داکتر عبداللطیف عیاس

  

شربت داوودخانی

 

  ساعت دوازده بجه روز بود، که زنگ پایان درس به صدا درآمد، بچه هاطبق عادت همیشگی با شنیدن صدای زنگ رخصتی، باچیغ های بلند، مملو از شادی وسرور بچگانه بطرف میدان مکتب دویدند، پیش روی اداره مکتب بطور جداگانه بشکل صف های منظم لین شدند. معلمین بطور معمول زوتر از سرمعلم، سر لین حاضر شدند. بایک لحظه انتظار، در اداره مکتب باز شد، با ظاهرشدن سروکله سرمعلم، همه جا را سکوت وخاموشی فراگرفت، سرمعلم با گامهای سریع، تیز و صدادار با عجله سر لین آمد. وی مرد چهل و چند ساله ای بلند قامت و سبیلی بود، موی های لشم ماش و برنج، چهره چاق و فربه داشت، صورت چاق خود را هر صبح پاک و صاف میتراشید. او همان روز دریشی سیاه، یخن قاق سفید با نیکتایی ابلق و بوت های سیاه جل و بلی پوشیده بود، که در پرتو اشعه افتاب میدرخشید، و همچنین وی آن روز خیلی خرسند راضی معلوم میشد. همان روز یگانه چیزیکه وی را نسبت روز های دیگر متمایز، و بچه ها را شگفت زده کرده بود، اینکه برای اولین بار سرمعلم بدخوی و بدقهر را بادستان خالی و بدون چوب تر دیدند. بچه ها از تماشای این صحنه به جنب و جوش آمدند، و به آرنج های خود یکدیگر را تکان میدادند و از تعجب باورشان نمی آمد، و از خود می پرسیدند آیا کدام گپی شده، که امروز سرمعلم چوب ترخود را نیاورده و یا فراموش کرده؟ بچه ها حدس زدند که حتمی کدام واقعه ای مهمی پیش آمده است.

دلشاد پسر دوازده ساله، سبزه و لاغر موهای سرش را تراشیده بود، خطوط صورتش ظریف و بچگانه، در قیافه اش اندکی چابکی و بیداری خوانده میشد، او پسر صادق و راستگوی بود و از چاپلسی و خودستایی نفرت داشت، وی از دیدن سرمعلم با دستان خالی و بدون چوب، چشمان را تنگ کرده و از خنده ای که در دلش پیچیده بود تمام اندامش می لرزید، در عین خنده روی خود را بطرف گل چمن کرد،گل چمن را همه بچه ها بنام گلو می شناختند و صدا میزدند، او بچه چست و چالاک و خیلی پرگپ بود، و همچنین هم روستایی و همصنفی و تقریبا" همسن و سال دلشاد بود، دلشاد به وی چنین گفت:«امروز این مرد ظالم و خشک مغز بطور کلی عوض شده، ببین دهن و لبهایش از خنده بسته نمیشه» گلو بجوابش گفت:«واقعا" این عالیجناب امروز خیلی دوستداشتنی شده، سیل کن، بالب پر از خنده و بدون چوب چقدر مهربان و مقبول معلوم میشه

سرمعلم بدون یک لحظه ضایع وقت، باخرسندی و رضایت کامل از خود و شاگردان، در حالیکه سبیلش را با انگشتانش صاف می کرد، با خودخواهی تمام، گردن را راست و زنخ را بالا گرفت، و با وقار سینه را صاف کرد، خیلی سریع،مصمم و بلند سخننان خود را آغاز نمود، چنین گفت:«شاگردان عزیز سلام مانده نباشید،» بچه ها با یک صداگفتند:«زنده باشید صاحب».

من امروز یک خبر خوش و فراموش ناشدنی برای شمادارم، آیا می فهمید که این خبر خوش چه باشد؟ بچه ها خاموشی و سکوت خود را شکستند و از همدیگر پرسیدند، اما هیچ کس جواب این معما را نفهمید. سرمعلم بعد از یک مکث کوتاه گفت:«خوب خیر باشد، جواب آنرا نفهمیدید». سپس سخنرانی خود را با شور و اشتیاق ادامه داد و گفت:«صبا ښاغلی محمد داودخان اولین ریس جمهور کشور عزیز مان برای دو روز به شهر باستانی هرات تشریف می آورند.» معلین از شنیدن نام داودخان، به کف زدن پرداختند و همچنین بچه ها با پیروی از معلمین، یک کف جانانه ای نثار داودخان کردند. سرمعلم چونکه وظیفه و موقفش ایجاب می کرد، یک سخنرانی دور و درازی را راجع به صفات شایسته داودخان، با لطف و مهربانی خاصی ایراد کرد، ولی از دل و جان خیلی پرگویی کرد.

آفتاب در وسط آسمان نیلگون قرار داشت، و با نور خیره کننده ای میدرخشید، و اشعه گرم تابستانی خود را در همه جا پراکنده و هموار کرده بود. در حالیکه نگین انگشتر طلای سرمعلم در پرتو نور خورشید میدرخشید، وی دست فربه و چاق خود را بالای پیشانیش سایه بان ساخته بود، تاکه از نور درخشان خورشید بکاهد و بچه ها را بهتر ببیند.

