لعل زاد

 

سفرنامۀ الکساندر برنز (1834 م)

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، فبروری 2014

 

فصل نهم – توقیف در سلطنت بخارا

توقیف کاروان

سه مارش (سفر) کوتاه ما را به خانۀ قافله باشی کاروان آورد، دریک روستای کوچک بنام میرآباد که دارای 20 خانه بوده، درناحیۀ قره قل قرارداشته و 40 میل از بخارا فاصله داشت. آنچه باعث مایوسی شد، کشف این نکته بود که در شام سفر، تمام بازرگانان با درنظرداشت اقدامات آخر خان خان خیوه اعلام خطر کرده و از پیشروی صرفنظر کردند. زیرا آن شخص در بازرسی محموله های یک کاروانی که از پارس می آید، یک مقدار خاک کربلای مقدس را کشف میکند که با اجناس دیگر بسته بندی شده و مطابق گمرک، نقض مقررات پنداشته میشود. اما احتیاط زیاد در تفاوت مسلمانان ارتدوکس (سنتی)، اثرات متضاد داشته است. بخش اعظم اموال آنها غارت شده و ازآنجائیکه تعداد زیاد بازرگانان ما پارسی یا شیعه بودند، تصمیم گرفتند که خطر را قبول نکرده، منتظر بیرون رفتن ارتش و یا اطمینان حفاظت اموال ایشان با مُهر خان شدند. گزینۀ آخری، احتمالی ترین وسیلۀ رفع اضطراب ما بوده و این موضوع در شورای عمومی مورد بحث قرار گرفت.

 

شورای بازرگانان

تمام بازرگانان در کلبۀ که ما زندگی میکردیم، جلسۀ تشکیل دادند؛ زیرا وزیر در مورد ما تذکرات صمیمانه داده بود. این جلسه، منظرۀ بسیارجالبی برای دیدن این آقایان بود: با تازیانه در دست و موزه ها در پا، موضوع مهمی را بحث میکردند. پس از مناقشۀ زیاد فیصله شد تا یکنفر بحیث نویسندۀ یک نامه به افسر خان خیوه تعین شده و او جای خود را در وسط شورا اشغال کرد. او قلم خود را کشیده و وعده داد که یک نامه بنویسد و از دیگران تقاضای متن کرد، اما هیچکسی نتوانست متن آنرا دستور دهد. حدود نیم ساعت در بارۀ سبک نامه گذشت، تا اینکه به من رجعت داده شد؛ من برای شان گفتم که هیچ گونه دانشی دراین مورد ندارم، چون ما در زبان خویش به بالاترین مقامات هم با یک عنوان ساده و نام آنها اکتفا می کنیم. سرانجام تصمیم گرفته شد که نامه زیرعنوان درخواست بوده و پس از مناقشات زیاد، چنین نوشته شد:

"درخواست بازرگانان به یوزباشی مرو. امیدواریم شما سلامت باشید! برای ما اطلاع رسیده، کاروانی که اخیرا به سمت بخارا روان بوده، نه تنها گرفته شده، بلکه یک مالیۀ 4.5 طلا بر هر شتر نیز وضع شده، بار های بازرگانان در جادۀ عمومی باز شده و بعضی از آنها از بین برده شده است. با شنیدن این خبر، دو کاروان مسیر مشهد از ترس توقف کرده و ما این نامه را توسط یک ترکمن به اطلاع شما میرسانیم. شما لطف نموده و توسط یک نامه بما بگوئید که چه مقدار مالیه بالای ما وضع خواهید کرد؛ اگر عالی شان خان اورگنج (خان حضرت) چنین چیزهای را فرمان داده باشد، برای ما اجازۀ عبور دهند تا با پرداخت چنین مالیه، خوشحال هستیم که قبلا آنرا بپذیریم. وقتی جواب شما برسد، مطابق آن پیشروی خواهیم کرد. شورای بازرگانان. سلام بر شما!"

دیده میشود که آسیائی ها درمسایل مهم به نتیجه رسیده و خود را از لاف و گزافه گوئی های معمول خود نجات میدهند. وقتی نوشته بصورت بلند خوانده شد، یک فریاد عمومی "بارک الله" بلند شده و بعدا 5 یا 6 ترکمنی که در جوار دروازه نشسته بودند، به ارتباط انتقال آن مشوره کردند. یکی از آنها موافقه کرد که میتواند جواب آنرا در 8 روز بیاورد؛ فاصلۀ محل 60 فرسخ (240 میل) بود. برای این خدمت او باید مبلغ 3 طلا داده شود. وقتی موضوع دومی فیصله شد، حاضرین دست های خود را بلند کرده، دعا نموده و ریش های خود را لمس کردند. امورملت ها نمی تواند بجز از چنین شورا های صادقانه حل گردد که دراینجا بررسی گردید. چنین چهره های مکدر، چنین حدس و گمان ها، چنین دودهای تنباکو، چنین مناقشه در بارۀ واژه ها و چنین اختلاف نظر در بارۀ مسایل: یکی طرفدار لحن مدبرانه، دیگری طرفدار لحن التماسانه و سومی هم طرفدار جزئیات خروج و ورود به تمام مسایل. سرانجام نظر یک ملای هوشیار که عمر دراز زندگی خود را سپری کرده و احساس زیادی نسبت به دیگران داشت، مورد توافق اکثریت قرار گرفت. آیا میتوان باور کرد که پس از این منظرۀ جدی و خنده دار، این بزرگان حاضر نشوند برای ترکمن های حامل نامه پاداش بدهند: آنها حاضراند یک ماه منتظر باشند، نسبت به اینکه از مفاد خود کم کنند؛ سرانجام چنین فیصله شد که من باید پول آن را بپردازم. برایم قابل تعجب بود که هرگونه جوابی برای ایشان مقابله با مردمانی بود که آنها را بطور متفق الرای ستمگر و وحشی درنظر میگیرند. پس ازاینکه قاصد ارسال گردید، تمام بازرگانان عمدۀ کاروان به بخارا برگشته و ما در یک روستای گمنام تاتارباقی ماندیم تا تصمیم بگیریم که درمسکن فعلی خود بمانیم یا به مرکز برگردیم. ما تصمیم گرفتیم که گزینۀ اولی را گزیده و افکار خود را متوجه توقیف بدشانسی خود سازیم.

 

کشور بین بخارا و اکسوس

درسفرمان از بخارا فرصت یافتیم تا به دانش خویش در بارۀ کشور بیافزائیم. ما به فاصلۀ 4 یا 5 میل از شهرداخل مسیری شدیم که زمانی مهد فوق العادۀ ثروت و ویرانی بوده است. زمین های طرف راست ما توسط کاریزهای کوهیک آبیاری میشود؛ بطرف چپ ما گرد و ریگ در بالای یک منطقۀ خلوت و دلتنگ میوزد. ما پس از یک سفر 20 میل در جهت جنوب- غرب خود را در سواحل دریای سمرقند یافتیم که شاعران آنرا "زرافشان" خوانده اند؛ اما ما باید نام آنرا به برکت غیرقابل مقایسۀ سواحل آن نسبت به معادن گرانبهای آن اختصاص دهیم. عرض این دریا بیش از 50 یارد نبوده و قابل گذر نیست. این دریا تا اندازۀ زیادی شکل یک کانال را دارد؛ چون کمی پائین تر، آب آن بواسطه یک بند احاطه شده و با مراقبت در بین مزرعه های همجوار توزیع شده است. باریکه ها یا توته های زمین های زراعتی در هر کنار آن دارای پهنای حدود یک میل یا کمتر ازآن است؛ زیرا دشت در تقرب خود به دریا فشار میآورد. تعداد محلات مسکونی زیاد بوده و هرمسکونه مثل کابل توسط دیوارخشت آفتابی احاطه شده است؛ اما خانه ها مثل آن مملکت نه پاک اند و نه قوی. دراین موسم (جولای) هر نقطۀ مزروعی در زیر خربوزه های عظیم بخارا ناله می کند که تعداد زیاد آن در کاروان های شتران به شهر انتقال میشوند. خاک مملکت متنوع است، اما در جوار دریا، سخت و ریگی است. من دیدم که تمام جغله ها تیز و زاویوی بوده و تا اندازه زیادی با آنهائیکه  تحت تاثیر آب بوده اند، تفاوت دارد. مسیر مستقیمی که ما بطرف اکسوس دنبال میکردیم، ما را از کوهیک دور می ساخت؛ اما پس از قطع یک نوار تپه های ریگی (به عرض 3 میل)، بازهم در بالای آن قرار گرفتیم. بستر آن کاملا خشک بود؛ چون بند قره قل که ازآن عبور کردیم، مانع خروج آب کمی دراین موسم میشود. ما یافتیم که این دریا به عوض جریان بطرف اکسوس، یک جهیل بزرگ بنام "دنگیز" (واژۀ ترکی جهیل) را تشکیل میدهد که ما در جوار آن خیمه زده بودیم. قسمت های پائینی دریا مقدارآب بسیار کم داشته و فقط در موسم های معین است که آب آن به ناحیۀ قره قل جریان می یابد. ما حالا دربین ترکمن های زندگی می کردیم که منطقۀ بین اکسوس و بخارا را دربر میگیرد. آنها از خانواده های بزرگی که به آن تعلق دارند، فقط بخاطری فرق می کنند که در خانه های دایمی مسکون بوده و رعیت صلح جوی شاه بخارا میباشند. حدود 50 "رباط" مختلف یا خوشه های مسکونه های آنها در مقابل ما قرار دارد؛ ما حدود یک ماه در جوار آنها و جامعۀ آنها گذراندیم بدون اینکه دشنام یا آزاری ببینیم، بجز از تمنیات نیک آنها. این موضوع درحالت غیرمحافظوی ما، میتواند اعتبار بزرگی برای بومیان ترکستان باشد.

 

تعامل با ترکمن ها

 در بخارا توجه زیادی را براین مبذول داشتم تا رفتار و عادات شهروندان را مشاهده کنم؛ اما در این منطقه، حالا فرصت های ملاحظه از عادات دهقانان را داشتیم. ما برای اینها توسط رئیس ترکمن معرفی شدیم که با او در بخارا آشنا شده بودیم. او و قافله باشی در جریان روز 2 یا 3 مرتبه بما سر زده و با خود چیزهای را می آورد که جدیدا در مارکیت های همجوار پیدا میشد؛ ما تمام روز نشسته و از نوشیدن چای لذت می بردیم. لذا ما با تعداد زیاد خواص قبایل ترکمن آشنا شدیم؛ من درواقع احساس علاقمندی به امورات و عرصه های تعداد زیاد افرادی پیدا کردم که با آنها معاشرت داشتم. نام های قبایل و محلات که زمانی بسیار دور معلوم می شدند، حالا با جستجو دراختیار ما قرار داشتند. رئیس ترکمن که آقای مراسم ما دراین موارد بود، دارای خصوصیات زیر بود: او همرای کاروان بود تا برادران خود را هدایت کرده و مانع غارت ما شود؛ اما بزودی دریافتیم که خود او هیچ فرقی در بارۀ "مال من و تو" ندارد؛ چون او هم اکنون سه طلا را برای خود مناسب دانسته بود که از من بخاطر استخدام توسط قافله باشی درخواست کرده و خود او نیز یک ترکمن بود. با آنهم ایرنظر (نام دوست ما) یک همراه مفید و سرگرم کننده بود. او یک مرد بلند استخوانی بوده و حدود 50 سال داشت، با یک قیافۀ مردانه و ریش مقبول که با گذشت سال ها سفید شده بود. او در سالیان اولی عادت قبیلۀ خود را دنبال کرده و در تاخت و تاز های "الامان" (غارتگری) کشورهای هزاره و قزلباش سهم داشته است؛ یکتعداد زخم های ترسناک در سر او نشان دهندۀ طبیعت خطرناک آن کارها بوده است. ایرنظر حالا شغل ایام جوانی و گرایش نژاد خود را ترک کرده است. اما با وجود اینکه او خانوادۀ خود را به مرو انتقال داده، بحیث یک ترکمن مدنی و اصلاح شده، هنوز هم سیما و سخن او مثل یک جنگجو است. خود او برای سالیان درازی کاروان ها را به پارس و کسپین بدرقه کرده است؛ ما با داشتن چنین رهنمائی، فرصت های زیادی برای مشاهدۀ مردمان دلچسبی داشتیم که او یک عضو آن بوده است. قافله باشی یک شخص کمتر اجتماعی بوده و در پهلوی آن تجارت زیاد داشت؛ اما ما نمی توانستیم بی تفاوتی او به مقابل خود را با دلچسبی مهربانانۀ دوست پیر ما (حیات) در تناقض ببینیم. قافله باشی با وجود حکم وزیر بخارا، ما را در مسکن منزوی گذاشته و با شتران خود برای تامین نمک به سواحل اکسوس رفت: ما هیچ کسی دیگری بجز از رئیس ترکمن بیکاره نداشتیم که مراقب ما باشد.

 

آشنائی یک ترکمن

یکی از بازدید کنندگان فوق العادۀ ترکمن ما یک مرد بالغ و رُک گو بود. نام او سبحان ویردی قلیچ بود که معنای آن "شمشیر داده شده توسط خدا" میباشد؛ چهرۀ او مثل یک میگسارسرخ و گلگون بود، با وجودیکه او میگفت هرگز به شربت ممنوعۀ انگور لب نزده است. او فقط به ترکی صحبت می کرد؛ دانش محدود من درآن زبان به یک ترجمان ضرورت داشت: اما پس از چند ملاقات، تقریبا همدیگر را می فهمیدیم و هیچ بازدید کنندۀ دیگری نسبت به ویردی قابل پذیرش تر نبود که او حملات خود بالای قزلباش ها را با هیجان خاصی نقل میکرد. او گفت، "ما یک ضرب المثل داریم که یک ترکمن در پشت اسپ نه پدر خود را می شناسد و نه مادر خود را"؛ از یک دو بیتی ترکی که با انرژی نقل کرد، ما احساس نژاد او را درک کردیم:

"قزلباش ها ده برج دارند؛ درهر برج فقط یک بردۀ گرجی وجود دارد:

قزلباش ها چه قدرت دارند؟ بیائید به آنها حمله کنیم!"

ویردی مربوط قبیلۀ سلور، نجیب ترین قبیلۀ ترکمن بود؛ او عادت داشت بگوید که نژاد او بنیاد گذار امپراتوری عثمانی در قسطنطنیه است. در ادعای او هیچ چیز غیرمحتملی وجود ندارد؛ روایات و باورهای مردم همیشه ارزش نوشتن و ثبت دارد. وقتی من جزئیات شیوۀ دستگیری قزلباش را پرسیدم، این ترکمن با کمال خوشی خود را تکان داده و آهی کشید ازاینکه حالا سن او مانع انجام جنگ ها بالای چنین کافران میشود. گذشت سال ها تا اندازۀ کمی تعصبات او را ملایم ساخته بود؛ چون او افزود که اگر چنین کارهای مخالف قوانین خدا و قرآن باشد، او شک ندارد که روزه و نماز او این گناهان را جبران و پاک می کند. ویردی حالا صاحب چند رمۀ گوسفند و شتر بود؛ چون عمر او دیگر اجازۀ ادامۀ تاخت وتاز (چپاو) را نمیداد، پسر خود را به آن وظیفه گماشته بود. او برایم گفت که شتران و گوسفندان او ارزش تعداد زیاد بردگان را دارد، این اسپ را در بدل سه مرد و یک پسر (غلام) و آن دیگر را در بدل دو دختر (کنیز) خریداری کرده است: چنین است شیوۀ ارزش گذاری اموال ایشان. من بهنگام توضیح قیمت حیوانات این دزد و رهزن خندیده و پرسیدم، برایم بگوید، اگرمن اسیر یک ترکمن شوم، ارزش من چقدراست،: او گفت که ما مردمان بسیار خوبی هستیم و برده نمی شویم؛ من علت قدردانی او از مردمان خود را ندانستم. اما برایش گفتم، "شما مطمئینا یک سید، یکی از اولادۀ مقدس پیامبر مقدس تان (علیه السلام!) را نمی فروشید، اگر او در جمع اسیران قرار گیرد؟" او جواب داد، "چه، مگر خود قرآن مقدس فروخته نمیشود؟ چرا من از فروش یک سید کافر صرفنظرکنم، تا صداقت خود را با ارتداد خود تحقیر سازد؟" اینها مردان ازجان گذشته اند؛ جای خوشبختی است که آنها دربین یکدیگر تقسیم شده اند، درغیرآن آنها چه شرارت بزرگی بالای همنوعان خود خواهند کرد. این خانوادۀ بزرگ نژاد انسانی از سواحل کسپین تا بلخ زندگی دارند؛ تبدیل محل سکونت آنها مثل گرایش شان، آنها را سریع میسازد.

 

ترکمن های ایرسری

قبیلۀ که حالا ما با ایشان زندگی می کنیم، بنام ایرسری یاد میشود؛ ما برای اولین بار دریک کشوراسلامی بانوان بدون حجاب دیدیم: اما این یک عادت غالب درتمام قبایل ترکمن است. من در هیچ قسمت جهان، نژاد خشن تر و سالم تر از دوشیزگان اینها ندیدم، با وجودیکه آنها از زنان هموطن رکسانۀ زیبا، ملکۀ افسونگر الکساندر اند. ایرنظر رئیس ترکمن ما برای کم ساختن دلتنگی خویش عاشق یکی ازاین زیبا رویان شده، درخواست یک کار جادوئی از من گردیده و شک نداشت که من متیوانم برایش انجام دهم تا محبت دختر فراهم شود. من با عشق و سادگی این پیرمرد خندیدم. این زنان دستار بر سر می کنند؛ یک لباس شایسته و مناسب که اندازۀ آن توسط همسایگان آنها در جنوب اکسوس افزایش مییابد، البته من باید ملاحظه خود را تا هنگام ورود به کشور آنها حفظ کنم. ایرسری ها اکثریت عادات ترکمن ها را با خود دارند، با وجودیکه همجواری آنها با بخارا تا اندازۀ در مدنی بودن قسمی آنها نقش دارد. ما در کاروان خویش 5 یا 6 ترکمن از جنوب اکسوس داشتیم؛ اگر این زادگان دشت، تقوای مهمان داری در خانۀ خود را رعایت میکنند، فراموش نمی کنند که این قرضۀ ایشان در خارج است؛ لذا ایرسری ها درواقعیت حق داشتند از توقیف کاروان ما شکایت داشته باشند. هر صبح یکنفر از دستۀ ما شمشیر خود را گرفته و به خانۀ یک ترکمن میرفت؛ یک علامۀ شناخته شده در بین این مردم که آن آقا باید یک گوسفند را بکشد و بیگانه ها در خوردن آن کمک خواهد کرد. غیرممکن است که یاد داشت رد گردد و ضیافت شب برگزار نشود. ما به این مهمانی ها دعوت نشدیم، زیرا خاص ترکمن ها بود؛ اما آنها غالبا کیک های این ضیافت ها را برایمان ارسال می کردند. ما فرصت های زیادی داشتیم تا از تعامل خوب این مردم در مقابل خویش ابراز نظر کنیم. آنها میدانستند که ما اروپائی و عیسوی هستیم و با صحبت در بارۀ ما، آنها هنوز هم اصطلاح "ایشان" را بکار میبردند که یک نام محترم برای خواجه و اشخاص مقدس است. یک پارسی که ترکستان را میبیند، باید دست های خود را بهنگام نماز یکجا سازد و چند عادت دیگرخویش را کنار بگذارد که بعضی ازآنها بسیارپاک نیستند؛ آنها برای این عبادات خویش تحمل و حمایت دولت را دارند. یک عیسوی باید با احترام در بارۀ اسلام صحبت کند و از مناقشات بپرهیزد تا عین تعامل را متوقع باشد. پارسی ها از نگاه عقیده به چنین برخوردی سفارش میکنند. قوانین آنها میگوید، "اگر 70 شیعه و یک سنی باشد، تمام دسته مکلف است بخاطر یکنفر خود شان را پنهان (تقیه) کنند". ما خود را مکلف با چنین قیوداتی نیافتیم، اما با کمال خوشی با عادات مردم تطابق کردیم؛ زیرا مقدسات یک ملت همیشه قابل احترام است.

 

بردگی در ترکستان

با وجودیکه روستای که ما حالا درآن مقیم هستیم، نمیتواند گنجایش بیشتر از 20 خانه را داشته باشد، دراینجا 8 بردۀ پارسی وجود دارد؛ قرار معلوم این مردان بد بخت با عین تناسب در تمام کشور توزیع شده اند. اینها بحیث زارعین استخدام شده و دراین زمان تمام روز مصروف جمع آوری غله می باشند، با وجودیکه ترمامیتر درجه 96 را در داخل خانه ها نشان میدهد. سه یا چهارنفرآنها با ما ملاقات داشته و من نامه های از آنها برای دوستان شان در پارس گرفتیم که بعدا سپرده شدند. یکتعداد این بردگان یکمقدار پول جمع آوری کرده و خود را بازخرید می کنند: چون پارسی ها نسبت به ازبیک ها تیزتر بوده و در بهره برداری از فرصت های خود ناکام نمی مانند. در میرآباد دو یا سه برده، مبلغی جمع آوری نموده و شاید بتوانند آزادی خود را بخرند؛ با آنهم آنها کاملا آماده اند که با استفاده از فرصت به پارس برگردند، من هرگز از این مردم نشنیدم که در مکالمات مختلف من با آنها شکایتی از برخورد در ترکستان داشته باشند. این درست است که بعضی از آقایان آنها در بارۀ اوقات عبادت آنها و رعایت تعطیلات گفته شده در قرآن اعتراض دارند، زیرا این حرمت باعث محرومیت ایشان از یک بخش کار و زحمات آنها میشود؛ اما آنها هرگز لت و کوب نشده و لباس و غذا داده میشوند، چون آنها به خانواده تعلق داشته و غالبا با مهربانی زیاد معامله میشوند. گفته میشود که تمرین یا عمل برده سازی پارسیان قبل از تهاجم ازبیک ها نامعلوم است؛ بعضی ها میگویند که این موضوع برای یکصد سال ادامه نداشته است. یکتعداد روحانیون از پارس دیدن کرده و شنیده که به سه خلیفۀ اولی در محضر عام ناسزا گفته میشود؛ آنها بهنگام بازگشت توسط شورای مذهبی "فتوا" یا اجازۀ فروش تمام چنین کافران را صادر کرده است. سُر جان شاردین برای ما میگوید، وقتی یک پارسی یک نیزه میاندازد، او غالبا فریاد میزند، "این به قلب عمر میرود". خود من نیز تعداد زیاد جملات مشابه را شنیده ام؛ از آنجائیکه گزارش روحانیون بخارا حقیقت دارد، خود پارسیان مصیبت های موجود بالای خود را آورده اند. گفته میشود، یکی از شهزادگان پارسی در آخرین ارتباطات با خان اورگنج، چهار کتاب مقدس مسلمانان را برایش می فرستد، وصیت نامۀ کهنه و جدید {تورات و انجیل}، زبور داود و قرآن و تقاضا نموده که نشان دهد در کدام یک از این کتب مقدس قوانین بردگی یافت میشود، آنطور که به مقابل پارسیان اجرا میگردد. خان مشکلات را با این جواب حل کرده، این عادتی است که او علاقۀ در ترک آن ندارد؛ چون پارسیان قدرت سرکوب آنرا ندارند، احتمال زیاد وجود دارد که ادامه داشته، باعث ضرر و رسوائی کشورش شود. گفته شده که بردگی اسلامی تا اندازۀ زیادی با بردگی سیاهان فرق دارد، اما این ملاحظه نادرست است؛ دستگیری باشندگان پارس و تبعید جبری آنها در بین بیگانگان، جائیکه دین و مقدسات آنها احترام نمیشود، مانند تجارت بردگان افریقائی یک عمل نفرت انگیز و نقض حقوق بشر و آزادی های اواست.

 

موسیقی دوستان همسفر

اگرعادات و رفتار مردمی که دربین آنها مقیم بودیم یک موضوع دلچسب بود، دراینجا یکتعداد افراد مربوط به کاروان نیز وجود داشتند که مستحق ذکر اند، کسانیکه مانند ما بعوض برگشت به بخارا ترجیح دادند، باقی بمانند. این مردم بومیان مرو در صحرا یا دقیق تر اولادۀ آن مردم ناقلی اند که توسط شاه مراد حدود 40 سال قبل با زور به بخارا رانده شده و حالا حرفۀ ترین بخش آن مردم را تشکیل میدهند. اینها مردان شرایط نبوده و خود را با رفتار کاملا شرقی یعنی گذراندن ساعات بیکار با گفتن داستان ها و تقلید حال و احوال خان بخارا سرگرم می سازند. گاهی نقش شاه را بازی می کند، گاهی نقش داد خواه و گاهی نقش مجازات شونده را، و به این ترتیب یک روز کامل را با این شیوه و جریان بدون وقفۀ نشاط و خوشحالی می گذرانند. بچه ها قبل از شام میتوانند نزاع کنند؛ اما وقتی شام فرا میرسد، در بیرون یکجا شده و به گیتار و بعضی آهنگ های ترکی گوش میدهند. سبک اجرای آن با آنچه من در هر کشور دیده ام، فرق دارد؛ آواز خوان در پیش روی نوازنده قرار می گیرد، طوریکه زانو های آنها تماس کرده و صدا توسط یک رهنما به او انتقال میشود، وقتی او یاد داشت های او را پیش میآورد. ترکی یک زبان جنگی (ستیزه جو) بوده و از نگاه هماهنگی صدا دار است. برایم گفته شد که آواز خوان در بارۀ عشق میخواند و موضوع در بارۀ هر چیز است.

 

دستۀ ما

شرایط دستۀ کوچک ما شاید زمینۀ زیادی برای کنجکاوی و بازتاب داشت و آنهم در بین مردم عجیبی که ما زندگی می کردیم. ما بهنگام غروب توشک های خود را هموار کرده، آقا و خدمه یکجا میشدیم تا در محدودۀ دایرۀ خویش آشپزی کرده و بخوریم. ما دریک کشور دور، در یک روستای گمنام تاتار، در هوای آزاد خوابیده، بدون بدرقه زندگی کرده و هفته ها را بدون آزار گذرانیدیم. قبل ازاینکه کسی وارد چنین صحنۀ شود، مفکوره های مبهم و نامعینی بوجود میآید که باعث ایجاد برداشت های عجیب میشود؛ اما وقتی دربین آنها باشیم، آنها هیچ چیزی معلوم نمیشوند. ما درهرجائی که بودیم، در دسترس مردم قرار داشتیم، در هرکشوری یکتعداد احمق و دارای افکار متقاطع وجود دارد که میتواند بیکبارگی تمام برنامه ها و طرح های خوب ما را خنثی سازد. ما با مردم مخلوط شده و اختلاط دوامدار باعث موجودیت خطرثابت برای ما بود: با آنهم ما تمام آنها را به خوشی سپری کردیم. در واقعیت، زنجیر حوادث اتفاقی که برای آنها نمیتوانیم بجز از احساس سپاس گذاری داشته باشیم، با حالت آرام کشورهای که از طریق آنها گذشتیم، علت اساسی شانس خوب ما بوده است؛ چون اعتماد و احتیاط با وجود اینکه مهمترین ضروریات یک مسافر است، دریک کشوری که با فرقه ها و اغتشاش پاره شده، سودی ندارد. تجربه ثابت ساخت، برای بعضی برنامه های که قبلا برای سفر توافق شده بود باید تاسف کرد، چون بسیارکم مشکل است خصوصیات یک آسیائی را نسبت به آنچه من باورداشتم، تعین کرد. مردمی را که ما دیدیم قابل تحقیق نبودند؛ اما اگر راضی شویم که چنین برنامۀ عملی باشد، متیقین شدم که این موضوع لذت بسیار کمی در بر خواهد داشت. ما خطرات محدودی در مورد محمولۀ خویش داشتیم، با وجودیکه ظروف آشپزی کمی داشتیم، بعضی اوقات باعث دلسوزی گرایش کشورما میگردید. ما درحقیقت مثل یک آسیائی زندگی کرده و چندین شام از "کباب" های بازار داشتیم؛ اما هندوستانی وفادارمن که زمانی رئیس خدمه ها بود و حالا آشپز و خدمتکاراست، عادت داشت نان شب های بسیارخوش طعمی را بخاطر داشته باشد که من می خوردم و مواد را از بازاری بگیرد که ممکن است مطلوب نباشد. ما بطور مداوم از این تجملات ممانعت کردیم: ما حتی در بخارا یک صبحانه ماهی، تخم، قهوه، کنسرو و میوه داشتیم، باوجودیکه نباید باورداشت ما همیشه چنین مجلل و پرخرج گذران میکردیم. دستۀ ما از آنزمان که من درکنار اندوس تشریح کردم، بطور قابل ملاحظۀ کاهش یافته؛ یکی از هندیان مسیر خود را از کابل برگرداند و سرمای سوزان هندوکش خدمۀ دکتور را ترساند که یک بومی کشمیر بود. درغیرآن ما باید بزرگترین تصدیق را برای حوصله و استقامت کسانی که انتخاب کرده بودیم، داشته باشیم. در جملۀ اینها قابل توجه ترین، موهن لال، یک هندوی دهلی بود که یک روحیۀ عالی و دلچسپی را در به عهده گرفتن وظایف به نمایش گذاشت. او به درخواست من گزارش یا پیش نویس حوادث را نگه داشت؛ من جرات کرده وباور نمودم که اگر پس ازاین نشرشود، قابل توجه خواهد بود. گفته شد که او درمسیربخارا بسوی دوستانش در آن کشور رفته و وقتی ما از آن شهر میگذشتیم، با اقارب خود درهرات پیوسته باشد! نقشه بردار بومی، محمد علی بیچاره که با از دست دادن او هنوز رقت و دلسوزی دارم و بصورت عام مانند یک زایر رونده به مکه سفرمیکرد، هیچ ارتباطی با ما ندارد. در توقف ما در میرآباد و در زیر آسمان لاجوردین و خاموشی شب، ناممکن بود بازتاب های را سرکوب کرد که باوردارم با طبیعت گوارای اقلیم و پیروزی های که ثمرۀ تلاش های ما بود، افزایش یافته بود.

 

خرابه های بیکند

ما غافل نبودیم تا جستجوی خود برای آثار باستانی را به مناطق همجوار گسترش دهیم و به اندازۀ کافی خوش شانس بودیم که خود را در خرابه های بیکند یافتم که یکی از باستانی ترین شهرهای ترکستان بوده است. این شهر حدود 20 میل از بخارا فاصله داشته و معلوم میشود که زمانی بواسطۀ یک کاریز بزرگ آبیاری میشده که حالا میتوان بقایای آنرا ردیابی کرد. دریک نسخۀ خطی تاریخی کشور (بنام نرشخی) که من در بخارا خریداری کردم (این اثر را به کمیتۀ ترجمۀ آثار شرقی لندن داده ام)، بیکند شهری است که نسبت به آن پایتخت کهن تر بوده و از یکهزار "رباط" یا خوشۀ روستاها تشکیل شده است. همچنان گفته میشود، بازرگانانی زیادی داشته که با چین و بحر (دریا) تجارت داشته اند؛ با وجودیکه کاربرد واژۀ "دریا" را میتوان اکسوس هم دانست. گفته میشود، در زمان های بعدی یا حدود 240 هجری قمری، وقتی یک بومی بخارا به بغداد میرود، خود را یکی ازباشندگان بیکند معرفی میکند. این تاریخ ادامه داده و آنرا بحیث عمده ترین شهر نشان میدهد که تا اندازۀ زیادی از کافران کشورهای شمالی رنج برده که در موسم سرما بالای آن تاخت و تاز کرده بودند. در ادامه می گوید که ارسلان خان یک قصر درآن می سازد و کاریزهای آنرا بهبود میکند؛ در جریان آن وضعی پیش میآید که مشابه گذرگاه هانیبال آلپ ها است. قرارمعلوم بیکند در بالای یک پشته ساخته شده و پیاده سازی هنرمندانه آن سخت بوده است. لذا آنها آنرا با سرکه و مسکه تر ساختند تا اینکه به استقامت رسیده و یک فرسخ را از طریق آن سوراخ می کنند، یک فاصلۀ حدود 3.5 میل انگلیسی. شهر مودرن بیکند بدون سکنه بوده و دیوارهای بعضی تعمیرات آن یگانه بقایای گستردگی قدیمی بودن آنست. چون هرچیزی قبل از هجری برای مسلمانان یک افسانه است، ما باید به آثار و زبان های دیگر برای تاریخ بیکند ببینیم که مهد افراسیاب و شاهان باستانی ترکستان بوده است. من در پیدا کردن هرگونه آثار باستانی آن ناکام مانده و نه میتوانستم در امنیت جستجو کنم.

 

مارش الکساندر

ما شاید با هیچگونه نتیجۀ قناعت بخش در رابطه به بیکند نرسیده و شاید در روشن سازی بعضی از فقرات مورخین الکساندر موفق نبوده ایم؛ اما یکتعداد حقایق در رابطه به دریای بخارا یا کوهیک وجود دارد که مستحق یاد آوری است. این همیشه توسط یونانیان زیر نام پولیتیمیتس ذکرشده و توسط ارین تشریح شده: "باوجودیکه یک جریان کامل را انتقال میدهد، از نظر ناپیدا شده و جریان خود را در ریگ پنهان می کند". کورتیوس برای ما میگوید، از طرف دیگر "این به یک غار سرازیر میشود، سیلاب نهانی سریع با صدای که نشان دهندۀ مسیر آن است". پایان این دریا طوریکه در نقشه های ما داده شده، با واقعیت تطابق ندارد، زیرا در آن نشان داده شده که در اکسوس میریزد؛ درحالیکه واقعا آب خود را در یک جهیل ذخیره می کند که قبلا گزارش داده شد (من حالا دریافتم که بصورت درست در نقشه های روسی نشان داده شده است). در بخش اعظم سال مقدارآب آنقدرکم است که بتواند عبور آنرا مهیا سازد و خود را در ریگ ها ازدست میدهد. لذا من در اینجا متن آرین را تصدیق می کنم که توضیح میدهد در ریگ ضایع میشود؛ درحالیکه از طرف دیگر ما هیچگونه تناقضی با کورتیوس نداریم که میگوید آب آن در یک غار یا جهیل میرود: "دنگیز" مودرن که حدود 25 میل طول دارد. روستای که ما درآن مقیم بودیم، در بالای زمین باستانی قرار دارد، چون ما میدانیم وقتی قطعات الکساندر توسط سپیتامان ها قطع میشود، او را تا جائی دنبال میکند که پولیتیمیتس خود را در ریگ های دشت یا صحنۀ آن فاجعه ضایع میسازد. لازم است که هر مجمع باستانی کوفتگی توقف دراز ما دراین دهکده کوچک را برطرف سازد. فقرۀ دیگر کورتیوس و دارای طبع شگرف مستحق ذکرخاص است، چون من با یکی از واردات مشابه در یک نسخه خطی پارسی، به توصیف بخارا برخوردم که در آن کشور بدست آوردم. وقتی الکساندر به ناحیۀ بزاریا مارش میکند که فرض میشود یا بخارای فعلی باشد و یا درآن جهت قرار داشته باشد، جملۀ زیر وجود دارد: "از شکوه و جلال وحشیانه و غالبی که دراین بخش ها وجود داشت، هیچ علامۀ قوی دیگری بجز از جنگلات وسیع وجود ندارد که درآن انواع بزرگترین حیوانات غیراهلی خفه میشوند. یک جنگل فراخ که درآن چشمه های متعدد و پایدار به منظره، زندگی و خوشی میبخشند، شامل یک دیوار و برجهای برای پذیرش شکاری ها می باشد. گفته میشود که یک پارک بدون مزاحمت برای چهار نسل باقی ماند. الکساندر که با تمام ارتش خود وارد آن شد، فرمان داد که حیوانات آن باید از لانه های شان خیزانده شوند". این همان گردشی است که درآن الکساندر با شیر مقابل میشود:اما شاه جنگل حالا در ماورالنهر وجود ندارد. فقرۀ پارسی که من اشاره کردم، میگوید:

"این گزارش شمس آباد است که دراینجا توسط شاه شمس الدین ساخته شده است. او یک ساحۀ کشور به اندازۀ نیم فرسنگ را خریداری کرد و آنرا با چمن ها، باغستان ها و تعمیرات با شکوه و جلال آماده ساخت؛ او کانال ها و کاریز ها کند و یک مجموعۀ بزرگ پول را به مصرف رسانید؛ او محل را شمس آباد نامید. او علاوه برآن، یک شکارگاه یا محفظه برای حیوانات ساخت که توسط دیوارهای احاطه میشد که یک میل وسعت داشت: او کبوتران و انواع پرندگان و همچنان تمام حیوانات اهلی را دراین شکارگاه جای داد؛ همچنان حیوانات وحشی مانند گرگ، روباه، خوگ، آهو، نیلغای وغیره را معرفی کرد: حیواناتی را که اهلی بودند ازحیوانات وحشی جدا کرد؛ آخری را با دیوارهای بلند احاطه کرد تا آنها فرار نکنند. وقتی شاه شمس الدین وفات کرد، برادر او بنام خضرخان جانشین او شد؛ او به تعمیرات شمس آباد افزوده و تعداد حیوانات در شکارگاه را افزایش داد که برادرش اعمار کرده بود". اثری که این استخراج از آن گرفته شده، برای ما معلومات شگفت انگیزی به ارتباط شرایط اولی کشور بخارا ارایه میکند: که آنرا بصورت صریح سغد نامیده که زمانی یک بیشۀ شکار بوده است. در سرگرمیهای شمس الدین، مدتها پس از عصریونانیان، ما هنوزهم یک لذت یا رغبتی برای "شکوه و جلال وحشیانه" کشف می کنیم که مورد توجه مورخان الکساندر بوده است.

 

جواب خان اورگنج

ما درنیمه شب تاریخ 10 اگست، وقتی تقریبا از بازگشت قاصد مان به قرارگاه اورگنج نا امید شده بودیم، با فریاد "الله اکبر" توسط 5 یا 6 ترکمن از خواب بیدار شدیم. آنها هموطن خود را با معلومات مسرت بخش همراهی میکردند که رئیس اورگنج با پیشروی کاروان ما هیچگونه ممانعتی ایجاد نمیکند. یک پارچه کاغذ چتل از یوزباشی حاوی معلوماتی بود که من در بارۀ اصلیت آن هیچ سوالی نداشتم.

 

عادت ازبیک ها

فریاد جدی که ما را درشب بیدارساخت، هشدارما را تحریک میکرد؛ اما حالا میدانیم که این چیز دیگری بجز از برکت (دعای خیری) نبود که تمام ازبیک ها و ترکمن ها همواره به هر کسی میدهند که به آنها تقرب میکنند. این موضوع در سایر کشورهای اسلامی محدود به مراسم مرگ اقارب است؛ اما در ترکستان، مذهب با هر امر زندگی مخلوط شده است. اگر یک شخص شما را ملاقات کند، با "فاتحه" یا آیه آغازین قرآن شروع می کند که با یک "الله!" کوتاه شده و با شوردادن (لمس کردن) ریش همراه میباشد؛ اگر شما سفر کنید، تمام دوستان شما آمده و به شما "فاتحه" میدهند؛ اگر شما سوگند بگیرید، تمام اعضای حاضر می گویند، "فاتحه"؛ اگر شما یک آشنا را ملاقات کنید، می گوئید، "فاتحه"؛ چنین مردم خوب هرگز یک غذا را بدون آن ختم نمی کنند. به اینترتیب باید ازبیک ها را مذهبی ترین مردم روی زمین فرض کرد، آنها این متن مقدس را در موارد بسیار بی اهمیت نیز فرو نمیگذارند. ما با ترکمن و دوستان او نشسته، اخبار ارتش اورگنج را شنیده و دورنمای عبور امن خویش از بین ایشان را بحث کردیم. ما قاصد را با چای و قلیان رفع خستگی دادیم که من با جدیت تمام درخواست کردم، زیرا هیچ شخص در ترکستان نباید بیش از یک پف از عین چلم بگیرد که فورا آنرا به همسایۀ خود پیش کرده و از طریق تمام مجلس دوران کند. ما درجلسۀ کوچک خود فیصله کردیم که ترکمن بهتراست به بخارا رفته و این نوید را به بازرگانان کاروان بدهد. او یک گزارش ترسناک در بارۀ دشت جنوب اکسوس ارایه کرد و آن عبارت از مشکلات بزرگ دریافت راه بود که حالا با توده های ریگی پوشانیده شده که باد آورده است. ضرورنیست من ماجراهای او را شرح دهم، چون خود ما باید داخل آن منطقۀ نا میمون شویم. لذا ما مشورۀ او را پذیرفته و دو شتراضافی استخدام کردیم که حامل 6 مشک آب باشد، ذخیره کاملا ضروری قبل از اینکه اکسوس را ترک کنیم.

 

آمادگی سفر 

توقف ما تا نیمۀ اگست طول کشیده و من علاقۀ زیاد نداشتم داخل مسایل دیگر شوم، من باید دراینجا بعضی گزارشات این منطقۀ پوست (مشک) گوسفند را بدهم که تامین کنندۀ تمام تاتار، چین، پارس و ترکیه است. کاروان بزودی یکبار دیگر در بخش ما جمع گردید؛ در صبح 16 اگست، حدود 80 شتر آمادۀ سفر بطرف اکسوس شد که تمام آنها با پوست های گرانبهای ناحیۀ کوچک قره قل بار شده بود، جائیکه ما حدود یکماه گذرانیدیم، دربین ترکمن ها و چوپانانی که در بارۀ هیچ چیز دیگری بجز از پشم و بازار صحبت نمی کردند.

 

اخذ نامه از هند

دربین کسانیکه از بخارا آمدند، من با دریافت یک جعبۀ کوچک به آدرس خودم کاملا متعجب و خوشحال گردیدم که محتوای آن متشکل از سه روزنامه و نامۀ نهایت صمیمانه از دوست من ایم. الارد در لاهور بود. جعبه سه ماه در راه بوده و برای ما خوشی بی نهایت آورد، آنهم پس از بی خبری کامل و طولانی از آنچه در جهان گذشته بود. ما پس از عبور از اندوس در نیمۀ مارچ هیچ روزنامۀ ندیده و برای یک بیگانۀ که آنرا برایمان آورد، مدیون بودیم. در یکی از روزنامه ها یک فقرۀ طولانی در رابطه به آقای مورکرافت بد بخت بود که قبل از ما در این کشورها سفر کرده بود. ما ازآن آموختیم که جهان برای معلومات دراین سرزمینی که ما حالا درآن سفر می کنیم، فوق العاده دلچسب بوده و مجمع جغرافیائی لندن تصمیم گرفته که کاغذ های مسافر ما را با نشر آن بخشی که آنها هم اکنون چاپ نموده بودند (تحت ریاست یک نام عالی: ایم. الفنستون) از فراموشی برهاند.

 

بازتاب ها 

با این اوضاع و احوال، قبل ازما و حتی در عدم موجودیت هرگونه ارتباطات از هموطنان خود مان، یک بازتاب مسرت آور داشتیم که نباید در آواره گی های خویش فراموش شویم. با آنهم ناممکن بود خود را از یادوبود سرنوشت آن مسافر بیچاره برهانیم که در جای قدم های او مدت طولانی گام زدیم و تصور کردیم که او بازهم بصورت کامل در مقابل ما زنده ایستاده است و هم از آن جائی که متوقع بودیم.

 

پایان

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل هشتم – بخارا و آمادگی حرکت

شهر بخارا

روایت متداول اینستکه تهداب شهر بخارا درعصر اسکندر ذوالقرنین یا الکساندر بزرگ گذاشته شده و جغرافیۀ کشور بدین باور است که این شهر مربوط به اعصار باستانی است. خاک حاصل خیز و آبیاری شونده بواسطۀ یک جویبار و احاطه شده توسط یک دشت، حیثیت پناهگاه برای دریانورد را دارد. بخارا دربین باغ ها و درخت ها قرار داشته و نمیتواند از فاصلۀ دور دیده شود؛ اینجا یک محل دلپذیربوده و اقلیم گوارا دارد؛ اما من با جغرافیه نگاران عربی نمیتوانم دمساز باشم که اینجا را به حیث جنت جهان توصیف کرده اند. فردوسی بزرگترین شاعر پارسی میگوید، "وقتی شاه ماورالنهر را دید، جهانی از شهرها را دید". این مسئله درمقایسه با عربستان و جلگه های خشک پارس میتواند درست باشد، اما بعضی از سواحل دریاهای هند دارای چنین غنا، قشنگی و حاصل خیزی است. محیط بخارا بیش از 8 میل انگلیسی است؛ شکل آن مثلثی بوده و بواسطۀ یک دیوار خاکی احاطه شده که حدود 20 فت ارتفاع و 12 دروازه دارد. مطابق به رسوم شرق این دروازه ها بنام شهرها و محلاتی یاد میگردد که به آنطرف هدایت میشوند. چند تعمیر بزرگ از بیرون دیده میشود، اما وقتی مسافر از دروازه های آن عبورمیکنند، راه خود را دربین بازارهای بلند و کمانی خشتی طی کرده و انواع تجارت را در بخش های جداگانۀ شهر می بیند؛ دراینجا فروشندگان چیت گلدار، درآنجا کفش سازان؛ یک اتاق با ابریشم ها پُراست و دیگری با کالاها.

در هرطرف میتوان کتله های بزرگ و عظیم تعمیرات، مدارس، مساجد و منارهای بلند را دید. حدود 20 کاروانسرای دربرگیرندۀ تاجران ملل مختلف و حدود یکصد حوض و فوارۀ ساخته شده از ستون های مربع، آب جمعیت فراوان آنرا تامین میکند. شهر بواسطۀ کانال های قطع شده که توسط درخت های توت سایه گردیده و آب را از دریای سمرقند انتقال میدهد، دراینجا باوری دربین مردم وجود دارد که مستحق ذکر و آن اینستکه بلندترین منار اینجا که حدود 150 فت ارتفاع دارد، برابر به منار پایتخت مشهور تیمور است. بخارا بدون تمایز با آب تامین میشود، دریا حدود 6 میل دور بوده و کانال فقط یکبار در 15 روز باز میشود. باشندگان بعضی اوقات درتابستان برای ماه ها از تامین آب صحی محروم میشوند و وقتی ما در بخارا بودیم، کانال ها برای 6 روز خشک بود؛ برف در زمین های مرتفع سمرقند آب نشده و مقدار کم آب دریا قبل از رسیدن به بخارا ضایع میشود. لذا توزیع این مادۀ ضروری زندگی یک موضوع دارای اهمیت کم نبوده و یک افسر حکومت مخصوص ریاست این وظیفه است. کیفیت آب بخارا خراب بوده و گفته میشود که باعث کرم گینه میگردد، یک مرض ترسناکی که در بخارا شیوع داشته و بومیان میگویند که منشای آبی دارد؛ آنها می افزایند که این کرم ها عین همان کرم های اند که در بدن ایوب پیامبر وجود داشتند!

نفوس بخارا 150 هزار نفر است؛ لذا در اینجا بندرت باغ یا زمین گورستان در داخل دیوار های شهر باقی مانده است. به استثنای تعمیرات عامه، اکثریت خانه ها کوچک و یک طبقه اند؛ با آنهم تعداد زیاد خانه های عالی در شهر وجود دارد. بعضی از آنها بصورت پاک با دیوارها گچ کاری و رنگ شده اند؛ دیگران دارای کمان های گوتیک بوده، با طلا و لاجورد مزین شده و اتاق ها هم ظریف و هم راحت اند. خانه های معمولی از خشت های آفتابی دریک چوکات چوبی ساخته شده و تمام سقف ها هموار اند. خانه های شهرهای شرقی منظرۀ ندارند، چون بواسطۀ دیوارهای بلند احاطه شده اند. قسمت اعظم تعمیرات عامه مسجد است که یک مربع 300 فت را اشغال نموده و دارای گنبدی است که حدود یک سوم آن ارتفاع دارند. اینها با کاشی های میناکاری از لاجورد آبی پوشیده شده و ظاهر پُرهزینه دارند. اینجا یک محل تقریبا باستانی است، زیرا گنبد آن که توسط زلزله تخریب شده بود، توسط تیمورمشهور ترمیم گردیده است. متصل به این مسجد یک منار بلند وجود دارد که در سال 524 قمری {1130 م} ساخته شده است. این منار از خشت ساخته شده و به بهترین وجه هنری چیده شده است. مجرمین از این برج به زیر انداخته میشوند؛ هیچکس بجز از روحانی بزرگ اجازۀ بالا شدن به آنرا ندارد (و آنهم در روزجمعه برای احضار مردم به نماز)، زیرا ممکن است به اتاق های زنان درخانه های شهر نگاه کند. قشنگ ترین تعمیر در بخارا، مدرسه شاه عبدالله است. جملات قرآن در بالای یک کمان بلند نوشته شده و در زیر آن مدخل آن قرار دارد، اندازۀ آن زیاده از 2 فت بوده و با عین مینای قشنگ خطاطی شده است. اکثریت گنبد های شهر که تزئین شده اند قله های آنها با آشیانه های "لک لک" ها پوشیده شده، یک پرندۀ که عبور آن دراین منطقه زیاد بوده و توسط مردم بحیث نشانۀ خوشبختی درنظر گرفته میشود.

 

طرح تاریخی

قرارمعلوم بخارا در ایام باستان شهر بزرگی نبوده است. دوری آن از تمام حصص جهان اسلام و همچنان به علت اینکه یکی از قدیمی ترین فتوحات خلیفه ها بوده، برایش شهرت زیادی داده است. میتوان تصور کرد که اولادۀ شماری از اولین فرماندهان مسلمان باید امتیاز آنرا در بیشه های دور و تجملی آن جستجو نموده باشند. نام آن بصورت وسیع توسط تعداد زیاد مردان مشهور مذهبی و دانشمندی که عرضه داشته، گسترش یافته است؛ پسوند "شریف" یا مقدس بزودی توسط اشغالگران مسلمان به آن افزوده شده است. اگر شخصی بگوید که دیوارهای بخارا کج است، نشانۀ مطمئین برای کافر بودن او پنداشته میشود؛ اما عجیب است اگر گفته شود که مهندسی آن چنان ناقص است که من شک دارم یک دیوارعمودی در شهر موجود باشد. روحانیون امروزی تاکید دارند که نور از تمام نقاط دیگر جهان وارد زمین شده و از بخارای شریف صعود میکند! گفته میشود که محمد در سفر خویش به جنت این حقیقت را مشاهده کرده، زیرا توسط جبرئیل برایش توضیح گردیده و دلیل نام گذاری آن است. من در پهلوی پوچ بودن این داستان، باید تذکر دهم که پسوند شریف در مقایسه با روزگار پیامبر بسیار جدید است، زیرا من سکه های را دیدم که نام آنرا نداشته و عمرشان کمتر از 850 سال است.

بخارا بحیث یک شهر در روزهای قزل (الپ؟) ارسلان وجود داشته است. این شهر توسط چنگیزخان تخریب و توسط هلاکوی نواسه اش تهدید شده است؛ ما یک حکایت مذاکره با تخریب کنندۀ آنرا داریم که فکر میکنم در جای دیگر کتاب گفته ام. مردم یک پسر دانشمند را با یک شتر و یک بُز پیش هلاکو میفرستند. وقتی جوان به مقابل فاتح میرسد، او دلیل انتخاب چنین نوجوان بحیث نماینده آنها را پرسان می کند. جوان میگوید، "اگر شما یک موجود بزرگتر میخواهید، اینهم شتر؛ اگر در جستجوی ریش هستید، اینهم بُز؛ اما اگر دلیل و استدلال میخواهید، اینهم من". هلاکو به دانش پسر گوش داده، شهر را بخشوده و آنرا نگه میدارد، همچنان او اجازۀ توسعۀ استحکامات آنرا صادر میکند. دیوارهای موجود توسط رحیم خان در عصر نادر ساخته شده است؛ چون سرمایه و سهام حاکمان آن همگام با افزایش وسعت آن بوده است، بخارا در زمان موجود شانس بهتری برای یک شهر بزرگ شدن نسبت به ایام باستان داشته است.

