داکتر خلیل وداد

 

چگونه س.د.ج.ا. به س.خ. ج.ا. تعویض شد

تابستان سال 1357 خورشیدی بوده و از کودتای نظامی ثور مدتی گذشته بود. در مدت چند ماه حفیظ الله امین که خودرا «قوماندان دلیر انقلاب ثور» میخواند، به شخص اساسی و تصمیم گیرندهء عمدهء حزب و دولت تبدیل شده و با حیله و شدت تمام در سرکوب مخالفان منجمله مخالفان درونی ح.د.خ.ا. بویژه پرچمیها عمل میکرد. اقدامات او همواره شدید، خودخواهانه، تبعیض آمیز، تفرقه جویانه و بخاطر تحکیم مواضع خودش و گروه ویژهء پیرامونش بودند. امین در این راستا وقعی به استاد و رهنمایش نورمحمد تره کی و دیگران نگذاشته و بهر وسیله یی استحکام قدرت خود، خانواده، باندش و اشخاص وفادار بخویش را میخواست. از همان روزهای نخست رژیم ج.د.ا. هویدت بود که امین تصمیم گیرندهء اصلی مسایل بوده و کسیست که باصطلاح حرف آخر را میزند.

ماههای جون- جولای 1978 یکعده رهبران جناح پرچم به سفارت اجباری سوق داده شده، بقیه زندانی گردیده و تصفیهء دولت از وجود مخالفان امین- تره کی (بویژه پرچمیها) و عمدتاً از اردو و سارندوی کم کم شکل منظم و سازمان یافته را بخود میگرفت.

من آنزمان شاگرد صنف دوازدهم رشتهء تجهیزات برقی مؤسسات صنعتی و دستگاهها در تخنیکم اتومیخانیکی کابل بودم، هنوز دوسال دیگر تا پایان درسم (فراغت از صنف چهاردهم) در پیشرو بود.  من در سال 1356 از جملهء فعالان سازمان دموکراتیک جوانان در تخنیکم بشمار میرفتم که دارای یک هستهء فعال سازمان جوانان بود. مسوولان عمدهء انجمنهای جوانان تخنیکم شمس الحق (شمس کنونی) و  ناصر شوکت (او تخلص اش را بعدها بیاد زنده یاد شوکت خلیل استاد ما در تخنیکم که در سال 1358 توسط اگسا گرفتار و بقتل رسید، انتخاب کرد) بودند. راستش من در سال 1355 در آغازِ ایجادِ سازمان از سوی جمشید (پایمرد) که مدتهای زیادی مسوولیت حوزهء حزبی ما را داشت، به نورالله که یکی از نخستین فعالان س.د.ج.ا. بوده و در آنزمان محصل فاکولتهء اقتصاد بود، معرفی شده و چند کورس آموزشی را در خانه شان (منزل روانشاد دکتور نجیب الله) نیز سپری نمودم، مگر با رفتن نورالله به هرات (پس از پایان مؤفقانهء تحصیلش) این کار ماند تا اینکه در سال 1977 دوباره به فرید مزدک معرفی شده و کورسهای مربوطهء آموزشی- تیوریکی را برای کار توده یی سیاسی در میان جوانان وچگونگی ایجاد و پیشبرد انجمنهای س.دج.ا. سپری نموده به حیث کادر س.د.ج.ا. در تخنیکم بفعالیت آغاز کردم.   

یکی از جاهایی که ما برای فعالیت و جلب و جذب جوانان آز آن استفاده میکردیم سازمانهای سکاوتی معارف (سارندوی و پالندوی) بودند، که در تخنیکم رهبری آن در دست ما بود، چنانچه در آنوقت در تخنیکم ساختار سکاوتی به دو بخش تقسیم شده بود: شاگردان صنف 9 تا 12 در تروپ سارندوی و 13 و 14 در تروپ پالندوی تنظیم بودند. خوب بیاد دارم که در یک انتخابات برای سرتروپی من به حیث سرتروپ سارندویان تخنیکم (که حدود 200 تن عضو داشت) انتخاب شدم. همزمان شمس الحق (شمس) با اکثریت آرأ بحیث سرتروپ پالندویان تخنیکم انتخاب شد. این وضع  تا سال 1357 ادامه پیدا کرده و پس از ثور 1357 تعداد اعضای سازمان دفعتاً گسترش یافت، مگر بزودی اوضاع دگرگون و متشنچ شد.

در تابستان 1978 با تناسب تشدید گرمی هوا، برعکس از شور، شوق و گرمی نخستینِ ما فعالان و اعضای س.د.ج.ا. کاسته میشد. با گذشت هر روز فضای رعب و خفقان امین و باند جنایتکارش مانند هیولای پلشتی بر جامعه و کشور چیره میشد. صفوف ح.د.خ.ا. (جناح پرچم)  و س.د.ج. ا. به شرایط دشوار مخفی و نیمه مخفی آماده میشدند.