سرمعلم با لبخندی ساختگی و زیرکانه ای بتمام بچه ها و پرسونل مکتب امر صادر کرد، و چنین گفت:«صبا ساعت شش صبح، باید همه شما بدون غیرحاضری درمکتب موجود باشید، چونکه بطرف مبدان هوایی حرکت میکنیم، تا از ریس جمهور دوستداشتنی کشور خود، بطور شایسته و عالی استقبال نمایم، و مراتب اخلاص و فداکاری خویشرا به ایشان ثابت نمایم.» وی بسخنرانی ادامه داد و گفت:«شاگردان عزیزم! صبا باید همه شما رخت های نو و یا پاک و پاکیزه خود را بپوشید، و همچنان هیچ شاگردی بدون کفش نباشد، تا که پاکی و منظم بودن شما، موجب خوشحالی و خرسندی ریس جمهور مهربان مان شود.» از شنیدن رخت نو و کفش، همه بچه هابه سر و صدا آمدند، پریشان و غمگین بطرف همدیگر نگاه کردند و بالای دستورات سرمعلم انتقاد نمودند، و همدیگر را به حرکت دست و چهره فهماندند، که آیا این مرد خودخواه و خودپسند، از فقر،گرسنگی و بیجارگی مردم خود خبر ندارد؟ که بی خریطه فیر میکند. بچه ها سر امر و تاکید وی پوزخند زدند، و گپهایش رابه تمسخر گرفتند. سرمعلم بعد از یک مکث و سکوت کوتاه، بالبخند مزه دار و شرین گفت:«البته ناگفته نماند، من یک خبرخوش و شرین دیگری همچنان برای شما دارم،» آیا میفهمید که این خبر شرین و مزه دار چیست؟ بچه ها بایک صدا جواب دادند، نخیر سرمعلم صاحب شما بگوید، سرمعلم با غرور و خودستایی چنین گفت:« صبا به افتخار تشریف آوری ریس جمهور محبوب مان، بتمام اشتراک کنندهگان این رخداد بزرگ و تاریخی، بطور رایگان شربت های رنگارنگ توضع میشود.» بچه ها از شنیدن این خبر، از ته دل خوشی و مستی کردند، با شور و اشتیاق کف زدند و ازاین آگاهی قلبا" استقبال نمودند، خرسندی و رضایت خویشرا نسبت آمدن داود خان ابراز نمودند، و به همدیگر فهماندند که صبا بخاطر نوشیدن شربت های شیرین داودخانی غیرحاضری نخواهیم کرد.

بچه ها بعد از خوشی و استقبال این خبر شرین و غیرمنتظره، چند لحظه ای حیران و شکه شدند، واز تعجب دهان و چشمان شان باز مانده بود، و در اندیشه غرق، که چطور امکان دارد، که درطول زندگی خود شان و پدران شان بی سابقه است، که دولت مداران به مردم چیزی داده باشند، البته برعکس همیشه چیزهای بستاندند. این خبر شیرین دهان بچه ها و حتی دهان معلمین و ملازمین را پراز آب کرد، و همچنین این بهانه ای شد برای بچه ها که در عالم تخیل کودکانه، دهان و کام خود را شیرین و تازه بسازند.

گلو روی خود را بطرف دلشاد برگرداند و گفت:« یاری داودخان زنده و سربلند باشه! بخدا تا حالی یک چکه شربت بتمام زندگی ام نه دیدم و نه چشیدم، که چه رنگ و مزهی دارد.» دلشاد بجوابش گفت:« فقط میگی که من دیدم و یا چشیدم، صبا خواهد دیدی که چی رنگ و مزهی خواهد داشت

سرمعلم همچنان به شاگردان وظیفه داد، باید هر شاگردی یک خریطه پراز برگ گل گلاب اعلا و تازه از باغ و باغچه های خود آماده، و با یک قرص نان در طبراق های خود جاداده، صبا همرای خود بیاورند. هچنین به بچه های ملاکین دستور داد، هر کدام شان یک خر بیزخم و قوی را برای استفاده سر معلم و معلمین حاضر بسازند. در آخر سرمعلم چهره درهم کشید و به بچه ها فهماند که هیچ شاگردی صبا حق غیرحاضری ندارد، و سرپیچی از دستورات و اوامرش جزای سنگینی در قبال خواهد داشت، وی سخنرانی خود را با چند شعار مود آنروز ختم کرد، برای اولین و آخرین بار با شاگردان با لبخندی مهرآمیزی خداحافیظی کرد.

بچه ها بیاد شربت های رنگارنگ داودخانی، دیدن ریس جمهور و تماشا کردن طیاره از نزدیک، با شور و هیجان کودکانه، باچیغ های بلند و گوشخراش، مملو از شادی، بطرف دهکده های خود دویدند. درچشمان همه شان، برق شادمانی خاصی میدرخشید، هر کسی را که در بین راه میدیدند، به صدای بلند میگفتند:« صبا داودخان به هرات میآید، تا که بما شربت رنگارنگ بدهد۰» بعضی از مردم روستا به شوخی میگفتند:« از یاد شما نرود، کمی شربت داودخانی بما هم بیاورید.» برخی از بچه ها به این فکر و باور بودند، البته داودخان به این خاطر به هرات می آید، که بشاگردان مکاتب شربت رنگارنگ توضع کند.