 

مدرسه های بخارا

من از آشنائی با ملای که در مسیر قرشی داشتم، سود برده و برای بازدید مدرسۀ او رفتم که یکی از تعمیرات اساسی بخارا بنام "مدرسۀ قاضی کلان" است. من معلومات مکمل به ارتباط این موسسات را از میزبان خود و آشنائی او بدست آوردم که با ارایۀ یک چاینک چای و بحث طولانی سپری شد. در بخارا حدود 366 مدرسۀ بزرگ و کوچک وجود دارد که یک سوم آنها تعمیرات بزرگ بوده و بیش از 70 یا 80 شاگرد دارند. تعدادی حدود 20 و بعضی ها فقط 10 دانش آموز دارند. مدرسه ها به سبک کاروانسرای ساخته شده اند؛ یک تعمیر مربع احاطه شده بواسطه یکتعداد اتاق های کوچک که بنام "حجره" یاد شده و فروخته میشوند که قیمت آن حدود 16 طلا و بعضی از آنها به 30 طلا میرسد. یکمقدار مدد معاش ثابت به استادان و شاگردان مسکون پرداخت میشود؛ مدارس از توجۀ خوبی برخورداراند؛ تمام بازار ها و حمام های شهر مانند مزارع ماحول توسط افراد مذهبی مختلف برای این مقصد خریداری شده است. از قوانین فهمیده میشود که مصرف عواید کشور برای تقویۀ مساجد اختصاص می یابد؛ به اینترتیب یک چهارم آن در بخارا توزیع میشود و حتی روحانیون در مالیات گمرک شریک اند.

در این مدارس، مردمانی از تمام کشورهای همسایه به استثنای پارس یافت میشود؛ شاگردان آنها هم جوان و هم پیر اند. آنها پس از 7 یا 8 سال آموزش، با افزودن دانش و اعتبار به کشور خود برمی گردند؛ اما یکتعداد برای تمام عمر در بخارا میمانند. مالکیت یک حجره برای شاگرد شرایطی را برای درخواست پول حفظ و مراقبت سالانه و عواید کشور فراهم میسازد. مدارس برای نیم سال به فرمان شاه مسدود میشود تا کارمندان آن در مزارع کار نموده و یکمقدار عواید اضافی برای زندگی خود بدست آورند. آیا دوستان اکسفورد و کامبریج در باره درویدن گندم با داس فکرمیکنند؟ موسم توقف بنام "تعطیل" و موسم آموزش بنام "تحصیل" یاد میشود. شاگردان میتوانند ازدواج کنند، اما نمیتوانند زنان خود را به مدرسه بیاورند. در موسم تحصیل، صنف ها از آفتاب برآمد تا آفتاب نشست باز بوده و استادان بطور ثابت حاضر میباشند؛ دانش آموزان در موجودیت استاد بالای نکات مهم علوم دینی مناقشه میکنند، درحالی که او گفتمان ایشان را رهنمائی میکند. شخصی می پرسد، "اثبات کن که خدا وجود دارد!" و حدود 500 دلیل اقامه میشود: به عین ترتیب در مورد مسایل دیگر. شاگردان بطور کامل مشغول علوم دینی اند که جانشین تمام مسایل (علوم) دیگر شده است: آنها جاهل کامل بوده و حتی از سالنامۀ تاریخی کشورخود خبر ندارند. از علوم دقیق دیگر هرگز به آن علاوه نشده است؛ آنها به استثنای مذهب خویش، در اکثر مسایل یعنی خارج از چوکات مسایل عبادی اسلامی، همسان مردم عادی اند؛ اما ادعا های بزرگ و تظاهر بزرگتر دارند.

 

سختگیری اسلامی

من دربالا قوانین سختگیرانۀ اسلام را تذکر دادم که در بخارا به اجرا گذارده میشود. نمونه های بیشتری ارایه میشود. حدود 12 سال قبل که یک شخص قانون را نقض کرده، به قصر رفته، در پیش شاه جرم خود را اظهار نموده و خواهان تطبیق عدالت مطابق قرآن میشود. ازاینکه یک فرد به تنهائی حاضر شده و اعتراف به گناه خود کرده، باعث میشود که شاه از گناه او صرفنظر کند. این مرد روز بعد با عین داستان حاضر شده و بازهم حرف های او شنیده نمی شود. او بارسوم به قصر رفته، گناه خود را تکرار نموده، شاه را بخاطر بی مبالاتی در عدم اجرای عدالت سرزنش کرده و بحیث یک مسلمان التماس میکند که می خواهد به عوض آن جهان دراین دنیا مجازات گردد. علما یا مجمع روحانیون چنین فیصله می کنند: برای او مجازات مرگ اعلام شده و آن مرد که خودش یک ملا است برای این فیصله آماده گردیده و محکوم به سنگسارمیشود. او روی خود را به طرف مکه گردانیده، لباس خود را روی سرخود گذاشته، کلمه را تکرار میکند ("خدای دیگری بجز از الله وجود ندارد و محمد پیامبر اوست!") و به سرنوشت خود میرسد. شاه حاضر بوده و اولین سنگ را میزند: اما به افسرانش هدایت میدهد اگر مرد فریبکار بخواهد فرار کند، برایش اجازه دهند. وقتی میمیرد، شاه بالای جسد او گریه کرده و فرمان میدهد که شسته و دفن شود، بعدا شخصا به گور او رفته و مراسم تدفین را اجرا میکند. گفته میشود که او بسیار متاثر میگردد؛ تا امروز روایت مرگ این مرد بدبخت یاد آوری میشود که او را باید یک خرافاتی (متعصب) یا یک دیوانه دانست.

یک حادثۀ مشابه، امسال رخ داده است. یک پسر که به مادر خود دشنام داده، حاضرشده و خواهان اجرای عدالت در مورد خود میشود. مادر، خواهان پوزش و بخشودگی پسر خود و پسر خواهان مجازات خود میشود: علما مرگ او را فیصله کرده و او بحیث یک مجرم در جاده های بخارا اعدام میگردد. اخیرا یک بازرگان بعضی تصاویری از چین وارد میکند، اما فورا دستگیرشده و مورد مجازات قرار می گیرد؛ چون قوانین اسلامی اجازه نمیدهد که تصویر موجود زندۀ کشیده شود. تصور عدالت آنها در بعضی موضوعات شگفت انگیز است. یک افغان یک کاروانسرا را غارت میکند و محکوم به اعدام میشود؛ اما مطابق قانون برایش اجازه داده میشود که خون خود را خریداری کند و از بخارا تبعید گردد، چون او یک خارجی است. قبل از اینکه این ترتیبات تکمیل شود، سرقت دومی توسط دستۀ دیگری از مردان همین قوم صورت میگیرد: روحانی مرگ او را اعلام میکند؛ درضمن فکرمیکنند مجازات شخص اولی یکجا با دیگران شاید باعث سود مندی بیشتر و نمونۀ موثر تر گردد، لذا پول خون او را برگردانیده، بخشودگی را حذف کرده و تمام متخلفین را اعدام می کنند.

تصورما اروپائی ها برخلاف چنین تغیرات دلخواه است، با وجودیکه نمیتوان گفت مجازات غیرعادلانه بوده است؛ اگر این کار اثر یا نفوذی بالای بدکاران داشته باشد، مطمئینا بسیار بی خردانه و غیرعاقلانه نیست. صرفنظر ازاینکه ما دربارۀ این عادات و قوانین چه فکر میکنیم، اینها شرایط رفاه دراین کشور را بالا برده و تشویق کرده است؛ در تمام آسیا هیچ جائی وجود ندارد که چنین حمایۀ عمومی برای تمام طبقات فراهم کرده باشد. کسانیکه مسلمان نیستند، در صورت توافق با یکتعداد عادات میتوانند در سطح "مومنان" قرار گیرند. مواد قانون خون آشام و خونین است، اما غیرعادلانه نیست. هرگاه ما منکرات بخارا را در مجاورت قوانین و عدالت آنها بگذاریم، چیزهای زیادی برای تقبیح داریم؛ اما مردم خوشحال اند، کشورشگوفان است، تجارت رونق دارد و اموال محفاظت میشود. اینها تحسین های کمی در پناه یک حکومت ستمگر و ظالم نیست.

 

ادبیات آسیای مرکزی

یک نظریۀ رایج در اروپا وجود دارد که این بخش آسیا زمانی مهد تمدن و ادبیات بوده است. ما نمیتوانیم شک کنیم که شاهان یونانی بکتریا درسلطنت های تسخیرشدۀ جدید خویش، هنر و دانش سرزمین بومی خویش را نگه داشتند. یک مورخ برجسته (گیبون) اشارۀ دارد مبنی بر اینکه "او گمان میکند، اکثریت دانش سکایتیا و هند از این شاهان یونانی اشتقاق شده باشد". ما درحال حاضر هیچ تشویشی در مورد هند نداریم؛ اما در مورد تصدیق نظریات این مورخ بزرگ در آسیای مرکزی و غربی ناکام میمانم. ما میدانیم که در سدۀ ششم، وقتی الریک و آتیلا بر امپراتوری روم هجوم بردند، مالک هیچ هنر یا ادبیاتی نبودند. در سدۀ هشتم، وقتی توسط خلیفه درهم شکسته میشوند، هیچ چیزی نمی شنویم. در سدۀ دهم، وقتی این کشورها سلسلۀ شاهان سلجوقی را بوجود میآورند، ما هنوزهم ایشان را چوپانان و پذیرندگان دین اسلام می یابیم که خلفای اسلامی قویا غرس کرده بودند. ظهور چنگیز در سدۀ سیزدهم نشان دهندۀ یک گروه وحشیان اند؛ در سده های بعدی هم (زمان تیمور ویرانگر) گامی درجهت رشد و انکشاف برداشته نمیشود. تمام این تاخت و تازها توسط بربرها صورت میگیرد و تا زمان مرگ تیمور هیچ ادبیاتی در آسیای مرکزی دیده نمی شود.

ستاره شناسی الغ بیگ سمرقند را جاودانه میسازد و او شاید دانش خود را از بکتریا گرفته باشد: زیرا عربهای عصرهای اولیه به هیچوجه ستاره شناس نبوده و به احتمال زیاد، ما این شعبۀ دانش را در مردمی رد یابی می کنیم که این کشورها را برای یک هزارسال پس از مقدونی ها در اختیار داشتند. ما در عصری پس از خاندان تیمور، طغیان قبیلۀ دیگری بنام ازبیک ها را داریم، از عین منطقۀ که آتیلا و چنگیز تولید کرده و آنها نیز مانند اسلاف خود هزار مرتبه وحشی تر بودند. بطوریقین، ادبیات دراین کشور در عصر تیمور تشویق و رشد بزرگی کمائی میکند. ما در روزهای بابر مجموعۀ از شاعران نچندان عمده داریم؛ چون خود او با نقل قولها و اشعار خود برای ما بینش، فهم و روحیۀ عصر خود را توضیح میدهد. معلوم میشود که این ظرافت های بومی تا دوره های بسیار اخیر ادامه یافته؛ چون مردم ذاتا تمایل شاعرانه دارند. من تشویش دارم که حالا آنها خدا حافظی جاودانه با ماورالنهر کرده اند: سلطنت شاه اخیر (میرحیدر یا سعید) ترویج عصر تعصب و خرافات مذهبی است. او لقب "امیرالمومنین" را اختیارکرده و وظایف یک روحانی را اجرا میکند، نه یک شاه را: او بالای مرده ها نماز میخواند، در مساجد موعظه میکند، خدمات را هدایت و در مدارس درس میدهد. او زمانی در کوچه از اسپ خویش پیاده میشود تا مراسم احترام برای یک سید یا خواجه را بجا آورد؛ تمام اوقات اضافی خود را در خلسه مذهبی میگذراند. همسایۀ قوقند او نیز همین شیوه را اختیار میکند: او لقب "امیرالمسلمین" را اختیار نموده و در بین خود یک نظم جدید در ترکستان معرفی می کنند. ملاهای مدارس ازآن ببعد، تمام دانش های دیگر بغیر از علوم مذهبی و تمام مطالعات به غیر از قرآن و تفسیرهای آن را تحقیر و تحریم می کنند. بخارا و قوقند را میتوان شامل تمام ترکستان دانست، زیرا این دو با نفوذ ترین شهرهای آنست. هیچ کسی نمی تواند حرف دیگری بجز از اظهار تاسف داشته باشد که 366 مدرسۀ بخارا باید در پلکان یا پیچ و خم های بی ثمر و مناقشات جدلی درگیر است.

 

ملاقات با وزیر

ما پس از اینکه مدت 15 روز در بخارا ماندیم، وزیر به هنگام نیمه روز ما را فرا خوانده و ما را تا شام نگه داشت: قرارمعلوم او یکمقدار وقت اضافی داشته و میخواسته آنرا با ما بگذراند. ما او را با تعداد زیاد ازبیک ها یافته و معلوم گردید که موضوع مورد استنطاق او زمینی نبوده است. او میخواست بداند که ما به خدا باور داریم و تصور عمومی ما در بارۀ مذهب چه است. من برایش گفتم که ما به الوهیت یگانه باور داریم؛ او همه جا است؛ پیامبران را به زمین فرستاده؛ روزی بنام قیامت (قضاوت) وجود دارد، یک دوزخ و یک جهنم. او بعدا وارد نکتۀ مورد مناقشۀ پسر خدا و خصوصیات پیامبری محمد گردید؛ او با وجودیکه نظریات عیسویان در بارۀ این موضوعات را تائید نمی کرد، هیچگونه تعرض یا اهانتی روا نمی داشت، چون من نام پیامبر آنها را با احترام یاد می کردم. وزیر ادامه داد، "شما بت ها را می پرستید"؟ من برایش یک جواب قوی و منفی دادم که باعث تعجب او گردید. او به یکتعداد مهمانان نظر انداخته و یکی از آنها گفت که ما فریبکار هستیم؛ چون میتوان دریافت که هر دوی ما بُت و چلیپا را در گردن خود آویزان داریم. من فورا سینه خود را باز کردم و مهمانان متوجه اشتباه خود شدند؛ وزیر با یک تبسم اضافه کرد، "اینها مردمان بدی نیستند". خدمه ها مصروف آماده نمودن چای پس از ظهر بودند، وقتی وزیر یک پیاله را برداشت و گفت، "شما باید با ما بنوشید؛ چون شما اهل کتاب و بهتر از روس ها بوده و معلوم میشود که تصور کاملا درستی از حقیقت دارید"! ما به تشخیص او احترام و اظهار تشکر کردیم و پس ازآن همیشه به هنگام ملاقات با وزیر مفتخر به چای میشدیم. چون او با اعتقاد به ایمان آغاز کرده بود، مصمم بود که پیش برود. او میخواست بداند که آیا ما ارمنیان را بحیث "پیرها" یا مرشدان عیسوی ها میدانیم؛ اما من برایش اطمینان دادم که ما چنین مرتبۀ عالی به این فرقۀ ابتدائی قایل نیستیم. او حیرت خود را از معاشرت ما با یهودان اظهار کرد، زیرا آنها را یک مردم بسیار شریر میدانست. قرار معلوم مخالفت جدی اسرائیلی ها به مقابل محمد در عربستان، آنها را در چشم پیروان محمد خوار کرده است.

وزیر حالا میخواست در بارۀ تعامل ما با هندو ها و مسلمانان هند بداند. من برایش گفتم که ما به مقدسات هر دو فرقه احترام داریم، ما بصورت همسان مساجد و بتکده ها را تعمیر کرده، طاوس، گاو و میمون را مورد حرمت قرار میدهیم، چون این مسایل آنها را خوشحال میسازد. قوش بیگی گفت، "این راست است که این مردمان این حیوانات را می پرستند"؟ من برایش گفتم که یا میپرستند یا احترام قایل اند. جواب او "استغفرالله" بود. روحانی محیل پرسان کرد که ما گوشت خوک میخوریم؛ دراینجا لازم بود یک جواب مسلکی و شایسته داد؛ لذا گفتم بلی ما میخوریم، اما مردم فقیر معتاد آنند. او گفت، "مزۀ آن چطور است"؟ من سوال را متقاطع یافته و گفتم. "شنیدم مثل گوشت گاو است". او پرسان کرد که آیا من گوشت اسپ را به هنگام بودن در بخارا امتحان کرده ام: برایش گفتم که خورده ام و آنرا خوب و خوش طعم یافتم. او بعدا پرسید که من زیارت مشهور بهاوالدین در نزدیک بخارا را دیده ام؛ با ارایۀ آرزوی دیدن آن، او از یک مرد خواهش کرد که ما را همراهی کند و از ما خواست که خاموشانه آنجا برویم.

قوش بیگی پرسان کرد که ما پس از اینقدر غیابت طولانی، به اقارب خود در اروپا چه چیزهای می بریم؛ یک سوال با ارزش از قلب یک مرد خوب: اما من جواب آنرا به سفر طولانی و مشکلات حمل بار رجعت دادم؛ همچنان با افزودن اینکه سربازان هرگز ثروتمند نبوده اند. این آقای پیر بصورت فوری از قالین خود بالا شده، یک تفنگ فتیلۀ خواسته، آنرا در دست من داده و خواهش کرد که تمرین جوخۀ نظامی را اجرا کنم و من انجام دادم. او مشاهده کرد که این مشق نظامی از آنچه روس ها انجام میدهند، فرق دارد؛ درعین زمان با تظاهر زیاد در اتاق مارش کرد. وقتی ما ایستاده شده و از صحنه لذت بردیم، قوش بیگی که یک مرد قد بلند و ازبیک شانه وسیع بود، بما نظر انداخته و فریاد زد، "تمام شما فرنگی ها مردم کوچک اندام هستید: شما نمی توانید با یک ازبیک بجنگید و شما مثل سیخ ها حرکت می کنید". دراینجا یک مکالمه در بارۀ مفاد انظباط شروع شد که این مردم را بخاطر بی باوری به آن میتوان معاف کرد، زیرا آنها فرصت خوبی برای قضاوت نداشتند. وزیر بعدا در بارۀ یک کاروان صحبت کرد که آمادۀ حرکت بسوی بحیرۀ کسپین و روسیه است و او میتواند گام های در بارۀ حمایۀ مطمئین ما اتخاذ کند، اگر ما بخواهیم پیش برویم؛ تمام اینها یکجا با مهربانی و تحمل زیاد یک مرد (ازبیک) بسیار لذت بخش بود. او میل داشت کمی در بارۀ وضع مالی و مقدار مصرف روزانۀ ما بداند؛ ما هم چیزی برایش گفتیم و لازم نبود مقدار مجموعی آنرا اظهار کنیم. منبع مالی ما وافر بود، اما اجنت های ما که هندو ها بودند، در تادیۀ ما مرتعش و لرزان بودند. ما تا وقتیکه تاریک نشده بود، وزیر را ترک نگفتیم؛ او از دکتر خواست تا یکی از اطفالش را معاینه کند که مرض گیج فزیکی داشت. او آنرا سستی استخوان و یک حالت مشکوک تشخیص کرد؛ وزیر پس ازآن از احتمال بهبودی آن سخن رانده و گفت که 13 پسر و تعداد زیاد دختر دارد.

 

سمرقند

ما یک فرصت مناسب برای بازدید مقبرۀ نزدیک بخارا پیدا کردیم که به فاصلۀ چند میل در مسیر جادۀ سمرقند قرار داشت. من با سفر در چنین مسیر کمتر در بارۀ یک مقبره فکر می کردم؛ اما نمی پنداشتم که محتاطانه خواهد بود تا برای دیدن آن با خصوصیات مشکوک ما اجازه بخواهیم. آنجا حدود 120 میل از بخارا فاصله داشته و ما در قرشی در دو مارشی آن قرار داشتیم. حالا مجبور بودیم با یک گزارش آن شهر باستانی قانع باشیم که موجودیت آن به عصر الکساندر رد یابی میشود. آن پایتخت تیمور بوده و شهزادگان او زمستان های خود را درآن سپری میکردند. بابر میگوید، "در تمام جهان مسکون، فقط چند شهر خوشگوار مثل سمرقند وجود دارد". شهر حالا از آن عظمت و جلال گذشته اش به یک شهر ولایتی 8 تا 10 هزار باشنده تبدیل شده و باغها و مزارع جای کوچه ها و مسجد های آنرا گرفته است؛ اما این محل هنوزهم با حرمت بلندی توسط مردم درنظر گرفته میشود. تا وقتیکه یک شاه بخارا آنرا ضمیمه حاکمیت خود نسازد، نمیتواند یک سطان مشروع باشد. مالکیت آن اولین هدف یک فرمانروا و بعدا الحاق شهرهای دیگر است. یکتعداد تعمیرات آن باقی مانده که نشانۀ شکوه قدیمی آن است. سه مدرسۀ آن کامل باقی مانده و یکی از آنها که رصد خانۀ الغ بیگ مشهور است، بسیار قشنگ می باشد. این با برنج مزین شده و خشت های آن میناکاری یا رنگه است. من نتوانستم چیزی در باره ستون هرمی مشهوری بشنوم که او ساخته بود، به استثنای بعضی گزارشات مبهم به ارتباط ایستاده کردن آن، طوریکه خشت بالای خشت گذاشته میشد. دراینجا مدرسه دیگری نام شیریدار موجود است که مهندسی قشنگی دارد. مقبرۀ تیمور و خانوادۀ او هنوز وجود دارد؛ خاکستر امپراتور در زیر یک گنبد بلند قراردارد که دیوارهای آن به بسیار زیبائی با عقیق مزین شده است. موقعیت سمرقند بطور مستحق توسط آسیائی ها تحسین شده است؛ چون او در جوار کوههای پست قراردارد، در یک منطقۀ که هرجای آن هموار و مسطح است. برای ما گفته شد که کاغذ بار اول در سمرقند ساخته شده: اما چه تغیرات بزرگی که حالا از روسیه آورده میشود.

 

مقبرۀ بهاوالدین

ممانعت سواری در خارج مرزهای بخارا وجود نداشته و خدمه های ما از سواری بر تاتو های ما لذت بردند. وقتی به بیرون شهر رفتیم، بزودی به مقبرۀ بهاوالدین نقشبند رسیدیم، یکی از روحانیون بزرگ آسیا که در زمان تیمور شگوفان گردید. میگویند که زیارت دومی به مقبرۀ او مساوی به زیارت مکه است. یک محفل در جوار آن هفتۀ یکبار دایر شده و بخارائی ها در بالای خرها به آنجا چهارنعل میروند تا دعا نموده و نذر خویش را تادیه کنند. شاه موجود قبل از اینکه به تخت بنشیند، برای این روحانی یک نذر(عهد) میکند که اگر به کمک او بر تخت بنشیند، هرهفته به این زیارت آمده و از شهر تا اینجا سالی چندین بار پیاده بیاید. من باور دارم که اعلیحضرت حرف خود را نگه داشته است؛ چون می بینیم که محمولۀ او بیرون شده، جائی که او دعا نموده و شب را سپری خواهد کرد. دراینجا هیچ تعمیری در مقبره وجود ندارد که ضرورت به توصیف داشته باشد، یک چوکات بلند مربعی با یک مسجد مرغوب و یک مدرسۀ کلان در جوار آن. در اینجا هر زایر چرخیده و کتیبه های را می بوسد که عمر و تاریخ آنرا نشان میدهد. اینجا محل ثروتمند وقف بوده و اولادۀ بهاوالدین حامی آن است. ما داخل مکان مقدس شدیم، با هیچگونه مراسم خاص و بغیر ازاینکه کفش های خود را در بیرون آن بکشیم.

ما همچنان به نزد مرد مقدسی برده شدیم که رئیس آن بوده و برای ما چای دارچین داده و خواست که یک گوسفند برای ضیافت ما قربانی کند. اما او چندین مرض حقیقی یا خیالی داشت که پس از توقف دو ساعته خوش بودیم که از چنگال او خارج شویم. او حالت خاصی در پرسان نمودن نام روحانیون و رفتن به هند و اروپا داشت. فقط ادب و نزاکت آسیائی می تواند تصدیق شهرت او را تحمل کند؛ چون بهاوالدین در تمام دنیای اسلامی واقعا مشهور بوده و زیارت بخارا درمقام مکه بنام نقشبندی او شهرت دارد. من مشاهده کردم که این زیارت بزرگ و در واقع اکثریت تعمیرات مشابه آن که در سفرهایم دیدم، همگی با شاخ های قوچ های قربانی شده در آن نشانی شده اند. گفته میشود که آنها نشان دهندۀ قدرت اند؛ شاید بهمین علت باشد که ما به الکساندر بزرگ لقب ذوالقرنین یا دو شاخ داده ایم؛ در حالیکه میدانیم او شاخ ها را بحیث یک پسر "آمون مشتری" استعمال میکرد.

 

یک شهر باستانی: سکه ها وغیره

به فاصلۀ تقریبا 25 میل بطرف شمالغرب بخارا و در کنار یک دشت، خرابه های یک شهر باستانی بنام خواجه بان وجود دارد که به اساس روایات مربوط به عصر خلیفه عمر است. مسلمانان بعضا پیش از عصر پیامبر خویش میروند، درحالیکه این امر هیچ چیزی را اثبات نمی کند. دراینجا تعداد زیاد سکه ها در جوار آن یافت شده؛ من خوشبخت بودم ازاینکه مالک چند قطعۀ قشنگ آن شدم و معلوم میشد که آثار واقعی سلطان های بکتریا بوده است. اینها نقرۀ بوده و به اندازۀ نیم کرون بزرگ اند. یک سر در یک جانب آن حک شده و یک آدم نشسته در جانب دیگرآن. ساخت اولی بسیار عالی است؛ ارایۀ چهره ها و روحیۀ تمام آنها نشان میدهد که باید مربوط به عصر یونانی ها باشد. آنها تعداد زیاد آثار باستانی را از عین محل آوردند که نمایانگر تصویر مردان و حیوانات حک شده در بالای عقیق جگری و سنگ های دیگر بود. بعضی از آنها نوشته های متفاوت از هرآن چیزی داشت که من قبلا دیده بودم و شباهت به هندی داشت.

من از بعضی سنگ های تراشیده بشکل پرندگان و به اندازۀ پرستو ها شنیدم که در کوه های بدخشان یافت میشود. من هیچ نمونۀ ندیدم، چون مالک آن دربخارا نبود. من بیش از آن مواجه بوده ام تا به موجودیت چنین اشیا باورکنم، چون تعدادد بیشمار اشکال سنگ پشت و چلپاسه های را دیده بودم که از سلسله کوههای بلند هیمالیا آورده بودند. البته من نمیتوانم عین اعتماد را بالای داستان های در بارۀ یک شهر جادوئی و سنگی داشته باشم، طوریکه بخارائی ها میگفتند که در کنج جنوب غرب بحیرۀ ارال و در بین اورگنج و اورنبورگ قرار دارد. آنها آنرا بنام "برسا- گیل- میز" می نامیدند که در ترکی به معنای برو و هرگز بر نگرد، میباشد؛ چون گفته میشود که سرنوشت آن کنجکاو چنین بوده است. در کشوری که نویسندگان شرقی استعاره های زیادی برای جنت و چنان تحسین های برای ماورالنهر ایجاد کرده اند، ما توقع داریم داستان های همانند شب های عربی{داستان هزارویکشب} را بشنویم. بومیان بخارا باور زیادی به سحر و جادو داشته و هند را مهد دانش آن میدانند. اما هیچ کسی در بارۀ وجود آن شک ندارد؛ من دریافتم که مطابق گفتۀ آنها، این هنر روزانه در سورت تمرین میشود، جائیکه جادوگران زن اند، درحالیکه جادوگران بنگال مرد اند. من دو سال در شهر سورت بسر برده و این دو سال برایم بسیار خوش آیند بود. من تعداد زیاد آشنا داشتم و جستجوی زیادی به ارتباط عادات و نظریات عامیانۀ آنها کردم؛ اما برای اولین بار در بخارا شنیدم که زن های آنها جادوگر اند. حد اقل میتوانم تاکید کنم که اگر آنها جادوگری هم داشته باشند، متشکل از ظرافت های بومی خود شان است. من باور دارم که فاصله باعث تغیر قیافه برای اکثریت افسانه یا داستان های میشود که در جهان بوجود آمده است. ابوالفضل تاکید داشت که حدود 300 سال پیش درهند مردانی وجود داشتند که می توانستند جگر یک آدم را بخورند؛ این نظریه تا کنون وجود داشته و هنوزهم در تمام کشورهای آسیائی قابل باوراست.

 

یک خانوادۀ ازبیک و بخارا در جمعه

اوضاع خاص شرایطی را فراهم ساخت تا با یک خانوادۀ ازبیک قابل احترام در بخارا آشنا شده و آنها را در یک روز جمعه ببینم. این خانواده اصلا از "دشت قپچاق" آمده و دراین کشور برای 150 سال مسکون شده: یک عضو ایشان دوبار بحیث سفیر در قسطنطنیه تعین شده و به این علت آنها از لقب عالی "بی" برخوردار شده اند. آنها حالا با روسیه تجارت داشته و بازندگان بزرگ آتش سوزی در مسکو بودند که باور دارم با وجود تمام وحشت آن نمیتواند باعث انتقال محنت و تنگدستی به مرکز تاتار شده باشد. من توسط این مردم به ازبیکی پذیرفته شده و مجبورشدم چندین پیاله چای را در یک نیمروز داغ بنوشم. ازبیک ها دارای غیرمعمول ترین عادت در مهمانی هستند، زیرا مالک خانه بحیث خدمه هر کاسه را شخصا پیشکش می کند؛ خودش هم به هیچ چیزی دست نمیزند تا اینکه تمام مهمانان نان نه خورده باشند. آنها مردم مهربان اند و اگر خرافات مشکل عمدۀ آنهاست، گناه تعلیم و تربیه بوده و من هرگز آنرا با حمله بر احساس دیگران مشاهده نکردم. با آنهم کسانی ممکن است آنرا در اعمال روزمرۀ زندگی و نیات عمومی مکالمات آنها کشف کند. چنین واقع شده که ما در بارۀ کشفیات روسها صبحت کنیم، کسانیکه دراین اواخر بعضی رگه های طلا را در بین کشور آنها و بخارا پیدا کرده بودند. یکی از مهمانان خاطرنشان ساخت که رازهای خدا غیرقابل کشف بوده که این خزاین را از مومنین واقعی پنهان کرده و حالا آنرا در جوار سطح زمین و برای کافران آشکار ساخته است. من تبسم کردم؛ اما طوری گفته نشد که توهین پنداشته شود، بلکه به شیوۀ صحبت عادی ایشان در باره اروپائیان بود. وقتی من مهمانی را برای بازگشت به خانه ترک کردم، با وقاری که جمعه ها در بین کوچه ها برگذار میشود، مبهوت شدم: بطور محکم مانند روزهای یکشنبه در اروپا و شاید بیشتر از آن مانند فضیلت حوزۀ اسقف لندن برای توبیخ رعایای خویش. حتی یک دکان هم اجازه ندارد تا پس از نماز در ساعت یک باز باشد و تمام باشندگان مکلف اند با خوبترین لباس های خود در مسجد حاضر باشند. دراینجا یک جاذبۀ در بارۀ مسلمانان و چیزهای در بارۀ لباس آنها وجود دارد که یک قالب تحمیلی به بدن آنها میدهد که به معبد خدا میروند.

 

ترتیبات

حدود یک ماه از رسیدن ما به بخارا میگذرد و لازم بود در بارۀ سفر خویش فکر کنیم؛ اما مسیری را که باید دنبال میکردیم، به علت حالت نا آرام کشور به یک مسئلۀ جدی تبدیل شده بود. هدفی که ما در پیش داشتیم، رسیدن به کسپین و اگر بتوانیم هرقدر بالاتر در سواحل آن پیاده شویم، بهتر خواهد بود؛ اما در هر جانب مشکلات وجود داشت. هیچ کاروانی در یکسال گذشته به علت دشمنی خونین با قرغزهای جلگۀ وسیع، از خیوه به کسپین نرفته بود. یک کاروان در خیوه و یکی از استراخان (مونگوسلوک در کسپین) قرار داشت: هیچ دستۀ نمیتواند پیشروی کند، تا بعضی تنظیمات صورت گیرد؛ این البته یک امیدواری بود نسبت به اینکه توقع شود. از اینکه چقدر بخت ما در همراهی این کاروان بسته است، پس از این خواهیم دید. راه مستقیم از طریق قلمروی خیوه تا استراباد در پارس نیز بسته بود؛ چون خان خیوه به میدان برآمده و در مخالفت با پارسیان در دشت جنوب پایتخت خود قرارگاه ساخته و فرمان داده بود که تمام کاروان ها رهنمائی شوند.

مسیر مرو و مشهد باز و بسیار امن بود؛ اما مشوره برای ما این بود که مسیر دومی را دنبال کنیم، چون ما باید قسمتی از قلمروهای خیوه را میدیدیم و بعدا مسیر خویش تا مرزهای پارس را دنبال کرده و سرانجام از طریق دشت ترکمن به بحیرۀ کسپین برسیم. تمام دوستان ما هندوان، ارمنیان و افغانان خواهان انصراف ما از تقابل با خان خیوه بودند که او را دشمن اروپائیان میخواندند؛ اما چون ما مصمم بودیم با هر خطری مقابله کنیم و مسیری را دنبال کنیم که به آنجا هدایت میشد، منتظر حامی خود یعنی وزیر شده و خواهان آگاهی او از نیات خویش شدیم. او خواستار پیشروی ما توسط یک کاروان 200 شتری شد که آمادۀ سفر به روسیه بوده و ما را به تروتسکی در آن کشور می رساند؛ اما این مسیر مطابق برنامۀ ما نبود، چون این مسیر توسط هیئت اعزامی روسی سفر شده و ما نمی خواستیم داخل روسیه آسیائی شویم، مگر اینکه به کسپین برسیم. وزیر گفت که او در بارۀ عزیمت کاروان تحقیق خواهد کرد؛ از اینکه ما می خواستیم مسیری را دنبال کنیم که ما را به مرز های پارس برساند، او می توانست با قدرتی که دارد، ما را کمک کند. کاروان فقط منتظر فرمان او برای شروع سفر بود.

 

ملاقات خدا حافظی با وزیر

ما بتاریخ 21 جولای دیدار خدا حافظی با وزیر بخارا داشتیم؛ محضر عزیمت ما خصوصیت این مرد خوب را حتی در یک روشنائی مطلوبتر نسبت به تمام مهربانی های قبلی او جای میداد. قوش بیگی حدود 60 سال عمر دارد و چشم های او می درخشد، در حالیکه ریش او با گذشت عمر نقرۀ شده است؛ قیافۀ او سرشار از هوش است، اما با حیله گری و زیرکی همراه است که قرارمعلوم زننده ترین مشخصۀ او است. او کنجکاوی زیادی در بارۀ لسان ما داشت؛ از من خواست که اعداد انگلیسی را از یک تا هزار با الفبای پارسی بنویسم و همچنان واژه های عامی را که در زندگی روزمره ارائه میشود. او حدود یک ساعت را در این درس گذرانده و تاسف از این داشت که فرصت مناسبی برای فراگیری زبان ما ندارد: او بعدا ازمن خواست تا نام او را به انگلیسی بنویسم و او را به دکتور جیرارد داد تا بخواند. او به موضوع ادویه برگشته و از اهرم یک وسیلۀ کشیدن دندان بسیار خوشحال بود که برایش تشریح داده شد. او آنرا در چوب دروازه نصب کرده و بعدا بعضی پرزه های او را محکم کرد. بعدا تقاضا کرد که ما بحیث "نمایندگان تجارتی" به بخارا برگردیم تا یک تفاهم بهتر و تجارت وسیع با کشور را ایجاد کنیم.

او قافله باشی کاروان و رئیس ترکمن ها را احضار کرد که محافظ کاروان به مقابل قبیله او بود. او نام های آنها، خانواده ها و سکونت آنها را نوشته و به آنها گفت، "من این اروپائیان را به شما تسلیم میکنم. اگر هر حادثۀ بالای آنها بیاید، زنها و خانوادۀ شما در اختیار من بوده و من آنها را از روی زمین ریشه کن خواهم کرد. هرگز به بخارا برنگردید، مگر اینکه یک نامۀ اطمینانی با مُهر آنها بیاورید که شما ایشان را خوب خدمت کرده اید". او با نگاه به ما ادامه داد، "شما نباید "فرمان" شاه را که حالا برایتان میدهم، به کسی نشان دهید، تا اینکه ضرورت نباشد. بدون نمایش سفر کنید و هیچ آشنا نگیرید؛ چون شما از یک کشور خطرناک میگذرید. وقتی شما سفر خود را به پایان رساندید، برایم دعا کنید، چون من یک آدم پیر هستم و خواهان سلامتی شما". او بعدا برای هر کدام ما یک جوره لباس داد، باوجودیکه گرانبها نبودند، اما با این ملاحظه افزود، "دست خالی نروید: اینرا بگیرید، اما پنهان کنید". من از جانب خودم و دوستانم با تمام اخلاص از وزیر تشکر کردم. او بلند شده، دست های خود را بالا نموده و برایمان "فاتحه" خواند؛ ما خانۀ قوش بیگی را ترک کردیم. هنوز به خانه نرسیده بودم که دوباره خواسته شدم و وزیر را نشسته با 5 یا 6 نفر خوش لباس یافتم که بطور آشکار در بارۀ ما صحبت میکردند. قوش بیگی گفت، " سکندر (مرا همینطور صدا میکرد)، من پشت شما فرستادم تا پرسان کنم، اگر کسی شما را در این شهر آزار داده باشد، یا از شما بنام من پولی گرفته باشد و آیا شما از ما راضی هستید". من جواب دادم که ما را به حیث مهمانان افتخاری عزت کرده اند؛ حتی محمولۀ ما را باز نکرده اند، از اموال ما مالیه نگرفته اند و من باید با عمیق ترین احساس، از آن همه مهربانی های که برای ما در شهرمقدس بخارا نشان داده اند، سپاس گذاری کنم. این جواب تمام مکالمات ما با وزیر را به پایان رساند و جزئیات خود سخن می گوید. من این وزیر ارزشمند را با قلب پُر و آرزوهای مخلصانه ترک کرده و هنوز هم آرزوی رفاه این کشور را دارم. من بعدا فرمانی را بررسی کردم که وزیر برایمان داده بود که مختصر بود، اما بازهم بسیار با ارزش و نشاندهندۀ معرفی ما با اعلیحضرت که ما افتخار آنرا نداشتیم. این نامه به فارسی بوده و میتواند چنین ترجمه شود:

"دراین زمان با ارادۀ خداوند، دو شخص فرنگی خواستار عزیمت به کشور خویش می باشد. مناسب است که مردمان گذرگاه (بندر) ها و همچنان حاکمان شهرها و نواحی در تمام قلمرو باید از هیچگونه همکاری دریغ نفرمایند، چون اینها پس از ملاقات با شاه و با اجازۀ او بسوی کشور خویش حرکت می کنند". بعدا مُهر نصیرالله امیر بخارا در پائین نامه است.

 

عزیمت

پس از ظهر شترهای ما بار شده و آمادۀ حرکت بودند. آخرین نفری را که در خانه دیدیم مالک خانه بود که در شلوغی آمادگی، برای خدا حافظی آمده بود. او برایم یک کلاه قشنگ و زیبا منحیث هدیه آورده بود: لازم نبود برایش بگویم که پس از چند ماه، لباس های من کاملا تبدیل گردیده و دادن یا داشتن این تحفه بیفایده است. من در عوض برایش یک جوره قیچی داده و با بزرگترین نمایش دوستی جدا شدیم. شتران در پیش بوده و ما با یک آشنای ازبیک همراه شده و آخرین قدم های خود در کوچه های بخارا را بر میداشتیم. ما از بومیان کشور تشخیص نمی شدیم، چون لباس و عادات آنها را داشته و چهرۀ خویش را مطابق آنها ساخته بودیم. من هوشیارانه تاخته و کوشش داشتم تا قیافۀ من مورد توجه قرار نگیرد. ما کمترین توجه را جلب کردیم؛ در حالیکه یک یهود و به کسیکه لباس ما شباهت داشت، نمیتوانست سوال کند که چه وقت رسیده ایم. نمیتوانم بگویم که با گذشتن از دروازه های شهر احساس تاسف کردم، زیرا حالا بسیار آزاد تر از شک و گمان بوده و میتوانستیم هم سوار شویم و هم بنویسیم. ما درواقعیت توانستیم قلم را شب هنگام با چشم های خیره استعمال کنیم؛ اما حتی بعد ازآن آنرا با ترس استفاده کردیم. ما حدود نیم میل دور تر از دروازۀ شهر به کاروان پیوستیم، جائیکه شب هنگام در یک مزرعه خیمه زدیم.

 

 

 

 

 

-----------------------------------

 

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، جنوری 2014

فصل هفتم – بخارا

تبدیل لباس

اولین توجه ما در ورود به بخارا عبارت از تبدیل لباس خود و تطابق با لباس معمول و توصیه شده توسط قوانین آن کشور بود. شاید یک درخواست به وزیر ما را از ضرورت آن رها می ساخت، اما این تدبیر مطابق اصول خود ما بود و ما هیچ تاخیری در تطبیق آن نکردیم. دستار های ما با کلاه های کهنۀ پوست گوسفندی و دارای موی در داخل آن تبدیل گردید؛ "کمربند" های ما در بدل یک ریسمان درشت به دور انداخته شد. جامۀ بیرونی کشور و جوراب های ساقه بلند ما دور گردید؛ چون اینها علایم مشخص شهر مقدس بخارا در بین یک کافر و یک مسلمان است. ما همچنان دانستیم که هیچ کسی بجز از مسلمانان نمیتوانند در داخل دیوارهای شهر سوار باشد و یک احساس داخلی میگفت، راضی خواهیم بود اگر برای ما اجازه داده شود در بدل چنین قربانی ناچیزی منزل خود در پایتخت را ادامه دهیم. یک دوبیتی سمرقند را بهشت روی زمین و بخارا را قوت دین و اسلام میداند:

سمرقند صیقل روی زمین است     بخارا قوت اسلام و دین است

چون ما کافر و بی قدرت بودیم، هیچگونه تلاش تجربه در بین کسانی را نداشتیم که حد اقل از نگاه ظاهری چنین خرافاتی معلوم میشدند. لباس که من تشریح کردم نه در قرآن آمده و نه در این کشورها برای دو سده پس از پیامبر وجود داشت، در اثر تبعیض و تعصب بعضی خلیفه ها بود که گفتند، "مسلمانان" باید از غیرمسلمانان تشخیص شوند.

 

ملاقات با وزیر

به هنگام ورود به شهر، مقامات حتی ما را جستجو نکردند؛ اما پس از ظهر، یک افسر ما را برای ملاقات وزیر احضار کرد. دوست همسفر من هنوز از تب رنج برده و نمیتوانست مرا همراهی کند؛ لذا من به تنهائی به ارگ یا قصر رفتم، جائیکه وزیر با شاه زندگی میکند. من با دیدن صحنۀ تازه در مقابل خود متعجب شدم، زیرا باید حدود 2 میل از طریق کوچه های بخارا و قبل از رسیدن به ارگ پیاده میرفتیم. من فورا به وزیر معرفی شدم، طوریکه او خودش را بنام قوش بیگی (یا سالار تمام بیگ ها) یاد میکرد، یک مرد نسبتا پیر و دارای نفوذ زیاد در یک اتاق کوچک نشسته و یک میدان خصوصی در پیش روی خود داشت. او ازمن خواست که در بیرون پیاده رو بنشینم، اما با یک نوع مهربانی و توجهی که افکار مرا سهل و آسان ساخت. سختی چوکی و فاصله از وزیر مرا به غصه نه انداخت، زیرا پسر او که در جریان ملاقات آمد، حتی نسبت به من دورتر نشست. من یک ساعت نقرۀ و یک لباس کشمیری برایش هدیه دادم که به این مقصد با خود آورده بودم؛ اما او از گرفتن هر چیزی ابا ورزیده و گفت، او کسی نیست مگر بردۀ شاه. او بعدا برای تقریبا دو ساعت در بارۀ امور من و اهدافی که مرا به کشور دوری چون بخارا آورد، استنطاق کرد. من داستان معمول خود در بارۀ پیشروی بسوی کشور بومی ام را گفته و پاسپورت خود (داده شده توسط گورنرجنرال هند) را نشان دادم که وزیر آنرا با توجه خاصی مطالعه کرد. بعدا افزودم که بخارا یک کشور دارای چنان شهرت در بین ملل شرقی بوده که من تحریک شدم تا ترکستان را حتما ببینم. وزیر گفت، "اما وظیفۀ تو چه است"؟ من جواب دادم که من یک کارمند ارتش هند هستم. او گفت، "پس برایم چیزی در بارۀ دانش خود بگو"، و دراین قسمت ملاحظات متنوعی دربارۀ عادات و سیاست اروپا و بخصوص معلومات زیادی در بارۀ روسیه داشت. در جواب به بعضی سوالات او در بارۀ محمولۀ ما، احتیاط را درنظر گرفتم تا او را آشنا سازم که من یک ذات السدس (زاویه سنج) دارم، چون استنباط می کردم که حتما ما را بررسی خواهند کرد و لازم است، تشخیص درست صورت گیرد. لذا او را مطلع ساختم که من علاقمند مشاهدۀ ستاره ها و سایر اجرام آسمانی هستم، زیرا این مسلک برایم بسیار دلچسب است. با شنیدن این موضوع توجه وزیر زیاد شده و با یکمقدار صداقت و آهنگ مطیعانه درخواست کرد که در بارۀ نقطۀ اتصال سیارات و قیمت غله در سال آینده برایش معلومات بدهم. من برایش گفتم، دانش استرونومی (ستاره شناسی) ما شامل چنین معلوماتی نیست که با شنیدن آن بسیار مایوس گردید. با آنهم، او در مجموع از خصوصیات ما راضی بنظر رسیده و از حمایت خویش اطمینان داد. او گفت، ما به هنگام اقامت در بخارا از استعمال قلم و رنگ محروم هستیم، زیرا این برخورد ما شاید برای شاه سوئ تفاهم ایجاد کرده و نادرست معلوم شود. او همچنان گفت که مسیر بحیرۀ کسپین از طریق خیوه در جریان سال گذشته مسدود بوده است؛ اگر ما بخواهیم داخل روسیه شویم، باید یا مسیر شمال بخارا را دنبال کنیم و یا با عبور از دشت ترکمن در زیر اورگنج، به استراباد در کسپین برویم.

 

شک و گمان در مورد ما

من دو روز پس ازاین ملاقات توسط وزیر احضار شده و او را با تعداد زیاد اشخاص محترمی دیدم که می خواست مرا برای آنها معرفی کند. از من طوری پرسان میشد تا باور کنم که مقصد ما کاملا خالی از سوئ ظن نیست؛ اما وزیر ظریفانه گفت، "من فرض میکنم شما در بارۀ بخارا بنویسید". ازآنجائیکه من بار اول داستان حقیقی خود را گفته بودم، در این مورد هیچ تناقضی ندیده و بصورت آزادانه گفتم که من اینجا آمده ام تا دنیا و عجایب بخارا را ببینم، من با اجازۀ وزیر شهر را دور زده و باغ های بیرون دیوارها را دیده ام.  یگانه شخصی که با رُک گوئی من خوشحال بنظر رسید وزیر بوده و گفت که او همیشه خوش است مرا در شام ببیند. او پرسید که آیا من کدام چیز عجیبی برای نشان دادن او در هند یا کشور خود دارم؛ اما من تاسف و ناتوانی خود را برای اجرای خواهشات او ابراز داشتم. به هنگام برگشت به خانه، فکر کردم وزیر کنجکاو شاید با دیدن قطب نمای امتیازی با شیشه ها، پیچ ها و بازتاب دهنده ها خوشحال گردد؛ یا ممکن است با داشتن چنین وسیلۀ مغلق میخانیکی طوری فکر کند که زیاد مطلوب نباشد. با آنهم، من این آله را در جیب خود گذاشته و باز هم به ملاقات او رفتم. برایش گفتم، من فکر میکنم یک چیز عجیب دارم که شاید او را خوشحال سازد و قطب نما را نشان دادم که کاملا جدید و بسیار قشنگ ساخته شده بود. من استفادۀ آنرا تشریح کرده و قشنگی آنرا نشان دادم تا اینکه وزیر آن حرف خود را فراموش کرده بود که، "او کسی جز بردۀ شاه نبوده و نمی تواند چیزی را بپذیرد"، او در حقیقت به چانه زنی شروع کرد که قیمت آن چند است، تا اینکه من حرف او را با اطمینان قطع کردم که من آنرا از هندوستان آورده ام تا برایش هدیه دهم، زیرا من پابندی او به مسایل مذهبی را شنیده بودم و این آله میتواند او را در دریافت مکۀ مقدس و تصحیح "قبلۀ" مساجد اعظم کمک کند که او می خواهد در بخارا اعمار کند. لذا من برگشت آنرا توقع نداشتم، زیرا ما هم اکنون زیاد تر از هر قیمتی، به حمایت او نیاز داشتیم. قوش بیگی مانند یک طفل، قطب نما را با تمام عجله و اضطراب برداشته و گفت، آنرا راسا به اعلیحضرت برده و ذکاوت عالی ملت ما را تشریح می کند. به اینترتیب یکی از قطب نماهای من کار خود را کرد. این قطب نما یک آلۀ مرغوب ساخته شده توسط شمالکالدر بود، اما من نمونۀ دیگر آنرا با خود داشته و فکر کردم، باید پذیرفت که بیهوده قربانی نشده است. اگرما در بخارا در یک حالت پنهان (تغیرقیافه) بوده و شخصیت کدام آدم فرضی را می گرفتیم، احساس ما بسیار متفاوت از آن چیزی میبود که حالا داشتیم. مانند جغدها فقط در شب پدیدار میشدیم؛ اما پس ازاین حادثه ما در آفتاب چاشت بیرون برآمده و تمام حصص شهر را بازدید کردیم.

