محمد اعظم سیستانی
کاندید اکادمیسین سیستانی
قيام عیَّاران در سیستان
وظهور یعقوب لیث
قسمت چهارم وآخر
بهره برداری صالح بستی از قيام :
قبلاگفتيم که صالح مرکزسيستان را بدست آورد و بلافاصله برای تحکيم موقعيت خود و سر و سامان دادن به وضع آشفته شهر، نخست دستور داد تا «بحوربندان خزانه ابراهيم را برگيرند» وقسمتی ازين ثروت مصادره شده را بين سپاهيان تقسيم کرد، سپس فرمان داد «زندانها را بشکنند.». (۸۴)
ظاهراً گشودن دروازههای زندان برای آن بود که کليه مخالفين حکومت قبلی که شايد عده يی از عياران و ساير گروههای سياسی در آن بودند، آزاد شوند. اين کار صالح اوضاع آشفته شهر را آشفته تر کرد ونزديک بود، عامه شهر بر او و سپاه او هجوم آورند. چون صالح بر اوضاع هنوز مسلط نبود، «بسرای ابراهيم قوسی، نيارست شد و باز گشت و بدارالاماره فرود آمد.» (۸۵) و بدان فکر افتاد که «آن شب از شهر بگريزد ازآنچه ازمردم عام اين شهر ديد.» (۸۶) اما ياران او را از اين کار برحذر داشتند و صلاح در آن ديدند که با روحانی بزرگ شهر يعنی «عثمان بن عفان» ملاقات ومشورت کند. صبح بملاقات عثمان فقهی بزرگ شهر رفت او ضمن صحبت به صالح گفت: «اين نبايست کرد.» صالح جواب داد: «من بطلب خون برادر خويش آمدم که برادر مرا خوارج کشتهاندعشان را.» (۸۷) وبدينجهت باين کارها دست زدهام وگمان ميگردم که « تومرا اندرين ياری کنی.» (۸۸) عثمان حرفی نزد و خاموش گشت و اين خاموشی روحانی متنفذ شهر دليل بر رضای او بود.
بالنتيجه صالح نيز از شهر خارج نشد و هنگامی که از نزد عثمان فقيه باز ميگشت فرمان داد تا سرای بهلول بن معن را که صاحب شرط (قوماندان امنيه) ابراهيم قوسی بود غارت کردند. (۸۹) روز بعد برای آنکه قدرت لشکريان خود را به چشم عامه بکشد و زهر چشمی از فضول شهر بگيرد، از سپاهيان خودکه «چهارهزارمرد بودندسوار و پياده»(۹۰) رژه ديد و اين کار بدين منظور بود که عبور از کوچهها و ميدانها، رعبی در دل مردم ايجاد کند. ابراهيم قوسی که از شهر فرار کرده بود، به عمّارخارجی که قبلا ضرب شصت عياران را ديده بود، پناه برد و با وی طرح اتحاد بست. ديری نگذشت که در افواه مردم شايع شد که ابراهيم باعمارخارجی به دروازههای شهر نزديک شده اند.
درآن روزگار «شهر سيستان (زرنج) شهری باحصار بود و پيرامن او خندقی، و او را پنج دروازه بود ازآهن، وبارهای داشت که آن را نيز سيزده دروازه بود.»(۹۱) دروازه شمال «درکرکوی» نام داشت و دروازه شرقی «درنيشک» ناميده ميشد. «در طعام» که پر رفت و آمدترين دروازههای شهربود بسمت جنوب باز ميشد. و در سمت غرب دو دروازه باز ميشد که معروف بود به «دو در پارس» که يکی را «باب عتيق» و ديگری را «باب جديد» ميگفتند.(۹۳)
ربض (حومه) شهر دروازههای بدين نامها داشت: «باب مينا، باب طبقگران، باب آکار، باب غنجره، باب نوخيزک (يانوايست) باب شتاراو، باب رودگران، باب جرجان (گرگان)، باب شيرک، باب شعيب، باب کرکويه، باب نيشک، باب بارستان. (۹۴) بدستور صالح، يعقوب ليث با عدهئی از سپاهيان به طرف دروازه «آکار» رفت تا مهمترين دروازه شهر را حفاظت کند. حفاظت دروازه مينا بعهده حامد سر بادک گذاشته شد، و نگهداری «درکرکوی» بدوش عقيل اشعث بود. همه اين سرداران به پيروی از رهبر جوانمردان خراسان يعنی ابومسلم خراسانی پرچمهای سياه داشتند و پرچم خوارج که باابراهيم قوسی همراه بودند سفيد بود. آخر الامر جنگی سخت در گرفت و «بسيار مرد از هر دوگروه کشته شدند.» (۹۵) ولی درپايان روز عمارخارجی و ابراهيم قوسی شکست خورده باز گشتند. و از آن روز به بعد ديگر جان نگرفتند و کار صالح قوی گشت.
ابراهيم قوسی حاکم شکستخورده، چاره سنجيد و جريان را به «طاهر بن عبدالله» والی خراسان گزارش داد و از طاهر کمک خواست تا با قيام کنندگان به مقابله بپردازد. درين احوال عدهيی از خوارج که دراطراف پراگنده بودند. آبادیهای اطراف شهر را به باد غارت دادند، و شهر را درمحاصره کشيدند، چنانکه «نه کسی بيرون توانست شد و نه درون توانست آمد.» (۹۵)
يعقوب چاره را درين ديد که زودتر جنگ را شروع کند، شايد بتواند حلقه محاصره را بشکند. بنابرين «يعقوب ليث بتاختن خوارج شد، خلقی کشته شدند و روز و شب يعقوب حرب بايستی کرد.» (۹۶) ولی اين حملات پی هم يعقوب قاطع کننده نبود زيرا نيروهای کمکی طاهر بن عبدالله نيز از خراسان رسيدند و کار محاصره شدگان را تنگتر ميساختند. در اين آوان، صالح دستور داد تا مال و ثروت ابراهيم قوسی و حمدان بن يحيی را که از نزديکان و همکاران او بود ضبط کنند.
ابراهم قوسی نيز که موقع را برای خود موافق يافته بود، فوری پيکی بوسيله جمازه به بست نزد پسر خود محمد فرستاد تا سپاه بفرستد. بهرحال، پسر ابراهيم قوسی از بست و زمينداور، فوراً سپاهی جمعآورد و به سرداری مردی که «خواشی» خوانده شده است، به سيستان فرستاد، ولی اين سردار سپاه چون وضع حريف را مساعدتر ديد با سيصد تن از يارانش به صالح پيوست و بقيه سپاه بازگشت.(۹۷)
بعد محمد پسر ابراهيم نيز در رأس سپاهی بجانب سيستان حرکت و شبانه راه را گم کرد و صبح که به نزديک شهر رسيد، سپاهيان يعقوب از حرکت او آگاهی يافته بودند و يعقوب و حامد سر بادک در بيرون يکی از دروازههای شهر که بنام «دروازه رودگران» مسمی بود به مقابله او شتا فتند و جنگی درگرفت و «بسيار کشته شد از هر دو گروه» تا اينکه پسر ابراهيم شکست خورده فرار کرد و نزد پدرش که در روستای «بهيسون» سيستان جای گرفته بود بازگشت. بعد از اين جنگ، صالح دستورداد،خانه و ثروت محمد بن ابراهيم را نيز غارت کنند.(۹۸)
اختلاف صالح با یعقوب لیث
صالح بستی ویاران اوپس از تسخیر ارگ زرنج در ۲۳۹ هجری تا ۲۴۴ هجری تقریباً مدت پنج سال در سیستان مصروف جنگ باعمال حکومت طاهریان ومصادره دارائی مردم به بهانه های گونه گون بود. بنابرین صالح مردی پول دوست و مادی پرست معلوم میشد. چه او از همان اول موفقيت در سيستان، شروع به ضبط خزاين و گرفتن اموال مردم کرد وکار را بدآنجا کشانيد که رسماً « دست به غارت بگشاد و همه اموال که به غارت ميگرفت خود به کار میبرد.» (۹۹) گذشته از اين، کارصالح به کمک يعقوب و برادرانش عمرو و علی و طاهر وهمچنين «ازهر بن يحيی» (پسر عم يعقوب، که مردی شجاع بود) و کثير بن رقاد(مامای يعقوب) قوت گرفته بود وهمه عياران نيز با اينان بودند، بنابراين معلوم بود که صالح می بايست قبل از هر چيز تکليف اين همکاران قوی دست و نيرومند خود را تعيين کند.
گفتيم که صالح بن نصر از اهل بست بود و طبعاً زرنجی شناخته نمیشد، در واقع «صالح را اصل از سيستان بود اما به بست بزرگ شده بود.» (۹۹) بنابراين هرکس که سودایی در سر داشت اين روحيه را در مورد زرنجیان ميتوانست تقويت کند که: مردی از اهل بست بر شهر آنان مسلط شده است و زرنجی ها مغلوب بستیها شده ند. ازطرفی گفتيم شهر بست از سالهای سال، شهری نا آرام بود وهميشه با پايتخت يعنی زرنج سرمخالفت و طغيان داشت و اين مسئله نزد زرنجیان سیستان روشن بودکه مردم بست ، مردمی نا آرام و آشوب طلب و شورشگراند.
آن روز که صالح دستور غارت خانه محمد بن ابراهيم قوسی را داد، يعقوب ليث وهمکارش حامد سر بادک و ساير عياران کنگاش کردند و با هم گفتند: «حرب ما همی کنيم و شهرياری او راست و ما وی را تقويت ميکنيم. او که باشد که تا کنون دوبار هزار هزار درم (دومليون درم) از غارت سيستان بدو رسيد، و اکنون باز غارت خواهد کرد، بست را و او را چه خطر (اهميت) باشد؟ بیحميتی باشد اگر وی اين مالها از اينجا ببرد.» (۱۰۰)
اين شعارکه جنبه ملی آن سخت قوی بود، در روحيه مردم مستعد زرنج و خصوصاً جوانان عيار و شبگردان وفادار وشجاع که تازه مزه گشودن دروازههای شهر را چشيده بودند و اولين آرزوی وطنی آنان جامه عمل به خود پوشيده بود، سخت موثر افتاد. همه عياران حرف يعقوب را پذيرفتند « وخلاف آوردند وهرچه مردم سکزی بود برنشستند وبدرغنجره(که مرکزعياران سيستان بود) فرود آمدند و لشکرگاه زدند.»(۱۰۱)
صالح چون متوجه شد که ادامه کار در سيستان برای او ممکن نيست، شبانه بار و بنه و سلاح خود را بر بست و نامهئی به يکی از دوستان خود « مالک بن مردويه» که جانشين صالح در بست بود، نوشت که «من به آنجا میآيم، و وضع سيستان چنين شد که همکاران با من دل يکی نکردند و اختلاف پديد آمد و چاره نيست.» (۱۰۲)مالک با پانصد سوار از بست حرکت کرده بطرف زرنج براه افتاد و صالح نيز از شهر بيرون شد. يعقوب بابرادران خود و حامد سر بادک از پی او تاختند و جنگی سخت در نزديکی های شهر درگرفت که طی آن مالک کشته شد و کليه بار و بنه آنان بدست ياران یعقوب افتاد و بيشتر امراء و سران سپاه صالح کشته شدند. صالح شکسته و وامانده خود را به حدود رودبار رسانيد.(۱۰۳)ودر آنجا گروهی ازمردم روستای نوقان با صالح همراه شدند. يعقوب و سپاهيانش که در تعقيب صالح بودند، دوباره با صالح برخوردند و «حربی صعب» کردند که در نتيجه طاهر بن ليث (برادر يعقوب) در آن جنگ کشته شد (جمادی الاخر سال ۲۴۴ هجری - ۸۵۸ م). (۱۰۴)
صالح باز هم ازين جنگ جان بسلامت برد و مدتها کسی از او خبری نيافت. کار صالح تمام نشد ولی يعقوب بطرف شهر بازگشت و درآنجا با واقعه عجيب تری روبرو شد. بدين معنی که عده يی از ياران او و سپاهيان با در هم بن نضر(یا نصر*) که از همکاران يعقوب و يکی از معاريف شهر بود، بيعت کرده و او را به حکومت گماشته بودند. (۱۰۵)
در واقع مردم ناچار شده بودند، از جهت حفظ آرامش اوضاع، کسی را به سرپرستی خود انتخاب کنند. يعقوب در بازگشت از جنگ متوجه اين نکته شد که مخالفت با درهم صلاح نيست و بايد با او از دراطاعت پيش آيد. درهم نيز که متوجه موقف يعقوب وهمکار وفادارش، حامد سر بادک درميان عياران بود، با آنها مداراکرد و « او را و حامد سرباتک را سپاهسالاری داد.» و اين دو خصوصاً با مخالفان درهم و با خوارج جنگهای فراوان کردند و سيستان را از وجود مخالفان پاک نمودند. درهمين ايام (۲۴۴ هجری) محمد بن ابراهيم حاکم سيستان نيز درگذشت وبامرگ اومخالفين يعقوب رهبر خود را از دست دادند.(۱۰۶)
کاريعقوب،به تدريج بالاميگرفت و بسياری از ياران«درهم» به اطاعت و پشتيبانی يعقوب کمر بستند. درهم «چون مردی و شجاعت يعقوب ليث و شکوه او اندر دل مردمان بديد، ترسان شد و اندر سرای قرار گرفت که من بيمارم.» (۱۰۷) درهم در واقع از قدرت و موقعيت و شجاعت يعقوب و محبوبيت او در ميان عياران که سرهنگی آنان را داشت، بيمناک شد و توطئهيی برای از ميان بردن يعقوب چيد و خود را به بيماری زد و در بستر افتاد تا تماس خود را با يعقوب قطع کند و وسيله دفع او را فراهم سازد.