زمانیکه دلشاد و گلو دم دهکده خود رسیدند، خورشید تازه کمی از وسعت آسمان دور شده بود، نصف کوچه دهکده را سایه گرفته بود، و در نصف دیگرش هنوز اشعه خیره کننده خورشید می تابید، رنگ سبز گیاهان و برگان درختان در پرتو اشعه زرین آن جذاب و خیره کننده بود. یک جمعیت کوچکی از مردم دهکده، دم سایه و باد از بیکاری و بی روزگاری لم داده بودند، از فقر و گرسنگی شکوه داشتند.

درحالیکه برق سعادت از چهره و چشمان گلو میدرخشید، با شور و اشتیاق فریاد کشید، و پرسان کننان بمردم دم سایه و باد گفت:« آیا شما خبر دارید، صبا به شهر ما کی میآید؟» از میان جمعیت یک پیر مرد باریش سفید و بلند که از شدت هیجان چهره اش مانند لبلابو سرخ شده بود، پرسید:«بچم بگو چه گپ شده، صبا کی بشهر ما میآید؟» گلو با لب پر از خنده بجوابش گفت:«بی شک که صبا داودخان بشهر باستانی ما میآید، و بهمه بچه های مکاتب شربت رنگارنگ بخشش میکند، وی در عین زمان با قیافه شاد و خوشخوی و با چشمان درخشان دست خود را بالا برد، و با صدای رسا فریاد کشید:«زنده باد داودخان

آوازه آمدن داودخان و توضع شربت رایگان به بچه ها، بسیار سریع و زود به دهکده ها پیچید، مردم از لطف و مهربانی ریس جمهور خود خیلی شگفت زده و خوشحال شدند، و این خبر خوش را بفال نیک گرفتند، ولی با تعجب به چشمان همدیگر خیره شدند، چونکه برای اولین بار به بچه های این مردم فقیر و فراموش شده و بیخبر از انکشافات دنیا، ریس دولت بخشش میدهد.

از میان جماعت، یک پیر مرد شرافتمند و راستگو، از جای برخاست و گفت:«من تقریبا" هفتاد سال عمر دارم، هیچ زمانی بیاد ندارم که دولت و یا کسی بما کمک و یا خدمتی کرده باشد، بر عکس همیشه از مال و جان ما سود بردند.»آنها به بچه های ما شربت شیرین ندهند، بلکه در عوض آن آب آشامیدنی سالم بدهند، تا که مجبور نشویم از آبهای کرم زده خندق ها و عوض ها استفاده نمایم. بما داکتر بدهند، شفاخانه بسازند، تاکه از مرگ و میر کودکان و مردم کاسته شود. بما راه و سرک بسازند، تا که بتوانیم در اسره وقت مریضان و محصولات خود را بشهرانتقال بدهیم.

دلشاد و گلو هردو بطرف کلبه های خود دویدند، دلشاد در حالیکه تیز تیز نفس میکشید، با عجله شتابزدهگی گفت:«بی بی، مادر کجاهستید؟» بی بی جواب داد، دلشاد بره مه! تویی؟ آه آه منم، دلشاد گفت:«بابد همین حالا رخت های مرا بوشید، (چونکه وی در تمام هست و بود خود، تنها یک پراهن و یک تنبان داشت) یکجوره بوت برایم از کسی قرض نماید، و یکدانه نان درست آماده کنید،چونکه صبا داودخان به هرات میآید، من همرای هم مکتبی های خود بمیدان هوایی میروم، تاکه از او استقبال نمایم.» بی بی و مادر از شنیدن این خبر و فرمایشات دلشاد شگفتزده شدند، بی بی از دادن یک قرص نان به نواسه دوستداشتنی خود، خیلی اندوگین شده بود، و زیر لب چیزی میگفت:« گویی میخواهد بگوید، نفسم را بگیر اما یکدانه نان درست را از من نگیر،» بی بی سپس آهی عمیقی از ته دل کشید، و با چهره پژمرده و غمگین گفت:«برو رخت های خود را بکش که بشویم، تا صبا خشک شود

بوت طلبی برای دلشاد پیدا نشد، چونکه اکثریت بچه های دهکده بوت نداشتند. دلشاد و گلو مجبور شدند، با پاهای برهنه درین راهپیمایی اشتراک کنند و از ریس جمهور خود استقبال نمایند. ذوق و شوق دیدن داودخان، مشاهده کردن طیاره ها و موتر ها از نزدیک و بویژه نوشیدن شربت های رنگارنگ، همه بچه ها را مست و گیچ ساخته بود، یکباره دست و پای خود را گم کرده بودند، و از هیچگونه رنج، دشواری و فداکاری رویگردان نبودند.

دلشاد پیش از خواب شدن از بی بی خواهش کرد، تا وی را صبحدم وقت از خواب بیدار کند. اولین شب بود که دلشاد بدون رخت در بستر خود خواب شد.