 

ریگستان یا بازار بزرگ بخارا

میعادگاه معمول من درشام، ریگستان بخارا یا یک میدان وسیع در شهر بود که نزدیک قصر قرار داشته و بر روی آن باز میشود. در دوجانب آن تعمیرات بزرگ، مدارس آموزشی و در جانب چهارم یک فوارۀ پر از آب و سایه شده بواسطۀ درخت های بلند وجود دارد، جائیکه بیکاران و خبرچینان بدور وسایل آسیائی و اروپائی جمع میشوند که دراینجا برای فروش گذاشته میشوند. یک بیگانه فقط باید در بالای یک دراز چوکی ریگستان بنشیند تا ازبیک ها و مردم بخارا را بشناسد. او دراینجا میتواند با بومیان پارس، ترکیه، روسیه، تاتار، چین، هند و کابل گفتگو کند. او میتواند با ترکمن ها، قلماق ها و قزاق ها از دشت های اطراف و همچنان بومیان سرزمین های مطلوب خود ببیند. او شاید برخورد های خوب رعیت "شاه بزرگ" را با عادات خشن یک تاتار سرگردان در تقابل یابد. او شاید ازبیک های تمام ایالات ماورالنهر را دیده و از چهرۀ آنها در بارۀ تغیراتی بیاندیشد که چطور زمان و مکان بالای نژاد انسانی اثر میکند. ازبیک های بخارا را به علت مخلوط شدن با خون پارسی به مشکل میتوان بحیث یک ترک یا تاتار تشخیص کرد. ازبیک های منطقۀ همجوار قوقند کمتر تغیر خورده اند؛ بومیان اورگنج یا خوارزم باستانی هنوز هم یک چهرۀ خشن خاص خود شان را دارند. آنها را میتوان از دیگران بواسطه کلاه های تیرۀ پوستی ایشان تشخیص داد که بنام "تیلپاق" یاد شده و تقریبا یک فت ارتفاع دارد. ریش سرخ، چشم های خاکستری و جلد مرغوب نشان دهندۀ یک بیگانه بوده و توجه او را به یک روس بیچاره جلب میکند که کشور و آزادی خود را از دست داده و یک زندگی پرمشقت بردگی را دراینجا سپری میکند. یک بومی چین را میتوان در اینجا و آنجا درعین حالت اسفناک، موهای تراشیده و دستار (لنگی) بر سر دید، زیرا هر دو یعنی چینائی و روسی بخشی از مسلمانان اند. بعدا یک هندو بدنبال میآید، در یک لباسی که با خودش و کشورش بیگانه است. یک کلاه مربع کوچک و ریسمان به عوض کمربند، او را از مسلمانان مشخص میسازد و طوریکه خود مسلمانان برایت میگویند، مانع بی حرمتی سلام گفتن مروج در زبان آنها برای یک بت پرست میشود. بدون این تمایزات بومیان هند را میتوان از حالت فروتنانه و زحمت کشی آنها تشخیص کرد که از رابطه با ازدحام دوری می کنند. او فقط با چند نفری یکجا میشود که مشابه حالت خود او است. یهودان مانند هندوان علامه گذاری می شوند: اما تا اندازۀ لباس متفاوت پوشیده و یک کلاه مخروطی دارند. با آنهم هیچ علامۀ بسیار مشخص برای چهرۀ شناخته شدۀ مردم عبری وجود ندارد. آنها در بخارا یک نژاد فوق العاده مقبول بوده و من بیش از یک ربیکا (زوجۀ اسحاق) را در گردشگری خویش دیدم. چهرۀ آنها با طرۀ موهای قشنگ آویزان بر رخسارها و گردن آنها نمایان میگردد. تعداد یهودان در بخارا حدود 4000 نفر بوده، مهاجرینی اند که از مشهد (پارس) به اینجا آمده و عمدتا در رنگ آمیزی کالا مصروف اند. آنها مثل هندو ها معامله میشوند. یک ارمنی ولگرد با وجود لباس متفاوت نشان دهندۀ این ملت آواره است؛ اما تعداد کمی از ایشان در بخارا وجود دارد. به استثنای این بیگانه های بازار، یگانه مردم چاق و دارای یک لباس با وقار و مرغوب، مسلمانان ترکستان اند. یک دستار سفید بزرگ و یک "چوغه" یا بالاپوش (خرقه زنانه) تیره رنگ در بالای 3 یا 4 لباس دارای عین مشخصات، لباس عمومی مردم است؛ اما ریگستان به قصر هدایت شده و ازبیک ها علاقه دارند که در مقابل شاه خود در یک لباس خالدار ابریشمی بنام "یودروس" و دارای روشن ترین رنگ ها ظاهر شوند که برای هیچ کسی جز ازبیک ها قابل تحمل نیست. یکتعداد اشخاص عالی مقام در لباس های ابریشمی گلدار (زربفت) ملبس بوده و میتوان درجه بندی روسا را نیز تشخیص داد، زیرا اشخاص عالی مقام سوار بر ارگ میروند و دیگران در دروازه پیاده میشوند. تقریبا تمام اشخاصی که شاه را ملاقات میکنند همراهی غلام خویش می باشند؛ با وجودیکه قسمت اعظم این مردم پارسیان یا اولادۀ آنها اند، دارای یک چهرۀ خاص می باشند. گفته میشود که در واقعیت، سه چهارم مردم بخارا دارای منشای بردگی اند؛ قسمت اعظم اسیرانی که از پارس به ترکستان آورده شده اند، تعداد کمی اجازه یافته اند که برگردند و به اساس گزارش ها، تعداد زیادی مایل نیستند این کار را کنند. بخش بزرگ مردم بخارا در بالای اسپ ظاهر میشوند؛ اما صرفنظر از اینکه سواره یا پیاده اند، همگی با بوت ها (موزه) ملبس بوده و پیاده ها که با پاشنه های بلند و کوچک راه میروند، برای من پیاده رفتن یا حتی ایستاده شدن با آن مشکل بود. اینها حدود یکنیم انچ ارتفاع داشته و نوک آنها کمتر از یک سوم انچ قطر دارند. این لباس ملی ازبیک هاست. یکتعداد مردان درجه دار کفش دیگری روی موزه می پوشند که به هنگام ورود به اتاق آنرا می کشند. من نباید زنان را از شمارش باشندگان فراموش کنم. آنها بصورت عام در بالای اسپ ظاهر میشوند که مثل مردان سواری می کنند؛ یکتعداد کم پیاده رفته و تماما با یک روسری سیاه پوشیده می باشند. مشکلات دیدن از طریق آن باعث خیره نگری زنان مرغوب به هر کس در یک لباس مبدل می شود. با آنهم در اینجا هیچکس نباید با آنها صحبت کند؛ اگر هر زنی از مربوطات حریم سلطان بگذرد، شما مجبورید به سمت دیگر نگاه نموده و در صورت حذف این دستور، با یک ضربه در سرتان مواجه می شوید. خوبان مرغوب "بخارای مقدس" به این اندازه مقدس اند.

 

کار در بازار

حالا خوانندۀ من شاید یکمقدار معلومات در بارۀ ظواهر باشندگان بخارا حاصل نموده باشند. از صبح تا شب، ازدحامی که بوجود میآید، سرو صدای دلکشی را ایجاد میکند که آدم با حرکت کتلوی انسان ها مبهوت میشود. در وسط میدان، میوه های موسم در زیر سایۀ یک پارچۀ نمدی مربع فروخته میشود که در بالای یک پایه قرار دارد. آدم با دیدن کارهای بی پایان میوه فروشان انگورها، خربوزه ها، زردالوها، سیب ها، شفتالوها، ناک ها و آلو ها برای یک کتلۀ دوامدار خریداران متعجب میشود. با مشکلات میتوان معبری از طریق کوچه ها پیدا کرد و این مامول میتواند فقط با خطر لحظوی عبور بعضی ها در بالای اسپ و یا خر میسر شود. خر ها یک حیوان فوق العاده خوب، یورغه و سریع با سوار شوندگان و بارهای آنها میباشد. گاری یا کراچی های سبک نیز بالا و پائین رانده میشوند، زیرا کوچه ها آنقدر باریک اند که حامل های چرخدار را اجازه نمی دهد. درهر قسمت بازار مردمانی مصروف تهیۀ چای اند که در کوزه های اروپائی بزرگ تیار شده (به عوض چاینک ها) و توسط نل های فلزی، گرم نگه داشته میشوند. من باور دارم که عشق بخارائی ها برای چای بدون اندازه است، چون اینها آنرا در تمام اوقات و در همه جا و به طریقه های مختلف می نوشند: با بوره یا بدون آن، با شیر یا بدون آن، با قیماق، با نمک وغیره. افراد می تواند در پهلوی فروشندگان این نوشابۀ داغ،  "راحت جان" یا شربت انگور مخلوط شده با توته های یخ را خریداری کند. این وفرت یخ یکی از بزرگترین تجملات بخارا بوده و میتواند تا موسم سرما موجود باشد که آنرا غیرضروری می سازد. برف در موسم زمستان در چاله (چاه) ها نگهداری شده و با قیمت بسیار کم و قابل دسترس برای فقیرترین مردم فروخته میشود. هیچ کسی در بخارا در بارۀ نوشیدن آب بدون یخ فکر نمیکند، حتی یک گدا را میتوان دید که مصروف خریداری آنست، در حالیکه فقر خود را جار زده و خواهان صدقه و فضل مسافران می باشد. این یک نمایش آرام بخش است که کتله های عظیم برف در ترمامیتر 90 درجه به شکل رنگه، خراشیده و توده مثل پشتۀ برف دیده شود. اگر تمام تعداد تاجران تشریح شود، داستان بی پایان خواهد بود؛ کافی است گفته شود که هر چیزی را میتوان در ریگستان خریداری کرد: جواهرات و وسایل آشپزی اروپا (با وجودی که مرغوب نیستند)، چای چین، بورۀ هند، مسالۀ مانیلا وغیره وغیره. یکی نیز میتواند در افسانه ها و روایات قومی خود کتاب های ترکی و پارسی را در غرفه های کتاب علاوه کند، جائیکه آموختگان یا علاقمندان آن در بالای صفحات ژندۀ آن صف کشیده اند. وقتی کسی در شام ازاین هیاهوی ازدحام به بخش های دورافتادۀ شهر میرود، راه خود را ازطریق بازارهای کمانداری طی میکند که خالی بوده و از مسجد های میگذرد که دارای گنبد های مقبول بوده و با تزئینات سادۀ مزین شده اند که مسلمانان اجازه میدهند. پس از ساعات بازار، اینجا برای نمازشام ازدحام میشود. در دروازه های مدارس که عموما در کنار مساجد است، یکی میتواند ببیند که دانش آموزان پس از زحمات روزانه لمیده اند؛ اما نه به زیبائی نوآموزان دانشگاه های اروپا، بلکه تعداد زیاد آنها مردان پیر ریاکار اند که فسق و فجور ایشان به هیچوجه کمتر از جوانان بخش های دیگر جهان نیست. با تاریک شدن هوا این صحنۀ مزدحم بسته میشود، اولا طبل شاه نواخته شده و بعدا توسط سایرین در تمام نقاط شهر نواخته میشود،  پس از ساعت معین هیچکس اجازه ندارد بدون اریکین از خانه خود بیرون رود. ترتیبات پولیس شهر عالی بوده و در هر کوچه کیسه های بزرگ کالا در بالای غرفه ها به هنگام شب و با امنیت کامل گذاشته میشود. تا صبح خاموشی مطلق حکم فرماست تا اینکه شلوغی در ریگستان آغاز می شود. روز با هنگامه و چاینوشی شروع شده و صد ها پسر و خرهای بارشده با شیر به ازدحام مردم عجله میکنند. شیر در کاسه های کوچک فروخته میشود که در بالای آن قیماق شنا میکند: یک جوان حدود 20 یا 30 دانۀ آنرا به مارکیت میآورد که در غرفه های یک چوب (سیخ) در بالای شانه هایش آویزان است. صرفنظر ازاینکه چه تعدادی بیاورد، بسرعت در بین مردم چاینوش این شهر بزرگ ناپدید میشود.

 

جامعۀ بخارا

من بزودی پس از رسیدن به بخارا خواستم سری به همرهان سفر آخری خویش یعنی بازرگانان چای بزنم که در یک کاروانسرا مسکن گرفته و مصروف خالی نمودن، ستایش و فروش چای های خود بودند. آنها کسی را بخاطر یخ و زردالو به بازار فرستادند، در حالیکه ما یکجا نشسته و لذت بردیم. یکی از خریداران مرا نزد یک بازرگان چای برد، از جامعۀ که من درآن بوده و از سرمایه گذاری من پرسان کرد. پرسان او باعث سرگرمی تاجران و من گردید؛ آنها راجع به خصوصیات بازرگانی من او را گول زده و ما به مکالمه یکجائی خویش ادامه دادیم. او از اخبار روز، فتوحات اخیر در شهرسبز و تهدید حملۀ پارسیان به بخارا سخن گفت، بدون اینکه گمان کند من یک غیرآسیائی هستم. در بازگشت، بازدیدی از این بازرگانان و اشخاص زیادی داشتیم که از معاملۀ ما راضی بودند. ما اجازۀ نوشتن نداشتیم و این یک شیوه گذراندن وقت بود، زیرا آنها بسیار معاشرتی بودند. ازبیک ها مردم سادۀ هستند، با آنها به آسانی میتوان آشنا شد، با وجودیکه آنها با یک لحن عجیبی صحبت میکنند، که فکر میکنید از شما نفرت دارند یا با شما قهر اند. آنها هرگز با ما با تعارفات و سلام مسلمانی برخورد نه کردند؛ قرار معلوم افادات دیگری داشتند که معمول ترین آنها "دولت زیاده" یا "عمردراز" بود. با آنهم آنها همیشه به هنگام یکجا شدن با ما و قبل از نشستن با ما دعای "فاتحه" از قرآن را با بلند کردن دست ها و مالیدن آن بدور ریش های خود می خواندند. تعداد زیاد بازدید کنندگان ما در مورد خصوصیات ما شک و تردید داشتند؛ با آنهم هیچ گونه بی علاقگی در مکالمه بالای تمام مسایل، از سیاست شاه خود تا وضع مارکیت های خود نشان نمیدادند. مردم ساده! آنها فکر میکنند که یک جاسوس باید قلعه ها و دیوارهای آنها را اندازه بگیرد؛ آنها هیچ معلوماتی در بارۀ ارزش گفتگو ندارند. با چنین بازدهی مهمان ها، برای من هم خسته کننده نبود که استفاده و کاربرد اروپائیان را تشریح کنم؛ اما بگذارید برای یک مسافر مشوره دهم که قبل از سفر به کشورهای شرقی باید ذخیرۀ خوبی از این نوع معلومات داشته باشند. یک نفر باید یک مقدار دانش سطحی در بارۀ تجارت، هنر، علم، مذهب، طب و در واقعیت همه چیز داشته باشد؛ هر جوابی بهتر از نه گفتن است، زیرا ندانستن یا نادانی شما به پنهان کاری واقعی یا قصدی شما تفسیر میشود.

 

بازار بردگان در مارکیت

من با استفاده از وقت، فرصت بازدید از بازار بردگان بخارا را کمائی کردم که هرصبح شنبه میباشد. ازبیک ها تمام امور خویش را توسط بردگان انجام میدهند که عمدتا توسط ترکمن ها از پارس آورده میشوند. این بیچارگان بدبخت در اینجا برای فروش گذاشته شده و حدود 30 یا 40 غرفه را در برمیگیرد، جائیکه آنها مانند حیوانات مورد بررسی قرار میگیرند، فقط با یک تفاوت که آنها میتوانند گزارش خویش را "شفاها" بیان کنند. من صبح هنگام بازار را دیدم، در اینجا فقط شش موجود بدبخت بودند و من شیوۀ را شاهد بودم که آنها در معرض فروش قرار داشتند. آنها اولا به ارتباط نسب و اسارت شان و اگر مسلمان باشند، از سنی بودن ایشان استنطاق میشوند. دلیل این سوال اینستکه ازبیک ها شیعیان را مسلمان واقعی نمیداند؛ برای آنها همانند عیسویان بدوی، یک شیعه به مراتب منفورتر از یک کافر است. پس از اینکه خریدار از کافر بودن برده راضی شد، بدن او را برسی میکند، بطور خاص که جذام نداشته باشد که در ترکستان بسیارعام بوده و بعدا در مورد قیمت او چانه زنی میکند. سه پسر پارسی هر کدام به قیمت 30 طلا (200 روپیه – 20 لیره) برای فروش حاضر بود؛ دیدن آن حیرت آور بود که این بیچارگان چطور قانع نشسته اند. من شنیدم یکی از آنها میگفت که چطور در جنوب مشهد دستگیرشده، در حالیکه مصروف رسیدگی و مراقبت گوسفندان خود بوده است. دیگری که در بین تماشاچیان مصروف گفتگو در مورد قحطی بردگان در آن موسم بود، اطمیان داد که تعداد زیادی دستگیر شده است. دوستش با چنین احساسی ابراز داشت، "فقط من وتو چنین فکر می کنیم، بخاطر بدبختی مان؛ اما این مردم بهتر میدانند". در اینجا یک دختر بیچاره نیز وجود داشت که مدت زیادی در خدمت بوده و حالا آقایش به علت فقر، او را به فروش آورده بود. من احساس کردم اشک های زیادی در این میدان ریخته است، جائیکه من صحنه را بررسی کردم؛ اما برایم اطمینان داده شد که با بردگان بصورت مهربانانه برخورد میشود؛ وضع تعداد زیادی از آنها در کشور و پس ازاینکه آزاد شده اند، موئید این حقیقت است. بازارهای بخارا عمدتا از اورگنج تامین میشود. یکتعداد کم چینائی ها و روس ها نیز به فروش میرسد. احساس یک اروپائی با این تجارت نفرت انگیز به جوش میآید؛ لیکن ازبیک ها چنین تصوری نداشته و باور دارند که آنها وقتی ایشان را میخرند، مفادی به پارسیان میرسانند و می بینند که او نظریات مردتدانۀ خویش را نفی میکند.

 

متخلفین اسلام

من آن صبح از بازار بردگان به بازار بزرگ عبور کردم، اولین منظرۀ که به چشمم خورد مشاهده خلافکاران به مقابل اسلام در روز جمعۀ گذشته بود. آنها 4 نفر بودند که در وقت نماز به قسم خوابیده دستگیر شده و یک جوان که در محضر عام دخانیات استعمال کرده است. آنها با همدیگر بسته گردیده و کسیکه تنباکو کشیده بود، در پیش قرار داشته و قلیان را در دست خویش داشت. افسر پولیس که با یک شلاق ضخیم بدنبال آنها بود، آنها را توبیخ و شلاق کاری میکرد، آنها حرکت کرده و بلند صدا میکردند، "ای پیروان اسلام، جزای کسانی را ببینید که قانون را نقض میکنند!" با آنهم هرگز چنین یک سلسلۀ تناقض و پوچی در عمل و نظر مذهب در بخارا وجود نداشته است. شما میتوانید بصورت آزاد تنباکو و تمام وسایل تصویب شده استنشاق را خریداری کنید؛ اما اگر شما در ملای عام تنباکو دود کنید، بطور مستقیم به نزد قاضی برده شده و شلاق زده میشوید، یا در محضر عام با روی سیاه در بالای خر گردانیده میشوید، منحیث هشدار برای دیگران. اگر شخصی دستگیر شود که در روز جمعه کبوتر را پرواز میدهد، او با آویزان نمودن پرندۀ مرده بر گردنش در بالای شتر نشانده میشود. اگر به هنگام نمازها در کوچه دیده شود و محکوم به حذف آن شود، جریمه و زندان به تعقیب دارد؛ با آنهم دراینجا دسته های از زشت ترین فاسدان عمدی در تناقض با قرآن به هنگام شام دیده می شود. همه چیز در واقعیت نشاندهندۀ یک بافت متناقض است؛ هیچ چیزی برای من بیشتر از مجازات مجرمانی نبود که با تمام تظاهر تبلیغاتی مارش نموده و دروازۀ دربار را عبور می کردند، جائیکه موجودات انسانی (بدون شک برخلاف قوانین انسانی، اما گویا در مخالفت با قوانین اسلامی) با دکتاتورهای زمین هم سطح میشوند.

 

هندوها

هندوهای بخارا مهماندار جامعۀ ما بودند، چون این مردم معلوم میشود که به انگلیس ها بحیث آقایان طبیعی خود مینگرند. آنها درهر کشوری که ما ازآن میگذشتیم، به دیدن ما آمده و با هیچ زبان دیگری بجز از هندوستانی صحبت نمیکردند که بحیث یک ضمانت وحدت در بین ما و آنها بوده است. قرار معلوم آنها دراین کشور از درجۀ کافی تحمل برای زندگی خوشحال لذت میبرند. شماری از قیودات ایشان شاید آنها را یک نژاد مورد اذیت و آزار نشان دهد. آنها اجازه ندارند معابد یا مجسمه های خود را بسازند یا بطور دستجمعی بگردند: آنها در داخل دیوار شهر اجازۀ سواری نداشته و باید یک لباس خاص بپوشند. آنها "جزیه" میپردازند که سالانه از 4 تا 8 روپیه میباشد؛ اما این جزیه را فقط اینها و سایر کافران می پردازند، نه مسلمانان. آنها هرگز اجازه ندارند یک مسلمان را توهین یا دشنام دهند. وقتی شاه از بخش ایشان میگذرد، آنها باید ایستاده شده و برایش صحت و آسایش تمنا کنند؛ وقتی در خارج شهر سواره باشند، با دیدن اعلیحضرت یا قاضی باید پیاده شوند. آنها اجازه ندارند که بردگان زن خریداری کنند، چون یک کافر یک مسلمان را آلوده میسازد؛ هیچ کدام شان نمیتواند خانواده های خود را به آنطرف اکسوس بیاورد. هندوهای بخارا با این قربانی های بدون آزار زندگی کرده و در تمام محاکمات و مناسبات با مسلمانان مساویانه برخورد میشوند. من هیچگونه گرویدن اجباری به اسلام را نشنیدم، با وجودیکه سه یا چهار نفر دین خود را در چندین سال تبدیل کرده اند. اخلاق این مردم بسیار ملایم و منظم است؛ - یکی باید تصور کند که قبیله قهقه را سرزنش کرده، اگراو به اساس جاذبۀ قیافه های شان قضاوت شده است. آنها خود شان از امتیازات خویش قویا سخن گفته و قانع و راضی هستند که میتوانند پول بدست بیاورند، درحالیکه به قیمت تبعیض آنهاست. در بخارا حدود 300 هندو وجود دارد که در یک کاروانسرای مربوط خودشان زندگی میکنند. آنها عمدتا بومیان شکارپور در سند اند و تعداد شان در سالیان اخیر افزایش یافته است. ازبیک ها و در واقعیت تمام مسلمانان مغلوب هنر و صنعت این مردم اند، کسانیکه مقدار زیاد پول را در بدل مفاد کم به قمار میگذارند.

 

یک سرگردان یا جاسوس هندی

ما دربین هندوها یک بازدید کنندۀ فراری از ارتش هند در بمبئی داشتیم. او به تمام زیارتگاه های جهان هندو و بعدا به معابد آتش در کناره های کسپین رفته است! من تعداد زیادی از افسران قطعه (24 شمال هند) را می شناختم که این شخص به آن تعلق داشته و با شنیدن نام های آشنا دراین شهر دوردست احساس خوشحالی کردم. من با کمال علاقمندی به جزئیات ماجرا ها و سفرهای او گوش دادم، او هیچ تشویشی نداشت که شاید من این معلومات را به مقابل او استفاده کنم و باعث دستگیری او شوم. من به او منحیث یک برادر در ارتش نگریسته و مرا با داستان زیاد از جمله یکی هم در بارۀ مراد بیگ کندز سرگرم ساخت که او را در کمپاین هایش دنبال و بحیث یک توپچی کار کرده است. این مرد وقتی خود را نشان داد، در لباس یک زایر پنهان بود؛ اما کالسکۀ یک سرباز را حتی در بخارا هم نمیتوان اشتباه کرد.

 

ترس و تشویش

خانۀ که ما درآن زندگی میکردیم فوق العاده کوچک و از هر جانب قابل دید بود، اما متاسف نبودیم، زیرا اینجا فرصتی را برای دیدار یک بانوی زیبای ترکی میسر میساخت که در یکی از بالکن های اطراف گردش کرده و وانمود میکرد که گویا دیده نشده است. حتی یک فرار دروغین هم توسط این بانوی زیبا حذف نشده و کنجکاوی او غالبا باعت میشد تا یک نگاهی دزدانه به فرنگی ها بیاندازد. چون ما تبادلۀ خوب داشتیم، او همه چیز بود، مگر یک مزاحم و بسیار دور از ما تا "با موسیقی شیرین سخن" شوخی کنیم.

 

عادت

بانوان بخارا دندان های خود را بسیار سیاه نگاه می کنند؛ آنها موهای خود را تاب داده و میگذارند که در بالای شانه هایشان آویزان باشد. لباس آنها کمی از مردان فرق دارد: آنها عین بالاپوش را می پوشند، فقط آستین های آن درعوض بالا زده شده و درعقب بسته میشوند. آنها حتی در خانه هم کفش های بسیار بلند مخملی میپوشند که فوق العاده تزئین شده هستند. چه لذت عجیبی برای کسانیکه همیشه پنهان اند، باید چنین کفشی داشته باشند که گویاآمادۀ یک سفر اند. آنها بر سر خود دستارهای سفید برسر میکنند، اما یک پرده روی ایشان را پوشیده و تعداد زیاد چهره های دوست داشتنی نادیده باقی می ماند. نمایش زیبائی که در آن وقت فوق العاده زیاد یک زن در کشورهای پیشرفته ضایع میشود، دراینجا نا آشناست. یک مرد میتواند همسایۀ خود را شلیک کند، اگر او را در بالکن ببیند، درهرساعت، مگر اینکه اطلاع داده باشد. شک و گمان باعث کشتار میشود؛ چون قوانین قرآن به ارتباط زنا فوق العاده سختگیراست. اگر حسادت یک تعصب است که در بین ایشان بندرت وجود دارد، با یک گناه کم ارزش تعویض میشود.

 

حمام ها

من درسفرهایم از طریق کابل غالبا از تجملات حمام، مطابق به عادت شرقی ها لذت بردم. حالا عین خشنودی را در بخارا دارم؛ اما این فقط در یکتعداد تعمیرات مجاز است، چون روحانیون تاکید کرده اند که آب یکتعداد حمام های معین به خون تبدیل میشود، اگر با یک زن یا کافر آلوده شود. فکر میکنم، حمام آنقدر شناخته و آشناست که به توضیح ضرورت ندارد، اما عملیات آنها منحصر به فرد است. شما بصورت کامل دراز می کشید، با یک برس موئی کیسه و مالیده شده و بعدا مشت و لگد مال میگردید که باعث رفع خستگی میشود. حمام های بخارا فوق العاده گشاد و فراخ اند. تعداد زیاد حجره های گنبدی یک هال بزرگ دایروی دارای یک گنبد را احاطه کرده و با درجات مختلف حرارت داده میشوند. در وقت روز به روشنائی اجازه داده میشود که از شیشه های رنگی بالای گنبد بزرگ وارد شود؛ در وقت شب، یک چراغ در زیر سقف برای تمام حجره ها کافی است. بخش دایره که بطرف مکه قرار دارد، منحیث مسجد کار گرفته میشود، جائیکه مسلمانان تجملی میتوانند دعا های خود را پیشکش کنند، در حالیکه از نعمات وعده شدۀ جنت پیامبرش لذت میبرد. در بخارا به تعداد 18 حمام وجود دارد؛ یکتعداد آنها بسیار بزرگ اند، اما اکثریت آنها یک عاید سالانه 150 طلا (1000 روپیه) دارند. این یک حقیقت است که میتواند در خدمت تعداد محدودی از باشندگان باشد. هر فرد به نگهبان حمام 10 توته پول برنجی میپردازد که 135 دانۀ آن یک روپیه میشود. لذا حدود 100 نفر میتواند در مقابل یک طلا حمام کند و 150 طلا میتواند 15 هزار نفر را حمام بدهد. هژده حمام مجموعه 270 هزار میدهد که یک کمیت تجملی در سال میباشد. اما حمام ها فقط برای نیم سال و در جریان ماههای سرد مورد استفاده قرار میگیرند؛ مردم فقیر هرگز قدرت پرداخت آنرا ندارند.

 

ملاقات با وزیر

من به هنگام ولگردی در اطراف شهر از ادای احترام به وزیر غافل نبوده و دکتر جیرارد که در جریان 10 روز به اندازۀ کافی بهبود یافته بود، میتوانست مرا همراهی کند. وزیر نیز با نواب کابل به ارتباط آماده نمودن ادویه و پلستر کنجکاو بوده و از دکتور میخواست که برایش معلومات دهد. با آنهم ما به یک منطقۀ بسیار مدنی در تقرب به اروپا دست یافتیم، چون وزیر یکمقدار کنین و سایر ادویه از قسطنطیه اخذ کرد. ما با وزیر نشسته بودیم، در حالیکه او مصروف انتقال تجارت و وضع مالیات بالای بازرگانانی بود که بطور آزاد در این کشور معامله میکردند. انواع کالا ها تولید شده و یک چهلم آنها بصورت مالیه وضع میگردید که به مفاد تاجران میباشد، زیرا آنها مزاحمت پرداخت پول نقد را نمی کشند. یک مسلمان در واقعیت فقط با گرفتن نام پیامبر، شور دادن ریش خود و اعلام فقر، میتواند از تمام مالیات معاف گردد. یک مرد گفت، "او شاهد دارد که مقروض بودن خود را ثابت سازد و میتواند آنرا بیاورد". وزیر گفت، "سوگند بخور، ما شاهد کار نداریم". او سوگند خورد؛ همگان صدا کردند، "خدا بزرگ است"! و گفت، "فاتحه"؛ و اجناس او بدون هیچگونه مالیه معاف گردید. اگر با هر وضعی، آسیائی ها را مطلوب قضاوت کنیم، - و نظریات من با شناخت ایشان بهتر گردید، - ایشانرا خالی از دروغ نیافتم. لذا ترس دارم که تعداد زیاد سوگند های دروغ در بین ایشان وجود دارد. هیچ مردمی آزاد تر از فرمانروایان بخارا در تشویق تجارت وجود ندارد. در جریان سلطنت شاه آخری، تا زمانیکه تماما فروخته نمیشد، مالیه اجناس پرداخت نمیگردید، (مانند سیستم ضمانتی گمرک برتانیه). وزیر در اینمورد یعنی در بارۀ روابط تجارتی بین بخارا و برتانیه بطور طولانی صحبت کرده و علاقۀ زیادی برای افزایش ارتباطات در بین کشورها ابراز داشته و تقاضا کرد که خود من بحیث سفیر تجارتی به بخارا برگشته و آوردن یک جوره عینک خوب برای او را فراموش نکنم. حالا مناسبات ما بربنیادی استوار شده بود که امیدوار کننده بود: لذا با استفاده از موقع به وزیر اظهار داشتم که میخواهم مالیۀ خود را به شاه پرداخت کنم. من به نکتۀ نازکی تماس گرفتم؛ چون معلوم میشد که وزیر ازاین ترسیده که ما بعضی پیشنهاداتی برای اعلیحضرت داریم که از او پنهان کرده ایم. او گفت، "من به اندازۀ امیر خوب هستم و اگر شما مسایل تجارتی ندارید که با شاه مطرح کنید، گردشگران چه کاری با دربار دارند؟" من کنجکاوی خود را دراین باره بیان داشتم، اما او آنرا منظور نکرد که ما افتخار آنرا داشته باشیم و آن برای ترک موضوع کافی بود.

 

شاه

من با آنهم مصمم بودم که شاه را ببینم؛ ظهر روز جمعۀ بعدی در مسجد بزرگی که در کنار تعمیر تیمورلنگ ساخته شده، اعلیحضرت و دربارش را بهنگام عبور از پیشروی نمازگزاران دیدم. معلوم میشد که سن شاه کمتر از 30 سال بوده و قیافۀ جذاب ندارد: چشم هایش کوچک و چهره اش لاغر و بی نور است. او در یک لباس سادۀ گشاد ابریشمی "اودراس" با یک دستار سفید ملبس بود. او بعضی اوقات یک کلاه پردار مزین با الماس ها می پوشد. قرآن در پیش روی او حمل میشد؛ او بواسطۀ دو حامل گرز طلائی در پیشرو و عقب همراهی میشدند که به ترکی صدا می کردند، "به خدواند التماس کنید که فرمانروای مسلمانان عادلانه عمل کند"! همرهان او بیش از 100 نفر نبودند؛ اکثریت آنها دارای لباس های زربفت روسی و شمشیر های تزئین شده با طلا بودند (من باید آنها را کارد بگویم)، که علامۀ امتیاز دراین کشوراست. اعلیحضرت موجود نسبت به تمام اسلاف خود دولت های زیاد دارد؛ اما او میتواند نظر به لزوم دید در یک معبد و بازگشت از یک مراسم مذهبی تواضع کند. مردم به هنگام عبور او کنار رفته و با دست کشیدن به ریش خود برای سلامتی شاه خود دعا می کنند؛ من عین چیز را انجام دادم. خصوصیات این شاه (بهادرخان) دربین هموطنانش عالی است: او در راه رسیدن به تخت تمام ثروت خود را مصرف کرده است. او در رعایت مسایل مذهبی سختگیراست، اما متعصب تر از پدرش (میرحیدر) نیست. او در تمام موارد مطابق قرآن عمل میکند؛ حتی وانمود میشود که او با مالیۀ سرانۀ وضع شده بر یهودان و هندو ها زندگی میکند. گفته میشود که عواید کشور را برای حفظ و مراقبت ملاها و مساجد مصرف میکند؛ اما این شاه جوان جاه طلب و جنگجو بوده و من باور دارم بسیار احتمال دارد که او خزانۀ خود را برای نگهداری سربازان و افزایش قدرت خود استفاده کند.

 

زندگی شاه

زندگی این شاه رشک آورتر از اکثریت مردم است. آبی را که او می نوشد، از دریا توسط پوست (مَشک) ها تحت ریاست و مُهر دو افسر آورده میشود. بعدا توسط وزیر باز شده، اولا توسط مردان او و بعدا توسط خود او آزمایش میشود، پس ازآن دو باره مُهر و به شاه فرستاده میشود. غذای روزانۀ علیحضرت نیز همین طور بررسی میشود، وزیر می خورد، او را به افراد خویش داه و پس از انتظار یکساعته، اثرات آن قضاوت گردیده و بعدا در یک صندوق قفل و ارسال میشود. اعلیحضرت یک کلید و وزیر او کلید دیگری دارد. میوه جات، شیرینی جات و تمام خوراکه ها از عین آزمایش گذشته و ما بسختی فرض می کنیم که شاه محبوب ازبیک هرگز از یک غذای گرم یا شام پختۀ تازه لذت ببرد. زهر بسیارعام بوده و صعود خود اعلیحضرت بر تختی که حالا نشسته، بدون گمان، شامل چنین سرنوشتی بوده است. یک بومی در یک مورد برایم چند انجیز آورد که من آنرا گرفته و خوردم تا نشان دهم که من هدیۀ او را قدر کردم. این شخص در مقابل چنین بی تعصبی یا عدم تشخیص برایم هشدار داد: او گفت، "شما باید همیشه بعضی از هدایای هدیه دهنده را به او بدهید؛ اگر خود او خورد، شما میتوانید با اطمینان نمونۀ او را دنبال کنید".

 

بردگان روسی 

من پس از رسیدن به بخارا بزودی میخواستم بعضی روس های بد بختی را ببینم که دراین کشور به فروش میرسند. یک شام یک شخص چاق به پاهایم افتیده و آنرا را بوسید. او یک روسی بنام گریگوری پولاکوف بود که حدود 25 سال قبل به هنگام خواب در یک قرارگاه روسی ربوده شده بود. او پسر یک سرباز بوده و حالا مسلک نجاری را دنبال میکرد. من او را با خود نشانیده و گزارش پریشان حالی و شرایط او را شنیدم: موقع نان شب بود و نجار بیچاره، در خوردن پلو ما اشتراک کرد. با وجودیکه به هنگام اسارت ده ساله بوده، هنوزهم زبان بومی را بیاد داشته و بسیارعلاقه داشت که به کشور خویش برگردد. او سالانه 7 طلا به آقای خویش میپردازد، تا به او اجازه دهد که هنر خود را پیش برده و بتواند تمام آنچه را که اضافه بدست میآورد برای خود نگه دارد. او یک زن و یک طفل داشت که آنها هم برده بودند. او گفت، "من توسط آقایم بنحو خوبی برخورد میشوم، من میتوانم هرجائیکه بخواهم بروم؛ من با مردم مصاحبت و معاشرت داشته و نقش یک مسلمان را بازی میکنم؛ من خوشحال معلوم میشوم، اما قلب من بخاطر سرزمین بومی ام میسوزد، جائیکه من باید در مستبد ترین ارتش با خوشحالی خدمت کنم. من میخواهم قبل از مردنم آنرا ببینم. من احساس خود را به شما میگویم، اما من آنرا از ازبیک ها پنهان میکنم. من هنوز یک عیسوی هستم (دراینجا این دوست بیچاره دست های خود را به شیوۀ کلیسا های یونانی متقاطع ساخت)، من دربین مردمی زندگی میکنم که از تۀ دل از هر دارندۀ آن عقیده (عیسویت) شدیدا نفرت دارند. این فقط بخاطر سلامتی خودم است که من خود را یک مسلمان میدانم". این مرد بیچاره تمام عادات و شیوه های یک ازبیک را اختیار کرده بود که من نمیتوانستم تشخیص کنم، مگر بخاطر چشمان آبی، ریش سرخ و جلد مرغوب او. او با کمال صداقت پرسان کرد که آیا کدام امیدواری برای رهائی او و دوستانش هست یا نه؛ اما من نه میتوانستم تسکین بیشتری برای او بدهم بغیر از شایعات جاری که شنیده ام امپراتور میل دارد این ترافیک را با یک ارتش سرکوب کند. او برایم گفت که آخرین نماینده به بخارا تحت ریاست ایم. نیگری برای این موضوع ناکام گردید، اما فروش روس ها در بخارا برای ده سال گذشته متوقف شده است. در اینجا بیش از 180 بومی روس در سلطنت وجود ندارد؛ اما در خیوه تعداد شان بیش از پیش است. تمام آنهائیکه در بخارا بودند باید توسط نماینده رها میشدند، اگر بعضی مناقشات مذهبی در بارۀ نزاکتی صورت نمیگرفت که عیسویان مسلمان شده دوباره به بت پرستی برگردند! ملاها این اشخاص را در کلیسای یونانی ها دیده بودند، هیچ مناقشۀ نمیتواند آنرا تغیر دهد از اینکه می گفتند شاهد این بوده اند که روس ها بت ها را می پرستیدند. بصورت عام اختلاف نظریات در تمام نکات وجود داشته و روس ها و بخارائی ها نظرات متفاوتی در بارۀ برده داری دارند. مسلمانان در بارۀ برده سازی روس ها هیچگونه احساس گناه نمی کنند، زیرا آنها می گویند که خود روسیه نمایشگاه کامل کشور بردگان است، بخصوص در حکومت مستبد نظامی او. آنها می گویند، "اگر ما روس ها را بخریم، روس ها قزاق ها را در مرزهای ما میخرند که مسلمان بوده و آنها این مردم را با تهدید، رشوه و امیدها می خواهند که عقیدۀ خویش را رها کرده و بت پرست شوند. به آن طرف دیگر به زندگی، آزادی و راحت روس ها در بخار ببینید و آنرا با نان سیاه و استبداد بی امان کشورهای بومی آنها مقایسه کنید". سرانجام آنها به تبعید ظالمانۀ ایشان به سایبریا اشاره می کنند که از آن با لرزش ترسناک صحبت کرده و میگویند که در بعضی موارد روس های رانده شده بطور داوطلب خود را بردۀ بخارائیان می سازند. ما قصد نداریم که دربین دسته ها تصمیم بگیریم؛ لیکن این موضوع بازتاب غمگینانۀ آزادی روس ها در مقایسه با نهاد های سلطنت تاتار است، ضرب المثلی که گفته میشود ترحم ازبیک ها معادل استبداد افغان هاست {قهرافغان و رحم ازبیک}.

 

آشنائی با بخارا

دایرۀ آشنائی ما در بخارا بزودی با روس ها، هندوها و ازبیک ها افزایش یافته، اکثریت بازرگانان افغان و کابل به جامعه ما آمده و ما نمی توانیستیم احساس دیگری بجز از سپاس و تکریم نظریات مطلوب آنها در بارۀ برتانوی های هند داشته باشیم. یکی ازآنها بنام سرورخان، یک تاجر لوهانی ثروتمند که همرایش معرفی شدیم، برای ما هر مقدار پولی را که ضرورت داشته باشیم، پیشکش کرد و آنرا با شیوۀ ادا کرد که جای هیچگونه شک و تردید بجز از خلوص نیت را نه گذاشت. شخص دیگری بنام شیرمحمد، یک باشندل کابل کمک مفیدی دربارۀ پرسش من به ارتباط تجارت آسیای مرکزی ارایه کرد. ما بطور ثابت مورد بازدید افغا ن ها و حتی ازبیک ها قرار می گرفتیم تا یاد داشت های دستی ارایه کنیم که نشانۀ آشنائی با ایشان باشد؛ چون اینها باور دارند که دستنویس یک ضمانت اتحاد با مردان انگلیسی است؛ و هم اینکه داشتن آن نشان دهندۀ پذیرش قابل افتخار در هند است. ما با خواهشات کسانیکه مورد اعتماد ما بودند، موافقت کردیم. در بین دوستان دیگر ما یک تاجر کشمیری بود بنام احمد جوئی، یک دوست هوشیار و پرحرف که از من خواهش کرد تا او را در آماده سازی یکنوع قرمزدانه (شراب کش) کمک کنم که یافت میشود اما من باوردارم که نه میتواند در بخارا تهیه شود. دراینجا یک پیرمرد دیگری نیز وجود داشت بنام حاجی میروک که جهان را از کانتون تا قسطنطنیه دیده و بطور مخفی بعضی سکه ها و اشیای با ارزش بکتریائی آورد که برای اروپائیان قابل قبول است. شاید صمیمی ترین دوست دربین تمام آشنایان ما یک تاجر ازبیک بنام مخدوم، مالک خانۀ ما بود که با یارکند تجارت داشت. او روزانه از ما دیدن نموده و اکثرا بعضی دوستانش را با خود می آورد. من باید یک حادثه را به ارتباط شخصی که مورد اعتماد او بود، شرح دهم. این شخص بسیار پر معلومات بوده و برای ما معلومات مفید زیادی داد: با افزایش صمیمیت از او خواهان معلومات در بارۀ عوائید، منابع، وسعت و قدرت بخارا گردیده و یکبار یک نقشۀ کوچک کشور را در موجودیت او باز کردم. او به تمام پرسش های من پاسخ داد؛ بعدا از من تقاضا کرد که باید نقشه را بسته کرده و هرگز چنین کاغذهای را دو باره در بخارا نشان ندهم، چون دراینجا جاسوس های بیشمار شاه وجود داشته و شاید باعث پیامد های جدی برای من باشد. او بازهم ملاقات ها و معلومات خویش را با عین آزادی و مانند سابق ادامه میداد. ما هنگامیکه به شهر رسیدیم، نگهبان کاروانسرا از دادن اتاق ها برای ما صرف نظر کرد، چون خصوصیات ما معلوم نبود که ما نه تاجریم و نه نماینده؛ اما این مرد با مهربانی خانۀ خود را در اختیار ما قرار داد. او بواسطۀ همسایه هایش مورد حمله قرار گرفته، توسط دوستانش ترسانیده شده و از خطری که قبول کرده بود، لرزیده بود. نگهبان کاروانسرا حالا سر خود را از شرم پنهان میکرد، ازاینکه مالک خانه ابراز صمیمت داشته، همسایه هایش خواهان خدمت و مساعدت برای ما شده و جامعۀ ما نسبت به آنچه معلوم میشد، بیشتر درباری و مورد احترام شده بود.

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل ششم – بلخ و ادامۀ سفر به بخارا

تشریح بلخ

ما سه روز در بلخ ماندیم تا بقایای این شهر پرافتخار باستانی را بررسی کنیم. خرابه های آن یک محوطۀ حدود 20 میل را دربرمیگیرد، اما هیچ نشانۀ از عظمت آن باقی نمانده است؛ این خرابه ها متشکل از مساجد افتاده و مقبره های پوسیدۀ اند که از خشت آفتابی ساخته شده اند؛ هیچیک ازاین خرابه ها نشان دهندۀ عصر پیش از اسلام نیست، با وجودیکه بلخ مظهر قدامت به مراتب بیشتر از تمام شهرهای جهان است. این شهر توسط آسیائی ها بنام "مادر شهرها" یاد شده و گفته میشود که توسط کیومرث، بنیانگذار سلطنت پارسیان ساخته شده است. بلخ پس از اشغال توسط الکساندربزرگ و درعصر سلسلۀ از شاهان یونانی به نام بکتریا شگوفان می گردد. در سدۀ سوم میلادی، "قدرت اردشیر بطور کامل در بلخ یا خراسان گسترش می یابد". بلخ تابعیت خود به امپراتوری پارسیان را ادامه داده و مسکن ارکیماگوس یا رئیس مجوسان میشود، تا اینکه پیروان زردشت توسط هجوم خلیفه سرنگون میشوند. باشندگان آن توسط چنگیز خان با خونسردی قصابی میشوند و در زمان تیموریان یکی از ولایات امپراتوری مغول می گردد. بلخ در جوانی اورنگزیب مربوط حکومت او شده و سرانجام توسط نادر بزرگ مورد تهاجم قرار می گیرد. پس از مرگ نادر و با ایجاد سلطنت درانی بدست افغان ها افتیده، در 8 سال گذشته توسط شاه بخارا تسخیر شده و حالا معاون او براین شهر حکومت می کند. نفوس آن به 2 هزار نفر نمی رسد که عمدتا بومیان کابل و بقایای قره نوکر (صفت ملیشه های ایجاد شده توسط افغان ها در اینجا) اند. دراینجا یکتعداد عرب نیز وجود دارند. رئیس کندز یکتعداد زیاد مردم خویش را بسیج کرده و دایما شهر را تهدید میکند که باعث فرار باشندگان به روستا های همجوار شده است. شهر در مقیاس وسیع آن، طوری معلوم میشود که با تعداد زیاد باغ ها محصور بوده و نشان دهندۀ گسترۀ آن بدون افزودن نفوس آن می باشد: تعمیرات آن از مواد سست ساخته شده، تهداب آنها فقط خشت بوده و من شک دارم که بلخ گاهی یک شهر مهم بوده است. دراینجا سه آموزشگاه دارای ساختمان زیبا وجود دارد که حالا در حالت فرسودگی قرار داشته و اتاق های آن خالی است. یک دیوار گلی قسمتی از شهر را احاطه کرده که آنهم باید از اعصار جدید باشد، زیرا خرابه های آن در هرجهت حدود دو میل پراگنده است. ارگ در جانب شمالی قویا ساخته شده، اما زیاد مستحکم نیست. در داخل آن یک سنگ مرمر سفید قرار دارد که نشان دهندۀ تخت کیکاوس یا کوروش میباشد. بلخ در بالای یک جلگه قرار داشته و حدود 6 میل از کوه ها فاصله دارد، نه در جوار آن (طوریکه اشتباها گفته شده است). دراینجا تعداد زیاد ناهمواری در مزرعه های اطراف آن دیده میشود که شاید ناشی از خرابه ها یا زباله ها باشد. خود شهر مانند بابیلون به یک معدن خشت برای مناطق همجوار تبدیل شده است. این خشت ها مربعی نبوده و شکل مستطیلی دارند. حالا اکثریت باغ های قدیم از بین رفته و به میدان علف های هرزه تبدیل شده است؛ کانال ها خشک شده اند؛ اما تعداد زیاد درختان درهر سمت دیده میشود. مردم احترام و حرمت زیادی به این شهر قایل بوده و عقیده دارند که این شهر یکی از قدیمی ترین بخش های پرنفوس جهان بوده و اشغال دوبارۀ آن یکی از علایم پایان جهان است. میوه های بلخ بسیار خوش مزه است؛ بخصوص زردالو های آن که تقریبا به اندازۀ سیب میباشد. قیمت آنها بسیار ناچیز است؛ با یک روپیه میتوان 2000 دانۀ آنرا خریداری کرد و با آب یخدار واقعا تجملی اند (با وجودیکه خطرناک اند). برف با مقدار زیاد از کوههای جنوب بلخ آورده میشود که حدود 20 میل دور بوده و در تمام سال به بهای ناچیزی به فروش میرسد.

اقلیم بلخ

 اقلیم بلخ بسیار خراب است، ولی غیرقابل توافق نیست. ترمامیتر در ماه از 80 بالا نرفته و ماه آینده گرمترین ماه سال است. گندم درآن ماه پخته شده و به اینترتیب 50 روز ناوقت از پشاور است. غیرصحی بودن اقلیم آن مربوط آبی است که پس از باران با گِل یکجا شده و کاملا گل آلود معلوم میشود. خاک آن مایل به رنگ خاکستری مثل گِل رس بوده و بسیارغنی است؛ وقتی تر شود، لزجی (لجن) می گردد. غله جات خوب بوده؛ ساقۀ گندم تقریبا به اندازۀ انگلیستان بلند شده و مثل گندم هندی (کوتاه و بی ریش) نیست. در بلخ آب بواسطه کاریزها و با زحمت زیاد از یک دریا توزیع میشود. گفته میشود که تعداد این کاریزها کم از 18 نیست؛ اما تعداد زیاد شان حالا قابل کشف نیستند. آنها غالبا لبریز شده و لجن های را باقی می گذارند که در زیر شعاع آفتاب بسرعت خشک میشود. قرارمعلوم اینها باعث امراض دراین محل اند. تمام خرابه ها و شهرهای کهنه شاید کم و بیش غیرصحی باشند. با آنهم احتمال نمیرود که اینهمه شاهان و شهزادگان یک ساحۀ را پسندیده باشند که برای صحت مردم همیشه نا مطلوب بوده باشد؛ خود بلخ در یک منطقۀ طبیعتا مردابی قرار ندارد، لیکن دارای یک میلان نرم به طرف اکسوس بوده و حدود 1800 فت بلند تر از سطح بحر است. تمام آب دریای آن قبل از رسیدن به اکسوس از بین میرود.

سکه های بلخ

من در بلخ زیاد تلاش کردم تا سکه های باستانی جمع آوری کنم که در چنین مکان تاریخی نه میتواند گرانبها نباشد. آنها چندین سکه های مسی برایم آوردند، مشابه آنچه که در مانیکیالای پنجاب بود، یعنی ارایه کنندۀ یک شکل کامل که در دست راست او مجمر یا ظرف قرار داشته و در یک کلاه بلند ملبس است که فکر می کنم نشان دهندۀ سلسلۀ کامل پارسیان باشد. کاملا معلوم است که هند یک ستراپی (ایالت) داریوش بوده و ما از ارتباطات آن با پارس در زمان های باستان خوانده ایم که شاید تاریخ این سکه ها را روشن سازد. انجام آنها درشت است؛ چون یکی از دیگری فرق داشته و معلوم میشود که باید مدال ها باشند، نه سکه ها. من در جلد بعدی، حکاکی درست این آثار را میدهم. کسانیکه دراین موضوع علاقمندی دارند، بعضی توضیحات مشابه آنها را که درهند یافت شده و در نشرات جامعۀ آسیائی بنگال ذکر شده اند، میتوانند دریابند. دربین سکه های که من دربلخ بررسی کردم، تعداد زیاد کوفۀ و عربی و یک سلسلۀ کامل امپراتورهای هندوستان شامل بودند. یک قطعه طلای شاه جهان نشان خوبی از مهارت اجرای عصر او است. جالب توجه است که درممالک شمال هندوکش، سکه های زمان حاضر مربوط به امپراتورهای دهلی است که قبل از عصر نادر حکومت میکردند. 

