حنیف رهیاب رحیمی

 

۲۱/۰۳/۱۳

 

خاطره ای از یک نوروز

 

وقتی قصه ای را خاطره میگوییم، پس باید از سر تا آخر همه اش یک بیک راست و حقیقی باشد.این قصه را که میخوانید هم یک خاطره است که دران یک سر مو هم کم و کاست و زیاده رَوی نه کرده ام. برای من این یک خاطرهٔ جالب است شاید برای شما خوانندهٔ عزیز هم خیلی خسته کن نباشد و بیک بار خواندن بیارزد

سال ۱۳۵۴ هـ ش بود، رخصتی های زمستانی پس از برفپاکی ها، وقت خوش در کنار خانواده، لاندی پلو های فراوان و مهمانی های زمستانی و سایر مصروفیت های آنوقت بالاخره به پایان رسید و من باید آمادگی رفتن دوباره به کابل را میگرفتم زیرا در دوم حمل شاگردان پوهنتون و مکاتب باید در صنف های شان حاضر میبودند

یکروز قبل از نوروز دوستم ملک جان راکه حالا در امریکا تشریف دارند، ملاقات کردم او چون در یکی از لیسه های کابل معلم بود از من خواهش کرد که فردا روز نوروز بعد ازچاشت باهم یکجا میرویم کابل، چون هم دوست خوبم بود و هم یک موترک شخصی اوپل داشت، باوجود ممانعت فامیل و بعضی دوستان مبنی براینکه در روز نوروز سفر کردن خوب نیست و شگون بد دارد، با ملک جان قول دادم که فردا یکجا میرویم

حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر روز نوروز سال ۱۳۵۵ که بگمانم مصادف با سال ۱۹۷۶ع میشود هردوی ما قصه کنان راهی کابل شدیم، فاصله بین غزنی و کابل ۱۲۶ کیلومتر است که اگر خوش خوش و به فرصت طی سفر شود در حدود ۲ ساعت وقت را در بر میگرفت. سفر ما بر خلاف نظر دوستان الی میدان وردک بخوبی گذشت، ولی بمجردیکه موتر ما از بلندی بعد از حق العبور میدان وردک نفس زنان بالا میشد، به بالای کوتل نارسیده موتر از نفس افتاد و ایستاده شد.دوستم بانت را بالا کرد و پس از ارزیابی مختصر گفت متاسفانه (فن بلټ) از هم گسیخته و باید جدید انداخته شود.چاره نبود من موتر را تیله کردم تا رویش دوباره بطرف پایینی شد و از همانجا الی حق العبور دوستم با موتر و من پای پیاده که بیش از پانزده دقیقه وقت را گرفت نفسک زنان و عرق ریزان آمدم نزدیک حق العبور و موتر را همانجا پارک کردیم

همه میدانند که در چنین روزی در سرتاسر افغانستان یک دکان هم باز نیست.حتی در میدان وردک هم. و آنهم دکان پرزه فروشی. پس از کمی فکر فیصلهٔ هردوی ما برین شد که او نزد موتر بماند و من با رسیدن اولین سرویس ۳۰۲ بخاطر آوردن آن پرزه، که سکلیدگی اش را با خود گرفته بودم، بروم کابل

نزدیکی های شام کابل رسیدم و چون با اهالی کابل آنقدر آشنایی نداشتم، سر راست به سرای غزنی یعنی ادهٔ موتر های لین کابل-غزنی رفتم و به کمک یک دریور شناخته، بالاخره یکی از دکانداران حاضر شد دوکانش را باز کند و فن بلټ مورد ضرورت مرا بمن بدهد.آخرین موتر والگاه از خوش قسمتی من پر از سواری شد وچون تا میدان کرایه میدادم با نشستن در دست راست دریور که برای یک طفل یکساله هم درانجا جای نبود، بطور طفیلی قناعت کردم و خودرا به میدان رسانیدم و خوش بودم که دیگر موتر ما فعال میشود و سفر نا تمام خود را به آخر میرسانیم

در حق العبور از جای تنگی که خودرا چملک کرده بودم بیرون پریدم و سراغ ملک جان را گرفتم، ترافیک یا مامور مؤظف پرزه ای را بدستم داد حاوی این مطلب که دوستم با دیر کردن من فکر کرده من پرزهٔ مورد ضرورت را پیدا نتوانستم، مایوس شده موتر را تسلیم آنها کرده و خود رفته کابل ( اگر در آنوقت تیلفونهای موبایل میبود مشکل ما اینقدر طویل و عریض نمیشد)ا

پس ازنمیدانم چقدر انتظار باز سوار بر موتری که از کندهار آمده بود شدم و بمجرد رسیدن به کابل، مستقیماً به خانهٔ ملک جان که در پهلوی سیلوی کابل موقعیت داشت، رفتم

شاید ساعت ۱۱ شب بوده باشد، وقتی به خانهٔ ملک جان رسیدم، دروازهٔ حویلی شان باز بود تعجب کرده داخل شدم، و تعجبم وقتی بیشتر شد که او را دیدم که در وسط حویلی چُرتی ایستاده است ، گفتم خیریت باشد، از دیدنم حیران شد ودر حالیکه به خانهٔ دومنزله اش اشاره میکرد گفت امروز تمام روز باران باریده، خانه ها همه بخاطر چکاک زیاد، زیر آب شده وتمام کالا ها از قبیل دوشک و لحاف وغیره را نشانم داد که در عقب کلکین گذاشته اند یعنی معلوم میشود که هیچکس در خانه نیست، نمیدانم اولاد ها با مادر شان خانهٔ کدام برادرم رفته اند ویا خانهٔ پدر خود و من فکر میکردم که تو چه شدی و من حالا درین وقت شب کجا بروم؟