بی بی سپیدهدم بالای سر دلشاد آمد، تا وی را از خواب بیدار کند، بی بی آهسته صدا زد و گفت:«دلشاد بره مه! بخیز که صبح شده، مرغهای آذان دادند.» دلشاد در حالت خواب آلود در حالیکه خود را از یک پهلو به پهلوی دیگرش دور میداد، خواهش و اصرار میکرد تا کمی بیشتر بخوبد. بعد از چند لحظه باز بی بی دوباره بالای سر وی آمد، این بار بی بی با دستان کوچک و خشکیده خود لحاف را از بالای دلشاد دور کرد و گفت:« بره مه! آیا تو فراموش کردی؟ که پیش روی داودخان میری. همینکه وی نام داودخان را شنید، شتابان از خواب شیرین پرید و بالای بستر خواب خود نشست، با چشمان نیم بسته و با چهره جدی به بی بی خود خیره شد، و پرسید:«بی بی نا وقت شده؟» نی هنوز دیر نشده، بخیز رختهای خود را بپوش و زودتر خود را آماده کن. دلشاد بدون یک لحظه معطلی فورا" از بستر خواب برخاست، مانند آدمهای کلان با چهره اندیشناک دستهایشرا پشت گرفته، از گوشه اتاق شتابان به گوشه دیگر میرفت، و با چشمان درشت و پر از مژه های بلند که بالای چشمان مشکی و درخشانش سایه افگنده بود، با فروغی غیر طبیعی که نماینده زیرکی و هوشیاری او بود میدرخشید. وی از فراز سر بی بی خود بطرف سپیدهدم می نگریست و تکرار میکرد، حالا زود باش طبراق مرا بده که ناوقت شده، بی بی یکدانه نان کلفت روستایی که تقریباً یک کیلو وزن داشت و یک دامن پر از برگ گل گلاب تازه داخل طبراقش جای داد و نفس زنان آورد بشانه دلشاد آویخت. بی بی از بابت بوت نداشتن نواسه اش خیلی پریشان و آشفته خاطر بود، دلش زیاد به دلشاد و رفیقایش میسوخت، که چطور آنها این راه دور و دراز را پیاده و با پای برهنه درین هوای گرم و سوزان تابستانی خواهند پیمودند.

نور زرین خورشید در بالای خط افق در شرق دهکده پدیدار گشته بود_، هوای حیاط و فراز بامهای کاهگیلی و کوچه های تنگ و تاریک دهکده را نیمه روشن ساخته بود.تقریباً یک رب از پنج صبح گذشته بود که دلشاد با بچه ها یک جا شد، بطرف مکتب حرکت کرد. ساعت شش صبح همه بچه ها در مکتب حاضر و در یک صف منظم ایستاده شدند، این کتله بزرگ تقریباً یک توده متشکل چهارصد نفری را نشان میداد. معلمین از شاگردان حاضر و غایب گرفتند، همه بچه ها ظاهر شان از پاکی برق میزد، سرمعلم همه را تفتیش کرد، و دید همه شاگردان، رختهای پک و پاکیزه در تن دارند و در بین طبراقهای شان یکدانه نان و برگهای گل گلاب تازه بمقدار کافی موجوداست.

از قیافه سرمعلم آشکار بود که از دیدن شاگردان پاک و منظم لذت میبرد و چهره اش از شادمانی میدرخشید، ولی بچه های پابرهنه موجب اضطراب خیال سرمعلم و همه کس بود، بیش از نیمی از بچه ها بوت نداشتند و نیمی دیگر از آنها بوتهای پاره و یا سوراخدار داشتند.

سرمعلم امر صادر کرد، باید تمام شاگردان بیرون از مکتب منظم لین شوند و منتظر حرکت باشند. بچه ها در میان جاده خاکی وسیع که اطراف آن درخت کاری شده بود،در هوای با طراوت صبحگاهی که نور شفاف سپیدهدم آنرا روشن ساخته بود، دسته دسته صف بستند و منتظر سرمعلم شدند، سرمعلم بعد از چند لحظه کوتاه، با چابکی و عجله جلو صف آمد، چهره درهم کشید و شانه ها را بالا انداخت، ظاهراً چون میل داشت، استقامت و پایدار خود را بمعلمین و متعلمین نشان دهد، بی آنکه به اطراف خویش بنگرد، ناگهان دهن باز کرد و از بس هیجان لبانش میلرزید، راجع به راهپیمایی پانزده کیلومتری معلومات داد، از بچه ها خواست، که در طول راه نظم و دسیپلین را مرعات کنند، بعد از پرگویی زیاد امر حرکت را صادر کرد.

بچه ها با خوشحالی، مستی و مزاح های طفلانه، در جاده خاکی براه افتادند. سرمعلم و معلمین همرای پسران ملاکین بالای خرها در جلو صف و ملازمین مکتب، در آخر صف قرار داشتند.

از هر طرف شور و هلهله و صدای گفتگو شنیده میشد.

- کسی میگفت:«میگویند که سر داودخان کل است»

- راستی اینطور است؟ بیخی کل است.

-یکی میگفت:«میگویند، او خود سر خود را کل میکند

- دیگری میگفت:«دیشب مرا خواب نمی برد، هر لحظه شربت های رنگارنگ دم نظرم می آمد

- باز کسی میگفت:«راستی دیشب داودخان را خواب دیدم، که بدستش یک کلاس شربت است، بطرف من دراز میکند

- راستی بما چند گلاس شربت خواهند دادند؟

راهپیمایی در هوای تازه و با طراوت صبحگاهی، چهره همه بچه ها را شاد و خرم ساخته بود. آهسه آهسه انوار خورشید از جانب مشرق همه جا و همه چیز را روشن میساخت، هوا بتدریج گرم میشد.

