حنیف رهیاب رحیمی
طنز
۱۵/۰۶/۲۰۱۳
خاطـــــــــــــــره
از قصه ها و گفتنی های دورهٔ شیرین نامزادی و دید و وادید های عیان ونهان اینگوشه و آن بیشه که بگذریم، بالاخره پس از یک انتظار دور و دراز، روز خجسته و پر هیجان عروسی فرا رسید و محفل به اشتراک چند صد نفر زن و مرد و طفل، از دوستان و آشنایان دوطرف که قبول زحمت فرموده بودند، آغاز گردید.
محفل را رقص و شادی دختران و پسران جوان رنگ و رونق خاص بخشیده بود، همه خوش و خندان بودند و من که بالاخره پس از سالها تنهایی و به اصطلاح مجردی، زن دار و فامیل دار میشدم، لبانم از خوشی پیش نمی آمد چنانچه یک وقت متوجه شدم از بس برای مدت طولانی دهانم تا شقیقه هایم پس رفته، در الاشه هایم احساس درد میکنم.
زمان برای دیگران به سرعت و برای من بسیار به کُندی سپری میشد، هنگام آهسته برو که دست در دست خانم واقعاً هم آهسته میخرامیدیم، ناگهان متوجه شدم با هر قدمی که برمیدارم، یکنوع بار سنگینی بر شانه هایم افزوده میگردد، کمی احساس ناراحتی کردم که خیریت باشد درین وقت حساس. باز فکر کردم شاید خستگی زیاد باعث این حالتم شده و نا دیده اش گرفتم.
شما را چه درد سر بدهم، پس ازینکه صالون را عوض دو دقیقه در پانزده دقیقه طی نمودیم در چوکی مخصوص شاه و عروس با عده ای از اعضای خانواده ها، تشریف فرما شدیم.
تماشای مدعوین از آن محل شاهانه جالب بود، موزیک مست نواخته میشد و من رفیقهای جاناجانی ام حبیب، حیدر، تواب و شکیب را میدیدم که در بین سایر جوانان مانند پرنده های ملاقی میرقصیدند و طوفانی را بر پا کرده بودند. در حالیکه از سر و روی شان مثل سیل عرق جاری بود، دَم نمیگرفتند. شاید میخواستند ثابت کنند که رفاقت یعنی چه؟ مخصوصاً که در بین این رفیقهای دورهٔ مکتب، من پیش از همه لباس دامادی برتن کردم و آنها حق دوستی و برادر خواندگی را به وجه نیکو بجا میکردند. محفل بالاخره حوالی نیم شب بخیر و خوبی تمام شد و مهمانان پس از آرزوی خوشبختی برای جورهٔ ما، یکی پی دیگری راهی خانه های شان شدند.
هفتهٔ اول را رفقا بحالم گذاشتند تا لحظات شیرین و لذتبخش وصال را با آرامش خاطر و بدون مزاحمت با خانمم سپری نمایم. در هفتهٔ دوم دوستان شیرین تر از جانم به رسم مبارکی بدیدنم آمدند و در ضمن از کمبودم در حلقهٔ شان شکوه کردند ولی چون از هر لحاظ حق بجانب بودم، ملامتم نکردند و رفتند.
هفته ها به شیرینی قند و عسل سپری میشد و من هرشب را چون شب برات و روز را چون عید در کنار همسرم میگذراندم، واقعاً که روزهای اول عروسی چقدر زیبا و پرخاطره است و مطمئناً همه درین موضوع با من هم عقیده استند و خاطرات گوارایی از این روزهای نایاب در حافظه دارند. در ضمن، دوستانم که عمری را باهم یکجا سپری نموده بودیم گاهگاهی بیادم می آمدند ولی کجا میتوانستم از خانمم دل بکنم، با یک لبخندش حتی خودم را هم فراموش میکردم لهذا از رفتن نزد آنها صرفنظر کرده بودم.
بعد از مدتی، بچه ها چون دریافتند که نمیتوانم به آسانی از خانمم دل بکنم و نزد آنها بروم، بنای شکوه و شکایت را گذاشتند و به ملامت ساختنم شروع کردند. در یکطرف دوستی رفیقهای قدیم و جانب دیگر شیرینی خانمم، من در بین دو سنگ گیر مانده بودم که ازین ناحیه سخت رنج میبردم. درین گیرو دار چند ماهی سپری شد و من یکروز موضوع رفتن نزد دوستانم را با خانم مطرح کردم که باید یگان شب در حلقهٔ آنها حضوریاب شوم ورنه...
خانمم با خونسردی جواب داد:
اگر لازم میبینی خانم جوانت را در حالت حاملگی تنها رها کرده نزد رفیقهای بی مسوولیت ات بروی ممانعتی ندارم.
تازه فهمیدم که پدر میشوم در حالیکه ازخوشی در کالایم نمی گنجیدم دیدم خانمم راست میگوید من نباید از زیر بار چنین مسوولیت بزرگی شانه خالی نمایم.