در همین احوال در پایان جولای و اوایل اگست 1978 کوبای انقلابی در قلب آمریکای لاتین میزبان فیستیوال 11 جهانی جوانان و دانشجویان بود. در این فستیوال که تحت شعار «همبستگی ضد امپریالیستی جوانان، صلح و دوستی» دایر شد، 18500 تن جوان از145 کشور جهان اشتراک داشتند، که هیأت افغانستان (س.د.ج.ا.) نخستین بار در آن اشتراک میورزید. هیأت سازمان که در آغاز 20 نفر بود، بنا به مداخلهء شخص حفیظ الله امین از حساب خلقیها گسترش یافته و با یک فلمبردار به 41 نفر رسید.

قبل از رفتن هیأت س.د.چ.ا. به فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان در دفتر سازمان جوانان در کارته چهار روزها هیأت س.د.ج.ا. آمادگی رفتن به آنجا را با موسیقی و ترانه های رزمی تحت نظر استاد مسحور جمال و همکاری نجیب رستگار و یکعدهء دیگر میگرفت. روزها سرود ملی:

 «گرم شه لا گرم شه، 

  ای د آزادی لمره،

  ای د نیکمرغی لمره،  

    مونژ به توفانونو کی، 

  پریکره دبری لاری،

 هم د نیکمرغی لاره،

 هم د آزادی لاره ...»

و ترانه های حماسی که اشعار همهء شان (منجمله سرود ملی) از سلیمان لایق از رهبران ارشد حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود، در دفتر سازمان چون:

«یکی شوید برادران و خواهران 

  برادران و خواهران یکی شوید
در اين وطن، در اين زمين و آسمان
درين ديار مرد خيز و باستان
درين فضا، درين بهشت جاودان
درين زمان بجستجوى كاروان 
بجستجوى كاروان زندگى
بسوى اوج بيكران زندگى
باتفاق و باهمى و يكدلى
روانه ايم و ميرويم و ميرسيم  

   یکی شوید برادران و خواهران،

 برادران و خواهران یکی شوید!»

وغیره  طنین انداز بودند.

سازمان برای همهء شرکت کنندگان فستیوال از پارچهء خاکستری رنگ نساجی گلبهار یونیفورمی  نیز ساخت.

در اواخرجولای 1978 هیأت س.د.ج.ا. به هاوانا رفت که در جملهء آنها (کسانیکه من میشناختم و بیادم اند) اینان بودند: برهان غیاثی، فرید مزدک، داوود مازیار، غرزی لایق، وستوک کارمل، شاه مرجان سرمند (که پسانها توسط دستگاه جهنمی اگسا شهید شد)، شمس الحق شمس، پرتپال سنگ، مسحور جمال، نجیب رستگار و دیگران.

تقریباً همزمان با این گروهی از فعالان سازمان شامل  یارمحمد (آراشید)  و روانشاد انور صفدری به اردوگاه بین المللی پیشاهنگان موسوم به «آرتِک» به اتحاد شوروی رفتند.

 پیش از رفتن به کوبا برهان غیاثی جلسه یی دایر کرده و به رفقا شهاب الدین (سرمند)، شفیع (هدایت) و فقیر ودان وظیفه داد تا برگشت هیأت بوطن از امور روزمرهء س.د.ج.ا. سرپرستی کنند.

با تفاهم با شهاب الدین (سرمند) و شفیع  (هدایت) قرار شد، منظماً از دفتر س.د.ج.ا. وارسی نماییم. من چون تعطیلات دوماههء تابستانی داشتم (مطابق پروگرام تخنیکم که براساس برنامهء آموزشی شوروی تنظیم شده بود، تا اول سپتامبر رخصت بودم) اکثراً بدفتر س.د.ج.ا. میآمدم.

یک روز چهار شنبه اواخر جولای با چند تن از رفقای تخنیکم که جمیل و قاسم فقیری(که پسانها هردی شان پس از تحصیلات عالی استاد تخنیکم شدند)  در آن جمله بودند، به حوض تخنیکم رفته و پس از شنای جانانه و حمام آفتاب تنها و پیاده از راه آقاعلی شمس، گذرگاه و کارته سه به کارته چهار و به یگانه دفتر س.د.ج.ا. در آنوقت رفتم. در آنجا بجز از مستخدمی که شاید از پوهنتون کابل خدمتی بود، کسی دیگردر آنجا حاضر نبود (این ساختمان نیز ظاهراً ملکیت پوهنتون کابل بود). تا آنجا که بیاد دارم این دفتر حویلی نسبتاً فراخ، با چمن، گلهای مرسل (گلاب)، جریباً و درختان آلوبالو (که میوهء شان در همانزمان رسیده و از حاصل خوب بر شاخه های آن سنگینی میکردند) داشت.

همچنان دفتر سازمان یک سالون بزرگ، یک اتاق کاری با میز کلان، چند الماری و یک تلفون و یکی  دوتا اتاق کوچک دیگر (منجمله آشپزخانه)  و پیاده خانه داشت.