قافله باشی

بتاریخ 12 جون کاروان همرهان ما از خلم رسیده و ما آماده شدیم که آنها را در سفر به بخارا همراهی کنیم. ما دراین سه روز با دوست خود یعنی قافله باشی زندگی می کردیم که توانست برای ما یکمقدار برنج و گوشت از بازار خریداری کند؛ اما ما مشکل آشپزی خود را داشتیم. این موضوع یک مشکل جزئی بوده و نمی توانست قابل درمان نباشد. با آنهم لازم بود که قافله باشی خود را رخصت کنیم تا به کابل برگردد، زیرا موجودیت یک افغان دربین ازبیکها هیچ فایده ندارد. من در واقعیت از جدائی حیات متاسفم، زیرا او یک مزاج و وضع قابل تحسین و مناسب برای مدیریت داشته و درهمه جا دوستانی داشت که او را احترام و تکریم می کردند. من هراس داشتم که پشت او دلتنگ شوم، کسیکه عادت داشت برای ما غذا و جای تهیه کند و در وقت ضرورت به ارتباط هویت ما دروغ بگوید. ما هدایائی برای او و به خاطر جبران خدمات او تهیه کردیم؛ - ارزش آن به مراتب بیشتر از توقع او بود؛ لذا او بسیار خوشحال بود. من یک یاد داشت دست نویس احساس ما دربارۀ خدمات او را برایش دادم؛ او بهرطرف می دوید تا ما را در مسیر بعدی مان کمک کند، با قافله باشی کاروان جدید صحبت کرده و خاطر نشان ساخت که سخت علاقمند خدمت او برای ما میباشد: او تا عزیمت کاروان منتظر ماند؛ او با دیدن ما در کجاوه های مان (شیوۀ جدید سفر در بالای شتران) خدا حافظی کرده، ما را به خدا سپرده و به آهستگی ما را ترک گفت. یک نمونۀ صداقت این شخص را میتوانم ذکر کنم که به هنگام بازگشت به کابل، یک چاقوی را پیدا میکند که ما در کاروانسرا گذاشته بودیم؛ او آنرا توسط یک مرد مورد اعتماد که به بخارا میآید، با یک نامۀ از خاطرات خوش ما و اظهار شکران از مهربانی ما برایمان می فرستد.

گور مورکرافت

کاروان در بیرون شهر آماده شده و در جوار یک نقطۀ غمگین دیگر، گور مورکرافت بیچاره قرار داشت که ما را برای دیدن آن رهنمائی کردند. گوتری در کنار او قرار داشت. یک شب مهتابی و روشن بود، اما مشکلاتی در پیدا کردن آن محل داشتیم. سرانجام در زیر یک دیوار گِلی که قصدا رویش انداخته شده بود، چشم ما به آنطرف هدایت شد. مردم متعصب بلخ اجازه نداده بودند که اجساد این گردشگران را در گورستان ایشان دفن کنند؛ فقط اجازه داده بودند که در نزدیکی شهر دفن شوند، به شرطی که پنهان بمانند، تا مبادا کدام مسلمانی نادانسته، قبر او را قبر یک مسلمان فکر کرده و به هنگام عبور از آنجا برایش دعا کند. ناممکن است شب هنگام بدون بازتاب نهایت غمگینانه به چنان یک منظرۀ مرگ نظر انداخت. یک دستۀ کامل حدود 12 میل از همدیگر دفن شده، کمترین انگیزۀ برای ما نمانده بود تا مسیر او را دنبال کنیم و عین انگیزه های او را داشته باشیم. جای خوش بختی است که زندگان تحقیرهای این مردگان را تجربه نکردند و ما هیچ آزاری از هیچ کسی ندیدیم، با وجودیکه دین و ملت ما پنهان نبود. جسد مورکرافت از اندخوی (جائیکه به یک فاصلۀ دور از دسته اش هلاک شده) به اینجا آورده شده بود. او با چند نفر از پیروانش همراهی شده و توسط توسط مردم غارت شده بودند. اگر او با یک مرگ طبیعی میمرد، فکر نمیکنم بدون سوئ ظن باشد؛ او با هیچیک از همرهان اروپائی یا خدمۀ مورد اعتمادش همراهی نشده و پس از یک غیابت کوتاه هشت روزه در بالای یک شتر به صورت بیجان آورده میشود؛ صحت تریبیک اجازه نمیدهد که جسد او را مورد آزمایش قرار دهد.

ترک بلخ

ما بلخ را با یک کاروان کوچک 20 شتر در نیمه شب ترک کردیم؛ ما اسپ های خود را با این حیوانات مفید تبدیل کردیم. دو صندوق سبدی بنام "کجاوه" در دو طرف شتر انداخته میشود: وزن داکتر در مقابل یک افغان و توازن من با یک خدمۀ هندوستانی بدست آمد. در اول این شیوۀ انتقال بسیار رنج آور بود؛ زیرا این کجاوه ها 4 فت طول و 2.5 فت عرض داشته و به یکمقدار نرمش و ذکاوت نیاز بود تا یک جسم 5 فت و 9 انچ را مانند یک بستۀ مال در چنین فضائی جابجا کرد. نیروی عادت بزودی ما را با تکان های شتران و کوچکی کجاوه آشتی داد؛ این یک فرصت بزرگ بود که کشف کردیم ما میتوانیم بخوانیم و حتی یاد داشت کنیم، بدون اینکه مشاهده شویم.

بکتریان های باستانی (درستی کوانتوس کرتیوس)

یک سفر 30 میل ما را به کنارآب بلخ رسانید، از طریق یک منطقۀ غنی که درهمه جا با کانالها قطع شده بود. تاثیرآن بالای درجه حرارت چنان بود که ترمامیتر پائین از 52 درجه در صبح شده بود؛ با وجودیکه بیش از دو سوم زمین ها غیرمزروع بود. شتران ما از یک بتۀ خاردار لذت میبردند که توسط بومیان بنام "چوچ" یا "زوز" یاد میشد. زبان اکثریت نویسندگان گرافیک، نمیتواند این منطقه را با دقت بزرگی نسبت به کوینتوس کرتیوس ترسیم کند که من این فقرۀ او را در جایش نشانی کردم: - "سطح بکتریانا بطور متضادی متنوع است: در تعداد زیاد محلات درخت های انبوه و تاکستانها حامل میوه های مرغوب و خوش مزه است؛ تعداد زیاد چشمه (کانال؟) ها خاک حاصل خیز را آبیاری میکند. زمین بسیار حاصلخیز با جواری کشت شده؛ مزرعه های دیگر شامل چراگاه هاست. بیشتر، قسمت زیاد منطقه بواسطه مسیر های ریگ لخت تغیرشکل یافته که درآن غیابت غم انگیز سبزیجات نمیتواند تغذیۀ انسان را فراهم کند. وقتی باد ها از بحر هند میوزد، گرد و خاک شناور فوران میکند. قسمت مزروعی منطقه پر جمعیت بوده و پر از اسپ ها است. بکترا یا پایتخت آن در زیر قلۀ پاروپامیزوس واقع است. دریای بکتروس که دیوارهای آنرا میشوید، نام خود را به این شهر و ولایت داده است". درختان، میوه جات و جواری بلخ شهرت زیادی دارند؛ اسپ های آن نیز شهرت خوبی دارند. با وجودیکه حالا هیچ چشمۀ وجود نداشته و دریای از دیوارهای آن عبور نمی کند، هنوزهم منطقه بواسطه کانالهای از دریای آبیاری میشود که از کوههای همجوار سرچشمه گرفته و آب آن قبل از رسیدن به شهر بصورت مصنوعی توزیع میشود.

دشت ترکمن ها

ما بتاریخ 14 جون وارد دشت شده و تمام شب تا اکسوس سفر کردیم. ما جادۀ بزرگ از بلخ به کلیف (گذرگاه معمول) را از ترس دزدان ترک کرده و بطرف غرب سفر کردیم. ما به هنگام روشنائی روز توقف کرده و منظرۀ دیدیم که در دشت های تاتار توقع داشتیم. کوه های هندوکش در پائین افق کاملا ناپدید شده و یک جلگۀ وسیع مانند یک بحر ریگ، تمام جوانب ما را فرا گرفته بود. اینجا و آنجا چند کلبه یا طوریکه آنها "خرگاه" می نامند، وجود داشت که اقامتگاه ترکمن های سرگردان میباشد. تعداد باشندگان محدود بوده و در نگاه اول یک منظرۀ خشن و وحشتناک را برای یک بیگانه ارایه میکند. ما در جوار یکی از مسکونه های آنها توقف کردیم؛ آنها در کلاه های پوستی سیاه بزرگ ملبس بودند، اما آزاری نرساندند؛ من در اینجا باید آشنای جدید خود را معرفی کنم، چون فرصت های زیادی برای صحبت در بارۀ او پس ازاین دارم. ما قرارگاه خود را در دشت آنها برپا کرده و یک ذخیرۀ ناچیز آب یافتیم که از کانالهای بلخ تا اینجا چکیده است. ما حالا خیمه و پناگاهی نداشتیم، مگر یک پتوی درشت که در دو بخش کجاوه استفاده میکردیم. حتی همین پوش سست نیز ما را از شعاع آفتاب پناه میداد؛ در شب آنرا دور نموده و در هوای آزاد خوابیدیم. غذای ما متشکل از نان و چای بود؛ ترکمن ها غالبا از نشان دادن گوسفندان خود اعتراض دارند، چون به اموال آنها صدمه میزند؛ ما فقط میتوانستیم به رمۀ بیشمار آنها نگاه کنیم، البته با آروزی داشتن یک گوسفند که غالبا راضی نمی شدند. اروپائیان که تا اندازۀ زیادی با غذای حیوانی عادت دارند، با تغیر به یک غذای نانی حساس اند؛ لیکن ما آنرا نسبتا مغذی یافته و رفع خستگی خویش را با چای میکردیم که هر ساعت می نوشیدیم. من پرهیز از واین و الکول را بیشتر سودمند یافتم؛ اما شک دارم که با استعمال چنین محرک ها شاید تحت تاثیر دگرگونی اقلیم قرارگرفته باشم.

ساحل اکسوس

قرارمعلوم ما با رد مسیرمان از جادۀ عمده به هیچصورت نتوانسته بودیم که از مسیر دزدان فرار کنیم، لذا یک محافظ از ترکمن ها استخدام کردیم تا ما را تا اکسوس بدرقه کند که حالا یک سفر فاصله داشت. ما در آفتاب نشست حرکت کرده و پس از یک سفر 15 ساعته و یک فاصلۀ 30 میل خود را در سواحل دریای بزرگی یافتیم که من با احساس خوشی خالص به آن خیره شدم. با تمام عظمت به سوی آن دویدم، بحیث یک پاداش برای رنج و اضطرابی که در تقرب به آن تجربه کردیم. شاید احتیاط نباشد که ما خود را به یک محافظ ترکمن در چنین یک دشتی سپرده بودیم؛ اما آنها ما را در امنیت هدایت کرده و چند سوال مختصری در بارۀ ما پرسان کردند. آنها به زبان دیگری بجز از ترکی صحبت نمی کردند. آنها اسپ های خوبی سوار می شوند و با شمشیر و نیزه های دراز مجهز اند. آنها مانند آسیائی ها با سپر و قدرت- شاخ مجهز نبوده و فقط چند تفنگ فتیلۀ داشتند. آنها وقت را با خواندن یکجائی در یک زبانی سپری میکردند که خشن و صدا دار بود. آنها معلوم میشدند که بسیار مشابه تمساح ها بوده و کلاه های ایشان برای تمام شان یک یکنواختی میداد. آنها هرگز بیش از یک افسار (لجام) استفاده نمی کنند که برای اسپ هایشان مفید است. پس ازآن بعضی روسای ترکمن ها را دیدم که پارچۀ گل دوزی و توته های سست چرم را با طلا و نقره مزین کرده، درعقب گوش حیوان انداخته و برای سر او یک قواره نمایشی داده بود. ما تا حدود یکنیم میلی دریا یک منطقۀ خاص ناهنجار و بیحاصل را پیمودیم که کاملا فاقد آب بود؛ گیاهان رسته یا از تپه های ریگ روان یا از طریق صفحات گل رس بود. من برای مدت طولانی پیشروی خسته کنندۀ خویش بسوی اکسوس و جامعۀ وحشی را که درآن جا قرار دارد، بخاطر خواهم داشت.

ما در کنار دریا توقف کردیم، درجوار روستای کوچک خواجه صالح. مجاورت اکسوس با کاریزهای تقریبا دو میل قطع شده، اما به هیچ وجه مزروع نبود؛ این یک علامۀ خوب یک مملکت آرام است که دیده شود هر خانۀ دهقان به یک فاصله از همسایه و در بین مزرعۀ خویش قرار داشته باشد. ما برای دو روز در سواحل دریا توقف کردیم تا اینکه نوبت ما برای قایق رسید که کاروان ما را بتاریخ 17 به ساحل شمال یا مملکت ترکستان انتقال داد که توسط اروپائیان بنام تاتار شناخته میشود. دریا حدود 800 یارد عرض و حدود 20 فت عمق داشت. آب آن با گِل رس مخلوط بوده و سرعت جریان حدود 3.5 میل در ساعت بود. این دریا توسط آسیائی ها بنام جیحون و آمو یاد میشود.

شیوۀ یگانۀ عبور

شیوۀ عبور ما از اکسوس انفرادی بوده و باور دارم که مخصوص این قسمت مملکت است. ما بواسطه یک جوره اسپ کشیده شدیم که به قایق یوغ شده و در هر کمان توسط یک ریسمان به یال های اسپ بسته شده بود. بعدا افسار آزاد گذاشته شده؛ قایق به جریان آب تیله شده و بدون کمک دیگری بجز از اسپ، مستقیما در جهت جریان های سریع حرکت میکند. یک مرد در بالای تخته، مهار هر اسپ را در اختیار داشته و اجازه میدهد که آنها به آزادی حرکت کرده و در آب شنا کنند؛ به اینترتیب هدایت شده و بدون مشکل به پیش میرود. دراینجا پاروئی برای راندان قایق وجود ندارد؛ یگانه کمک از بالای تخته است که در مانور دادن، چرخیدن در جریان و صاف نمودن آب یاری میرساند. آنها بعضی اوقات از چهار اسپ استفاده می کنند؛ دراینصورت دو اسپ در عقب بسته میشوند. این اسپ ها به هیچگونه تربیۀ مقدماتی ضرورت ندارند، چون آنها یکسره به هنگام قطع دریا در زیر یوغ قرار دارند. یکی از قایق ها به کمک دو اسپ خستۀ ما کشیده شد؛ ظرفی که باید ما را بدون آنها دنبال میکرد، آنقدر پائین رفت که ما را برای تمام روز در ساحل نگه داشت، تا اینکه به قرارگاه کاروان ما آورده شد. با این شیوۀ ابتکاری، ما دریا را در مدت حقیقی 15 دقیقه عبور کردیم که حدود نیم میل عرض و 3.5 میل در ساعت سرعت داشت؛ اما دراینجا بعضی معطلی های بخاطر پیچ خوردن در بین سواحل ریگی رخ داد که شاخه ها را جدا میکرد. من هیچ مانعی در تطبیق عمومی این شیوۀ گذار از یک دریا ندیده و این شیوه میتواند یک بهبود گرانبها در پائین گات های هند باشد. من هرگز چنین شیوۀ استفاده از اسپ را ندیده بودم؛ در سفرهایم به هند، همیشه این حیوان ممتاز را بزرگترین وسیلۀ عبور از یک دریا میدانستم.

کاروان

ما پس از عبور اکسوس سفر خود به صوب بخارا را آغاز کرده و در شورقدوق توقف کردیم، جائیکه هیچ باشنده نداشته و حدود 15 یا 20 چاه آب شور داشت. آب صاف بود، اما مزۀ آن تلخ و ناخوش آیند بود. حالا شیوۀ سفر ما تا اندازۀ زیادی قابل توافق شده بود. ما حدود ساعت 5 یا 6 عصر حرکت کرده و تا ساعت 8 یا 9 صبح سفر کردیم. مسافه بیش از 25 میل بود؛ اما شتران نمیتوانند بخاطر گرمی، بیش از این فاصله را بطور دوامدار حرکت کنند. آنها در شب، بطور ثابت به سرعت 2 میل درساعت پیش رفته و بواسطه یک جوره زنگ شورخورنده و آویزان از سینه یا گوش های شتر اولی هدایت میشوند که هر "قطار" یا ریسمان را به پیش میبرد. صدا ها مفرح و شادی آور است؛ وقتی جرنگ جرنگ آنها با توقف کاروان خاموش میشود، سکوتی در وسط یک دشت غیرمسکون بوجود میآید که واقعا زننده است. با نشستن و برآمدن آفتاب کاروان توقف نموده و برای عبادت کنندگان اجازۀ نماز آنها را میدهد؛ صدای "الله اکبر" تمام "مومنین" را برای نماز احضار میکند. آنها ریش های خود را به پائین انداخته و با چشم های خود به طرف مکه مراسمی را بجا می آورند که دین شان تشریح کرده است. ما نشسته و به تشریفات شان نگاه می کردیم که بدون طعنه یا سوئ استفاده بوده و شامل تحملی است که نسبت به متمدن ترین کشور اروپائی با اعتبار تر است. در مجمع کاروان، رفاقت بسیار زیاد و درس های بسیار با ارزشی برای آدم خود خواه وجود دارد. در اینجا تمام تبعیض وتمایز بین آقا و برده هموار و یکسان میشود؛ در جائیکه هر دو همه چیز را شریک میسازند، ناممکن است بتوان منفرد بود. حالا خدمه های ما همان چیزی را میخوردند که ما می خوردیم. یک آسیائی هرگز یک توتۀ نان را بدون پیشکش کردن یک قسمت آن به افراد نزدیکش نمی خورد. مسلمانان هند در برادری عقیدتی ایشان حیرت میکردند که آنها یک سهم نان خود را برای ما میدادند و آزادانه از ما را بر میداشتند.

قیزقدوق

ما بعدا به قیزقدوق یا چاه دوشیزه رسیدیم که معنای ترکی آن می باشد. من آن بانو را دعا کردم که آنرا حفر کرده بود؛ چون ما از عدم موجودیت آب بسیار رنج کشیدیم و حالا یک چاه قشنگ را در میان صدها چاه و حتی چشمه ها در مسیر راهمان یافتیم که همگی شور بودند. گفته می شود که این چاه توسط یک باکره کنده شده است. ما دیروز هیچ آبی نداشتیم؛ امروز هیچ چوبی نداریم؛ فقط با جمع آوری پشقل شتران توانستیم آب را برای چای جوش دهیم. چه کسی تصور می کرد که ما به جنت های شرق یعنی سمرقند و بخارا را نزدیک میشویم. ما درمیان تپه های موجدار پست یا سلسله های سفر میکردیم که خالی از درخت یا چوب بود، اما پوشیده با یکنوع علف خشک روئیده در خاکی که سخت و ریگی بود. چاه ها حدود 18 فت عمق داشتند. در مسیرهای مختلف جاده، رباط ها یا کاروانسرای های را دیدیم که دارای آب انبارهای بزرگ سر پوشیده بوده، آب باران در داخل آن جمع شده و بنام "سردابه" یاد میشوند. حالا تمام آنها خالی بودند، چون اقلیم خشک و متغیر شده؛ ترمامیتر که روز در 103 ایستاده بود در شب به 60 پائین افتیده که سرد و گوارا است. دراین مملکت بصورت عام یک باد ثابت از شمال می وزد. روز حدود ساعت 3 و 20 دمیده و ما یک هوای گرگ و میش (نیمه روشن) طولانی و با طراوت داشتیم که تا اندازۀ جبران حرارت سوزان آفتاب بود.

خواجه و ادبیات

یک بازرگان چای در کاروان غالبا به ملاقات ما در محلات توقف آمده و ما بزودی صمیمی شدیم. او یک خواجه و پیرو خلیفۀ اول بود که هم روحانی و هم تاجر بود. او با جامعۀ ما خوشحال معلوم میشد؛ ما در سواحل اکسوس یکجا چای نوشیدیم. ما داستان واقعی خود را برای او گفتیم. من از تعامل با این خواجه یکمقدار روشنی در بارۀ وضع ادبیات در بین ازبیک ها بدست آوردم. من برایش مطالعۀ رسالۀ کوچک "خاطرات شاه شجاع کابل" را سفارش کردم که از آن شاه بیچاره بدست آورده بودم. کتاب توسط خود شاه نوشته شده، جزئیات زندگی و واقعات خود را در یک سبک ساده شرح داده که عاری از استخراجات قرآن، استعاره ها و سایر گزافه گوئی های مولفین شرقی است. این رساله همچنان هرگونه تذکر معجزاتی را که به میل ستمگران شرقی ساخته شده و هرگز ناکام نمی شوند (مطابق گزارشات مورخین)، خط بطلان می کشد. این اثر در واقعیت آن چیزی است که ما آنرا جزئیات دلچسپ واقعات مینامیم. خواجه چند روز بعد آنرا برای من برگردانده و گفت، این رساله یک اثر خشک بوده، با ترس خداوند یا یاد پیامبر روح افزا نشده و تماما با مسایل شخصی پُر شده است. چون هدف کتاب همین بود، او نمی توانست تمجید عالی تری داشته باشد. خواجه یگانه شخصی نبود که چنین نواقص را در کتاب های مشابه پیدا می کرد، زیرا یک روحانی حقیقی (هیبر اسقف) که برای ما یک مجلۀ قابل تحسین و دلچسب سفرهایش در هند را فراهم کرده بود، توسط یکتعداد از دنیا پرستانش مورد ملامتی قرار گرفته بود. چون ادبیات در بین مسلمانان، بطور استثنائی محدود به ملا ها است، ما نباید دربارۀ دریافت های نواقص توسط آنها در بارۀ یک اثری که هیچ چیزی در بارۀ ادبیات مطابق میل آنها ندارد، متعجب گردیم.

زنان سلحشور لقی

در جوار مملکتی که حالا وارد آن شده ایم، یک قبیلۀ ازبیک بنام لقی زندگی میکند که در خواص غارتگری خویش مشهوراند. گفتاری دربین آنها وجود دارد، هرکسیکه در بستر بمیرد مورد لعنت قرار می گیرد، چون یک لقی واقعی باید زندگی خود را در تاخت و تاز یا "چپاو" ببازد. برایم گفته شد که بعضی اوقات زنان نیز شوهران شان را دراین تهاجمات و غارتگری همراهی می کنند؛ اما این موضوع با احتمال زیاد گفته شد، بانوان جوان کاروان های را که از کنار خانه های شان میگذرد، غارت میکنند. این قبیله در نزدیکی حصار زندگی میکند که یک محلۀ عاشقانه (رومانتیک) است؛ چون در پهلوی آمازون لقی، سه یا چهار قبیلۀ دیگر ادعای اولادۀ الکساندر بزرگ را دارند.

قیرکنجک

سفر بعدی، ما را به محلی رسانید که بنام قیرکنجک یاد شده، یک مسکونۀ ترکمن ها بوده و مملکت از پشته ها به تپه های ریگی تبدیل شد. حالا عمق آب چاه ها دوچند یا حدود 36 فت بودند. رمه های ترکمن ها علف های ناچیز اطراف ما را درو می کردند؛ اسپ ها، شترها و گوسفند ها دراطراف پرسه میزدند که گوئی در یک حالت طبیعی قرار دارند.

یک برده

یک شبان که مصروف نگهبانی این رمه ها بود بصورت طولانی در نزدیک قرارگاه ما معطل گردید. او یک پارسی بیچاره بود که حدود 8 سال پیش از جوار مشهد یکجا با 300 نفر دیگر اسیر شده و حالا برای آزادی اش آه و حسرت داشت که شاید روزی به زیارت مشهور امام رضا در شهر مقدس خود مشرف شود. نام او محمد بود؛ حالا نام او را به دولت (یعنی غنی) تغیر داده بودند – یک کنیۀ واحد برای یک بیچارۀ بدبخت که گوسفندان را دریک دشت و در زیر آفتاب سوزان می چرانید. او گزارش مطلوبی از برخورد آقایش با خود داد که میل دارد برایش یک زن خریداری کند؛ اما او هیچ امیدی برای آزادی خود نداشت. این مرد بیچاره تمام روز را در اطراف کاروان ما پرسه زده و از تعداد زیادی خواهش همراهی با خود را داشت؛ او به قیمت 30 طلا خریده شده و اگر خودش هیچ چیزی نداشت، هنوزهم جزئی از دولت مالک خود بود.

نکات پیچیده

من مناقشۀ دربین یکتعداد بازرگانان به ارتباط عیسویان شنیدم که آیا آنها کافراند یا نه، میتوان تصور کرد که میخواستم نتیجه را بدانم. یک شخصی که روحانی بود، می گفت که آنها را نمیتوان کافر گفت، چون آنها مردمان صاحب کتاب اند. وقتی گفته شد که آنها به محمد باور ندارند، مسئله بسیار پیچیده شد. من از مکالمات آنها فهمیدم، یک باورعمومی دربین مسلمانان مبنی بر سقوط دین ایشان توسط عیسویان، وجود دارد. آنها میگویند که عیسی زنده و محمد مرده است؛ با آنهم استنباط آنها عجیب است، زیرا عیسی از آسمان (جنت) چهارم پائین شده و تمام مردم جهان را مسلمان خواهد ساخت! یک نمونۀ منحصر به فرد توهین به مقدسات (کفرگوئی) از سوی این دسته گفته شد. "یک بومی بدخشان روی خود را سیاه کرده، در بین جاده دویده و به تمام مسافران میگوید، ازاینکه او بدون هیچ اثر خوبی برای 8 سال خدا را عبادت کرده، حالا معلوم میشود که او خالق را در پیش چشم مخلوقاتش توهین میکند". دیوانۀ متعصب!

کوههای برفی و قرشی

ما پس از ظهر تاریخ 20 به شهر قرشی نزدیک شده و بهنگام آفتاب نشست به فاصلۀ دور و بطرف شرق سلسله کوههای پوشیده از برف را دیدیم. چون وسط تابستان بود، ارتفاع آنها باید از هر کوه شمال هندوکش بیشتر باشد. آنها شاید به فاصلۀ 150 میل دور بوده و ما به مشکل میتوانستیم آنها را تشخیص دهیم، اما صبح بعد هرگز آنها را ندیدیم. به هنگام روشنائی روز به مرغزار قرشی رسیدیم، یک منظرۀ شاد پس از سفر 85 میلی از اکسوس و بدون دیدن یک درخت. ما با نزدیک شدن به این شهر داخل یک مملکت هموار و مسطح شدیم که تا محدودۀ دریا کاملا متروک بود: قرار معلوم یگانه باشندگان آن سنگ پشت ها، چلپاسه ها و مورچگان بودند. به عنوان یک خوش آمدید به اولین شهر تاتار، یکی از دوستان ما در کاروان برای ما دو کاسه "قیماق چای" لذید فرستاد و قیماق در بالای آن چنان فراوان شناور بود که من فکر کردم سوپ است؛ اما این چای واقعا مخلوط با نمک و قیماق بوده و غذای (نوشابه) صبح ازبیک هاست. عادت هرگز مرا نه با این چای آشتی داد (اما دوستان همسفر افغان من از آن با صدای بلند تمجید میکردند) و نه هم با شیوۀ که هدایای ما بسرعت ناپدید میگردید، وقتی به آنها داده میشد، با تمام دروغ های که در مورد مزۀ آن میگفتند.

مریضی دستۀ ما

ما پس از سفر در دشت ها و رسیدن به یک محل مسکونی با خوشی زیاد مینگریستیم؛ اما ما آن بد چانسی (مریضی) را تجربه کردیم که مسافران اکثرا نسبت به مردمان دیگر با آن مواجه میشوند. یکتعداد دوستان ما برای چند روز قبل شکایت داشتند و من فورا پس از رسیدن، به یک حملۀ شدید تب متناوب گرفتار شدم؛ نقشه بردار نیز درعین زمان دچار شد؛ روز بعد دکتور و دو نفر دیگر دستۀ ما مریض شدند. بازرگانان و مردم کاروان به عین ترتیب رنج برده و به این نتیجه رسیدیم که باید مریضی را در بلخ یا در سواحل اکسوس گرفته باشیم. وحشت تب بلخ از بین رفته و ما از دانه های مرض نترسیدیم. ما معالجه معمول هند را شروع کرده و داروی استفراق آور و پزشکی گرفتیم؛ من برای خودم با کنین دنبال کردم که تاثیرات فوق العاده خوب داشت. در جریان سه روز، دندان هایم از لرزش و بدنم از سوزش توقف کرد؛ اما داکتر که درمعالجۀ خودش با کالومیل سیکوندوم ارتیم سماجت داشت، زیاد خوش شانس نبوده و نتوانست برای مدت طولانی (پس از اینکه منطقه را ترک گفتیم)، مرض را از خود دور کند. یکی از دوستان همسفر ما، یک بازرگان بدخشان که خود را برای ما گران و عزیز کرده بود، به هنگام رسیدن به بخارا وفات کرد. چانس زندگی ما کمتر از او بود: او به صدقه دادن اکتفا کرده و از خوردن کنین انصراف کرد. توقف ما در قرشی مدت 3 یا 4 روز دوام کرد که ما در جریان آن در یک باغ و در زیر درختان (بدون پناگاه دیگری) زندگی می کردیم. این یک شفاخانۀ هولناک بود؛ اما ما تشنگی سوزان خود را در ترمامیتر 108 درجه با شربت گیلاس (آلوبالو) سرد شده توسط یخ فرو می نشاندیم که دراینجا به مقدار زیادی یافت میشد.

هشدارهای یک مسافر

ما در وسط این ناراحتی با یکتعداد شایعات مضطرب کننده در بارۀ خود مواجه شدیم. ما خبر شدیم که شاه از تقرب ما آگاه گردیده و نه فقط ما را از ورود به شهر بخارا ممنوع کرده، بلکه در بارۀ ادامۀ سفر ما اعتراض داشته است. این داستان با ذکر یساول یا افسران دربار بیشتر اغراق شد که گویا برای گرفتاری ما ارسال شده و ما به آن زیاد ارزش دادیم، زیرا این اشخاص کمتر از 3 بازدید برای بررسی محمولۀ ما نداشتند که به هیچ عنوان با استراحت ما ارتباط نداشت. ما با شایعات گوناگون در مورد سفر اروپائیان در کشورهای شرقی کاملا عادت کرده بودیم که هشدارهای زیادی را متوقع باشند.

نامه به وزیر بخارا

من تصمیم گرفتم برای مقابله با هرگونه برداشت خراب به مقابل ما اقدام فوری نموده، یک نامه به آدرس وزیر بخارا نوشته و آنرا توسط یک افغان بنام سلیمان مربوط دستۀ خود به بخارا فرستادم. من وزیر را با تمام اشکال قوانین و مقررات شرقی مخاطب ساخته و از اینکه در یک مملکت خرافاتی و متعصب قرار داشتیم، او را چنین خطاب کردم، "برج اسلام؛ گوهر دین، ستارۀ مذهب، گسترندۀ عدالت، ستون دولت"، وغیره وغیره. من میخواهم بطور خاص از وضع ما و عبور امن ما از قلمروی شهزادگان دیگر معلومات داده و از احساس خوشی بیان داشتم که حالا با بودن در جوار بخارا "ارگ اسلام" احساس میکنم. من چنین ختم کردم که ما با سفر در تمام کشورها خود را رعیت فرمانروای آن پنداشته و حالا به پایتخت فرماندار ایمان (شاه بخارا به این نام یاد میشد) نزدیک شده ایم که حمایت او از بازرگانان و گردشگران در دورترین نقاط شرق آشکار است. من در موارد قبلی مفاد ارسال معلومات از تقرب خویش را داشتم و شک نداشتم که از این ارتباطات یک نتیجۀ خوب بدست می آورم. ما فریب نخورده بودیم و قبل از رسیدن به شهر کشف کردیم که یک پارسی دروغگو در کاروان ما برای پخش این شایعات پول پرداخته که تماما بی بنیاد بوده است. وزیر خدمۀ ما را پس فرستاده و گفته بود که برای ما در بخارا خوش آمدید خواهد گفت.

قرشی

توقف ما در قرشی یک مقدار فرصتی برای ما میسر ساخت تا از این محل دیدن کنیم. این یک شهر عقب مانده بوده، یک میل طول با یک بازار قابل توجه و حدود 10 هزار باشنده دارد. خانه ها دارای سقف های هموار و میانه است. یک قلعۀ گِلی احاطه شده با یک خندق مرطوب، دفاع خوب در جانب جنوب غربی شهر را میسازد. یک دریا که از شهرسبز (به فاصلۀ حدود 50 میل) سرچشمه می گیرد (و بحیث زادگاه تیمور مشهور است) از شمال قرشی گذشته و باشندگان آنرا با تعداد زیاد باغ ها توانا میسازد که با درخت های میوه دار و یکتعداد سپیدار های بلند مجلل شده است. این درخت ها یک منظرۀ بلند و ممتاز دارند؛ برگهای آن وقتیکه توسط باد صدا می کند، یک رنگ سپید نقرۀ اختیار میکند، در حالیکه واقعا سبز بوده و یک منظرۀ عجیب و اثرات لذت بخشی بوجود میآورد. اثرات آب در هیچ جای دیگری نسبت به اینجا نمودار نیست، درغیر آن یک زمین لخت و بی حاصل است. در سواحل جویبار و شاخه های آن همه چیز سبز و قشنگ است؛ دورتر از آن تماما ریگی و عقیم است. قرشی بزرگترین شهر در سلطنت بخارا و در جوار پایتخت است. مرغزار آن حدود 22 میل عرض دارد، اما دریا عرض خود را در مزرعه های اطراف توسعه میدهد.

بازار کیت کارسن

ما از قرشی به کارسن سفر کردیم که 16 میل دور بوده، یک روستای پر رونق که در آخر مرغزار قرار دارد. ما در روز بازار به آنجا رسیدیم، چون آنها در شهرهای ترکستان بازار های خویش را در روزهای معین (مانند اروپا) برگذار میکنند. ما تعداد زیاد مردم را دیدیم که بطرف ازدحام میرفتند، اما یک آدم هم پیاده نبوده – همگی سوار بودند. یک بیگانه با دیدن یک اسپ که به یک وسیلۀ انتقال خانواده تبدیل شده و یک مرد با خانمش که درعقب او به سرعت می رفتند، سرگرم میشد. زن ها چادرپوش (پوشیده) بوده و مانند اکثریت زنان این کشور کالا های آبی رنگ را نسبت به سفید ترجیح میدهند (مانند کابل) و چهره های تاریک و محزون دارند.

ازبیک ها

ما حالا خود را در بین ازبیک ها یافتیم که یک مردم خاکی رنگ، پهن روی، صلح جو و دارای قیافۀ تاتاری اند. آنها خوبصورت و بعضا مقبول اند؛ اما قسمت اعظم مردم و بخصوص مردان زیبائی خاصی ندارند. من با دیدن تعداد زیاد مردان پیرنما در بین ایشان مبهوت شدم. ما حالا قبایل ترکمن را ترک کرده بودیم که بیش از ماورای اکسوس گسترش ندارند.

بخشندگی عبدالله خان

ما در دومین سفر خود در قورول تپه توقف کردیم، جائیکه یک کاروانسرا توسط عبدالله، یک شاه بخارا ساخته شده که در سدۀ 16 سلطنت کرده است. اینجا مرا به یاد هندوستان و شاهان آن انداخت. ما همچنان سه مخزن (سردابه) بزرگ آب را عبور کردیم که به فرمان این شهزادۀ خیرخواه اعمار شده است. اینها با مصارف زیاد در یک مملکت هموار و دشتی ساخته شده و آب باران از فواصل دور توسط خندق ها به آنها هدایت شده است. شاه عبدالله یکبار به زیارت مکه رفته، ولی برداشت نموده که در پیشگاه خدا مقبول نبوده است. لذا او در آرزوی فرونشاندن خشم خدا به ساختمان کاروانسرا ها و سردابه ها در تمام حصص قلمروی خود اقدام نموده، با مردم با مهربانی عمل کرده و من باور دارم که نسبت به زیارت قبرها یا مقبره ها، بیشتر قابل پذیرش بوده است.

آشنائی

ما درقرشی با بعضی مسافران دیگر یکجا شدیم، دربین ایشان یک ملا از بخارا بود که خودش را برایم معرفی کرده بود، مردم این مملکت شیوه های بزرگ دلجوئی و همراهی دلپذیر دارند. این روحانی و من در سفر آخری به شهر، یگانه اشخاص سوار بر اسپ بودیم. او برایم گزارش مدرسۀ را داد که در بخارا مربوط او بوده و از من تقاضا کرد که از آن بازدید کنم، من هم در انجام آن ناکام نماندم. دوست دیگرم (خواجه) اسپ سواری با روحانی را تبدیل کرده و مرا تا نیم شب با تکرار و تشریح قصاید و غزل سرگرم ساخت که بیشتر مایۀ سرگرمی بود، نه عبرت، چون تماما در باره بلبلان و عشق بود. بسیار عجیب است اگر دریابیم چقدر دراین باره گفته شده، آنهم درمملکتی که مقدار بسیار کمی ازآن وجود دارد. معلوم نمیشود که به خود مردم اصابت کند، درحالیکه بعضی از اشعار ایشان روحیۀ بوجود میآورد که یکی میتواند فکر کند آنرا کشف کند، لذا:

عاشق شده به گبری که دین ندارد  /  این کار کاری عشق است دخلی به دین ندارد

با اینهمه آنها بدون دیدن همدیگر یا شناخت بیشتر ازدواج میکنند، چون از جنس های متفاوت هستند؛ این تمام موضوع نیست: یک بازرگان در یک سرزمین بیگانه برای مدتی که در آن است، ازدواج میکند و آنرا به هنگام برگشت به کشور بومی خود رخصت می کند؛ بعدا هر دوی آنها در جستجوی یار دیگری می باشند.

بازتاب خستگی

سفر ما از اکسوس به بخارا بسیار خسته کن بود. ما در کابل از سردی رنج میبردیم و حالا از گرمی تقریبا می سوزیم. نوع سفر ما نیز فوق العاده کسل کننده بود، چون شتران به اندازۀ سرعت اسپان پیشروی کرده و ما وقت دوچند را در سفر سپری کردیم که خستگی ما را افزایش داد. یگانه اسپی که ما را همراهی می کرد آنقدر خسته شده بود که در چندین محل قبل از رسیدن به بخارا بر زمین افتاد. ما همچنان در شب سفر می کردیم و استراحت در بالای یک شتر ناتمام و آزار دهنده است. آب ما غالبا بد بوده و غذای ما عمدتا بسکیت (کلچۀ) سخت بود. با آنهم تمام این مشکلات به پایان رسید؛ قبل از رسیدن به دروازه های بخارا، آنها بازتاب دهندۀ یک طبیعت بسیار دلپذیر بود. ما در آغاز سفر با اضطراب فکر میکردیم که دراین شهر با ما چه معامله خواهند کرد و در واقعیت در تعداد زیاد محلات دوردستی که ازآنها عبور کردیم. وقتی پیشتر رفتیم، این دلهره ها کمتر شده و حالا با حیرت به عقب مینگریم، در پهنای وسیع کشوری که ما آنرا در امن پیمودیم. بخارا که زمانی بسیار دور از ما بنظر میرسید، حالا در دسترس بوده و پیروزی که نتیجۀ تلاش بود ما را کاملا امیدوار ساخت که این سفر یک پایان خوب خواهد داشت.

رسیدن به بخارا

ما بتاریخ 27 جون و پس از آفتاب برآمد خود را با این احساس ها در دروازه های این پایتخت شرق یافتیم؛ اما به هنگام تقرب به بخارا هیچ چیزی مبهوت کنندۀ وجود نداشت. با وجودیکه کشور غنی است، هموار بوده و درخت ها دیوارها و مساجد را تا رسیدن به آنها پنهان میسازد. ما با کاروان داخل شده و در یک بخش منزوی شهر پیاده شدیم، جائیکه قاصد ما یک خانه را به کرایه گرفته بود.

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل پنجم - مشکلات جدی: سفر به کندز

 

مشکلات در خلم

ما داخل خلم شده و قصد داشتیم روز بعد سفرخویش به بلخ را شروع کنیم؛ البته با اعتماد زیاد به تاکید دوستان مان که هیچ مشکلی دراینجا نخواهیم داشت. بعدا با تعجب خبرشدیم که افسران گمرک، قاصدی به رئیس کندز فرستاده تا از رسیدن ما گزارش دهد و منتظر هدایت او در مورد ما می باشد. ما منتظر جواب ماندیم. ناظر رهنمای ما به علت توقیف ما بسیار غمگین شده بود؛ اما دیگر بیفایده بود که او را بخاطر آوردن مان به خلم ملامت کنیم. او اطمینان میداد که این یک مزاحمت موقتی خواهد بود و در عین زمان یک نامه به وزیر کندز فرستاد، با تقاضای اینکه ما نباید توقیف شویم، زیرا تجارت او در روسیه نمیتواند بدون ما انتقالات داشته باشد. وزیر دوست خانوادۀ ناظر بود؛ ازاینکه ما داخل مشکلات شده بودیم، چنین معلوم میشد که مسئلۀ امنیت ما  فقط ازطریق او میتواند مطلوب واقع شود. من نمیتوانستم متاسف نباشم از اینکه هرگز اجازه نداده بودم تا با مشورۀ کسی از راه بدر شوم و حتی در این حالت نیز تلاش داشتم که به بلخ فرار کنم، اگر قافله باشی و سایرین آنرا لجبازی و غیرعملی نمی خواندند. یک وقت حدود نیمه شب، قافله باشی به پیشنهاد ما جهت فرار به بلخ در جریان شب آینده راضی شده و حتی گفت که اولین آیۀ قرآن سوگند و دعای او می باشد. با آنهم من نمیدانستم که این برنامه باید از ناظر مخفی نگه داشته میشد که من آنرا روز بعد برایش آشکار ساختم، زیرا باعث نارضایتی زیاد و ترس قافله باشی گردیده و با خشم گفت، "برای جواب کندز منتظر باشید و ما نمی توانیم در مورد خصلت مطلوب آن شک داشته باشیم".

ما منتظر ماندیم؛ نیمه شب تاریخ اول جون برایمان فرمان داده شد که ما همه به کندز فرستاده شویم؛ درحالیکه وزیر در جواب به نامۀ رهنمای ما گفته بود که نمیتواند بخاطر ما معطل شود، لذا به سفر خویش به بخارا ادامه میدهد! تعجب ما را میتوان بیشتر ازآن چیزی که توضیح دادیم، تصور کرد. حالا دیگر برای فرارمان بسیار ناوقت شده بود، چون ما در کاروانسرا تحت مراقبت قرار گرفته و افسران حتی اجازه نمیدادند که اسپ مرا برای نعل کردن به شهر ببرند. این کار را میتوانستیم بهنگام اولین رسیدن انجام دهیم، اما بعدا پنداشتیم که بی احتیاطی بوده و منتظر ماندیم تا با مشکلات خویش با یک شیوۀ سریع و مناسب مقابله کنیم. من یک سفر فوری به کندز را با ماندن داکتر جیرارد و تمام دسته ام، به استثنای دو افغان در خلم، اصرار کردم. من حالا تصمیم گرفتم که در قالب یک ارمنی درآمده و باور داشتم که رفتن مفید بوده و شک و تردید را کاهش میدهد. من نامه های از روحانی پشاور داشتم که فکر میکردم خصوصیت جدید مرا داراست، چون ما درآنجا بنام ارمنیان بودیم؛ دوستان همسفرم اطمینان دادند که مالکیت چنین اسناد چهرۀ واقعی ما را به اثبات می رساند، لذا من تمام آنها را بشمول نامه های رئیس کابل که مانند آنها قابل اعتراض بود، از بین بردم. من در واقعیت خود را از تمام نمایندگی پارسی خویش محروم ساخته و در ضمن تعداد زیاد رساله های رنجیت سنگه را نیز از بین بردم که فکر کردم کمترقابل قبول است، نسبت به اینکه چیز دیگری را به اثبات برساند. درجریان این تدابیر کشف کردم که ناظر هیچ علاقۀ برای رفتن به کندز نداشته و میخواهد تقریبا درحالت مایوسی نرود؛ اما شرم یک پیشبرندۀ بزرگ اعمال بوده و من تقاضا کردم که مرا همراهی کند و او هم پذیرفت.

 

شرح فاجعۀ مورکرافت

برای درک بهتر وضع بحرانی که حالا ما درآن قرار گرفته ایم، میخواهم شرح مختصر فجایعی را بدهم که آقای مورکرافت دراین قسمت کشور درسال 1824 گیر مانده بود، ازهمان شخصیتی که حالا ما را به نزد خود به کندز خواسته است. آن مسافر به هنگام عبور ازکوه ها منتظر رئیس مانده و بعضی هدایای مناسب درجۀ خود برایش آماده نموده و به خلم برمیگردد. او قبل از رسیدن به آنجا پیامی از رئیس می گیرد مبنی بر زخمی شدن یکتعداد سربازانش و تقاضای اینکه برای بازگشت عجله نموده و همراه خود وسایل صحی و آقای گوتری (یک برتانوی هندی) را با خود بیاورد که بحیث جراح با آقای مورکرافت همراه بود. توانائی مورکرافت در ظرفیت آن نیز بسیار هویدا بود، چون او ثبوت مهارت خود را برای این مردم نشان داده بود. او بدون شک به کندز میرود، اما به هنگام رسیدن در می یابد که به خدمات صحی او نیازی وجود نداشته و فقط برنامۀ بوده برای به دام انداختن او. رئیس فرمان میدهد که او را با تمام دسته و محموله شان ارسال کند و او هم اجرا میکند؛ او پس از یک ماه تاخیر درتطابق به تقاضا های فوق العاده گزاف مراد بیگ فقط میتواند خود را آزاد سازد. او به بهانه های مختلف مبلغ 23 هزار روپیه از آقای مورکرافت تصاحب می کند، قبل از اینکه برایش اجازۀ عزیمت بدهد؛ دراینصورت کار به خوبی پیش رفته و مسئله باید حل گردد، اما حرص و آز رئیس تحریک شده بود. همچنان گفته میشود که او از برنامه های مورکرافت مبنی برانتقال سلاح برای دفاع خود شان می ترسد.

دستۀ آنها آمادۀ حرکت به بخارا میشود، اما فقط در آستانۀ حرکت، توسط 400 سوار احاطه شده و باز به کندز فرا خوانده میشود. دیگر مخفی نمانده که رئیس می خواهد تمام دارائی آنها را ضبط نموده و دسته را محکوم به مرگ سازد. آقای مورکرافت همان مسیری را میگیرد که میتواند از دسته و خودش رها شود. او شب هنگام در لباس یک بومی فرار کرده و پس از یک سفر حیرت آور سرانجام به تالقان میرسد، شهری در آنطرف کندز، جائیکه یک روحانی زندگی کرده و بخاطر داشتن نفوذ بالای مراد بیگ مشهور می باشد. او خود را به پاهای این پیر انداخته، دامن او را محکم گرفته و خواستار حفاظت و حمایت او میشود. او میگوید، "برخیز، اعطا شد، از هیچ چیزی نترس". این مرد خوب فورا یک پیام رسان به کندز فرستاده و رئیس را احضار می کند که شخصا به حضور او می آید. او از ترس آن نمیتواند حتی به موی سر مسافر ما دست بزند؛ مراد بیگ اطاعت کرده و مرد روحانی کمترین پاداشی بخاطر خدمات خود نمی گیرد. پس از فرار آقای مورکرافت، ازبیک ها دوست همسفر او آقای جورج تریبیک را با تمام دسته و اموال ایشان به کندز می فرستند. اضطراب آنها تا رسیدن ایشان به کندز از بین نمیرود، جائیکه آنها از پیروزی مورکرافت، امنیت او و از خود شان می شنوند. پس از این فجایع، مورکرافت سفر خویش به بخارا را دنبال میکند، اما با کمال تاسف به هنگام برگشت در سال بعد در اندخوی وفات میکند که حدود 80 میل از بلخ فاصله دارد. دوست همسفر او آقای تریبیک نمی تواند مسیر خود از اطراف مزار (درهمسایگی آن شهر) را پیدا کند، زیرا رئیس کندز مصمم بود مانع برگشت دستۀ آنها شود، یگانه مسیر امن به کابل از طریق خلم، جائیکه قبلا به مشکلات زیادی مواجه شده بودند. او حدود 4 یا 5 ماه در اطراف بلخ سرگردان بوده و از تبِ می میرد که تمام اوقات از آن رنج می برده است. گوتری برتانوی- هندی نیز قبلا به علت عین مریضی جان میسپارد که اکثریت دوستان ایشان نیز قربانی آن شده بودند. سفر ناخوشایند آنها به تاتار چنین پایان می یابد.

 

سفر به کندز 

من درشام  2 جون سفر خود به کندز را آغاز کردم که در وادی بالای اکسوس قرار داشته و یک هندو که کارمند گمرک بود، مرا همراهی کرد. من خلم را در شرایط خوب ترک نکردم، تا اینکه دریافتم یک هندوی پشاوری بصورت مهربانانه تمام اعمال، اوضاع و شرایط ما پس از ترک هندوستان را ارزیابی کرده؛ و در واقعیت با افزودن گزارشات متعدد در بارۀ ثروت و حسابات ما که حتی مارکیت پول را متاثر ساخته است. وقتی از شهر بیرون شدیم، کاروان خود را متشکل از 8 یا 10 بازرگان چای از بدخشان و یارکند یافتم که پس از فروش اموال خود به مناطق خویش برمی گشتند. در دستۀ ما ناظر قافله باشی و من با یک هندو بنام چومنداس بودیم که بدون درخواست آمده بود. من کشف کردم که این آدم آخری معلومات کاملا درستی در امور ما دارد، اما کوشش نکردم گفتمان او را تغییر دهم و قویا خود را ارمنی هندوستانی معرفی کردم. نام یک انگلیسی که در همه نقاط دیگر باعث امنیت می باشد، در اینجا نشاندهندۀ خطر است؛ چون نه تنها ارایه کنندۀ ثروت عظیم است، بلکه همچنان باوری وجود دارد که آنها میتوانند فلزات پست را تجدید کنند {به طلا تبدیل کنند}. من با آنهم کشف کردم که این هندو یک آدم خوبی است، بخاطر شیوۀ تلاشی آسان بار ما در کاروانسرا، پس از رسیدن اول ما که یک خاطرۀ خوبی در من بجا گذاشته بود؛ او خودش به ناظر اعلام کرد که هیچ گناهی در کشاندن ما به کندز ندارد، چون او فقط یک کارمند گمرک و مکلف به گزارش دادن رسیدن ما میباشد.

برایم آشکار شد که یک خاطرۀ خوب میتواند این شخص را با ترغیب و طلا قانع ساخته و از موجودیتش با ما دانستم که شاید پول خدای او باشد. لذا من و او بزودی داخل مفاهمه شده و دریافتم که بومی ملتان بوده و سالیان درازی در این کشور ها زیست نموده است. من صحبت زیادی درمورد هند، مردم و رسوم ایشان داشتم؛ برایش گفتم که من شهر بومی او را دیده ام و با استفاده از فصاحت زیاد تا جائیکه میتوانستم درباره تمجید مردم او و هرآنچه مربوط به او بود، اظهار داشتم. از عنوان های متنوع مکالمه به مشکل میتوانستم کشف کنم که زمان مضطرب ترین دلهره است. من در بارۀ خدایان هندوان تا جائیکه بخاطر داشتم صحبت کرده و تقریبا یکمقدار خوشی در همراهم ایجاد کردم که زمان زیادی شده بود از آنها نامی نبرده بود، مگر دشنام و سرزنش. حالا زمان آن فرا رسیده بود که به اقناع روی آورم و چون ما به زبان هندی صحبت می کردیم، مکالمۀ ما با یک لهجۀ خارجی برای اکثریت دسته بوده و آنها نمی توانستند آنرا بفهمند. من به هندو با کلمات ساده وضع بیچارگی و نا امیدی خود را در مقابل شخصی مانند رئیس کندز ابراز داشتم، بخصوص اگر بار ما شاهد فقر ما نباشد. بعدا برایش نشان دادم که چون من مربوط هند هستم شاید یکروزی بتوانم خدمتی برایش درآن کشور نمایم، سرانجام برایش یک مقدار پول را بحیث پاداش پیشنهاد کرده و از او بواسطۀ تمام مقدساتش جهت کمک در مشکلات خویش التماس کردم.

