داکتر عبداللطیف عیاس

             شيخ و شراب

 

برادر کلان احمد، بنام آمرصاحب، پسر ارشد خان روستای ده پایین می باشد، این خانوده از مالکان ثروتمند و در آن ناحیه، بیش دوهزار جریب زمین دارند. خانه وار پدر احمد، از چندین زن و بیست وپنج پسر و سی و یک دختر تشکیل شده است.

احمد، پسر شانزده ساله، هوشیار و کنجکاو و خوش قیافه، مهربان و رفتار مطبوع، سرخ گونه و بیش از سن خود چاق و فربه می باشد. وی پسرامانت دار و با تقوا و مورد اعتماد برادرش است، ازاین رو عهده دار تحویلخانه و سلاح کوت می باشد

برادرش یک دسته مجاهد مسلح را در اختیار دارد. افراد تحت امرش، او را آمرصاحب خطاب می کنند. وی با افراد خود در گرماگرم جنگ چریکی خیلی فعال و تمام روز را در باغها و باغچه های که در امتداد سرک قیر میدان هوایی و شهر قرار دارد در انتظار حمله به کاروان های حمل نقل دولتی مخفی می شود. این کاروان های حمل و نفل با بار و محموله بسیار، بسوی شهر می رود و بقول مردم آنها مانند گرگ های گرسنه دندانهای خود را برای آن تیز و یک لحظه، قطار موتر ها را از نظر دور نمی دارند. با نزدیک شدن کاروانها، آنها از دو طرف سرک، چون برق با مسلسل و راکت انداز بر دشمن می تازند و با یک ضربت آن را درهم می شکنند، اسیران را تیرباران و محموله را غنیمت و باخود می برند.

در فاصله پنج کیلومتری ده پایین، ده بالا موقعیت دارد، در آن قریه یک پوسته مستحکم و مجهز دولتی مستقر است. تا بحال مجاهدین چندین بار به این دژ مستحکم و مسلح حمله نموده، اما هر بار متقبل ضایعات سنگین و مجبور به عقب نشینی شدند.

چند روز پیش به آمرصاحب، از ایران و پاکستان پول و اسلحه و مهمات فراوان و یک مبلغ دینی فرستاده می شود. رهبری مجاهدین خواستار تشدید عملیات بر ضد حکومت کمونیستی هستند. آمرصاحب، بیش از ده بار با شکست و ضایعات فراوان باز هم در فکر حمله به پوسته ده بالا می شود، این بار کمکهای وافر که بدستش رسیده، به تعداد جنگجویان خود می افزاید و در توانایی و نیرومندی خود مطمئن و دلگرم و در پیروزی خود مصمم و افراد خود را برای یورش و حمله به ده بالا آماده می کند.

مبلغ دینی یکی از پسران، شیخ و آقای نامدار شهر می باشد که به نزد مردم عوام، تمام فامیل شان مقدس و بی گناه و معصوم محسوب می شوند. مردم باور دارند، روح آسمانی و خون مقدس در آنها جاری است. خلق خدا! جان و مال خود را از روی اخلاص و ایمانداری به خدمت شان قرار می دهند.

شیخ، جوان بیست و پنج ساله، هیکلی تنومند و شانه پهن و دستهای کلان پر مو دارد. وی مرد بسیار زیرک و عاقل، اما عجیب و خوش برخورد می باشد. مردمان خوش باور و فریب خورده سر نوشیدن، آب چرکین دست آقاصاحب به دعوا می پردازند، آن را مانند آب شفا و التیام بخش به خانوده های می برند و به حلق بچه های سالم خود می اندازند۰   

ساعت ده بجه شب برادر احمد، تمام قومندانان و افراد خود را در مسجد قریه احضار می نماید. آن شب شبی تیره و غبارآلوداست، اشعه ماه از میان پرده غبار گاهی به طرز اسرارآمیز نفوذ می کند و می درخشد. تمام افراد در ساعت مقرر در این شورای جنگی حضور می یابند. آمر عمومی نقشه و دستورات تاکتیکی پیکار فردا را برای حمله به مواضع دشمن در ده بالا قرائت می کند. این دستورات تاکتیکی بسیار ساده و کوتاه است. آمرصاحب چنین شروع می کند:

