه و معصوم را به خاک خون کشیده باشد !

بعد از خاموش شدن آواز شلیک گلوله ها مردم از هر طرف برای خارج کردن گاری از داخل گودال  جمع شدند و کوشش برای نجات راکبین آن نمودند اما بدبختانه هیچ  کسی زنده باقی نمانده بود . تمام افرادیکه داخل آن گاری بودند از اثر شلیک گلوله های کور و بی هدف  در همان دم جان باخته بودند .

   شناسای اجساد مشکل بود ، فقط اسکندر چهره سالم داشت گلوله ها به سر وصورتش و یکی هم مستقیم به قلب کوچک و پاز عشق و محبت او  اصابت نموده بود . و سوراخ دهشناک ایجاد کرده بود ، خون همچنان از آن جریان داشت و با آب باران که بشدت میبارید یکجا شده و از قسمت پهلویش به زمین میریخت . و با آب گل آلود جاده مخلوط میشد. بوی مرگ ، بوی خون ، بوی گوشت سوخته و بوی نفرت انگیز باروت همه جا را فراگرفته بود.  تنها اسکندر از درب قسمت عقب گاری به داخل گودال پرتاب شده بود ، متباقی در بین گاری گیر کرده بودند. مردم یک یک افراد نگون بخت و آش و لاش شده داخل گاری را باحزم و  احتیاط خارج مینمودند. در ابتدا یک طفل چار یا پنج ساله را که گلوله خاتلانه گوشش را سوراخ نموده بود . و از طرف مقابل با متلاشی کردن کامل مغزش خارج شده بود و هنوز از بینی کوچکش خون جاری بود ،از گودال بیرون نمودند  و به تعقیب آن خانم جوان را با موهای پریشان و لباس پاره پاره و خون آلود در حالیکه چشم چپش به طرز مشمئز کننده و چندآوری برخسارش توسط رشته باریک آویزان بود و مایوسانه و خائبانه تقاضای دوباره وصل شدند به حفره ش را داشت بیرون نمودند . زن آس و پاس  فرزند سه , چارماه اش را با تن بدون سر در آغوشش محکم گرفته بود . حاشاوکلا حاضر نبود از خود جدایش کند...  او را با جکرگوشه اش بالای تختخواب چوبی گذاشتند رویشان را توسط پارچه پلاستیکی پوشانیدند... واقعاَ منظره دل خراشی را ایجاد کرده بود مو بر بدن انسان سیخ میشد او را نشه و بی خود و گیج  میکرد . هیچ نوع بشر توان دیدن زن جوان با فرزندانش را نداشت.

     ناگهان یکی از افراد با آواز بلند فریاد زد و گفت : آخ....آخ خ خ....او اسکندر پسر جمال خان است...؟

 چند دقیقه بعد اجساد بر تختخواب های چوبی و فلزی قرار گرفته و بطرف قریه های شان حمل شدند. تمام مردم از شدت باران کاملاَ خیس شده بودند از سردی بدنشان آشکارا میلرزید و زمانیکه قدم برمیداشتند پاهاشان تا قسمت بالاتر از بجلک پا در گل فرومیرفت و با صدای ملال انگیزی چلپ و چلوپ دو باره از گل خارج میشدند.

       خانه جمال خان در وسط یک باغ بزرگ و زیبا یکه در آن انواعی از درختان میوه ای و زینتی موجود  بود قرار داشت... از فاصله دور مثل دژ تسخیرناپذیری خود نمای میکرد ، و دیوارهایش  چسپیده به دیوار مسجد بود . وقتیکه نعش اسکندر به دروازه خانه پدرش رسید جمال خان در حال خواندن نماز فرض در صف اول مسجد قرار داشت  .  ناگهان صدای خانم خود را شنید که میگفت : پدر اسکندر....

پدر اسکندر...د..ر

آغای اسکندر ...آی...

اسکندر را کشتند...

اسکندر را کشتند...