وقتی به اتاق اصلی رفتم، با دیدن اینکه تنهایم نوعی دلتنگی غریزی برایم دست داد. به اینسو و آنسو نظر کردم و در الماریهای دفتر چشمم به اصول مرامی س.د.ج.ا. افتاد که شمارش به دهها جلد میرسید، افتاد. در قفسه ها کتابی جالب و یا دفتری نبود که خود را با آن مشغول میکردم. از خستگی زیاد کاغذی را با پنسل گرفته و به رسامی (که در آنزمانها دستم به نقاشی خوب بلد بود) آغاز کردم. هنوز چند رسمک را تمام نکرده بودم که زنگ تلفون دفتر بصدا درآمد. گوشی را گرفته و گفتم. بلی بفرمایین!

- صدای رسا و گیرا که بنطاقان میماند از آنسوی خط، پس از سلام و احوالپرسی از من پرسید:

- دفتر سازمان جوانان است؟

- بلی، دفتر سازمان دموکراتیک جوانان است. سپس مخاطبم، خودرا معرفی کرده و گفت که او سلیمان لایق است. من هم خودرا معرفی کرده گفتم:

- بفرمایین رفیق لایق. بدنبال آن سلیمان لایق، پرسید:

- آیا رفیق شهاب الدین آنجا حاضرست؟

- نی، رفیق لایق، رفیق شهاب الدین هنوز نیامده، پس از درس تا پیشین میآیه- من گفتم. بعد او پرسید آیا شفیع و یا فقیر محمد ودان هم نیستند. من گفتم:

- شفیع هم پیشین میآیه و فقیر ودان را اصلاً در این اواخر ندیده ام. سپس او با همان صدای رسایش بمن گفت که بزودی بدفتر سازمان جوانان آمده و حامل پیامی بسیار مهم به رهبری باقیماندهء س.د.ج.ا. میباشد. او بمن سپارش کرد، از دفتر بیرون نرفته و شهاب الدین و شفیع را نیز بگویم منتظرش باشند تا خبر مهمی را به آگهی ما برساند.

من با دلهره و تشویشی ناخودآگاه منتظر سلیمان لایق شدم. هنوز از این تفکرات بدر نشده بودم که شفیع (هدایت) آمد (باید گفت شفیع تخلص خود را بیاد شهید جگرن هدایت افسر ارشد لوای 37 کماندو که توسط باند امین بشهادت رسید، در سال 1359 برگزید)، که از موضوع برایش گفتم. او گفت: رفیق لایق بما چه پیام باید داشته باشد، ها؟ من گفتم؛ نمیدانم، حالا میآید و از زبان خودش میشنویم.

پس از حدود نیم ساعت سلیمان لایق وارد دفتر سازمان شد. شفیع و من از اتاق اصلی بیرون شده به پیشوازش رفتیم. او در آنزمان در رهبری حزب مسوولیت سازمانهای اجتماعی را داشت.

  ما خودرا دوباره معرفی کردیم. من اولین بار بود که سلیمان لایق را از نزدیک دیده و با وی گفتگو میکردم. گرچه او را در یک فاصلهء نزدیک با رهبران دیگر حزب در مراسم روز پشتونستان دیده بودم ولی دیدن اینچنینی نخستین بار بود. شفیع  (هدایت) به وی چوکی بزرگ عقب میز را پیشنهاد کرد مگر سلیمان لایق نپذیرفته و همانجا در یک چوکی در روبروی ما نشست. همچنان او از نوشیدن چای نیز صرفنظر کرد. در چهرهء سلیمان لایق نوعی تشویش و نآرامی دیده میشد.

او بازهم دربارهء شهاب الدین سرمند (شهاب الدین نیز تخلصش را بیاد شهید شاه مرجان سرمند که توسط جوخهء تیرباران اگسا به شهادت رسید پسانها برگزید) پرسید، که چه وقت میآید. شفیع گفت تا یکساعت دیگر بعد از درس میآید (سرمند در آنزمان آخرین سال تحصیلش در لیسهء میخانیکی را سپری میکرد). بدنبال این گفت و گوی کوتاه او خطاب بمن گفت که من باخودت تلفونی گپ زدم؟ گفتم بلی. سپس اضافه کرد، خوب شد که شما را دیدم. در ضمن پرسید، حتماً خودت هم درس میخوانی. من گفتم بلی، من صنف دوازدهم تخنیکم اتومیخانیکی هستم و فعلاً بخاطر تعطیلات تابستانی طولانی اکثراً زودتر از رفقای دیگر به اینجا میآیم.   

سپس باز سکوتی سنگین چیره شد. من و شفیع گویا با نگاهایمان از مهمان ما میخواستیم زودتر خبر و پیامش را بما بگوید. و او هم مانند اینکه اینرا دانسته، با کشیدن آهی سرد، خطاب بما با صدای شمرده و واضح مگر گرفته گفت:

- رفقا من پیام و خبر بدی به شما دارم. میخواستم آنرا یکباره در حضور رفقای دیگر و بخصوص شهاب الدین بگویم ولی تا او بیآید، شما را از بلاتکلیفی خلاص کرده و فیصلهء کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. در رأس نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین را بشما میرسانم. رهبری حزب فیصله کرده تا سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان لغو شده و جایش را سازمان خلقی جوانان افغانستان بگیرد. بناً امروز طرفهای دیگر هیأت رهبری سازمان خلقی جوانان در رأس ببرک شنواری به اینجا آمده، دفتر و اسناد آنرا از شما تسلیم میگیرند.  بناً با خونسردی و تعقل به آنها برخورد کرده دفتر و اسناد مربوطه را به آنان تسلیم دهید.