يعقوب که شايد نيت او را نسبت به خود درک کرده بود، پيغام داد که : باين ترتيب نمیشود مملکت سيستان را اداره کرد« بر بايد نشست و بيرون آی... که با بيماری پادشاهی نيمروز نتوانست کردن.» (۱۰۸) درهم از اين پيغام خشمناک شد وبه چند تن از سپاهيان خويش «فرمان داد که يعقوب را بکشند.» يعقوب چون متوجه توطئه شد، پيش دستی کرده، چند تن را بکشت و سايرين گريزان شدند. درهم را اسيرکرد و به زندان فرستاد.مردم بلافاصله بعد از دستگيری درهم با يعقوب ليث بيعت کردند «شنبه پنج روز مانده از محرم سنه سبع و اربعين ومايتی» (۲۵محرم۲۴۴ هجری). (۱۰۹)
بدينگونه جريان تاريخ به نفع يعقوب و عياران سيستان چرخيد و صالح بستی که گويا محرک و انگيزه او، انتقام خون برادر و بدست آوردن پول بود، ميدان را باخت و پس از مدتها سرگردانی وگمنامی دوباره به بست رسيد و مدتی در بست حکمراند و بار دیگر با یعقوب مصاف داد وشکست خورد وخود را به زرنج رسانید و زرنج را از چنگ عمرو برادر یعقوب بیرون کشید، مگر دوباره از یعقوب شکست خورد و مدتها درنواحی به قندهار سرگردان بود تا بدست یعقوب لیث افتاد و نابود شد.
باید يادآوری شد که تمام يا قريب به تمام قيامها و شورشها ی که در قرن های اول ودوم هجری برضد دستگاه خلافت صورت گرفته اند ،در لباس فرقه های مذهبی به ظهور پيوسته اند و هرچند محلی عمل کرده اند، معهذا برای مدتی دستگاه خلافت را بخود مشغول ساخته و مؤقتاً فشار عمال و ماموران طماع را از روی شانه های مردم کاسته اند. اما تنها قيامی که رنگ وصبغه مذهبی نداشت و کاملاً بر پايه اهداف ملی و احساسات آزادی طلبی و دفع ظلم و رهايی مظلومان از چنگ دستگاه ستمباره عربی استوار بود، قيام عياران سيستان، برهبری يعقوب ليث بود که درصدد شد تا بر سرير ملوک عجم برآيد و سلطۀ خلافت عباسی را درسیستان وخراسان وفارس برچيند و بجای آن حکومت ملی را برقرار نمايد، ولی متاسفانه که اين مرد پولادين و پرتلاش و عاشق تاريخ و فرهنگ ملی نيز درآخرين تصميمش برای حمله بر بغداد شکار توطئه دستگاه خلافت شد. جریان چگونگی پیروزی ها وناکامی های یعقوب لیث را در مباحث بعدی دنبال میکنیم.
پایان
مآخد و زيرنويسها :
۱-۲ بهار، منتخب جوامعالحکايات و لوامع الروايات ،چاپ ۱۳۲۴، ص ۲۸۸ و ۲۸۹
۳- منتخب جوامعالحکايات و لوامع الروايات ،ص ۲۹۰
۴- باستانی پاريزی، يعقوب ليث ،ص۴۳
۵- سمک عيار،چاپ دکترخانلری، جلد۱ص ۱۷۰ ج ۲ ص ۹۵،۲۲۰
۶- خواندمير، حبيب السير،ج ۲ ص ۲۵۲ ببعد چاپ۱۳۵۳
۷-حبيبی، افغانستان بعد از اسلام ص ۶۱۱ و نيز رک: مروج الذهب مسعودی ترجمه ابوالقاسم پاينده ج ۲ ص ۴۰۳-۴۰۴
۸- مسعودی، مروج الذهب ، ص ۴۰۳ ج ۲ مقايسه شود با «يعقوب ليث» نوشته داکتر باستانی پاريزی ص۴۶
۹- همانجا و نيز مجله آريانا، سال پنجم شماره نهم و دهم مقاله «عياران»
۱۰-۱۱- غبار، افغانستان درمسيرتاريخ ،ص ۹۰، منتخب جوامع الحکايات ،ص ۲۹۰ ببعد
۱۲- سمک عيار ج ۱ ص ۳۰۷، ج ۲ ص ۱۵ و موارد ديگر
۱۳- همان اثر، ج ۲ ص ۱۵
۱۴- افغانستان د رمسير تاريخ، ص۹۰
۱۵- يعقوب ليث ص ۴۶، مروج الذهب مسعودی ج ۲ ص ۴۰۴
۱۷- سمک عيار، چاپ دکتر خانلری، ج ۱و ۲ و ۳ الخ
۱۸- ازهر بن يحيی که يعقوب او را پسر عم خود ميگفت، مردی شوخ طبع بود که خود را به حماقت ميزد و باين جهت « اين ازهر را از هر خر گفتندی» (تاريخ سيستان ص۲۷۰) ولی درواقع مردی هوشيا وگرد وشجاع و با کمال و خرد تمام بود. (تاريخ سيستان ص ۱۶۹)
۱۹- سمک عيار ،ج ۱ ص ۳۰۷
۲۰- قابوسنامه، چاپ جلالالدين تهرانی ،ص ۲۰۱،
۲۱´-قابوسنامه چاپ سعيدنفيسی،ص۱۸۱-۱۸۲، کابل قديم... از آصف آهنگ
۲۲-قابوسنامه، همان چاپ ص ۱۹۱،
۲3- مجله فردا، سال اول،شماره دوم، رندی و قلندری نوشته سيد طيب جواد
۲4- منتخب جوامعالحکايات عوفی، ص ۲۷۰ ببعد
۲5- قابوسنامه ،ص ۲۰۲
۲6- تاريخ سيستان ،ص ۲۷۰-۲۷۱
۲7- خواجه زنگالود، يکی از عياران و سرهنگان سيستان بود که تاريخ سيستان (ص ۳۰۱) عصر او را در سنه ۳۰۰ هـ گفته و بنابرين اين شخص با دوران جوانی يعقوب ۲۳۲ هـ منافات دارد مگر اينکه شخص ديگری باشد.
۲8- ظاهراً عوفی را در اسامی اين حکايت اشتباهی دست داده است، چه عثمان طارابی يکی از امرای سيستان بود که در سنوات ۱۵۸-۱۵۹ هجری در آنجا حکومت کرده و با دوران يعقوب شصت هفتاد سال فاصله دارد ولی با بشر فرقد که در سال ۱۷۲ هـ بدست عثمان بن خزيمه کشته شد معاصر است. اما نوه عثمان طارابی يعنی محمد بن سيف بن عثمان طارابی که رئيس شرط سيستان بوده، معاصر يعقوب ليث و ابراهيم بن بشر فرقد است. بنابراين ما نام «بشر فرقد» مضبوط عوفی را که با دوران جوانی يعقوب ليث پنجاه شصت سال فاصله دارد، به «پسر فرقد» که همان ابراهيم بن بشر فرقد باشد، اصلاح کرديم. (تاريخ سيستان ص ۱۴۲- ۱۹۶)
۲9- منتخب جوامع الحکايات عوفی ،ص ۲۸۲-۲۸۴
۳۰- تاريخ سيستان، ص ۱۶۱
۳۱- تاريخ سيستان، ص ۱۷۲
32- تاريخ سيستان، ص ۱۷۳
۳۳- تاريخ سيستان، ص ۱۷۳
۳۴- تاريخ سيستان، ص۱۷۳
۳۵- تاريخ سيستان، ص ۱۷۳
۲۶- تاريخ سيستان، ص ۱۷۴
۳۷- تاريخ سيستان، ص ۱۵۳
۳۸- تاريخ سيستان، ص ۱۷۴
۴۰- تاريخ سيستان، ص ۱۷۵
۴۱- تاريخ سيستان، ص ۱۷۵
۴۲- تاريخ سيستان، ص ۱۷۵-۱۷۶
۴۳-تاريخ سيستان، ص ۱۷۷
۴۴- تاريخ سيستان، ص ۱۷۷-۱۷۹
۴۵- احياء الملوک ، ص ۵۹۵
۴۶- تاريخ سيستان، ص ۱۷۹
۴۷- تاريخ سيستان، ص ۱۸۰
۴۸- تاريخ سيستان، ص ۱۸۰
۴۹- تاريخ سيستان، ص ۱۸۱-۱۸۳
۵۰- تاريخ سيستان، ص ۲۱
۵۱- البلدان يعقوبی، ص ۵۶-۵۷
۵۲- لسترنج، سرزمينهای خلافت شرقی ص ۳۶۶ ببعد، مقاله دورنمای يک رودخانه بزرگ از من د رمجله آريانا سال ۱۳۴۵ شماره ۵-۶
۵۳- احياء الملوک از ملک شاه حسين صفاری سيستانی، ص ۱۱۳
۵۴- احيا الملوک، ص ۱۱۳ و۱۱۴
۵۵- برای اطلاع بيشتررجوع شود به کتاب، سيستان سرزمين ماسهها و حماسهها، جلد دوم از مؤلف و جغرافيای تاريخی زرنج از من د رمجله آريانا، سال ۱۳۴۵ ،شماره۳-۶
۵۶- تاريخ سيستان ،ص ۸۶ ۱
۵۷- مقدمه ابن خلدون ،ج ۱ ، ص ۴۴۳-۴۴۴
۵۸- البلدان يعقوبی ،ص ۵۰-۵۱
59- تاريخ بيهقی ،چاپ فياض صص ۵۳۶ -۵۳۷
60- تاريخ سيستان،ص ۱۵۵
61 - از خطابه حمزه سيستانی به مردم (تاريخ سيستان ص ۱۶۰)
62- تاريخ سيستان ،ص ۱۵۶
*- کندو، حکم خم بزرگی را در شکم ديوار دارد که يک سوراخ در پائين خود دارد و مردم غله خود را در آن ذخيره ميکنند و هنوز هم مروج است۰ علت ساختمان آن در شکم ديوار خانه، جنگها و غارت پی در پی دشمنان است. اين نوع ذخاير بخصوص در عهد مغول بسيار رونق گرفته بود.
۶3- تاريخ سيستان، ص ۱۸۴ -۱۸۵
۶4- تاريخ سيستان، ص ۱۸۷
۶۵- تاريخ سيستان، ص ۱۸۸
۶۶- تاريخ سيستان، ص۱۸۹
۶۷- تاريخ سيستان، ص ۱۸۹
۶۸- تاريخ سيستان، ص ۱۹۰
۶۹- حدود العالم، ص ۱۰۳
۷۰ -تاريخ سيستان، ص ۱۹۱
۷۱- تاريخ سيستان، ص ۱۹۱
۷۲- تاريخ سيستان، ص ۱۹۲
۷۳- تاريخ سيستان، ص۱۹۲
(*) در تاريخ سيستان نام پدر صالح نضر آمده و بهار آنرا زيباروی معنی کرده ، امادر بعضی منابع ديگر اسم پدر صالح (نصر) ضبط شده است.
۷۴- تاريخ سيستان، ص ۱۹۲
۷۵- تاريخ سيستان، ص ۱۹۲
۷۶- گرديزی زينالاخبار، ص ۶-۷
۷۷- تاريخ سيستان، ص۱۹۳
۷۸-گرديزی ص۷، اصطخری، ص ۱۹۲-۱۹۷
۷۹- تاريخ سيستان، ص ۱۹۴
* «سربادک» در لهجه مردم سيستان بمعنی کسيکه سر خود را در راه دوست وقول خود به باد بدهد، ميباشد۰بهار اين نام را «سرناوک» خوانده ولی نسبت به صحت ̃ان مشکوک بوده است. دکتر پاريزی در کتاب يعقوب ليث خود، سرناوک را بمعنی سری که شبيه ناودان بوده باشد، حدس زده است. بوسورت نيز در تاريخ سيستان خود برين کلمه مکث نموده مگر صورت دقيق ̃انرا نتوانسته دريابد. نگارنده باين باور است که مرحوم بهار اين کلمه را مانند کلمه « لکان» که دشت معروفی است در نزديکی بست بر سر راه لشکرگاه - قندهار و محل نبرد يعقوب با زنبيل بوده است، ودر تاريخ بيهقی در حادثه غرق شدن کشتی سطان مسعود در رود خانه هيرمند از آن تذکر رفته ، و فرخی سيستانی در شرح يکی از سفرهايش ازسيستان به بست ميگويد:
اندرين انديشه بودم کزکنارشهربست
بانگ آب هيـرمند آمد بگوشم ناگهـان
منظـرعالی شه بنمــــود از بـــالای دژ
کاخ سلطانی پديدار آمد از دشت لکان
مگر مرحوم بهار کلمه « لکان » را در شعر محمد ابن وصيف سکزی بگونه «لتام»خوانده و ضبط نموده حالانکه صورت درست آن«لکان» است :
بلکان آمد زنبيل ولتی خورد بلنگ
لتره شدلشکر زنبيل و هبا گشت کنام
و آن محقق گرانمايه درخوانش کلمه «سربادک» نيزدچار اشتباه شده اند.اين کلمه را بايد «سربادک» خواند و نوشت، نه سرناوک يا چيزديگری .