آواز او با استغانه و ناله جان سوزی که مغز استخوان آدمی را میسوختاند، شبیه ضجه چوچه آهو در تیر رس نگاه های آتشین مار آبوا ، همچنان ادامه داشت . جمال خان از همه جا بی خبر ناگهان چنان تکانی خورد گویا مار اناکندا و یا افعی خطرناکی را در چند قدمی خود دیده بوده باشد و بدون سلام دادن از مسجد خارج شد پدر آنقدر سراسیمه و دست و پاچه روان بود که به پاهای برهنه خود هیچ توجه نداشت . مرد بیچاره خود را کاملا گم کرده بود مانند دیوانه ها با خود حرف میزد و گریه کنان میگفت : اسکندر را کشند....

 وای... وای خدا... و در یک لحظه به قدری تغیر نموده بود ، انگار سالها زندان تفتیش مذهبی قرون وسطایی را با زجر واشکنجه طاقت فرسا سپری نموده باشد .چین و چروک زیاد در چهره اش ایجاد شده بود . رنگ رخسارش خاکستر شده بود. موهایش کاملا سفید شده بود . واقعاُ حقش بود که ناگهان دیوانه شود ! او فقط یک پسر ،  اسکندر را که با چی ناز و محبتی بزرگش نموده بود و چی نقشه های که برایش نکشیده بود داشت.وقتیکه داخل  حیاط قلعه یک جریبه خود گردید با منظره دل خراش و حزن انگیزی روبرو گردید که هیچ پدر دینا نمیخواهد در طول زندگی اش چنین منظره مغموم و پر از حرمان را بیبیند . او پسرش را غرق در خون خودش  ... و بی روح بالای تختخواب چوبی در حالیکه لباس های افسریش برنگ قرمز در آمده بود و سرش بطرف راست قرار گرفته  بود و زنخش توسط پارچه سفید رنگی که از قسمت پیشروی سرش با عبور از مقابل هردو گوشش محکم بسته شده بود میدید . پاهایش کاملاُ یخ کرده و رنگ سفید خاثف را بخود گرفته بود و انگشان بزرگ هر دو پایش توسط یک پارچه چرک و آلوده به خون بهم بسته شده بود . در چهره اش یک لبخند گنگی دیده میشد شاید میخواست به مادرش بفهماند گریه و ناله را بس کن من از این حالت خودم خوش ام هیچ شکایت و هیچ احتراز ندارم ، و یا مردم دنیا را که برای زنده ماندن, خوب و مرفه زیستن از هیچ فریب و نیرنگ رو گردان نیستند تحقیر میکرد و  میخواست به آنها بگوید زنده گی ارزش این همه جنجال , رنج و زحمت را ندارد ...این زندگی است که سبب فریب ها ، خیانت ها ، ظلم کردن ها ، مظلوم شدن ها ، قتل کردن ها ، قاتل شدن ها و تخریب کردن ها و ویرانی ها میشود نه مرگ ...! این کلمه زیبا و دلفریب و هول انگیزکه پشت همه را از شجاع و بزدل ، از پادشاه تا گدا با عقاید گوناگون و باروهای متغیر یکسان میلرزاند. در زندگی تنها به مرگ میتوان تکیه کرد ، دیگر همه چیز بی مفهوم و فناپذیر و محکوم به بی ارزشی و نابودی است  . تمام آدمیان از این سه حرف  م . ر . گ آدخ و نغز  بشدت متنفر هستند و آنرا پر مشقت و اسرارآمیز میدانند  و با مهمل گوی مرگ را توهین و تحقیر میکنند . انسان های محیل در ادوارتاریخ بشر برای زنده ماندن کوشش و سعی بی اندازه نمودند اما هیچگاه به نتیجه مطلوب نرسیده اند . مرگ این همه زشت و قیح آلود و نفرت انگیز نیست ...؟!مادر جان گریه نکن این ختم زندگی نیست ... !این شروع و آغاز دیگریست ...