 درامتداد راه، باغهای میوه با دیوار های گلی، مزارع و کشتزارهای رنگارنگ و جنگلها با درختان بید و سپیدار که برگهای پهن شان در اشعه خورشید میدرخشید، خیلی زیبا و دلپذیر جلوه میکرد. بامهای کاهگلی، کوه های سربلند و زیبا برنگ آبی روشن، در فاصله نچندان دور منظره و طبعیت دهکدها را مقبول و دلانگیزساخته بود. در مجاور هر دهکده خرمنهای گندم قرار داشت، بالای آنها پرندهگان رنگارنگ مستی میکردند. روستایان ژنده پوش و با چهره های فرسوده و پرهیجان، کنجکاوانه به بچه ها مینگریستند، از تماشای بچه های خود که در یک صف منظم در حرکت بودند، ابراز خرسندی و شادمانی مینمودند.

بهراندازه که خورشید بالا میآمد، بهمان اندازه از طراوت و تازهگی روز کاسته میشد، پرندگان کوچک و بزرگ چهچه زنان، شادمان و سریع از فراز جمعیت کلان در پرواز بودند. راهپیمایی این توده چهارصد نفری، از آن جاده خاکی، با گرد خاک نرم و خفقان آور مانند توته ای ابری، بر فراز سر بچه ها حرکت میکرد، بچشم، بینی و بیشتر از همه به ششهای بچه ها فرو میرفت، از بین این توده بزرگ، صداهای صرفه مانند و گلون صاف کردن بگوش میرسید، همچنین گرد و خاک نرم، سر و روی بچه ها را سفید ساخته بود.

شوق و ذوق نوشیدن شربتهای داودخانی، بچه ها را چنان محو و مدهوش کرده بود، که اصلاً به بگرمی، تشنگی، گرسنگی و ماندگی چندان توجه ای نداشتند، بلکه مانند یک مرهم، بخستگی، ماندهگی و کوفتگی ایشان اثر میگذاشت

اینک دو ساعت از راهپیمایی میگذرد، خورشید چون قرص ارغوانی در میان پرده خاک و غبار با حرارت تحمل ناپذیری سر و پشت بچه ها را میسوزاند، گرد و خاک بالای سر بچه ایستاد بود، باد نمی وزید، اما بوی گندم و دیگر گیاهان از هر طرف احساس میشد، مشام آدم را تر و تازه میساخت.

بچه ها بخاطر رفع تشنگی و خستگی، در کنار راه، روی علفهای تشنه و نیمه جان و پر از گرد و خاک، استراحت داده شدند. سرمعلم میان شاگردان آمد، دستور آب نوشیدن را داد، بچه ها از بس تشنگی مانند تیرهایکه از کمان رها شده باشند، با سرعت باورنکردنی بطرف جوی آب دویدند، آب جوی را بظرف چند ثانیه با گل و لای آن سر کشیدند، شکمهای خود را پر از آب کردند، آب باقیماند را با مستی و خوشحالی کودکانه بسر و روی همدیگر پاشیدند. با بلند شدن فریاد های سرمعلم، بچه ها با عجله خود را بجاده خاکی و سوزان رساندند، بعد از چند لحظه وی دستور صفبندی مجدد و حرکت را صادر کرد.

بعد از آن بچه ها بدون استراحت باش، تقریباً بعد از یک ونیم ساعت راهپیمایی، بمیدان هوایی هرات رسیدند، سرمعلم از بالای خر ابلق خود پیاده شد و بمصد رسیدن را اعلام کرد، باز دوباره چند کلمه ای راجع به استقبال ریس جمهور یادآوری کرد.

همینکه بچه ها بمقصد رسیدند، البته به اجازه سرمعلم، بسوی جو ها و چاه های آب هجوم آوردند و برسر آب دعوا میکردند، آب جوی و چاه ها را تا رسوب گل آلود آن می نوشیدند. از میان صف چندین صدا بگوش رسید و سوال کردند:« سرمعلم صاحب ما تشنه و مانده شدیم، کجا است شربتهای ما و چه وقت برای ما داده میشود؟.» سرمعلم بجواب ایشان گفت:«بعد از تشریف آوری ریس جمهور صاحب» همچنین بشاگردان اخطار داد، تا آمدن ریس صاحب دولت، هیچ کس حق ندارد، که راجع بشربت از او سوال کند.

بچه ها هرگز طیاره را از نزدبک ندیده بودند، دیدن طیاره ها در میدان هوایی، واقعاً موجب شگفت و حیرت آنها شده بود، و صداهای از هر گوشه و طرف بلند شد.

- نگاه کن ببین خیلی جالب و دیدنیه، بخدا یکی میخواهد به هوا بلند شود.

- دیگری میگفت:«خیلی غور غور میکند، گوشهای مرا کر کرد

- کسی میگفت:« میگویند که آدم را داخل طیاره بسته میکنند، آیا این گپ راسته؟»  

- یکی میگفت:« برای چه آدم را بسته میکنند؟»

- بخاطریکه از طیاره بزمین نه افتی.

- سر گپهای همدیگر بلند میخندیدند.

بعضی از بچه ها باور میکردند، آدم را به این خاطر بسته میکنند، تا از داخل طیاره به بیرون نه افتی. حتی یک تعداد از بچه ها باور نمیکردند، که چنین چیزی به این بزرگی سنگینی بتواند، مانند یک پرنده بهوا بپرد.