 

فرصت های مناسب فرار

وقتی ما به فاصلۀ حدود 12 میل از خلم دریک روستا بنام اونگاروک توقف کردیم تا اسپ های خود را غذا دهیم، برایم معلوم شد که واقعا یک فرصت مناسبی برای فرار مساعد شده است. دراینجا هیچ محافظ یا رهنمای برای مراقبت ما وجود نداشت، هندوی صادق نیز بسیار دور از خلم بوده و کدام وسیلۀ اطلاع دهی نداشت، ما میتوانستیم با متعادل ترین سرعت دور از مرز های مراد بیگ رفته و حتی قبل از صبح به شهر بلخ برسیم. با آنهم این برنامۀ عملی را نمی توانستیم بصورت آشکار اجرا کنیم، زیرا دکتر جیرارد در خلم مانده و امنیت او بیش از همه در خطر بود؛ فقط میتوانست قابل تاسف باشد که این فرصت چرا زودتر میسر نشد. با آنهم آهنگ و شیوۀ هندو تا اندازۀ زیادی بر وفق مراد بوده، ما دوباره سفر نیمه شبی خود را آغاز و مکالمۀ خویش را شروع کردیم. قبل از اینکه آفتاب برآید، من متیقین شدم که اگر انگیزه های ارجمندی نتواند قلب این مرد را باز کند، فلزات اساسی میتواند و بعدا تقریبا باورمند شدم که میتوانیم بالای بدبختی خویش فایق گردیم. با آنهم یک مشکل جدید در مقابل ما قرار داشت.

 

حادثۀ شب

ما تا حدود یکساعت قبل از صبحدم از طریق یک جادۀ دلگیر در بالای دو کوتل پست در میان کوه ها سفر کردیم که برای حدود 45 میل حتی یک درخت یا یک قطره آب وجود نداشت. در این زمین بایر و ملال انگیز توجه ما با روشنائی چند گوگرد در پیش روی ما جلب گردید که معلوم می شد مسیر ما را قطع می کردند و نتیجه گیری ما این بود که اینها نمی توانند کسان دیگری بجز از دزد ها باشند، چون این منطقه پر از راهزنان اند. یکی از تاجران چای خود را با پاره کردن لباس کهنه و مالش آن با پودر تفنگ و روشن ساختن آن مصروف ساخت که به معنای نمایش نیروی ما بود؛ با قضاوت در بارۀ تعداد روشنائی که از جانب مقابل معلوم میشد، آنها هم باید چنین کاری کرده باشند که به اندازۀ کافی سرگرم کننده بوده و ما نمی توانستیم آنها را تفنگ های فتیلۀ واقعی تفسیر کنیم. اما ما یکدانه تفنگ و حدود 5 یا 6 شمشیر داشتیم که می توانستیم مقاومت اندکی داشته باشیم؛ اما طوریکه فرماندهی میتواند با یک دستۀ کوچک یا دستۀ بزرگ صورت گیرد، لذا تاجر چای که قرار معلوم با چنین صحنه های عادت داشت، بالای ما صدا کرد که پیاده شده و برای حمله آماده باشیم. من نمی توانم احساس خود در این لحظات را پنهان کنم که مخلوطی از رنج و تخریش درمقابل فجایع آینده بود. سرانجام ما به فاصلۀ گفتگو نزدیک شده و یک جوان دستۀ ما به فارسی خواستار مقابله گردید، اما او فورا بواسطۀ یک پیرمرد که به زبان ترکی سخن میگفت، خاموش ساخته شد. پارسی، زبان تجارت بوده و بیکبارگی ماهیت ما را افشا می ساخت، درحالیکه لازم بود ما حد اقل به حیث سربازان ظاهر شویم. دستۀ مقابل هیچ جوابی ندادند، اما بطرف خلم تغیر جهت داده و ما مسیر خود به طرف کندز را دنبال کردیم. من فکر میکنم شاید هردوجانب خوش بودند که با همدیگر مقابله نکردند. ما درشهر خبر شدیم که آنها مسافران صلح آمیز بوده و باید مثل ما با فرار خویش خوشحال شده باشند. حدود ساعت 11 پیش از ظهر به اولین مزرعه ها رسیده و دریک باغ زردالو پیاده شدیم که حدود 12 میل از کندز فاصله داشته و چند ساعت استراحت پس از سفر شب را بدست آوردیم. من خود را نزدیک یک بتۀ گل معطر یافتم، بتۀ که مرا خوشحال ساخته و هرگز درشرق ندیده بودم. ما پس ازیک سفر بیش از7 میل و شروع شب به کندز رسیدیم.

 

برداشت من

ما به هنگام رسیدن به خانۀ اتمارام، وزیر یا دیوان بیگی مراد بیگ در دروازۀ خانه اش نشستیم تا او بیرون آمد. من باید بطور طولانی نگاه خاموشی را بخاطر داشته باشم که بین او و ناظر رد و بدل گردید. پذیرائی خوب انجام شد، چون وزیر ما را به مهمان خانه خود هدایت کرده و بسترهای خوب برای استفادۀ ما آورده شد، اما هیچ چیزی در بارۀ موضوع مورد علاقه ما نگفته و ما را گذاشت که در بارۀ مسایل خود فکر کنیم. من حالا باید در نقش یک مسافر بسیار بیچاره میبودم، طوریکه شایستۀ چنان عملکرد باشم. من فروتن معلوم شده، در یک کنج نشسته، با خدمه ها سروکار داشته، ناظر را با احترام زیادی بحیث آقای خود پنداشته و در هر مورد فروتنی خود را نشان دهم. با آنهم محتاط بودیم ازاینکه وقتی سوال میشود، تمام ما عین داستان را بگوئیم و در ساعات خاموش قبل ازاینکه به خواب میرویم، مشخصۀ خود را بترتیب زیر بیان کنم که من یک ارمنی از لکنهو بوده، سکندر علاوردی، مسلک من ساعت ساز و با رسیدن به کابل خبرشدم که یکتعداد اقاربم در بخارا بوده که باعث مسافرت من به آنجا شده و با استفاده از حمایت ناظر این کار را انجام میدهم و در کابل مزدور برادر او می باشم. ما موضوع همراهی ناظر تا روسیه را صرف نظر کردیم، چون ممکن بود باعث پرسان های غیرمطلوب شود. من بعدا گفتم که داکتر جیرارد یک اقارب من بوده و بعلت مریضی در خلم مانده است، لذا دریک لحظۀ کوتاه هرقدر طفره روی که ذکاوت من میتوانست اختراع کرد. تمام دستۀ ما توافق کردند که من نام یک ارمنی را اختیار کرده و نام اروپائی را رد کردند؛ اما قافله باشی می خواست بداند چقدر مناسب است تا با چنین دروغ های عمده معامله کرد که باعث تحریک و خوشی او شده بود. من با این سخنان سعدی جواب دادم، "دروغ مصلت آمیز، به از راست فتنه انگیز".

او سر خود را در ستایش حکمت اخلاقی شور داده و پس ازآن او را راست ترین فرد دسته در بزرگنمائی  گزارشات و اوضاع وانمود شدۀ خویش یافتم. موافقه شد که ما اولا داستان را به هندوی گمرک بگوئیم، بعدا بصورت عام توافق شد و ناظر وعده داد که در جریان ملاقات فردا با وزیر آنرا بازگوئی خواهد کرد.

 

کندذهنی رهنمای ما

چهارم جون بدون هرگونه تدبیری دربارۀ تشویش های ما سپری شد و ناظر حالا یک نوع خرفتی و ضعف ذهنی را به نمایش میگذاشت که غیرقابل تحمل بود. او دریک لحظه با ملاقات کنندگان، جزئیات دردناک فاجعۀ ما را با ناله و اشک قصه میکرد؛ زمان دیگر با تمام غرور و خود کفائی یک مرد ایستاده بود. او پس از ظهر به یک باغ رفته و با تعداد زیاد پیروان برگشت، طوریکه به عوض یک اسیر، یکی از بزرگان باشد؛ او حتی در جریان روز نیز وزیر را ندیده و مسایل ما در جریان شب تا صبح بعد، پیش نرفته بود. به مجردی که تاریکی فرا رسید، من با استفاده از فرصت به دوستانم در باره غیرمناسب بودن برخورد او گفتگو کردم که با برخورد خشمگین او مواجه گشتم. من برایش گفتم که غصه و غرور او بی وقت و بیجا بوده و هر ساعت به خطر ما افزوده میشود؛ اگر او درست عمل میکرد، بصورت فوری یک ملاقات با وزیر انجام داده و او را یا قانع میساخت یا فریب میداد. من افزودم، شما در خانۀ یک هندو بوده و میخواهید با انداختن خود در بالای او همه چیز را تغیر دهید و با نشستن در "دورنا"ی بدون غذا، تا اینکه درخواست شما برآورده شود. من ادامه دادم، کار شما فعلا معکوس است، شما علاقه دارید که در باغهای او گردش کرده و غذا های خوش مزۀ را که او برای ما می فرستد، نوش جان کنید. من با صداقتی که این نظرات خود را ابراز داشتم، اثرات خوبی داشته و ناظر قاصدی نزد وزیر فرستاده و گفت که اگر او دوست خانواده اش است، نباید او را به این شیوه توقیف کند، چون او مثل یک سگ نیامده تا نان او را بخورد، مگر مثل یک آشنا که در وسط میانجیگری نماید. من از این تصمیم او اظهار خوشنودی نموده و با لهجۀ خوشایندی از کنج اتاق برایش اظهار نمودم، اما ناظر از من تقاضا کرد که با احتیاط زیاد برخورد کرده و بیشتر آرام باشم. من ملامتی را پذیرفته و خوش بودم از اینکه مسایل در بین ما به مصالحه رسید. وقتی وزیر پیام را اخذ میکند، ناظر را به نزد خود خواسته و توضیحات زیادی پیرامون مسایل ما رد و بدل میشود، تا جائیکه من دانستم، او را دریک حالت سردرگمی قرار داده است. با آنهم حالا معلوم میشد که ما در حالت خوبی قرارداریم، چون فیصله شده بود که باید صبح روز بعد به نزد رئیس برویم، تا آن شخصیت را ببینیم. چون ناظر یک شخص کار آزموده بود، برایش گفته شد که نباید دست خالی برود و وزیر با مهربانی زیاد یک شال را مسترد کرد که به هنگام رسیدن به او تحفه داده شده بود و از او خواست که آنرا بدهد و دیگری را برای رئیس کندز تقدیم کند.

 

ملاقات کنندگان و شیوۀ چاینوشی (رسوم الکساندر بزرگ)

من در جریان روز تعداد زیاد مردم را دیدم، چون تعداد ملاقات کنندگان زیاد بود، با وجودیکه اکثر آنها به دیدن مرد بزرگ میرفتند، یکتعداد هم راه خود را نزد من در یک کنج می یافتند. در این مملکت هیچ چیزی بدون چای نمیشود که در تمام اوقات و ساعات دست بدست گردیده و یک خصلت اجتماعی برای گفتگو میدهد که بسیار دلپذیراست. ازبیک ها چای خود را به عوض شکر با نمک نوشیده و بعضی اوقات آنرا با قیماق مخلوط میکنند که بنام "قیماق چای" یاد میشود. پس از اینکه هرشخص یک یا دو پیالۀ بزرگ صرف کرد، یک پیالۀ کوچکتر به شیوۀ معمول و بدون شیر توزیع میشود. بعدا برگ های {چای} داخل چاینک در بین دسته (مهمانان) تقسیم شده و مثل تنباکو جویده میشود. تعداد زیاد بیگانگان علاقمند دانستن امورات کابل بودند؛ بعضی ها دربارۀ رنجیت سنگه صحبت کرده و یکتعداد هم دربارۀ انگلیس ها در هند می پرسیدند. تعداد زیاد آنها بازرگانانی بودند که بین اینجا و هند تجارت میکردند. تعداد زیاد آنها در بارۀ تعامل ایشان با آن ملت یگانه صحبت کرده، مساوات و عدالت آنها را تمجید می کردند که مشخصۀ انتقالات تجارتی ایشان است. این بازرگانان تاجیک ها و باشندگان بومی بدخشان بودند، یک مملکتی که ما حالا هم مرز آن بودیم. من از این مردم مختصات متنوعی در بارۀ اولادۀ الکساندر بزرگ شنیدم که گفته میشود هنوز هم در جوار ایشان و وادی اکسوس و در مناطق سراندوس وجود دارند. موضوع تا اندازۀ زیادی توجه مرا جلب نموده و یک تاجر چای در کاوران کوچک ما در مسیر سرک از خلم مرا با نسب این مقدونی ها سرگرم ساخت. او یک روحانی بوده و باور داشت که الکساندر بزرگ یک پیامبر است که از دیدگاه او نسل بدون وقفه یونانی ها ادامه دارد، زیرا هیچ انسانی نمیتواند به چنین یک نژاد مقدس صدمه برساند. من در کندز گزارشاتی شنیدم که در جلد آینده با تفصیل بیان خواهم کرد.

 

ملاقات با رئیس کندز 

ما در صبح 5 بطرف مراد بیگ سفر کردیم. ما او را در روستای خان آباد یافتیم که به فاصلۀ حدود 15 میل و در پیشانی کوه های بالای مرداب های کندز قرار داشته و بواسطۀ یک جویبار روح بخشی آبیاری میشود که با سرعت از یک قلعۀ میگذرد که توسط درخت های سرسبز سایه است. ما این جویبار را از طریق پلی گذشته و خود را در دروازۀ یک تعمیر کوچک ولی کاملا مستحکم یافتیم که حالا رئیس دربار خود را در آنجا برپا می کند. درآنجا حدود 500 اسپ زیندار ایستاده و سواران زیادی رفت و آمد داشتند. تمام آنها مجهز با کارد های دراز آویخته در کمربند برای شمشیرها بودند که بعضی از آنها با طلا کار شده بودند. ما در زیر دیوار نشسته و وقت کافی داشتیم تا منظرۀ عبورکنندگان را سروی نموده و هوای نظامی و تجمل این ازبیک های جنگی را تحسین کنیم. هیچ رئیسی بیش از یک همراه نداشته و دراینجا سهولت و سادگی زیادی در تمام ترتیبات وجود داشت. یک هندوی مربوط وزیر به داخل رفت تا از ورود ما اطلاع دهد، درعین زمان من داستان خود را تمرین کرده و بخاطر منظم نشان دادن، یک جوره بوت دراز را برای پوشانیدن پاهای سفید و تحریک کنندۀ خود پوشیدم. روی من مدتها قبل مانند به رنگ یک آسیائی در آمده و تشویشی از کشف آن نداشتم. افسر گمرک ایستاده شده و من مراقب بودم تا تمام چیزهای که با او در میان گذاشته بودم، اجرا شود.

ما پس از حدود یک ساعت تاخیر احضار شده و بداخل اولین دروازه گذشتیم. ما در اینجا ساحۀ را یافتیم که درآن همرهان و اسپ های رئیس قرار داشتند. بعدا شش یا هشت "یساول" یا دروازه بان وقتیکه ما وارد تعمیر داخلی شدیم، تقرب ما را اعلان کرد. ناظر سردستۀ ما بوده و بسوی رئیس پیش رفته، دست های او را بوسیده و شال های خود را هدیه کرد. هندوی گمرک بدنبال او رفته و دو قرص قند سفید روسی خویش را پیشکش کرد؛ من با حالت متواضع پشت او آمده و خواستم تواضع خویش را با صدای "سلام علیکم" ادا کرده و دست های خود را در بین دست های رئیس گذاشته و مطابق رسم، آنها را بوسیدم و صدا کردم، "تقصیر"، که شیوۀ معمول ارایۀ تواضع میباشد. ازبیک یکنوع غرغرکنان اظهار رضائیت کرده و بدور خویش دور خورده، گفت، "ای، ای، او سلام را میداند". بعدا "یساول" اشارۀ برای عقب نشینی من کرده و من در دروازه ایستاده شدم، با دست های متقاطع در بین خدمتکاران.

مراد بیگ در بالای یک پوست پلنگ نشسته و پاهای خود را با بوت های بزرگ دراز کرده بود که در مخالفت با تمام قوانین شرقی ادب و اخلاق است. او در دروازه نشسته، برخلاف عادت تمام دربارهای آسیائی، یک ازبیک در مقام او قرار داشته و ملاقات کنندگان او بداخل اتاق داخلی می گذرند. رئیس یک مرد قد بلند با قیافه خشن تاتاری بوده؛ چشم های او کوچک و بدشکل و پیشانی او اخم و درهم کشیده و ریشی داشت که زینت بخش قیافه در اکثر ملل شرقی است. او با ناظر صحبت نموده، چندین سوال راجع به کابل پرسان کرده و بعدا در بارۀ مسایل خودش که در جریان آن در بارۀ فقر و حالت ما سخن گفت. بعدا هندوی گمرک با داستان ساختگی من آمد. او گفت، "غلام شما، بارهای دو ارمنی را بررسی کرده و دریافتیم که مسافران فقیری هستند. در دهن هر شخص است که اینها اروپائی (فرنگی) بوده و موجب ناراحتی شما می گردید اگر به اینها اجازۀ عزیمت میدادم؛ لذا من یکی از آنها را خدمت شما آورده و منتظر فرمان شما میباشم". لحظه بسیار بحرانی بود؛ رئیس نظری بطرف من انداخته و به ترکی گفت، "آیا متیقین هستی که او یک ارمنی است؟" اطمینان دوباره داده شد و او یک فرمان برای سفر امن ما تا ورای مرزهایش صادر کرد. من ایستاده شده و دیدم که منشی او کاغذ را  آماده و مُهر میکند؛ ایکاش میتوانستم او را در بغل بگیرم، وقتی که اعلان کرد ما خلاص هستیم.

 

حوادث نشان دهندۀ خصلت ازبیک

ضرور بود ما با احتیاط عقب نشینی کرده و کمترین خوشی ممکن را به نمایش بگذاریم. رئیس مرا حتی شایستۀ پرسیدن یک سوال هم ندانست؛ چون لباس مندرس و پارۀ من هیچگونه نشانی از حالت من نمی داد. با آنهم همرهان و روسای او چندین سوال پرسان کردند؛ پسر او یک جوان بنام اتالیق پیش من آمد تا اصول و عقیده ارمنی ها را بداند – که آیا باورمندان ما به محمد باور دارند و با "ایمانداران" غذا میخورند. من جواب دادم که ما "مردم کتابدار" هستیم و پیامبران خود را داریم؛ اما در بارۀ سوال اعتقاد به محمد گفتم که وصیت نامه جدید {کتاب ما} پیش از پیدایش آن شخصیت (علیه السلام) بر روی زمین نوشته شده است. پسر روی خود را بطرف هندوهای موجود دور داده و پرسان کرد که چرا این مرد فقیر بر شما برتری دارد. من بعدا داستان خود را با اعتماد بیشتر به شهزاده گزارش داده و دست های رئیس جوان را به خاطر افتخار گوش دادن به آن بوسیدم.

ما بزودی در بیرون از استحکامات و عبور از پل بودیم؛ اما حرارت آفتاب زیاد بوده و ما در یک باغ پیاده شدیم تا چند ساعت بگذرد. هندوها برایمان نوشابه آورده و من هنوزهم نقش یک مرد غریب را بازی کرده و یک قسمت پلو ناظر را که برایم داد، صمیمانه خوردم. ما پس از ظهر به کندز برگشتیم؛ هندوی خوب گمرک برایم گفت که ازبیک ها مردمان بدی بوده و مستحق صداقت نیستند. "تو هر کسی که هستی، حالا در امان هستی". من بیشترین لذت را از پیروزی این سفر احساس کردم؛ زیرا اگر رئیس شخصیت حقیقی ما را برای یک لحظه هم شک میکرد، از تمام دارائی خود محروم شده، مورد اذیت زیاد قرارگرفته و شاید ماه ها در اقلیم غیر صحی کندز محبوس میشدم. ما باید امید پیگیری سفر خویش را رها میکردیم و فقر فرضیوی ما کمترین سودی نداشت؛ زیرا درانجا اشخاصی وجود نداشت که فکری در بارۀ تشویش های ما میکرد. تمام مسایل نشاندهندۀ سادگی ازبیک ها است که به مشکل میتوان به آنها اعتبار داد؛ اما هیچ مردمی ساده تر ازاینها نیست. قافله باشی مجرب که مرا همراهی میکرد بخاطر دوست همسفرم دکتر جیرارد گرفته شده، یک مسلمان فروتن و دارای ریش خاکی بود؛ تمام دربار مراد بیگ در جهالت کامل گذاشته شد، چیزیکه تعداد زیاد جوامع هندو مانند خود ما میدانستند که ما اروپائی هستیم.

 

کندز

ما در کندز در بخش قبلی خود در خانه وزیر توقف کردیم. شهر در یک وادی قرارداشته و در تمام جوانب بواسطه کوهها احاطه شده، به استثنای شمال، جائیکه اکسوس به فاصلۀ حدود 40 میل جریان دارد. کندز بواسطه دو دریا آبیاری میشود که در شمال شهر یکجا میشوند. اقلیم آن چنان خراب و دراینجا ضرب المثلی دربین مردم وجود دارد که میگویند: "اگر مرگ می خواهی، کندز برو". قسمت اعظم وادی چنان مردابی است که جاده ها در بالای تخته های چوب ساخته شده و از طریق علف های ردیفی می رود؛ با آنهم گندم و جو تولید گردیده و همچنان برنج در جاهای که کاملا پوشیده از آب نیست. حرارت آن غیرقابل تحمل است، ولی برف برای سه ماه در یکسال میبارد. کندز زمانی یک شهر بزرگی بوده، اما نفوس آن فعلا بیش از 1500 نفر نیست؛ هیچ کسی درآن اقامت نمی کند، اگر بتواند در جای دیگری زندگی کند، با آنهم اینجا شهرمارکیت همسایگان است. رئیس هرگز آنرا نمی بیند، مگر زمستان. کندز یک قلعه دارد که با یک خندق محاط بوده و یک محل مستحکم است: دیوارها از خشت آفتابی ساخته شده؛ حرارت چنان زیاد است که آنها در زیر شعاع آفتاب فرو ریخته و به ترمیم دوامدار ضرورت دارد. کوههای بزرگ هندوکش در دید قرار دارند که در جنوب کندز و پوشیده با برف اند: کوههای همجوار پائین بوده، سلسله های خزنده با علف و گلها پوشیده است، اما از درختان یا بیشه ها خالی است. کمی دورتر از وادی، اقلیم بسیار گوارا میشود؛ مردم از جذبۀ درختان و جویبارها، میوه جات و گل های بدخشان سخن میگویند.

 

رئیس کندز

مراد بیک فرمانروای کندز یک ازبیک و مربوط قبیلۀ قطغن میباشد که دراین اواخر به قدرت رسیده است. او حالا به هرسمت دست درازی کرده، تمام وادی اکسوس را در اختیار داشته و دراین تازگی ها بر بلخ نیز حاکمیت داشت. اما هنوزهم سکۀ خود را به نام وجه تسمیه یا لقب آن پایتخت، یعنی "مادر شهرها" ضرب میزند. مراد بیگ کاملا مستقل بوده و حالا بر تمام مناطق شمال هندوکش فرمان میراند.

 

عزیمت از کندز

ما نتوانستیم کندز را بدون فرمان رسمی وزیر ترک کنیم و بخاطر خوشی او تا ساعت 3 بعد از ظهر منتظر ماندیم. او بعدا یک خلعت یا لباس افتخار به ناظر و یک جوره لباس با یکمقدار البسه برای من و قافله باشی فرستاد؛ چون قرار معلوم ما نمی توانستیم مهمان خانۀ چنان یک شخص بزرگ را بدون علایم مطلوب ترک کنیم. با آنهم من کشف کردم ناظر که حالا از ترس رها شده، مصمم بود تا از بخشش وزیر مفاد اعظمی بدست آورد؛ او با نشستن بر روی پا و مکالمه با یکی از خدمه های او میخواست حتی الامکان یک تحفۀ بزرگ بدست آورد. من از چنین برخوردی ترسیده بودم، زیرا مبادا باز ما را در مشکل دیگیری درگیر سازد؛ اما دوست میانجی موفق شده و همۀ ما با لباس افتخار ملبس شدیم، طوریکه توضیح دادم. او در واقعیت یک اسپ اضافگی نصیب شد. لازم به تذکر است که وزیر یک برنامۀ سفر به کابل داشت، جائیکه او امیدوار بعضی خدمات خوب از جانب خانوادۀ ناظر بود. من که فقط شاهد حوادث بودم، از نمایش شخصیتِ که برایم داده بودند، لذت بردم. ما خود را با لباس های جدید ملبس کرده و بساعت 3 پس از ظهر حرکت کردیم؛ تا صبح بعد که به خلم رسیدیم، توقف نکردیم، - یک فاصلۀ بیش از 70 میل، - پس از نشستن در بالای یک اسپ برای 20 ساعت از فرط خستگی حال نداشتیم. این همان اسپی است که برادر رئیس پشاور برایم داده بود؛ هنوز هم بخاطر دارم که برایم میگفت، این اسپ شاید به هنگام مشکلات در بین ازبیک ها برایت خدمت کند؛ یک اسپ از همین نسل قبلا توسط آقای مورکرافت و بهنگام فرار به تالقان مورد استفاده قرار گرفته بود. چه یک تصادف واحدی! چقدر تحفه های مشابه دیگر! رضائیت قلبی بود که من دوباره خود را با دکتر جیرارد و دستۀ ما یافته و شاهد خوشحالی عمومی بودیم. من می توانستم جزئیات ماجرا در کندز را برای آنها تشریح دهم، اما نتوانستم خود را بعلت خستگی که به خواب رفته بودم، نجات بدهم. من دریافتم که پس از یک دورۀ معین، بدن در ورای خواب قرار گرفته و فقط پس از اینکه بدن استراحت و آرام گرفت، شکم با چای (مهمترین نوشابه برای مسافران خسته و کوفته) تازه و سرحال میشود. ما در بین ازبیک ها غالبا با آن زندگی کردیم.

 

ترک خلم 

خلم نسبت به کندز یک محل بسیار خوشایند و گوارا و دارای چندین باغ های قشنگ و میوه های مرغوب است. زردالو ها، گیلاس ها و توتهای آن حالا پخته شده بود؛ اما بخاطر خطر بیشتربی احتیاطی نکرده (مثل مورکرافت بیچاره پیش از خودمان) وبرای سفر درصبح بعد آماده شدیم. ما فرمان مراد بیگ را به والی نشان داده و او پیشواز خواسته شده برای همراهی با ما را تعین کرد.

 

برخورد حریصانۀ رهنمای ما

من در جریان شب یکمقدار طلای خود را بخاطر خدمات برجسته به هندوی گمرک انتقال دادم و بخاطر اجتناب از کشف شدن آنرا از طریق ناظر پرداخت کردم: اما میتوان حیرت و شگفتی مرا درک کرد، وقتی به هنگام صبح کشف کردم که از جملۀ 20 طلا او 15 دانه آنرا در جیب خود گذاشته و فقط 5 دانۀ آنرا به هندو داده است! دیگر زمانی برای توضیح نمانده بود، پس از دریافت حقایق، من بار دوم پرداخت کرده و خلم را در همراهی دوست حریص مان، ناظر ترک کردیم. این شخص "صادق"، ما را در جاده توقف داد تا فرصت پیدا کرده و فصلی از قرآن را بخواند که همیشه با آن سفر میکرد؛ آنرا در یک خریطه و در قاش زین خود آویزان کرده و در ساعات معین می کشید. داکتر جیرارد و من از مردم خود پیشی گرفتیم که با کاروان یکجا حرکت میکردند و در بعد از ظهر تاریخ 8 به مزار رسیدیم که به فاصله 30 میل از خلم قرار دارد.

 

خطرات جادۀ بلخ

مناطق بین این محلات لخت و دلگیر است؛ جاده از روی یک کوتل پست میگذرد که بنام عبدو نامیده شده و جایگاه دزدان تمام بخش هاست؛ چون تمام روسای همسایه دراینجا غارتگری می کنند. پیشواز ازبیک ما کوتل را شناسائی کرد که از آنجا مزار حدود 15 میل قابل دید بوده و بعدا گذاشت که ما به تنهائی سفر کنیم. این مردان خود شان در باره غنایمی صحبت میکردند که چند روز قبل بدست آورده بودند و من نمیتوانم بگویم که از عزیمت شان متاسف شدم. خرابه های کانال ها و خانه ها ثابت میسازد که این منطقه زمانی پرجمعیت بوده؛ اما حالا نه آب دارد و نه باشنده. ما در مسیر خویش یک "سراب" بسیار بزرگ را بطرف دست راست خود دیدیم، - یک خط مارپیچ بخار که بزرگی آن به اندازۀ خود اکسوس بوده و تمام نمای آن دریا را با خود داشت. این سراب زبان خشک را استهزا میکرد؛ چون ما محتوای بوتل های چرمی را که با خود انتقال میدادیم، مدت ها قبل از رسیدن به روستا مصرف کرده بودیم.

 

مزار

مزار حدود 500 خانه داشته و در داخل محدودۀ کانال بلخ قرار دارد. مزار میتواند حدود 1000 اسپ جمع آوری کرده و مستقل از شهر خلم است. اینجا مربوط یک روحانی یا متولی میباشد که مباشرت یا ریاست زیارت مقبرۀ بزرگی را به عهده دارد که بنام علی اهدا شده است. مزار به معنای مقبره است؛ این محل متشکل از دو گنبد بلند است که توسط سلطان علی میرزای هرات حدود 350 سال قبل ساخته شده است. من مقبره را دیدم، به دور آن مثل یک حاجی دور زدم و نذر خویش را ادا کردم. اگر من نتوانم به افسانه های دربارۀ این زیارتگاه مقدس باور کنم و به باورهای مردم یکجا شوم، میتوانم تشکرات خود را به مناسبت آخرین فرارمان ابراز بدارم. جماعت نمازگذاران شام بسیار زیاد بود؛ روحانیون در دروازۀ زیارت نشسته و وقف ها را توزیع میکردند، سکه سکه در بین خانواده های که بواسطۀ حقوق ارثی مستحق بودند. یک روحانی نزد من آمده و از من پرسید که چرا با دیگران نماز ادا نکردم. من برایش گفتم که من یک مسلمان نیستم؛ با آنهم آنها با ورود من به زیارتگاه اعتراض نکردند؛ ولی من نباید این خطر را امتحان می کردم. دراینجا هیچ چیز متفاوتی از تعمیرات مشابه اسلامی وجود نداشت. بهنگام شام این تعمیر توسط نور چلچراغ های برنجی چراغان میشود.

 

گور آقای تریبیک

 مزار جائی است که آقای تریبیک آخرین دستۀ بیچارۀ مورکرافت از بین میرود. یکی از همرهان ما، یک حاجی که در بستر مرگ او حاضر بوده، ما را به محلی برد که او قرار دارد؛ در یک گورستان کوچک در غرب شهر در زیر یک درخت توت که حالا میوه های آن بر رویش سایه افگنده بود. این مرد جوان، دلچسب ترین خاطرۀ شایستگی های خود را از طریق مملکتی که ما عبور کردیم، به یادگار گذاشته است؛ من نمیتوانستم احساس دیگری برای سرنوشت غم انگیز او داشته باشم. او پس از دفن دو دوست و همسفر اروپائی اش در ایام جوانی و پس از 4 ماه رنج بردن در یک مملکت دور بدون هیچ دوست، هیچ کمک و هیچ تسلیتی از پا میافتد. تمام دارائی او توسط یک روحانی که همرایش بوده، مورد اختلاس قرار گرفته و یا توسط یکی از روحانیون این مزار ضبط گردیده که هنوز باید دراختیارش باشد: که شامل چند اسپ گران بها، تجهیزات اردوگاه، پول و چند کتاب چاپی است. خوشبختانه تمام دستنویس مورکرافت بدست آمده و درعدالت با یک مرد مهربانی که زندگی خود را در سفر و پژوهش مصرف کرده، قبل از این نشر شده است. پول بدست مردم مزار نرسیده است: این میتواند ردیابی شود، اما نمیتوانم بگویم که یافت شود.

 

رسیدن به بلخ

ما بتاریخ 9 جون به شهر باستانی بلخ وارد شدیم که در قلمروی شاه بخارا قرار دارد؛ در بین خرابه های گسترده حدود 3 میل چرخیدیم، قبل ازاینکه به یک کاروانسرا در کنج باشندگان این شهر برسیم که زمانی افتخار"مادر شهرها" (ام البلاد) را داشته است. ما در مسیر راه توسط دو افسر پولیس ترکمن مورد تلاشی قرار گرفتیم تا بخاطر پول نقد مالیه بدهیم. من برایشان گفتم که هر یک 20 طلا داریم (هر طلا معادل 13 سترلینگ)؛ آنها مطابق قانون خویش یک بر 20 تقاضا کردند، چون ما مسلمان نبودیم. ما آنرا اجرا کرده و یک رسید مُهردار گرفتیم؛ اما آنها شام برگشته و خواستار مقدار بسیار زیاد شدند، چون ما خود را اروپائیان معرفی کرده و تابع یک حکومت اسلامی نبوده ایم. من کشف کردم که موقف آنها قانونی بوده و مجموعه را پرداختیم؛ اما من مقدار طلای بیشتری در بین افراد خود داشتم. این مردم هیچگونه آزار و اذیتی نکردند؛ محموله و کتاب های ما بصورت آزادانه در پیش چشمان و حیرت پولیس گشاده شد. ما باید آنها را پنهان میکردیم، چون در اختیار ما بود. یکی از قناعت بخش ترین احساسی که بهنگام رسیدن به بلخ تجربه کردیم، رهائی مطمئین از دست دشمن ما در کندز بوده و حالا میتوانم افزود کنم که از چال و نیرنگ ناظر، رهنمای ما؛ چون دراین اواخر چنان برخورد خراب اختیار کرده بود که ما تصمیم گرفتیم دیگر هیچگونه اعتمادی بر او نکنیم. چون ما حالا در قلمروی شاهی بودیم که میتوانستیم نظریات خود را به او بگوئیم؛ با آنهم شاید بیشتر محتاط بوده و آنرا پیش خود نگه داریم.

 

ذکاوت قافله باشی

اگر تجربه نشان داد که ناظر ارزش اعتماد ما را ندارد، حیات قافله باشی بطور کامل خود را با برخورد حساس و صادقانه مورد اعتماد ساخت. او از شیوه های ناظر ناراض بوده و نفرت او را بیشتر از ما برانگیخته بود. حیات مرد قابل نفوذ نبود؛ من کمی مبهوت شدم بخاطر یک مکالمۀ که در بین ما به هنگام تقرب به بلخ صورت گرفت، به ارتباط بحث روی انگیزه های که باعث سفر ما گردید. من گفتم که بخارا در مسیر اروپا قرار دارد: اما حیات در پاسخ گفت که فرنگی ها در جستجوی معلومات در بارۀ تمام کشور ها بوده و با مرگ آقای مورکرافت، جمع آوری معلومات درست در بارۀ ترکستان متوقف گردید؛ ما شاید فرستادۀ باشیم که به شکل بسیار خاموشانه آنرا بدست آوریم، زیرا بد قسمتی آن مرد تا اندازۀ زیادی مربوط به شیوۀ بود که آن مرد در پیش گرفته بود. من به گمان هوشمندانه و زیرکانۀ آن مرد تبسم نموده و طعنه زنان فریاد کردم، "بارک الله" (آفرین)، و هوش او را تحسین نمودم: اما حیات و من دوست های صمیمی شده بودیم؛ ما نه تنها چیزی نداشتیم که بترسیم، بلکه تا اندازۀ زیادی از خدمات مهربانانۀ او امیدوار بودیم.

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، اکتوبر 2013

فصل چهارم - سفر از فراز هندوکش (یا کوههای برفی)

ترک کابل

اگر ما پشاور را با تمنیات نیک رئیس آن ترک کردیم، حالا با دوستان نواب برادرش همراه هستیم. بتاریخ 18 می که روز جمعه بود، ما کابل را به هنگام نماز ظهر ترک کردیم. مطابق رسم معمول گردشگران، نباید به معتقدات مردم اهانت کنیم که آنرا ساعت فرخنده میدانند. ما فکر کردیم که در دروازۀ خانه نواب مهربان از هم جدا می شویم که برای ما دعای خود را اعطا کرد؛ اما قبل از ترک شهر باز هم با ما یکجا شده و حدود 2 یا 3 میل ما را همراهی کرد. من فکر نکنم هرگز یک آسیائی را با اینقدر حسرت در مقایسه با این مرد با ارزش، ترک گفته باشم. قرار معلوم او برای هرکس دیگر بیشتر از خودش زندگی کرده است. او ما را درجریان توقف مان با صمیمیت زیادی پذیرائی کرده و همه روزه از ما تقاضا میکرد که هر راه دیگری را به غیر از مسیر ترکستان انتخاب کنیم، چون بدبختی های زیادی را برای ما پیش بینی میکرد. او ما را با احساس زیادی ترک گفت؛ غیرممکن بود به هنگام بدرود گفتن، اشک خویش را کنترول کنیم. با وجودیکه برادر او (رئیس)، ما را به اندازۀ او و رئیس پشاور نوازش نکرد، بازهم نزاکت و توجه بزرگی برای ما نشان داد که ما احساس عمیق خود را قبل از ترک کابل به او ابراز داشتیم.

 

ترتیبات و نفوذ قافله باشی

ما شب هنگام در یک روستای کوچک بنام قلعۀ قاضی توقف کرده و در اولین حرکت خود، نفوذ و اعتبار قافله باشی خویش را مشاهده کردیم. او یک خانه را برای ما تخلیه کرد، با آوردن یک ملا که باید آنرا ترک گویند؛ ما خانه را بسیار راحت یافتیم، چون بطور نافذ سرد بود. دوست ما (حیات) یک مرد شوخ- طبع بوده و ما مناقشۀ خوبی با او داشتیم که او را باید مطابق شایستگی اش امتیاز داد. ما خود را مانند یک جعبۀ اموال درنظر گرفته و از او خواهش کردیم، طوری مارش کند که مناسب او است. من برایش یکتعداد کتاب ها و وسایل خود را دادم، یک قسمت آن اموال خانواده های یهودی بودند که سال گذشته کابل را ترک کرده بودند. احتیاط باعث شده بود تا دراین قسمت سفر بسیار آرام پیشروی کنیم؛ برای ما لقب "میرزا" داده شد که یک نام معمول دراین مناطق بوده و بعد از آن نگه داشته شد. داکتر لقب خویش را چُرتی گذاشت: اما بزودی معلوم شد که ما بدون رهنمای خود بیچاره و ناتوان هستیم؛ چون صبح روز بعد شخصی که دارای صلاحیت اندکی بود، افسار اسپ مرا محکم گرفته و خواستار بررسی محتوای بار زین من گردید. من باعجله خواستم فقر خویش را نشان دهم، درحالیکه یک حرف قافله باشی مانع بررسی او گردید. دراینجا هیچ کسی ما را بحیث اروپائی نمی شناخت که واقعا آزادی کامل در انجام کارهای ما میداد.

 

قاچاق قرآن

در بین اشیای قاچاقی که افسران گمرک خواهان جستجوی آن بودند، یکتعداد قرآن ها بود؛ قرارمعلوم تاجران تعداد زیاد این کتاب ها را به آنطرف هندوکش قاچاق کرده و "مومنین" افغانستان به قلت آنها مواجه شده اند. توقف این تجارت یک عمل بسیارمعمول از طرف رئیس کابل بوده است؛ زیرا اینها آثار بسیار گرانبها بوده، با کار و زحمات زیاد نوشته شده و بسیار با ارزش می باشند.

 

جلریز

ما جادۀ را که بطرف چپ ما و به صوب کندهار میرفت، ترک گفته و وادی دریای کابل را بطرف منبع آن در سرچشمه در پیش گرفتیم. اولین محل توقف ما جلریز بود که از دو واژۀ پارسی بمعنی آب جاری مشتق شده است؛ در جوار روستا دو جویبار شفاف وجود داشت که کنار آنها بواسطه درخت ها سایه شده بود. همین جویبارها است که این منطقه را به یک محل دلربا تبدیل کرده، با وجودیکه سنگ های آن تاریک و دلگیراست. پهنای وادی بیشتر از یک میل نبوده و شدیدا مزروعی بود؛ آب در بعضی قسمت ها به ارتفاع یکصد فت در کوها کشیده شده بود. در زمین های پائینی مزرعه های برنج با قشنگی بی نظیری یکی در بالای دیگری قرار داشته و قله های کوه های هردو جانب با برف پوشیده بود. ترمامیتر درجه حرارت 60 را نشان میداد.

 

مخزن ماهی

ما در سرچشمه که دقیقا به معنای منبع آب است، دو حوض طبیعی منبع دریای کابل را دیدیم که بواسطۀ آب چشمه ها پر گردیده و به مخزن های ماهی تبدیل شده که با مراقبت زیاد نگهداری میشود. اینجا محل زیارت مقدس علی بوده و گفته میشود که آنرا دیده است، - یک "دروغ مذهبی" که با هیچ مدرکی تائید نمیشود، زیرا داماد محمد هرگز کابل را ندیده، با آنهم آثار او درهمسایگی اینجا بسیار زیاد و شگفت انگیز است. ما برای ماهیان نان دادیم که در یک لحظه از دست های ما توسط هزاران ماهی کنده و ناپدید شد: آینها توسط هیچ کسی مورد اذیت قرار نمی گیرند، چون مردم باور دارند که اذیت آنها باعث نفرین و بدبختی میشود.

 

غزنی

ما قبل از ورود به وادی دریا، غزنی مشهور را بطرف جنوب خود گذاشتیم که حدود 60 میل از کابل فاصله دارد. این پایتخت باستانی حالا تابع کابل و یک محل دارای اهمیت ناچیز است: این شهر حامل مقبرۀ محمود بزرگ و موسس آن است. دراینجا یادگارهای قابل افتخار دیگری در یک بند مجلل وجود دارد که با مصرف زیادی اعمار شده و حالا فقط یکی از هفت عدد آن باقی مانده است. قابل یاد آوری است که حاکم پنجاب دریک مذاکرۀ اخیر با شاه مخلوع کابل (شاه شجاع الملک)، یکی از شرایط اعادۀ او برتخت اسلافش را برگرداندن دروازه های چوب- صندل در مقبرۀ امپراتور محمود گفته بود، - یعنی همان دروازه های که او به هنگام شکستن بت و ریختن سنگهای قیمت بها از بدنش، از سومنات هند با خود آورده بود. بیش از 800 سال از آن دزدی و غارت می گذرد، اما هندو ها هنوز هم آنرا بخاطر دارند، در حالیکه این دروازه ها برای این مدت طولانی زینت بخش مقبرۀ سلطان محمود بوده است. بابر اظهار تعجب میکند، چنان یک شاه بزرگی چطور غزنی را پایتخت خویش ساخته بود؛ بومیان میگویند، سرما باعث عدم دسترسی به آن برای چندین ماه در سال و باعث افزایش اعتماد میشود در حالیکه سرما باعث ویرانی هندوستان و سرزمین کافران میگردد.

 

کوتل اونی

ما وادی را بالا رفتیم که بتدریج باریکتر شده، تا اینکه به یک مسیر هموار در بالای کوه ها بنام کوتل اونی رسیدیم، سربالائی که بواسطه سه قلعۀ کوچک محافظت میشود. ما قبل از رسیدن به قلۀ اول به برفهای برخوردیم که من با کمال خوشحالی پس از چندین زمستان آنرا میدیدم؛ اما دراینجا هیچ همراهی نداشتم که بتوانم جست وخیزهای دورۀ جوانی خود را تجدید کنم. به هنگام عبور از کوتل برف می بارید که حدود 11 هزار فت ارتفاع آن است؛ سرانجام خود را با خوشی دریک روستای کوچکی یافتیم که خالی از وزش باد سردی بود که تمام روز می وزید. ما هم اکنون پیشرفت زیادی در سفر کوهی خویش داشتیم: حالا دریا ها در جهت مخالف سیر می کردند؛ پیشروی ما به داخل مملکت سرد هزاره ها بود، جائیکه دهقان ها فقط مصروف شخم زدن و کاشتن بودند، درحالیکه درو را در پشاور و دانه را در کابل دیده بودیم.

 

اثرات سردی

ما سفر کوهستانی خویش را از طریق قاعدۀ کوههای مرتفع و همیشه برف کوه بابا ادامه دادیم، یک سلسلۀ قابل توجه و دارای سه قله که ارتفاع آن حدود 18 هزار فت می باشد.در شام 21 می به زیر کوتل حاجیگک رسیدیم که به علت خستگی تقریبا نیمه جان و به علت بازتاب برف تقریبا کور شده بودیم. ما حدود 10 میل را در بستر یک دریاچه حرکت کردیم که تا زانو عمق داشته، توسط آب ذوب شده از برف تشکیل شده و بیش از 20 بار آنرا قطع کردیم. بعدا داخل منطقۀ برف شدیم که هنوز در بالای زمین قرار داشت: هنگام چاشت این برف آنقدر نرم شده بود که اسپ های ما درآن گور رفته، بارها و سواری های خود را انداخته و در چندین محل با مشکلات بزرگی عبور کردیم. آن قسمت زمین که برف نداشت با آب ذوبی مشبوع و به مرداب تبدیل شده بود؛ طوریکه ما مجبور بودیم از طریق گِل و برف راه برویم. گرمی زیاد بود، من از بازتاب تصور می کردم از استفادۀ چشمانم محروم و پوست بینی ام کنده شده است، تا اینکه به یک قلعۀ کوچکی در زیر کوتل رسیده و شب را با یک خانوادۀ هزاره گذراندیم.

 

خانوادۀ هزاره

ما دراینجا فرصت دیدن هزاره ها در حالت بومی آنها دربین کوهها را پیدا کردیم؛ توسط یک زن پیر در یک خانۀ فلاکتبار و دارای سقف هموار پذیرائی شدیم که قسما پائین تر از زمین بوده و دو یا سه روزنه در بام داشت. او مراقبت نواسۀ خود را به عهده داشت و ما را با نام بزرگمنشانه "آغا" خوش آمدید گفت. من او را "مادر" خطاب کردم و این خانم پیر در بارۀ خانۀ خود و مسایل خانوادگی صحبت کرد. ما را به حیث پارسیان درنظر گرفته و ازآنجائیکه هزاره ها دارای عین مذهب با آن ملت میباشند، مهمانان عزیز خوانده شدیم. لباس ژندۀ ما جائی برای کشف ما به حیث اروپائی نمی گذاشت. خانم پیر اطمینان داد که برف برای آنها اجازه نمیدهد برای مدت 6 ماه از خانه های خود بیرون روند (دراین مدت هرگز باران نمی بارد)؛ آنها جو را در جون کشت می کنند و در سپتمبر پخته میشود. این مردم هیچ پولی ندارند و تقریبا از دانش ارزش آن غافل اند. ما همه چیز را از آنها با داد و ستد کالا بدست آوردیم و موردی وجود نداشت که برایشان طلا را نشان دهم، چون بزودی مردان انگلیسی را در هر مملکت پیدا می کنند. یک گردشگر در بین آنها فقط میتواند نیازهای اولیۀ زندگی را با دادن چند یارد البسۀ درشت، کمی تنباکو، مرچ یا شکر بدست آورد که دراینجا به مراتب بیشتر از ارزش شان تقدیر میشود. هزاره ها یک مردم ساده دل بوده و نسبت به قبایل افغان تفاوت زیادی دارند. آنها از نگاه چهره با داشتن روی های گرد و چشم های کوچک به چینائیان شباهت دارند. آنها از نسب تاتار بوده و حالا یکی از قبایل آنها بنام هزاره های تاتار یاد میشود. باوری وجود دارد که گویا هزاره ها زن های خود را برای مهمانان خویش عرضه می کنند که کاملا غلط و نادرست است. زنها نفوذ زیادی داشته و بدون چادری بیرون میروند: آنها خوش قیافه اند و زیاد پاکدامن نیستند؛ شاید به همین علت باشد که باعث چنین شایعه دربین سنی های همجوارشان شده که از آنها به حیث مرتد نفرت دارند. اگر مملکت آنها قوی نمی بود، بزودی ریشه کن می شدند؛ چون آنها در همه سمت ها دشمن دارند. این بانوی خوب که برای ما پناگاهی از برف و سردی داد، همچنان مشورۀ برای چشم های من داده و گفت که علت سوزش آن برف بوده است. او استعمال سنگ سرمه را توصیه کرد و من آنرا تطبیق کردم که باعث بهبودی دید من گردید، طوریکه او گفته بود؛ اما حالا اگر با برف مواجه شوم، با اطمینان میتوانم برای بهبود و راحت خویش بیافزایم.

 

غمباد  (جاغور)

من مشاهده کردم این کوهستانیان، با وجودیکه بعضی از آنها در ارتفاعات 10 هزار فت زندگی میکنند، عاری از مرض بدمنظر جاغور هستند که من در عین ارتفاعات هیمالیا درشرق اندوس دیدم که ارتفاع آن حتی کمتر از 4 هزار فت بود. شاید غدۀ زائید مرضی است محدود به ارتفاعات کمتر؛ یک نظریۀ که بواسطه اعضای فاکولتۀ دارای مرتبۀ اول در قاره گفته شده و من آنرا دریک مقالۀ مربوط به جامعۀ صحی کلکته توسط دکتور ایم. جی. براملی از ارتش بنگال یافتم. این آقا در رسالۀ خویش در بارۀ مرض می گوید که در جریان اقامت آخری اش در مناطق کوهستانی نیپال دیده و منجر به نتیجه گیری خلاف درمورد محل آن شده و میگوید که در قله های کوههای مرتفع نسبت به وادی نیپال بیشتر است.

شاید تصور شود که دراین مناطق مرتفع و دلتنگ، باشندگان آن شاید با مضامین دیگری نسبت به مضامین پیچیدۀ الهیات سروکار داشته باشند. دراین اواخر یک ملا یا روحانی دربین شان پیدا شده و ادعای بعضی عقاید جدید را نموده؛ دربین عقاید دیگر اینکه خود علی خدا و بزرگتر از محمد است. این افراطی حدود 100 پیرو پیدا کرده، چیزهای در بارۀ قدرت خود گفته و آنها باور می کنند که او میتواند مرده را زنده ساخته و بدون صدمه از روی آتش بگذرد. یکی از روسای هزاره که با چنین ناسزاهای (توهین به مقدسات) این پیامبر دروغین شوکه شده، مقابله (جهاد) بر ضد او بخاطر گمراه کردن مومنین را اعلان کرده؛ تعداد زیاد مردم هم او را در برگرداندن این فریفتگان به اسلام همراهی و کمک کردند. آنها گفتند که این فرقه بنام "علی اللهی" یاد شده و رسوم نفرت انگیز زیادی را در بین مردم و بخصوص زنان ابداع کرده است: آنها مجالس شادمانی (باده گساری) در تاریکی برپا می کنند که بنام "چراغ کش" یاد میشود، اشاره به تاریکی که درآن شرارت خود را پنهان میکنند. من مطمئین هستم که چنین فرقۀ کاملا جدید نیست، چون مغ های کابل مدتها قبل بعضی اصول خویش را ابلاغ کرده و هنوز هم بطور مخفی انجام می دهند. اینها در چندین بخش آسیا و ترکیه نیز شناخته شده اند؛ اما مارش روشنگری تا کنون آنرا به مناطق کاملا سرد هندوکش گسترش نداده است.