مادر بیچاره  و آلاخون و الاخون گاهی در بالای سر پسرش جوانه مرگش قرار گرفته موی و رویش را غرق بوسه میکرد زمانی در جلوْ پاهایش مینشست و پا های آلوده به خون او را در اغوش میگرفت کسی تحمل دیدن این وضعیت مادر بدبخت اسکندر را که آوازش از سبب گریه خفه شده بود نداشت و او با دل سوخته و بریده بریده میگفت :

بچه ای ارمان به دلم ...بچه ای جوانه مرگم ...بچه ای زیبایم قربان موهای سایت.مه به دستمال گردنت بمیرم ...مه خیرات سر بچه ایم ...دست به حنایت را ندیدم ...عروسیت را ندیدم . مه هر پنجشنبه چشم براه کی باشم .بدروازه تا چی وقت بیبنم ....خدایا اسکندر خود را کجا پیدا کنم ...این چی کار بود کردی خدا خدا . جگرم را سوختی مه به چی خوشی زنده گی کنم ....و ای ای گریه مینمود .

    دوستان و اقارب با گفتن کلمات گناه ست این حرفها را نزن , پسرت عذاب میبیند و دها همچوحرفها میخواستند دلداریش بدهند . اما دل این مادر داغ دیده آرام نداشت مثل ماهی صید شده دور از آب متپید و ناله  سر میداد و روی موی خود را میکند و وسایل اسکندر را از گوشه کنار گرفته مبوسید و فریاد میکشد و زمین و زمان را لعن و نفرین مینمود.

     پدرلات و پات توانای نزدیک شدن به جسد یگانه پسرش را در خود نمیدید ، بیخ گلو و زبانش تلخ شده بود . دنیا به سرش چرخ میخورد و پاهایش آشکارا رعشه داشت و توان حمل او را نداشت پشت بدیوار در حالیکه کاملاُ تر شده بود نشسته و با چشمان از حدقه بر آمد به جسد آغشته بخون اولاد ناز پروده ش افسون شده و منتر شده ، نگاه میکرد و هیچ چیز نمیگفت . اشک دیده ش خشک شده بود قطره آبی در آن دیده نمیشد مانند گنجشکک گرفتار  صیاد بی رحم ، شیاد و محیل به یک نقطه مبهم حیران حیران نگاه مینمود . دلش میخواست فریاد بکشد و بطرف کویُی ویا دشتی فرار کند و در مغاره  مجهولی مانند انسان های ناندرتئال از همه چیز بی خبر بدون درد و آلام و پریشانی زندگی نماید از همه کس و همه چیز نفرت پیدا کرده بود . دیوانه وار آرزو مینمود تنها باشد دیگر صدا و آوازی را نشنود افسرده و آزرده خاطر تمام اراده خود را از دست داده بود .

یکی از اقارب نزدیک او شده و با کلمات شمرده توام باترس و دلهره و آن قدر آهسته گویُی از پشت دیوار قرون شنیده میشد گفت : جمال برادر...عزیزم جانم به قربانت هر چی اراده خدا باشد ت...تغ

صدایش خفه شد و با دو دست چهره خود را پوشانید و در پهلوی جمال خان نشست و با ناله و فغان میگفت اف اف ...واخ واخ خدای اینوقت مردن...؟! این جوان نگون بخت بود چرا ؟ چرا ...؟ و با آواز بلند گریه میکرد . او نعیم خان برادر کوچک جمال خان بود.  پدر جمال خان که کمال خان نام داشت یک زمین دار بزرگ بود چندین آسیاب و گله های اسپ و گوسفند داشت و دها دهقان و نوکر در مزرعه ش کار مینمود او قفط دو پسر همین جمال خان و نعیم خان را داشت که قبل از وفاتش زمین ها را یکجا با گله های حیوانات بصورت مساویانه بین اولادهایش تقسیم کرده بود .

