عبدالرووف ليوال
من ملاله ی غوربندم
نام من ملالی ، برادرم میرویس جان ، جدم میرویس خان ، پدرکلانم احمدخان وبابای ملتم حامد خان ، من شاه دخت افغانستانم .
دست این شاه دخت را که منم امروز پادشاه افغانستان گرفته ، من به او میگریم ووی بمن میگیرید.
من ملاله ی غوربند ، سپوژمی هلمند وگلالی میوندم .
من آن شاه دخت افغانم که در حکومت بابایم معه ی آلام وماتم دردستهای وی افتیده ام ، وی به پیشانی ام بوسه میزند وبازبان مات ومبهوت در گوشم زمزمه دارد : گریه نکن دخترکم نه کن گریه ! من هرزخم ترا به لبهایم مداوا خواهم نمود ، من دیگر کسی را نخواهم گذاشت که ترا چنین بی پدر ،بی مدد وبی مادر سازد او برایم سخن میزند از چشمانش اشک بالای زخمهایم میریزد ، من برایش میگویم ، پدرجان ! من خو کودکم ، یتیم هستم ، شاه دخت توام ، دلم شکسته ، رویم جرحه ، جرحه داغدار است – عیدم ماتم ووجودم پاره ، پاره است
زخمهای دلم درد دارد ، به همین خاطر گریه دارم ، مادر وپدر کشته شده ام یادم میآید ، من آنها را میخواهم ---- تو خو پادشاه هستی ، پدر تمام ملت هستی ، امید همه ی ما هستی ، تو چرا گریه داری ؟
ولی نزد بابایم ، نزد پادشاه کشورم جوابی حتی یک سوال این شاه دخت وجود ندارد ، جواب را از کجا کند که هرجواب اومملو از چند سوال دیگرست ، در هر چشم امید ازوی هزارها سوال پنهان است ؟
هر شاه دخت میهن ازاو میپرسد ؟ 9 شاهزاده کنر چی گناهی داشتند که به خاطر جمع آوری هیزم از خانه بیرون شده بودند وروی های سوخته با کفن دوباره به کاشانه آورده شدند .
آنها نه ازتوقلم ونه هم کتابچه خواسته بودند ، نه بورس خارجی ونه هم کورس انگلیسی ، اگرجهت روشنی برای شان برقی داده نتوانستی چرااین ساعقه رابرسر ایشان نازل کردی ، اگر نانی جهت خوردن انها مهیا نتوانستی ، چرا آنها رادرتندور انداختی ؟ ولی افسوس جواب صد ها سوال این اطفال نه نزد پادشاه ونه هم نزد ملای اینکشورموجود است .
طفلک های معصوم روز عاشورای کابل چه جرمی را مرتکب شده بودند که درخانه برایشان کربلا تیار شد ، لباس سبز شان داغداربه لکه های سرخ خون گردید ، نعش کشته ها انبار شد - کدامها درین ماجرا جنت وکدامها لعنت راکمایی نمودند ، آنعده اطفال پنجوایی چی گناهی داشتند که یک عسکردرشب تاریک آنها را به رگبار بستند ؟ ولی حیف پادشاه کابل نه جواب قتل روز را دارد ونه ازشب تاریک را .
پادشاه کشورنه همراهی طالب حساب کرده میتواند ونه هم از غالب جواب گرفته میتواند .
من همان شاه دخت سیه بخت افغانم که نه پادشاه کشورم در زمام داری خود برایم التیام ونه هم ملادرتسبیح خودبرایم دعا دارد ، هرکدام در انتقام یک برادر ، برادردیگرم را میکشد .
درقتل یک خواهر تمام فامیل را بقتل میرساند ، این چگونه ننگ است که برسر همه ی ما جنگ است .
علمبردارحقوق بشر هم مرامیکشد ، تیکه دار دین هم مرا میکشد ، این سه دهه را من درجنگ پادشاهان با ملا ها سپری نمودم ، شاه دخت های هم نسل من صاحب وطن خود اند ، من ازکابل تا پیشاوردرکنار سرک با بیلچه،خاک ها رابرسرباد وصدا مینمایم او خارجی یک دالرخو بده ! ولی خارجی خاک سرک راطرف روی سفیدم به هوا میکند وباران دالررا از نزدش باد میبرد .
من درغوربند تکه وپارچه افتیده ام ،بالای پارچه های بدنم تجارت جریان دارد ، میدانم سرمن چقدر چنه زنی خواهد شد ، خیمه من در خون سرخ آغشته واز درک آن به دیگران قصر بنا خواهد شد . درغم من بسیاری جاها میله برپا خواهد شد .
من همان شاه دخت افغانم که برای سرسلامتی دیگران ، اسپند وآرام خودرادود مینمایم ، گاهی درپیشروی تخت لاهورقلم وکتابچه فروخته ام ، گاهی در پهلوی ولی باغ جواری بریان نموده ام ، درکمپ شمشتوداشهای خشت راداغ ساخته ام ، در چوک پاچا خان یخ آب فروختم ، درپهلوی زیارت شاه دوشمشیره دست دراز نمودم واز هر شاه زمانه برای مادر وطنم نان خواسته ام ، امروزهم دراشغالی ایکه از قصرها بیرون انداخته شده رزق خودرا جستجو کردم ، بسکویت افتیده ازهواپیمای اجنبی را جمع نموده ام ودر جوارزیارت مرادخانی درمیان همسنان خود ایستاده فغان وناله سر دادم ولی از گلو ام صدا بر نمی آید.
