داکتر در طبقهء 55
طنز کوتاه
فقط چند روز می شد که ادارهء روزنامهء ما از منزل اول به طبقه 55 نقل
مکان کرده بود.
یکروز ، همین که می خواستم مطالب شماره نوبتی را از نظر بگذرانم و به مطبعه
بفرستم ، دیدم دروازهء دفتر باز شد و قند آغا در آمد . بسیار خوش شدم و
فوراً از جا برخاستم و باهم رویماچی و بغلکشی کردیم . قند آغا همو دوست
قدیم من است که در گذشته پوسته رسانی می کرد . راستی چندین سال می شد که
او را ندیده بودم . هنوز چند دقیقه گپ نه زده بودیم که از صحت خود شکایت کرد
وگفت : " والله داکتر صایب چند وخت میشه همی نانه که می خورم دل درد میشم
. نمیشه که کدام دوا ــ موا بریم نوشته کنی ؟ " گفتم ، قندآغا جان من داکتر
استم اما داکتر طب نیستم ؛ درد معده را داکتر طب باید تداوی کند . من
ژورنالیست استم مگر نه می بینی که روزنامه نگاری می کنم ...
دیدم عصبانی شد و گفت : " تو از وختی که داکترشدی بیخی خوده گم کدی ؛
والله اگه همیالی مره نه بینی و دوا نتی ، خوده از همی منزل 55 پایان
نندازم ؛ تو چه قسم داکتر استی که یک دل دردی ره نمی فامی ؟ "
دیدم بسیار عصبانی شده ، حیران ماندم چه کنم ، ترسیدم که حالا براستی خود را از منزل 55 بیرون نیندازد . یکدفعه بیادم آمد که مادرکلان خدابیامرزم می گفت، جوانی و بادیان از دارو های گیاهیی است که برای درد معده فایده دارد وخوردنش هم بی خطر . کاغدی گرفتم ( به اندازهء نسخه داکتر ) و نوشتم : "جوانی و بادیان " . دیدم بسیار خوش شد و " نسخه " را گرفت و آرام از دفتر برآمد و به طرف لِفت رفت.
دو هفته بعد باز آمد ، اما این بار با یک طفلک . پرسیدم چطور شد دل دردی ؟
گفت " خدا خیرت بته داکتر صایب ، دل دردیم بیخی جور شد اما همی بچه گک مره
ببی که بسیار گریان میکنه و لاغر و ضعیف اس ، اگه شوه کدام دوا ــ موا بریش
بتی ..."
فکر کردم اگر باز بگویم داکتر طب نیستم ، باور نمی کند و از طرف دیگر در
منزل 55 استیم مبادا کدام گپ شود . قلم گرفتم و نوشتم : " چوشک و
ساکودانه " گفت ، " نی چوشک داره داکترصایب " . گفتم بسیارخوب ، پس
ساکودانه بدون چوشک . نسخه را گرفت و رفت.
یکروز دیگر با خانم خود آمد و گفت : " داکتر صایب همی همشیره گک تان کمی
مریضی زنانه یی داره ... ". اینبار دیدم گپ بیخی کلان است ؛ هم وقت کم و
هم دونفر آمده اند و هم منزل 55 . ناچار قلم گرفتم و نوشتم : " زنجفیل "
. " نسخه " را گرفتند و رفتند .
یکروز دیگر با برادر خود آمد که مریضی عقلی و عصبی دارد ؛ یکبار دیگر با
نواسه کاکای خود آمد که دندان درد است ؛ یکدفعه با خواهرزادهء خود آمد که شاشه
بند شده ؛ یک دفعه با بچهء خسربرهء خود آمد که شکمرو شده ؛ یکروز خشوی خود را
آورد که زبان درد است ؛ یک دفعه با دوست پهلوان خود آمد که نافش رفته ...
خلاصه هرباری که می آمد، یک داروی بی خطر برای شان می نوشتم و خود را از
شرشان خلاص می کردم . بعد از آن شش ماه نیامد . فکر کردم برو شکر دیگر نمی
آید .
سه روز پیش باز آمد و گفت: " والله داکتر صایب ، چند وخت میشه که بواسیل
(بواسیر) پیدا کدیم ..." این بار خودم نیز عصبانی شدم و کم مانده بود خود را
از منزل 55 بیرون بیندازم . کمی حوصله کردم ؛ دیدم هم وقت کم است ، هم طبقه
55 . این بار نوشتم : یک کیلو مرچ سرخ تند همراه یک کیلو نوشادر . گفتم :
این دوا ها را باهم یکجا کن و روزانه ده ــ دوازده بار در محل درد ( ک
) استعمال کن . بسیار خوش شد و رفت .
و خودم با اعصاب نا آرام و به عجله رفتم پیش رییس حفظ و مراقبت تا دفتر
روزنامه را از طبقهء 55 به منزل اول تبدیل کند .
راستی گاهی آدمهایی پیدا می شوند که فکر می کنند کسی که داکتر است باید
حتماً طبیب باشد و آنهم طبیبی جامع الکمالات !
ـــــــ
پایان ،
2013 ــ هالند