    نعیم خان هم یک دختر داشت که در زیبای سر آمد همه دختران محله بود او موهای طلای , چشمان آبی , مِژگان بلند , بینی نازک ,دهن کوچک با  لبان سرخ مثل لاله وحشی صحرا بکر و دست نخورده ,چهره باریک , گردن بلورین  ,پوست سفید ,اندام متناسب و از زیبای بهره کامل برده بود . وقتیکه میخندید دو طرف گونه هایش فرومیرفت زیبایش را دو برابر میکرد .  که دل هر جوان را بتپش وا میداشت . دختر قشنگ و دلفریب نعیم خان ، نرگس نامیده میشد.

    نعیم خان در دل خود نقشه های برای دختر خود کشیده بود میخواست که نرگس زیبایش عروس خانه برادرش شود واین راز قلبی خویش را با برادرش در میان گذاشته بود و جمال خان هم از این بهتر از ایزدمتعال تقاضای نداشت . او میدانست که با عروسی اسکندر زنده گی هر دو بخوبی سپری خواهد شد و هم در زمانی پیر از خودش و برادرش نعیم خان بخوبی پرستاری خواهند نمود. آنها منتظر بر گشت اسکندر بودند تا با او صحبت کرده و از آرزوی دیرینه خود او را باخبر سازند.  

    اسکندر هم دختر عمو"کاکا" خویش را از جان و دل میخواست و دلباخته و عاشق یکدیگر بودند . روزها و حتی شبها مخفیانه در باغ نزدیک قلعه شان با هم ملاقات میکردند و ایده های جالب و قشنگی برای آینده خود داشتند . اسکندر یک جوان برومند با قد متوسط , چشمان سیاه, ابروهای پرپشت  , بینی بلند و چهره باریک و تحصیل کرده دانشگاه نظامی بود . با وجود اینکه پدرش آرزو داشت پسرش دانشکده حقوق را بخواند اما خود اسکندر و مادرش عزیزش علاقه به افسری داشتند. مادر اسکندر همیشه برای او از ریژهی نظامی سربازان و افسران در روز بر گذاری مراسم استقلال کشور میگفت و علاقه خود را نسبت به صدایکه از بر خورد پاپوش نظامیان به زمین  برمیخواست اظهار میداشت .

نرگس یادش میآمد که آخرین مرتبه اسکندر را تقریباُ پانزده روز پیش در زیر درخت توت باغ شان کنار جویچه یکه شرشرکنان از داخل باغ عبور مینمود ملاقات کرده بود . خوب هم یادش بود که سکندر پاهای خود را درمیان آب قرار داده و به چشمان نرگس نگاه میکرد و دست ظریف او را در میان انگشتان زمخت و کلفت خود میفشرد و در افکار دور و درازی که اصلا تصورش هم برای نرگس مشکل مینمود غرق بود. گاه گاهی از  آب زلال جوی , درختان , گلها  , سبزها و زمانی هم از نیرنگ ها و فریب های انسان ها صحبت مینمود که برای نرگس مفهومی نداشت .

ناگهان اسکندر رو بطرف نرگس کرده و با لحن جدی گفت : نرگس جان عشقم و زنده گیم مرا دوست داری ...؟!

نرگس آه بلند و پر از حسرت کشید و با احتراز گفت: چرا شک داری دیوانه مه  ؟... من ترا از جان خود هم بیشتر دوستدارم ... این چی حرفیست که میزنی ؟... نکنه عصب خود را از دست دادی ؟! من ترا به حد پرستش دوستدارم و ... تو معبودم هستی ...میدانی بدون تو زنده گی برای ارزش یک لحظه زیستن را ندارد ... من بخاطر تو زنده هستم عزیزم ...