با شنیدن این خبر من و شفیع سخت متأثر و اندوهگین شدیم. شفیع گفت رفیق لایق اینکه درست نیست، آیا این رهبری حزب تا آمدن رفقا از فستیوال نمیتوانست صبر کند. سلیمان لایق گفت، ظاهراً نه، بناً مرا وظیفه دادند، تا ازاین فیصله شما را آگهی دهم. سپس او افزود، رفقا، بحث چیزی را حل نمیکند، بهتر است اتاقها را پاک کرده اسناد را تنظیم نموده و با حوصله با این تصمیم برخورد نماییم.

من و شفیع بکمک مستخدم دفتر به جاروب و پاککاری دفتر سازمان آغاز نمودیم. سلیمان لایق به حویلی برآمد. ما تقریباً به پایان پاککاری رسیده بودیم که شهاب الدین سرمند با بایسکلش وارد حیاط سازمان جوانان شد. از دیدن سلیمان لایق او کمی متعجب شده و با احوالپرسی گفت: خیریت باشد رفیق لایق، چطور که به دفتر سازمان آمدید. (سلیمان لایق و سرمند از سابق یکدیگر را میشناختند، چون سرمند در دکان حجاری استاد حسن سپاهی در کارته پروان در کوچه ایکه خانهء سلیمان لایق بود، کار میکرد و آنها اکثراً همدیگر را در آنجا میدیدند).

سلیمان لایق با شهاب الدین (سرمند) با صمیمیت دست داده و با او دوباره بدفتر آمده گفت: خوب شد خودت را دیدم، چون میخواستم شخصاً  ترا دیده و برعلاوهء رفقای دیگر با تو صحبت کنم. این موضوع بازهم باعث حیرت بیشتر سرمند شده و گفت:

- بفرمایید، رفیق لایق.

- بلی، بیایید همه بنشینید- سلیمان لایق گفت.

با نشستن ما سلیمان لایق به صحبتش چنین ادامه داد:

- رفیق شهاب الدین، خودت تا حال نبودی، من پیشتر رفقا شفیع و خلیل را از موضوع با خبر ساختم. و حال بازهم تکرار میکنم: کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. در رأس نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین فیصله کرده اند، تا سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان لغو شده و جایش را سازمان خلقی جوانان افغانستان بگیرد. بناً امروز طرفهای دیگر هیأت رهبری سازمان خلقی جوانان در رأس ببرک شنواری به اینجا آمده دفتر و اسناد آنرا از شما تسلیم میگیرند. 

با شنیدن این موضوع سرمند با پرخاش گفت:

- این خو جفا و ناجوانیست که رهبری سازمان در فیستیوال است و در پشت سرشان این فیصله صورت میگیرد. این خو یک کودتا ست! آخر سازمان خلقی جوانان هیچگاه وجود نداشته!

سلیمان لایق مثلیکه منتظر چنین عکس العمل او بو د، با حرفهای سرمند سر شور داده و طور شمرده گفت:

- من ترا درک میکنم و با تو موافقم. ولی این فیصلهء رهبری فعلی حزب است. بناً بجای احساسات با خونسردی، دقت و هوشیاری با این موضوع و حوادث آینده باید برخورد شود. من شخصاً از شما رفقای جوان و بخصوص رفیق شهاب الدین خواهش میکنم، هوشیار بوده و با احساسات با حوادث مغلق کنونی و آینده برخورد نکنید. من از شما بمثابهء رفیق بزرگتر تان خواهش میکنم، حوصله و هوشیاری داشته باشید.

سپس او سکوت کرد. هم او هم سرمند، همهء ما بترتیب آه کشیدیم. سپس سکوت سنگینی یرفضای دفتر چیره شد.

سلیمان لایق مثلیکه دل پر از گفتنی داشت ولی نمیخواست و یا نمیتوانست گپ و دردِ دلش را با ما جوانان درمیان بگذارد. 

سپس او با درک اینکه ادامهء این گفتگو برای او و ما سنگین و طاقت فرساست،  یکباره بپا خاسته و گفت خوب، رفقا من میروم. بازهم از هریک شما بخصوص از خودت رفیق شهاب الدین خواهش میکنم، متوجه رفتار، کردار و گفتار تان باشید. روزهای سختتر و حوادث سهمگینتر هنوز در پیشرو اند، بناً بازهم از شما رفقای جوان تقاضا میکنم هوشیاری، اراده و درایت تان را ازدست ندهید. سپس او با دست دادن محکم و صمیمانه و با نگاههایی که گویای هزاران گفتنی پیرامون یک تراژیدی بزرگ آینده بودند، با ما وداع کرد.