- برادران، تعداد کمونیست های بیدین، در پوسته ده بالا تقریباً به پنجاه نفر می رسد، مایان دوصد مرد مجاهد هستیم، خدا با ما است. فرداساعت پنج صبح همه تان حاضر و آماده باشید که آخرین لانه کمونیستی ده بالا را به کمک خداوند نابود خواهم ساخت. وی صد مرد مورد اعتماد خود را جدا می سازد، برای شان وظیفه می دهد که از چپ و راست خود را به دهکده برسانند و صد نفر دیگر را قوای ذخیره و عقب دار انتخاب می نماید و ادامه می دهد، اگر ما حمله اول را از سمت چپ از میان جنگل شروع نمایم برای ما مناسب و سودمند خواهد بود، مخصوصاً اگر در زمان کوتاه بتوانم با ایجاد یک سوراخ در دیوار پوسته و بداخل قرارگاه شان نفوس کنیم، عملیات در وقت کم فیصله کن و صددرصد پیروزی از آن ما است.

بعد از ختم دستورات و گپ های آمرصاحب، نوبت به مبلغ دینی می رسد که می بایست جنگجویان را از نظر معنوی و اعتقادی، آماده جنگ مقدس سازد. آقاصاحب سینه را صاف و چنین شروع می کند:

- برادران مجاهد سلام علیک، از صدر اسلام در قرآن کریم آمده که اگر در جهاد کسی را بکشی و یا کشته شوی در هردو حالت مزد و اجرش در نزد الله عادل و باانصاف برابر و به عبارت دیگر پاداش و منزلت غازی و شهید در بهشت می باشد. پس نباید این درجه عرش را از دست داد، الله متعال  این وعده و پیمان را فقط به ما مسلمانان عنایت فرموده است.

دو جوان جنگجو، پوس پوس کنان بیکدیگر می گویند، چرا آقاصاحب نمی خواهد به بهشت برود؟ ببین چقدر چاق و چله است. دیگرش گفت:

- برادر، وضع آقاصاحب ها و پول دار ها در آن دینا هم، بهتر از وضع ما خواهد بود.

آقاصاحب ادامه می دهد و چنین می گوید:

- جهاد امری است که مسلمانان باید در تمام لحظات زندگی آن را انجام دهند. جهاد، جنگی است درونی و بیرونی با عواملی که اگر با آنها مبارزه نکنیم، آرامش را از بین می برد. باید به خاطر داشت که این آرامش شرط لازم زندگی معنوی فرد و جامعه است. نبرد بیرونی علیه نیروهایی است که مانع زندگی مسلمانان برطبق قوانین الله می شوند. مسلمانان همیشه باید آمادگی کامل برای مقابله به دشمنان الله را داشته باشند و از الله دفاع نمایند.

الله همیشه حامی و یاور بسیار خوبی است بخصوص در میدان رزم و جهاد، در دل کافران رعب و وحشت می اندازد. اگر شما در میدان پیکار صبر و مقاومت پیشه کنید، الله متعال، شما را در جنگ یاری می کند تا که بر دشمن غلبه نماید، حتی با آن که اگر شما از همه جهت در مقابل دشمن ضعیف باشید، الله قشون فرشته گان را به یاری و کمک شما می فرستد و شما را پیروز می گرداند.

ای برادران مجاهد با پیروزی خود شک و تردید نکنید، فردا کمونست های مشرک را هر كجا يافتيد بكشيد و آنان را دستگير كنيد و محاصره نماید و به كمين آنان بنشينيد. آقا صاحب هر یک از مجاهد را از زیر قرآن می گذراند و دعای خیر و پیروزی برای شان استدعا و علاوه می نماید:

- از تمام مجاهدین قهرمان افغانستان، انتظار دارم که با پشتکار و هماهنگی و انسجام همۀ رزمندگان اسلام، بزودی کشور اسلامی را از لوث وجود کفار پاکسازی کنند. از خداوند تعالی سلامت و توفیق همگان را خواستارم. امیدوارم فردا خبر غلبه و فتح نهایی را به خواست خداوند دریافت بدارم و نیز پیروزی و موفقیت، بشما جنگجویان اسلام عزیز و آمرصاحب و فرماندهان را از خداوند توانا خواستارم.