و سرزنش کنان گفت : چرا چرا این سوال کردی ؟

اسکندر با لبخندیکه حاکی از رضایت بود، دست نرگس را به لب های خود نزدیک نمود و بوسید.  و با خوشحالی گفت : میخواستم بفهمم چقدر مرا دوست داری... و برای چند لحظه ساکت شد و دوباره با هیجان و شوق زاید الوصفی ادامه داد این مرتبه دیگر صبر ندارم وقتی بازگشتم پدرم را برای خواستگاری به خانه شما میفرستم . بزودی نامزد شده ، ازدواج میکنیم .

     نرگس با شنیندن این جمله چنان ذوق زده و ملتهب شد ، اگر حیای دخترانه ش نبود همان دم اسکندر محبوبش را در اغوش گرفته غرق بوسه میکرد . بعد از ساعت ها راز و نیاز با دل پر از حسرت در حالیکه اشک در چشمان قشنگ نرگس موج میزد از هم جدا شده و خدا حافطی کردند.

     نرگس لحظه شماری مینمود و هر ساعت برایش مثل سال و هر روز مثل قرن سپری میشد . آنروز همش چشم به ساعت دیواری دوخته بود چنان بی تابی میکرد که به نظرش میرسد زمان از حرکت باز ایستاده هر دقیقه را بسیار به سختی سپری مینمود . قلب کوچکش احساس عجیبی داشت یک نوع ترس را در وجود خود حس میکرد و نمیدانست این وحشت چیست ؟ دلش گوای یک حادثه شوم را میداد هر قدر کوشش مینمود تا دل نا آرام خود را آرام کند اما نتیجه نمیگرفت همچان دلش بی قرار بود. ناگهان آواز خانم عمویش را با هزاران سوز و درد شنید که میگفت اسکندر را کشتند ...! فکر میکرد خواب هست و در عالم رویا این صدا را میشنود اما ای کاش این فقط یک رویا میبود... و آرزو میکرد کاش کر بود و توان شنیدن این  کلمه را هرگز نمیداشت ...و حسرت مردن قبل از اسکندر عزیزیش را میخورد . با حواس پریشان و اعصاب خورد شده بطرف خانه عمو روان شد . وقتیکه از درب میان دو حیاط گذشت محبوب خود را خون آلود بالای تختخواب چوبی دید دیگر هیچ چیز را نهفمید و بطرف جسد اسکندر نزدیک شد دنیا  برای نرگس آسی بیگانه و سنگدل جلوه میکرد .دیگر دعا ,نماز ,نذر و خیرات  که همیشه بخاطر سلامت  محبوب ش مینمود بدردش نمیخورد .میدید که اسکندر پارچه چوب بی ارزشی را که در آخرین دیدارشان شوخی کنان به او داد بود و به او گفته بود پسرعمو این تحفه محبت من... و اسکندر آن پارچه را با چی محبتی  در گردن خود با یک زنجیری بسیار قشنگ طلای آویزان کرده بود  . حالا میدانست که چقدر او را دوست داشت و با قلب پرازعشق و محبت او این دنیا فانی را ترک کرده بود. تعجب آور و عجیب بود با نزدیک شدن نرگس چهره اسکندر باز شد و غبارغم از آن زودوده  شد . شاید منتظر معشوق خود بود که اخرین لحظه ای را که در این دنیا شوم بود در کنار او سپری کند.

     یکی از اقوام جمال خان با گریه رو به مادر اسکندر کرد و گفت : زن ماما بگذار اسکندر را داخل خانه ببریم و به چند نفری که در آنجا بودند اشاره کرد تا  از دو طرف تختخواب گرفته و جسد اسکندر را داخل یکی از اتاقها کنند.

    بعد از ربع ساعت ملا صاحب و چند تن از ریش سفیدان قریه پشت دروازه قلعه جمال خان قرارگرفتند و میخواستند در باره مراسم به خاک سپاری اسکندر اطلاع حاصل نمایند . و یک دهقان های جمال خان را صدا زدند تا با او صحبت کند که در همین لحظه نعیم خان از قلعه بیرون شد و بطرف آنها  روان گردید وقتی به نزدیکی شان رسید سلام کرد تعارف نمود که باران شدید است داخل شوند همه به یک صدا گفتند خان صاحب ما آمدیم که بفهمیم که چیوقت میت را دفن میکنید...؟

ملا صاحب با لحن مخصوص بخودش گفت: هر چه زودتر دفن شود ثوابش بیشتر است .

