صبح غم انگیز ...

 

در درست دوازه ماه ، نه دوازده ماه و بیست و نو روز سپری شده بود . فقط یک روز و چند  ساعت دیگر جواد از بند آزاد میشد . او چنان بی قرار و هیجانی بود،  قافله زمان در نظرش بسیار به کندی طی طریق میکرد، عقربه های ساعت به زنجیر و زولانه  کشیده شده بودند ، بدون توجه وترحم به احساسات او مثل روزهای دیگر بدور محور خود سریع میچرخیدند و تحملی در برابر خواست های او که میخواست ، پرنده زمان بسرعت شبیه عقاب بلند پرواز ، با تعجیل بیشتر فاصله زمانی را بپیماید نداشتند . هر قدر با تضرع و زاری بسوی ساعت دیواری زندان نگاه می کرد تاشاید به خشوع و خضوع او نظر لطف نموده بگردش خود شتاب بیشتر بدهند ...لیکن بی فایده بود ، گاری زمان با کسی دوستی و یا هم دشمنی نداشته مسیری را که از روز ازل برایش تعین نموده اند از پگاه تا آفدم  بدون لحظه تاخیر ، صادقانه و بی آلایش وبا صدای تیک و تاک سم هایش خرامان خرامان و با تمکین طی مینماید . حالت عجیب و ملتهبی داشت از یک سلول به سلول دیگری میرفت ، و همه زندانیان به گشاده روی و لبخند  با او رفتار میکردند .  تبسم گنگ و بی مفهوم و مسخره و موهومیکه  در کنج لبش از چندی بدین سو نمایان بود ،  تارو پودش را پوسیده بود و روح روانش را مانندخوره از دورن میخورد. ناخوشی غریبی داشت در گوشه ملول ، خسته و افسرده حالت چندک زده مینشست و مانند مرغان در دام انتظار صیاد بی رحم و بی مروت را میکشید . در دنیا دیگری غرق بود ، شبیه طلسم شده ها چشمانش فروغ سابفش را نداشت  در چشم خانه اش فرورفته بودند در اطراف حفره آن حلقه سیاه پدید آمد بود ، پوست بدنش سفید مایل بزرد شده بود ، موهایش ژولیده و پریشان بود . مانند اشباح سرگردان از اینطرف به آن  طرف سلول میرفت و بعضی اوقات دیده گانش به یک نقطه  مجهول آسمانه سلول با بهت و حیرت ثابت میماند . گاه بی گاه در میخله اش آدم ها ، اشیا و دیوار به ورگال های اهریمنی خون آشام مبدل می شدند و از هر سو با استهزا و حالت مضحک او را در محاصره میگرفتند و توسط انگشتان چرکین و چندش آورشان نشانه میرفتند و تحقیرش می کردند  و مانع آزادیش میشدند . آیا واقعاُ کلمه آدخ و نغز آزادی آنچنانیکه بیان میکنند وجود دارد ... ؟ یا فقط در کتاب ها و نبشته  میتوان  آنرا  ترسیم  و تشریح و بیان کرد ...؟  آزادی در آنطرف دیوار های قطور زندان براستی وجود دارد  ...؟ او را بعد از یکسال زندان دوباره منحیث انسان قبول دارند ؟ و او را با نگاه های تحقیر آمیز و شرربارشان توهین نمیکنند ؟ از مرگ و شکنجه بهیچوجه بیم نداشت از تحمل نگاهان تحقیر  آمیز و ملامت بار بشدت منتفر بود . مرگ و در بند بودن را به مراتب گوارا و لذت آنگیز میدانست .

آقشام فرامیرسید ، ساربان سیاهی شب  آهسته آهسته فرمان گسترش چادرهای رنگ کلاغیش را میداد ...تک تک ستاره ها با بی میلی در آسمان محزون چشمک میزدند ، ماه افسرده ،  غمگین و پریده رنگ با روشنایی ملال آورش خود نمای میکرد ...ابرهای تیره و زمخت و پراگنده تلاش برای آش و لاش  نمودن سلطنت مهتاب صف آرای میکردند . نسیم ملایم بروی دیوار های رنگ رفته و فروریخته و محزون زندان مانند مار زخمی میخزید و بشارت باران را میداد ...