چند ماه دیگر را نیز با شنیدن طعنه ها و کنایه های گو ناگون رفیقها حوصله کردم چنانچه یگان بارکه مرا میدیدند میگفتند نی که غلام زن شده باشی. ولی این کنایهٔ آنها را بروی خود نیاورده و دیدارهای مفصل وهمراهی شانرا بعد از ولادت طفلم وعدهٔ قطعی میدادم.
پدر شدن و داشتن طفل هم لذت عجیبی دارد، انسان کاملاً در دنیای دیگری قدم میگذارد، یک دنیای پراز عاطفه و محبت. هنوز در خوشی داشتن طفلکم غرق بودم که مسوولیت های پدری یکی پشت دیگری فرا رسید: امروز نزد داکتر، فردا به دنبال ملا و مطرب، روز دیگر برای خرید شیر و چوشاک و ادویه درد دل و جوشانده و بارتنگ وغیره، مصروفیتهایم نسبت به گذشته چند برابر شد.
ولی باز هم دوستان را فراموش نکرده اطمینان میدادم که اینهمه جار و جنجال بالاخره مرفوع گردیده و بزودی در حلقهٔ شان که دل من هم برای شان تنگ شده، خودرا میرسانم.
عمر انسان چه زود میگذرد، یکوقت متوجه شدم پسرکم با من یگان راز و نیاز کودکانه اش را میکند و میخواهد حرف بزند، حرفهای نامانوس و خنده های کودکانه اش دنیایم را رنگین و جالب ساخته بود و خودم آرزو داشتم بیشتر اوقاتم را با آن تحفهٔ شیرین و گرانبهای خداوند مصروف باشم.
پسرکم تازه میخواست راه رفتن را بیاموزد که دیگرش پا به عرصهٔ وجود گذاشت، این طفل دوم که یک دخترک بود شیرینی اش دو چندان بود، زیرا دختر موجودیست واقعاً قابل ستایش و از همان روزهای اول که به دنیا می آیند معصومیت، صمیمیت و محبت را باخود می آورند. با بدنیا آمدن این فرشته گک زیبا، پایین و بالا دویدن های من نیز افزایش یافته میرفت چنانچه بعضی روز ها برای خرید ضروریات خانم و اطفال حتی سه بار طول و عرض بازار ها را میپیمودم و هنوز هم در می یافتم که یکی دو قلم فرمایش خانم را فراموش کرده ام.
زندگی ام آهسته آهسته شکل و قیافهٔ دیگری بخود گرفت، بجای شب نشینی ها و بزم های رنگین موسیقی، میله رفتن ها، باهم نشستن و خندیدن و مسابقات فوتبال وسفرهای تفریحی...... هر روز سر و کارم با داکتر و دوا، خدمت خانم و اولادهای دوست داشتنی ام، در صورت ناخوشی خانمم آشپزی و گاهگاهی پذیرایی از خشوی بهانه جو و نازدانه، در کنار اینها هر دو سه روز بعد لست سودا و ضروریات خانه در دست در بازارها سرگردانی میکشیدم.
یکروز که در هردو دستم خریطه های سودا را حمل میکردم و عرق از سر ورویم جاری بود، در طول راه به فکر دوستان بجان برابرم افتادم و بیاد روزهای خوشی که باهم داشتیم حسرت ها خوردم. ناگهان در عالم خیال خودرا در میان آنها یافتم دیدم هیچکدام شان بمن التفاتی نمیکنند، مستی میکردند، میگفتند و میخندیدند و به آواز بلند به استهزاء بمن میگفتند غلام زن ، غلام زن.... بخود آمدم و وارخطا چهار طرفم را نگاه کردم، هیچکس را ندیدم.
نزدیک خانه رسیده بودم، سودا را بزمین گذاشتم عرقهای خستگی مملو از شرم رفقا را از سر و صورتم پاک کرده با دلشکستگی و نومیدی در حالیکه نعره های طعنه آلود رفیقهایم هنوز هم در گوشهایم انعکاس میکرد، زنگ دروازه را فشار دادم. در باز شد و من داخل خانه شدم اما ازینکه یک دوقلم اشیای خواستگی ضروری را فراموش کرده بودم، بطور جزایی بدون رفع خستگی راهی بازار شدم و در طول راه ناخواسته در ذهنم تکرار میکردم غلام زن غلام زن، غلام زن....... یعنی چه؟
زیبایی این خاطره درینست هنگامیکه دخترکم دو ساله شده بود، از جملهٔ رفیقهایم بجز تواب که غلام خودش یعنی مجرد مانده بود، حبیب، حیدر و شکیب نیز عروسی نمودند ونسبت به من، ده چند غلام زن شده بودند.....! درین اواخر خبر شدم که تواب هم پشت زن میگردد، زیرا تازه فهمیده بود که زندگی در کنار زن و خانواده و دست پیشی و رسیدگی به نیازمندیهای شریک زندگی و فرزندان و برآورده ساختن ضروریات شان، به معنی غلام بودن زن نه بلکه یک وظیفه و مکلفیت انسانی به مراتب شیرینتر، رنگینتر و با کیفیت تر نسبت به زندگی مجردیست. پایان