دکتور فرید طهماس

 

داکتر در طبقهء 55
طنز کوتاه

فقط  چند روز می شد که ادارهء روزنامهء  ما  از  منزل  اول  به طبقه 55  نقل مکان کرده بود.
 یکروز ، همین که می خواستم مطالب شماره نوبتی را از نظر بگذرانم  و به  مطبعه   بفرستم ، دیدم  دروازهء دفتر باز شد و قند آغا  در آمد .  بسیار خوش شدم  و فوراً از جا برخاستم  و باهم  رویماچی  و بغلکشی کردیم . قند آغا همو دوست  قدیم  من است که در گذشته  پوسته رسانی  می کرد .  راستی چندین سال می شد که او را ندیده بودم .  هنوز چند دقیقه  گپ نه زده بودیم که  از صحت خود شکایت کرد وگفت : " والله  داکتر صایب  چند  وخت میشه همی نانه  که  می خورم  دل درد میشم . نمیشه که کدام  دوا ــ موا  بریم نوشته کنی ؟ "  گفتم ، قندآغا جان من داکتر استم اما داکتر طب نیستم ؛ درد معده را داکتر طب باید تداوی کند .  من ژورنالیست استم  مگر نه می بینی که روزنامه نگاری می کنم ...
دیدم عصبانی شد و گفت :  "  تو از وختی که داکترشدی  بیخی خوده گم  کدی ؛  والله اگه  همیالی مره نه بینی و دوا  نتی ، خوده از همی منزل 55   پایان نندازم ؛  تو چه قسم داکتر استی که یک  دل دردی ره  نمی فامی ؟ "

دیدم  بسیار عصبانی شده ، حیران ماندم چه کنم ،  ترسیدم  که حالا براستی خود را از منزل  55  بیرون نیندازد . یکدفعه   بیادم آمد که مادرکلان خدابیامرزم  می گفت،  جوانی و بادیان از دارو های  گیاهیی است که برای  درد معده  فایده  دارد وخوردنش هم  بی خطر . کاغدی گرفتم ( به اندازهء نسخه داکتر )  و نوشتم :  "جوانی و بادیان " .  دیدم بسیار خوش شد و " نسخه "  را گرفت و آرام از دفتر برآمد و به طرف لِفت رفت.

دو هفته بعد  باز آمد ، اما این بار با یک طفلک . پرسیدم  چطور شد دل دردی  ؟ گفت " خدا خیرت بته  داکتر صایب ، دل دردیم بیخی جور شد  اما  همی بچه گک مره ببی  که  بسیار گریان میکنه و  لاغر و ضعیف اس ، اگه شوه کدام دوا ــ  موا بریش بتی ..."
فکر کردم   اگر باز بگویم  داکتر طب نیستم ،  باور نمی کند و از طرف دیگر در منزل 55  استیم مبادا  کدام گپ شود . قلم گرفتم  و نوشتم : "  چوشک  و  ساکودانه  "  گفت ، " نی  چوشک داره  داکترصایب "  . گفتم  بسیارخوب ، پس ساکودانه بدون چوشک . نسخه را گرفت و رفت.

 
یکروز دیگر با خانم خود آمد و گفت : "  داکتر صایب  همی همشیره گک تان کمی  مریضی زنانه یی  داره ... ". اینبار دیدم گپ  بیخی کلان است ؛  هم  وقت  کم  و هم دونفر آمده اند  و هم منزل 55 .  ناچار  قلم گرفتم و نوشتم :  " زنجفیل  "  . " نسخه " را گرفتند و رفتند .
یکروز  دیگر  با  برادر خود آمد که  مریضی عقلی و عصبی دارد ؛  یکبار دیگر  با نواسه کاکای خود آمد که دندان درد است ؛ یکدفعه  با خواهرزادهء خود آمد که شاشه بند شده ؛ یک دفعه با بچهء خسربرهء خود آمد که شکمرو شده ؛ یکروز خشوی خود را آورد که زبان درد  است ؛  یک دفعه با  دوست پهلوان خود آمد که نافش رفته ...
 خلاصه هرباری که می آمد،  یک داروی بی خطر  برای  شان می نوشتم  و خود را از شرشان  خلاص می کردم . بعد از آن  شش ماه نیامد .  فکر کردم برو شکر دیگر نمی آید .

سه روز پیش  باز آمد  و گفت: " والله   داکتر صایب  ،  چند وخت میشه که  بواسیل (بواسیر)  پیدا کدیم ..." این بار خودم نیز عصبانی شدم و کم  مانده بود خود را از منزل  55 بیرون بیندازم . کمی حوصله کردم ؛  دیدم هم وقت کم است ، هم طبقه   55 .  این بار نوشتم :  یک کیلو مرچ سرخ تند همراه  یک کیلو نوشادر .  گفتم : این دوا ها را  باهم  یکجا کن و  روزانه   ده ــ  دوازده   بار در محل درد ( ک ) استعمال کن . بسیار خوش شد و رفت .

 و خودم با اعصاب نا آرام  و  به عجله  رفتم  پیش رییس حفظ و مراقبت  تا  دفتر  روزنامه  را از طبقهء 55     به  منزل  اول  تبدیل کند .

راستی گاهی آدمهایی پیدا می شوند  که فکر می کنند کسی  که داکتر است  باید حتماً  طبیب  باشد و آنهم طبیبی جامع الکمالات !
ـــــــ

پایان ،
2013 ــ  هالند

 


 


بالا
 
بازگشت