سرمعلم در ابتدا بچه ها را زیر آفتاب سوزان در میان دشت خشک و پراز خار توقف داده بود، بعداً به بچه ها اجازه داد، به زیر سایه  درختان ناجو که در دو طرف سرک قیر قرار داشت، نان خشک خود را بخورند. از نان درست روستایی، فقط یک چهارم آن به بچه ها داده شد، باقیمانده آن بین معلمین و ملازمین تقسیم شد، صاف و پوستکنده، نان بچه های بی دفاع و بی حقوق را نه در تاریکی، بلکه در روز روشن دزدی کردند. بچه ها داد و فریاد زدند، باقیمانده نان خود را طلب کردند، اما سرمعلم و معلمین با خشونت تمام، صدای حق طلبی بچه ها را خاموش ساختند.

دم میدان هوایی یک توده اعظیمی از شاگردان مکاتب روستاها جمع شده بودند، می بایسد آنها بدو طرف سرک قیرتا شهر هرات، با فاصله ده الی دوازده کیلومتر ایستاده شوند، و از داودخان استقبال و وی را گلباران نمایند.

دسته های از افسران و سربازان با دریشی جشنی پاک و مقبول در مقابل در ورودی میدان هوایی منظم صف کشیده بودند، افسران نشانهای خود را بر سینه زده و کمر های چاق و لاغر خود را محکم بسته بودند، نه فقط افسران آراسته و پودر زده بودند، بلکه هر سرباز با صورت تازه و شاداب، شسته و تراشیده، با تفنگ و تجهیزاتی که تا آخرین حد امکان از پاکی برق میزد، و در اشعه خورشید میدرخشید، در حالت آماده باش ایستاده بودند. پرچم های زیبای سه رنگه وطن ما در همه جا مشاهده میشد و در حالت هتزاز بودند. دسته موزیک با دریشیهای رسمی و زری دوزی شده، در پیشاپیش همه در حالت نواختن موزیک شاد بودند، تماشای این صحنه با شکوه و افتخار آمیز که چشمان بچه ها را خیره و دلشانرا شاد ساخته بود، بی اختیار حس غرور و وطنپرستی ایشان فزونی گرفته بود، از ته دل انتظار آمدن داودخان را میکشیدند.

در حالیکه درچهره گلو آثار هیجان و شادی خوانده میشد، روی بطرف دلشاد کرد و چنین گفت:«زمانیکه من کلان شدم، حتمی بمکتب عسکری شامل میشوم، تا که صاحب منصب شوم، مانند همین ها دریشی مقبول عسکری بپوشم و تفنگ بل بلی داشته باشم.» دلشاد با لبخند دوستانه و مهر آمیزی بجواب رفیقش گفت:«بیشک اگر خود را از تنبلی و مکتب گریزی نجات بدی، زحمت بکشی و دروس خود را خوب بیآموزی، البته بدون شک و تردید بتمام آرزو های خود خواهند رسیدی

گلو شانه ها را بالا انداخت، طبق عادت همیشگی گفت:«همه چیز میشه خدا مهربان است.» دلشاد گفت:« بنظر من بدون رنج و زحمت، هیچ کس و هیچ چیز مهربان و با رحم نیست، باید ما اتکا بتوانی خود داشته باشیم، تا که پیشرفت کنیم

تقریباً ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر بود، که بتمام شاگردان مکاتب دستور داده شد، کنار جاده قیر که قبلاً جای برای هر مکتب تعین شده بود، ایستاده شوند، بچه ها بسیار سریع و تیز مانند بادی تندی، با طبراقهای پر از برگ گل سرخ، منظم بدو طرف سرک قیر صف کشیدند، آنقدر شانه به شانه جفت شده بودند، که حتی جای انداختن یک سوزن هم نبود.

از دور بطور ناگهانی صدای دلخراش و کشیده ای بلند شد، بتمام بچه ها امر کرد، و با قوت زیاد، چیغ و فریاد زد، و گفت:«گوش کنید، تا تشریف آوری ریس صاحب دولت، هیچ کس، حق و اجازه بزمین نشتن را ندارد.» این مرد کوتاه قد و چاق و با سر تاس که در پرتو خورشید میدرخشید، پوز پهن و چشمان سیای تیره و بیرون آماده داشت، سر و صورتش منظم بود، وی در حالیکه چاق و سنگین بود، ولی تیز و چابک در بین سرک راه میرفت. بچه ها از دیدن این مرد عجیب و تا حدی وحشتناک، از ترس نفس ها را در سینه حبس کرده بودند، زمانیکه این مرد عجیب و جالب از میان صفوف خارج شد، بچه ها بیکدیگر نگاه کردن و خندیدند، با اکثریت آرا، نام وی را بقه گذاشتند. گلو بصدای بلند و خنده دار چیغ میزد، دیدی چشمان او را، بچشمان بقه میماند.

بعد از چند لحظه یک خبر، مانند شمال خزانی از بالای سر بچه ها گذشت، و احوال رسید، که این مرد بقه مانند ریس معارف هرات است.

هوا چنان گرم بود که در اثر حرارت زیاد، قیر سرک ملایم و بعضی از قسمتهای آن ذوب شده بود، بوی بد آن مشام آدم را آزار و هذیت میداد.