پس از این سرمند، شفیع و من هرکدام کلمات و حرفهایی که ناشی از خونگرمی جوانی ما بود، در بارهء  تره کی و امین گفته و بعد همه خاموش ماندیم. هیچکس نمیخواست چیزی بگوید و یا بکند. اصلاً چه باید میکردیم و چه میگفتیم. سکوتِ سنگینِ انتظار برما غیر قابل تحمل شده بود.

حدود ساعت 4 عصر دروازه حویلی سازمان جوانان باز شده و یک گروه به درون آمد. در پیشاپیش آنها ببرک شنواری بود. دفعتاً چشم شنواری به درختان آلوبالو افتاده و گفت، واه واه چه آلوبالوهایی، پخته هم هستند. سپس مانند کسی که نخستین بار در زندگی آلوبالو را میبیند، شروع به خوردن آلوبالو کرد. همراهانش نیز با حملهء یکباره به تعقیب او بالای درخت آلوبالو ریختند. در ظرف چند دقیقه برگها و شاخه های درختان شکسته و حتی آلوبالوها با برگها و شاخچه هایشان برروی حویلی پراگنده شدند. این به آن میماند که گویا مهمانان ناخوانده با درخت آلوبالو دشمنی داشته و پیش از خوردن آن میخواهند آن درخت را نابود کنند. این درامه چند دقیقه ادامه یافت تا اینکه ببرک شنواری به پشتو گفت که آلوبالو بسیار مزه دار است. مگر متوجه دستها، روی و دهن آلوده برنگ قرمز آلوبالویش شده و از خوردن بیشتر آن خودداری کرد. شاید او دفعتاً متوجه شد که ازین ببعد او صاحب این حویلی، دفتر و این درختهای آلوبالوست، پس چرا عجله دارد؛ بناً توقف کرد. بقیه نیز با پیروی از وی از خوردن، تخریب و تعذیب آلوبالو خودداری کردند.

ما در اتاق اصلی ساختمان منتظر آنها بودیم. پس از آلوبالوخوری تهاجمی هیأت سازمان خلقی جوانان بریاست ببرک شنواری به دفتر آمد. او اول پرسید کجا دستهایش را بشوید و پس از دست شستن با ما احوالپرسیِ پر از تکبر، خشک و رسمی کرد.  

 گوه مذکور متشکل از 7-8 نفر بود که در میان شان یکدختر، دوتن نظامی (که از لباسشان نمایان بود) دیده میشدند. من از جملهء همه فقط همایون شرعی را میشناختم، چون مدتی در یک حوزهء حزبی با هم بودیم و او یگانه کس از جملهء همه بود که با صمیمیت با من احوالپرسی کرد. همچنان، طوریکه بعداً فهمیدم در میان این گروه (کسی که کمتر از ببرک شنواری طمطراق نمیکرد) عباس خروشان نیز بود.

پس از آن ببرک شنواری خطاب به شهاب الدین سرمند گفت، طوریکه رفیق لایق بشما گفته، رهبری حزب فیصله کرده تا سازمان ازین ببعد بنام سازمان خلقی جوانان تغییر یابد. ازین پس چیزی بنام سازمان دموکراتیک جوانان وجود نداشته و همهء رهبری موجود س.د.ج.ا.  که در فستیوال اند و کادرهایی مانند شما رخصت استید.

سپس او از سرمند خواست، تا اسناد  سازمان را به او داده و دفتر را تسلیمش کند. سرمند گفت. البته او یکتن از کادرهای سازمان است و طوریکه همه میدانند، رهبری سازمان در فستیوال میباشد و او و ما از کادرهای سازمان استیم و در اخیر اضافه کرد، بفرمایید، اینک دفتر را تسلیم بگیرید.

او اتاقها و همهء کنج و کنار دفتر را به هیأت نشان داد و سپس همه به اتاق اصلی آمدند. ببرک شنواری پرسید چه اسنادی در این دفتر است؟ سرمند پاسخ داد، اصلاً رهبری سازمان پیش از سفر به فستیوال چیزی و یا اسناد و لستهایی را بما نداده که بشما بدهیم. اینطور که شما دفتر را میبینید، همینطور بوده. چون  چند ماه میشود که در اینجا دفتر سازمان ایجاد شده است.