۸۰- تاريخ سيستان، ص ۱۹۴-۱۹۵
۸۱- تاريخ سيستان، ص ۱۹۵
۸۲- تاريخ سيستان، ص ۱۹۶
۸۳- تاريخ سيستان، ص ۱۹۶
۸۴ - ۸۵ -تاريخ سيستان، ص ۱۹۶
۸۶- تاريخ سيستان، ص ۹۷
۸۷- تاريخ سيستان، ص ۹۷
۸۸- تاريخ سيستان، ص ۹۷
۸۹- تاريخ سيستان، ص ۱۹۸
-۹۰ تاريخ سيستان، ص ۱۹۸
۹۱- حدود العالم، ص ۱۰۲
۹۲-۹۳- مجله آريانا، مقاله جغرافيای تاريخی زرنج از من شماره ۳-۶ سال ۱۳۴۶ و نيز حواشی تاريخ سيستان، ص ۱۵۸-۱۵۹
۹۴- تاريخ سيستان، ص ۱۹۶
۹۵- تاريخ سيستان، ص ۱۹۷
۹۶- تاريخ سيستان، ص ۱۹۷
۹۷- تاريخ سيستان، ص ۱۹۷-
۹۸- تاريخ سيستان، ص ،۱۹۸
۹۹- تاريخ سيستان، ص۱۹۸
۱۰۰- تاريخ سيستان، ص ۱۹۸
۱۰۱- تاريخ سيستان، ص ۱۹۹
۱۰۲- تاريخ سيستان، ص ۱۹۸
۱۰۳- تاريخ سيستان، ص ۱۹۸
۱۰۴- تاريخ سيستان، ص۱۹۹
۱۰۵- تاريخ سيستان، ص ۱۹۹
۱۰۶- تاريخ سيستان، ص۱۹۹
۱۰۷- تاريخ سيستان ، ص ۱۹۹
۱۰۸- تاريخ سيستان، ص۱۹۹
۱۰۹- تاريخ سيستان، ص ۲۰۰
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
(قسمت سوم)
خشکسالی و خراج، انگيزه ای برای قيام :
هيرمند همانگونه که سخاوتمندانه و پر تلاش آب صدها آبريزه را با خود همراه و يکجا کرده به کاسۀ سيستان و درياچه هامون میريزد، گاهی چنان می خشکد که يکقطره آب به منطقه دلتا نميرساند و بالنتيجه سراسر جلگه سيستان را دچار قحطی و مرگ و ميرميسازد.
سال ۲۲۰ هجری (=۸۳۵ م) از سالهای تنگ و با ننگ سيستان بود. هيچکس تا آن سال چنين خشکسالی و قحطی را بخاطر نداشت. آب هيرمند از حد بست بکلی خشک شد و قطرهئی به سيستان نرسيد. تمامی کشت و زراعت مردم، پس از جوانه زدن از خاک، از تشنگی و بی آبی بسوخت رفت. نخلستانهای زرنج و تاکستانهای طاق و باغستانهای زاهدان و زالقان و کرکوی و نيشک و قرنين و غيره از کمبود آب خشکيدند.
در آن سال کودکان سيستانی رنگ انگور را نديدند و مزه تربوز (هندوانه) و خربوزه را نچشيدند. بست وگرمسير، هزار اسپ و هزار جفت، درويشان و صفار(کش) در سواحل سفلی هيرمند که منبع ذخيره عمده برای سيستان بشمار ميرفت، نيز دچارخشکسالی شده بود و محصولی که از آن نواحی بدست میآمد، بدست نيامد. بتدريج پرههای آسياهای بادی که بيشتر ايام سال به نيروی باد مداوم سيستان در گردش بودند، همه خوابيد و از کار افتاد.
از همان سر سال معلوم بود که نرخ مواد خواربار بلند ميرود. توانگران پول دوست غله و خواربار را به نرخ بلندتر از سالهای ديگر فروختند، و مالکان مردم دوست، در انبارهای خود را بروی مردم ناتوان و مستمند گشودند، و مقداری غله در راه خدا بذل کردند. کمکم تمام ذخاير و انبارهای غله خالی شده رفت، و هنوز فصل خرمن نرسيده بود که گرسنگی مردم را زبون ساخت.
بدينگونه طولی نکشيدکه قحط غله درشهر و روستاهای سيستان به بيداد و کشتار پرداخت. مرگ و مير همه جا گير شد و نه تنها فقرا و بيچارگان بلکه «تجار و بزرگان و خداوندان نعمت نيز بسيار بمردند.» (۵۶) قحطی يکسال طول کشيد، حاکم سيستان، حسين سياری جريان قحط غله و مرگ و مير مردم را به خراسان نوشت، چه سيستان در آن عهد تابع خراسان بود و ماليات آن به والی خراسان که در آن وقت عبدالله بن طاهر بود، تعلق ميگرفت. عبدالله بن طاهر که از حال مردم خبر شد، اجازه داد، سيصدهزار درهم ماليات را که در خزانه زرنج باقی مانده بود و هنوز بخراسان فرستاده نشده بود، بين مردم تقسيم کنند. سياری دو تن از علمای فقه و روحانيون معروف و مورد اعتماد سيستان را که يکی عثمان بن عفان و (ديگری حسن بن عمرو) نام داشتند، مامور اين کار کرد و آنها اين پولها را بين مردم تقسيم کردند، ولی اين بخشش درمقايسه با تعداد و احتياج مردم باين ضرب المثل سيستان ميمانست که «برگی به مردی» نرسيده باشد.
اين پريشيدگی و آشفته حالی اقتصادی به آشفتگی اوضاع سياسی سيستان بسيار کمک کرد، زيرا هر تغييريکه در مبنای اقتصادی جامعه رونما گردد، خواهی نخواهی بر ساختار اجتماعی و روبنائی جامعه اثر ميگذارد و پايه دگرگونیهای سياسی ميگردد. به سخن ديگر، وقتی مردم براثر پريشيدگی اقتصادی، پريشان و بينوا شدند، برخی ازگرسنگی ميميرند، گروهی بفکر مهاجرت می افتند و آنهايی که ميمانند بدبين و ناراضی و خواهان تحول و طغيان ميباشند.
آمادگی مردم سيستان برای قيام و طغيان بر ضد اوضاع و احوال، تنها از جهت وجود خوارج يا عوارض خشکسالی نبود، بلکه گرفتن خراج بی حساب همراه با شکنجه و آزار عمال حکومت عباسی که کارد را باستخوان مردم رسانده بود، عاملی بود برای قيام مردم برضد دستگاه حکومت عباسی.از سالها پيش خراجی که مردم سيستان به عمال حکومت می پرداختند، واقعا ًکمرشکن بود. و روز بروز آنهارا دچارفقر و تنگدستی مينمودواصولا نميگذاشت تا ذخيره ئی برای روز مبادا داشته باشند.
ابن خلدون صورت خراجی را درکتاب خود (مقدمه) نقل کرده که متعلق به عصر مامون رشيد است و در آن خراج سيستان: ۴ مليون درهم پول نقد و۳۰۰ دست پارچههای تافته و بيست هزاررطل (۳۰ هزارکيلوگرام) شکر سفيد بوده است. (۵۷) يعقوبی خراج سيستان را در عهد مامون رشيد ده مليون درهم قلمداد کرده است. (۵۸)
خراج البته در سالهای مختلف فرق ميکرد، ولی معمولا هرگز از رقم متذکره ابن خلدون کمتر نبوده است. متاسفانه از جهت ماليات، نزول آفات سماوی و ارضی آنقدرها تاثيری نداشته است ، يعنی کسی نبوده که بداد مردم برسد و خراج سالهای قحطی وخشک را ببخشد ياکم کند. بالاخره هر وقتی میبود، مردم میبايستی خراج را بپردازند. و از اينجا بودکه مردم مثلی داشتند وميگفتند: «مال ديوان تب داره و مرگ نداره» يعنی ممکن است ماليات ديرتر وصول شود ولی هرگزبخشيده نمیشود. بنابرين جور و ستم ماموران و محصلان جمعآوری ماليات، بخصوص که ماليات از سالهای قبل باقی مانده می بود حد و حصر نداشت و با توصل به انواع شکنجهها و آزار و اذيت مردم را خاکسترنشين ميکردند.
هارون رشيد در سال 180هجری با آگاهی از خبرهای سيستان، حکومت خراسان و سيستان را صرفاً برای تنبيه يحيی برمکی به علی بن عيسی داد، که از خبط های بزرگ خليفه بشمار ميرود. زيرا اين علی بن عيسی که جز به پرکردن جيب خود و فرستادن هديه به بغداد به چيز ديگری فکرنميکرد، دست تعدی وستم دراز کرد و بقول بيهقی:«خراسان وماوراءالنهرو ری وجبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نيمروز و سيستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت .... »(59)
علی بن عيسی طی سال اول حکومتش (۱۸۰هجری) حکومت سيستان را اول به علی بن الحضين، بعد به همام بن سلمه، سپس به پسرخود حسين بن علی، پس از آن به نصر بن سليمان و بعد دوباره به يزيد بن جرير داد. (60) و بدينگونه ظرف يک سال پنج حاکم و عامل به سيستان فرستاد تا ببيند کداميک خوبتر و بيشتر ميتواند دست در جيب مردم فرو برده و مال و ثروت مردم را بناحق مصادره مینمايد و سهم بيشتر پول و مال از سيستان به او ميدهند.
عزل و نصب و تغيير و تبديل پی در پی حکام خود کام علی بن عيسی به سيستان و جور و ستم ماموران وصول ماليات بر کشاورزان، مصادره و غصب اموال مردم با زور و اجحاف و غيره حق کشی های دستگاه خلافت عباسی برعکس همبستگی و يکپارچگی مردم را دربرابر سلطه عباسی دوچندان ميکرد. هر قدر مردم از جانب عمال ستمکاره مورد ستم و تعدی و شکنجه و سرکوبی قرار ميگرفتند پايداری و استقامت مردم، تنفر و طغيانشان بر ضد سلطه و استبداد عباسی بيشتر شده ميرفت.
در چنين اوضاع و احوالی بود که ناگهان مردی چون حمزه پسر آذرک الشاری سیستانی از میان مردم برخاست و فرياد زد، ای مردم! «يک درم خراج ديگر به خليفه ندهيد، چون شما را نگاه نتواند داشت.» (61) مردم سيستان که از دست عمال ديوان و مامورين وصول ماليات بجان رسيده بودند، به اين فرياد نجاتبخشای هموطن خود (حمزه سيستانی) لبيک گفتند و بر دواير دولتی هجوم بردند و «ديوانها{ی خراج} بسوختند». (62) واز این جابود که مردم دیگر از دادن باج وخراج به عمال حاکم خراسان، علی بن عیسی سر باز زدند. خروج حمزه سيستانی درخراسان، بزرگترين ضربه را بر پيکر خلافت عباسی وارد کرد و تاثير آن در دربار خلافت بحدی تکان دهنده بود که خليفه هارون رشيد را دوبار وادارساخت، بطرف شرق به عزم پيکار با حمزه سيستانی لشکر کشی نمايد. شرح این رخداد تاریخی را به وقت دیگرمیگذارم.
برگردیم به موضوع خشکسالی:
همچنانکه خشکسالی شيره جان مردم را مکيده ميرفت، گروهها و دستههای مختلف اجتماعی بهم نزديکترميشدند،تا آنجايی که برخی از توانگران مردم دوست، در کندوها (*) و ذخاير گدامهای خود را بر روی مردم گشودند و مقداری خواربار بمردم ناتوان در راه خدا بذل کردند.در بحبوحه اين خشکسالی، مردی از سيستان بنام «ابن حضين» خروج کرد ومردم بسيار از هر دو گروه (ظاهراً خوارج و عياران) بدور او جمع شدند.
حسين بن عبدالله سياری حاکم سيستان عده ئی از مشايخ و روحانيون و بزرگان شهر (ازقبيل: حسن بن عمرو و شارک بن نضر و عثمان بن عفان و يا سر بن عمارخارجی) را به نزد شورشيان فرستاد تا دست از شورش بگيرند، مگر آنها بدين پيام سياری توجهی نکردند و بالنتيجه سياری مجبور به لشکرکشی شد و آنها را بزور شمشير پراکنده ساخت. و بعد هم عده يی از بزرگان سيستان را به عنوان محرک غايله به خراسان نزد عبدالله بن طاهر فرستاد و او همه را در قلعه هرات زندانی کرد و بدينگونه موقتاً شورش خاموش گشت.
هنوز چاره يی برای گرسنگی مردم سنجيده نشده بود که، مردم بست سر به طغيان برداشتند، رهبری مردم بست را شخصی بنام عبدالله جبلی به عهده داشت. وی که از سرکردگان خوارج آنجا بود بر حاکم بست عبدالله بن محمد معروف به عبدوس که برادر زاده حسين سياری ميشد، يورش برد و پس از نبردی مختصر، حاکم بست را مجبور به فرار جانب سيستان نمود. حاکم سيستان قوايی تحت قومانده امير شرط سيستان محمد بن سيف طارابی به بست فرستاد و او توانست از طريق صلح موقتاً شورش را خاموش کند. اما طولی نکشيد که باز مرد ديگری بنام «محمد بن يزيد» شورشيان پراگنده بست را جمع کرد و بر عليه عبدوس که مجدداً به بست رفته بود، قيام کرد. اين بار عبدوس (عبدالله) پايداری کرد وقيام کنندگان را بقوت سپاه متفرق ساخت. (۶4)
در همين اوقات سياری حاکم سيستان نيز وفات کرد(صفر۲۲۲ هـ) و عبدالله بن طاهر از خراسان، الياس بن اسد را که قبلا هم سيستان را ديده بود. برای قلع وقمع خوارج به سيستان فرستاد و اوهنگامی رسيد که شيرازه اوضاع اقتصادی و مالی سيستان ازهم گسيخته بود «و هيچ مال اندر بيت المال نمانده بود. ازمردمان شهر مالی بستد.»(۶۴) وسپس به تعقيب خوارج برآمد. خوارج که بعلت قحط وخشکسالی وجنگ های مکرر باحکام خراسانی در سيستان ضعيف شده بودند، روی به کرمان نهادند و بدان سو رفتند. (۶۵)
پس از الياس بن اسد، اداره سيستان به نصر بن سياری (پسر عم حسين سياری) سپرده شد و نصرپسرخود سياربن نصر را به بست فرستاد تا از امور آنجا وارسی کند. ولی چون کفايت کافی نداشت، مردم بست بر حاکم جديد شوريدند و وی را پس از برخورد مختصر دستگير و زندانی ساختند. رهبر اين شورش محمد بن واصل نام داشت. نصر سياری چون از قضيه آگاه شد، چند تن از بزرگان و معاريف سيستان را برای شفاعت و رهايی پسر خود و دلجوئی مردم به بست فرستاد. در ميان شفاعتگران سيستان دو نفر نماينده سياری هم شامل بود که عبارت بودند از محمد بن سيف طارابی امير شرط سيستان و ديگری با يعقوب راسبی. اينان مردم بست را دلجوئی کردند و بروش ولسی پسر نصر سياری را با خود به سيستان آوردند. رهبر شورش بست نيز با ايشان به سيستان رفت ومورد استقبال گرم حاکم سيستان قرار گرفت و مجدداً به بست بازگشت. (۶۶)
چندی بعد از طرف عبدالله بن طاهر، ابراهيم قوسی به حکومت سيستان منصوب شد(۲۲۵ هجری = ۸۳۹ م) او چون به سيستان رسيد، پسر خود اسحاق را بحکومت بست فرستاد. ابراهيم با تمام فرقههای سيستان روش مسالمت آميز در پيش گرفت. ولی اسحاق پسر او که تجربه حکومت نداشت، با مردم بست سختگيری ميکرد. مردم بست از او شکايت کردند و ابراهيم پسر را باز خواند و بجای او پسر ديگر خود را فرستاد. اما اين پسر دوم هم آنقدر بد رفتاری کرد که مردم به پسر اول (اسحاق) راضی شدند و دوباره او را خواستند و او به بست رفت و در آنجا بود تا درگذشت (۲۲۶ هـ = ۸۴۰ م) با مرگ اسحاق و رفتن احمد برادرش بجای او، بست مجدداً طغيان کرد. (۶۷)
خشم طبيعت، شلاق قيام :
هنوز چند صباحی از خشکسالی و قحط ۲۲۰ هجری نگذشته بود و مردم هم درين مدت نتوانسته بودندجبران خساره و خرابیهای ناشی از خشکسالی را بنمايند که باز درسال ۲۲۷ هجری(۸۴۱ م) سرمای سخت سيستان را فراگرفت و اين سرما بحدی شديد بود که کليه محصول را دچار آفت ساخت و خصوصاً درختان ميوه و تاکستان انگور را بکلی سياه و خشک کرد و نه تنها به محصولات سردرختی و زير درختی صدمه رسانيد، بلکه مردم را نيز دچار بيماری و مرگ و مير مرض و با ساخت.(۶۸)
اين سرما زدگی مخصوصاً در وضع اقتصادی مردم بست بیاندازه موثر افتاد. چه «بست شهری بزرگ بود بر لب هيرمند، با ناحيتی بسيار، و جای بازرگانان بود و از او ميوهها بر میخاست که خشک ميکردند و به اطراف میبردند.» (۶۹) اما در آن سال تجارت خشکبار و ميوه و محصولات سردرختی و زيردرختی نيز درين شهرستان از ميان رفت و وضع اقتصادی مردم بيش از پيش پريشان شد.
حکومت عبدالله بن طاهر درين مصيبت، هيچگونه کمکی بمردم نکرد و حاکم سيستان ابراهيم قوسی و پسرانش هم با استفاده از موقع، مشغول بيع و شرای زمين و ضياع و سرای بودند و محله حوربندان را در حومه زرنج از مالکان آن خريدند و متعلق بخود ساختند، و بدينگونه از گرسنگی مردم سوءاستفاده کردند. بخصوص که طاهر هم بعد از مرگ پدرش عبدالله (۲۳۰ هـ) ابراهيم را در سيستان ابقا کرد و او با خاطر جمع، احمد پسر سختگير خود را بحکومت بست فرستاد، تا ماليات سالهای گذشته را از مردم جمع کند. چون مردم بست از پيش احمد را ميشناختند و از او دل خوشی نداشتند، همينکه شروع به جمعآوری ماليات کرد، مردم هم دست به شورش زدند و بر ضد احمد قيام کردند.
بُست پيش آهنگ قيام :
بست دومين شهر سيستان بود که در ملتقای دو رود خانه بزرگ هيرمند و ارغنداب موقعيت داشت و بگفته مولف حدودالعالم: جای بازرگانان بود و از آنجا ميوه خشک به خارج صادر ميکردند.
دهۀ ۲۳۰ هجری از دهه های طوفان زای تاريخ سيستان محسوب میشود. مدتها بود که هر روز خبرهای نامساعدی از «بست» به زرنج ميرسيد. ابراهيم فرمانروای سيستان در ابتدا به اين خبرها وقعی نمینهاد تا اينکه روزی پيکی تندرو به کاخ ابراهيم آمد و خبر داد که مردم بست قيام کرده و سراسر شهر به طغيان برخاسته است. اين قيام را که عياران بست براه انداخته بودند، مردی بنام «عشان بن نصر» از روستای بولان آن را رهبری ميکرد.
حاکم سيستان ابراهيم با اطلاع اين خبر دريافت که خاموشکردن اين آتش از دست پسر او احمد پوره نيست، لذا سپاهی تحت قومانده يکی از نزديکترين مردان خود بنام سليمان بن بشيرحنفی روانه بست کرد تا در دفع شورش عشان ، احمد را ياری دهد. سليمان به بست رسيد و پس از نبردی خونين موفق به پراکندن شورشيان شد. دستهئی از مردم را که در شورش شرکت داشتند، دستگير کرد و «عشان» را که بقول صاحب تاريخ سيستان «مردی بزرگ بود و اصيل و از سيستان بود.» (۷۰) دستگير کرده کشت و سر او را به سيستان نزد ابراهيم فرستاد. ابراهيم دستور داد تا «سرعشان را بردار کردند.» بدينگونه او ميخواست رعب و وحشتی را در دل مخالفين افکند و پايان شورش سرکوب شده را اعلام دارد. ولی عياران سيستان وقتی سرعشان را بر دار ديدند، دست به تظاهرات زدند و سرپيشوای خود را گرفته با احترام تمام آنرا به گور کردند و هيچ کس ازمحاظان وماموران امنيتی هم جرأت نکرد جلو هيجان مردم را بگيرد.
طولی نکشيد که، بست دوباره کانون هيجان و طغيان گشت. اين بار مردی بنام «احمد قولی» که يکی از عياران سرشناس بود، رهبری طغيان را بدوش گرفت و ديری نگذشت که «عياران و مردان مرد بسيار با اوجمع شدند چه از بست و چه از سيستان(زرنج).»(۷۱)
و همه بر ضد احمد بن ابراهيم قوسی برخاستند. ابراهيم برای اينکه اوضاع را آرامتر سازد، پسر سختگير خود احمد را از بست فرا خواند و حاکمی نرمتر بنام «يحيی بن عمرو» که مردی محترم بود به آن صوب فرستاد و «او مردمان را بنواخت و بدو آرام گرفتند.» (۷۲) ولی دوران اين آرامش کوتاه بود، و اصولاً يحيی بن عمرو هم با اينکه حاکم برگزيده ابراهيم بود، نميتوانست تمام تمايلات و نظرهای ابراهيم را برآورده کند، زيرا ابراهيم ميخواست که يحيی کليه دستههای مخالف را ازميان ببرد، ولی يحيی ميل داشت با مردم مدارا کند.
ابراهيم پس از مدتی که اوضاع بست آرام شد يحيی را معزول کرد و پسر خويش احمد را مجدداً به آنجا فرستاد و اوهم سليمان بن بشيرحنفی را که از نزديکان اوبود اختيار داد تا شهر را در تسلط خويش گيرد و مردی را بنام «خاقان بخاری» مامورجمعآوری خراج و بقايای ماليات سالهای قبل کرد. اين مرد برای وصول ماليات مردم را شکنجه داد تا باصطلاح قصد احمد را از گرده مردم ناتوان گرفته باشد و ضمناً خوش خدمتی خود را به احمد نيز نشان بدهد. ولی نتيجه اين عمل او، آن شد که مرم بدور «بشار بن سليمان» که از بزرگان و معاريف شهر بست بود، جمع شوند تا بر ضد احمدبن ابراهيم قيام کنند. بشارهم بجنگ احمد برخاست و پس از نبردی مختصر، احمد را بجانب سيستان فراری ساخت و خود «شهربست فرو گرفت و برمردم جورکرد.» (۷۳)
احمد قولی رهبر طغيان درين روزها مجبور بفرار شده بودو مردم دنبال رهبر ديگری ميگشتند تا از کوششهای خود برای دفع ظلم بشار استفاده کنند. درين وقت «صالح بن نصر»(*) برادرعشان شهيد را به پيشوائی خودبرگزيدند و همه دستههای سياسی شهر به او کمک کردند و«مردم بسيار با او جمع شد از سيستان و بست- و يعقوب بن ليث و عياران سيستان او را قوت کردند.» (۷۴)
اين اولين باری است که ازيعقوب ليث در وقايع سال ۲۳۲ هـ سيستان نام برده میشود و بدون شک وجود او و عياران سيستان در پيروزی صالح بن نصر بستی نقش سازنده و تعيين کننده داشته است.چنانکه در نخستين جنگی که با بشار روی داد، بشار کشته شد و بست يکباره به دست صالح بن نصر افتاد.(۷۵) و صالح، مقام سرهنگی بست را به يعقوب سپرد.(۷۶)
مؤلف نامعلوم تاريخ سيستان جای ديگری به قوت و نقش يعقوب اشاره کرده ميگويد: « و کار صالح بن نصربه بست بزرگ شد و اين همه بقوت يعقوب بن ليث و عياران سيستان بود، و اين ابتدای کار يعقوب بود. و مردمان بست اندر محرم سنه ثمان و ثلثين و مايتی (۲۳۸ هـ) صالح بن نصر را بيعت کردند و خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد۰» (۷۷)
قيام بست بر ضد حاکم دست نشانده خراسان، البته کاری شگرف بود، ولی مسلم بود که اين کار زمانی نتيجه ميدهد که شهر «زرنج» کرسی سيستان (که در آن روزها مطلقاً بنام سيستان خوانده ميشد) نيز بدست قيامکنندگان افتد. علاوه بر اين هنوز در اطراف بست و شهرهای نزديک آن، فرقههايی بودند که خيال مخالفت داشتند. ابراهيم قوسی نيز مسلماًخود را برای سرکوبی صالح و ياران او آماده ميساخت. بهرحال آينده اين اقدام تهورآميز هنوز بر هيچکس روشن بود.
مخالفت عمارخارجی با قیام :
اولين مقاومتی که در برابر صالح بستی بعمل آمد از طرف اهالی «کش» (شهرکی در دست چپ هيرمند سفلی بين بست و رودبار) بود. بدين معنی که خوارج مقيم «کش» به رهبری «عمّارخارجی» سر به مخالفت برداشتند وميخواستند در راه جنبش مردم سنگاندازی کنند اما صالح سه تن از سرهنگان سيستان يعنی «کثير بن رقاد» (يا رفاق بگفته گرديزی، رقاق بقول اصطخری)(۷۸) که مامای يعقوب ليث ميشد و يعقوب ليث و درهم بن نضر را با گروهی از عياران به مقابله با عمارخارجی به«کش» فرستاد، درنتيجه عمارشکست خورده فرارکرد.(۷۹)
اما درهمين زمان خطر بزرگ ازجانب غرب يعنی از جانب ابراهيم حاکم سيستان متوجه بست شد. ابراهيم حاکم سيستان پسر ديگر خود محمد را به جنگ صالح به بست فرستاد(۲۳۹هـ). درجنگی که ميان طرفين واقع شد، صالح شکست خورد و ياران اوپراگنده شدند وخودش به کش متواری شد،مدتی درآنجاماند تا ياران پراگنده براو جمع شدند و دوباره متوجه بست شد، وقتی به حدود قريه «ماهي اباد» رسيد، محمد پسر ابراهيم قوسی مجدداً سپاهيانی بمقابل او فرستاد، ولی سپاهيانش شکست خوردند و به طرف قلعه بست بازگشتند و درقلعه حصار گرفتند.
صالح که متوجه شد امکان تسخير قلعه برای او به اين زودی ممکن نيست، از تسخير بست منصرف شد و وبا مشورت یعقوب لیث ناگهان عنان عزيمت را متوجه زرنج کرد واز راه «ميان بر» (دشت مارگو، مارجه) خود را به پايتخت بمحل «عسکر يا لشکر» نزديک زرنج رسانيد. ابراهيم قوسی به مقابله پرداخت و درنزديک دروازه «آکار» زرنج جنگی سختی درگرفت (۲۰ ذی الحجه ۲۳۹ هـ). در ختم روز ابراهيم بشهر به دارالاماره برگشت و صالح نيز همان شب بايعقوب ليث وبرادران او (عمرو و علی و طاهر) و درهم بن نصر وحامد بن عمرو مشهور به «سربادک»* وعده ای ديگر از عياران که در کمند اندازی و شبروی متهور بودند، شبانه با وسايلی خود را به شهر داخل و «بسرای قاسم در شهر فرود آمدند.» (۸۰)
صبح روز بعد که عياران سيستان و دوستان صالح بستی از اين توفيق آنان آگاه شدند، سلاح پوشيدند و بحضور او شتافتند. ابراهيم وقتی از ماجرا خبر شد، خود را شکست خورده يافت، جمعی از روحانيون و مشايخ را نزد عياران و ياران صالح فرستاد، تا اطلاع حاصل کند که مقصودشان از اين کارها چيست؟ و بقول صاحب تاريخ سيستان « اينجا به چه شغل آمدهاند؟»
صالح ظاهراً برای اغفال حاکم گفت: « من اينجا بحرب خوارج آمدهام،» زيرا اين خوارج بودند که برادرم «عشان» را به قتل رساندند. مشايخ بازگشتند. ولی معلوم بود که وارد شدن ناگهانی صالح و ویعقوب ودیگرعياران به شهر و اشغال مراکز حساس، عواقبی غير از جنگ با خوارج دارد. ساعتی چند نگذشت که به ابراهيم پيغام داده شد که بايد از شهر خارج شود. و چون ابراهيم موافقت نکرد، صالح و يارانش سلاح پوشيده از راه خندق که آن روزها خشک و بیآب بود، بطرف برج و باروهای کاخ دارالاماره براه افتادند. بدين معنی که سپاهيان ابراهيم قوسی به شارستان اندرشدند و دروازهها را بستند، حامد سر بادک و عياران فرود آمدند و به باره بر شدند و به بام سرای «حيک بن مالک» بر شدند و از در سرای او بيرون شدند و در شارستان باز کردند... و ابراهيم قوسی را ازين هيچ خبر نبود.» (۸۱) ياران صالح بن نصر بستی بشارستان اندر شدند وبسيار مردم اندر يک ساعت از آنِ ابراهيم قوسی بکشتند... ابراهيم چون خبريافت بر نشست و بدر پارس بيرون شد و سوی درغنجره به عزيمت برفت وشارستان خالی کرد.» (۸۲)
بدينگونه صالح به دارالامارۀ زرنج (که به آن «ارگ» نيز ميگفتند) داخل شد، چنانکه آن روز مقارن ظهر،عياران و يعقوب وصالح، از غذايی که برای ابراهيم قوسی پخته شده بود، نهارخوردند، و اين روز پنجشنبه بود ۹ روز باقی از ذی الحجه سال ۲۳۹ هجری = می ۸۵۴ ميلادی. (۸۳)
ادامه دارد
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
قسمت دوم
سازمان یابی عیاران در سیستان:
سيستان مثل ساير مکانهای خراسان، و ماوراءالنهر و ايران، از مدتها قبل خود را برای تشکل سازمان عياری آماده کرده بود. اين سازمان که اعضای آن را جوانان چست و چالاک و متعلق به طبقات پائين و متوسط جامعه تشکيل ميداد، روحيه صداقت، سخاوت، رفاقت، جوانمردی، شبگردی، دستگيری از مظلومان و مستمندان و نظاير اينها، آنها را بهم پيوند ميزد و رفيق ميساخت، طبعاً چنين روشی موردپسند طبقه جوان و افراد شجاع و از خودگذری قرار ميگرفت که از اوضاع ناراض و در جستجوی راه دفع مظالم بودند.
کمکم کار عياران درسيستان بدانجا کشيد که با عياران ساير شهرها نيز ارتباط يافتند و رهبران و سرپرستانی برای خود انتخاب کردند و چند تن از آنان عنوان سرهنگی گرفتند و از آن جمله بود«ابوالعريان» که «مردی عيار بودازسيستان و ازسرهنگ شماران بود و غوغا (مردم عوام) يار او بودند» (۳۰) و هم او بود که در سال ۱۹۲ هجری سيف بن عثمان طارابی را که از او دربست کمک خواسته بود، همراهی کرد و بسلامت تا دروازه شهر زرنج سيستان رسانيد. ولی سيف ضعيف تر از آن بود که حکومت را از چنگ محمد بن حفص بزور خارج نمايد و در نتيجه برای دومين بار منهزماً بسوی فراه و خراسان کشيد.
در سال ۱۹۹ هجری ۸۱۵ م) باز «مردی برخاست به بست و غوغا، بسيار با او، نام وی حرب بن عبيده از خواش سيستان بود.» (۳۱) اشعث بن محمد حاکم بست برای سرکوبی او برخاست ولی بدست حرب و مردم بست اسير و زندانی شد. (۳۲) حرب بن عبيده از اين پيروزی جزئی بخود مغرور گشت و اعلام داشت که «من حرب حمزه الخارجی رابرخاستهام که اين سپاه عرب با او بس نيايند.» (۳۳)
عامل عربی سيستان، وقتی از زندانی شدن پسرش بدست عياران بست آگاه شد فوراً سپاهی برای سرکوبی قيام کنندگان به بست فرستاد ولی اين سپاه بدون تنبيه بازگشت. درين هنگام اوضاع سيستان هم آشفته شد و شخصی بنام «حمدويه» برضد عامل سيستان يعنی محمدبن اشعث طغيان کرد و عامل را از شهر اخراج نمود.(۳۴) حرب بن عبيده با استفاده از آشفتگی اوضاع سيستان فوراً خود را ازبست به سيستان(زرنج) رسانيد و پس از نبردی مختصر هر دو دشمن خود يعنی هم حمدويه و هم محمد بن اشعث (پدراشعث زندانی) را مغلوب و ازشهر زرنج بيرون راند و «مال و ستور ايشان» را بگرفت.(۳۵)
درين سال پس از آنکه زلزله نيز سيستان را تکان داد و مردم را متضرر ساخت، ليث بن فضل ترسل(دوست هارون رشيد) از طرف مامون رشيد بحکومت سيستان فرستاده شد.(۳۶) در آن روزگار اهميت اقتصادی و سياسی سيستان از نظر خلفای بغداد از مصربيشتر بود چنانکه: ليث بن ترسل روزی هارون رشيد را که از شکار بازگشته بود، خدمتی بموقع کرد و هارون رشيد او را خواند و «گفتا: ترا بمصر همی فرستم اگر کار بر آن جمله کنی که ايزد تعالی فرمودست، به سيستان ترا مسمی کنم تا کارت بزرگ گردد.» (۳۷)
ليث بن فضل ترسل در سال ۱۹۹ هجری که اوضاع سيستان بر اثر اختلافات خوارج و عياران بحرانی شده ميرفت، حاکم قهستان بود و او برادر خود احمد بن فضل را به سيستان فرستاد. مگر حاکم سابق و فراری سيستان محمد بن اشعث با آگاهی از قضيه از حرب بن عبيده زنهار خواست و بقوای حرب پيوست و در جمله سرهنگان او درآمد و بر ضد حاکم جديد عربی بجنگ برخاست. (۳۸)
ليث با اطلاع از موضوع با چهار صد سوار از قهستان خود را به سيستان رساند (جمادی الاول ۲۰۰ هـ) ولی چون درين موقع حرب بن عبيده به جنگ خوارج از شهر بيرون رفته بود، لذا شهر بدست ليث بن فضل ترسل افتاد. هنوز "حرب" از حرب خوارج برنگشته بود که خبر بازگشت حمزه سيستانی ازراه مکران به سيستان رسيد و ليث از مراجعت حمزه بخاطر دفع حرب بن عبيده خوشحال شده، تنی چند از بزرگان خوارج را به پيشواز حمزه سيستانی فرستاد و ضمن يادداشتی از او در دفع حرب خاشی، کمک خواست. حمزه سيستانی نيز به او وعده کمک داد و از اينکه سبب اذيت و آزار خوارج نشده بود، اظهار ممنونيت کرد. سپس حمزه خود را برای جنگ با هموطنش (حرب خاشی) آماده کرد.
درين وقت قوای حرب به سی هزارنفر سوار و پياده ميرسيد. (۳۹) در نبردی که ميان طرفين واقع شد، حمزه «از ياران حرب بن عبيده بيست و اند هزارمرد بکشت.» (۴۰) و محمد بن اشعث درين جنگ شکست خورده به شهر پناه آورد، مگر بدست ليث بن ترسل گرفتار و تکه تکه شد.(۴۱)
اين اولين برخورد عياران و خوارج در سيستان بود، و عياران را روشن ساخت که هنوز خوارج در سيستان پر قدرت اندو به آتش زير خاکستر ميمانند که با رفتن حمزه از سيستان چند روزی خاموش گشته بودند. ازين وقت ببعد، ليث برای حفظ خود و آرامش اوضاع راه ديگری در پيش گرفت و آن روش مدارا کردن با عياران و قوتهای مخالف بود. بگفته تاريخ سيستان : « و ليث هرچه به سيستان بدست آوردی طعام ساختی و عياران سيستان را مهمان کردی و خلعت دادی و خوارج نيز بروزگار او به شهر آمدی و رفتی.» (۴۲)
چهار سال بعد (۲۰۴ هـ) حکومت سيستان به اعين بن هرثمه داده شد و او به نيابت خود عمرو بن هيثم را به سيستان فرستاد و خودش نيز متعاقبأ به سيستان وآرد شد (بيستم شوال ۲۰۴ هـ) و با مردمان نيکوئی کرد. (۴۳) طولی نکشيد که غسان بن عباد والی خراسان، اداره سيستان را به عبدالحميد بن شبيب داد(رمضان ۲۰۴ هجری).
در سال ۲۰۶ هجری طاهر پوشنگی حکومت سيستان را به محمد بن حضين قوسی داد و وی «با مردمان نيکوئی کرد و ضياع بسيار خريد و دل مردمان بخويشتن کشيد از نيکوئی کردن.» (۴۴) از اواخر سال ۲۰۵ هجری به بعد سيستان جزو قلمرو طاهريان گشت و اولين حاکم طاهری سيستان، طلحه بن طاهر پوشنگی بود که وی به نيابت خود، الياس بن اسد (برادر نوح و يحيی و احمد پدر اسمعيل سامانی) را به سيستان فرستاد (۲۰۸ هـ). بعد از الياس حکومت سيستان به معدل بن حضين قوسی و سپس به محمد بن احوص و بعد به محمد بن اسحق و بعدتر به محمد بن يزيد و سپس به حسين بن علی سياری رسيد. (۴۸)
در عهد حکومت محمد بن يزيد و حسين سياری (۲۱۱ هـ) «باز به بست مردی بيرون آمد از جمله عياران سيستان و غوغا (مردم عوام) برو جمع شد.» (۴۶) تا آنکه عيسی بن احمد از طرف حسين سياری موفق به پراکندن آنان شد و به سيستان بازگشت.
در سال ۲۱۳ هجری وقتی احمد بن خالد بحکومت سيستان نامزد شد، حمزه سيستانی هنوز حيات داشت و خوارج پرقدرت بودند و بنابرين از ورود او به سيستان ممانعت کردند و در جنگی که ميان او و طرفداران حمزه واقع شد، احمد بن خالد شکست خورده بخراسان مراجعت کرد. (۴۷) کمی بعد از شکست احمد بن خالد حمزه سيستانی نيز از جهان چشم پوشيد (۱۸ جمادی الاول ۲۱۳ هـ) و خوارج ابواسحاق جاشنی (معرب گاشن، يکی از محلات سيستان) را که «مردی مسلمان و نيکوسيرت و عالم بود» به پيشوائی خود برگزيدند. ولی او بعضی از اعمال خوارج را محکوم کرد و از ارتکاب آن اعمال، آنها را منع نمود، مگر خوارج از اوامر او فرمان نبردند و او هم از رهبری خوارج استنکاف ورزيد. خوارج که متوجه نيات پيشوای خود شدند، چنان او را تحت فشار و انکار گذاشتند که ناچار بيک بيشهنی در «نيزار زره» پناهنده شد تا در همانجا بمرد.(۴۸)
بعد از ابواسحاق، خوارج «اباعوف» از اهل کرنگ سيستان را به پيشوائی خود برگزيدند. وی که مردی سرسخت و جنگاور دلاوری بود، از سال ۲۱۳ هجری تا ۲۲۰ هجری در جنگهای متعدديکه حکام سيستان بر خوارج تحميل ميکردند، شرکت داشت و همه جا سپاهيان حاکم در جنگ با او «به عجز باز ميگشتند» و او پيروزمند و سر بلند از نبرد بيرون میآمد.
درين جنگها حاکم سيستان محمد بن احوص و عزيز بن نوح که در رأس لشکری از هرات به کمک محمد بن احوص به سيستان برای سرکوبی خوارج آمده بود نيز کشته شدند و عدهيی هم از روحانيون سيستان که به تحريک حاکم آنجا در جنگ بر ضد خوارج شرکت جسته بودند، کشته شدند. (۴۹)
سه شرط آبادی سيستان:
درگذشته مردم سيستان مثلی داشتند که ميگفتند:«شرايط آبادانی سيستان بر سه بند بستن نهاده اند؛ بستن بند آب، بستن بند ريگ، و بستن بند مفسدان. هرگاه که اين سه بند اندر سيستان بسته باشد، اندر همه عالم هيچ شهری به نعمت و خوشی سيستان نباشد و تا همی بستند چنين بود و چون ببندند چنين باشد.» (۵۰)
متاسفانه در آن زمان که ما از آن سخن ميزنيم، براثرآشفتگی اوضاع سياسی و اجتماعی، بعضی از اين سدها شکسته بود و سيستان در وضع ناخوشآيندی قرارداشت.
يکی از بدترتین وخطرناکترين اين بندها«بندمفسدان» بودکه در سيستان از ورود قبايل عرب (بنی بکروبنی تميم) و جابجا شدن خوارج در سيستان تا ظهور يعقوب،شکسته بود و دهقانان زحمتکش سيستان براثر کشمکشها و مخالفتهای قومی اعراب با حکام عربی و يا در ميان خودشان، همواره متضرر ميشدند، يا کشت و حاصلشان بر اثر جنگهای قدرت طلبی به غارت ميرفت و يا اگر حاصل آنرا جمع کرده بودند باز هم صرف جنگها وشورشها ميشد وعلاوه بر آن وضع خراجها مکرر در مکرر حکام بخاطر دفع شورشها واقعاً مردم را خاکسترنشين ميکرد.
بوسورت به استناد«عقدالفريد» در مورد دو دستگی قبايل بنی تميم و بنی بکر درسيستان روايت جالبی دارد و مينويسد:«ابوعبيده ميگويد، دکانی بودکه بکر بن وايل درسجستان برآورده بودند، اما تميميان آن را ويران ساختند. تميم آن را دوباره بساخت، امااين بار«بکر» آن را ويران کرد. دوطرف رويهم رفته بيست وچهار بار اين کار را تکرارکردند. ابن حلزه يشکری در اين باره گفت: ای دوست جوشنم را بياور، زيرا جنگ ميان ما وتميم آغازشده است.» (بوسورت، ص۱۱۲،عقدالفريد،ج ۲،ص ۳۱۹)
بستن بند ريگ هم در سيستان به سبب وزش بادهای شديد معروف ۱۲۰ روزه سيستان که نه تنها مزارع وکشتزارهاو شبکه ها آبياری را متدرجاً بزير ميگرفت، بلکه بعضاً شهرها را نيز زير ريگ مدفون ميساخت، ازجمله کارهای دايمی دهقانان سيستان بود، و بايستی از توجه روزمره مردم به دور نباشد.
ابن حوقل ميگويدکه درسال ۳۵۹ هجری مسجدآدينه زرنگ را شنهای روان فراگرفت وتقريبا ْپيرامون شهر را احاطه کرد۰( صورت الارض ،ص ۱۵۳) برای مبارزه با اين شنهای روان، باروهايی ازخاک برمی آوردند و پرچينهای ازبريده های چوب ميساختند و دری در زير اين پرچينها باز ميگذاشتند تا باد از طريق آن داخل شود و ذرات ريگ را به هوا بپراکند.
تاريخ سيستان ميگويد که هرسال ۰۰۰ر۳۰درهم برای مصارف بندهای ريگ تخصيص ميدادند تا آنرا درجلوگيری ريگهای روان مصرف کنند و ۰۰۰ر۵۰ درهم برای ساختن پرن وسدخاکی ،درگذرگاه رودهاو پيش کشتزارها تخصيص مييافت . و ۰۰۰ر۳۰ درهم برای بازسازی پلها وکرانه رودخانه ها و جوي های آبياری وساختن قایق هايی برای گذراندن مردم ازهيرمندکنارمی گذاشتند. (ص ۲۶ببعد)
رود هیرمند وبند رستم ، عامل عمدۀ آبادی سیستان :
سومين شرط آبادی سیستان، بستن بندآب بر رودخانه هيرمند است. مردم سيستان دريافته بودند که برای استفاده درست از آب هيرمند بايستی آنرا مهار بزنند و جلو آنرا بند کنند تا از آب سرکش رودخانه به دلخواه استفاده شود.
يعقوبی مؤرخ و جغرافيه نويس عربی عهد طاهريان، هيرمند را «رودخانه هزار بازو» گفته و نوشته است. «آب هزار نهر باين رودخانه فرو ميريزد و هزار نهر از آن آب ميگيرد.» (۵۱)
بنابرين آبی که اين رودخانه و معاونين آن از کوهساران مرکزی کشور با خود به سيستان نقل ميدهد، مخلوطی از گِل و لايه و رسوبات دره ها و کوهپايه ها و دشتهايی است که هيرمند و معاونين آن، آنها را در مینوردد و به سيستان حمل میکند. از همين جهت خاک سيستان بسيار ميده و حاصلخيز است و رطوبت را بخوبی نگاه ميدارد و مانع نفوذ آب در شکم زمين (بعد از ۳-۴ متر) ميگردد وطبق گمانه زنیهای اهل فن، سيستان فاقد آب تحت الارضی است و از همين جاست که سيستان را زاده هيرمند ميدانند و هرگاه هيرمند بدآنجا فرو نمیريخت، سيستانی وجود نميداشت.جريان رودخانه هيرمند از منبع تا قلعه بست بشدت سرکوب دارد و قبل از بستن بند کجکی (در۱۳۳۰ ش= ۱۹۵۰م) مردم بالای لشکری بازار کمتر از آب هيرمند مستفيد ميشدند.فقط در نزديکیهای بست است که هيرمند از غريوش ميکاهد و بآرامی بر بستر خود ميلغزد و بصورت يک رودخانه فياض درمیآيد. و گويا بست اولين شهری بوده که از اين رودخانه مشروب ميگشت. رودخانه هيرمند که از پای ويرانههای تماشائی بست ميگذرد، در يک کيلومتری جنوب بست با رودخانه ار غنداب يکجا شده، ابتدا بطرف جنوب، سپس بسمت غرب و بعد باستقامت شمال بحرکت خود ادامه ميدهد.در نزديکی بند کمالخان در نيمروز، هيرمند وارد «دلتای» خود ميگردد و از آنجا چون شريانی پرتوان، در پيکر سيستان ميدود و سرتاسر جلگه را شاداب وسر سبز ميکند۰اما استفاده از آب هيرمند بصورت طبيعی ناممکن است و فقط با مهارزدن و به بند کشيدن آن میشود از آن استفاده دلخواه کرد.
از قرنها پيش، برای بستن بندهای آب بر روی هيرمند و رد کردن آن به شاه نهرهای طويل و عميق و پر عرض که هر کدام بشاخههای متعدد کوچک تقسيم ميشد، مردم سيستان را رسم چنين بوده و هست که «حشر» کنند و از دو تا سه ماه در سال را عموماً به بيگاری درين کاربسر برند.کارحشر(کار دسته جمعی مجانی) بدون هيچگونه اختلافی، صرف نظرازمشرب و مسلک و اختلافهای قومی، انجام ميگرفت و شايد همين کارهای دسته جمعی هر ساله سيستانيان، يکی ازعلل قيامها و عصيانهای مردم اين سرزمين بر ضد اعراب بوده باشد.
سيستان از لحاظ نداشتن سنگ و کوه ضربالمثل است و چون بندهای آب اکثر از گز و خاک احداث ميشده و آنهم در هنگام کمی آب، لهذا با اولين فشار سيلابهای بهاری اين بندها از ميان ميرفتند و کار ترميم و يا تعمير مجدد بند باز مدت ها وقت لازم داشت و عرق ريزی و کاردسته جمعی يعنی «حشر» را ايجاب ميکرد. از اينجا است که سيستانيان بستن بند آب را با ساير بندهای آنجا ضربالمثل ساخته بودند تا از توجه روزانه بدور نباشد. محکمترين وقديمترين بنديکه جغرافيانگاران عرب و جهانگردان اسلامی بر روی رودخانه هيرمند سراغ دادهاند، «بند رستم»منسوب به پهلوان نامدار سيستان است. اين بند که ظاهراً پخته و ازسنگ ريزه و چونه اعمار شده بود و موقعيت آن را د رمحل رودبار در نزد يکیهای بند کمال خان سراغ ميدهند، هرگز از سيلابهای مدحش هيرمند صدمه نديد و نشکست ولی در اواخر قرن چهاردهم ميلادی (۱۳۸۳م= ۷۸۵هـ) امير تيمور آنرا خراب کرد. (۵۲) ولی مجدداً ترميم گشت. در سال ۸۱۱ هجری شاهرخ با همه ذوق و علاقه به مرمت خرابیهای پدرش، در حق سيستان ظالم شد و بسعايت بدخواهان که مفسدان سيستان بودند، طوری آنرا ويران ساخت که هرگز ديگر تعمير يا ترميم نشد و بالنتيجه سيستان نيز خراب و بويرانه موحشی تبديل گشت.
مؤلف کتاب احياء ا لملوک که از شهزادگان صفاری و بخاندان کيانی سيستان خود را نسبت ميدهد، اين بند را به جد اعلی رستم يعنی گرشاسب نسبت داده شرح خرابی آنرا بدست شاهرخ میرزا در۸۱۱ هجری (=۱۴۰۹م) اينطور بازگو ميکند: جمالالدين سيستانی مشهور به مير ساقی که جمعی از اقوام او را ملک قطب الدين کيانی تيولدارسيستان کشته بودو اومدتهاقبل ازسيستان به هرات گريخته بودودرخدمت ميرزا شاهرخ ميزيست، هنگام محاصره شهرسيستان(زرنج)ازجانب شاهرح به شاهرخ عرض کرد که: «اين هم قسمی از فتح است که کل مملکت را خراب سازيم و بندها را از هيرمند برداريم، آنوقت خود اهل قلعه و شهر به پايه سرير اعلی خواهندآمد.»(۵۳)
جمعی ديگر هم نظر او را تائيد کردند و باين صورت اردوی شاهرخ را بر سر «بندها ونک» (مقصود همان بند رستم است) آوردند و آن بندی بود که در زمان گرشاسب بسته بودند به سنگ و آهک، و از آن تاريخ هر پادشاه بدان افزوده بود و آبادی سيستان ازو بود.
اين بند را به اين صفت خراب کردند که سرکه کهنهبر سنگ ميريختند و به ميتين فولاد آبدار ميشکستند. چهل فرسخ در هشت فرسخ و بعضی محال دوازده فرسخ از آن بند و ساير بندها مثل بند حمزه بلواخان (ظاهراً منسوب به حمزه آذرک) و بنديکاب (امروز از آن بنام بنديکه يا يکاو يادميکنند.) که سرابان و بيابان زره و را مرود و حوضدار و کُندر از آنجا آب میبردند. و آبادی طرف شرقی هيرمند بنوعی بود که قلعه زرنج و حصار طاق و مواضع آن در شهر و پشت شهر و چهار کمر شهر و بلکه تا اوق (قلعهکاه) همه عمارت بود کوچه بکوچه، اين بند را که اشرف بندها بود خراب ساخت و تابلواخان برفت و همه را خراب کرد و از آنجا بخشکر ود (خاشرود) مراجعت نمود و به هرات رفت.» (۵۴)
بر طبق اطلاعات جغرافيون عربی، از اين بند به بعد آب هيرمند به پنج نهر بزرگ تقسيم ميشد که بزرگترين آنها، يکی نهر «سنارود» وديگری «نهر طعام» بود که بسوی زرنج جريان میيافتند و پس از شادابی روستاهای متعدد دو طرفه خود، اولی از سمت غرب و دومی از جانب جنوب بشهر زرنج داخل شده، بعد از آبياری بوستانهای شهر ومنازل مردم، نهر طعام از جانب شرق بسوی ولايت نيشک بجريان خود ادامه ميداد و سنارود از گوشه شمال شرق از پای ارگ زرنج از نزديک در وازه کرکويه بسمت شمال و هامون هيرمند جريان میيافت. (۵۵)
ادامه دارد
++++++++++++++++++++++++++++
مدخل:
در دوران قبل از ظهور صفاريان، در طول دو صد سال، سيستان کانون پرسروصدای گروهها و دستهجات مختلف اجتماعی و سياسی ازقبيل گروه «المطوعه» (غازيان)، فرقه خوارج، و دسته «عياران» (ياجوانمردان)، با يک نوع تشکيلات منظم سری و زيرزمينی بود.
گروه المطوعه (يا غازيان) مرکب از افرادی بودند که برضا و طوع و رغبت خود بطورداوطلبانه، درراه پيشرفت اسلام با کفار مرزها، بدون معاش ودستمزد ميجنگيدند وغالباً شامل لشکرهای خليفه يا سلطان میبودند.
فرقه خوارج، بيشتر متشکل از افراد مذهبی و متعصب بودند که از اصول دين اجازه نميدادند يک سر موی خلاف رفتاری شود و لذا اعمال حکومت را درصورت تخطی ازاصول يا فروع دين انتقاد ومحکوم ميکردند. اينان با تبليغات مذهبی خويش، پيروان بسياری در ميان دهقانان و پيشه وران کم درآمد سيستان داشتند. مگر از لحاظ روحيه ملی مردم سيستان، اين گروه دو نقطه ضعف داشتند:
نخست اينکه، مردمی متعصب و مذهبی بودند وجنبه مذهبی آنان برحس مليت وميهن پرستیشان میچربيد. دوم اينکه چون بيشترشان ازمهاجران عرب بودند، طبعاً آن علاقه و صميميتی را که میبايست نسبت به ملت و ميهن داشته باشند نداشتند. نمونه ئی از تعصب مذهبی اين گروه همانا چشم پوشی و انصراف حمزه بن آذرک شاری از جنگ با خليفه بود که در بهترين موقع سياسی بدون اينکه کار سيستان را با دستگاه خلافت يکطرفه نمايد بفکر نبرد با کفار افتاد و از جنگ با خليفه روی برتافت.
علاوه بر آن اختلافات و دودستگی ميان قبايل بنی بکر و بنی تميم خوارج و زد و خوردهای داخلی آنها، مردم را بحدی کوفته و خسته و از کار و بار زندگی روزمره وامانده و دلسرد کرده بود که سرانجام مردم آهسته آهسته از صفوف خوارج، خارج شده، بسوی گروه اجتماعی ديگريکه تعصب مذهبی نداشتند و بيش از هرکسی و پيش از هر چيزی، در جستجوی دفع مظالم بودند، روی آوردند. اين گروه، گروه معروف «عياران» (یا جوانمردان) بود که روحيه پاکی، صداقت، رازداری، محبت، فداکاری، دستگيری از مستمندان، شکيبائی و تحمل، حاضرجوابی، نمک شناسی، استواری در رفاقت و دوستی و سختگيری در دشمنی، پابندی بعهد و ميثاق، شبگردی، چالاکی وچستی و نظاير اينها اعضای اين فرقه را بهم مرتبط ميساخت.
سيستان برای پيشرفت اين فکر هم از جهت تاريخ و هم از لحاظ سياسی و روحيه ملی کمال آمادگی را داشت و از برکت برخورداری تمام اين زمينههاست که تنها در سيستان و در شهرهای زرنج و بست بود که عياران امکان بدست آوردن قدرت سياسی را فراهم کردند و در کار بدست گرفتن حکومت توفيق يافتند.
معنی لفظ عيار و اصل عياری:
محقق دانشمند و دقيق ايران، مرحوم بهار، در مورد اصل عيار پيشگی و ريشه آن نظريات پذيرفتنی ارائه کرده و مينويسند:«عيار»: در لغت عرب ريشه و اصلی برای خود ندارد و در لغات عربی هم معنی درستی برای اين لغت نشده است. گويند: عيار کسی است که بسيار بيايد و برود و صاحب ذکاوت تيز باشد. و نيز گويند کسيکه بسيار گردش کند و چالاک باشد. و اين تعبيرها از نبودن اصل و ريشه حقيقی اين لغت در زبان عربی حکايت ميکند و چنين بنظرميرسد که کلمه «عيار» معرب و از فارسی ماخوذ باشد، و اصل آن «اييار» پهلوی باشد به معنی «يار» که عربی آن «رفيق» است و اصل اين لغت در پهلوی قديم «ادی وار» بوده است و بعدها « ای وار» و « ای يار» و در زبان فارسی «يار» شده است و بنابرين بايد لفظ «عيار» از پهلوی ماخوذ شده باشد.» (۱)
دانشمند مذکور در اثبات اين نظر که لغت «عيار» و «اييار» و «يار» از يک ريشهاند، از قول بيهقی شاهد آورده، گويد: غلامان مسعود که درحرب دندانقان گريخته و بسلجوقيان پيوسته بودند، در حين جنگ «يار يار» فرياد ميزدند و بدينگونه غلامان و بيشترلشکريان آن عهد در رديف عياران بودند.(۲)
مرحوم بهار در مورد مسلک عياری و عيار پيشگی ميگويند:«عيار و عيار پيشگی درخراسان زمين عنوان خاصی داشته است و عياران مانند احزاب سياسی امروز، سازمانهايی داشتهاند و در شهرهای بزرگ اين سازمانها دارای روسای بودهاند بنام «سرهنگ» که جامه خاص داشته و آداب و رسوم آنان مخصوص بخودشان بوده است و اصل کارشان به «جوانمردی» بوده و از جان گذشتگی و فداکاری در راه دوست و طلب حق و جستجوی حقيقت و ترک تعصب و دستگيری از خلق وحمايت از مظلوم و عدم انديشه از مرگ و قتل و احياناً بیعلاقگی به اصول يا فروع ديانات و مذاهب و غيره نيز در اين فرقه شهرت داشته است.
در بلادعرب جز در بغداد خبری از اين قوم نداريم ولی در ايران، خاصه خراسان و سيستان و ماوراءالنهر خبر عياران بسيار شنيده ميشود، خاصه بعد از خلافت بنیعباس تا قرن پنجم و ششم هجری در بغداد و ايران زياد نام عياران بگوش ميرسدوبعضی خلفای عباسی باين فرقه متمايل بودهاند و جامه عياران پوشيده اند. جمعيت«فتيان» ياحزب «فتوت» درواقع نوع اصلاح شده اين سازمان بوده است.»(۳)
بگفته دکتر خانلری، «عياران يک ديگر خودرا « برادر» ميخواندند واين نکته نيزمؤيد گمان مرحوم بهار است که کلمه «عيار» راهمان «اييار» پهلوی و «يار» فارسی می داند. کلمه «رفيق» نيزگاهی دراين مورد به کار ميرود که خود معادل کلمه «يار» است.(۴)
سازمان عياران يا جوانمردان:
عياران که بعنوان «جوانمردان شبگرد» (۵) نيز ياد شدهاند از فرقهها و اقشار پراهميت خراسان قرون وسطی بودند. اعضای اين گروه که مرکب از پيشهوران کم درآمد، کشاورزان فقير، عوام متصوفه، جوانان غيور و پرشور و علاقمند به پهلوانی، چوگانبازی، کشتیگيری، شبروی، کمنداندازی، تيغبازی و معرکهآرائی و غيره بودند، دست به تشکل سازمانهای پنهانی (ازهمان اوايل اسلام) زدند که بمثابه احزاب متشکل امروزی ميتوان آنرا بحساب گرفت. (۶)
ظاهراً بغداد، مرکز خلافت نيز در تشکل و پيدايش اين دسته ناراضی از اوضاع اجتماعی وبيداد حکام متمول، از خراسان زمين عقب نبوده است چنانکه در اواخرقرن دوم هجری، امين برای کسب قدرت و تکيه بر مسند خلافت، از نيروی جنگی و معرکهجوئی اين فرقه، يعنی عياران بر ضد مامون و لشکر خراسان استفاده اعظمی نمود. و هرچه در خزانه داشت صرف جنگ کرد و سرانجام «چون خزانه او ازنقود و آستانه او از جنود خالی گشت، آلات وادوات زرين و سيمين را آب کرد و سکه زد. امتعه و اقمشه نفيسه را به نيمه فروخته و بعياران و لوندان ميداد، تا بدفع اهل خراسان قيام نمايند.» (۷)
بگفته مسعودی درين جنگ پنج هزار عيار بغدادی با تنهای برهنه در حاليکه زنگهاوصدفها درگردن داشتندوفلاخن وسنگها در دست، با لشکريان طاهرپوشنگی با مهارت می جنگيدند.(۸)
در تشکيلات و سازمانهای منظم عياران رسم برين بود که، هر ده تن عيار يک نفر سرپرست داشت که «عريف» ناميده ميشد و هر ده تن عريف، يک «نقيب» داشت و هرده نفر نقيب يک «قايد» (سرهنگ) و هر ده سرهنگ يک (امير» داشت که شخص اخير الذکر د رحکم سپاهسالار میبود. (۹)
در شمار سرکردگان و رهبران عياران، از «پدرعهد» و «پير» و«استاد» نيز نام برده شده که ظاهراً در حکم رهبران درجه اول و آموزگاران نخستين موقف مهم داشتهاند.(۱۰)
چون ترک قبايح و رعايت محاسن در ميان عوام الناس، مرام اساسی اين گروه (عياران) را احتوا ميکرد، بنابر آن برای پذيرش در حلقه اين گروه، عياران دارای آداب و شعارهای مخصوص بخود بودند که داوطلب عضويت، با شرايط خاصی پذيرفته ميشد. داوطلب عضويت عهدنامه ميداد وخطبه طريقت در محضر «پدرعهد» يا«پير» (که ظاهراً امير و سرهنگ ونقيب وعريف در آن نيز حضور ميداشتند) خوانده ميشد.(۱۱) سپس داوطلب عضويت از سرصدق با الفاظ بسيار موثر مراسم تحليف را بجای میآورد و ميگفت:« سوگند به يزدان دادار کردگار و به نور و نار و مهر و به نان و نمک و نصحيت جوانمردان، که غدر نکند و خيانت نينديشد.» (۱۲)$و با همديگر سوگند ميخوردند که: «با هم يار باشيم و دوستی کنيم، و به جان از هم باز نگرديم، و مکر و غدر و خيانت نکنيم، و رضا ندهيم، و با دوستان هم دوست باشيم و با دشمنان هم دشمن باشيم، و کار به مراد يکديگر کنيم.» (۱۳)
پس ازمراسم تحليف، آنگاه کمرش میبستند و نمک و آبی به او میچشاندند. وطی کردن مراتب «وفا وصفا وسخا» را يعنی(باخلق خداوفا کردن، سينه را ازکينه صاف داشتن،آنچه داری بمردم بذل کردن)که مراتب جوانمردی بود،برذمت اوميگذاشتند و او نيز شلوار مخصوص میپوشيد. (۱۴) و پارچه سرخ يا زرد بر گردن میانداخت و کمندی در دست و خنجری درکمرميزد. (۱۵) و آماده خدمت جوانمردی ميشد و بدين ترتيب از اهل «جوانمردان» محسوب ميشد.
چون بنای کار عياران، بر چالاکی و چستی و شبروی و شبگردی و طرفداری از مظلومان و دستگيری از تنگدستان بود، لذا ايشان به بدرقه قوافل میپرداختد و فواصل بين شهرها و دهات را از راههای غير معمول وناشناخته از دل بيابانها و کوه ها و درههای صعبالعبور، با شتاب و بدون بيم طی ميکردند و ماموريت خود را انجام ميدادند و هرگاه کاروانی، باج خود را بايشان نمیپرداخت، ضرب شست آنها را بگونه ديگر ميخورد و به همين جهت است که بعضی ايشان را «رهزن» گفتهاند.(۱۶) حافظ گويد:
کدا م آ هن دلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
همينگونه برای کمک بمردم بينوا و يا دفع ظلم از مظلوم از نقبها ميگذشتند يا کمند میانداختند و از برج و باروها بالا ميرفتند و به تهديد ثروتمندان و متنفذين و حکام ظالم میپرداختند. در اينگونه حالات، سلاح شانرا، خنجری برای کندن نقب، يا سوهانی برای بريدن زنجير و قفل و يا کمندی برای بالارفتن بر کنگرههای دژهای ناگشودنی، يا فلاخن برای نشانزدن تشکيل ميداد. (۱۷)
در دوره حکومتهای اموی و عباسی، کارنامههای عياران خراسان شمالی در مرو و هرات و در جنوب در قهستان و سيستان بيش از همه چشمگيرتر است. در سيستان گروه عياران بيشتر درهنگامههای سياسی، پا بپای خوارج سيستان که فرقه آزادیخواه نسبتاً افراطی مذهبی بودند، در طرد ظلم و ستم عمال عربی و گاه در اخراج و دفع آنها از سيستان و خراسان به مبارزه برمیخاستند. چنانکه يعقوب ليث وسه برادراو عمرو و طاهر وعلی در تحت پرورش مامای خودکثير بن رقاديا(رقاق) که از عياران سرشناس سيستان بود، با همراهی و همدستی عياران ديگر سيستان و بست چون، ازهر معروف به «ازهرخر» (۱۸) (پسر عم يعقوب) و حامد سربادک و عزيز بن عبدالله و صالح بستی و درهم بن نضر و غيره توانست از رویگری به سلطنت برسد و نه تنها خراسان را از زير سلطه بغداد نجات بخشد بلکه ايران را نيز نجات بدهد.
اصول جوانمردی :
شعار عيار اين بود: « من مردی عيار پيشهام، اگر نانی بيابم بخورم و اگر نه، ميگردم و خدمت عياران و جوانمردان ميکنم و کاری اگر ميکنم، آن از برای نام ميکنم، نه از برای نان...» (۱۹) و سه اصل جوانمردی بدين قرار بود: «... يکی آنکه آنچه بگوئی بکنی، دوم آنکه راستی در قول و عمل نگهداری، سوم آنکه شکيب را کاربندی... و بدان ای پسر که جوانمردترين مردان از همه آن بود که با چندگونه هنر بود: يکی آنکه دليرومردانه بود وشکيبا به هرکاری وصادق الوعد باشد وپاک عورت و پاکدل، و زيان کس بسود خود نخواهد، اما زيان خود از بهر سود دوستان روا دارد و زبونگيرنباشد و به اسيران دست دراز نکندوبيچارگان را ياری کندو بد را از مظلومان دفع کند و همچنان که راست گويد، راست شنود و انصاف از خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد، بد نکند» (۲۰)
در دوره استيلای مغول وپس ازآن عارفان نامور ما چون : شيخ عطار ومولانا واعظ کاشف هروی و خواجه محمد پارسا، ۷۲ صفت برای عياران وضع کردند که حتی عارفان هم از اجرای آن عاجزند، تا چه رسد به عياران که مردمی بودند کمتر پای بند زهدوتقوای عارفانه. عرفامعتقد بودندکه«لايق و سزاوار نام فتی و جوانمرد» کسيست که تمام فضايل وخصايل اولياء را در خود دارد و با اين همه هرگزانديشه به خود راه نميدهدکه به جايی رسيده است»(۲۱)
«اهل فتوت» خود را جوانمردان قوم ميدانستند و عقيده داشتند که «جوانمردی تن و صورت آدمی است و راستی جان آن» و هرگاه اين جان (راستی) در آن تن بدرستی بدمد، تبديل به تصوف میشود. درواقع خواسته اندپايه واساس عياری وجوانمردی را بريک نوع تصوف اخلاقی بگذارند.به عقيده عطار، به داد خلق رسيدن و دستگيری از مستمندان اساس فتوت و جوانمردی است ، بقول عطار:
فتوت چيست، داد خلق دادن به پای دستگيری ايستادن
جوانمردی چيست ؟
يکی ديگر از اصول عياری، رازداری و راستگوئی است. عياران عقيده داشتند که راستگوئی از اصول مهم جوانمردی است. رازداری و پناهدادن به بيچارگان کمتر از راستی اهميت آن نيست. آنان معتقد بودند که «هرکس همچنانکه راست گويد، راست شنود.» برای اينکه اين اصل با اصل (ياری با بيچارگان) تناقض نداشته باشد، گاهی آنان رفتارهايی داشتند که واقعاً قابل توجه است. درين باره داستان جالبی است که جا دارد بازگو شود.
« روزی به قهستان، عياران نشسته بودند، مردی از در درآمد و سلام کرد وگفت: من رسولم از نزديک عياران مرو، و شما را سلام ميکنند و ميگويند، سه مسئله ما بشنويد اگر جواب دهيد ما راضی شويم به کهتری شما و اگر جواب صواب ندهيد، اقرار کنيد به مهتری ما، گفتند: بگوی. گفت : بگوئيد: جوانمردی چيست؟ و ميان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چيست؟ و اگر عياری بر رهگذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی ديگر مردی با شمشير از پس وی همی آيد بقصد کشتن آن مرد و از آن عيار بپرسد که فلان کس اندر گذشت، او را چه جواب بايد داد؟ که اگر گويد گذشت، غمز کرده باشد و اگر گويد نگذشت، دروغ گفته باشد و اين هر دو از عيار پيشگی نيست و ناجوانمردی باشد.عياران قهستان چون مسئلهها بشنيدند، بيکديگر بنگريدند مردی در آن ميان بود، نام وی فضل همدانی، گفت من جواب دهم، گفتندی بگو تا چه گوی؟ گفت: اصل جوانمردی آنست که هرچه گوئی بکنی و فرق ميان جوانمردی و ناجوانمردی صبر است و جواب آن عيار آن بود که از آنجا که نشسته بود يکقدم آنسویتر نشيند و گويد که تا من اينجا نشستهام از اينجا کس نگذشته، تا راست گفته باشد. »(۲۲)
صفات عياری بنابر سمک عيار :
دانشمند ديگر ايران جناب دکتر خانلری ضمن مقالتی پيرامون «آئين عياری» به استناد داستان يا داستانهای کتاب «سمک عيار» (از اهل سيستان در قرن ششم هجری) نمونههای جالب توجهی جمع آوری نموده و در مجله سخن (دوره ۱۹) نقل کرده است. که قسمتی از آن مقالت اين است: شرايط عياری و صفاتيکه برای عيار لازم است درطی کتاب «سمک عيار» جسته جسته آمده است و از حوادثی که رخ میدهد و کارهائی که عياران میکنند به اين نکات میتوان پی برد. اما اينجا مناسبتر آن است که اين اوصاف را به اجمال از زبان سمک عيار نقل کنيم:
«سمک عيار گفت: ای پهلوان، مردی و جوانمردی ترا سزاست. پنداريم که ما مرديم و عيار پيشه از ما کاری نيايد.مردم عيار پيشه بايد که عياری دانند و جوانمرد باشند، و به شبروی دست دارند، و عيار بايد در حيلت استاد بود و بسيار چاره باشد، و نکته گوی باشد و حاضر جواب، سخن نرم گويد، و پاسخ هر کس تواند داد و در نماند، و ديده ناديده کند، و عيب کسان نگويد، و زبان نگاه دارد و کم گويد. با اين همه د رميدان داری عاجز نبود، و اگر وقتی کاری افتاد در نماند. از اين همه که گفتم اگر درچيزی نماند او را مسلم است نام عياری بر خود نهادن و در ميان جوانمردان دم زدن » (سمک عیار،ج ۲ ص ۲۲۰)
سيد طيب جواد، دانشمندافغانی نکات ديگری را درسمک عيارسراغ ميدهد و مينويسد:« درسمک عيارميخوانيم که: دروازه جوانمرد هميشه گشاده باشد، امابی اجازت درآمدن به خانه جوانمرد،ناجوانمردی است وبازدرهمان جا ميخوانيم که جوانمرد خودفروش نيست و خودرا برخلق عرضه نميکند. درتعصب کسی راکافر نميخواند وبه کتاب وعلم غريب انکارنميکند. صاحب قابوسنامه، خوی خوش وگشاده دستی را شرط لازم عياری دانسته، ميگويد: «جوانمرد بايد متعبد وچرب زبان باشد بی اُفت. پاک تن وپاک جامه وسه چيز را مدام بسته دارد: چشم و دست و زبان را، ازناديدنی، ناکردنی، وناگفتنی و سه چيز رابه دوست ودشمن کشاده دارد: درسرای ، سرسفره وبندکيسه.» آقای جوادعلاوه ميکندکه، نفاق، تکبر، ترس، حسد، دروغ پراکنی، عيب جويی، بخل، بهتان، حرام خوری، جوانمردی را زايل می کند.» (۲3)
حق نان و نمک نزد عياران:
درباره اين اصل عياری که ميگويد: «بر آن سفره که نان و نمک خورده باشد، بد نکند.» بايد گفت که مهماننوازی و نان و نمکدادن خودنيز ازاصول عياری بوده است و گفتهاند: «حدجوانمردی ازحد افزون است اماازآن دو را اختيارکردهاند: يکی ناندادن و دوم رازپوشيدن.» (۲4) بنابرين، نان و نمک خوردن و تلافیکردن آن، آنقدر درميان عياران محترم شمرده ميشد که در باب آن داستانهای فراوان وجود دارد. منجمله روايتی است که در زمان فرمان روايی عمرو ليث «از هر» يکی از بنو اعمام يعقوب ليث که از عياران معروف سيستان بود روزی از شکار باز ميگشت، در راه، زنی پير ديد که چيزی در بغل دارد و بشهر میبرد، پرسيد چه داری؟ پيرزن گفت: پژند (سبزی صحرايی)، ازهر گفت: بيار تا قدری از آن بخورم و از اسب فرود آمد و قدری از آن سبزی و نان بخورد و بعد زن را با خود بشهر آورد و در منزل خود از وی به نيکوئی پذيرائی کرد و ضمناً به پيرزن گفت: چه حاجتی داری تا برآورم. پيرزن که باورش نميشد از دست ازهرکاری برآيد، گفت: کاش ميتوانستی کاری برايم انجام دهی، معهذا پسری دارم که فرداقصاص خواهد شد، ازهر گفت: خاطر آسودهدار که پسرت را آزاد خواهم کرد.
فردای آن روز نزد عمرو رفت و آزادی پسر متهم را تقاضا کرد. عمرو گفت: از توان من بيرون است. ازهر گفت: من نان و نمک مادر قاتل را خوردهام و باو قول دادهام که پسرش را آزاد خواهم کرد. عمرو گفت: به کسان مقتول مراجعه کن. ازهر، کسان مقتول رافراخواند و خون آن پسر را دربدل دوازدههزار درهم خريدو از پول خود به آنها پرداخت. و آن مرد را آزاد ساخت. بعداً اين مرد به «مولی الازهر» (بنده آزاد شده ازهر)معروف شد و پيشکاراو گشت و کارش تا آنجا بالا گرفت که روزی عمرو و همه سپاه او را به خوراک سبزی صحرائی مهمان کرد.(۲5)
داستانی هم درين مورد به عهد عياری يعقوب نسبت ميدهند که شبی نقبی زد و بخزانه (ابراهيم بن حضين) والی سيستان رفت و زر و جواهر بيشمار بهم بست و چون ميخواست از خزانه خارج شود، چيزی شفاف به نظرش آمد، پنداشت گوهری است، برداشت و جهت امتحان آنرا بزبان زد، نمک بود، بپاس رعايت حق نمک، آن همه مال را بر جای گذاشت و بيرون رفت. فردای آنروز، خزانهدار متوجه شد که خزانه دستبرد يافته ولی چيزی برده نشده است. بامر والی، در شهر منادی کردند که هر که چنين کرده ايمن است، خود را نمايان کند و بملازمت بشتابد! يعقوب بدربار رفت و ماجرا را باز گفت، والی بر او آفرين کرد. (۲6) اين داستان هرچه ميخواهد باشد ولی نمونهايست از اعتقاد عياران به نمکشناسی و نگهداشتن پاس آن.
نمونه ئی از شجاعت عياران :
بنابر داستان سمک عيار، شرط اصلی عياری بيباکی و دلاوری است. اين جمله به صورت مثل در کتاب مکرر
میآيد که «عياری به بد دلی نتوان کرد.» (ج ۱- ص۱۱۳) و بد دلی به معنی بيمناکی و کم جرأتی است. يکی از اشخاص اين داستان که «آتشک» خوانده میشود، نمونه مردم کم دل که لايق عياری نيستند معرفی شده است.»
پس شجاعت و مردانگی از اصول و ارکان مهم عياری بود و کسيکه صاحب جرأت و دلاوری و باصطلاح «دل
وگرده مردانه» نبود، نميتوانست در راه عياری گام بگذارد و در مجمع عياران جای بيابد. فقط اشخاص شجاع وبا اراده و مصمم و درستکار و تا حدی هم بيباک بزندگی خود و محتاط درحق حيات ديگران، در اين گروه جاو مقام میيافتند و سمت رهبری و رياست گروه عياران را بدست ميگرفتند.
يکی از اين عناصر شجاع و با شهامت که از عياری به پادشاهی رسيد، يعقوب ليث است. از دورۀ عياری و عيار پيشگی اين مرد پولادين، داستانها گفته و پرداختهاند و ما نمونه يی از کارنامههای دوران عياری وی را اينجا از جوامع الحکايات نقل ميکنيم: عوفی مينويسد:« آوردهاند که يعقوب ليث در اول حال به عياری و راهداری بيرون آمد و جوانان عيارپيشه بر اوجمع شدند. او را همت عالی بود و دزدی که کردی بجهت حاجت کردی و در آن انصاف نگهداشتی. در سيستان مردی بود که او را «پسر فرقد» خواندندی، مردی متمول با نعمت و ثروت بسيار بود و در خانهئی گشاده داشت. يعقوب ليث خواست که حالی بدو بنمايد که آنچه او ميکند نتيجهء پردلی است.
پس روزی بوقت گرمگاه، بدرسرای پسر فرقد رفت و دربان را گفت: برو وخواجه را اعلام ده که يکی از دوستان تو به نزد تو پيغام فرستاد است و ميخواهد که ترا ببيند، دربان باندرون رفت، و يعقوب اطراف خانه و درگاه و ديوار را در نظر آورد و سره (نخبه) کرد که جايگاه سمج و نقب کجا خواهد بود. پس دربان بيامد و يعقوب را بدرون خانه برد، يعقوب درآمد مدخل و مخارج (يعنی راه درآمد و برآمد) و اطراف خانه را در نظر آورد. پس پيش پسر فرقد رفت و گفت: مرا دوستی به نزديک تو فرستاد است و پيغامی داد و گفت که خواجه عهد کند که اين کلمه از من باشد، آنچه ملتمس است باجابت رساند ومرا ايمن گرداند و باکس ازآن نفس نراند. پسر فرقد هم بدين جمله عهد کرد.يعقوب گفت: مراخواجه زنگالود(۲7) فرستاد و ميگويد که من چند کرت از عثمان طارابی (۲8) رنجيدهام و او مردی غماض پيشه شريراست ومن ميتوانم که اورا بآسانی هلاک کنم، اما مرا پشتی قوی میبايدکه چون دل از کار او فارغ گردانم پناه بخدمت او برم. اگر مرا قبول کنی و بخدمت توآيم مرا بوثاق خود پنهان و بخرج راهی مدد کنی تا من اين کار را تمام کنم. پسرفرقد را آن سخن عظيم خوشآمد، ازآنکه «نوه» عثمان طارابی دشمن جان او بود از او میانديشيد. يعقوب بازگشت و روز ديگر همان وقت بازآمد و دربان را گفت: خواجه را بگوی که آن رسول ديکی باز آمده است. خواجه فرمود که او را درآورد. او را در خانه آوردند و بجای خود بنشاندند و يعقوب از آن سخنهای دينه بسيار بگفت و در اثنای آن خزينهها و راهها نشانی کرد و باز گشت.
پس شبی که ماه کاسته و هوا عظيم تاريک بود بيامد و در خانه پسر فرقد نقبی زد و درون رفت و در خزينه رفت و صندوقها را سر بگشود و رختها را پريشان کرد و هيچ نبرد. و رقعهئی بنوشت که ما آمديم در خانه تو و رفتيم و بحکم آنکه تو جوانمردی، از مال تو هيچ نبرديم. مرا به پنج هزار درهم حاجت است، بايد که اين نقد را در سره کنی و در فلان موضع زير ريگ پنهان کنی و بخدای سپاری و اگر آنچه گفتم نکنی، بعد از آن خويشتن را نگهدار، آن رقعه بر سر طلبهئی نهاد و برون آمد، انديشه کرد که چون برود، کسی ديگر از راه نقب درآيد و چيزی برد، پس آواز داد که: ای همسايگان! خانه پسر فرقد را دزدان نقب کردهاند. او برفت و همسايگان بيرون آمدند.فرقد چون آگاه شد بخزينه درآمد، صندوقها را پريشان ديد، متغير شد، اما چندانکه احتياط کرد، هيچ چيز ضايع نشده بود، پس آن رقعه را بديد و بخواند و گفت منت پذيرم، و آنچه خواسته بود. در روز پنج هزار درم در سرهها (خريطهها)کرد و بدان ريگستان برد و پنهان کرد. يعقوب برفت و آن سيم برداشت و آن حال با ياران حکايت کرد و آن سيم برايشان خرج کرد و جمله به تقدم اواعتراف نمودند و سروری او را مسلم داشتند.» (۲9)
اين حکايت تنها نمايانگر زيرکی و شجاعت يعقوب نيست، بلکه از راستی و رازداری او که تا هنگام بسر رسيدن نقشهاش، از موضوع به هيچيک از ياران و عياران همگروهاش چيزی نگفته بود، نيزحکايت مينمايد و نشان ميدهد که با وجود دسترسی بمال وثروت پسرفرقد نميخواهد بيخبر و دزدانه مال وی را ببرد، بلکه مصممانه و از روی اراده، مبلغ مورد نيازخود را به پسرفرقد خاطر نشان ميسازدو چنان وانمود ميکند که اگر از آنچه خواسته، خلاف رفتاری شود، ميتواند ضرب شست محکمتری باو نشان بدهد. ونکته ديگر اينکه عيار شجاع نميخواهد از نقبيکه او کنده کسی ديگر سوء استفاده کند و لهذا فرياد ميکشد و مردم را بيدار مينمايد و خود را بدرميکند.
ادامه دارد