تمام مجاهدین و بشمول آمرصاحب چند بار دست و پای آقاصاحب را می بوسند و بچشم های خود می مالند و از نزدش مرخص می شوند.

ساعت پنج صبح هوا کاملاً تاریک است. مجاهدین در مسجد دهکده اجتماع می کنند، با شتاب چای می خوردند و نان کلفت و سخت دهاتی می جوند. هنوز جنبش و حرکت ندارند، مجردکه آمر صاحب نزدیک می شود، جنبش و حرکت در بین شان آغاز و تفنگ های خود را به شانه می اندازند و در صف می استند

آن روز غبار به اندازه ای غلیظ و هر چند سپیده دم دمیده است، مجاهدین نمی توانند ده قدم جلوتر را ببینند. در هر جا و در هر جهت تصادف با افراد پوسته، آنهم در مسافت چند متری امکان دارد. دستور حرکت از طرف آمرصاحب صادر می شود. آمر و احمد و قومندانهای  گروپ ها سوار بر اسب و سایرین ستونهای مجاهدین در همان غبار غلیظ چون دریایی از ابر سفید موج می زند، پیاده به حرکت درآمدند، از تپه ها بالا و پایین می روند و از کنار باغها و باغچه و جوی ها می گذرند و عازم میدان نبرد شدند.  

آسمان و افق هر دو رنگ آب تیره را دارد. گاهی بنظر می رسد که پرده غبار چون ابر متراکم فرو افتاده است و زمانی ناگهان باران درشت و تندی فرو می ریزد. آمرصاحب با کرتی جیمی امریکایی و کلاه روسی که از آن آب می چکد بر اسب اصیل و لاغر و دراز اندامی سوار است، او نیز مانند اسبش که سر را کج نگهداشته گوشها را خوابانده است، از بارانکه بر سر و رویش می بارد چهره درهم کشیده و در آن موقع هیچ یک از عضلات صورت لاغرش حرکت ندارد و نگران از دور بطرف پوسته حزبی ها می نگرد. چهره لاغر او که ریش سیاه دراز و انبوهی آن را پوشانده است خشمناک به نظر می رسد.

باران بند آمده است، فقط غبار خود را به زمین می کشد و قطرات آب از شاخه درختان می چکد. وضع جوی آن صبح از نگاه جنگ پارتیزانی و شرایط نبرد و پیروزی برای مجاهدین خیلی مناسب و مطلوب می باشد، چونکه غبار در روی زمین مانند دریایی از شیر موج می زند، تا ده متری از پوسته دولتی چیزی مریی و قابل رویت نیست.

ناگهان آمر صاحب تمام هیکل و رفتارش تغییر می یابد، چشمهارا تنگ و پیشانی را متشنج می کند و به افرادش دستور محاصره پوسته را می دهد و پنچ جنگجوی زرنگ و شجاع را با بیل و کلنگ وظیفه دار می سازد تا خود را از سمت چپ زیر دیوار پوسته برسانند و یک راهرو را به داخل پوسته باز کنند. با کلمه الله اکبر قوماندان دستور حمله و نبرد را صادر می کند. مجاهدین که در دریای مه و غبار پنهان شده اند، پوسته دولتی را محاصره و دست به تهاجم می زنند.

مرمی ها چو چو زنان چون دسته ای از پرندگان بر سر افراد پوسته فرومی ریزد. مدافعین پوسته همچنان به جواب آن آتش می گوشند، در نتیجه این شلیک چندین مجاهد به زمین می افتد. مرمی ها با همان سرعت و بیرحمی ساعت اولیه از هر دو طرف پرواز و پیکر های انسان ها را متلاشی و قطعه و قطعه می سازد. این عمل وحشتناک که نه به اراده مردمان، بلکه به اراده آن باور و آنکس روی می دهد که راهبر و گرداننده مردم و عالم می باشند

ده ها نفر از مجاهدین، کشته و مجروح با وضع و حال تاسفبار وبا  لباس های ژولیده در کشتزار های اطراف پوسته می افتند. این محل همان کشتزار های است که مربوط مالکیت پدر احمد می باشد. طی صد ها سال دهقانان دهکده در آنجا احشام خود را می چراندند و به کشت و زرع می پرداختند، محصول آن را به فامیل احمد تسلیم می نمودند.