ببرک شنواری که چنین دید، گفت: خوب ما اسناد و دفاتر را تنظیم  نموده سازمان سرخ انقلابی جوانان و حتی کودکان را بنام زمرکان ایجاد خواهیم کرد.  او در حالیکه اینرا میگفت چشمش به الماری کتب افتاده متوجه بروشورهایی شده پرسید: این کتابکها چیستند؟

سرمند پاسخ داد: اینها اصول مرامی سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان اند. با شنیدن این موضوع ببرک شنواری یکی از دفترچه ها را گرفته و مانند اینکه در خواندن آن دشواری داشته باشد، سطر بالایی اصول مرامی را که در آن گویا حروف س.د.ج.ا. بطرز شعرگونه نوشته شده بودند چنین بخوانش گرفت: «سحر دمید جرس بانگ زد امید شگفت». او این کلمه جَرَس را مانند چرس تلفظ نموده، با حیرت به این سطور نگاه کرده و دفعتاً خطاب به یکی از همراهانش گفت: همهء اینها ازینجا باید برداشته و نابود گردند، چون مرامنامهء سازمان خلقی جوانان تهیه میگردد. مگر یکباره متوجه یک واقعیت شده فهمید که تهیهء اسناد جدید بدون استفادهء این سند مرامی برایشان ناممکن است، پس اضافه کرد: چند جلد این اساسنامه را برای آرشیف نگهداشته بقیه را آتش بزنید.

درست پس از این گفتگوها تلفون دفتر زنگ زده و ببرک شنواری آنرا با غرور و نمایش برداشته جواب داد، بلی و به پشتو اضافه کرد: بفرمایین دفتر سازمان خلقی جوانان است. طرف مقابل حفیظ الله امین بود که سناریوی از پیش آماده اش را تعقیب میکرد. ببرک شنواری با شنیدن صدای امین مثل سربازها قد راست ایستاد شده و به پشتو مرتباً پاسخ میداد: «هو، ملگری امین، بلی ملگری امین، شه ده امین صیب، سمه ده امین صیب، په دوارو سترگو ملگری امین». با ختمِ تلفونِ امین او در با کشیدن یک نفس عمیق مانند آنکه از کاری دشوار رها شده باشد، خطاب به همکارانش گفت، رفیق امین بود که از جریان تسلیمی پرسیده و هدایاتی بما داد.

سپس او خطاب به سرمند و ما گفت: بسیار تشکر از شما و شما از همین لحظه رخصت استید.

ما سه نفر با آنها خدا حافظی کرده و بسوی دهمزنگ براه افتادیم. در راه بازهم هرکدام بنوبهء خود (منجمله سرمند که پسانتر از ما آمده و بسیار احساساتی شده بود) ازین حادثه یاد کرده و تصمیم گیرندگان و مجریان آن را بشدت نکوهش کردیم. مگر در عین زمان سرمند ابتکار را بدست گرفته وبرای تغییر موضوع  از خوردن وحشیانهء آلوبالوها با خنده یاد کرده و گفت افسوس که ما خود آلوبالو نخوردیم و ازهمه بیشتر این دردآور است، چون مثل معروف است که میگوید: «درد همه چیز میرود ولی در شکم نه»، سپس همه خندیدیم. و سرمند اضافه کرد، من که دیرتر آمدم. شما که آنجا بودید حداقل شما که باید آلوبالو را میخوردید. ما بازهم کمی خندیده و سپس با سکوت و چرت براه ما ادامه دادیم.

در دهمزنگ من از آنها جدا شده به تخنیکم رفتم.

پس از این اندک اندک و گام بگام ما همه بشیوه های گونه گون و از  طریق ارتباطات انفرادی به فعالیت مخفی ضد رژیم امین و باندش روی آوردیم. در این زمان فعالان و اعضای آتی س.د.ج.ا. در تخنیکم فعالیت داشتند: شمس الحق شمس، ناصر شوکت، عبدالله، فرید حبیب زاده، یعقوب حیدري، فتاح، مصطفی روزبه، ایاز، غلام احمد، ابراهیم (پسانها آخرین منشی اول س.د.ج.ا. و اتحادیهء ملی جوانان افغانستان)، حضرت محمد، وزیرشاه، غلام محمد، فریدون(فرید)، سلطان مسعود، اشرف (بلوچ)، طاهر، سید عیسی، سید قاسم، حبیب الله، نثار احمد، تواب، شیر آقا، سلطان عزیز، بلبیر سنگ (که سپس بازداشت و توسط اگسا تیرباران شد، درحالیکه سه ما از ازدواجش گذشته و تازه داماد بود)، نصیر (حیدری) و از لیسه اداره عامه حفیظ روند، سید غلام حیدر، نعمت الله  وفعالان دیگر که حلقه های س.د.ج.ا. را بشکل مخفی، در ارتباط و یا در پهلوی تخنیکم  و لیسه اداره عامه، مانند متوسطه میرویس نیکه، پرورشگاه (مرستون)، لیسهء امانی (البته در همه محلات اخیرالذکر نقش عمدهء را نورمحمد سنگر داشت) وغیره جاها فعال نمودند. از جملهء فعالانِ تخنیکمِ س.د.ج.ا. نخست شمس الحق زندانی شده و پس از چندی رها گردیده به بلخ رفت. بدنبال آن ناصر شوکت گرفتار شده و بزندان پلچرخی افگنده شد. او پس از ششم جدی 1358 آزاد شد.