جواد از این پهلو بدان پهلو غلت میزد و خواب خاملانه به چشمان درد دیده اش را نمیافت انگار با خواب و رویا بیگانه اند ...هر قدر خاشعانه در برابر بی خوابی مبارزه می کرد نتیجه نمیگرفت تنها و تنها روح رنجورش را اعذاب میداد . دیده گانش سوزنک سوزنک میشد ، پلک هایش سنگین شده بود و بهیچوجه خواب به سراغ نمیآمد... رفته رفته مژگان بلند و پرپشتش به هم قرار میگرفت ...

هجوم کابوس های عجیب و شنع  دمار از روزگارش در آورده بودند . میدید جغد سیاه و متفرعن با وقاحت بالای پنجره کور سلولش نشسته و چشمانش در آن ظلمت تاریک شب نور سبز رنگ را ساطع مینماید . و با چنگال زشتش منقار کریه اش را صیقل میداد و آماده حمله  بالای نعش بی جان و بی رمق جواد میشد، ناگهان مانند گلوله توپ از جا کنده شده  و بطرف او پرتاب میگردد و جواد از وحشت و هراس چشمانش را بهم میگذارد و تسلیم جغد شوم میشود ... زمان همچنان میگذشت اما او درد و سوزش پنجه های قیعی جغد را احساس نمیکرد بسیار با ترس و لرز چشم گشود و با دیدن آن صحنه  دهشتناک رعشه سراسربدنش را فراگرفت و مو بر تن نحیفش سیخ شد . جغد لعنتی در مسافت بسیار نزدیک وجهش توسط تارهای باریک و کهنه عنکبوت به حالت مشمئزکننده  اگیشیده  بود ، نگاهی مبهوت و متعجبش را که حالت لعن و نفرین داشت بسوی جواد ساکت و ثابت نگهداشته و تقلا برای نجات از آن ریسمان های آتشین و قوی عنکبوت مینمود... کم کم سر و کله عنکبوب سیاه با خال های سرخ ، سفید ،  پاهای دراز و پشم آلو پیدا شد و با ولع تمام به جغد نگون بخت که آروزی بر داشتن لقمه گوشت از تن ضعیف جواد را داشت نزدیک میشد ...هر قدر به آن پرنده بد منظره نزدیکتر میگردید هیکل گنده اش بزرگ و بزرگتر و وحشتناکتر میشد ، جغد آسی با ناتوانی کوشش به رهای میکرد ...ناگهان عنکبوت خون آشام با یک حرکت سریع کله بوم بدبخت را از تنه اش جدا نموده و به گوشه پرتاب کرد... چشمان بوم مایوسانه برق میزد و بسوی تن بی کله اش خیره شده بود . عنکبوت دهن بد ترکیبش را که در دو سوی آن چهار دندان سیاه طویل  نوک تیز قرار داشت  ، به  گردن جغد نزدیک ساخت و شروع به مکیدن خون نمود بعد از ختم میکیدن متوجه جواد که خموش و خمود در گوشه شل و سست افتاده بود شد و به طرف او حرکت کرد هر گام که می برداشت تغیرات در هیکل و اندامش رونما میشد ، آهسته آهسته  به یک هیولایی مخوف با  شاخ های کج وج و دهن بد ترکیب که از میان آن قیع ، ریم ، چرک ، خون و آب متعفن با رگهای کبود در جریان بود و دو پای باموهای بلند و سم های سیاه  و دست های قوی نیرومند و ناخن های چندش آور شبیه چنگال اژدها مبدل میگردید  ... گردن جواد را محکم گرفته و در حالیکه بخار بویناک از سوراخ های بینی و دهن دهشتناکش خارج میساخت  میفشرد،  و میخ های بزرگ و زنگ زده را که از زمان عصر حجر با خود حمل میکرد ...میخواست در دستهای بی رمق و ضعیف او بکوبد و او را به صلیب بکشد ...ناگهان از کف سلول او را مثل خریطه کاه بلند کرده و به کنار یکه در آنجا ظروف بزرگ آب قرار داشت پرتاب نمود و آب همه کف اتاق  را که بوی عرق ،  بوی تب  ، بوی دهن و تعفن از آن به مشام میرسید ،  فراگرفت . استخوان های خورد و بزرگ بدنش بهم کوفته شد و صدای شکسته شدن عظام طویله اش را بوضوع میشنید ...تلاش خاتلانه نمود که سرپا بایستد ...هیولای کریه منظر و متعفن و زشت به سرعت که از آن اندام و هیکل درشت بعید به نظر میرسید بالای سینه  آن انسان آس و پاس نشسته ،  شروع به خفه کردن او نمود ... چشمان جواد از حدقه به بیرون زده بود ، رنگش کبود شده بود ، سردی سراسر بدنش را فراگرفته بود ، رخوه عضلی در همه عضلاتش ایجاد شده بود و عضلاتش توان تقلص نداشت ،  تنها قلب کوچکش پرنده وار برای رهای در قفس سینه اش میتپید  ،  قلبش یخ زده و سرد بود ، نفس نفس میزد ، نفس تنگی بی سابقه ای داشت و پره های بینی اش بشدت باز و بست میشد، دهنش تلخ و بدمزه بود . اشک در دیده گانش حلقه زده بود و توان ریختن نداشت ،  نزدیک بود که جان به جان آفرین بسپارد ،  دفعتاً آواز باز شدن دروازه آهنی زندان جواد را بیدار کرد. وقتیکه چشم گشود حس نمود شکمش بی اندازه پندیده و بزرگ شده و احساس سبک سری مینمود و گیج و منگ بود هر قدر کوشش میکرد از رختخواب برخیزد نمیتوانست و دوباره بالای بستر میفتید . دهنش خشک شده بود ،  لب هایش ترک های بزرگ و درشت برداشت بود .روحش بار و اثاثیه اش را با عزم و جزم جمع آوری نموده و عازم اسمان ها بود ...