 

یزدان بخش هزاره

جنگ هزاره ها فضای مناسبی برای ما مهیا ساخت، چون سردستۀ 12 هزار خانوادۀ این کوتل ها بنام یزدان بخش موجود نبود؛ او شخصی است که وفاداری مشکوک خود به کابل را اذعان داشته است. ما به اثر مهربانی حاجی خان کاکر به او معرفی شده بودیم؛ اما گزارش خصوصیات او نشان میداد که حتی اگر او را میدیدیم، هم نمیتوانستیم چیزی بجز از مدنیت معمول از او انتظار داشته باشیم. ما دراین آشفتگی مذهبی فرار کردیم، البته پس از انتظار یکساعته در دروازۀ قلعه و با پرداخت یک روپیه مالیه (به معاون او) بخاطر هر کدام مان، چون ما مسلمان نبودیم. شاید نامۀ ما بالای هزاره ها اثر نموده باشد که گذاشتند ما با این نرخ پائین عبور کنیم؛ اما این کار مدتها پیش از آن بود که آنها تقاضای خود را با قافله باشی عیار نموده بودند و او در جریان معاهده نگاه معنی داری برایم نشان داد. من و دکتور نخواستیم رابطۀ نزدیکتری بجز از مشاهدۀ این کوهستانیان داشته باشیم؛ اما قرارمعلوم، ما هیچگونه ارزشی برای ایشان نداشتیم.

 

کوتل حاجیگک و کالو

پس از یک شب راحت و مشورۀ دوستانۀ بانوی هزاره، ما به سربالائی کوتل حاجیگک شروع کردیم که حدود یکهزار فت از ما و 12400 فت از سطح بحر بلند است. ما سفر خود را صبح روز 22 می شروع کردیم؛ از بالای برف یخ زده عبور کرده و قبل از اینکه آفتاب آنرا نرم سازد به قله رسیدیم. ترمامیتر 4 درجه پائین تر از نقطه انجماد را نشان میداد؛ سردی بسیار شدید بود، با وجودی که ما پوستین های داشتیم که داخل آن پشم داشت. من غالبا از نواب مهربان کابل سپاس میکنم که جبرا یک پوستین پوست سمور را برایم پوشانید که نهایت مفید ثابت شد. مسیر بدون حادثه پایان نیافت، چون هیچ جادۀ وجود نداشت که ما را از طریق برف رهنمائی کند؛ نقشه بردار ما محمد علی یکجا با اسپش در یک سرازیری افتیده و یکی پس از دیگری حدود 30 یارد پائین رفتند. این نمایش در پیش چشم ما باعث رهنمائی عقبی ها در یک مسیر بهتر گردید؛ اما ناممکن بود از خنده در مقابل نمایش جاک و جیل نقشه بردار بیچاره و اسپ او جلوگیری کرد؛ او مثل یک شخص مدور و پیچانیده در پوست پائین رفت و حیوان دراز پای او عمیق تر در برف فرو رفته بود. ما حالا در سربالائی آغاز کوتل کالو بودیم که هنوز هم 1000 فت بلند تر از حاجیگک بود؛ اما پیشرفت ما بازهم بواسطه برف متوقف گردید. ما راه خود را با دور زدن شانۀ آن و گرفتن یک راه جانبی از طریق یک وادی دو چند ساختیم که توسط یک شاخۀ اکسوس آبیاری شده و ما را به بامیان هدایت می کرد.

 

منظرۀ بامیان

هیچ چیزی نمی توانست مجلل و عالی از منظرۀ باشد که ما دراین وادی مشاهده می کردیم. پرتگاه وحشتناکی در بالای ما قرار داشت و تعداد زیاد قطعات زیر پای ما عدم ثبات آنها را نشان میداد. برای حدود یک میل ناممکن بود که در بالای اسپ پیشروی کنیم؛ لذا ما پیاده پیشروی کردیم، در حالیکه یک خلیج یا گردابی در پائین ما قرار داشت. درۀ تنگ یک بخش قشنگ کوه ها را در برابر چشمان جیولوجیست نشان میداد؛ یک راه- میانبر نشان میداد که در سال های قبل مستحکم شده است، با آنهم بقایای زیاد خرابه ها دیده میشد. یکتعداد اینها نشان دهندۀ بقایای پسته – خانه های امپراتوران مغول است؛ اما تعداد زیاد آنها به عصرضحاک، یک شاه باستانی پارس ربط داده میشود. یک قلعۀ خاص در قسمت شمال وادی و حاکم بر دره، با کار و زحمت زیادی در قلۀ یک پرتگاه ساخته شده و بطور ابتکاری با آب تامین شده است. بیفایده است اگر تمام افسانه های مردم دربارۀ این تعمیرات را ثبت کرد.

 

بامیان شهر حفاری ها

بامیان بخاطر مجسمه های بی مثال و حفاری های بی شمار آن شهرت دارد که درتمام وادی، در طول تقریبا 8 میل، دیده شده و هنوزهم محل سکونت تعداد زیاد مردم می باشد. مردم اینها را بنام "سُمُچ" یاد میکنند. یک تپه یا کوه جدا در وسط وادی که توسط مردم به شکل خانۀ زنبور ساخته شده و برای ما خاطرۀ غارنشینان مورخین الکساندر را بیاد میآورد، بنام شهرغلغله یاد شده و متشکل از یک سلسلۀ دومدار غارها در تمام جهت هاست که گفته میشود ثمرۀ کار شاهی بنام جلال می باشد. کوه های بامیان از گِل سفت و سنگریزه ها تشکیل شده که حفاری آنها مشکلات زیاد ندارد؛ اما با وسعت بسیار زیادی که کار شده، قابل توجه است. غارها در هردو جانب وادی کنده شده، اما تعداد زیاد آن درسمت شمال است، جائیکه مجسمه ها قرار دارند: آنها درمجموع یک شهر بزرگ را تشکیل میدهند. اکثرا کارگران زیادی استخدام میشوند تا درآنها کاوش نمایند که نتیجۀ آن دریافت انگشتری ها، آثار باستانی، سکه ها وغیره است. آنها بصورت عام حامل کتیبه های کوفی و دوره های عصراسلامی می باشند. این غارهای کنده شده یا خانه ها دارای هیچگونه زیبائی مهندسی نبوده و چیزی بیشتر از سوراخ های مربعی در کوه نیستند. بعضی ازآنها بشکل گنبدی تیار شده و دارای حکاکی زینتی درپائین نقطه ایست که گنبد شروع میشود. باشندگان داستان های جالبی در بارۀ مغاره های بامیان میگویند؛ یکی از آنها بطور خاص اینست: مادری طفل خود را دربین آنها گم نموده و پس از گذشت 12 سال پیدا میکند! این داستان را نمیتوان باور کرد؛ اما این داستان نشان دهندۀ وسعت کارهای انجام شده است. دراینجا حفاری ها در تمام جوانب مجسمه ها وجود دارد و در پائین مجسمۀ بزرگتر میتوان نیم یک هنگ یا قطعه را مستقر ساخت. بامیان تابع کابل است: معلوم میشود که اینجا یک محل دارای قدامت باستانی و شاید شهری باشد که الکساندر قبل از رسیدن به بکتریا در پای پاروپامیزوس اعمار کرد. درواقعیت، مناطقی از کابل تا بلخ هنوز بنام "باختر زمین" یاد میشود. گفته میشود که نام بامیان از ارتفاع آن اشتقاق شده است: "بام" که به معنی سقف و پسوند "یان" که به معنی منطقه است. این را همچنان شاید به خاطر غارهای که یکی دربالای دیگری در سنگها وجود دارد، نامیده باشند.

 

مجسمه های بامیان

تاکنون هیچ اثر باستانی آسیائی بیشتر از بت های عظیم بامیان مورد کنجکاوی و توجه دانشمندان نبوده است. خوشبختانه من میتوانم تصویر این بت ها را ارایه کنم. اینها متشکل از دو آدم اند، یکی مرد و دیگری زن؛ یکی سلسال و دیگری شهمامه نام دارند. تصاویری در بلندای برجستۀ روی کوه تراشیده شده که دو تصویر فوق العاده عظیم را تشکیل میدهند. تصویر مرد بزرگتر بوده و حدود 120 فت ارتفاع دارد. پیش روی آن حدود 70 فت بوده و درتاقچۀ که کنده شده، با آن عمق در کوه فرو رفته است. این مجسمه معیوب (اخته) ساخته شده؛ هردو ساق آن توسط توپ پرانده شده و قیافۀ بالاتر از دهن او تخریب شده است. لبهایش بسیار بزرگ است؛ گوشهایش دراز و آویخته است؛ و معلوم میشود که یک تاج بر سرش بوده باشد. مجسمه با یک خرقه (بالاپوش) پوشانیده شده که تمام حصص او را دربر گرفته و یک نوع پلستر را تشکیل داده است؛ تصویر جهت ترمیم آن درچندین محل با میخ های چوبی سوراخ شده است. تصویر بدون تناظر بوده و ظرافت زیادی در تزئینات (پارچه بافی) آن دیده نمی شود. هردو دستش که از بالاپوش برآمده، شکستانده شده است. تصویر زن نسبت به مرد در حالت بهتری قرار داشته و به عین ترتیب ملبس است. او درعین کوه کنده شده، به فاصله حدود 200 یارد و تقریبا نیم ارتفاع آنرا دارد. بدون معلومات باشندگان نمیتوان کشف کرد که آیا بت کوچک برادر یا پسر بت بزرگ است. سکیچ ضمیمه میتواند تصور بهتری نسبت به توضیح جزئیات این بت ها را نشان دهد. روزنه های مربعی و کمانی که در قاب معلوم میشود، نشان دهندۀ مدخل غارهای مختلف بوده و از طریق اینها راهی وجود دارد که به قلۀ هر دو بت هدایت میشود. کاروان های رفت و برگشت کابل عموما در غارهای پائینی توقف نموده و غارهای فوقانی بحیث انبارهای غذا توسط مردم استفاده میشود.

 

 

من حالا باید قابل توجه ترین کنجکاوی در بارۀ بت های بامیان را یاد داشت کنم. تاقچه های هردو دریک زمان پلستر و با نقاشی های تصاویرآدمی مزین شده که حالا از تمام حصص آنها ناپدید شده اند، به استثنای قسمت های کمی بالاتر از سرهای بت ها. دراینجا مانند مقبره های مصری ها، رنگ ها واضح و نقاشی ها مشخص اند. دراینجا تنوع کمی در دیزاین این تصاویر وجود دارد که نشان دهندۀ سینۀ یک زن با یک دستۀ موی در بالای سر و پارچۀ چهارخانه افتاده بر نیمۀ سینه است؛ تمام اینها بواسطۀ یک هاله (حلقه نور) احاطه شده و سر آن بواسطه هالۀ دیگری. من دریک قسمت توانستم یک گروه تصویر سه زن را که یکی بدنبال دیگری اند، ردیابی کنم. اجرای کار بی تفاوت بوده و نسبت به تصاویر که چینائی ها در تقلید یک هنرمند اروپائی میسازند، بهتر نیست.

گزارش مردم دربارۀ مجسمه های بامیان مبهم و غیرقناعت بخش است. میگویند که آنها تقریبا درعصر عیسوی ها توسط یک قبیلۀ کافر کنده شده و نشاندهندۀ یک شاه بنام سلسال و زن او بوده که دریک کشور دور حکومت کرده و بخاطر بزرگواری ایشان مورد عبادت قرار داشتند. هندوها اصرار دارند که آنها توسط پاندوها تراشیده شده و در اشعار حماسی مهابهارت ذکر شده اند. آنچه مسلم است اینکه امروز هندوها با عبور از این مجسمه ها دستان خویش را به رسم احترام و ستایش بالا می کنند: اینها پیشکش یا هدیه تقدیم نمی کنند و این رسم شاید پس از ظهور اسلام ترک شده باشد. من اطلاع دارم که حدس و گمان دیگری این مجسمه ها را به بودیست ها اختصاص میدهد و گوش های دراز تصویر بزرگ احتمالا ارایه طلوع آفتاب باشد. من هیچگونه شباهتی را با تصاویرعظیم مغاره های سالسیت در جوار بمبئی رد یابی نکردم؛ اما شکل سر آن مشابه مجسمۀ سه رخ بزرگ فیل است. من در مانیکیالای پنجاب در جوار "استوپه" مشهور یک شیشه یا عقیق جگری عتیقه پیدا کردم که دقیقا با این سر شباهت دارد. من در نقاشی های بالای مجسمه ها یک شباهت نزدیک با تصاویر معبد جاین در هند غربی در بالای قلۀ ابو، گیرنار و پولیتانا در کاتیوار مشاهده کردم. بنا به قضاوت من این تصاویر باید زن باشند؛ اما آنها بسیار خشن اند؛ با وجودیکه رنگ های که با آن سکیچ شده اند، روشن و قشنگ اند. در مجسمه های بامیان هیچ چیزی وجود ندارد که نشان دهندۀ پیشرفت بزرگ در هنرها باشد یا چیزیکه اکثریت مردم عام شاید به آسانی دیده نتوانند. آنها بطور یقین به تهاجم یونانیان رابطه نداشته و توسط هیچیک از مورخین تهاجم الکساندر ذکر نشده اند. من در تاریخ تیمورلنگ یافتم که هر دو مجسمه و مغاره های بامیان توسط شرف الدین، مورخ او تشریح شده است. درآنجا گفته میشود، مجسمه ها آنقدر بلند اند که هیچ یک از کمانزن ها نمیتوانند به سر آنها حمله کنند. آنها بنام لات و منات یاد میشوند، دو مجسمۀ مشهوری که در قرآن ذکر شده اند: نویسنده همچنان به مسیری اشاره میکند که از داخل کوه به قلۀ آنها هدایت میشود. در بامیان هیچ کتیبۀ وجود ندارد که ما را به تاریخ آن رهنمائی کند؛ تمام گزارشات بعدی با علی داماد محمد مخلوط شده است، در حالیکه ما میدانیم او هرگز به این قسمت آسیا نیامده و تمام اینها کاملا نادرست اند. به هیچوجه غیرمحتمل نیست ما مجسمه های بامیان را به هوس و تمایل بعضی اشخاص دارای درجات عالی ارتباط دهیم که در جوار این غارکن ها اقامت داشته و درجستجوی بداخلاقی (فساد) درتصاویرعظیمی باشد که ما حالا توصیف کردیم.

پس از یکروز توقف در بامیان، جائیکه نتوانستیم مورد مهمانی زیاد قرار گیریم (چون ما یک خانه را با مشکلات تامین کردیم و مجبورشدیم تعداد زیادی را بیجا سازیم)، بطرف سیغان حرکت کردیم که 30 میل فاصله دارد. در کوتل اکروبات که نیمه عبور کرده بودیم، قلمروی مربوط به کابل معاصر را ترک گفته و داخل ترکستان شدیم که توسط اروپائیان بنام تاتار یاد میشود.

 

اشتباهات جغرافیائی

من با دنبال کردن نقشه های جغرافیائی خویش متوقع بودم که کوه های برفی بزرگ در پیش روی خود را پیدا کنیم؛ اما ما آنها را در سلسله های عقب خویش می دیدیم. "کوه بابا" ادامۀ بزرگ هندوکش است. ما در پیش روی خود باید یک کمربند وسیع کوهها را عبور میکردیم، اما آنها تقریبا خالی از برف و بسیار پائین تر از آنهای بودند که ما پیموده بودیم.

 

ترک افغانستان

ما در کوتل اکروبات توسط 20 سوار رهنمائی شدیم که بواسطۀ یک معرفی نامه از حاجی خان کابل به حاکم بامیان بخاطر حمایت از هزاره های دایزنگی تهیه شده بود که این جاده ها را غارت می کردند. پیشقراول در بالای اسپ های مرغوب ترکمن سوار بوده و توسط یکتعداد تازی های (گریهاند) بومی همراهی میشدند – یک نوع سگ های سریع با موهای دراز پشمالو در پا ها و بدن شان. این دسته در بالای کوتل مرخص شدند، جائیکه ما با آنها و سلطنت کابل خدا حافظی کردیم.

 

رئیس ازبیک سیغان

ما در سیغان خود را در قلمروی محمد علی بیگ ازبیک یافتیم، کسیکه بطورمتناوب رعیت کابل و کندز است، چون روسای این دولت ها بالترتیب به قدرت صعود می کنند. او رئیس کابل را با دادن چند اسپ و رئیس کندز را با دادن چند نفری خوش حال میسازد که در اثر تاخت و تاز پسران و افسرانش دستگیر میشود که اغلبا به این مقصد فرستاده میشوند. چنین است تفاوت در طعم همسایگان شمالی و جنوبی او. اسیران آنها هزاره های میباشند که ازبیک ها جنگ را به بهانۀ شیعه بودن شان به راه می اندازند تا بتوانند آنها را به سنی ها و مسلمانان خوب تغیر عقیده بدهند. اخیرا شخصی با این رئیس بخاطر تخلف بزرگ از قوانین پیامبر در بارۀ آدم ربائی او به نکوهش می پردازد. او این جرم را می پذیرد؛ اما میگوید، ازآنجائی که خدا او را در خواب  منع نمیکند و وجدانش نیز راضی است، پس چرا از این ترافیک پرمنفعت دست بردارد! من بایست با استفاده از فرصت یک مسودۀ خواب برای این ازبیک وجدان- راضی مهیا می کردم. او در بی عدالتی یا عدم حمایت گردشگران شهرت دارد؛ هنگامیکه سال گذشته یک کاروان یهودان در مسیر بخارا از شهر او عبور میکند، او یکتعداد زنهای آنها را اسیر گرفته و از این تخطی یا هتک حرمت خود و در مقابل هر گونه نکوهشی با این جواب دفاع میکند که اولاد آنها مسلمان گردیده و باینترتیب عمل خود را توجیه میکند. این بی وجدان مردان را میدزدد و عفت زنان گردشگر را میدرد، زیرا او باور دارد که این برخورد او در مقابل خدایش قابل قبول بوده و در همصدائی با اصول عقیدتی او میباشد!

 

تعامل با او

قافله باشی ما منتظر این شخص ماند تا از رسیدن ما به او گزارش دهد و برایش میگوید که ما ارمنیان بیچاره هستیم. او با شوخی میگوید که ما شاید اروپائی باشیم؛ اما رهنمای ما به نامۀ معرفی کابل اشاره میکند که درآن چنین نامیده نشده ایم. یک پوستین زرد رنگ با 8 یا 9 روپیه (مالیۀ معمولی برای یک کاروان) این ازبیک آدم فروش را راضی ساخته و ما یک شب راحت را در یک "مهمانخانه" قالیدار زیبای او سپری کردیم که در کنار روستا قرار داشت؛ خود رئیس برای ما یک پای گوزن فرستاد، چون ما آشنایان دوستان کابل او بودیم. ما هم اکنون در یک مملکت متفاوت قرار داشتیم؛ مسجد ها با نمد فرش شده و نشان میداد توجه زیادی به مسایل مذهبی صورت میگیرد و آنها نیز تعمیرات به مراتب بهتری داشتند. برای ما دستور داده شد که در وقت خواب باید پا های خود را بطرف مکه دراز نکنیم که باعث تحقیر برآن مکان مقدس میشود؛ من پس ازآن همیشه سمت قطب نما در داخل را مانند بیرون درنظر می گرفتم. من همچنان قسمت مرکزی موی بروت های خود را تراشیدم؛ زیرا حذف چنین عادتی نشان میداد که من شیعه و متعاقبا یک کافر هستم. ما تمام این ترتیبات را در سیغان اجرا کردیم که یک محل زیبا با باغ های مرغوب است، باوجودیکه دریک وادی دلتنگ قرارداشته و از تمام سبزیها در ورای حوزۀ خود محروم است. وقتی ما صبح بعد آنرا ترک کردیم، یک مرد به فاصله حدود 500 یارد از روستا آمده و برای ما "فاتحه" یا دعا داد، طوریکه دراین مملکت معمول است؛ ما حرکت کرده و ریش های خود را با جاذبه و احترام پائین کردیم.

 

احساس ورود به تاتار

با مشاهدۀ این پیروی سخت از قوانین اسلامی و تکرار ثابت عبادات قرآنی در هر عرصۀ زندگی،  من بطور مطلوب احساس راحت نمیکردم در تماس با مردمی باشم که حالا مجبور بودیم با آنها آمیزش کنیم. من در بارۀ سفرهای شهزاده بیکیویچ و اسلاف بدبخت خودمان یعنی مورکرافت بیچاره و دستۀ او فکر کردم. سرنوشت کاونت روسی و ارتش کوچک او کاملا معلوم بود؛ آنها مورد خیانت قرار گرفته و بطور وحشیانه قتل عام شدند؛ سرنوشت مورکرافت نیز به عین ترتیب مالیخولیانه بود؛ زیرا او و همرهانش از تب هلاک شدند، بدون گمان مرگ های خشن تر که در بارۀ آنها بعدا صحبت خواهم کرد. با آنهم ما نمیتوانستیم خود را قانع سازیم که یک سفر بسیار تشویق کننده در مقابل ما قرار دارد. ما مثل روس ها در جستجوی طلا یا دریافت مسکونه نبودیم؛ ما ثروت هیچیک از گردشگران انگلیسی را نیز نداشتیم که میتوانم بدون درنگ بگویم باعث نابودی ایشان شده بود. ما حتی بدون هدایا برای رئیس ها بودیم؛ چون این بهتر بود نسبت به اینکه فکر شود سر خود را با تحریک طمع مردان حریص در خطر اندازیم. میتوان تصور کرد که احساس ما در این لحظات مطلوب نبود؛ اما تجارب کاملتر مقدار زیاد ترس های ما را از بین میبرد. حتی تصورات رهنمای ما یگانه بود. کمی پس از ترک کابل من یک سنگ را از کنار جاده برداشتم تا ساختار آنرا امتحان کنم؛ قافله باشی که مرا دید، با اشتیاق پرسید، "شما پیدا کردید؟"، "چه؟"، "طلا". من سنگ را دور انداخته و در مشاهدات بعدی خود بسیار محتاط شدم.

 

کوتل دندان شکن

ما پس از سیغان، کوتل "دندان شکن" را عبور کردیم که به درستی نظر به تندی و مشکلات آن نامگذاری شده است. ما دراینجا گیاه هینگ (اسافوتیدا) را به وفرت پیدا کردیم که دوستان همسفر ما با اشتهای زیاد نوش جان کردند. این نبات به باور من همان سیلفیوم مورخان الکساندر است؛ برای گوسفندان توته و ریزه نموده و مردم آنرا بحیث یک غذای مقوی درنظر می گیرند. ما حالا به یک وادی باریک دارای باغستان قشنگ زردالوها پائین شدیم که پس از روستای کهمرد چند میل وسعت داشت. سنگ ها در هرجانب به ارتفاع 3 هزار فت ارتفاع داشت که غالبا تند بودند؛ دره درهیچ جائی بیش از 300 یارد پهنا نداشت. ما نمیتوانستیم ستارگان را ببینیم تا مشاهدۀ شب را داشته باشیم: تمام منظره کاملا حیرت انگیز بود.

 

رحمت الله خان

ما در کهمرد از مسکن یک رئیس کوچک دیگر بنام رحمت الله خان تاجیک عبور کردیم که عمیقا معتاد به واین (شراب) بود. او برای مدت ده روز بدون ذخیره بوده و متاسف از این بود که بتواند دستۀ ما را برای باقیماندۀ مارش خوشحال سازد. او می گفت که بدون مقداری از آن برای او آسمان و زمین یکی است؛ او یک خمره را با تقاضای صمیمانه به قافله باشی داد که در خلم پُر نموده و در اولین فرصت ممکن به او بفرستد. یک لنگی درشت یکجا با وعدۀ واین این رئیس را قانع ساخت؛ چون او همچنان ادعای مالیه بالای مسافران را داشت، باوجودیکه تابع کندز بود. قدرت او محدود بوده و قابل کنجکاوی است که چطور میتواند با آقای خود، محمد مراد بیگ تعامل کند. بدون اجرای "چپاو" یا تاخت و تاز و اسیر ساختن انسان ها مانند همسایۀ سیغان خود، سال گذشته مجبور میشود تمام باشندگان یکی از روستاهای خویش را اسیر نموده و آنها را بشمول مردان، زنان و اطفال بحیث برده به کندز بفرستد. او بخاطر این تابعیت و خدمت خود با اخذ سه روستای دیگر مورد تقدیر قرار میگیرد؛ ما دراینجا یک پسر او را بحیث پیشواز یا رهنمای سفر خود استخدام کردیم و این بسیار خوب بود که ما این کار را کردیم.

 

قوانین اسلامی

رئیس کهمرد در یک منازعۀ که چند سال با یکی از همسایگانش دارد، بدبختانه زن خود را از دست میدهد، چون او اسیر میشود. این زن فورا به حرمسرای دشمن انتقال شده و برای او تعداد زیاد اطفال به دنیا میآورد. پس از گذشت چند سال وضع طوری تغیرمیکند که این زن دوباره به شوهر اولی اش بر میگردد؛ اما موضوع چگونگی پذیرش او در خانواده اش به روحانیون اسلامی رجعت داده می شود. از آنجائیکه زن بدون رضائیت او برده شده بوده، تصمیم گرفته میشود که باید دوباره با تمام خانواده اش مسترد شود. در بین ترکها معمول است با زن های دشمنان شان که در جنگ اسیر می گیرند، ازدواج کنند؛ اما این عنعنه بسیار وحشیانه بوده و بنظر میرسد که با اصول زیبای ظرافت و حساسیت زنان تناقض دارد که تمام مسلمانان به آن ایمان اند.

 

نظر آسیائی ها در بارۀ اروپا

من فراموش کردم تذکر دهم که همراه من (ناظر) توسط یک شخص بنام محمد حسین همراهی میگردید که یک آدم شوخ طبع بوده، به روسیه سفر کرده و غالبا ما را با گزارش آن کشور و شهرهای تزار سرگرم می ساخت. برای او و یکتعداد آسیائی های که بعدا ملاقات کردم، معلوم میشد که {اروپا} از نگاه شراب و زنان مشابهت بسیار زیادی به جنت وعده شده توسط پیامبر آنها دارد. وقتی یک مسلمان که از یک کشوری که زنان کاملا جدا و منزوی اند، به اروپا سفر میکند، تمام اوقات با تغیرات زیاد در یک کشور اروپائی مواجه میشود؛ اما در روسیه، جائیکه شیوۀ اخلاقی جامعه مطابق گزارش ها سست تر است، در واقعیت باعث شگفتی زیاد آنها میشود. شفاخانه های بچه های سرراهی و ساکنان آنها همیشه یک مضمون قابل ملاحظه است؛ با وجودیکه پیامبرعربی استفاده مواد کیف آور را تقبیح کرده است، از کسانیکه روسیه را دیده اند میتوانم کشف کنم که وسوسه دکانهای جین و پنچ نمیتواند مقاومت شود. تعداد زیاد آسیائی ها نیز قمارباز گردیده و تجارت باعث تورید کارت ها به شهر مقدس بخارا شده است. یک جعبۀ متشکل از 26 کارت و بازی کاملا روسی است. در توضیح احساس یک آسیائی در بارۀ اروپا، شباهت زیادی وجود دارد؛ اما در تمام اوقات بسیار دلچسپ است که به داستان های آنها گوش داده شود. چیزهای خاصی که مورد توجه ما قرار نداشته و جزئی بودند، جذبه زیاد داشتند. هیچ چیزی برای یک آسیائی از تصورات اروپائی ها در بارۀ انظباط وتمرینات نظامی حیرت انگیزتر نیست که آنرا شکنجه و استبداد در نظر میگیرند. من مجبور بودم سوالات بی پایان و مکرر آنها را جواب دهم که یک مرد همیشه یکطرف دیده، همیشه با یک پا مارش کرده و دست های خود را در موقعیت معین به هنگام رسم گذشت قرار دهد. چون آنها از فریدریک بزرگ نشنیده اند، نمیتوانستم آنها را به نام بلند او منحیث نمونه رجعت دهم؛ اما من به هند و پارس بحیث ثبوت های مطمئین مفاد و شجاعت منضبط بالای غیرمنضبط اشاره کردم. با آنهم آسیائی ها نظر بسیارعالی در بارۀ خرد اروپائی ها نسبت به شجاعت ایشان دارند؛ از آنجائیکه عصر قوت فزیکی پایان یافته است، واقعا خرد شجاعت است.

 

قره کوتل

 

ما بتاریخ 26 می آخرین کوتل قفقاز هند یعنی قره کوتل یا کوتل سیاه را عبور کردیم، اما هنوز هم یک مسافرت 95 میل را قبل از تکمیل کوه ها در پیش رو داشتیم. ما به روستای دوآب در بستر دریای خلم پائین شده و آنرا در بین پرتگاه های هولناک دنبال کردیم که در شب، به استثنای ستارگان زینت الراس، سایر ستارگان معلوم نمی شدند.

 

حوادث

ما دراین کوتل یک حادثه داشتیم که نشان دهندۀ شیوه و برخورد مردمی است که در بین آنها سفر میکنیم و میتواند بسیار جدی باشد. قافله باشی برایمان اظهار داشت که ما بیک منطقۀ خطرناک رسیده ایم و متعاقب آن یک پیشواز تعین کردیم، طوریکه قبلا گفتم، تحت ریاست پسر رحمت الله خان. به هنگام بالا شدن به کوتل یک کاروان بزرگ سواران را دیدیم که بطرف کابل میرفتند و بهنگام رسیدن به قله، یک دستۀ دزدان را دیدیم که در بالای یک برآمدگی کوه از سمت هندوکش پیشروی میکردند. بزودی فریاد "الامان، الامان!" گسترش یافت که دراینجا به معنای دزد است؛ ما با پیشواز خود پیش رفتیم که آنها را ببینیم و درصورت امکان با آنها بجنگیم. دزدان متوجه حرکت ما شده وبا یکتعداد مردان دیگر یکجا شدند که در کمین بودند و تعداد دسته تقریبا به 30 نفر میرسید. هریک از ما با چند سواره یکجا شده و بیک فاصلۀ حدود 100 یارد منتظر گفتگو شدیم. دزدان هزاره های تاتار بودند که بواسطۀ یک رهزن بدنام بنام دلاور فرماندهی شده و درجستجوی کاروان سواره پیش آمد. آنها با کشف اینکه ما با همرهان خوبی مانند پسر رئیس کهمرد هستیم، مقصد حمله را رها کرده و گذشتند، ما بدون معطلی حرکت کردیم؛ ما فورا کوتل را ترک کرده و آنها آنرا در اختیار گرفتند؛ اما تمام غنایم آنها متشکل از دو شتر بار بود که با تنبلی از پشت آنها حرکت میکرد. آنها اینرا در پیش روی ما ضبط کرده بودند یکجا با رانندگان شترها که برای همیشه به بردگی میروند؛ اگر ما پیشواز نمی داشتیم، شاید به عین سرنوشت گرفتار شده و روز بعد خود را در بین گله و رمۀ ایشان در کوه ها می دیدیم. این دسته بشکل خوبی مجهز و متشکل از مردان فداکار بودند: اما با مایوس شدن از شکار ما، به هنگام شب به روستای دوآب حمله کردند، جائیکه ما میخواستیم توقف کنیم. اما ما خوشبختانه به فاصله 3 میل دور تر رفته و در بستر یک مسیر سیل رو توقف کردیم. حادثۀ فرار ما جائی برای بازتاب داشت و ما باید از قافله باشی بخاطر احتیاط او تشکر کنیم که ما را از خطر دور ساخت. مرد پیر ریش خود را نوازش کرده، روز میمون را شکر نموده و از خداوند بخاطر حفظ نام او و سایرین از چنین رذایل سپاس گذاری کرد.

 

زندگی گردشگران

زندگی که ما حالا گذراندیم، بمراتب بیشتر از جزئیات حالاتی است که کسی می تواند همراه با خطرات و خستگی ما باور کند. ما صبحدم سوار شده و بصورت عام بدون وقفه تا ساعت 2 یا 3 پس از ظهر سفر کردیم. پیشرفت روزانۀ ما حدود 20 میل بود؛ اما این مردم هیچگونه معیاری برای اندازه گیری ندارند، میل، کاس و فرسخ همگی نامعلوم اند، چون حساب آنها همیشه سفر روز است. ما غالبا صبحانۀ خود را در بالای زین اسپ و با نان خشک و پنیر صرف می کردیم؛ همیشه در بالای زمین و هوای آزاد می خوابیدیم و پس از مارش روزانه تا شب هنگام خواب زانو- قات می نشستیم. دستۀ ما طوریکه انتظار داشتیم، همه چیز بود، چون ناظر و همسفر شوخ طبع او آمادۀ خدمت بودند: ما مجموعا هشت نفر بودیم، سه نفر آنها بومی منطقه و دو نفر دیگر شان طوری هدایت شده بودند که وانمود سازند نسبت به ما بسیار متمایز اند؛ با وجودیکه یکی از آنها چند بیرینگ قطب نما را یاد داشت کرد که من خودم بطور مطلوب نمیتوانستم بدون رهنمائی کشف کنم. ما در چنین منظره ها و نو بودن همه چیز بسیار خوش حال بودیم؛ این نیز بسیار فرحت بخش بود که بعضی دوستان قدیم را در بین علف ها و بته ها تشخیص کنیم. خفچه و خاربن در کنار دریا روئیده بود؛ شوکران که در زیر سایۀ آنها روئیده بود، قشنگ معلوم میشد. جامعۀ ما نیز سرگرم و خوشحال بودند؛ من با استفاده از هر فرصت مطلوب با مسافران که در راه و توقف گاه ها میدیدم، ممزوج میشدم.

 

شیوۀ احترام

من هیچ چیزی را نسبت به تفاوت شیوه های احترام (سلام) در بین افغان ها گیج کننده نیافتم که فقط با گذشت زمان میتواند برای یک خارجی آشنا شود. وقتی شما بیک محفل میروید، باید دست راست خود را بالای قلب خود گذاشته و بگوئید، "سلام علیکم". به شما گفته میشود، خوش آمدید؛ وقتی آنها را ترک میکنید، مراسم را تکرار کرده و بازهم بشما خوش آمدید گفته میشود. یک مسافر در بالای جاده به شما چنین میگوئید، "مانده نباشی"؛ و جواب میشنوی، "زنده باشی". اگر آشنا باشی، احترامت متعدد است. آیا شما قوی هستی؟ شما خوب هستید؟ از بدبختی خلاص هستید؟ وغیره، وغیره: که به تمام اینها باید جواب بدهی، "تشکر یا خدا را شکر". بهنگام جدا شدن، دوست شما میگوید که سفر شما خسته کن نباشد و شما را به خدا میسپارد (به امان خدا). اگر به شام دعوت شوید، باید با مدنیت جواب دهید، "خانه تان آباد"؛ و اگر شما بخواهید کسی را تمجید کنید، باید بگوئید، ارزش ندارد؛ بزرگی شماست". تمام اشخاص بالا یا پائین را شما باید با نام خان یا آغا صدا کنید، تا مورد مرحمت قرار گیرید. اگر او یک ملا یا روحانی باشد، شما باید او را آخوند یا استاد صدا کنید، اگر پسر ملا باشد، آخند زاده. سکرتر یا منشی بنام میرزا یاد میشود که یک لقب نامعین است. دوستان صمیمی همدیگر را "لالا" یا برادر صدا می کنند. افغان ها تمام این مراسم را باید از پارسیان آموخته باشند، چون در آسیا نژاد ساده تری (غیر سوفسطائی) نسبت به اینها وجود ندارد. بسیار دلچسب است انواع احتراماتی را بشنوید که به قافله باشی ما گفته شد: چنین معلوم میشد که تمام اشخاص بالای جاده او را میشناسند؛ وقتی ما می گذشتیم، او عادت داشت برای ما نحوۀ تعلیم و تربیۀ خوب را بیاموزد که من نیز درهرمورد بحیث دانش پژوه آنرا به نمایش می گذاشتم.

 

دره های فوق العاده

ما مسیر پائینی را از طریق خرم و سارباغ بطرف ایبک ادامه دادیم که یک مارش در داخل کوهها بوده و بتدریج سنگ های لخت مرتفع به زمین های مهمان نوازانه تبدیل میشد. مسیر ما از طریق دره های عظیم ادامه داشت که ما را به ارتفاع 2 تا 3 هزار فت بالا برده و مسیر معلق بود، در حالیکه عقابان و بازان در بالای سر مان در دایره های دوار میچرخیدند: ما دربین آنها عقاب سیاه را تشخیص دادیم که یک پرندۀ نایاب است. دره در نزدیک ایبک چنان باریک شد که بنام "درۀ زندان" یاد میشد؛ سنگ ها چنان مرتفع بودند که آفتاب را در بعضی حصص آن به هنگام چاشت پنهان میکرد.

 

بتۀ زهری

دراینجا یک بتۀ زهری را یافتیم که حتی برای یک قاطر یا اسپ هم کشنده است: او مثل یک سوسن یا زنبق می روید و گلهای آن که حدود 4 انچ دراز است، در بالای آن قرار داشته و یکتعداد تخم های دراز دارد. هر دوی اینها با گل آن غنی ترین مخمل قرمز را نشان میدهد. بومیان را بنام "زهر بته" یاد میکنند که دقیقا کیفیت زهری آنرا توضیح میدهد. من یک نمونۀ این بته را به کلکته آوردم و دکتور والیچ، سرپرست علمی باغ گیاهی افتخاری کمپنی برایم گفت که این از انواع "اروم" است. ما حالا رمه های بزرگ مصروف چرا در چراگاه های معطر کوه ها را دیده و باغستان های وسیع و درخت های میوه دار را عبور کردیم. شاید گله های آهوان در قله های سنگها محدود باشند؛ در وادی ها، خاک درهمه جا بواسطه گراز های وحشی کنده شده بود که دراینجا بتعداد زیادی یافت میشوند. با تقرب به جلگه های تاتار تعداد مردمان نیز افزایش یافته و در ایبک با رئیس ازبیک دیگری بنام بابا بیگ، یک ستمگر کوچک و بدنام مقابل شدیم.

 

ایبک

وقتی ما به شهر نزدیک شدیم، یک مسافر برایمان خبر داد که رئیس منتظر رسیدن فرنگی های (اروپائیان) است که نزدیک شدن آنها قبلا برایش اعلان شده بود. این مرد پسر قلیچ علی بیک است که روزگاری در خلم با اعتدال زیادی حکومت کرده؛ اما پسرش نمونۀ اقاربش را تقلید نکرده است. او یک برادر خود را بهنگام مهمانی زهر داده و ثروت پدر خود را قبل از وفاتش تصاحب شده بود. او تا اندازۀ زیادی مشکلات دستۀ آقای مورکرافت را افزایش داده؛ معلوم بود که بهیچوجه با اروپائیان موافقت ندارد. او توسط رعیتش از شهر بومی خویش (خلم) بخاطر استبدادش رانده شده و حالا فقط مالکیت ناحیۀ ایبک را در اختیار دارد. ما قلعۀ او را حدود ساعت 4 بعد از ظهر دیده و با بی میلی تقرب کردیم؛ اما ترتیبات ما با نامۀ مرتب شده و دراینجا نیز در امنیت فرار کردیم. بهنگام رسیدن ما، کاروان کوچک ما در بیرون ایبک توقف کرده و ما در بالای زمین مانند مسافران خسته دراز کشیده و خود را با یک نمد اسپ پوشانیدیم تا اینکه شب فرا رسید. رئیس به هنگام شام شخصا به ملاقات دوست کابلی ما (ناظر) آمد که او برایش تمام خدمات لازمه را بجا آورد؛ طوری معلوم میشد که او از موجودیت ما کاملا بیخبر است. بابا بیگ دراینمورد، پیشکشی داشت مبنی براینکه دستۀ ما را تحت یک پیشواز مستقیما به بلخ بفرستد، با اجتناب از خلم، یک ترتیباتی که من با کمال خوشی شنیده و طوریکه بزودی معلوم شد، میتوانست ما را از یک جهان اضطراب نجات دهد. با آنهم دوست همسفر ما این مهربانی را نپذیرفته، از نفوذ خویش در خلم خودنمائی کرد که ما در تقرب آن مشکلاتی نداریم، یک محلی که بالاخره به دام افتادیم. هنگامیکه این رئیس با ناظر ملاقات میکرد، ما مصروف خوردن توته های گوسفند در کنار آتش به فاصله چند یارد بوده، ولی آنقدر نزدیک بودم که او را دیده و تمام مکالمات را می شنیدیم. او یک شخص بدقواره و عیاش بود. او تابع بعضی مکلفیت ها برای دوست همسفر ما بود؛ ما و حیوانات ما از فرستادن گوشت و جو جهت ضیافت بسیار ترسیدیم. خصوصیت ما مشکوک نبود؛ این شب آنقدر ستاره باران زیبا بود که من نخواستم این فرصت بدون مشاهده عرض البلد در شمال هندوکش بگذرد. ما قبل از آفتاب برآمد حرکت کرده و خود را بخاطر گذشتن موفقیت آمیز از چنین مردی که میتوانست صدمات زیادی بر ما وارد سازد، تبریک گفتیم.

ایبک یک روستای با رونق دارای یک قلعۀ خشت آفتابی و اعمارشده در یک تپۀ فرماندهی است. برای اولین بار دربین کوهها وادی باز شده و یک صفحۀ سبز و انبوه ترین سرسبزی را به نمایش میگذاشت. اقلیم نیز زیاد تغیر کرده بود؛ ما درخت انجیر را یافتیم که در کابل یا کوه های بلند نمیروید. ارتفاع ایبک حدود 4 هزار فت است. 

 

چلپاسه های ایبک

ما توقع داشتیم از همرهان مزاحم اقلیم های حارۀ مار ها و گژدم ها در امان باشیم؛ اما دراینجا تعداد آنها از هند بیشتر بوده و ما تعداد زیاد آنها را در جاده مزاحمت کردیم. یکی از خدمه های ما بواسطه یگ گژدم گزیده شد؛ از آنجائیکه باوری وجود دارد که اگر یک چلپاسه کشته شود، درد آن توقف میکند، مطابق آن یک چلپاسه را کشتیم.

 

خانه ها

ساختمان خانه ها در ایبک مورد توجه ما قرارگرفت: اینها بعوض سقف هموار دارای گنبد با یک سوراخ در بام آن بحیث دود کش میباشد؛ طوریکه یک روستا بشکل یک خوشه کندوی بزرگ نصواری عسل معلوم میشود. باشندگان این سبک تعمیرات را برگزیده اند، چون چوب کمیاب است.

 

مردم

مردم حالا مانند خانه های شان دارای کلاهای جمجمه مخروطی بعوض دستار بوده و تقریبا تمام کسانی که دیده میشوند، مسافر یا روستائی دارای بوت های نصواری دراز بودند. بانوان قرار معلوم رنگهای شوخ را برای لباس خود انتخاب کرده بودند؛ من حالا میتوانم بعضی چهره های مقبول را تشخیص دهم، چون بانوان مسلمان توجه وسواسی نشان نمیدهند از اینکه در روستا ها پوشیده اند. آنها نسبت به شوهران شان به مراتب زیباتر اند، هیچ چیزی زشتی در چهرۀ ایشان وجود ندارد، با وجود اینکه تاتار اند. من حالا میتوانم در واقعیت، تحسین شرق شناسان در بارۀ زیبائی این دوشیزه های ترکی را بفهمم.

 

خلم و جلگه های تاتار

ما بتاریخ 30 می آخرین مارش خود را در بین کوه ها شروع کردیم و از تنگنا بداخل جلگه های تاتار در خلم یا تاشقرغان رسیدیم، جائیکه ما نمای جدید کشور در شمال خود را دیدم که میلان آن بطرف اکسوس بود. ما آخرین تپه ها را طی کردیم که حدود 2 میل از شهر فاصله داشته و بیکبارگی و ناگهانی درحال صعود بود؛ جاده از طریق آنها بواسطۀ یک درۀ باریکی عبور میکرد که به آسانی قابل دفاع بود. خلم حدود 10 هزار باشنده داشته و شهر مرزی مراد بیگ کندز است، یک رئیس قدرتمندی که تمام مناطق شمال هندوکش را زیر یوغ خود آورده است. ما در یکی از کاروانسرا ها پیاده شدیم که بندرت قابل توجه بودیم. کاروانسرا بسیار مشهور بوده و ضرورت به توصیف دارد: یک محوطۀ مربع و دیوارشده که درآن تعداد زیاد اتاق ها یا حجره ها برای بودوباش وجود دارد. بازرگانان و حیوانات در میدان آن قرار دارند. هردسته محوطۀ خود را داشته و کاملا محرم است؛ زیرا این مخالف عادت و رسم است که دیگری را مزاحمت کند. تمام آنها مسافر بوده و اکثرا خسته اند. اگر تمام جامعه دارای همین قاعدۀ خوب مثل یک کاروانسرا میبود، جهان از شر بهتان و افترا نجات مییافت. ما پس از سفر دشوار و خسته کن در بالای سنگ ها و کوه ها دراینجا استراحت کرده و درحقیقت با یک تغیر، تازه و سرحال شدیم. چون ما پس از ترک کابل در لباس های خود خوابیده و بندرت توانسته بودیم که آنها را تبدیل کنیم. ما دربین گِل توقف کرده، ازطریق دریا ها راه رفته، در بین برف ها جست و خیز کرده و در چند روز آخیر درگیر گرمی و حرارت بودیم. اینها فقط بخش های ناچیز مشکلات یک مسافر است که در جملۀ غیرمهم ها محاسبه میشود، اگر با خوشی و لذت دیدن مردمان و کشورهای جدید، رسوم و عادات عجیب و توانائی کنترول عصبیت در مقابل تعصب دیگران و مشاهدۀ مردمان دیگر مقایسه شود.

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل سوم - کابل

رسیدن آقای ولف

ما چند ساعت در کابل نگذرانده بودیم که از سرنوشت بد آقای ولف مُبّلغ مذهبی یهودان با خبر شدیم که در یکی از روستاهای مجاور توقیف گردیده و ازارسال کمک فوری برایش مضایقه نکردیم. او روز بعد با ما پیوسته و گزارش طویل و واحدی از چگونگی فرار خود از مرگ و بردگی را ارایه کرد. قرار معلوم این آقا مثل بنجامین دیگر تودیلا در جستجوی اسرائیلی ها برآمده و بحیث یک یهود داخل تاتار گردیده که بهترین مشخصۀ یک سیاح در یک کشور مسلمان است. آقای ولف با وجودیکه به دین عیسوی گرائیده، بازهم عقیدۀ خود به مردم یهود را اعلام داشته است. او همچنان گفته بوده که در جستجوی قبایل گمشده به خارج میرود؛ او یک مقدار پژوهش های در بین افغان های کابل انجام داده است، زیرا آنها خود را از نسل ایشان میدانند. روایت ماجراهای آقای ولف باعث تحریک همدردی و شفقت ما گردید؛ با وجودیکه ما با بعضی افکار او در رابطه به پایان جهان نمیتوانیم موافق باشیم، ما این آقای کشیش را به بهترین صورت پذیرائی کرده و او را یک عضو جدید جامعۀ خویش در کابل یافتیم. او در بخارا بوده، اما درآن مرکز اسلام اقدام به موعظه نکرده است. بدبختی او از اینجا سرچشمه گرفته که خود را یک حاجی معرفی کرده که نشان دهندۀ یک زایر مسلمان بوده و به همین علت مورد غارت قرار گرفته و لت و کوب شده است.

 

نواب جبارخان

ما قبلا در مورد خصوصیات مهربانی میزبان خود نواب جبارخان شنیده بودیم؛ اما با آشنائی شخصی دریافتیم که او یک کدخدای کامل است. او التیام کنندۀ تمام تفاوت ها در بین چندین برادر یاغی خود می باشد: او با وجودیکه برادر بزرگ خانوادۀ خود است، هیچگونه نظرات جاه طلبانه ندارد، درحالیکه زمانی حاکم کشمیر و سایر ولایات امپراتوری درانی بوده است. برادر او رئیس موجود کابل از طریق ضبط املاکش او را مجازات کرده است، اما از ناسپاسی او صحبت نمی کند. او میگوید خداوند هر چیزی را که او ضرورت داشته برای او و کسانیکه در خدمت او قرار دارند، اعطا کرده است؛ و خوشی های کمی وجود دارد که معادل داشتن توانائی برای بخشش به اطرافیان تو باشد، و برای لذت بردن ازاین دنیا بدون اینکه مجبور به حکومت کردن درآن باشی. من در جریان توقفم در کابل دریافتم که نواب هیچگونه خصلت منفی ندارد، بجز از اینکه آنچه احساس میکند، با خلوص نیت ابراز میدارد. هرگز کسی به اندازۀ او فروتن و محبوب نبوده است: او فقط به یک نفر خدمۀ خود اجازه میدهد که به دنبال او بیاید؛ و مردم درهمه جا برای او ایستاده شده و دعایش می کنند. سیاست مداران زیادی به خانۀ او هجوم میآورند تا او داخل توطیه ها و دسیسه ها شود، اما او هنوز احترام تمام جامعه را با خود داشته و در حال حاضر نفوذ اخلاقی بزرگی نسبت به هر خانوادۀ بارکزی در افغانستان دارد. برخورد های او بطور قابل ملاحظۀ نرم و دلپذیر است؛ از لباس او هیچ کسی تصور نمی کند که او یک عضو با نفوذ یک خانوادۀ جنگی باشد. جای خوشی زیادی است که در بین جامعۀ او قرار داشته، شاهد اعمال او بوده و مکالماتش را بشنوی. او بطور خاصی در مقابل اروپائیان بیطرف بوده و هرکسی که وارد کابل شود، او را به خانۀ خود مهمان می کند. تمام افسران فرانسوی در پنجاب با او زندگی کرده و روابط دوستانه را نگه داشته است. چنین است کدخدای کابل؛ سن او حالا حدود 50 است؛ چنین بود آقای یک خانه و ما چقدر خوش بخت بودیم که درآن سکونت داشتیم.