من سپوژمی هلمند:ازبرادرم التجا میبرم که مرا به مرگ روان نه کن ! او میگوید جنت است ، من برای مهمانم تزرع مینمایم مرا نکش او میگوید زند تو زندگی نه بلکه مصیبت است .
زنده ماندن مرا هیچکس نمیخواهد وهرکس برای زنده ماندنم مرا میکشد .
من همان شاه دخت بد بختم ، که نه کسی درچشمانم خواب مرا دید ، نه پای برهنه ام راپوشانید ، نه کسی برایم گدی خرید ، نه خانه ی پخته ی خشتی رادیدم ونه هم یک قرت آب امن از گلوام فرورفت ونه هم کسی به محبت لقمه نانی را به دهنم کرد ، اگر نانی هم بوده باشتم سیلی به رویم حواله گردیده ، بدستم کچکول داده اند ، دررقابت ها برایم طعنه وبه خیمه ام آتش زده اند ، بروی حجابم داغ زده اند ،پدر کشته وبرادر لادرک رابرایم داده اند.
من همان شاه دخت بد نصیب افغانم که درسن خود طفلم ، به چهره خودمعصومم ولی محکوم همین بادشاهانم نه درداخل اختیاردارم ونه دربیرون اعتبار ، میگویند اطفال مومن میباشند ولی من درمیان این همه مومنان درجهنم میسوزم – مرا زمین خورده وآسمان کشته ، مرا ملا سنگساروملاک اختطاف نموده ، من کتاب هر ثواب وگناه هرحسابم ، من برای دیگران روشنی وبرای خود عذابم ، یک مسلمان برای مکتبم بم میگذارد وباکتابها یکجا سیپاره ام را میسوزاند ودیگری از سرراه با حجابم اختطاف مینماید وبعد از پدرم درمقابلم پول میطلبند ، سومی میآید بعوض قلم دردستم بم میدهد ، خنده کنان برایم میگوید این عروسک بازیچه توهست امروز عروسی اش هست ، همین عروس طوری منفجر میشود که من تمام عمردر انتظار گل پوش میمانم ولی قدم از خانه بیرون گذاشته نمیتوانم ، به انتظارجنازه ، مرگ را جستجودارم .
من شاه دخت آن افغانستانی هستم که نیاکان من از اصفهان گرفته الی واخان واز بنگال تا چترال دنیارا زیر پای نموده بود ولی امروز این زمین آنقدر برایم تنگ شده است که درجزیره ی کرسمس آسترلیا وحضیره مایکل یونان برای خود سر پناه میطلبم ، درارگ من کسی نیست که در کانتینر بسته مرا ازدهن مرگ نجات دهد، مردی وجود ندارد که مرااز قید تاجر ، درکشور ظلم ازعنادسیه رویان وازفساد چشم سفیدان برهاند ، من شاگرد آن زمانه ی هستم که برسیپاره الف وبای من القاعده تحریر شده ودرکتاب تاریخ جغرافیه ام مفقود است.
مردم میگویند که زیرزمین وطنم لعل ومرجان است ، من بروی همین زمین دراشغال دانیها استخوان جستجودارم ،مردم میگویندکه درکوه های من خزانه های لاجورد است ، درحالیکه من پیشروی صافی لند مارک کاغذ جمع آوری مینمایم ، اول میر میسراید که درکشورم خزانه های لعل دفن است در حالیکه من دختر خان میردرشهر کراچی سوگوار وشرمنده استاده ومیگویم (ایک روپیه دیدوبابا).
مرا درکابل جل (تشنگی) ودرهلمند مین زده ، درکندزسربریده ودربغلان شکنجه شده ام ، درپیشورلادرک ودرلاهور فروخته شده ام ، درایران بسته ودرسوات به پیشانی خود مرمی خورده ام ، در غوربند مجروح ،درتخار مورد تجاوز ودر هرات بینی بریده و سوخته ام .
من شاه دخت این افغانستان با عظمت هستم که سر من پت است ولی نه سربلند ، پدرم در مسجد میمنه شهید ، برادرم درایران برسر دار ، کاکایم دربگرام زندانی ومامایم دراسلام آباد محبوس است ، درعروسی هایم ماتم ، از آسمان آتش میبارد وزمین بارود میفشاند ، جوانان من منفجر میشوند ، میمیرند ومدفون میشوند .
ای بادشاه وطنم ، ای بابای کشورم ، درمیان اینقدر غم ها وواویلا ها ، مصیبت ها وآفت ها من ضعیفم ، ناتوانم ، بی کسم ، یتیمم ، اگر گریه نکنم چه کنم ، نزد تو نگریم ، به بادشاه خود نه نالم ، پس به کی بگیریم ، مگرتوبابای میهن نیستی ؟
تو بابای ملتی ، تو بادشاه کابل زمینی ، توچرا گریه داری ؟
تو از کی انصاف میطلبی ؟ توازکی جواب میخواهی ، تو چرا درگوشم آهسته ، آهسته گریان داری ؟ چیغ بزن ! واویلا سربده واین سکوت را بشکن ، خاموشی توپدرم را کشت ، مصلحت توافتخارماراازبین برد ، گریه نکن ورنه گریه تومرا خواهد کشت ، نعره کن ، این قصه راپایان بده ، عربده کن واویلا سربده به فغان ناله کن .
من به فکراینکه نزدت گریه کنم ، ولی چشمان توازمن سرخ تر مینمایاند.
تخت لاهور – ولی باغ –شمشتو وچوک پا چاخان اسم جاهای درپاکستان است.
نویسنده : مطیع الله عابد . برگردان : عبدالرووف لیوال