تقریباُ ساعت ده صبح نگهبان با آواز مخصوص به خودش  که پر از نشاط و هیجان بود

 جواد ...جواد ...جواد اغا لعنتی ... صدا میزد

لیکن جواب خود را نمیشنید و به طرف درب سلول جواد روان شد ...زمانیکه پشت درب  آن قرار گرفت دو باره با آوازنرم و ملایم جواد ...جواد  صدا زده  میگفت : پسرم بیا پرونده آزادی تو توشع شده ...!؟

بیا تو دیگر آزادی ... ! آزاد هستی ...!

اوووو دیوانه و مجنون دلت  به آزادی نیست ...؟! تو که همیشه پرنده ها و مورچه ها را لعن نفرین می کردی ؟!  چرا در مکان غمزده که از در و دیوارش بوی غم  و زجر زندانیان بدبخت بمشام میرسد لانه ساخته اند...؟!

چرا در باغ های سبز و خرم و فضا و هوای آزاد ...؟ در این لحظه با وحشت متوجه گردید که رنگ جواد مثل کج سفید شده و سراسر بدنش شبیه یخ سرد و بی رمق است  و... دهنش نیمه باز و در کنج لب ترکیده و رنگ پریده اش لبخند گنگ که از چند بدین سو مانند خوره روح و روانش را میخورد دیده میشد .انگار سال ها از مرگش سپری شده ...پروانه سبکبال روح از کالبد نحیف و رنجورش به دور دست ها پرواز نموده بود...

مرگ جواد سحرگاه آن ماتمکده را ملال آور و افسون کرده بود. بوی غم سراسر فضای زندان را فراگرفته بود .

غم سایه شومش را در همه جا گسترده بود...و صبح غم انگیزی را رقم زد بود ...

پایان

۱۳۹۳/۳/۹

نویسنده : بهروز

 

 


بالا
 
بازگشت