اینک دو ساعت میشود که بچه ها سر دو پا انتظار ریس جمهور را میکشند، بسیاری از آنها در اثر شدت گرمی، تشنگی و ماندگی بی حد سست و بی شیمه شده بودند، مانند برگهای زرد خزانی سرنگون و بیهوش میشدند. با تاسف از طرف مسٔولین، هیچگونه مراقبت و تدابیر پیشگرانه ای بخاطر اودلاد وطن فراهم نشده بود، حتی آب برای نوشیدن، هم موجود نبود.

گلو در مقابل چشمان دلشاد همچون آهو ای که تیر خورده باشد، با دست و پای گشوده بزمین غلطید، خون از صورتش پریده بود، کره های چشمانش دور خورده بود، فقط سپیدی آنها دیده میشد، دلشاد بسیار تیز با عجله سر گلو را بالا کرد، او را شور داد و گفت:« گلو بهوش بیا،گپ بزن، صدای مرا میشنوی؟» گلو بعد از چند لحظه بهوش آمد، و با صدای ضعیف و گرفته آب آب آب میگفت، و پیوسته آنرا تکرار میکرد، دلشاد با نگرانی و سراسیمگی به اطرافش نگاه کرد، فریاد زد، حالا کمی آب پیدا کنید، که حلق و دهن گلو چوب واری خشک شده، یکی از بچه ها بنام زمری، چابک یک بوتل نیمه از آبرا از طبراق خود کشید، بطرف دلشاد دراز کرد، دلشاد بسرعت رعدآسا آبرا از دستش کش کرد، بیک دستش سر گلو را بالا گرفت، و بدست دیگرش وی را آب خوراند، در عین زمان چند دشنام زننده ای نثار سرمعلم و مسٔولین کرد، بعد از آب دادن، حالت و وضعیت گلو کمی بهتر شد، وی را زیر سایه درخت ناجو استراحت دادند. بعضی از مادران دوراندیش و دلسوز، همرای جگرگوشه های خود بوتل های پر از آب فرستاده بودند که مانند آب حیات، باعث نجات جان بسیاری از بچه ها شد.

تقریباً ساعت سه بعد از چاشت بود، خبر فرود آمدن طیاره عامل ریس جمهور،همچون بادی تندی که سر سبزه ها را میشوراند، در همه جا پیچید، همه بحالت آماده باش درآمدند و صدای موزیک دوباره بلند شد.

بچه های سست و بیحال، تشنه، گرسنه و با پای برهنه سرطبراقهای پر از گل خود را باز کردند، آماده شدند، تا که ریس جمهور خود را استقبال و گلباران کنند. از دور کاروان موترهای ریس جمهور نمایان شدند، در جلو شان چندین موتورسیکل سوار با ینیفورم تشریفاتی، برنگ نقره یی روشن در پنج صف منظم در حال حرکت بودند و با پرچم های ملی آراسته شده بودند، هر قدر که کاروان ریس جمهور نزدیکتر میشد، بهمان اندازه شور و هیجان استقبال کنندگان فزونی میگرفت، از هر طرف شعارهای کرکننده ای مانند زنده باد داودخان، پاینده باد جمهوریت غیره و غیره شنیده میشد. بچه ها برگهای گل گلاب خود را تا آخرین برگهای آن بالای موتر عامل داودخان خالی کردند. داودخان در سیت عقب مرسدس بنز سیاه آسوده نشسته بود،از استقبال کنندگان با حرکت دست و سر سپاسگزاری میکرد، خیلی خرسند و راضی بنظر میرسید، بچه ها و مردم، وی را فوراً از سر تاس  و کله کلانش شناختند.

دلشاد در حالیکه خیلی سست و بی انرژی شده بود، از نزدیک صورت چاق و قیافه خوشوقت داودخان را تماشا کرد، یک لحظه بفکر عمیق فرو رفت، از خود پرسید:« آیا داود خان احساس و درک اینگونه عشق و شور، فداکاری و تحمل پذیری این مردم را دارد؟، اولاد گرسنه، تشنه و فقیراین وطن و باپای برهنه درین هوای گرم و سوزان بدون ابتدایترین کمک و یا مساعدت، خود را به استقبالش رساندند.» آیا روزی خواهد رسید، اراکین دولتی بخاطر بهبود وضعیت فلاکتبار مردم تلاش بخرج بدهند، و بر پایه خواست و اراده ملت گام بردارند؟ ما هم مانند ملل دیگر یک روزی خانه، برق، داکتر، شفاخانه، آب آشامیدنی صحی، سرک قیر، کار و غیره و غیره داشته باشیم.

کاروان ریس جمهور رفته رفته از نظر پنهان شد، سرک قیر پر از برگهای گل گلاب که بوی بد قیر را خفه و محو ساخته بود، پیرامون خود را چنان عطر باران نموده بود، که مشام آدمی هرگز تجربه آنرا نکرده است. کف سرک قیر بطول پانزده کیلومتر از میدان هوایی تا شهر هرات، از برگ کل گلاب فرش و بیک منظره ای قشنگ و دیدنی تبدیل شده بود، هرگز درتاریخ هرات، چنین استقبال گسترده، با جوش و خروش مردمی، دیگر اتفاق نه افتاد.

