ضیا باری بهاری
از دفتر خاطراتم، بیاد روان شاد بایقرا بدخشی
شهید بایقرا بدخشی
"حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ریخت
دار شد آخر حــــــــدیث راست منصور مـــــــرا"
هفته گذشته نوشته ای را در سوگ دوست عزیزم روان شاد بایقرا بدخشی و دیگر شهدای سالهای "ترور و وحشت" در سایت های انترنیتی به نشر رسانده بودم، این نبشته به ادامه آن سوگنامه نگاشته شده است.
باز هم بیاد آن عزیز و عزیزانم می نویسم، اشک می ریزم و می نویسم
بیاد دارم آنروزهای نخستینی را که از همان دوران کودکی هردوی ما دوستانه به بازیها و ورزشهای محلی از قبیل توپ دنده، چیلُک بازی و آببازی مشغول بودیم؛ از نو باوه گی با هم درس تیار می کردیم؛ از جوانی به ذوق ساده خود به تقلید از بزرگان، گاه گاهی شعر های بی وزن و بی قافیه می سرودیم (هرچند قصد شاعر شدن را نداشتیم؛ چون می دانستیم که شاعر نمی شویم) و کتاب ها و یادداشت
هایمان را با هم عوض می کردیم؛ در مکتب ملأیی هم یکجا سبق می خواندیم، در تعطیلات تابستانی به نواحی و شهرک ها و روستاهای خاش، جرم، بهارستان، زردیو و سرغیلان ... با دیگر پسران و دختران خانواده های مان سفرها می کردیم، و رخصتی ها را اکثرأ در آن مناطق و محلات زیبا و دوست داشتنی با دیگر عزیزانمان سپری می نمودیم؛ در میان جوانان دهات و روستا های آن مناطق آشنایان و دوستان جدید پیدا می کردیم و مشترکأ بخاطر تحقق بخشیدن یک آرمان بزرگ انسانی و داشتن یک جامعه بهتر و متمدن در میهن عزیزمان افغانستان صادقانه سعی و تلاش داشتیم.
بعد از آنکه دوره دبیرستانی را در لیسه کوکچه فیض آباد موفقانه به پایان رساندیم، البته بعد از امتحان کانکور صنف دوازده، هردوی ما یکی شامل دانشگاه کابل و دیگری شامل انستیتوت پلی تخنیک شدیم و به مقصد ادامه تحصیل هر دو راهی پایتخت را در پیش گرفتیم، که تازه کودتاچیان حزب دمکراتیک خلق، دولت جمهوری افغانستان را سقوط داده بودند و مرحوم سردار محمد داوود، اولین رئیس جمهور افغانستان را و همسر و فرزندان بی گناه او را به شکل وحشیانه به قتل رسانده بودند. همان بود که در پی این حادثه فاجعه بار، وضعیت آرام افغانستان دستخوش بی ثباتی و دگرگونی گردید، که رهبران دولت و حزبِ بر سر اقتدار از همان آغاز به قدرت رسیدن از خشونت و سیاست "لوله تفنگ" حرف می زدند و به بهانه اعلان شعار جهاد علیه «اخوان الشیاطین» به کشتار بیرحمانه مردم بیگناه و دیگر اندیشان دست زدند و با براه انداختن سیاست ترور و وحشت اوضاع کشور را طوری متشنج و بحرانی ساختند که توان نفس کشیدن را از همه گرفته بودند و به سخن مرد آزاد اندیش صبورالله سیاهسنگ «...از در و دیوار، قلعه و دکان ـ دهلیز و دالان هی گژدم بود که به سر و روی آدم می ریخت» (یادنامۀ محمد طاهر بدخشی جلد اول)
از آن تاریخ به بعد که خفاشان شب پرست، روزگار سپید هممیهنان ما را به شب سیاه و تار تبدیل نموده بودند و از آن روزگاران که این کج اندیشان، به مانند گژدمهای "کجدم" هموطنان پاک طینت ما را از دهقان گرفته تا موچی و شاگرد سماوارچی ـ دانشجو و دانش آموز ـ استاد دانشگاه و متعلم و معلم مکتب ـ داکتر و مهندس و گلکار ـ تجار و ملأ و "متنفذ" ـ کارگر و سقأ و خیاط ...جدا جدا و گروه گروه نیش می زدند، ما دیگر فرصتی نداشتیم، مثل گذشته با هم ملاقات و دید و وادید داشته باشیم؛ اوضاع در مرکز و سراسر کشور روز تا روز بدتر شده می رفت و فضای خفقان آور لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه گلوگیر تر می شد. در آن روزها که خورشید تازه غروب کرده بود و از دست وحشت و ترور حتی ستارگان آسمان نیز از نور افشانی باز ایستاده بودند، ابری سیاهی فضای افغانستان عزیز را پوشانیده بود؛ اما بهر حالتش اگر از آسمان کابل عزیز سنگ هم که می بارید، باید هفته یک روز با هم می دیدیم.