 

معرفی با رئیس کابل

اولین هدف ما پس از رسیدن به کابل این بود که با رئیس کابل، سردار دوست محمد خان آشنا شویم. نواب درخواست ما را وسیله گردیده و ما بتاریخ 4 می بصورت بسیار مودبانه دعوت گردیدیم تا شام را با حاکم صرف کنیم. دکتور جیرارد به علت مریضی نتوانست اشتراک کند؛ اما آقای ولف و من هنگام شام به بالاحصار یا قصر شاهان هدایت شدیم، جائیکه حاکم ما را بصورت بسیار مودبانه به حضور پذیرفت. او در مدخل ایستاده، به سبک پارسی احترام و تهنیت بجا آورده و بعدا خواهش کرد که در بالای یک قالین مخملی نزدیک او بنشینیم. او بما اطمینان داد که به مملکت او خوش آمده ایم؛ و با وجودیکه فقط چند نفر ما را دیده بود، از ملت ما و خصوصیات ما احترام و قدردانی کرد. من جواب او را با نجابت کامل ادا کرده و از انصاف و حمایت حکومت او سپاس گذاری کردم که برای سیاحان و تاجران فراهم کرده است. ما پس از نشستن دریافتیم که دستۀ ما متشکل از 6 یا 8 آقای بومی و سه پسر رئیس است. ما در یک اتاق کوچک اما پاک قرارداشتیم که هیچگونه وسایل دیگری بجز از قالین نداشت. مکالمۀ شام ما متنوع و دربرگیرندۀ عناوین مختلفی بود که توضیح جزئیات آن مشکل است؛ چنین بود دانش، ذکاوت و کنجکاوی رئیس که به نمایش گذاشته شد. او مشتاق معلومات در بارۀ دولت های اروپائی، تعداد شاهان و شیوۀ زندگی آنها در پهلوی همدیگر بود؛ و هم ازآنجائیکه قلمروهای آنها مجاور یکدیگر اند، چطور میتوانند یکدیگر را نابود نسازند. من از یکتعداد ملل نام برده، قدرت نسبی آنها را ترسیم کرده و معلومات دادم که پیشرفت در تمدن نیز نتوانست ما را از جنگ و منازعه نجات دهد؛ ما اعمال یکدیگر را با تعصب نگریسته و تلاش کردیم توازن قدرتی ایجاد کنیم که مانع سقوط یک شاه توسط دیگری شود. من افزودم، با آنهم منازعات مختلفی در تاریخ اروپا وجود دارد؛ و خود رئیس نیز دربارۀ ناپلیون شنیده بود. او بعد پرسان کرد که برایش از عواید انگلستان معلومات دهم؛ آنها چطور جمع آوری میشود؛ قوانین چطور تصویب میشود و حاصل خیزی خاک ما چطور است. او از یک توضیح مختصر ما، بصورت دقیق قانون ما را درک نموده و گفت که هیچ چیز شگفت آوری در پیروزی جهانی ما وجود ندارد، چون یگانه عوایدی که از مردم جمع آوری میشود مصرف بدهی و هزینۀ دولت میشود. او افزود، "پس ثروت شما باید از هند بیاید". من برایش اطمینان دادم که عواید آن کشور در خود آنجا  به مصرف میرسد؛ یگانه مفاد اشتقاقی از مالکیت آن عبارت از موجودیت آن بحیث مخرج تجارت ما است؛ و یگانه ثروت فرستاده شده به کشور ما متشکل از چند صد هزار پوند و مصارف کارمندان حکومت می باشد. من هرگز هیچ آسیائی را ندیده بودم که این حقیقت را بپذیرد. دوست محمد خان گفت که، "این گزارش قناعت بخش انقیاد هند بوده و شما قسمت اعظم ثروث آنرا به شهزادگان بومی می گذارید؛ شما می توانستید باعث مایوسی آنها نشوید، و شما در دربار خود تشریف دارید". او از حالت ولایات مسلمان نشین در هند و قدرت واقعی رنجیت سنگه پرسان کرد که با ناچیز شمردن مملکت او اعتباری برای ما نگذاشت. او میخواست بداند که ما چه برنامۀ برای کابل داریم. او از بعضی بازرگانان روسی شنیده بود که شیوه استخدام ارتش ها از طریق خدمت اجباری درآن کشورها بوده و میخواست بداند که آیا این موضوع در تمام اروپا عمومیت دارد. او همچنان از شفاخانه های لقیط (بچه سرراهی) شنیده و از بهره برداری و مفاد آن پرسان کرد. او درخواست کرد که در بارۀ چین برای او معلومات دهم که آیا مردم آنجا جنگی بوده و کشور آنها میتواند از هند مورد هجوم قرار گیرد؛ آیا خاک آن حاصل خیز و اقلیم آن سازگار است؛ و چرا باشندگان آن نسبت به باشندگان کشورهای دیگر متفاوت می باشد. ذکر تولیدات چینی باعث روایت آنها در انگلستان گردید؛ او در بارۀ ماشین آلات و انجن های بخار ما پرسان نموده و بعدا در بارۀ ارزانی اجناس ما حیرت خویش را نشان داد. او در بارۀ چیزهای که من دیده ام و کدام شهرهای هندوستان را بیشتر پسندیده ام، پرسان کرد. من جواب دادم، دهلی. او بعدا پرسید که من کرگدن ها را دیده ام و آیا حیوانات هندی از حیوانات کابل فرق دارد. او از موسیقی ما شنیده و مایل بود بداند که نسبت به موسیقی کابل برتری دارد. او از این مسایل به سوالاتی پرداخت که مایۀ نگرانی من شد؛ پرسید که من چرا هند را ترک گفته و دلایلی که لباس خود را تبدیل کرده ام. من برایش گفتم که تمایل زیاد داشتم کشورهای خارجی را ببینم و حالا تصمیم دارم از طریق بخارا مسافرت کرده و به اروپا بروم؛ و لباس خود را به خاطری تبدیل کردم که دراین سرزمین انگشت نشان نشوم؛ اما نه بخاطری که علاقه داشته باشم خود را مخفی سازم و روسای هر کشوری که من وارد آن شده ام، گفته ام که یک مرد انگلیسی بوده و سازگاری کامل با رسوم مردم باعث افزایش آسودگی و آرامش من شده است. رئیس با جملات محبت آمیز جواب داده، برنامه و دلیل تبدیل لباس را تحسین کرد.

 

مکالمۀ رئیس با آقای ولف

دوست محمد خان بعدا روی خود را بطرف آقای ولف دور داده و خواستار توضیح سرگذشت او گردید؛ و چون از حرفۀ این آقا با خبر بود، در بین مهمانان، چند اندیشمند (ملا) مسلمان را تعین و آماده کرده بود تا در بارۀ مذهب مناقشه کنند. چون من بحیث ترجمان آقای ولف تعین شدم، میتوانستم مناقشات مختلف هر دو جانب را تذکر دهم؛ اما نمی توانستم پیش بینی کنم که این آقای کشیش چه چیزی میتواند به جهانیان بدهد. چنانچه دراین مسایل معمول است، یک جانب در متقاعد ساختن جانب دیگر ناکام می ماند؛ لیکن برای درایت قابل تحسین رئیس، پیامد آن شاید غیرقابل توافق باشد. مسلمان ها فکر می کردند، آنها موقع را بدست آورده و حتی آنرا برای تصمیم من ارجاع میکردند؛ اما من ازاین وظیفۀ مشکل پوزش خواستم، به بهانۀ اینکه من ملا (کشیش) نیستم. ازآنجائیکه این ملایان فکر میکردند که عقیده آنها بر استدلال استوار است، فکر کردم فرصت بسیار مناسبی برای فرار آنها وجود دارد، اگر مناقشۀ که من میخواستم استفاده کنم، به علت عدم منبع اصلی نمی توانست آنها را متقاعد سازد. من پرسیدم که ساعات عبادت خویش را توضیح دهند؛ و در بین دیگران، آنها صبح و عصر را نام بردند. من گفتم، "این همان ساعاتی است که توسط قرآن گفته شده است؟" – ملا جواب داد، "بلی و اگر کسی آنرا انکار کند، کافر است". من از ملایان معلومات خواستم که با نظرداشت این شرایط این عبادات چطور میتواند در دایرۀ ارکتیک اجرا شود، جایئکه آفتاب هرگز برای 5 یا 6 ماه در سال نه طلوع میکند و نه غروب. ملا قبلا این مناقشه را نشنیده بود: او جملات گیج کنندۀ مختلفی را با لکنت اظهار داشت؛ و درآخر اظهار کرد که عبادت کنندگان دراین کشورها مکلف به نماز نبوده و فقط تکرار "کلمه" یا عقیدۀ اسلامی کافیست. من فورا از ملا پرسیدم، نام همان فصل قرآن را بگیرد که این نظریه را یافته است، چون من بخاطر ندارم که آنرا در این کتاب دیده باشم. او نتوانست، چون قرآن آنرا ندارد. یک مناقشۀ تند در بین افغان ها درگرفت؛ گر چه موضوع عوض نشد، اما به مسایل قابل تماس تر تبدیل گردید. قبل ازاینکه ما خارج شویم، رئیس پیشنهاد دوستانۀ برای کمک ما در سفر کرده و نامه های به روسای اکسوس و شاه بخارا داد. او همچنان درخواست کرد تا زمانیکه در کابل هستیم، زیاد با او ملاقات کنیم، زیرا او علاقمند است که دربارۀ کشورهای دیگر بشنود و ما را خوش آمدید خواهد گفت. ما دوست محمد خان را با اظهار خوشی از پذیرائی، نامه ها و برخورد ایشان در نیمه شب ترک کردیم.

 

مقبرۀ امپراتور بابر

من وقت خود را ضایع نساخته، گردشی به نزدیک کابل داشته و در اولین فرصت به زیارت مقبرۀ امپراتور بابر رفتم که حدود یک میل از شهر فاصله داشته و در زیبا ترین نقطۀ آن قرار دارد. نواب نیکوکار دراین زیارت رهنمای من بود. من احترام فوق العادۀ به خاطرات بابر دارم که با مطالعۀ گزارش بسیاردلچسپ او افزایش یافته است. او هدایت داده بود که جسد او را دراینجا دفن کنند که بهترین محل انتخاب در قلمروی بسیار وسیع او میباشد. اینها کلمات خود او دربارۀ کابل است: - "اقلیم آن فوق العاده دلپذیراست، و چنین جائی در جهان وجود ندارد". – "در ارگ کابل شراب بنوش و پیاله را بدون وقفه بچرخان: چون اینجا هم کوه است، هم بحر، هم شهر و هم صحرا"

 

{بخور در ارگ کابل می، بگردان کاسه پی در پی / که هم کوه است و هم دریا و هم شهراست و هم صحرا}.

قبر با دو تخته مرمر سفید افراشته شده و طورمعمول آخرین کلمات کتیبه، تاریخ وفات امپراتور را نشان میدهد. نوشته آن چنین بود که خوشم آمد: "وقتی در جنت، رضوان تاریخ مرگ او را پرسید. من گفتم که جنت مسکن دایمی بابر بادشاه است". او درسال 1530 وفات کرده است. در جوار بابر تعداد زیاد زنان و اطفال او نیز دفن است؛ باغ او که کوچک است، زمانی با دیوار مرمر احاطه شده بوده است. هنوزهم یک جویبار آّب صاف گلهای معطر این گورستان را آبیاری میکند که بزرگترین محل تفریح مردم کابل است. در پیش روی قبر یک مسجد کوچک، اما پاک و مرمرین وجود دارد؛ کتیبۀ بالای آن نشان میدهد که در سال 1640 به فرمان امپراتور شاه جهان پس از شکست محمد نوذرخان در بلخ و بدخشان اعمار شده است، "که شاید مسلمانان فقیر عبادت خویش را در اینجا انجام دهند". جای نهایت خوشی است که قبر چنان یک مرد بزرگ مانند بابر را ببینیم که توسط آیندگانش مورد عزت و احترام می باشد.

 

منظرۀ پیش روی قبر بابر

یک چشم انداز زیبا از کوه مشرف بر قبر بابر وجود دارد و یک خانۀ تابستانی در بالای آن توسط شاه زمان ساخته شده که میتواند قابل تحسین باشد. نواب و من آنجا بالا شده و نشستیم. اگر خوانندۀ من بتواند جلگۀ را تصور کند با محیط حدود 20 میل و متشکل از باغ ها و مزارع غیرمنظم، دلگشا و قطع شده توسط سه جویباری که از طریق آن بصورت مارپیچی جریان نموده و تعداد زیاد روستا ها و قلعه های کوچک را آبیاری می کند، او در مقابل خود یکی از مراتع کابل را خواهد داشت. در شمال آن کوه های پغمان قرار دارد که نیم آن با برف پوشیده بوده و از یک صفحۀ بسیار سبز جدا میشود. در جانب دیگر کوههای تاریک و سنگی قراردارد که شکارگاه شاهان است؛ باغ های این شهر که دارای میوه های بسیار مشهور است، در پائین آن قرار داشته و آب های هدایت شونده به آنها با مهارت و نبوغ بزرگی کشیده شده است. من به قلب های مردمانی حیرت نمی کنم که شیفتۀ چشم انداز و تحسین بابر بوده است؛ زیرا به اساس گفته های خود او، "سرسبزی و گل های کابل در بهار نمایانگر جنت است".

 

تعامل با مردم

مراودات ما با مردم در کابل نسبت به پشاور بر بنیاد بسیار بهتری استوار شده بود، چون دیگر ما در خانۀ یک رئیس قرار نداشته و توسط بازدید کنندگان زیادی مزاحمت نمی شدیم. نواب یک جانب ویلای بزرگ خویش را اشغال کرده و قسمت دیگر آنرا برای ما گذاشته بود. او با آنهم تعداد زیاد مردم خوب را بدور خود جمع کرده بود که با آنها آشنا شدیم؛ او آنها را شخصا آورده و ما در بین اتاق های یکدیگر در جریان روز رفت و آمد داشتیم. عادت های که فرا گرفته بودیم، حالا در ارتباط با مردم، مفاد زیادی برای ما ببار آورده بود. ما یکجا با آنها در بالای عین قالین نشسته، با آنها نان خورده و بطور آزادانه در جامعۀ آنها مخلوط میشدیم.

 

خصوصیات آنها

افغان ها مردم هوشیار، ساده و یکنواخت اند. آنها همیشه مرا در رابطه به اروپا مورد استنطاق قرار میدادند که ملت های آنها را به 12 "کلاه" تقسیم میکنند. جای خوشی بود که کنجکاوی را حتی در پیرترین مردان میتوان دید. بزرگترین بدی اسلام (مسلمانان) اینستکه کسانی را که به آن اعتقاد دارند در یک دایرۀ معین مدنیت نگه میدارد. قرارمعلوم شیوۀ آنها هرگز تغیر نمیکند. آنها دارای دانش اند، اما این دانش آنها مربوط عصر دیگری بوده و موجودیت چیزهای مانند فلسفه در تاریخ آنها نا شناخته است. زبان افغان ها پارسی است، اما گویش صاف و زیبای ایران نیست. پشتو لهجۀ مردم عام است، اما بعضی طبقات بالائی حتی به آن صحبت کرده نمی توانند. افغان ها ملت اطفال اند؛ آنها در منازعات عادی جنگیده و بدون هرگونه مراسمی دوست میشوند. آنها احساس خود را از همدیگر پنهان نمی کنند و یک شخص دارای هرگونه تبعیضی میتواند در تمام اوقات برنامه های خود را تطبیق کند. اگر به آنها باور کنیم، بزرگترین عیب آنها حسادت است که حتی نزدیکترین و عزیزترین مناسبات را خراب میسازد. هیچ مردمی ناتوانتر از اینها در مدیریت یک فتنه یا توطئه نیست. من بطور خاصی از بیکارگی آنها شوکه شدم؛ قرارمعلوم آنها تمام روز بی برنامه نشسته و با یکدیگر خیره مینگرند؛ کشف اینکه آنها چطور زندگی میکنند، دشوار است. با آنهم خوب میپوشند، صحت مند و خوشحال هستند. من یک برداشت مطلوبی از خصوصیت ملی آنها کردم.

 

کابل و بازارهای آن

کابل یکی از شلوغ ترین و پرنفوس ترین شهر است. سروصدا بهنگام پس از ظهر طوری است که در کوچه ها یکی نمیتواند صدای همراه خود را بشنود. بازار بزرگ "چارچت" یک دالان زیبا است که حدود 600 فت طول و 30 فت عرض دارد: و به چهار بخش مساوی تقسیم شده است. سقف آن نقاشی شده و در بالای دکان ها، خانه های بعضی شهروندان قرار دارد. طرح آن عاقلانه بوده، لیکن نا تکمیل باقی مانده است؛ فواره ها و مخزن های (آّب) آن بدون مراقبت مانده است. تا کنون فقط چند عدد از چنین بازاری در شرق وجود دارد؛ هر آدمی با دیدن این همه ابریشم، البسه و اموال حیرت میکند که در زیر پیازه های آن ردیف شده اند. شب هنگام یک منظرۀ بسیار دلپذیر دارد: هر دکان بواسطۀ یک چراغی روشن میشود که در پیش روی آن آویزان است و برای شهر یک منظرۀ روشن و چراغان را بوجود میآورد. تعداد دکانهای فروش میوه جات خشک قابل ملاحظه و ترتیبات آنها لذت بخش است. در ماه می میتوان انگورها، ناک ها، سیب ها، بهی ها و حتی خربوزه های موسم قبلی را خریداری کرد که بیش از ده ماه عمر دارند. دراینجا دکان های برای فروش مرغان وجود دارد که درآن انواع مرغابی ها، کبک ها، گنجشک ها و سایر پرندگان به فروش میرسد. دکان های بوت سازی و پرچون فروشی ها نیز با پاکی خاصی تنظیم شده اند. هر بخش تجارتی، بازار جداگانۀ خود را داشته و تمام آنها مشغول بنظر میرسند. دراینجا کتابفروشی ها و کاغذ فروشی ها وجود دارد که تعداد زیاد شان روسی بوده و دارای رنگ آبی اند. ماه می موسم "فالوده" است که یک ژیلی سفید ساخته شده از گندم بوده و با شربت و برف نوشیده میشود. مردم بسیار زیاد علاقمند آن بوده و دکانداران آن در تمام حصص شهر بطور ثابت با مشتریان خود مشغول کاراند. یک ستون برف در یکجانب آن قرار داشته و یک فواره نیز در جوار آن وجود دارد که به این محلات یک فضای سرد و پاک را فراهم میکند. ازدحام مردم را میتوان در دکان های نانوا ها مشاهده کرد که منتظر نان ایشان هستند. من مشاهده کردم که آنها نان را با چسپانیدن در کنارهای داش پخته میکنند. کابل به خاطر کباب های خود مشهور است که تقاضای بسیار زیاد دارد: تعداد کمی در خانه آَشپزی میکنند.  "رواش" غذای خوش مزۀ موسم می در کابل بود. این رواش سفید رنگ بوده و با مراقبت خاصی از آفتاب نگهداری میشود که در کوههای همجوار روئیده و مزه آن بسیار گوارا است. "شاباش رواش!" فریادی است در کوچه ها که همه کس آنرا میخرد. در مزدحم ترین نقاط شهر فال گیرانی وجود دارد که بیکاران را سرگرم ساخته یا درویشانی که در بارۀ افتخارات و اعمال پیامبران سخنرانی میکنند. اگر یک نانوا در پیش این اشخاص ظاهر شود، آنها یک نان را بنام بعضی پیامبران تقاضا می کنند؛ با نظرداشت تعداد کسانیکه حرفۀ آنها را دنبال میکنند، باید یک حرفۀ پردرآمد باشد. در کابل هیچگونه حامل یا عرابۀ چرخدار وجود ندارد: کوچه ها زیاد باریک نیستند؛ آنها در موسم خشک به حالت خوب نگهداری شده و بواسطه جویچه های آب صاف پوشیده قطع شده اند که برای مردم بسیار دلخواه است. ما از کنار آنها بدون مشاهده و حتی بدون همراه عبور کردیم. برای من چهرۀ مردم نسبت به بازارها بسیار جدید بودند. آنهائیکه دراطراف پرسه میزدند، ملبس با عباهای پوست گوسفند بوده و نظر بتعداد کالاهای که پوشیده بودند، بزرگ معلوم میشدند. تمام اطفال دارای رخسارهای سرخ چاق بودند که من در اول فکر میکردم رنگ مصنوعی است، تا اینکه دریافتم شکوفه (شوره) های جوانی است. مردمان دارای سن بزرگتر آنرا نداشتند. کابل یک شهر مزدحم است، اما خانه های آن هیچگونه زیبائی یا ظرافت ندارد. آنها از خشت های آفتابی و چوب ساخته شده و فقط یک تعداد آنها بیش از دو طبقه ارتفاع دارند. نفوس آن زیاد بوده و حدود 60 هزار نفر است. دریای کابل از وسط آن میگذرد؛ روایات میگوید که سه بار شهر را برده یا زیر سیلاب کرده است. بهنگام باران جای دیگری کثیف تر از کابل وجود ندارد.

 

رسوم کابل

در دهان همه این سخن وجود دارد که کابل یک شهر باستانی است؛ آنها کابل را دارای سابقۀ 6 هزارساله میدانند. کابل زمانی با غزنی شهرهای خراجگذار بامیان را تشکیل میدادند. آنچه عجیب است، برگشت شرایط میباشد؛ - غزنی در زمان محمود در سدۀ یازدهم به پایتخت بزرگی تبدیل میشود و حالا کابل بر هردو (بامیان و غزنی) بزرگی دارد. گفته میشود که کابل قبلا بنام زابل نامیده شده، توسط یک کافر یا شاه کافر که بنیاد آنرا گذاشته است؛ به همین علت بنام زابلستان بوده است. بعضی مولفین گفته اند که بقایای مقبرۀ قابل یا قاین پسر آدم در شهر نشان داده شده است؛ اما مردم دراین باره چیزی نمیدانند. با آنهم این یک باور عمومی است که وقتی شیطان از جنت رانده شد، در کابل افتید. در کابل هیچ روایت دقیقی از الکساندر وجود ندارد، اما گفته میشود که هرات و لاهور توسط بردگان این فاتح بنیاد شده که او را پیامبر میدانند. نام آنها هری (نام قدیم هرات) و لاهور بوده است. گفته میشود که قندهار شهر قدیم تر نسبت به هرکدام اینهاست.

 

سکه ها

وقتی درکابل بودم، زیاد تلاش کردم که سکه های بدست بیاورم، اما بدون موفقیت بود، به استثنای یک سکۀ کوفیک بخارا که 843 سال سابقه داشت. در بین سکه های نایابی که در کابل ضرب شده، من یک سکۀ بشکل و اندازۀ تخم گنجشک را شنیدم، - یک مودل عجیب و غریب. سکه های مثلثی و مربعی زیاد اند: سکۀ آخری مربوط به عصر اکبر بود.

 

ارمنیان

دربین بازدید کنندگان ما یک ارمنی بنام سایمون موگوردیچ وجود داشت که بصورت عام بنام سلیمان یاد میشد، کسیکه برای ما یک گزارش غم افزائی از پراگنده شدن قبیلۀ خویش داد. حالا حدود 21 نفر از یک کتلۀ ناقلین حدود 100 نفر باقی مانده که توسط نادرشاه و احمد شاه از جولفه و مشهد پارس به اینجا آورده شده بودند. به اساس کتیبه های گورستان ها معلوم میشد که یکتعداد تاجران ارمنی حتی قبل از آنزمان در کابل مسکون بودند. درجریان سلطنت درانیان آنها در شعبات حکومت کار کرده و تا زمان مرگ تیمورشاه مورد احترام بودند. آنها بهنگام منازعۀ جانشینی بتدریج خانواده های خویش را به دیگر کشورها انتقال میدهند؛ رئیس موجود کابل با ممانعت کامل شراب (واین) و الکول یک ضربۀ قاطع بر ناقلین ارمنی وارد میسازد. او همچنان دایس (تخته نرد) را با توضیح هرزگی منع کرده و هم تهدید نموده که نانوایانی که وزن نان شان کم باشد، در تنور خواهد انداخت. این رئیس پس از یک زندگی غیرمتعادل، واین را منع و تحت جزاهای شدید قرار داده و فرمان صادر نموده که رعایای او باید پرهیزگار باشند. لذا ارمنیان و یهودان کابل به سرزمین های دیگر فرار کرده اند، چون وسیلۀ دیگری بجزاز تقطیر الکول و شراب برای امرار معاش نداشتند. حالا در کابل سه خانوادۀ یهود زندگی دارد که سال گذشته تعداد آنها 100 خانواده بوده است. اگر دوست محمد خان بتواند در سرکوب مستی (نشئه) با قربانی کردن چند خانوادۀ خارجی پیروز شود، نمیتوان او را ملامت کرد؛ زیرا 40 بوتل واین یا ده بوتل برندی را میتوان از آنها به قیمت یک روپیه خریداری کرد. ازآنجائیکه شخص رئیس نمونۀ یک آدم خوب برای مردم خود است، ما نه میتوانیم انگیزه های او را انتقاد کنیم و نه با شدت در بارۀ تناقض میخواری اصلاحی تبصره کنیم. قرارمعلوم کابل همیشه با عیاشی و کیف خود شهرت داشته است.

 

ضیافت آنها

ارمنیان چنان به ما چسبیدند که گوئی ما یکی از خانواده های افزودی در ناقلین آنها بوده ایم، ما با سایمون موگوردیچ و خانوادۀ او ناشتا خوردیم، جائیکه تمام اعضای خانوادۀ او را ملاقات کردیم. اطفال کوچک دویده و به پیشواز ما آمده، دست های ما را بوسیده و بعدا پیشانی های خویش را بر بالای آنها نهادند. اینها یک مردم بسیارخوب هستند. ما از کلیسای آنها دیدن کردیم، - یک تعمیرکوچک که هرگز نمیتواند یکصد نفر را جای بدهد. میزبان ما سایمون یک ضیافت بسیار گوارا برای مان ترتیب داده و آنرا دریک پارچۀ پیچانیده بود که با جملات قرآن مزین شده بود. او گفت، "این یک لباس افغان است، عیسویان با این جملات نه قهر میشوند و نه غذای کمتر دلچسپ را میخورند". ارمنیان تمام عادات و شیوۀ زندگی مسلمانان را اختیار کرده، بوت ها و دستارهای خود را به هنگام ورود به کلیسای خویش میکشند. اینها یک مردم بی ضرر و غیرمتعرض بوده و فقط علاقمند پول اند.

 

باغ های کابل

ما از وقت حرکت مان در یک بهار دایمی سفر میکنیم. وقتی لاهور را در فبروری ترک کردیم، درخت ها در حال شگوفه بودند؛ ما شگوفه ها را در مارچ و در پشاور درحالت شگوفائی کامل دیدیم. ما حالا عین حالت لذت موسم را در کابل داریم، یعنی دریک فرصت مناسب برای دیدن آنها رسیده ایم. این حالت بهار یک اندیشۀ خوبی در بارۀ ارتفاع نسبی محلات و انکشاف موسم آنها بدست میدهد. کابل حدود 6 هزار فت از سطح بحر ارتفاع دارد. من روزهای بسیار فرح بخشی را در باغ های قشنگ آن گذرانیدم. من یک شام یک باغ بسیار زیبا را به همرای نواب در حدود 6 میلی شهر دیدم. این باغ ها بطرز بسیار خوبی طرح و نگهداری شده اند؛ درخت های میوه دار به فواصل منظم نشانده شده اند و اکثریت باغ ها با نظرداشت میلان زمین یکی در بالای دیگری قرار دارند. زمین ها با شگوفه های افتیده پوشیده بودند که در گوشه ها و کناره ها مثل برف جمع  شده بودند. نواب و من در زیر یک درخت ناک سمرقندی نشستیم که مشهورترین نوع آن در منطقه بوده و دورنمای آنرا تحسین کردیم. تنوع و تعداد درخت های میوه بسیار زیاد بود، دراینجا شفتالوها، آلوها، زردالوها، ناکها، سیب ها، بهی ها، گیلاس ها، چارمغز ها، توت ها، انارها و تاک ها همه در یک باغ وجود داشتند. دراینجا نیز انواع پرندگان مانند بلبلان، زاغان، گنجشکان، کبوتران وغیره تقریبا در هر درخت موجود بوده و با دیدن آنها به یاد و خاطرۀ انگلستان افتادم. من با دیدن بلبلان بسیار خوشحال شدم؛ به هنگام برگشت به خانه، یکدانۀ آن درداخل یک قفس توسط نواب برایم فرستاده شد که تمام شب می سرائید. این نوع آن بنام "بلبل هزار داستان" یاد میشود؛ و واقعا معلوم میشد که سرود های تمام پرندگان را تقلید می کند. قفس بواسطه پارچه احاطه شده بود؛ و پرنده آنقدر پر سروصدا بود که من قبل از استراحت مجبور بودم او را بیرون اتاق بگذارم. این بلبل اصلا از پرندگان بومی بدخشان است. قشنگ ترین باغ کابل بنام باغ شاه یاد میشود که توسط تیمورشاه بنیاد شده، درشمال شهر واقع شده و حدود نیم میل مربع است. جادۀ که به آن میرود حدود سه میل طول داشته و میدان مسابقۀ شاهی را تشکیل میدهد. دراینجا یک تعمیرتابستانی هشت ضلعی فراخ در مرکز آن وجود دارد که پیاده روها از هر ضلع آن به جوانب آن کشیده شده و با درخت های میوه دار سایه شده که یک منظرۀ بسیار قشنگ دارد. یک صندلی مرمرین در پیش روی آن نشان میدهد که شاهان کابل در کمال آسایش بالای آن می نشستند، درمیان

 

- "ناک ها و سیب های آفتابی کابل          در هزاران باغ پُرمیوۀ او"

مردم کابل عاشق و دلباختۀ گردش دراین باغها بوده و دیده میشود که هرشام گله وار به آن هجوم میآورند. اقلیم کابل نهایت گوارا است. آفتاب نیمروز آن گرمتر از انگلستان است؛ اما شام ها و شبهای آن نسبتا سرد بوده و مردم فقط در اگست لازم میدانند که در بالای بالکون های خود استراحت کنند. دراینجا موسم بارانی وجود ندارد، اما باران های شدید مثل انگلیستان میبارد. برف زمستان برای 5 ماه دوام میکند. در ماه می، ترمامیتر درجۀ 64 را در ساعات داغ روز نشان میدهد؛ در اینجا بصورت عام بادی از جانب شمال میوزد که بواسطه برفهای موجود در کوه ها سرد میشود. این باد ها باید از آن ربع بوزد، چون تمام درخت های کابل به طرف جنوب خمیده است.

 

میوه جات و تاکستان کابل

کابل بطور خاصی برای میوه جات خود شهرت دارد که به مقدار زیاد به هند صادر میشود. تاکستان های آن چنان وافر است که انگور آن برای سه ماه درسال به گاوان داده میشود. دراینجا ده نوع انگور وجود دارد: بهترین آن در بالای چوکات (چیله) ها میروید؛ چون آنهای که در روی زمین بخزند، کیفیت آنها پائین تراست. اینها در اوایل می شاخه بری میشوند. واین کابل یک مزۀ مشابه به مدیرا دارد و نمیتوان شک کرد که دراین مملکت با مراقبت کمی میتوان با کیفیت فوق العاده تولید کرد. مردم کابل استفادۀ گوناگونی از انگور نسبت به تمام کشورهای دیگر دارند. آنها از شربت آن در کباب (سرخ) کردن گوشت استفاده میکنند؛ و در جریان غذا ها پودر آنرا بحیث یک ترشی دارند. این غوره (ترشی) با کوبیدن انگور قبل از پخته شدن و پس از خشک کردن آن تولید میشود. این ترشی مانند مرچ سرخ بوده و یک مزۀ دلپذیر اسیدی (ترشی) دارد. آنها مقدار زیاد انگور را بحیث کشمش خشک کرده و از شربت انگور زیاد استفاده میکنند. یک پوند انگور به قیمت نیم پینی به فروش میرسد. من هم اکنون "رواش" کابل را توضیح دادم: اینها بطور خودرو در زیر کوههای برفی پغمان میرویند و کابل شهرت زیادی بخاطر تولید آن دارد. بومیان فکر میکنند که اینها فوق العاده سازگار بوده و آنرا هم بقسم خام و پخته (مانند سبزیجات) میخورند. آنها یک فکاهی را برایم تعریف کردند که یکتعداد دکتوران هندی برای مدت کوتاهی در کابل مشغول تداوی بوده و منتظر موسم میوه بودند که شاید صحت مردم خراب شود. با دیدن این رواش در ماه می و جون، این اعضای فاکولته بدون وقفه مملکت را ترک گفته و آنرا مشخصۀ کتلاگ امراض کابل اعلان کردند. در تمام موارد به اثبات رسانده که باید بحیث یک مادۀ صحی غذائی درنظر گرفته شود. وقتی رواش به مارکیت آورده میشود، ساقۀ آن حدود یک فت طول داشته و برگهای آن در حال جوانه زدن اند. آنها سرخ بوده و ساقه سفید است: وقتی بار اول در روی زمین پدیدار میشود، دارای مزۀ شیرین مثل شیر بوده و تحمل انتقال را ندارد. وقتی بزرگتر میشود، قویتر شده و سنگ ها دراطراف آن انبار میشود تا از آفتاب نگهداری شود. ریشۀ این نبات بحیث ادویه استفاده نمی شود. در کابل هیچ درخت خرما وجود ندارد، در حالیکه میتوان آنرا در شرق و غرب آن پیدا کرد – در کندهار و پشاور. مردم اینجا از هنر گرفتن یک شیرۀ مستی آور (مسکر) از آنها غافل اند، همانند هند. پشاور بخاطر ناک هایش مشهور است؛ غزنی بخاطر آلوها که در هند بنام آلوبخارا به فروش میرسد؛ کندهار بخاطر انجیرها و کابل بخاطر توت هایش؛ اما تقریبا تمام انواع میوه جات خسته دار در کابل میروید. مقدار میوه نسبت به نان وافر بوده و یکی از ضروریات زندگی انسانها محسوب میشود. درکابل کمتر از 14 طریقۀ مختلف برای محافظت (کنسرو) زردالو وجود ندارد: زردالو با خسته و بدون خسته خشک میشود؛ بعضا خستۀ آن گذاشته میشود و یا با بادام تعویض میشود؛ این همچنان بشکل کیک درآورده شده و مثل کاغذ قات میشود. این یکی از با مزه ترین میوه های خشک است.

 

بالاحصار یا قصر محبس شهزادگان

بالاحصار یا ارگ دربین تعمیرات عمومی کابل مقام اول اهمیت را دارد؛ اما نه بخاطر استحکام آن. کابل در جنوب و غرب بواسطه کوههای سنگی احاطه شده است؛ و در شرقی ترین حد آن بالاحصار قرار دارد که بر شهر فرمان میراند. بالاحصار بر گردن یک زمین ایستاده و شاید حدود 150 فت از مراتع همجوار ارتفاع داشته باشد. دراینجا قلعۀ دیگری نیز در زیرآن قرار دارد که آنهم بالاحصار نامیده شده و بواسطۀ حاکم و محافظان او اشغال شده است. رئیس کنونی در ارگ قرار ندارد؛ لیکن برادرش یک قصری درآن ساخته که بنام "کلاه فرنگی" یا کلاه اروپائی نامیده شده و مرتفع ترین تعمیر است. دوست محمد خان بالاحصار را با پراندن یکی از برجهایش تسخیرکرد: این یک استحکام ضعیف، نامنظم و مخروبه بوده و هرگز نمیتواند یک نردبان را تحمل کند. قلعۀ بالائی کوچک است، اما قلعۀ پائینی دربرگیرندۀ حدود 5 هزار نفر بوده و قصر شاهی درآن قرار دارد. بالاحصار پس از بابر توسط شهزادگان مختلف دربار تیمور اعمار شده است. اورنگزیب طاق های بزرگی در زیر آن اعمار نمود تا خزانۀ خود را درآنجا نگه دارد که هنوز هم میتوان آنها را دید. زمانیکه اینجا قصر شاهان کابل گردید، همچنان محبس جوانان خاندان شاهی بود که درآن محبوس عمری بودند. آنها داستانی میگویند مبنی براینکه وقتی آنها پس از قتل نگهبانان شان از محبس رها شدند، با حیرت به جریان آبی مینگریستند که در جوار محوطه دیواری آنها قرار داشته است. به مشکل میتوان گفت که این مردان بدبخت از حالت موجود خویش زیاد خوش نبودند که نشانه فقر مطلق است. تعداد زیاد پسران تیمورشاه به علت گرسنگی کامل نزد ما آمده و خواهان صدقه شدند. من مشوره دادم تا یک درخواست تهیه نموده و خواهان رفاه (کمک) دایمی از رئیس گردند، اما آنها گفتند که انتظار هیچگونه لطفی از خانوادۀ بارکزی را ندارند که حالا در قدرت بوده و تشنۀ خون آنها میباشند.

 

پارسیان کابل

در جوار بالاحصار و جدا از آن و هر منطقۀ شهر، پارسیانی سکونت دارند که بنام قزلباش یاد میشوند. آنها اساسا ترک های اند مربوط قبیلۀ جوانشیر که دراین مملکت توسط نادرشاه مسکون ساخته شدند. آنها در زمان شاهان کابل بحیث نگهبانان خدمت کرده و چرخانندۀ قدرتمند دولت بودند. آنها هنوزهم زبان خود را نگه داشته و وابستۀ رئیس موجود اند که مادرش از قبیله آنها است. من فرصت ملاقات با این مردم را بدست آوردم؛ به مهمانیی دعوت شدم که توسط رهنمای پشاور ما، نایب محمد شریف شوخ طبع ترتیب شده بود. من تمام مردان عمده و رئیس آنها، شیرین خان را ملاقات کردم. این ضیافت نسبت به اینکه افغانی باشد، بیشتر پارسی بود. من در بین آنها توانستم یک مردم جدید و یک شیوۀ تفکر جدید را کشف کنم؛ چون آنها بعضی ظرافت های را دارند که علامۀ هموطنان آنهاست. وقتی شام رو به پایان میرفت، رئیس از یکی از افرادش خواست که قدرت خود را نه در داستان، بلکه در به تصویر کشیدن خصوصیات ملت های همسایه نشان دهد. او با افغان ها شروع کرد؛ پس از یک مقدمۀ سرگرم کننده که درانیان یا روسا را استثنا ساخت (او گفت که اینها مثل دیگر افغان ها نیستند)، ورود حدود 20 یا 30 ملت به جنت را تشریح کرد. وقتی نوبت به افغان ها رسید، به کفرآلود بودن آنها اشاره نمود، زیرا زبان زشت آنها پیچیده و غامض بوده، پیامبر آنرا لهجۀ دوزخ دانسته و فرموده که جائی برای گویندگان این زبان در جنت وجود ندارد. این دوست ما که خوش طبع بود بعضی جملات افغانی را برای سرگرمی دوستان اظهار داشت. او بعدا به ازبیک ها بخاطر شیوۀ خاص تهیۀ چای و برخورد زشت آنها حمله کرد. او در آخر حملات خود را به مقابل کشمیری های نالان، متقلب و فریبکار متوجه ساخت؛ این مردم در واقعیت دروغگو اند، حتی اگر آقای جرایم نباشند (یک دو بیتی میگوید: "درجهان هست دو طایفه بی پیر؛ سنی بلخ و شیعۀ کشمیر" یعنی دربین سنی های بلخ و شیعه های کشمیر آدم صادق وجود ندارد). با آنهم تمام جوانب به استعداد و ذکاوت آنها اعتراف کردند که یک موازنۀ قابل توجه است. بومیان هرات و لهجۀ خاص آنها قدرت این میرزای پرگو را به نمایش می گذاشت: او فریبکاری یا نیرنگ بازی گمرک خانۀ ایشان را تقلید کرد و اجازه داد که خودش بحیث یک مامور موظف بوده و باید برایش رشوه داده شود، با پذیرش یکمقدار واین که وانمود میکرد برای خودش نمی باشد.

 

تفاوت بین شیوه های آسیائی و اروپائی

تفاوت بین شیوه های آسیائی و اروپائی درهیچ جائی بهتر از شیوۀ آنها در گفتن چیزهای خوب ظاهر نمی شود. یک اروپائی از فکاهی لذت میبرد؛ اما او بسیار متعجب خواهد شد اگر برایش گفته شود که یک فکاهی برای سرگرمی بگوید. در شرق فکاهی سازان مسلکی وجود دارد؛ اما در غرب با لطیفۀ محدود میشویم که در جریان مکالمه بوجود میآید. هردو را میتوان در حکومت ردیابی کرد: چون در شرق باوجودیکه آشنائی زیادی وجود دارد، آمیزش اجتماعی کمتری وجود دارد؛ در اروپا برخورد های خوب بما آموزش میدهد که باید همگی را در عین سطح و مساوات درنظر گیریم.

 

عید یا جشن

درجریان توقف ما "عید" واقع شد که جشن بزرگداشت تمایل ابراهیم برای قربانی نمودن پسرش اسحاق است. این مراسم با احترام خاصی اجرا میشود: دکان ها مسدود گردیده و رئیس برای ادای نماز به محل معین رفته و با تعداد زیاد مردم مراوده میکند. پس از چاشت دیده شد که همگی گله وار بسوی باغ ها سرازیر شدند؛ من نیز مقاومت نتوانسته و ازدحام را دنبال کردم. در کابل، شما به مجردی که بازار را ترک کنید، خود را در سواحل دریا می یابید که بطور قشنگی با درخت های توت، بید و سپیدار سایه شده است. تقریبا تمام جاده های اطراف شهر با جویچه های آب جاری همراه میباشند. آنها را میتوان بواسطۀ پلها قطع کرد؛ دریای بزرگ دارای سه یا چهار پل است؛ اما اینها نمیتوانند به زیبائی مهندسی شهر بیافزایند. بهترین باغهای کابل درشمال شهر موقعیت دارند؛ باغهای خوبتر و مرغوبتر از آنها در ناحیه استالیف، در زیر کوههای برفدار به طرف هندوکش قرار دارند. منظره آنها را میتوان از کابل مشاهده کرد.

 

مقبرۀ تیمورشاه

من به مقبره تیمورشاه رهنمائی شدم که در خارج شهر قرار داشته و یک تعمیر خشتی دارای شکل هشت ضلعی به ارتفاع 50 فت میباشد. مساحت داخل آن حدود 40 فت مربع و مهندسی آن مشابه دهلی است. تعمیر نا تکمیل میباشد. یک چراغ قبلا دراین مرقد روشن بوده؛ اما احساس خدمات این شاه مثل سایرین از بین رفته است. کابل را تیمورشاه پایتخت خود ساخت و مرقدش هم همینجاست. پدر او در کندهار دفن است که منطقۀ بومی درانیان است.

 

شیمی و منرال ها

من در جریان روز به هر طرف رفته، کمال خوشی تعداد زیاد شام های اجتماعی را با نواب میزبان خویش داشته و او را مانند تعداد زیاد هموطنانش در جستجوی سنگ فیلسوفان یافتم. قرار معلوم رسیدن ما به آنجا چنین فرصتی را برای خرمن کوبی او فراهم ساخته بود. من بزودی او را از فریب و تزویر رهانیده و به وسایل و دساتیری که او تهیه کرده بود، خندیدم. من برایش تشریح دادم که کیمیا جای شیمی و استرونومی جای استرولوجی را گرفته است؛ اما من با وجودیکه جزئیات دقیق این علوم را توضیح میدادم و ادعاهای من مبنی براینکه من شیمیدان نیستم، کمترین اثری نداشت. لذا خود او به دکتور درخواست داده و تقاضا کرد که نسخه های تولید پلستر و مرهم جیوۀ سفید و کنین را بدهد که اجرای آن امر سادۀ نبود. او نمی توانیست بفهمد که هنرهای توزیع و تولید  ادویه متمایز است؛ و ما را بسیار جاهل یا لجوج فکر می کرد. او دوا های آماده شده را نمی پذیرفت، چون پس از ترک ما استفادۀ برای او نداشت. ما بصورت عام این احساس را غالب یافتیم؛ وای برحال دکتورانی که دراین مناطق دوای بدهند که ساخته نمیتوانند. ما نواب را در حالت خوش مشربی نگهداشتیم، با وجودیکه باور داشتیم او نمیتواند آهن را به نقره تبدیل کند. ما از او موقعیت تعداد زیاد رگه های فلزی در منطقه را شنیدیم. او در بین کنجکاوی های دیگر خویش یکمقدار اسبیستوس (پشم شیشه) را نشان داد که دراینجا بنام سنگ پنبه یاد شده و در نزدیکی جلال آباد یافت میشود. این مرد خوب اعلام کرد که او باید در بدل آنچه برای ما بصورت رایگان گفته است، یکمقدار دانش ما را بدست بیاورد.

 

فراماسیونی

من برایش گفتم که مربوط یک فرقه بنام فراماسیونی بوده و یکمقدار مهارتی دارم که او تقاضا کرد بدون معطلی پذیرفته میشود. اما از آنجائیکه تعداد برادران (هم قطاران) باید مساوی به تعداد خواهران (پروین) باشد، ما آنرا به یک فرصت مطلوب واگذار کردیم. او قویا باور داشت که سرانجام عطر جادوئی را در خالص ترین رنگ آن بدست آورده؛ این کار در قدرت من بوده و من داوطلبانه آنرا ابتکار کرده ام. او از من وعده گرفت که یکمقدار تخم- گل کشورمان را برایش بفرستم که میخواهد درکابل ببیند و من صادقانه آنرا پذیرفتم. من صفحاتی (تصاویر) از تاریخ کابل الفنستون را کنده و در یک مهمانی بزرگ به نواب پیشکش کردم که نه فقط در زمینۀ دقت لباس، بلکه در یکتعداد اشکال نیز مشابهت آنرا با خوشحالی زیاد کشف کردند. تصویر و شکل در بین مسلمانان سنی ممنوع است؛ اما در اینحالت بسیار قابل پذیرش محسوب شدند. ما دربین دوستان نواب با شخصی ملاقات کردیم که 114 سال عمر داشته و در خدمت نادرشاه بوده است. او بیش از 80 سال عمر خویش را در کابل گذرانده، اساس گذاری و زوال سلطنت درانیان را دیده بود. این مرد محترم از پله ها بالا شده و به اتاق های ما آمد.

 

منشای یهودی افغان ها

من از تعداد زیاد اشخاصی که بطور مداوم در خانۀ میزبان خود {نواب جبارخان برادر بزرگ دوست محمد خان در کابل در 1832 م} ملاقات کردم، تصمیم گرفتم یکمقدار معلومات در بارۀ مسئلۀ مورد مناقشۀ منشای یهودیت افغان ها جمع آوری کنم. آنها تمام تاریخ های خویش را برایم آوردند، اما ازاینکه من وقت کافی برای بررسی آنها نداشتم، خواهان معلومات شفاهی گردیدم. افغان ها خود را "بنی اسرائیل" یا اولادۀ اسرائیل میگویند؛ در حالیکه واژۀ "یهودی" را دشنام و ننگ میدانند.

 

گزارش آنها

آنها میگویند که نیبوکیدنیزر{بخت النصر} پس از سقوط معبد اورشلیم آنها را در شهر غور، نزدیک بامیان، جابجا میسازد؛ و آنها بخاطری افغان نامیده میشوند که رئیس آنها افغانه نام داشته، کسیکه یک پسر کاکای آصوف (وزیر سلیمان) و او پسر برکیا بوده است. نسب شناسی این شخص از یک شاخۀ موازی دیگر ردیابی میشود، بربنیاد گزارش اقارب گمنام او که به هیچوجه در شرق غیرمعمول نیست. آنها میگویند که بحیث یهود زندگی میکردند تا اینکه خالد (که با نام خلیفه شناخته میشود) آنها را در سدۀ اول اسلامی بخاطر کمک در جنگ ها با کافران، احضار میکند. رهبر آنها که قیس نام داشته، بخاطر خدمات خویش عنوان عبدالرشید را کمائی میکند که به معنای پسر توانا میباشد. به او گفته میشود که خود را "بّتان" (یک واژۀ عربی) یا دیرک یا دکل (تیر یا ستون) قبیله خود بداند که رفاه ایشان را استوار نگهداشته و رعیت دولت آنها را اداره کند. ازآن ببعد افغان ها را بعضا بنام پتان مینامند که نام شناخته شده در هند میباشد. من قبلا هرگز توضیح این اصطلاح را نشنیده بودم. افغان ها پس از کمپاین با خالد به منطقۀ بومی خویش برگشته و بواسطه یک شاه از نسب کیانی یا کوروش تا سدۀ یازدهم اداره میشوند، تا اینکه توسط محمود غزنوی تحت انقیاد قرار میگیرند. یک نژاد شاهان از غور بوجود آمده، سلطنت غرنویان را سرنگون ساخته و هند را اشغال میکند. طوریکه معلوم است، این سلطنت به هنگام مرگ موسس آن به بخش های شرق و غرب اندوس تقسیم میشود؛ یعنی دولت های که تا زمان اخلاف تیمورلنگ دوام نموده و هردو تابع یوغ جدیدی میشوند.

 

نظریات راجع به این گزارش ها

با توضیح دقیق گزارشات و تاریخ افغانها من هیچ دلیل مقنعی برای رد آنها ندارم، با وجودیکه دربرگیرندۀ یکمقدار اشتباهات بوده و تاریخ های آنها بطور دقیق با وقایع منابع تاریخی تطابق ندارد. ما در تاریخ های یونانی ها و رومی ها و همچنان آثار بعدی نویسندگان عرب و مسلمان نیز عین اشتباهات (انحرافات) را پیدا میکنیم. افغان ها شبیه یهودان بوده و برادر جوان (مطابق قوانین موسی) بیوۀ برادر بزرگ خویش را عروسی میکند. افغان ها تعصب بسیار قوی به مقابل قوم یهود دارند و این نشان میدهد که آنها بدون دلایل موثق نمی توانستند ادعا کنند که اولادۀ آنها هستند. ازآنجائیکه بعضی قبایل اسرائیل بطرف شرق آمده است، چرا ما قبول نکنیم که افغان ها اولادۀ آنها بوده و به اسلام گرویده اند؟ من میدانم که از صلاحیت بلندی برخوردار نیستم (گزارش سلطنت کابل الفنستون دیده شود)؛ اما باور دارم که آنرا بر بنیاد های مدلل استوار ساخته ام.

 

مهمانی رئیس

من بنا به درخواست رئیس شام دیگری را با وی گذراندم؛ داکتر که بهبود شده بود، مرا همراهی میکرد؛ آقای ولف به سفرخویش به هند ادامه میداد. دوست محمد خان مثل همیشه ما را بسیار مسرور ساخت؛ او ما را تا پس از نیمه های شب نگه داشته و معلومات مفصلی در بارۀ اوضاع سیاسی مملکت خود و اختلافات موجود دربین او و برادرانش ارایه کرد. او امیدواری داشت که میتواند سلطنت را اعاده نموده، نفرت قلبی خویش را به مقابل رنجیت سنگه ابراز داشته و مشتاق بود بداند که آیا حکومت انگلیس ازاین عمل او مبنی بر ریشه کن ساختن رنجیت سنگه پشتیبانی می کند یا نه؛ اما من جواب دادم که او دوست ما بوده است. او بعدا برای من فرماندهی ارتش خود را پیشنهاد کرد، اگر من با او باقی بمانم؛ یک پیشنهادی که پس از آن نیز تکرار کرد، "دوازده هزار اسپ و بیست توپ در اختیار شما خواهد بود". وقتی او دریافت که من نمیتوانم این افتخار را بپذیرم، از من تقاضا کرد که بعضی دوستان خود را بفرستم تا بحیث سپه سالار یا فرمانده کل او کار کند.

 

کافرها یا مردمان یگانه

ما مکالمات بسیار دلچسپی در بارۀ کافرها داشتیم که در کوه های شمال پشاور و کابل زندگی کرده و تصور میشود که اولادۀ الکساندر باشند. رئیس به این ارتباط، یک پسر جوان کافر را برایم نشان داد که از جملۀ بردگان او بوده، حدود 10 سال داشته و دو سال قبل دستگیر شده است. چهره، مو ها و قوارۀ او کاملا اروپائی بوده و چشم هایش رنگ آبی گونه داشت. ما از او خواستیم واژه های مختلف زبان خود را تکرار کند که بعضی از آنها هندی بود. کافرها دریک حالت کاملا وحشیانه زندگی می کنند، گوشت خرس و شادی (میمون) را می خورند. یک قبیلۀ آنها بنام "نیمچه مسلمان" یا نیمه مسلمان یاد میشود که در روستا های بین آنها و افغان ها زندگی کرده و تجارت کوچکی را انجام میدهند که در بین آنها وجود دارد. چقدر کنجکاوانه است یک مردمی را پیدا کرد که بطور کامل از سایر باشندگان فرق داشته و متاسفانه تمام موضوعات آنها در پردۀ ابهام است. من بعدا خصوصیاتی را ذکر می کنم که به ارتباط کافرها جمع آوری نموده و نشان میدهد که آنها بومیان افغانستان بوده هیچ رابطۀ با اولادۀ الکساندر بزرگ مشهور ندارند، طوریکه توسط یکتعداد مولفین ذکر شده است.