بعد از ختم پذیرایی واستقبال داودخان، بچه های مانده و رنگ پریده، از بس انتظار، آب دهنشان راه افتاده بود، بیاد شربتهای رنگارنگ، دهن و کام خود را شیرین تازه میساختند، چشمانشان را بسرک دوخته بودند، انتظار آمدن تانکرهای آب شیرین را میکشیدند، و سر انتخاب رنگهای شربت مشاجره داشتند.

- یکی میگفت:« من رنگ آبی را خوش دارم

- دیگری میگفت:« رنگ سبز میخواهم، چونکه از همه رنگها مزه دارتر است

- تو از کجا میفهمی، که رنگ سبز مزه دارتر است، آیا تو بچشمان خود دیدی و یا بزبان خود چشیدی؟.

- کسی میگفت:« رنگ سرخ را انتخاب میکنم، میگویند خیلی شیرین است

- گلو گفت:« نه نه، بابا، من میخواهم، از همه بنوشم تا امتحان کنم که کدام رنگ مزه دار تر است

بچه ها هنوز از پسند رنگهای شربت خلاص نشده بودند، که صدای سرمعلم بلند شد، دستور برگشت به روستا را داد، از شنیدن این خبر ناخوشآیند و غیر قابل تصور، همه شکه و حیرت ذه شدند، بغض گلون شانرا گرفته بود. یکتعداد از بچه ها، بزحمت اشک تاثر خود را نگه میداشتند، بعضی از آنها بگریه و ناله افتاده بودند. با خود میگفتند:«چرا بما دروغ گفتند؟، به چه سبب مجازات شدیم، چه گناه کردیم که بما خیانت شده.» از هر طرف فریادهای تنفرآمیز برخاست، بچه ها با صدای بلند و اعتراض آمیز شعار میداند، میگفتند:« مرگ بر دروغگو، لعنت برفریب کار، دروغ برای یک سرمعلم ننگ است، مرگ بر دشمنان مردم و اولاد وطن

دلشاد و یک عده از بچه های آگاه که موجب برانگیختن این اعتراضات شده بودند، نمیخواستند، این حق طلبی و صدای عدالت زود خاموش شود، اما این پروتست و شورش کودکانه، چندان طولی نکشید، بسیار زود با خشونت سرمعلم و معلمین خاموش شد.

دلشاد خشمناک خروشید، گفت:« ما نباید دنبال آدمهای دروغگو روان شویم.» با شنیدن این پیشنهاد، همه بچه ها، بدون سرمعلم و معلمین، آزادانه بطرف دهکده های خود حرکت نمودند، در بین راه از آب و علف کشتزارها خوردند، کمی انرژی گرفتند، بدون عجله و شتاب، با شوخی و بازی کودکانه پیاده روی خود را بطرف دهکده ها ادامه دادند.

آسمان صاف بود، از شدت گرمی روز کاسته شده بود، پرده تاریکی شام رفته رفته روی زمین می افتاد، هلال باریک مهتاب بر فراز آسمان پدیدار شده بود، در مقابلش اولین ستاره، بطور اسرار آمیزی میدرخشید. چراغهای نفتی بعضی از کلبه های دهکده روشن شده بود، بسی جذاب و دلپذیر جلوه میکرد، از هر طرف بوی خوش پیاز سرخکرده در آمیخته با دود و سوختگی بمشام میرسید.

بچه ها بعد از سه الی سه ونیم ساعت پیاده روی، مانده و هلاک بدهکده های خود رسیدند. عده ای از مردم دهکده دلشاد و گلو، در تاریکی انتظار آمدن بچه های خود را میکشیدند، با پدیدارشدن سر و کله بچه ها، پدران آنها از ته دل خوشحال شدند، و آنها را در آغوش کشیدند.

گلو این بار هرگز دهان نگشود، و چیزی نگفت، همه متعجب شدند، که چطور گلوی پرگپ آرام است چیزی نمیگوید، آنها به شوخی به او گفتند:« مثلکه نوشیدن بیحد شربتهای رنگارنگ داودخانی، ترا از گپ انداخته؟» گلو در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود، بگریه افتاد، اشکهایکه عقده دل میگشاید، رنج روحی و ماندگی جسمی را سبک میسازد، از چشمانش سرازیر شد.

مردم دهکده ها از این خبر ناخوش آیند، خیلی متاثیر شدند، این فریب و دروغ بزرگ را تقبیح و محکوم کردند، و بچه های خود را دلجوی و دلداری دادند.

باز همان پیرمرد راستگو و با جرعت از جای برخاست، چنین گفت:« فریب دادن اولاد وطن، بزرگترین گناه و جرم است، دراین وطن یک تعداد محدوی از راه بدبخت ساختن دیگران، فقط در فکر منافع و خوشبختی خود هستند

- آیا آنها خبر دارند؟ که ما دهقانان در فقر، ذلت و ورشکستگی کامل زندگی می گذرانیم.

- آیا آنها خبر دارند؟ زنان باردار و شیرده هم کار خانه بدوش ایشان است و هم در مزارع دشوارترین کارها را انجام میدهند.

- آیا آنها خبر دارند؟ بچه هایکه به مکتب میروند، از رفتار خشن و غیر انسانی سرمعلم و معلمین به اشک و ناله بکلبه های خود برمیگردند.

 

                                                 


بالا
 
بازگشت