نعیم خان با آوازه که شباهت زیاد به ضجه پرنده زخمی داشت گفت : ما هم همین را میخواهیم زیرا در صورت شب ماندن جسد اسکندر مادرش از غم خود را میکشد . چندین مرتبه کوشش کرده خود را در چاه داخل قلعه بیندازد اما مردم مانع این کار او شدند .

 موسفیدان از آن میان  گفت : خوب ما به قبرستان مرویم شما هم تا یک دو ساعت دیگر آماده شوید تا مراسم خاک سپاری قبل از نماز شام ختم شود و اشاره به همراهان کرده و بطرف قبرستان روان گردیدند.

   تقریباُ در حدود دو ساعت بعد خبر دادند که قبر آماده است و با نعیم خان صحبت کردند که چی کنیم ...نعیم خان گفت : فقط ده دقیقه دیگر تا جای نماز و قران شریف از بازار آورده شود حرکت میکنیم هنوز حرفش تمام نشده بود موتورسکلیت سواری جلو پاهای ایستاده شده و

گفت : خان صاحب این هم قران شریف و جای نماز ...

نعیم خان با سر اشاره به چند تن از اقارب نزدیک شان کرده و گفت : بیآید که مرده را بیرون کنیم و خودش داخل قلعه شد .چند دقیقه سپری شد تا اینکه جسد اسکندر بر تختخواب چوبی از دروازه قلعه خارج شد. مادرش ناله و فریاد میکرد و به زاری و تضرع میگفت : نبرین اسکندر امرا ...

نبرین بچه دل سوخته ام را...

مرا همرایش گور کنین... ای بچه یم  ... ای بچه یم...

مه کجا ترا پیدا کنم ... چی وقت عطر مویت را بوی کنم . و در دم در از حال رفت و او را داخل خانه بردند .

    مردم از هر طرفی که خبر شده بودند برای شرکت در مراسم تشیع جنازه خود را با وجود باران شدید رسانیده بودند جسد اسکندر بعد از نیم ساعت را پیمای درحالیکه سه نفر قران شریف, جای نماز و ظرف بزرگ حلوا را با خود حمل میکردند و پیشاپیش همه در حرکت بودند به گورستان قریه که یک گورستان قدیمی بدون در و دیوار بود رسیدند .اکثریت قبر ها نسبت باران شدید و عدم مراقبت از طرف فامیل هایشان که عزیزان خود را زیر آوار خاک فراموش کرده بودند،  ته نشین شده بودند. سوراخهای تاریک ایجادشده بود که از میان آن تاریکی جهنمی  پارچه های استخوان با کفن های چرکین و متعفن خود و به یک حالت آمیخته به تمسخر و طعنه انسان ها را نگاه میکردند شاید میخواستند آدم ها را به باد استهزا گرفته وبرای آن ها بگویند ما هم مانند شما دارای روح و جانی بودیم حالا اینچینین در قبرهای فرسوده و فروریخته قرار گرفتیم آخر سرنوشت همه شما در این سیاه چالها است هیچ بخود مغرور نباشید به این همه شان و شوک فخر نه فروشید همه یتان آن انسان های ددمنش هستین ...در صورت قدرت و توان داشتن دها انسان را به قتل میرسانید .  

      یک عده سگ ولگرد لاغر و نحیف شبیه اشباح سرگردان نیز در آن قبرستان اینسو و آنسو میرفتند و با چشمان گشاده منظره یرا که انسان ها برای به خاک سپاری ایجاد کرده بودند با اشتیاق و خاملانه  نگاه مینمودند و منتظر بودند که با اختتام مراسم ، بالای قبر هجوم اروده اگر امکان داشته باشد جسد را از خاک در آورن وبا اشتهای تام صرف کنند هر کدام در خیال خوردن لذیزیترین قسمت نعش اسکندربودند.