 سرکوب مخالفان رژیم  بشمول پرچمیها از پایین تا بالا و افراد بیگناه وغیر سیاسی بشکل گروهی و انفرادی ادامه داشته و بسیاریها قربانی اختناق رژیم تره کی- امین شدند. زمان گاه با کندی و گاه با سرعت سپری میشد. ادامهء ترور و وحشت امین و باندش با گستردگی ادامه داشت. هزاران پرچمی در کابل و ولایات بازداشت شده و تیرباران میشدند. به تعقیب زندانی شدن افراد بلند پایهء جناح پرچم سلیمان لایق نیز بزندان افگنده شد. رژیم ترور و اختناق امین بالآخره به قیمت جان «استاد و رهبرش» تره کی نیز تمام شد. پس از قتل تره کی در سال 1979 امین و اطرافیان جانی اش اختیار دار کل افغانستان شده و از قساوت شدید و بینظیر در سرکوب دگراندیشان و قربانیان بیگناه کار میگرفتند. افغانستان با آن رژیم سرکوبگرانه و اختناق و با آنهمه بازداشتگاهها عملاً بیک زندان بزرگ تبدیل شده و درهمه جا فضای رعب و ترس چیره شده بود.  

کمی پس از «تسلیمی سازمان جوانان»  بر اساس اصول مرامی س.د.ج.ا. سازمان خلقی جوانان اصول مرامی اش را تهیه و نشر کرد. جالب اینست که تمام سند همان اصول مرامی سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود، که فقط مخففهای س.د.ج.ا.  به س.خ.ج.ا. تعویض شده بودند. چنانچه پس از چاپ و نشر اصول مرامی سازمان خلقی جوانان افغانستان که با عجله و سراسیمگی تهیه شده بود، هنوز در سه جای س.د.ج.ا. باقیمانده بود، که تهیه کنندگان بعلت تعجیل در کاپی کاری حتی زحمت تصحیح و تدقیق را بخود نداده بودند. این واقعیت گواه همان قول معروف بود که میگوید: دروغگوی حافظه ندارد.

یکسال پس از سرگذشت بالا در اواخر تابستان 1979 برادرم محب بارش که دانشجوی سال چهارم فاکولته ادبیات بود، بازداشت شده بزندان پلچرخی افگنده شد.

پس از آگاهی از این حادثه من با برادر ارشدم (مرحوم انجنیر متین بارش که در آنزمان مدیر فواید عامهء پروان بود) برای خبر گیری (پایوازی) در یک روز جمعه به زندان پلچرخی رفتیم. پس از رسیدن به پلچرخی برادرم متین را که با موتر جیپ فواید عامه از پروان آمده بود، گفتم تو زودتر پس برو که از طریق موتر و نمبر پلیتت ترا نشانی کرده نگیرند، او اول خودداری کرده مگر بالآخره حرفم را پذیرفته و رفت.

 من در جای ویژهء پایوازی برای ثبت نام ایستادم. در آنجا چند افسر در عقب میزها مشغول نام نویسی بوده و به سربازان پوشاک و خوراک زندانیان را جهت انتقال تسلیم میدادند. من در جملهء این افسران آشنای ما امان (که در مکتب نادریه دارای لقبِ بز بود) را که زمانی همصنفی برادرم محب بود دیده، خوش شده و به نزدش رفتم. مگر انتظارم دفعتاً به  یأس مبدل شد، چون او با سردی بیحد و با پیشانی ترشی با من برخورد کرد. گویی که مرا و برادرم را اصلاً نمیشناسد. من به او گفتم امان جان، محب که همصنفی ات بود، بندی است، مگر من هنوز نمیدانم که در کدام بلاک است. امروز روز اولم است که اینجا آمده ام، بناً کمک کن تا کالا و خوراک برایش رسیده و جوابش بیآید. او با غروری که شاید بیشتر ناشی از ترسش بود، گفت، من کسی را به این نام نمیشناسم و تو را هم نمیشناسم، برو در نوبت ایستاد شود و انتظار بکش! با شنیدن این پاسخ میخواستم برویش تف بیاندازم و یا چیزی سخت بگویم مگر حوصله کرده بعقب آمده با خود گفتم، واقعاً بز و بزدل استی، که لقبت را در مکتب چنین گذاشته اند!

وقتی دورتر رفتم چشمم به غرزی لایق پسر سلیمان لایق افتاد که با مرحوم خنیف بکتاش ایستاده بود. من و غرزی مدتی در یک حوزهء حزبی بوده همدیگر را خوب میشناختیم. با دیدنم او از من پرسید، من که از خاطر پدرم اینجا آمده ام، تو بخاطر کی آمده یی؟ من گفتم، برادرم محب زندانی شده، و تازه خبر شده ایم که در اینجاست، مگر نمیدانم که در کدام بلاک. او که محب را میشناخت با تأسف و تعجب پرسید، راستی محب زندانی ست؟ گفتم بلی چندین هفته میشود که از لیلهء مرکزی پوهنتون گرفتار شده است. او با اظهار همدردی بمن گفت، که لباس و خوراک اش را به بلاک 2 بفرست، اکثر زندانیان سیاسی در آنجا اند.

با شنیدن این نظر من به نزد یک افسر دیگر رفته دوباره ثبت نام کرده و از او خواستم لباسهای محب را به بلاک دوم بفرستد. او سربازی بدخشی را صدا زده و بستهء پوشاک و خوراک را به او داده گفت به بلاک 2 ببر.

