حنیف رهیاب رحیمی

 

 

جوینده یابنده است

بسیار آرزو داشتم که در یک " ان جی او" برایم کاری پیدا کنم و مانند دیگر رفقایم صبور، اکرم و حمید معاش دالری بگیرم، در موترهای کروزین شیشه تاریک و دارای سمبول های ملل متحد و کشورهای خارجی، حق و ناحق به بهانهٔ اجرای کارهای دفتر، هرطرف سیر و سیاحت نموده و هم بالای دخترها به اصطلاح تیم بدهم، بخاطریکه درین اواخر مشکل بزرگی که پیش آمده اینست که در صورت نداشتن معاش دالری، کمتر دختری حاضر میشود همرایت ازدواج نماید.

اگرچه بیکاره هم نبودم، در شعبهٔ حاضری مدیریت خوشنویسان در وزارت مبارزه با جعل کاری مامور بودم، اما متاسفانه پس از سالها کار در این وظیفه، همان پطلون و جمپر لیلامی که در اول ماموریت قبله گاه صاحب مرحومم برایم هدیه داده بود، هنوز به جانم بود و روزانه در موتر سرویس بدون شیشه و دروازه همرای ۵۶ نفر مامورین کم رتبهٔ هم مانند خود، مانند بوجی های گندم سربسر و پهلو به پهلو چنان کنار هم خودرا میچیدیم که تا رسیدن به خانه یا برعکس به وظیفه، از دست گرد و خاک، یکدیگر خود را نمی شناختیم.

گپ بین ما و شما باشد در طول روزهیچکدام ما دردفتر، نه چندان وظیفه اجرا نمیکردیم و نه هم چندان معاش میگرفتیم. یگان قلمانه و بخششی را تنها می شنیدیم و میدیدیم که تا و بالا میشد، اما باور کنید کسی ما را به اندازهٔ شلغم هم اهمیت هم نمیداد چه حاجت به دادن شیرینی و قلمانه.

یگان روز که مفلسی و بیکاری بالای ما زور می آورد، اعصاب مارا از جای بیجای و مزهٔ دهن مارا خراب میکرد، مدیر ما کلاه قره قلی اش را که تنها قرهٔ آن مانده بود و قُلی اش سی و چند سال پیش رفته بود، از سرش می کشید و محکم روی میز میکوبید و امر میکرد که :

بچه ها امو حاضری ره بیارین!

آنگاه قلم خودرنگ فارابی اش را که همیشه میگفت نوکش از طلاست و امیر عبدالرحمن خان به پدر کلان مرحومش تحفه داده بوده، از جیب کُرتی کهنه اش بیرون میکرد و خانهٔ حاضری مامورین پائین رتبه و کمزور را مثل شیر قید میکرد. وقتی از این کار فارغ میشد، دردش کمی تسکین می یافت و شروع میکرد به چای سبز خوردن و نصیحت کردن:

بچه ها، مه یک عمره ده ای شعبه سپری کدیم، هوش کنین خانهٔ حاضری هر ماموره تا که او ره صحیح نشناختین، قید نکنین که بسیار مسوولیت داره.

و درحالیکه چای سبز تند و تیره اش را گرم گرم شُپ میکرد همیشه یکی از خاطره هایش را درینمورد برای ما قصه میکرد:

سالها پیش در وزارت دردمندان مدیر حاضری بودم، از همو مدیرایی که از نوک قلمش آتش می پره. یکروز که ده دفتر مشغول نوشیدن چای بودم، ناگهان دروازهٔ دفتر بدون تک تک باز و رئیس صاحب مامورین داخل شد، ده حالیکه دندانهایش از قهر زیاد بهم میخورد بالایم چیغ زد:

مدیر حاضری، خانهٔ حاضری جمشید خان مامور تشخیص اجناس اصل و کم اصل را چرا قید کردی؟

مه ده حالیکه خیلی چهرهٔ معصومانه و حق بجانب بخود گرفته بودم با شجاعت و دلیری گفتم:

رئیس صاحب قربان لیاقت و مقام تان شوم، جمشید خان یک هفتهٔ مکمل هم بوظیفه حاضر نبوده و هم حاضری خودرا امضا نکرده بود......

رئيس ما که نزدیک بود با این جواب، بنده را لت و کوب کنه، کتاب حاضری ره با دستهای مبارکش گرفت و جمشید خان خسر برهٔ شرمندوکش را که در پشت دروازه منتظر بود، صدا کرد تا تمامی روزهای قید شده اش را امضا کنه و در آخر مره مخاطب ساخته گفت: در آینده متوجه باشم وچنین اشتباهی ره مرتکب نشوم...

از موضوع دور رفتم، من در غم پیدا کردن کار در یکی از ان جی او ها بودم اما قصهٔ دفتر ما شیرینی کرد. بهر حال روزها و هفته ها به مجردیکه خانهٔ حاضری را با امضایم مزین میساختم، قبل ازینکه دیگر همکاران به بهانه های مختلف از قبل تهیه شده، شعبه را ترک نمایند، هوا میکردم و دفتر به دفتر پشت کار دالری مطلوبم سرگردان میگشتم.

چه درد سر تان بدهم، هفت ماه و هفت هفته و هفت روز و هفت ساعت طول کشید تا پس از دادن چندین مهمانی و روی های نازک دوستان را در میان آوردن، در یک ؛؛ ان جی او ؛؛ کاری برایم پیدا شد و به آرزو و آرمان دیرینه ام که مانند عاشقان سینه چاک خواب و قرارم را برای بدست آوردنش از دست داده بودم، نایل آمدم...

حالا تقریباً بیش از یک ماه میشود که در ان جی او بنام ( مؤسسهٔ مبارزه علیه بیکاری و مفت خوری ) که نشان آن در انگلیسی کلان نوشته است(MMB&M) سوپروایزر و کنترولر حاضری مقرر شده ام.

در ادارهٔ ما پانزده نفر مصروف عرقریزی هستند و جای خوشی درینجاست که کتاب حاضری که چند ماه قبل از سریلانکا خواسته شده، تاحال نرسیده و من نامهای مامورین حاضر را در کتابچه ام یادداشت میکنم. سیر و سیاحت موتر کروزین دفتر هم به بهانه های مختلف میسر است و معاش دالری هم چالان شده.

اما نصیحت های گرانبهای مدیر صاحب ما همیشه بیادم است.....

پایان

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت