مهرالدین مشید
مرگ پایان یک پایان یا پایانی از یک ناپایان
خالۀ موسفیدی داشتم و بعد ز سپری کردن 91 بهار زنده گی داعی اجل را لبیک گفت و به ابدیت پیوست. او که خانم درد دیده و رنجوری بود، رادزنانه و استوار قافلۀ زنده گی رابا همه دشواری هایش پشت سر گذاشت وبالاخره سر در نیام خاک کشید. او که عمری با دشواری های گرانسنگ و سخت، دست و پنجه نرم کرده بود و خدمتگذاری هایش در حق خویشاوندان و دوستان به بهای فراتر از رنج های بی پایانش تمام شده بود. چنان حق انسانی اش را صادقانه و مهرورزانه در برابر خویش و بیگانه به حسن صورت ادا نمود که شاید نظیرش کمتر به مشاهده رسیده باشد. قضای روزگار چنان آورده بود که او اولین فرزند دلبندش را به رضای خداوند هدیه بدهد و تا پایان عمر بدون فرزند باقی بماند. شاید درد بی فرزندی اش فراتراز هر دردی بود که او را سخت آزرده بود. در کنار این درد ها وفات فرزند اندران دوست داشتنی اش او را بیشتر از مرگ فرزندان اصلی تکان داد. هرچند او مادر مهربانی بود که با همه شفقت می ورزید و با همگان صادقانه و صمیمانه مهر می ورزید که هرگز خویش و بیگانه در برابر او احساس ناخویشاوندی نمی کردند.
. از این رو خیلی ها واجد سپاس و سزاوار احترام بود نه تنها اینکه او برای مادر من حیثیت خواهر را داشت؛ بلکه از این هم گرانسنگ تر که برای او حیثیت مادر و پدر را نیز داشت؛ زیرا او نه تنها مادر من؛ بلکه برادر و خواهر دیگرش را نیز به حسن صورت پروریده بود واندکی هم لطف خویش را در حصۀ آنها دریغ نکرده بود. مادر من، خواهر و برادر دیگرش که از 4 تا 10 سال عمر داشتند، همه در آغوش پر مهر او کلان شدند و به خانه و زنده گی رسیدند. او لحظه یی هم از پرورش و مراقبت آنان دریغ نکرد و در هر حالتی مواظب آنان بود. چنانکه باری مادر من را بوسیلۀ "خوری گل" معروف به شاهین از چنگال محمد شاه خان نجات داد. محمد شاه که فرزند کاکای مادرم بود، خود را وارث او دانسته و بر خود حق داده بود تا مادرم را به جبر به پنجشیر فرار بدهد تا باشد که گهوارۀ فرزندانش را بچنباند و کار های شاق را بر وی روا دارد. ظلم محمد شاه چنان بالا گرفت که حوصلۀ خواهر بزرگش به سر رسید و برنامۀ فرار او را بوسیلۀ خوری گل مشهور به شاهین سازمان دهی کرد.
او بالاخره مظلومانه جان داد؛ اما هرگز همت انسانی و وقار وجدانی خود را از دست نداد و تا آخر با پای غرور خویش استوار قدم نهاد . آری او خانم با وقاری بود که همه دشواری های زنده گی سایۀ درخت تنومند شرافت را ترک نکرد و با عزت زیست .
هرچند مرگ امری حتمی بوده و فرار از آن ناممکن است و اما مرگ خالۀ موسفید من را خیلی پریشان کرد و با به یاد آمدن خاطرات دردبارش هر آن گویی در قلبم تیغ ها هجوم می آورند و طاقتم را تاق تر و تاب و توانم را می ربایند؛ اما خود را با این تسلی میدهم که مرگ پایان یک پایان است که در پایان آن زنده گی تازه را می توان سراغ نمود. در واقع در دل این مرگ ها حیات های پی در پی را می توان به جستجو گرفت. هرچند
داستان مرگ بی پیوند به داستان خلقت نیست و بصورت قطع از مولفه های آفرینش است؛ اما هنوز انسان نتوانسته است، پرده از راز خلقت کاینات بردارد و چه رسد به آنکه در دایرۀ آفرینش از رمز و راز آفرینش انسان این جهان ضغیر پرده بردارد. هرچند در مورد آفرینش کائنات فرضیه های علمی وجود دارد که با متون دینی ناسازگار نیستند و اما این فرضیه ها گفتنی هایی دارند که هنوز به اثبات نرسیده و به واقعیت مسلم علمی نپیوسته اند. تمامی فرضیه ها حاکی از آن است که در روزگار قدیم کائنات بهم بسته بوده و در نتیجۀ یک انفجار بزرگ از هم جدا شدند و سیاره ها ، ستاره ها و اقمار به استقامت حرکت اولی به چرخش وضعی و محوری شان ادامه دادند و اما این که چگونه گاز به ماده مبدل شد، هنوز به کلی حل نشده است؛ زیرا در انفجار اولی کائنات به شکل گاز بوده و این که گاز در چه بستری به ماده مبدل گردیده است. هنوز به کلی اثبات نشده است. هرچند دانشمندان به ذره یی دست یافته اند که در ظرف آن گاز به ماده مبدل گردیده است و نام آن ذره را "ذرۀ الهی" نهاده اند. شاید این ذره از هزاران مجهول در دایرۀ خلقت یکی از آنها باشد . در این میان مهم ترین عنصر شناخت همانا گذار سه مرحله یی کاینات از حالت جیولوژیک به حالت بیولوژیک و از حالت بیولوژیک به حالت سوسیولوژیک است که چگونه نیروی ماورایی دست اندرکار جهش های یادشده بوده است تا از بیرون بر تز و انتی تز تاثیر وارد کرده و سنتزی را بوجود آورده است که با عناصر تز و انتی تز تفاوت ماهوی دارد. این نیروی خارجی جز راز ناکشوده یی مانند ذرۀ الهی چه که از نگاۀ شناخت مغلق تر از آن است. آنجه تا کنون پیرامون خلقت کاینات گفته شده، یک سلسله فرضیه هایی اند که بیشتر بر بنیاد متون دینی ارایه گردیده اند. با اتکا به فرضیه های مذکور و به یاری قوانین علوم جیولوژی، بیولوژی به شناخت هایی در این زمینه دست یافته اند . بربنیاد آنها به رخداد هایی اشاره کرده اند که در نتیجۀ آنها خلقت کاینات تا کنون تکامل یافته است. هرچند فرضیه های نامبرده هنوز به کرسی علمی ننشسته اند وهنوز سوال های زیادی در این حصه پاسخ علمی پیدا نکرده اند. در بحث خلفت، خلقت موجودات، بویژه انسان از پیچیده ترین مواردی اند که هنوز راز های ناشگفته یی در اطراف آن وجود دارد. اینکه حیات نبات و حیوان از یک حجرۀ واحد بوجود آمده و یا این که هر حلقۀ موجودات زنده مانند انسان، به گونۀ مستقل راۀ تکامل را پیموده است ویا خیر. این در حالی است که راز حلقۀ موهوم داروین میان انسان و بوزینه هنوز کشف نشده است . پرسش های زیادی از این دست هنوز پاسخ علمی نیافته اند.
در میان هزاران راز ناشگفتۀ خلقت یکی هم شناخت انسان از مغز و نحوۀ فعالیت هایش است. البته گذشته از این که هر عضو بدن انسان دارای راز های عجیبی اند که چند و چون آنها هنوز درست شناخته نشده است. انسان در حالیکه هنوز راز های کم ییدای عناصر موجود در بدن خود و کاینات را نشناخته است، شاید شناخت مرگ که بیرون از حیطۀ واقعیت های عینی او است، به مراتب دشوار تر و کمتر گشودنی باشد. مرگ داستانی که هنوز از کلافۀ سر درگم آن چیزی گشوده نشده است و تنها متون دینی است که اندکی به آن پرداخته اند و باور های عرفانی و فلسفی آذین بند پرداخت های آنها بوده اند. در این میان عرفا و فلاسفه گاهی در عمق، زمانی در سطح و وقتی هم در بلندای آن داد سخن را برجا آورده اند؛ اما با ماندن در اوج و رفتن در حضیض هنوز نتوانسته اند، طلسم حیرت را در مرز و بوم آن بشکنند و با راه یافتن در پس پرده های هفت دربند طلایی به "طور معرفت" آن دست یابند. هر یک تجارب دست نیافتنی شان را در این رابطه به قید تحریر درآورده اند. تجارب دست نیافتنی از آن رو که تا کنون انسان ها از مرگ و زنده گی بعد از مرگ و این که چه حالاتی بر سر شان می اید، آگاهی لازم و تجربی ندارند؛ اما این قدر می توان گفت که مرگ در میان پایان یک پایان و پایانی از یک پایان، یک پایان تازه است که هنوز رمز این پایان ناگشوده باقی مانده است. هرچند تمامی ادیان مرگ را پایان زنده گی دنیوی و آغاز حیات اخروی خوانده اند که در واقع انسان پس از مرگ به ابدیت می پیوندد و خداوند برای شان رزق می دهد؛ البته ابدیتی که عرفا، فلاسفه از آن تعبیر هایی گونه گونی نموده اند و چه زیبا تفسیر از رفتن و آمدن انسان ارایه کرده است:
رفتن و آمدنت آمد و رفت دگر است موج گل می روی وآب بقا می آیی
حضرت بیدل دراین بیت در رفتن های پیهم انسان، آب بقا را جستجو کرده و آن را تسلسل قانونمند میداند. به باور او این رفتن ها و آمدن ها تکامل انسان را در پی دارد؛ یعنی هر مرگی یک حیات تازه را در قبال دارد که حاکی از تکامل فکری تازۀ یک انسان جدید است و این انسان جدید هم با رفتن خود انسان جدیدتر را بعد از خود بوجود می آورد. در واقع پروسۀ تکامل شعوری انسان از آغاز تا کنون راه اش را در عقب مرگ ها و زنده شدن های پیهم باز کرده است؛ اما در روند تکامل شعوری انسان، استثناتی نیز وجود دارد که با توجه به ظرفیت های فطری و ذاتی انسان خارج از این قاعده است. نقش و قدرت خارقۀ پیامبران الهی، فلاسفه و مصلحین بزرگ اجتماعی به مثابۀ نقش های استثنایی بوده که در هر از گاهی در تاریخ به ظهور رسیده و تحولات بزرگ اجتماعی را بوجود آورده اند. پیامبران الهی از آدم تا خاتم و در پیامبران غیرابراهیمی از زردشت تا کنفوسیوس، لائوتسه و بودا چنین منزلی را پیموده اند.
مولانای روم رفتن ها و آمدن های تازه به تازۀ انسان بر روی زمین را به گونۀ دیگری به زبان عرفانی بیان کرده است . وی در عقب هر مرگ، حیات جدید و متکامل تر را به نظاره گرفته و از پی هر رفت یک آمد جدید را جویا گردیده است؛ البته در هر آمد گلزار دیگری را به تماشا نشسته و یاران و همراهان را دست افشان و پایکوبان صدا می زد: "بیایید بیایید که گلزار دمیده برقصید برقصید که دلدار رسیده " این دلدار تازه نفس است که رویا های بی پایان مولانای روم را با زمزمۀ این شعر: "عطار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پی سنایی و عطار آمدیم " در خم هفت کوچۀ فراق و هفت وادی عرفان شوریده حالان و مستان به تماشا می نشیند. در هر تماشا با شوق وصال پای بر زمین و زمینیان کوبیده و برای رسیدن به آستان وصال از زمینیان برائت می خواست و با هر برائت خواستن روح مضطرب افتاده در قفس تنگ سینۀ خویش را به سیر و گلگشت تازه فرا می خواند، برای وی چنان وجد می بخشید که در نهایت مستی و شوریده حالی فریاد برمیداشت که زین قفس آزادم کنید و با هر فریاد دست ها را بلندتر می افشاند و در هر چرخ تازه، پروازی دمادم، دل از زمینیان تهی کرده و حود را به آسمانیان و آرزوی های گم شدۀ خویش نزدیک تر می یافت . وی در هر پرش تحول انسان را با زمزمۀ تازه یی به آزمون جدید گرفته و نعره زنان مردن از جمادی و زنده شدن در نماد حیوانی و به همین ترتیب در مرحلۀ دیگر مردن از حیوانی و زنده شدن در بشر و تا رسیدن به مقام انسان و برآوردن بال و پر به سان ملائک مستان و جنبان جشن می گرفت و از آن هم بالاتر بالاخره در جایی تمکین کرد که آنچه اندر وهم ناید آن شد.
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم ! کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر تا برآرم از ملائک بال و پر
از ملک هم بایدم جستن ز جو کل شئ هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
اما مولانای بزرگ با وجود این شدن ها اذعان میکند که بالاخره انسان مانند ارغنون به عدم می پیوندد؛ البته با این صدا های ارغنونی که می گوید: به تحقیق، به سوی خداوند رجعت میکنیم. مولانا پس از شدن های پیهم باز هم ازبازگشتی سخن می زند که هرچند مصداق روشنی بر کل شی هالک الا وجهه است و اما این که این رجعت در کجای آن وجهه قرار دارد، هنوز تفسیر نگردیده است. چنانکه مولانا می گوید:
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم کانا الیه راجعون
هرچند در شعر بالا مفاهیم زیادی مضمر است که دلالت بر جمادی بودن انسان در حالت استعداد محض دارد و با گریه کردن و شیر خواستن به کار می افتد و زنده می شود. بعد از آن در شدن های پیهم بار بار زنده می شود و تکامل میکند و به جایی میرسد که اکنون در وهم انسان ها جور در نمی آید. به تعبیری دیگری نیی می توان گفت که انسان پس از هفت سال و به قولی سه ماه بعد بصورت کلی تجدید می شود و حجرات قبلی اش می میرد. انسان از دید مولانا زنده یی استت که دم به دم می میرد و زنده می شود. یعنی مردن ها را در زنده شدن های پیهم به استقبال می گیرد. بعید نیست که در هر نوشدن، روحش دگرگون و مغزش تکامل می یابد. این تکامل تا بی نهایت ادامه داشته و قرآنکریم از آن به عنوان صدره المنتهی یاد کرده است. مولانای بزرگ در شعر دیگری مرده شده و زنده شدن را تعبیر دیگری کرده و زنده شدن خویش را مرهون مرده شدن های پی در پی دانسته و در عقب گریه های مرگ آور، از خنده های شکوهمندی سخن می زند که با دست یابی به دولت عشق خویش را سلطان سلطنت ابدیت نامیده است. که هدف از آن فنا فی الله در مشرب عرفانی باشد و صوفی در این مرحله است که خویش را مستغنی دانسته و با نوش جان کردن شرب دمادم ابدیت گویی دولت پاینده را به استقبال میگیرد. این دولت پاینده حالت شهودی دارد که عارف به گونۀ مستقیم به درک اشیا و حقایق نایل می آید؛ اما باز هم کلافۀ سر درگم مرک نایافته و ناشناخته مانده است. هرکس توانسته است تا پنبۀ شوق را به یاری وجد به رشتۀ عشق بتند و اما باز هم سرنخ این عشق با ابدیت نابافته باقی مانده است. هرچند مولانای بزرگ فریاد پاینده گی را بلند کرده است از دیدۀ سیر، جان دلیر و زهرۀ شیر سخن می گوید؛ اما بازهم جایگاۀ خود را در مقام دولت پاینده نتوانسته است، تفسیر روشن نماید تا فهمیده شود که او بعد از مردن و زنده شدن و در دولت عشق پاینده شدنش به کجا ها می انجامد. چنانچه می گوید:
مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمده و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره ی شیر است مرا زهره ی تابنده شدم
خیام فیلسوف و شاعر آزاده حرف های جالب تری نسبت به مرگ دارد و قصه های او از مرگ متفاوت تر از دیگران است. هرچند این تفاوت گویی ها اتهام ها نسبت به او را تا شرک بلند برده است و اما بسیاری محققیین می گویند که شماری اشعار به او نسبت داده شده است. در حالیکه از او نیستند. به هر حال هرچند سروده های رباعی اش وی را به شخص مورد منازعه بدل کرده است؛ اما مورد منازعه بودن او از عظمت فکری و تبحر شعری او چیزی نمی کاهد. او یگانه شاعری بوده که به زبان خاص خودش بیدادگری های زمانش را به شدت نقد کرده و از نابرابری ها و بی عدالتی های روزگارش سخن ها دارد. او زنده گی را به بار ملامتی بسته و از ناسپاسی های ایام شکوه ها دارد. خیام چنان دست ترفند را در گلوی زمان ناگسستنی می بیند که هر گونه باورمندی ها نسبت به زنده گی عادلانه را از دست داده بود. از همین رو است که او در توفانی از ناباوری ها بر فریاد مظلومانه انسان ارج نهاده، اما افسوس میکند که هیچ گاهی دست ظلم از یخن مظلومان کوتاه نخواهد شد. به باور او ظلم در جهان نهادینه شده و قوت های شیطانی تمامی ارزش ها و حتا دین را ابزاری برای توجیۀ ناروایی های خود گردانیده اند. او جهان را به کام زورمندان به تماشا نشست و بر هفت و هشت بودن فلک را به هیچ گرفته و آرزو های انسان را در جهان به سرنارسیدنی دانسته است. این آرزو به سر نرسی ها و رنج های بی پایان او را واداشت تا نسبت به جسد خود بی تفاوتی اختیار کند و بگوید:
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزو ها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
نابرابری های روزگار و استبداد حکام زمانش او را واداشته تا به همه چیز به دیدۀ شک نگاه کند؛ زیرا شک مانند کابوسی برروان او سایه افگنده بود و از فرط اضطراب دست به عصیان زد؛ اما عصیان او در برابر خود ش نه؛ بلکه در برابر خدا بود که چگونه ستمگران را از سکوی اقتدار به زیر نمی افگند. هرچند او میداند که خداوند اراده سالار بوده و از رگ گردن نزدیک تربه انسان است. خداوند برای انسان اراده را عنایت فرموده و در برابر آن مسؤولش خوانده است. از همین رو است که انسان مسؤول سرنوشتش خوانده شده و محکوم به ساختن تقدیر خود است. هرگاه چنین نمی بود، مسؤولیت معنایی نداشت و حساب و کتاب هم بی مفهوم بود؛ اما بیداد زمان او را واداست تا احوال مسافران آن دنیایی را به ابهام کشد؛ زیرا تا کنون از هزاران رفته یکی بازنگشته تا فهمیده شود که احوال آن دنیایی ها بعد از مرگ چه است. چنانکه او می گوید:
افسوس که سرمايه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
او زاهد ریایی طعنه زده، به بار ملامت میکشد و باتمسک جستن به می معرفت، پای بر کوتاهی ها و کاستی های روزگارش محکم می کوبد. وی بدین گونه علم اعتراض بلند کرده و مظلومان را به باد انتقاد میگیرد که گویا با وعده های میان خالی زاهدان دروغین درخت ظلم را آبیاری کرده اند و ستمگران را برای ستمروایی های بیشتر یاری کرده اند. از این رو بر آنان طعنه می زند که جسد های آنان بعد از مرگ چه به گورستان سپرده شوند و چه به طعمه گرگ ها شوند . هردو را یکی پنداشته است. راستی هم زنده گی باردوش خود و باردوش دیگران بی معنا بوده و به پی آمد چنین حیاتی هم نمی توان چندان امیدوار بود. معنای واقعی زنده گی بعد از مرگ هم در همین نکته مضمر بوده که به مرگ آبرومندانه مفهوم جاودانگی می بخشد.
هرچه باشد مرگ یک روند طبیعی بوده و هرچند دانشمندان برای تداوی انسان ها تا سرحد پیوند های دشوار قلبی به پیش رفته اند؛ اما هیچ گاهی برای نابودی مرگ و بقای ابدی انسان تلاش نکرده اند. میلیون ها موجودات به قافلۀ مرگ پیوسته و میلیارد های دیگر هم به آن قافله خواهند پیوست؛ اما در میان این رفت و آمد ها یک چیز آشکار است که همانا تکامل موجودات است که وجود و عرض در بستر حرکت جوهری هر روز نسبت به روز دیگر تکامل می یابد؛ زیرا بر مصداق آیۀ "کل یوما هو فی شان" (هر روز یا هر لحظه در حالت دیگری است). مرگ تنها فریاد ابدی انسان است که مانند چراغی یک باره خاموش می شود. نور حیات نیز مانند روشنی چراغ به صورت کلی از بین نمی رود؛ زیرا عناصر زایندۀ روشنی از تعامل باز می مانند. از تعامل بازماندن معنای مرگ را ندارد؛ بلکه دلالت بر حیات دیگری در شرایط دیگری دارد. یا به عبارت دیگر بعد از خاموشی چراغ عناصر نورزا به قانونمندی اولی خود برمیگردند که برای ما به شکل نور قابل رویت نیستند. جهان در واقع تغییر رویت ها است که موجودات تغییر چهره میدهند. زمانی که پدیده های تغییر یافته برای ما قابل رویت باشند، دیدنی و زمانی که قابل رویت نباشند، به قافله مرگ می پیوندند که این پیوستن مفهوم مرگ مطلق نه؛ بلکه مرگ نسبی را دارد. این رویت ها در مراحل مختلف قابل مشاهده اند. این دلیل ناتوانی ما است، آنچه را که از دیدن و شناختش معذوریم، نامش را مرگ نهاده ایم؛ در حالیکه آن پدیده در سیمای دیگر زنده است.