پس از صحبت مختصر قرار گذاشتیم فردا همدیگر را ملاقات و سفر آغاز شدهٔ مانرا از سر بگیریم. از هم جدا شدیم او یکطرف رفت و من برای شب گذرانی بطرف لیلیه مرکز حرکت کردم .فردای آنروز او به وظیفه اش و من هم پوهنتون نرفتم، پرزه را گرفته رفتیم ولایت میدان وردک، و بعد از انداختن پرزهٔ جدید آمدیم کابل

این بود خاطرهٔ یک سفری که اصلاً باید دو ساعت میبود، ولی برای ما تقریباً ۲۴ ساعت تمام شد و جالب اینست که اکثر دریورها پوزخند زنان میگفتند که بستن یک ریسمان بجای فن بلټ هم میتوانست کار را اجرا و شما را تا به کابل برساند. و خنده دار تر دریور دیگری بود که از من پرسید:؛؛ ایزار بند نداشتی!!؟؛؛

اگر ټکر های دیگری را که در همین سال تجربه کردم با این سفر نوروزی بخیه بزنم دو خیریت دیگر در طول سال بالایم تیر شد که اگر بیحوصله نشده اید بخوانید

در سمستر اول همانسال، یکروز اطلاع یافتم که همان کسیکه باهم چشمک پرانی داشتیم و میخواستیم در آینده تلک گردن همدیگر خوده کنیم ( البته در جوانی این بالای همه گذشته من تنها نبوده ام که ملامتم بسازید)با جوان دیگری نامزاد شده و یکی دو ماه بعد هم عروسی کردند. اینکه چه ها دیدم و چه ها بالایم تیر شد نمی نویسم زیرا اگر تصادفاً او هم آنرا بخواند بالایم دلشاد میگردد!!ا

در سمستر دوم همانسال که البته در صنف دوم بودم، (هم صنفی هایم اگر اینرا بخوانند همه را به یا دارند ومیدانند) به یکباره گی مضمونی در نصاب درسی ما اضافه شد بنام ؛ میتودولوژی؛ استاد این مضمون که نامش را نمیگیرم کسی بود نیمه هوشیار.از رفیقهای وزیر دفاع وقت بود. موهایی داشت بَبَر و شانه نا شده، چشمهایش همیشه پندیده و خواب آلود میبود.در یک ساعت درسی بیشتر از ده دانه سگرت میکشید از همانهایی که خودش تنباکو را در بین کاغذ میگذاشت و لوله میکرد و باز نیم متر زبانش را میکشید تا آنرا سِرِش کند.یک موتر فولکس سبز داشت و ها راستی در نزدیکی باغ بالا یک دکان کبابی هم داشت.که میگفتند خوب کباب پخته میکنند و زیاد مشتری هم دارند

این مضمون و این استاد از روز اول به سر ما خوش نخورد زیرا در ۳۶ صفحه نوت گستدنر که برای ما تهیه کرده بود صرف یک مطلب را ما میفهمیدیم که عبارت از این بود:اگر من فکر میکنم که هستم پس من هستم...ومن چون هستم پس هستم. وغیره چرندیات. گمانم خودش هم معنی آنچه را که درس میداد نمی فهمید. نمیدانم این علم را خودش کشیده بود یا این استاد فقط یک گوشهٔ آنرا یاد گرفته بود

نا لایقی، قوارهٔ درهم و برهم و حرکات مضحک این استاد سبب شده بود که خودش و مضمونش را هر روز به باد مسخره گی بگیریم و در ساعت درسی اش، ساعت تیری و خنده زیاد تر و درس کمتر داشته باشیم

سمستر دوم گذشت، باید یاد آور شوم که امتحانات همه مضامین در پوهنځی حقوق تقریری بود و کدام پارچه ای در بین نبود، در ختم امتحانات، روز اعلان نتایج یکبار دیدیم که بیش از نصف صنف در مضمون میتودولوژی ناکام شده اند

اگر روز اول سال برای من، طوریکه قصه کردم، آغاز شده باشد، شما فکر میکنید من درین مضمون از جملهٔ کامیاب های صنف بودم؟

به رئیس پوهنځی آقای دوکتور بشیر وهابزاده دسته جمعی شکایت کردیم و او ضمن ارزیابی و مطالعهٔ مضمون میتودولوژی نفهمید که هدف این مضمون و این استاد چیست و با وجودیکه خودش تحصیل کردهٔ خارج بود درفهمیدن این علم جام ماند، بناءً برای ما گفت حالا بروید رخصتی های زمستانی تان را با خاطر جمع سپری کنید، در ۱۵ حوت برای امتحان مشروطی بیائید و قول داد که بدون چون و چرا همهٔ ما کامیاب هستیم

به این شکل سال ۱۳۵۵ هجری شمسی بالایم بخیر!گذشت اما درین سال هرگاه کدام حادثهٔ مهم دیگر رخ داده باشد یادم نیست زیرا از آنزمان تا کنون ۳۶ ویا ۳۷ سال پر از جنجال را پشت سر گذشتانده ایم و آفرین به من که همینقدر هم بیادم مانده

نمیدانم خوانندگان عزیز اینرا یک تصادف میدانند و یا براستی اگر آدم در روز نو روز سفر کند، برعلاوهٔ سرگردانی ها، هم موترش خراب میشود و برای یک سفرعوض یکبار ۴ بار کرایه میپردازد، هم معشوقه از انسان دل میکند و به دیگری میسپارد و بالاخره اقلاً ناکامی در یک مضمون خو در انتظارت هست که هست !!! واللهُ اعلم

 

 


بالا
 
بازگشت