بر فراز میدان جنگ، اینک ابری از رطوبت دود باروت ایستاده است و در همه جا بوی ترشیده شوره باروت و خون به مشام می رسد. در پهنه آسمان ابر های سیاه بهم می چسپند، ناگهان باران لطیفی بر سر کشته شده گان و مجروحین و بر سر جنگجویان بیمناک و فرسوده و متزلزل باریدن می گیرد. پنداشتی باران می گوید:

- بس است، دیگر بس است، یکدیگر را کشتن! مردم موقوف کنید... به خود بیایید! آخر چه می کنید؟

 با وجود شجاعت و سرسختی حزبی ها در دفاع از پوسته که مجاهدین نیز آنرا تصدیق می کنند. نیروی های دولتی در تمام نقاط دهکده شکست می خورد. در ساعت یک بعد از نیمه روز، مجاهدین تیراندازی را متوقف، قرارگاه حکومتی تسخیر و بیش صد تفنگ و ماشیندار و راکت انداز و چندین تن آذوقه و چند بوتل شراب، ودکای روسی از جمله ارقام غنیمت است که بدست مجاهدین می افتد.

منظره وحشتناک کشته شده گان پیرامون احمد، موجب ترس و ترحم وی به حال خویش می گردد و به یاد آخرین وداع با مادرش افتاد و با خود اندیشید:

- راستی اگر او اکنون اینجا می بود و مرا در این میدان و میان این طوفان گلوله ها و کشتگان مشاهده می کرد چه می گفت و چه احساس می کرد؟.

   

مجروحین پوسته دو دونفر، یا سه سه نفر روی زمین می خزند و صدای ناله ها و فریاد های دلخراش شان بنظر آمرصاحب ساختگی می آید. اسیران و مجروحین تقریباًچانس زنده ماندن را ندارند، چون که بندرت کسی را با خود به دهکده می برند، همه در میدان جنگ با محاکمه صحرایی تیر باران می شوند.

یک جوان مجروح از پوسته ده بالا که در وضعیت فجیع به پشت افتاده است، در حالیکه خون از بدنش می رود و بی آنکه خود بداند از درد سوزان جراحت، آرام و غم انگیز و کودکانه ناله می کند. صدای سم اسبان و گفتگوی مجاهدین را که نزدیک شدند می شنود. ایشان از نبرد و پیروزی خود گپ می زنند. سوارانی که نزدیک وی آمدند آمرصاحب و احمد و دو نفر از قومندانهای او می باشند. آمرصاحب طبق عادت بعد از پیروزی، در میدان کارزار گردش می کند و آخرین دستورات را صادر و کشته شده گان که در میدان نبرد مانده هستند، بازرسی و اطمینان حاصل می کند که کسی زنده نمانده باشد. وی بطرف اجساد کشتگان نگاه می کند و با خود می گوید:

- باید اعتراف کرد که شما دشمن غیرتمند و سرسختی بودید، خوب مقاومت کردید. لعنت بر شیطان! شما کاری کردید که فتح پوسته برای ما گران تمام شود. واقعاً جوانان شجاعی بودید.

جوان مجروح، آسمان وسیع و بلند و جاودان را بالای سر خود می بیند و می داند که این مردمان قهرمان دلخواه خود هستند، اما آن لحظه آنها در قبال آنچه بین روحش و آسمان بلند و لایتناهی با ابرهای دونده اش در جریان است، درنظرش بسیار کوچک و حقیر جلوه می کند.