در چنین اوضاع و احوالی، البته پیش از آن که سپاهیان دستگاه جهنمی "اکسأ" به خوابگاه بایقرای عزیز و دیگر جوانان آزاده در پلی تخنیک کابل وحشیانه هجوم برند، درست دو روز قبل از آن در گردنه باغ بالا با دوست دیگری که در آنجا زندگی می کرد، هر سه باهم دیداری داشتیم، در آن روز ها تعداد کثیری از شخصیت های سرشناس و دیگر اندیش را گرفته بودند و صد ها نفر از جمع دوستان و آشنایان ما و همچنین چند تن از وابستگان و اعضای خانوادۀ من نیز در پشت میله های زندانهای مخوفی پلچرخی، دهمزنگ و بازداشتگاه های "اکسأ" در مرکز و ولایات در زیر شکنجه و عذاب قرار داشتند. بهر حالتش ما امیدوار بودیم، که روزی عزیزان و هموطنان زندانی ما از "باستیل" کابلستان و دیگر زندان های" افغانستان آزاد شده و به آغوش خانواده ها و جمع دوستان شان بر خواهند گشت؛ اما غافل از آن که آدمکشان و باند "امینی" ها قطعأ تصمیم گرفته بودند که بجز یک میلیون وابستگان و هموندان شان، دیگر هیچ افغانی را زنده نگذارند، حتا "پدر معنوی رهبر انقلاب" نور محمد ترکی را نیز سر به نیست کردند. سرانجام این درنده خویان در همان ایستگاه سیاه تاریخ، در یکی از روز های داغ تابستان 1358 بایقرا بدخشی فرزند محمد طاهر بدخشی را که هنوز بیستمین بهار عمرش را ندیده بود، بعد از آن که از خوابگاه (لیلیه) انستیوت پلی تخنیک ربودند، او را در پیش روی پدرش بعد از شکنجه و عذاب ددمنشانه به قتل رساندند و آن عزیز را برای همیش از ما گرفتند.
امروز از آن فجایع تاریخ بیشتر از سه دهه می گذرد؛ اما یاد او و یاد هزاران مرد و زن آزاده میهنم هرگز فراموشم نشده و همیش در خاطر من عزیز است.
در همان آخرین دیدار وقتی که بایقرا عزیز با من خداحافظی می کرد مرا سخت در آغوش گرفت و آهسته برایم گفت: «وضعیت بسیار خراب است هر شب از لیلیه ها و ساحات تدریسی محصلین را می برند، حزبی های هم اطاقی ام از من می پرسند، بچه طاهر بدخشی هستی من به خنده برایشان میگویم، نه، بچه طاهر قصاب؛ می دانم که آنها مرا نشانی گرفته اند و خوب می شناسند؛ اما با شوخی و مزاق (مزاح) می خواهم تیر شان کنم، شاید توانسته باشم بیک رنگی توجه شان را نسبت بخود کم بسازم، آنها اکثرأ هم صنفی های من هستند، فکر نکنم آنقدر مضر باشند؛ مگر از خاطر تو و بعضی دوستان پوهنتون بسیار نگرانم؛ چون تو همیشه در رفت و آمد هستی و هر طرف زیاد میگردی، یک کمی احتیاط کن و مواظب خود باش»
او در فکر خودش نبود، بیشتر بخاطر رفقا و دوستانش تشویش داشت و نگران بود. او مثل پدرش جوان بسیار با استعداد، با غیرت از خود گذر، و خیلی مهربان بود، با اعضای خانواده، با خویش و اقارب، با هم کوچه گی هایش، با دوستان و هم صنفی هایش مهربان بود، او با همه محبت داشت.
آدمکشان قرن بیست به او رحم نکردند، آنها یک فرشته را به قتل رساندند.
یادش گرامی باد!
اینرا همه می دانیم، که ما آدمها همه از یک ریشه ایم؛ اما در انسان بودن همه شک دارم؛ چون انسان اشرف مخلوقات گفته می شود و آنهایی که بی گناهان را می کشند، چگونه می توان آنها را انسان نامید؛ آخر انسان، همنوع خود را می کشد؟
به امید آن روزی که آدم به جرم انسان بودنش، شکنجه و کشته نشود.
نویسنده: ضیا باری بهاری