    تختخواب چوبی را که در آن جسد اسکندر قرار داشت در محل وسیعتر برای اجرا نماز جنازه گذاشتند ملا صاحب از همه جلوتر قرار گرفت و بتعقیب آن صفهای منظم کشیده شد بعد از ختم چار تکبیر نماز جنازه ، توزیع پول که اصطیلاحاة اسقاط نامیده میشد بین فقرا شروع شد به همان ترتیب قران های شریف,جای نمازها و حلوا با پارچه های نان تنوری...  جسد اسکندر را در حالیکه از دو طرف توسط شالها محکم گرفته شده بود با  حزم و احیتاط داخل قبر قرار دادند و ابتداُ سنگ های صاف و هموار را بالای جسد گذاشتند و با گل تمام سوراخها را بند کردند تا از فروریختن خاک بداخل قبر جلوگیری شود . وقتیکه مقدار کمی از خاک بالای سنگهای قبر ریخته شد دو سنگ صاف را رو در روی هم با لبه ای تیزشان قرار دادند . هر کس میخواست با بیلهای دست داشت خود در ثواب انداختن خاک شرکت کنند . کسی از میان جمعیت با آواز بلند گفت :یک بیل به پدرش بدهید تا خاک بالای قبر پسرش بیندازد نعیم خان با صدای گرفته گفت: او توان این کار از دست داده... مثل یک روح شده هیچی نمیفهمد...فقط حیران حیران هر طرف نگاه میکند .

    وقتیکه قبر آماده شد مولوی صاحب شروع به خواند چند آیت از قران شریف را نمود و بعدا با اشاره به قبر گفت :این سفر آخر همه ای ما ست کوشش کنید اعمال خوب داشته باشید ...حرام نخورید... مطابق سنت پیغمبر "ص" رفتار کنید ...در صورت نیکو کار باشید قبر باغی از باغهای بهشت است ...اما... اما در صورت گناه کار و حرام خور و رشوت خور بودن قسمتی از دوزخ است ...بعد از تقریبآ نیم ساعت در حالیکه همه حاضرین کاملا خیس شده بودند مولوی صاحب با خواند دعا گفتار خود را خاتمه داد .  

   نعیم خان از جای خود بلند شد در حالیکه بغض گویش میفشرد با لحن تشکر آمیز گفت : خدا پدر همه یتان را بیامرزه که در مراسم تشیع جنازه برادرزاده عزیزم اشتراک کردید ....فاتحه مردان فردا در مسجد خود ما و فاتحه زنان در خانه برادرم بر یک روز گرفته میشه . مردم شروع به رفتن رفتن کردند کسی از میان جمعیت به نعیم خان اظهار داشت که یک چتر بخاطر جلوگیری از تخریب شدن قبر بالای آن بزنند که باران خیلی شدید شده . نعیم خان به دو تن از دهقانان خود گفت: که خانه رفته یک ترپال بیآورند و بالا قبر چپری بزنند . وقتیکه نزدیک قلعه خان صاحب رسیدند مردم دوباره به اشاره مولوی صاحب نشسته و ملاصاحب شروع بخواندن اخرین دعا کرد، هنوز بسم الله و اعوذ باالله را نگفته بود. صدای دل خراش و دهشناک گلوله از داخل قلعه شنیده شده همه هراسان و متعجب بطرف قلعه نگاه کردند .

ناگهان صدای با آواز بلند گفت: اخ اخ نرگ...

عشقی باین همه زیبای به نافرجامی گراید..

پایان

  بهار۱۳۹۱

نویسنده : داکتر نجیب الرحمن .بهروز.

 

 


بالا
 
بازگشت