سرباز بدخشی پس از مدتی که بنظرم بسیار دراز آمد، آمده و گفت که در بلاک 2 به این نام و نشان کسی نبود. با شنیدن این پاسخ لرزشی به من دست داده و فکر کردم که خدا نکند محب کشته شده باشد. غرزی هم خاموش بود و نمیدانست چه بگوید. دفعتاً حنیف بکتاش گفت شاید در بلاک 4 باشد، چون اکثر زندانیان آنجا میباشند.

وقت پایوازی داشت به پایان میرسید. امان «بز» گفت هفته دیگر بیا و لباسها را بیآور برای بلاک 4 حالا وقت پایوازی تمام میشود. عسکرها خسته اند و دیگر نمیخواهند، لباس کسی را ببرند. من از او خواهش کردم، به یک سرباز لباس را بدهد تا حد اقل معلوم شود که آیا در آنجا برادرم است یانه. او سربازی را صدا زده و برایش گفت، آیا میتوانی لباس را به بلاک 4 ببری؟ سرباز بخاطر اینکه از سر صبح اینکار را کرده و مانده و ذله است، این پیشنهاد او را رد کرد. غرزی و حنیف با من خدا حافظی کرده رفتند. هنگام خدا حافظی غرزی بمن دلداری داده گفت، تشویش نکن، محب حتماً پیدا میشود، مگر من یک خواهش از تو دارم، متوجه خودت باش و احتیاط را فراموش مکن. من گفتم تشکر و سپس خداحافظی کردیم.

من بنحوی خواستم یک سرباز ترکمن (که از لهجه اش هویدا بود) را معتقد سازم، تا بسته ام را به بلاک 4 ببرد مگر او خودداری نمود تا اینکه شخصی با لباس عسکری ولی بدون رتبه و نشانیهای متمایز نظامی که از دور شاهد صحنه بود بما نزدیک شده و قضیه را پرسید. من موضوع را توضیح دادم، او که باطناً فرد با صلاحیتی بود، با همدردی بسویم دیده، با نگاه جدی بطرف امان نظر کرده و سپس شخصاً از سرباز خواهش کرد تا لباسها را به بلاک 4 ببرد تا تشویش من و فامیل ما رفع شود. او به سر سرباز دست کشیده، برایش زاری کرده اورا معتقد به انجام اینکار کرد. پس از نیم ساعتی سرباز در حالیکه تبسمی برلب داشت برگشته و گفت که بندی ات در بلاک 4 است. او لباسهای چرک برادرم را با یک پرزه خط  کوتاه که به معنی رسید لباسها و خوراک (میوهء خشک) بود، نشانی آورده بود. با وجود پریشانی وقتی از زنده بودن برادرم خبر شده لباسهایش را گرفتم، خیلی شادمان شدم.

 روز به پایانش رسیده وغروب زیبای کابل داشت با رنگ نارنجی- ارغوانی در آسمان شهر از غرب بسوی خاور چیره میشد. تعداد اندکی از پایوازان، بشمول زنان، جوانان و کودکان هنوز در آنجا بودند و بقیه داشتند، با دلهای و چهرهای افسرده همانند آوارگان پریشان آهسته آهسته بسوی خانه هایشان میرفتند.  

در همان لحظه دفعتاً از طریق بلندگوهای زندان که برنامه های روزانهء رادیوی افغانستان را پخش میکرد افسری با صدای بلند و خشن ختم پایوازی را اعلام کرده و از مراجعان خواهش کرد ساحهء زندان را ترک کنند. پس از آگهی موصوف برنامهء رادیو افغانستان دوباره آغاز شد که آهنگ «بندگی در کار نیست» سرودهء شاعر انقلابی ابوالقاسم لاهوتی بصدای انوشه  روان احمد ظاهر (که در جوزای همان سال قربانی ترور رژیم امین نا امین شده بود) را پخش میکرد:

زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست،

بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست.

گر فشارِ دشمنان آبت کند، مسکین مشو،

مرد باش ای خسته دل، شرمندگی در کار نیست!

با حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر،

آسمان را گو: برو، بارندگی در کار نیست!

گر که با وابستگی دارای این دنیا شوی،

دورش افگن، اینچنین دارندگی در کار نیست.

گر به شرط پای بوسی سر بماند در تنت،

جان ده و رد کن، که سر افگندگی در کار نیست.

زندگی  ازادی انسان و استقلال اوست،

بهر آزادی جدل کن! بندگی در کار نیست.

 

 

 

*****

 

من با شنیدن این آهنگ باخودم «بلی زندگی آخرسراید، بندگی در کارنیست...» گفته و همانند دیگران بسوی شهر براه افتادم....

و این در غروب پاییزی یک روزِ جمعهء سال هزار و سیصد پنجاه و هشت خورشیدی بود.

 

 

خلیل وداد نوامبر 2013، هالند.

 

 


بالا
 
بازگشت