او بالای سر خود آسمان زیبا و بلند را که تا کنون نمی شناخت، امروز آنرا می بیند، با ابرها که در ارتفاع بسیار، بیش حد معمول، در آن شنا می کنند و از میان شکاف ابر ها فضای لاجوردی بیکران را مشاهده و در حالت نیم هوشی با خود می اندیشد:

- زندگی چقدر زیبا است چرا باید بخاطر باور های خود زندگی را از یکدیگر سلب کنیم و هزار بار آه و افسوس می خورد که امروز از هردو طرف چه مردان رشیدی به خاک و خون غلطیدند. چشمهایش غرق دراشک و بیاد آخرین وداع خود با مادر و پدر و همسرش می افتد. اولین ایام عاشقی با همسرش و دوران بارداری او را بیاد می آورد و دلش هم بحال خودش و به او می سوزد. در حالیکه سر و جانش از درد شدید جراحت می سوزد و احساس می کند که خون از بدنش می رود. با خود می گوید:

- اینجاست اینجاست، مرگ اینجاست، مرگ بر فراز سرم پرواز می کند، در گرداگرد من می چرخد... یک لحظه دیگر... آنوقت من دیگر هرگز این خورشید  این آسمان وسیع و فضای لاجوردی بیکران را نخواهم دید. نزدیک عصر صدای ناله وی دیگر خاموش می شود و با تمام خاطرات و آرزوها و امیدواریها و اندیشهای انسانی که داشت از نعمت زندگی محروم و در عالم ابدیت می پیوندد.

اقلام غنیمت گرفته شده و بشمول شیشه های شراب را به تحویل خانه انتقال و به احمد تسلیم می کنند.

شیخ بعد از دیدن بوتل های شراب، پیوسته نقشه و طرحهای گوناگون در دماغش پدید می آید. با خود تصمیم می گیرد:

- من باید اعتماد و دوستی احمد را بدست آورم و بوسیله او می توانم به بوتل های شراب دسترسی پیدا نمایم. چونکه کلید تحویلخانه نزد احمد است، پس با او باید طرح دوستی ریخت و با وی صمیمی و خودمانی شد. هر آنچه را که برای راضی نگهداشتن احمد ضرورت باشد انجام خواهم داد.

مدتی است که احمد مهربانی و دوستی و خوش خُلقی شیخ را نسبت به خود احساس می کند و با خود می اندیشد از چه سبب وی اینقدر مهربان و خودمانی شده و خود را دوست راستین من نشان می دهد و رفتارش یکسره تغیر یافته. احمد حدس می زند که شیخ چیزی را از او انتظار دارد و شاید در آینده نه چندان دور از وی طلب کند. در ذهن احمد چیز های رنگارنگی  خطور می کند که شاید شیخ طالب آن شود، ولی در مورد شراب یکبار هم، هرگز بفکرش نرسید که شیخ مشتاق و دیوانه بدست آوردن آن است.  

یک صبح روشن بهاری، شیخ، با دیدن احمد، خود را در کف اتاق به پشت می اندازد، زانوهارا جمع کرده و دستهای خود را به آنها حلقه می زند و چشمها را از کاسه سر بیرون و فریاد و فغان میکشد:

- آه از شکم دردی میخواهم بمیرم، احمدجان کمک ام کن! مرا نجات بده تو نجات دهنده من هستی.

احمد نو جوان، از عذر و زاری آقاصاحب سخت حیران و شگفت زده می شود و از خود می پرسد:

- عجیب است که این آقاصاحب، با این همه قدرت الهی و نجات دهنده هزارها انسان گناهکار و بیمار، از من بیچاره بیوسیله کمک میخواهد.

در حالیکه آثار صمیمیت و احترام بسیار عمیق و صادقانه در چهره اش نسبت به آقا خوانده می شود، می پرسد:

- آقاصاحب، من چه خدمت بشما می توانم بکنم؟

تو نجات دهنده من، دوست من بکمکم بشتاف، خدا همه گناهایت را می بخشد.

احمد چند لحظه ای در بحر اندیشه غرق و از خود سوال میکند:

- این شیخ است که مردمان را از هزاران مرض و بدبختی نجات میدهد. من که یک نو جوان شانزده ساله ام، عجیب است که این مرد مقدس و بزرگ از من استدعا کمک میکند

احمد باز هم تکرارً از شیخ می پرسد:

- آقاصاحب واضع بگوید. چه کمک کرده می توانم؟

شیخ رویش را بسمت احمد می چرخاند، در حالیکه آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش بسته، با صدای آرام و لحن ناله مانند و با استدعا می گوید:

- احمدجان دوست من! وضع مرا درک کن، بخاطر رهایی از درد و رنج، بمن کمک کن، خواهش می کنم.

احمد رنگش پریده، فوق العاده به هیجان آمده و دستهایش می لرزد و باچشمهای پر از ترس و وحشت با نگاه پرسنده از خود می پرسد:

- آیا آقاصاحب دیوانه شده و یا اینکه با جن های خود گپ می زند؟. در این موقع از خوف وبیم که مبادا در اتاق جن و پری باشد، پا به فرار می زند ولی شیخ مانع وی می شود. بازوی احمد را محکم می گیرد و می گوید:

- احمد گوش کن! من هرگز از تو تا بحال خواهشی نکردم و دیگر هم خواهشی نخواهم کرد، یک بوتل شراب برایم بیار که شکمم خیلی درد می کند، شراب معده را پاک می کند، حال ترا به خدا سوگند می دهم که این کار را برای من انجام بده. من تا ابد تو را دوست وفادار خود خواهم شمرد...نه! نترس قول بده که یک بوتل برایم بیاوری. هنگام گفتن این سخنان، شیخ در حالیکه اشک در چشمش حلقه می زند و می کوشد تا تبسم کند.

از خواهش و اصرار مکرر شیخ، احمد به وحشت می افتد و در چهره اش آثار ترس از خدا و اضطراب وجدانی هویدا و پس با آهنگی اندوبار که گویی می خواهد بگوید «خوب! نفسم را بگیر، اما این خواهش را از من نکن!» احمد، اندیشناک چشمهایش را بلند می کند و گوید:

- راستی گناهکار نمی شوم آقاصاحب؟

نه... احمدجان قند! اگر این گپ بین من و تو و خدا باقی بماند و بکسی نگوی، هرگز هیچ گناهی متوجه تو نخواهد شد، چونکه تو بیک آدم مریض کمک می کنی، برخلاف الله، اجر و پاداش را در آخرت نصیبت می کند. از برادرت هم نترس، بوتل خالی را از آب پرُ می کنیم آمرصاب هیچ وقت متوجه آن نخواهد شد.

احمد به وعده ای که به شیخ می دهد، وفا می کند و تقاضای وی را انجام می دهد.

هر چند آقا، جز دیدن فوری شراب آروزی دیگر ندارد. وی در حالیکه با دست راست ریش را صاف می کند، بار دیگر احمد را خطاب و می پرسد:

- بوتل کجاست؟

احمد با عجله جواب می دهد:

- آقاصاحب، زیر بغل من است.

آقا، از شنیدن این خبرخوش، برق شادمانی بر چهره اش می درخشد و به احمد نزدیک و او را در آغوش می کشد و چند دفعه دست به پشتش می زند، آفرین! آفرین! خیر ببینی!

چند روز می شود که هوا آرام و صاف شده و فقط سحرگاه هوا اندکی سرد است. هر جا آفتاب می تابد، هوا گرم است و این گرمای آمیخته باطراوت و خنکی صبحگاهی بهاری دلپذیرمی باشد، تمام اشیای طبیعت درخشندگی و جلای سحرانگیزی را دارد که فقط و تنها هنگام فصل بهار دیده می شود۰کوه ها و تپه ها کشتزارها و دهکده ها از دور شکوه و جلوه ای دلفریب و لذتبخشی دارند.

به طرف راست دهکده، رودخانه خروشانی در جریان است و به طرف چپ آن مزرعه های وسیعی و پهناوری با تپه های سر سبز قرار دارند. کوه های سربلند و آبی و باشکوه از دور، به زیبایی این صحرا می افزاید. یکی از این تپه ها را مردم بنام تپه عاشقان یاد می کنند، این پشته سرسبز حکم باغ بهشت را دارد اطراف و پیرامون آن پر از درخت های متنوع و هوای آنجا بخصوص بعد از باران بهاری، خوشبو و گلگون می شود. بام تپه مملو از گلهای رنگارنگ و لاله فرش و بوی ملایم سبزه ها و لاله های خودرو مشام آدم را نوازش و آرامش می بخشد

گندم کاری های بهار در برابر آفتاب صبحگاهی جان می گیرد. منظر و چشم انداز صحرا نشاط انگیز و آدم اینجا خود را آزاد و از بند گرفتاری های زندگی رها فکر می کند.

احمد، وقتی در میان کشتزار ها به پرندگان نگاه می کند که میان زمین و آسمان معلق مانده، نغمه سرایی و چهچه می زنند، باخود می اندیشد که زندگی چقدر زیبااست. چشم ها را به نیت استراحت می بندد، تا به کنسرت دلنواز فصل بهار گوش دهد.  

آقاصاحب، هر روز بالای تپه عاشقان با شعار ( زندگی همین است، ای دوست من لذت ببر) مست می کند و روز می گذراند. او که ، بیش از معمول سرخ شده و گیلاسها را پشت سرهم بالا می اندازد و از زیر چشم به احمد که در پیشرویش نشسته، دوستانه می نگرد و پیوسته تشکری می کند.

آقاصاحب، با گذراندن چند ایام با افکار اضطراب آور و خسته کننده در دهکده، اینک در اثر نوشیدن شراب گورا در گفتگو با احمد شادمان و خوش طبع بی اختیار احساس خرسندی می کند. وی در زمان مستی گفتگو را بسیار دوست می دارد و آواز هم می خواند. هنگام ادای این آهنگها قیافه اش خوشوقت و تازه به نظر می رسد و از خود خرسند و راضی می باشد. در تصنیف او از عشق و زندگی از نهالهای سپیدار و گل های لاله بالای تپه، از کشتزار ها و خانه های دهکده و از کوه های بلند و استوار سخن می رود.

آقاصاحب، مدتی به چرت و فکر فرو می رود و ناگهان با قهقه بم مانند چنان بلندمی خندد، که تمام اندام فربهش به لرزه می افتد، خنده او به خنده مردمی که خوب می خورند و مخصوصاً مشروب می نوشند شباهت دارد. پس از خنده های فراوان می گوید:

- وای ای وای، آنها می خواستند، شیشه ها را بشکنند چه احماقتی. اما من اجازه ندادم که چنین کاری را بکنند.

 

پرگویی آقاصاحب، که پیش از این برای احمد سرگرم کننده و تفریح آور بود، اینک نفرت انگیز و توهین آور بنظراش می رسد. وی سر را بین دستها می گیرد و در بحر اندیشه غوطه ور می شود، در حالیکه بغض گلویش را متشنج  و اشک از چشمانش فرو می غلتد با خود می گوید:

- خدایا این مردم ساده دل ما چه گناهی بزرگی را مرتکب شدند که این بلا را بالای شان نازل کردی و سر نوشت شانرا بدست دروغ و نیرنگ ریا سپردی.

وی با خود می اندیشد، ببین! آقاصاحب، هر روز در مسجد و محافل، از بام تا شام بر ضد حکومت کمونیستی تبلیغ می کند، نوشیدن شراب را کلانترین گناه می پندارد و مردم را برای آدمکشی و خشونت ترغیب و تشویق می نماید. مردم ساده و بی تزویر ده ها کیلومتر را می پیمایند تاکه چند قطره از آب دست چرکین و آلوده اش را برای شفا و علاج بخانواده های خود ببرند. باکمال تاسف مردم ما گرو و اسیر همچو اشخاص هستند که آنها را بوسیله دروغ و فریب و نیرنگ هدایت می کنند. نخستین بار این حس عجیب و واقعیت را در بالای تپه و پهلوی شیخ مست می شناسد و تحت تاثیر آن قرار می گیرد و یکبارگی تسلیم آن می شود و در دماغش چنین خطور می کند، پس تمام این عقیده های قراردادی و اختراعی، ساخته و پرداخته فکر بشر می باشد و اعتقاد و باورش نسبت به روحانیون، بلادرنگ و فوراً عوض و بنظرش این ارزش ها مضحک و حقیر و بی ارزش جلوه می کند.

 

 


بالا
 
بازگشت