 

آمادگی سفر

ما حدود سه هفته در کابل توقف کردیم که فکر میشد چند روز بوده باشد. حالا ضرور بود برای سفر خویش آماده شویم که مسئله سادۀ معلوم نمیشد. هیچ کاروانی آماده نبود؛ حتی شک وجود داشت که آیا جاده ها قابل عبوراست یا نه، چون در جریان ماه برف باریده بود. برایم معلوم شد که بهترین برنامه عبارت از استخدام یک قافله باشی یا یک رهنمای کاروان بزرگ مانند یکی از چهار خدمۀ ما باشد؛ ما میتوانیم بدون معطلی به یک کاروان، بیکبارگی حرکت کرده و امیدوار بودم که امنیت کامل نیز داشته باشم. نواب نه به برنامۀ ما موافقت کرد و نه به سفر ما. او می خواست ما را برای یک ماه نگه دارد. با آنهم ما شخصی را بنام حیات پیدا کردیم، یک شخص تنومند، اما پیر و سالم که عمر خود را در عبور از هندوکش سپری کرده بود. وقتی نواب از تصمیم ما برای سفر با خبر گردید، از یکی از اقارب خود (امین الملک یک اشراف شاه محمود مرحوم که انتقالات تجارتی بین بخارا و روسیه را به عهده دارد) خواهش کرد که یکی از اشخاص مورد اعتماد خود را برای ما مهیا سازد. لذا تصمیم گرفته شد که یک برادر ناظر او بنام دولت و یک افغان محترم که او هم ناظر گفته میشد، ما را همراهی کنند. او در بخارا تجارت داشته و حتی به روسیه نیز رفت و آمد نموده است: حرکت ما باعث تشدید سفر او گردید. همه چیز خوب معلوم شده و ما بواسطۀ مهربانی نواب با نامه های به افغان های بخارا تامین شدیم. مهمترین آدم با نفوذ اینها بدرالدین بود. کارمند او در کابل که نامه ها را برایم آورد، مصمم بود بخاطر انجام چنین کاری با جامعۀ ما همراه گردد. او یک ملا بوده و نامش خدا داد بود. او توقف کرده و با ما شام خورد؛ اما اعلام داشت، صرفنظر ازاینکه عقلانیت ما بحیث یک ملت چقدراست، ما هیچگونه اندیشۀ درستی در بارۀ زندگی خوب نداریم. او غذا های انگلیسی ما را خوش نداشت که با آب پخته میشد و می گفت که فقط مناسب معیوبین است. خداداد یک آدم بسیار ذکی بوده، در هند و تاتار سفر کرده و با افسانه ها و روایات آسیائی آشنائی کامل داشت. او همچنان اقلیدس را مطالعه کرده بود که هموطنانش او را بخاطر حیرتی که در سر مردم ایجاد میکرد، بنام "عقل دزد" مینامیدند. او ریاضی را دوست نداشت و میخواست انگیزۀ ما را برای مطالعه آن بداند: او نشنیده بود که ریاضی باعث پیشرفت منطق و استدلال علم و دانش میشود؛ او فکر میکرد فقط کسانیکه اقلیدس را خوانده اند، عمیق تر میدانند. رئیس نیز نامه هایش را مهیا کرد؛ اما کمترین ارتباط در بین افغان ها و ازبیک ها وجود داشته و ما هیچگونه خدماتی دراین رابطه دریافت نکرده و نامه برای شاه بخارا نیز گم و یا دزدیده شده بود. یکی از درباریان دوست محمد خان که حاکم بامیان بود (بنام حاجی کاوکر) برای ما نامه های نوشت که کارآمد واقعی داشت، طوریکه بعدا معلوم شد. این مرد با وجودیکه در خدمت رئیس کابل بود، روابط بسیار دوستانه با برادر پشاورش داشت که توسط او برایش معرفی شده بودیم. من رابطه خود با او را مخفی نگه داشته بودم، او خدمات 50 سواره را پیشکش کرد که محتاطانه رد گردید.

 

بازرگانان شکارپوری

من قبل از عزیمت از کابل با یکتعداد بازرگانان هندو یا شکارپوری آشنا شدم. تمام تجارت آسیای مرکزی در دست این مردم بوده و نمایندگی های در استراخان و مشهد تا کلکته دارند. آنها یک نژاد زحمتکش بوده و در هیچ مسئلۀ دیگری بجز از کار خودشان و حفظ امنیت از طرف حکومت با وام دادن پول دخالت نمی کنند. آنها دارای قیافه خاص و بینی های بلند بوده و لباس بسیار چرکین می پوشند. یک تعداد محدود شان اجازه دارند که دستار بر سر کنند. آنها هرگز خانوادۀ خویش را از کشور خود نمی آورند که سند علیا بوده و بطور ثابت از طریق آن رفت و آمد میکنند که یک روحیۀ ملی را دربین شان نگه میدارد. در کابل، هشت تعمیر بزرگ نمایندگی مربوط این مردم است که کاملا جدا از سایر باشندگان هندو می باشد. آنها حدود 300 خانواده میباشند. من یکی از این بازرگانان شکارپوری را در جزیرۀ قیشم در خلیج فارس دیدم؛ هندو ها درآن کشور تحمل گردیده و من متیقین شدم که آنها در تمام پارس و حتی ترکیه گسترش دارند.

 

ترتیبات پولی

با موجودیت چنین نمایندگی های وسیع و پخش شده در حصص مختلف آسیا که ما باید می پیمودیم، فکر کردیم چندان وظیفه مشکلی نیست تا مسایل پولی خود را نیز عیار کنیم، یعنی ترتیباتی برای گرفتن و ذخیرۀ اموال ضروری حتی به فاصلۀ کمی دور از هند. مصارف ما کم بوده، سکه های طلای ما بطور محتاطانه در کمربندها و دستارهای ما بسته بوده و بعضی اوقات حتی به سلیپرهای ما انتقال می گردید. با وجودیکه ما آنرا در دروازۀ هر خانه میگذاشتیم، بازهم من همیشه چنین ذخیرۀ را تائید نمیکردم. من یک نامۀ اعتباری برای مجموعۀ 5 هزار روپیه قابل تادیه از خزانه داری عمومی لودیانه یا دهلی با خود داشتم؛ بازرگانان کابل در پذیرش آن درنگی نداشتند. آنها آمادگی خویش را برای اخذ آن در محل با طلا یا دادن خط به روسیه در سنت ماکایر (نیژنی نووگوراد)، استراخان یا بخارا نشان میدادند که من هیچ دلیلی برای سوال نداشتم: ما فرمایش را برای شهر آخری گرفتیم. بازرگانان از شدید ترین رازداری برخوردار بودند؛ اضطراب آنها به علت ظاهر فقیر ما غلبه نمی کرد؛ چون مالکیت اینقدر طلا با پوشیدن چنان لباس های درشت و ژنده ایکه ما بتن داشتیم، تطابق نمیکرد.

 

اثبات بزرگ مدنیت با تجارت

چه ثبوت لذت بخشی از خصوصیات عالی ملتی نصیب آدم میشود که نامه های حتی آنهائیکه تقریبا مثل گدایان معلوم میشوند، بدون درنگ دریک مرکز بیگانه و بسیار دور به نقد تبدیل میشود. بالاتر ازهمه، چقدر حیرت آور است، دریافت شود که گسترش تجارت بدون مزاحمت و وقفه در چنان مناطق وسیع و دور افتاده ای جریان دارد که دارای زبان، مذهب، عنعنه و قوانین مختلف از یکدیگر میباشند.

 

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل دوم - سفر به کابل

عزیمت از پشاور

ما بتاریخ 19 اپریل از سلطان محمد خان و پشاور رخصت گردیدیم. هیچ چیزی نمیتواند از مهربانی این نجیب زاده بالاتر باشد؛ حالا که او را ترک میکنیم، ما را در اختیار یک پارسی سپرده، یکی از کارمندان خودش که به خاطر ما به کابل فرستاده بود: او یک نامۀ او را به برادرش در کندهار و یکتعداد نامه های دیگر او را به چندین نفر در کابل رسانیده بود؛ او به عین ترتیب 6 ورق خالی مزین با مُهر خود را بما داد تا درصورت ضرورت به هر شخصی آشنای که بتواند کمکی بما کند، پُر نموده و بدهیم. چنین معامله، طوریکه ما تصور میکردیم، بخاطر سپاس گزاری از ما صورت گرفته است؛ اما من با مشکلات زیاد توانستم بالای رئیس غالب شوم تا یک جوره تفنگچۀ کم بها را برایش بدهم. من برای پسرش یک جعبۀ موسیقی دادم و او با این کار من افسوس خورد. وقتی خانۀ او را ترک کردیم، در حالت سواری برای ما آرزوی پیروزی و خوش بختی نمود؛ او میخواست به فاصلۀ زیادی ما را همراهی کند، اگر ما اعتراض نمی کردیم. تعداد زیاد اشخاص خوب اطرافیان او که با ایشان آشنا شده بودیم، ما را در مارش اول مان همراهی کردند، دربین آنها غلام قادر و میرعلم دو پسر یک قاضی لودیانه نیز بودند که مدیون خدمات نیک آنها به هنگام اقامت در پشاور بودیم.

خیبری ها

بصورت عام 5 راه مختلف به کابل وجود دارد؛ اما ما راهی را انتخاب کردیم که در کنار دریا بود، زیرا کوتل خیبر بخاطر عادت مردمان بی قانون آن امن نیست؛ لذا ما جلگۀ زیبای پشاور را به صوب موچنی ترک کردیم. درشهر با یکی از روسای کوهستان دوست شده بودیم و او اصرار میکرد که ما راه خیبر را در پیش گیریم؛ اما هیچکس نمیتواند بالای یک خیبری اعتماد داشته و این کار معقول پنداشته نمی شد. نادرشاه یکمقدار زیاد پول داد تا عبور امن او را از طریق تنگۀ مناطق آنها میسر سازد که حدود 18 میل طول داشته و بسیار قوی میباشد. من بسیار علاقه داشتم که این مردم را در حالت بومی آنها مشاهده کنم؛ اما آشنائی ما و آنهم با یک رئیس چیزی نبود که بتوان به آن اعتماد کرد. او یک شخص بلند قامت و لاغر اندام مثل سایر اعضای قبیله اش بوده و معتاد به الکول بود. او منطقۀ خود را "یاغستان" یا سرزمین یاغیان میگفت. من این شخص را در یکی از باغ های نزدیک پشاور همراهی کردم؛ جائیکه او از ما درخواست کرد تا در یک مجلس مشروب نوشی با او یکجا شویم؛ اما ما او و همرهانش را، حتی بدون نوشیدن الکول، به اندازۀ کافی درنده خو یافتیم.

گذرگاه دریای کابل

ما دریای کابل را بالاتر از موچنی در یک قایق عبور کردیم که در بالای مشک (پوست) های بادی قرار داشته و یک شیوۀ انتقال زود گذر و نا مطمئین است. عرض دریا فقط 250 یارد است، اما سرعت آن چنان زیاد بود که قبل از رسیدن به ساحل بیش از یک میل پائین برده شده بودیم. اسپ ها و یابو های حامل بار، دریا را عبور کردند. موچنی یک روستای عقب افتاده در تنگۀ وادی قراردارد که دریای کابل وارد جلگه میشود. پائین تر ازآن در مسیر خویش به اندوس به سه شاخه تقسیم میشود. عبوردریا با این قایق ها یک چیز معمول دراینجاست؛ اما دراینجا چند قایق دیگر هم وجود دارند که زایرین رونده به مکه غالبا در اکوره سوار شده و از طریق اندوس به بحر میرسند. مال التجاره هرگز از این مسیر فرستاده نمیشود؛ اما مهم است فهمید که یک مسیر آبی از نزدیکی کابل تا بحر وجود دارد.

کاروان

ما بتاریخ 23 تمام مسایل را برای پیشروی از منطقۀ مومندی ها و با مشوره با آنها آماده کردیم، یک قبیله غارتگر دیگر که وحشت و سبعیت آنها نسبت به خیبری های همسایۀ ایشان کمتر است. آنها برای هر مسلمان نیم روپیه و برای هر هندو دو چند آنرا تقاضا کردند؛ با آنهم زیاد قانع نبوده و درمورد توزیع آن به مشاجره پرداختند. ما مارش خویش را با تقلا از بالای تپه ها و سنگ ها آغاز کردیم، اما بزودی متوجه شدیم یکتعداد مسافران انفرادی که با اطفال خویش همراه بودند، فقط قبیلۀ آنها برای امنیت ایشان کافی بود.

منظره های دریای کابل

پس از یک مارش خسته کننده دربالای کوتل ها خود را دربالای دریای کابل دیدیم که باید بار دیگر ازآن عبور می کردیم. ما حالا منظرۀ کاملی از شیوۀ سفر و تعاملات پیشرو داشتیم. ما همیشه بصورت کتلوی حرکت می کردم؛ وقتی در زیر آفتاب سوزان به ساحل دریا رسیدیم، هیچ وسیلۀ عبور ازآن نداشتیم، تا اینکه دوستان مومندی خویش را دوباره راضی سازیم. ما در زیر سایۀ یکتعداد سنگ های دراز کشیدیم که از پرتگاه های به ارتفاع حدود 2 هزار فت پائین افتیده و در مقابل ما دریای کابل با سرعت زیاد جریان داشت. عرض آن بیش از 120 یارد نبود. طرف های ظهر کوهستانیان 8 یا 10 مَشک آورده و ما به عبور دریا شروع  کردیم؛ اما پس از عبور شب فرا رسیده و بعدا ما با علف های کوهها آتش روشن کردیم تا به همسایگان و امنیت قایق ها اطمینان دهیم. گذرگاه دریا خسته کننده و دشوار بود: در بعضی جاها سرعت آب چنان زیاد بود که باعث حرکت مخالف (گردابی) شده و ما را چرخ میداد و راضی بودیم، زیرا برای ما گفته شده بود که اگر کمی پائین تر برویم، یک گردابی وجود دارد که اگر در دایرۀ آن گیر شویم، ممکن است گرسنه و سرگیجه یکروز درآن چرخ بخوریم. ما همه ازاین زحمت رها شده بودیم، با وجودیکه بعضی مسافران پائین تر برده شده بودند و ما هم در گرداب های کوچکتر چندین چرخ خوردیم. دراینجا کدام روستا یا مردمی در هر دو ساحل دریا وجود ندارد؛ ما قالی های خود را دربالای زمین هموار کرده و یک شب راحتی را پس از خستگی روز قلبا لذت بردیم. صدای جریان آرامبخش آب بزودی اکثریت ما را به خواب برده و به هنگام نیمه شب هیچ چیزی شنیده نمیشد، بجز از فریاد های کوهستانیان که در بالای سنگ های روبروی ما قرار داشته و تا روشنائی روز ناظر ما بودند. آنها واقعا یک دستۀ گلوبران بنظر رسیده و چقدر جالب است که شاهد احترام خود به مقابل آنها باشیم. رئیس آنها یک گردن کلفت ژنده پوش بدون دستار و سوار بر یک اسپ بود: او مورد ستایش قرار گرفته و هدایائی برایش داده شد؛ اما زیاد دور نرفته بودیم که همگی آنهائی را مسخره می کردند که ما آنها را نوازش کرده بودیم. روحیۀ دسته را میتوان از یک پیرمرد کشف کرد، کسیکه اسپ خود را به داخل یک مزرعه گندم در کنار منطقه مومند رانده و فریاد زد، "بخور حیوان خوب من؛ رذیلان مومندی قسمت اعظم ثروت مرا در زمان شان خورده بودند".

کوهها

پس از قرار داشتن حدود 8 ساعت در زیر آفتاب سوزان، صبح روز بعد از طریق یک جادۀ سنگی و دشوار به دکه رسیده و پس از ظهر به هزارنو رسیدیم، یک مسیر روبالائی که حدود 20 میل بود. ما با رسیدن به دکه بخش عمدۀ مشکلات خویش در مسیر کابل را از میان برداشته بودیم. منظرۀ از بالای یک کوتل کوه، قبل از اینکه به وادی کابل پائین شویم، بسیار مجلل بود. ما میتوانستیم شهر جلال آباد را به فاصله حدود 40 میل ببینیم و دریای با مسیر مارپیچی که با عبور خود آنرا به جزایر متعدد و حاصل خیز تقسیم نموده بود. سفید کوه تاج خود را در یکجانب و کوههای برج مانندی نورگیل یا کنر در جانب دیگر گسترانیده است؛ افغان ها معتقد اند که کشتی نوح پس از توفان در اینجا نشسته و این کوه ارارت افغانستان با ارتفاع بزرگ آن دقیقا متمایزاست: که با برف های دایمی پوشیده است.

سنگ اورنوس

یک سنگ منزوی نچندان دور از این محل که بنام ناوگی یاد میشود در باجور قرار دارد و به فکر من به توضیح آرین در بارۀ سنگ مشهور اورنوس جواب میدهد که بدون تردید درآن همسایگی قرار دارد. گفته شده که آن سنگ غیرقابل دسترس است، مگر ازطریق یک جاده قوی و مرتفع و آنقدر بزرگ میباشد که غلۀ یک گاریزون را تولید و همچنان ذخیرۀ کافی آب دارد که دقیقا گزارش اورنوس است. این همچنان در محدودۀ 20 میل از باجور قراردارد؛ برای ما گفته شد که شهروندان بازاریا (که باید باجور باشد) برای امنیت خود درشب به آورنوس فرار کردند. من کوه ناوگی را ندیده ام.

ایجاد کوهها

کوههای موچنی سنگ ریگی اند: در بالای کوتل ها رگه های کوارتز وجود دارد. در بستر دریای کابل سنگ ها گرانیت اند؛ در بالای روستای دکه تشکیل میکا (سنگ نسوز) دیده میشود که در طبقات عمودی واقع میشود. یک بوی عطر گوارا از علف ها و بته ها به مشام میرسید. یک بته بسیارمشابه جاروب بود؛ دیگری مشابه گل زنبق یا سوسن بود که مردم را با بوریا برای ساختمان کلبه ها و صندل ها (سرپائی) برای پاهایشان تامین میکند که بواسطه ریسمانی از عین مواد محکم میشوند. تشنگی و خستگی ما با یک نبات نوع ترشک رفع می گردید که ما آنرا بسیار مفید یافته، جمع آوری کرده و به هنگام بالا روی در کوه ها می خوردیم. چراگاه اینجا برای گوسفندان بسیار مطلوب بوده و گوشت های مزه دار پشاور مربوط مساله ای اینجاست.

ملاقات با رئیس مومند

ما قبل از ترک دکه ملاقاتی با رئیس مومند، سعادت خان لعلپور داشتیم، یک مرد زیبا دارای حدود 30 سال و قیافۀ خوش مشرب. ما در زیر یک درخت توت در بالای یک کت یا چارپائی برای نیم ساعت نشستیم؛ او اصرار داشت که دریا را عبور کرده و چند روز مهمان او باشیم تا ما را با باز (شاهین) های خود سرگرم و خوش نگه دارد، در حالیکه یکتعداد آن بواسطه خدمه هایش انتقال داده میشد. ما این دعوت مدنی او را به بهانۀ سفر خویش نپذیرفتیم. من بعدا دانستم که این مومند متبسم خود را با کشتن دو برادرزادۀ جوان و مادر ایشان به ریاست طایفۀ خویش ارتقا داده است.

مدنیت یک خیبری

ما در هزارنو یک خیبری را ملاقات کردیم که با او یکمقدار آشنائی در پنجاب پیدا کرده بودیم، جائیکه او بحیث پیک یا پیامرسان برای رنجیت سنگه خدمت میکرد. او به مجرد شنیدن خبر رسیدن ما، پیدا شده و با گرفتن پا و ریش ما صمیمیت نشان داده و با پارسی اندکی که صحبت میکرد، گفت که باید مهمان او شده و به خانه او در روستا برویم که با خوشی پذیرفته شد. او بد چهره ترین یک موجود با ابروهای پائین و چشم های گود (چقور) بود: او چند روز قبل از ما رسیده بود و دو پسر داشت که هیچکدام را برای 14 سال ندیده بود. او با وجودیکه دو بار به کابل نامه ها برده و از جوار خانه و روستای بومی خود گذشته بود، هرگز توقف و پرسان نکرده بود. او حالا به منطقه خود برگشته بود.

حادثه

پس از یک مارش خسته کنندۀ 12 ساعته در بالای زین، که سه ساعت آن در انتظار به پس ماندگان مصرف شد، در صبح 26 به جلال آباد رسیدیم. وقتی ما سرخ دیوار را عبور کردیم، جائیکه کاروان ها بعضا غارت میشوند، رهنمای پارسی ما یا برای نشان دادن جسارت خود یا حالت غیرمنظم روحی اش، خوش داشت که مورد حملۀ دزدان قرار گیرد. او با کارابین خود فیر نموده و تا وقت رسیدن کسانیکه در عقب بودند، یک داستان طویل جرات و دلاوری خود را تکمیل کرد؛ طوریکه او یکی از دزدان را با نوک تفنگ خود مجازات کرده و از خطری نجات یافته که مرمی دشمن صدا کنان از گوش او عبور کرده است! پیروان او به شجاعتش کف زده و من هم سهم تحسین خود را ادا کردم. این استثنائی معلوم میشد که پارسی به تنهائی رهزنان را دیده باشد: اما تمام مسئله بطور خصوصی توسط یک عضو کاروان توضیح داده شد که این آقا میخواست ثبوت شجاعت خود را در جائی نشان دهد که ما از خطر دور شده بودیم.

باد سام

مسیر ما از هزارنو تا جلال آباد ازطریق یک زمین سنگی پهن بود که قسمتی ازآن بنام "دشت" یا جلگۀ بتی کوت نامیده شده و با داشتن باد سام یا "سموم" شهرت دارد که در موسم داغ می وزد، درحالیکه کوه های هردو جانب با برف های دایمی پوشیده است. بومیان این منطقه می گویند که سموم بصورت عام کشنده است. اما مسافران که بهبود یافته اند، می گویند که این باد ها مثل یک باد سرد حمله کرده و انسان را بی حس میسازد. انداختن آب با شدت زیاد در دهن بعضا مریض را بهبود بخشیده و یک آتش روشن در کنارش نیز تاثیر خوب دارد. شکر و آلوی خشک بخارا نیز مفاد دارد. اسپ ها و حیوانات نیز مانند مردان در معرض سموم قرار دارند؛ گفته میشود گوشت کسانیکه قربانی این حادثه میشوند بسیار نرم و متعفن شده، اندام ها از همدیگر جدا گردیده و موی آنها به بسیار آسانی از بدن شان کنده میشود. این باد سام در ارتفاعات کابل ناشناخته بوده و فقط محدود به جلگۀ بتی کوت است که توضیح گردید. تاثیر این باد در شب نیز مانند روز خطرناک است؛ در تابستان وقتی آفتاب در بالای افق باشد، هیچ کسی حتی به فکر سفر نمی باشد. در یک دستۀ 30 یا 40 نفری فقط یک نفر ممکن است مورد حمله قرار گیرد: نه آنهائیکه در مقابل هرگونه تغیر اقلیم حساس هستند. این میتواند به سادگی تاثیر حرارت بالای یک حالت معین بدن باشد.

ما در موسم داغ و باد سام سفر نمی کردیم؛ اما ما دراین مارش با یکی از توفان های باد و خاکی برخوردیم که در کشورهای نزدیک حاره معمول است. این در حال حاضر با یک پدیدۀ خاص همراه است: ابرهای گرد از جوانب مخالف قطب با هم تقرب کرده و وقتی با هم برمی خورند، جهات متفاوت را اختیار می کنند. این را شاید بتوان دلیل موجودیت گردباد در جلگه های پائین با وسعت حدود 12 یا 15 میل با کوه های مرتفع در هرجانب دانست. ما دریافتیم که جلال آباد غرق بارندگی بوده و از آن فرار کردیم.

آثار باستانی

ما دریک کوه شمال دریای کابل و روستای بوسول {بهسود؟} بعضی حفاری های بزرگ در سنگ ها را مشاهده کردیم که به روزگار کافرها ربط داده میشود. این مغاره ها در گروپ ها کنده شده، مدخل هر کدام جدا بوده و تقریبا به اندازۀ یک دروازۀ عام می باشد. آنها شاید دربرگیرندۀ چندین روستا باشند، زیرا چنین معلوم میشود که درتمام آسیا در چنین محلات حفاری مردم سکونت می کردند؛ طوریکه ما از گزارش غار نشینان داده شده بواسطه مورخین مختلف میدانیم. من فرض نمی کنم که ما بتوانیم یک استنتاجی به ارتباط مردم و موجودیت چنین حالت در کشور های مختلف استخراج کنیم، چون این موضوع به ملت های بسیار غیرمدنی مربوط میشود که برای آنها یک غار در سنگ، نسبت به یک کلبه در بالای یک جلگه، امن ترین مسکن در یک جامعه نا آرام بوده است. در نزدیکی های جلال آباد 7 برج مدور وجود دارد؛ اما ساختمان آنها از "استوپۀ" که من توضیح دادم، فرق دارد. گفته میشود که آنها باستانی بوده و سکه های بسیار بزرگ مسی در نزدیک آنها پیدا شده است. در منطقۀ لغمان بین جلال آباد و کوهها مردم به مقبرۀ میترلام یا لامیک، پدر نوح اشاره می کنند. بعضی ها محل را به عصر کافرها رجعت میدهند؛ اما مسلمان های خوب به این راضی اند که این مقبرۀ یک پیغمبر بوده و فقط سه مقبرۀ دیگر در روی زمین وجود دارد.

جلال آباد

ما چند روز در جلال آباد توقف کردیم، یکی از کثیف ترین محلاتی که من در شرق دیدم. اینجا یک شهر کوچک و یک بازار دارای 50 دکان بوده و نفوس آن حدود 2 هزار نفر است؛ اما تعداد آنها در موسم سرما ده چند افزایش می یابد، زیرا مردم از کوه های اطراف به اینجا می آیند. جلال آباد مسکن یک رئیس خانوادۀ بارکزی است که عواید حدود 7 لک روپیه در سال دارد. دریای کابل به فاصلۀ یکچهارم میل از شمال شهر گذشته، حدود 150 یارد عرض داشته و قابل عبور نیست.

کوههای برفی

کوههای برفی در شمال و جنوب جلال آباد وجود دارد که موازی همدیگر اند. سلسلۀ جنوبی بنام سفید کوه یاد شده و غالبا بنام راجگل نیز شناخته میشود. اندازۀ آن بطرف شرق کم شده و قبل از رسیدن به دکه برف های خود را از دست میدهد. در نقاط بلند آن برف همیشه وجود داشته و ارتفاع آن حدود 15 هزار فت دراین عرض البلد میباشد. درشمال جلال آّباد کوه های مشهور نورگیل وجود دارد که قبلا ذکر شد و حدود 30 میل دور است؛ بطرف شمالغرب آن قله های مرتفع هندوکش دیده میشود.

بالا باغ

 ما دریای کابل را ترک کرده، یک وادی را عبور نموده، به بالاباغ رسیده و حالا میتوانیم باغ های غنی را تشخیص دهیم که در زیر کوه های برفی قرار داشته و انارهای مشهور بیدانه را تولید میکند که به هند صادر میشود. ما در یک تاکستان توقف کردیم. تاکهای این منطقه قطع یا شاخه بری نشده و اجازه داده میشود که به بلندترین درخت ها بالا شده و در بالاباغ در درخت های سروی بالا میشود که حدود 80 فت ارتفاع دارد. انگورهای که اینطور تولید میشوند نسبت به آنهائی که در چوکات ها میرویند، مرغوب نیستند. در بالا باغ باران باریده و محلۀ ما نسبت به اینکه گوارا باشد، بیشتر رومانتیک بود؛ به همین علت مجبور شدیم به هنگام غروب و جستجوی پناگاه به یک مسجد پناه ببریم.

برخورد مردم

قرار معلوم مردم کاملا مشغول مراسم مذهبی و مسایل دنیوی خویش بودند تا اینکه به فکر ما باشند و تا کنون کمترین برخورد نادرست از هیچ کسی دراین مملکت ندیده ایم: با وجودیکه هر طرف قدم میزدیم. قرار معلوم آنها کمترین تعصبی به مقابل یک عیسوی نداشته و من هرگز از لب های ایشان نام سگ یا کافر را نشنیدم که بطور غالب در آثار تعداد زیاد سیاحان دیده میشود. "هرمملکت رسوم خویش را دارد"، یک ضرب المثل دربین ایشان است؛ قرارمعلوم مسلمان های افغان نسبت به هندوهای شهروند خود احترام بیشتری به عیسویان دارند. آنها ما را "مردم صاحب کتاب" مینامند، درحالیکه هندوان را جاهل و بی پیغمبر میدانند.

گندمک، مناطق سرد

ما به گندمک رسیدیم که مرز بین مناطق گرم و سرد است. گفته میشود که در یکجانب جویبار برف و در جانب دیگر آن باران میبارد. زندگی سبزیجات شکل جدیدی دارد؛ گندم که در جلال آباد درو شده بود، فقط حدود 3 انچ در گندمک بود. درحالیکه فاصله بیش از 25 میل نمی باشد. ما دربین شبدر گلهای سفید مروارید را کشف کردیم؛ کوهها که بیش از ده میل فاصله نداشتند پوشیده با جنگل های کاج بوده و حدود یک هزار فت پائین تر از محدودۀ برف قرار داشتند؛ ما در هوای آزاد به لباس اضافی نیاز داشتیم. مسافران نظر به تغیر ارتفاع مواجه به انواع مشکلاتی میشوند که تابع مزاج یا حالت افراد است. امشب یک گربه لقمۀ من را ربود، درحالیکه میخواستم آنرا فرو ببرم؛ من هنوز هم احساس گرسنگی با نان و آب دارم درحالیکه فکر می کردم دریک طویلۀ کثیف نان می خورم: با آنهم با دریافت چنین مکانی خود را خوشبخت احساس می کردیم. میخواهم از نان (خشک) این منطقه ستایش کنم که آنها خمیر و پختن را مطابق ذایقه می کنند.

باغ نیمله: میدان جنگ

ما به فاصلۀ حدود 3 میل از گندمک از باغ نیمله عبور کردیم و آن بخاطر میدان جنگی مشهور است که درآن شاه شجاع الملک تاج خود را درسال 1809 از دست داد. باغ در یک وادی کاملا مزروع و محاط به کوههای خالی واقع است. این یک محل زیبا است؛ درخت ها تماما به یک ارتفاع قطع یا شاخه بری شده، سایۀ زیر آنها دربرگیرندۀ انواع گل ها بوده و دربین آنها گل نرگس به وفرت روئیده است. این محل باوجودیکه تزئینات هنری دارد بطور نادرستی برای جنگ انتخاب شده و بخت جنگ بطور عجیبی هوسبازانه یا نامعین بوده است. شجاع تاج خود را باخته و وزیر او از یک ارتشی شکست می خورد که ده مرتبه نسبت به ارتش او ضعیف بوده است. او هرگز به فکر چنین نتیجۀ نبوده است، زیرا او تمام جواهرات و ثروت خود را همرای خود آورده و فقط با نجات زندگی خود خوش بوده است. فتح خان وزیر محمود که این پیروزی را برای آقای خود میسر میسازد، او را دربالای یک از فیل های دولتی می نشاند که برای شاه آماده شده و به این ترتیب ادعای پیروزی میکند. شجاع به منطقۀ خیبر فرار کرده و از آن زمان ببعد در تمام تلاش هایش برای تسخیر دوبارۀ سلطنت ناکام بوده است.

شیوۀ نگهداری اسپ ها درکابل

هیچ چیزی یک بیگانه دراین مملکت را بیش از شیوۀ نگهداری اسپ هایشان آزار نمی دهد که نسبت به هند بسیار فرق دارد. اینها هرگز زین را درجریان روز از پشت اسپ دور نمی کنند، چون فکرمیکنند آرامش خوبی برای اسپ درشب میدهد. اینها هرگز یک اسپ را برای قدم زدن به پائین و بالا نمی برند، بلکه یا سوار می شوند یا می گذارند در یک دایره بگردد تا سرد شود. آنها دراین موسم برایش هیچ دانه (غله) نداده، او را با جو سبزی تغذیه می کنند که هنوز سر نکشیده است. آنها 8 یا 10 اسپ را در دو ریسمان بسته می کنند که در یک خط موازی با یکدیگر قرار دارند. اینها همیشه یک گره در دم اسپ زده و قسمت عقبی اسپ را تمام وقت با یک الیاف پاک و حاشیۀ ابریشمی میپوشانند که بواسطۀ پاردم نگه داشته میشود. اینها زین های ازبیکی استفاده میکنند که مشابه خود مان بوده، آنها را موافق یافته و همیشه استفاده کرده ام. سواران تازیانه را به بند دست خود بسته میکنند. افغانها مراقبت جدی از اسپ های خود میکنند، اما آنها را با مساله جات پرورش نمیدهند، طوریکه در هند انجام داده و همیشه در شرایط عالی نگه میدارند.

جگدلک

ما از سرخرود گذشته و مارش خود را تا جگدلک ادامه دادیم، از طریق یک پل با تعداد زیاد جویبارهای کوچک گذشتیم که برف ذوب شدۀ سفیدکوه را به این جویبار ها می ریزاند. آبهای تمام آنها سرخرنگ است: به همین علت نام آن سرخرود است. منطقۀ لخت و رقت بار است. جگدلک یک محل رنجور با چند غار برای یک روستا است. دراینجا ضرب المثلی وجود دارد که توصیف حالت فلاکت باری آنست: "وقتی چوب جگدلک شروع به سوختن می کند، شما طلا ذوب می کنید": چون دراین کوههای غم افزا هیچ چوبی وجود ندارد. ما در زیر یک بیشۀ درختان توقف کردیم که بحیث محل کور نمودن زمان شاه یکی از شاهان کابل مشهور است.

پسته خانه های امپراتورها

ما در مسیر خویش میتوانستیم جاده ها و پسته خانه های را تشخیص دهیم که درهر 5 یا 6 میل توسط امپراتورهای مغول ساخته شده بوده تا ارتباط بین دهلی و کابل را زنده نگه دارند. آنها را حتی میتوان به امتداد کوهها تا بلخ ردیابی کرد؛ چون همایون و اورنگزیب هردو در ایام جوانی خویش حاکمان آن مملکت ها بودند. چه اندیشۀ را میتوان از عظمت امپراتوری مغول الهام گرفت! ما دراینجا یک سیستم ارتباطات بین دورترین ولایات را بصورت دقیق مانند ایستگاههای قیصرها داریم.

غلجی های آواره

ما در مسیر خود به کابل هزاران گوسفندی را دیدیم که مربوط غلجی های کوچی یا یک قبیلۀ افغان بوده و حالا با دورشدن برف از زمین ها رمه های خود را به طرف هندوکش رانده و تابستان را می گذرانند. هیچ جای دیگری نمیتواند چراگاه خوبتر ازآن باشد.

منظرۀ چراگاهها

آدم های کلان گوسفند ها را دنبال کرده و طوریکه آنها در حاشیۀ کوهها مصروف چریدن بودند، بچه ها و دخترها به فاصلۀ حدود یک یا دو میل در عقب آنها قرار داشته و سرپرستی بره های جوان را به عهده داشتند. یک بز یا گوسفند پیر پیش آهنگ آنها بوده و آدم های جوان آنها را با تعویض علف کمک میکردند. یکتعداد اطفال آنقدر کوچک بودند که به مشکل میتوانستند راه بروند، اما خوشی ورزش باعث تشویق آنها میشد. ما در حاشیۀ جاده تعداد زیاد قرارگاه ها را عبور کردیم، جائیکه آنها حرکت یا باربندی می کردند. افغان ها دارای خیمه های پست سیاه یا نصواری اند. زنها تمام کارها را برای شوهران تنبل خود انجام داده، شترها را بار کرده و میراندند: آنها در واقعیت بانوان تیره رنگی بوده، با تمام زندگی دهاتی و بی تجملی خویش زیبائی چندانی ندارند. آنها کاملا پوشیده و دارای کفش های با میخ های بزرگ آهنی در کف هایشان بودند. اطفال بصورت غیرمعمول صحتمند و چاق بوده و گفته میشود که این مردم آواره تا زمانیکه به سن 20 سالگی نرسند، ازدواج نمی کنند.

اسپهان و داستان فتح خان

پس از عبور از سرخرود ما به اسپهان رسیدیم، یک روستای که نشاندهندۀ شکست دیگر شجاع است، اما پیش از آنکه تخت را بدست بیاورد. داستانی در بارۀ وزیر فتح خان گفته میشود، کسیکه از تعویض دراین میدان جنگ توسط اشراف زادگان درانی ترسیده و به مقام وزارت رسیده بود. این فرد که نامش میرعالم بوده، دریک مورد قبلی فتح خان را دشنام داده و حتی یکی از دندان های پیش روی او را شکستانده بوده است. این زخم با وجود تمام هویدائی آن عفو می گردد، چون او پس از آن پس با یک خواهر وزیر ازدواج می کند؛ اما اتحاد فقط بخاطری صورت گرفته که فتح خان بتواند مقصد خویش را به آسانی اجرا کند. او شب قبل از جنگ شوهرخواهر خود را اسیر گرفته و به قتل میرساند. یکتعداد سنگ های که دراینجا بنام "توده" یاد میشود، نشان دهندۀ صحنۀ قتل است. خواهر وزیر خود را بالای پاهای برادر خود انداخته و می پرسد که چرا شوهر او را به قتل رسانده است؟ او میگوید، "چه!"، "تو احترام زیادی به شوهر خود نسبت به عزت برادر خود داری. به دندان شکستۀ من ببین و بدان که دشنام او حالا تلافی گردید. اگر تو با مرگ یک شوهر غمگین هستی، من تو را به یک رانندۀ قاطر عروسی می کنم". این حادثه به تنهائی ترسیم بدی از احساس و شیوۀ خشن افغان ها نیست. گفتار دیگری در بین آنها ترس بیشتری ایجاد می کند، بخصوص وقتی یک سازش ظاهری بواسطه ازدواج متقابل صورت می گیرد.

کوتل لته بند

ما درنیمه شب 30 به کوتل لته بند رسیدیم که از بالای آن بار اول شهر کابل، به فاصله 25 میل، قابل دید و نمودار شد. کوتل حدود 6 میل طول داشته و جاده در بالای سنگ های مدور سست ادامه مییابد. ما در محلی بنام "کبک چشمه" توقف کرده و دریک شب سرد و بدون پناگاه خواب کردیم. شاهین شخص رهنمای ما به علت سردی از بین رفته و باعث غمگینی بزرگ او گردید. لته به معنی تکه یا پارچه بوده و این کوتل بخاطری به این نام یاد شده که از یکتعداد مسافران فقط تکه های لباس شان در بته های این کوتل باقی مانده است. درموسم زمستان برف این مسیر را مسدود میسازد.

رسیدن به کابل

ما با ستارۀ صبح بیدار شده و سفر خود را شروع کردیم، اما تا ظهر نتوانستیم به کابل برسیم. تقرب به این شهر مشهور چیزی نیست بجز از اینکه خود را در زیر سایۀ بازار مقبول آن یافته و فکر کردم که در پایتخت یک امپراتوری قرار دارم. ما در مسیر خود از روستای بتخاک گذشتیم، جائیکه گفته میشود، محمود غزنی به هنگام بازگشت از هند مجسمۀ هندی پربهای که از سومنات مشهور آورده بود، زیر خاک می کند. ما در کابل بطور مستقیم به خانۀ نواب جبارخان برادر حاکم پیش رفتیم که ما را قلبا پذیرائی کرده و غرض نان شب به بازار فرستاد که من لذت بردم. همراه بیچارۀ من که صحتش پس از عبور اندوس خراب شده بود، حالا قوت او کاملا به تحلیل رفته بود. تردیدی در مورد تفتیش بار ما در گمرک بوجود آمد، اما من محتاطانه قضاوت کرده و فقر خویش را به نمایش گذاشتم تا اجازه ندهم برنامه های به مقابل ثروت فرضی ما تشکیل بدهند. ما با وجودیکه آماده تفتیش نبودیم؛ کتابها و زاویه سنج من با یکتعداد بوتلها و لوازم دکتور در معرض تفتیش شهروندان گذاشته شده بود. به آنها ضرری نرساندند، اما پس از نمایش چنین وسایل پیچیده و غامض بدون شک ما را بحیث ساحران معرفی کردند.

محمد شریف رهنمای شما

رهنمای با ارزش ما پس ازتسلیمی امن ما به نواب اجازه گرفت تا ما را ترک کرده و از شهر بومی خود لذت ببرد که آنرا برای 8 سال ندیده بود. محمد شریف کسی است که میتوان او را یک دوست خوب نامید. او با وجودیکه یک مرد جوان است، یک تاجر بوده و از شکار با شاهین لذت میبرد. او فربه و متورم بوده و ممکن بود هر صبح او را با شاهین ها و اشاره گر در پاشنه هایش دید. او لذایذ خود را مخفی نگه میداشت. من بهنگام ورود به کابل هرگز پسری را بیش از او خوشحال ندیدم؛ او نمی توانست چیز دیگری در توصیف آن بگوید، مگر اینکه بهشت است. او یکی از بهترین مسافر همراه بوده و نشانۀ یک پارسی را به گرمی و احساس خوب یک افغان افزوده بود. یک حادثه به هنگام ورود ما به کابل اتفاق افتاد که باعث خوشحالی مردان دیگر نسبت به او گردید. یک گدا او را شناخته، در نیم میلی دروازۀ شهر شروع به درخواست خیرات از او کرده و او را با نام به خانۀ خودش خوشامد میگفت. محمد شریف با اشارۀ سر به خدمۀ خود گفت، "برای این فقیر یک مقدار پول بده"؛ درک این مسئلۀ مشکل بود که تاجر یا گدا بیشتر خوشحال بود. رهنمای ما بعدا بدرود گفت، با توصیۀ اینکه ما به هیچ کسی بجز از خدمه های داوطلب خدمت خود اعتماد نکنیم، چون او اعتبار زیادی بالای شهروندان وطن خود نداشت. او وعده داد که ما باید یک شام با او باشیم و من از او بخاطر توصیه و توجه اش تشکر کردم.

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل اول - پشاور

ورود به مملکت افغان ها

 پیش از اینکه داخل منطقۀ افغانها شویم، لازم بود ترتیباتی رویدست گرفته شود؛ زیرا افغان ها و سیکه ها مشغول دشمنی عمیق و ریشه دار به مقابل یکدیگر بودند. در اتک، نامۀ دوستانۀ از رئیس پشاور برای ما رسید که حاوی تمنیات نیک او بود. لذا من هم با فرستادن نامۀ عنوانی سلطان محمد خان از تمایل خود و درخواست حمایۀ او اطلاع دادم. به عین ترتیب، معرفی نامۀ دیگری از طرف رنجیت سنگه به رئیس اکوره فرستادم؛ اما قدرت در این مناطق آنقدر بی ثبات و ناپایدار است که آن شخص در جریان سفر چند هفتۀ ما از لاهور، معزول شده بود: اما شخص غاصب راه مکالمه را باز کرده، مهربانی نموده و یک دسته را به ملاقات ما فرستاد. رعایای رنجیت سنگه ما را تا مرزهای ایشان مشایعت کردند که سه میل از اندوس {رود سند} فاصله داشت؛ ما دراینجا افغان ها را دیدیم. هیچ دستۀ نزدیک نمی گردید و ما به فاصلۀ حدود 300 یارد از همدیگر ایستاده شدیم. سیکه ها پیام "وگروجی فوتیح" خویش را برای ما ابراز داشتند که مترادف "سه سلامی" ما است؛ ما پیشروی کرده و خود را تسلیم مسلمانان کردیم؛ آنها گفتند، السلام علیکم!

ما سفر خویش را با مردم جدید، یعنی ختک ها یا یک نژاد بی قانون به اکوره آغاز نموده و درآن روستا پیاده شدیم که به علت تاخت و تازهای مداوم سیکه ها تقریبا بی سکنه شده بود. رئیس که منتظر ما بود، عدم رضائیت خود را بخاطر خریداری یکمقدار مواد از بازار ابراز داشت، چون این موضوع بازتاب دهندۀ مهمان نوازی او بود. من از او پوزش خواسته و این غلطی خود را نتیجۀ عدم آگاهی از رسوم افغان ها دانسته و به هنگام پیشروی افزودم که مهمان نوازی ختک های اکوره را فراموش نخواهم کرد. رئیس ما را ترک نموده و اظهار داشت که ما خود را مانند تخم های زیر سینۀ یک ماکیان در امن احساس کنیم؛ یک تشبیه کاملا خانگی که در صداقت آن هیچگونه تردیدی نمیتوان داشت. در همین جا بود که مورکرافت بیچاره و دستۀ او با بعضی مشکلات جدی مواجه گشته و مجبور بودند که راه خود را از طریق جنگ بگشایند. ما دراینجا نامۀ دومی از رئیس پشاور گرفتیم که بسیار رضائیت بخش و شامل یک جواب دوستانه بود، بدون اینکه هیچیک از معرفی نامه های ما را گرفته باشد که ما با خود داشتیم. این نامه نشان دهندۀ برخورد صمیمانۀ کسی بود که انتظار ما را داشت.

تدابیر احتیاطی

ما حالا قلمروی هندوستان را ترک کرده و داخل سرزمینی شدیم که شور و شوق اصلی آنها غارت اموال همسایگان شان می باشد؛ لذا ما با بارهای خود مارش کردیم. یکتعداد خدمه های ما در جریان شب نیز به دیدبانان منظم تقسیم شدند. ما دو نفر افغان، دو نفر هندی و دو نفر بومی کشمیری داشتیم. یک کشمیری با یک هندی و صادق ترین با تنبل ترین جوره میشد؛ در حالیکه خود ما نگهبانان را مراقبت و نظارت می کردیم. مردان ما با این وضع نظامی قلبا می خندیدند؛ اما این وضع از این ببعد در تمام مسافرت های ما اجرا می گردید. خود ما نیز حالا مانند بومیان زندگی نموده و شکایتی از سختی زمین و کلبه های رقت باری نداشتیم که بعضا در آنها توقف می کردیم. من همچنان اشیای با ارزش خود را در جائی بسته کردم که بعدا یک شیوۀ هنرمندانه از آب درآمد: یک نامۀ اعتباری به ارزش 5 هزار روپیه را در بازوی چپم بسته بودم، به نحوی که آسیائی ها تومار یا تعویذ های خود را بسته می کنند. گذرنامۀ چند زبانۀ خود را در بازوی راستم و کیسۀ طلاهایم را به دور کمرم بسته بودم. من همچنان یک قسمت پول آمادۀ خود را در بین خدمه هایم تقسیم نموده، آزمایش ایشان چنان کامل و دقیق بود که هرگز یک سکۀ خویش را در تمام سفر گم نکرده و چنان خدمه های قابل اعتماد در بین مردانی پیدا کرده بودیم که شاید به فکر تخریب و خیانت ما بودند. ما به آنها اعتماد کرده و آنها به باور ما امتحان دادند. یکی از خدمه هایم بنام غلام حُسُن که بومی سورت بود، درتمام طول مسافرت با من بوده، غذایم را طبخ کرده و هرگز شکایتی از وظایف خویش بر زبان نیاورد. او حالا با من در انگلستان است.

نامۀ خدا حافظی به رنجیت سنگه

رهنمای ما از طرف رنجیت سنگه، ما را  در اکوره ترک کرد. نام او چونی لال و یک برهمن بسیار بی آزار بوده و قرار معلوم در مسافرت به امتداد اندوس زیاد آرام نبود. من برایش یک نامۀ خداحافظی به آقایش دادم؛ چون آقای او از برداشت من نسبت به معادن نمک پنجاب و بهترین وسیلۀ مفاد از آن نوشته بود، برایش یک لیست طویل انحصارات نمک را داده و گفتم که بهتر است مالیۀ بلند را در مورد نمک نسبت به غله وضع کند. من همچنان برایش نوشتم که سلسله کوه- نمک نیز مانند وادی کشمیر یک قسمت با ارزش قلمروی او است؛ اما من باور ندارم که جناب عالی به توضیح زیاد ضرورت داشته باشد، چون تدابیری را که من در معادن دیدم، عملا به اثبات رسیده بود.

میدان های جنگ

ما درمسیر خود به اکوره از یک میدان جنگ گذشتیم، در روستای کوچک سیدو که 8 هزار سیکه در مقابل جمعیت خشمگین 150 هزار مسلمان دفاع می کند. بود-سنگه فرمانده آنها با اعمار استحکامات کوچک از سنگ های سست، طوری خود را از تهلکه نجات میدهد که حتی باعث تحسین دشمنان او میشود. ما حالا از این محل بازدید نموده و استخوان های سفید شدۀ اسپ های را دیدیم که در روی زمین افتاده بود. ما در مارش بعدی ا ز میدان مشهور (جنگ) نوشهره عبور کردیم که خود رنجیت سنگه درآن شرکت داشت. او در اینجا برای آخرین بار با افغانها مقابل شده بود؛ اما رئیس ایشان، عظیم خان از قسمت اعظم ارتش خود توسط دریای کابل جدا شده بود. سیکه ها قطعات جانب مقابل را شکست میدهند که عمدتا نتیجۀ شجاعت شخصی رنجیت سنگه بوده، کسی که یک تپۀ کوچک را با محافظان خود نگه میدارد، در حالیکه سربازان دیگر او سه بار عقب نشینی می کنند. عظیم خان کابل بدون مقابله با ارتش پیروزمند فرار میکند، باوجودیکه قسما از آب گذشته بود تا با او مقابله کند. فکر میشود او از این ترس داشت که خزانه اش دستگیر شود، یعنی اگر پیشروی میکرد، بدست رنجیت سنگه میافتید؛ همچنان گفته میشود که او از فریاد های سیکه ها در شب پیروزی ایشان ترسیده بود. زیرا او فریاد های ایشان را علامۀ رسیدن سربازان تازه، فکر کرده بود: چون آنها عادت فریاد زدن در چنین موارد را داشتند. ما قبلا این فرمانده توانا را با پورس {فرمانروای هند باستان که در مقابل الکساندر بزرگ رزمیده بود} مقایسه کردیم؛ و هم خاطرۀ حیله جنگی مشابهی که الکساندر آن شهزاده را شکست داد. طوریکه یونانی ها سلف او را در هیداسپیس {رود جهیلم} ترسانیده بودند، حالا سیکه ها با فریاد ها و صدا های شان افغان ها را به وحشت انداخته بودند.

ورود به پشاور

با پیمودن در جلگۀ پشاور احساس بلندی و خوشحالی کردم. بوی گل های زعتر {جوانی؟} و بنفشه هوا را عطرآگین ساخته و چمن های سبز و شبدر ما را به یاد یک مملکت دور انداخت. بنفشه بنام "گل پیغمبر" یاد میشود که فکر میکنم به ارتباط برتری عطر آن بوده باشد. در پیرپای که یک مارش از پشاور فاصله دارد، ما با 6 سوار یکجا شدیم که رئیس به پیشواز ما فرستاده بود. ما به هنگام آفتاب برآمد حرکت کردیم، با وجودیکه باران سنگینی باریده و سواران بیصبرانه تلاش داشتند که در نیمه را توقف کنیم تا آنها زمان کافی برای گزارش رسیدن ما داشته باشند، دسته را تا شهر همراهی کردیم. ما تا نزدیک شهر مارش کردیم تا اینکه دیگر توان اقناع آنها وجود نداشت. فرمانده آنها گفت، "رئیس ما را فقط برای این فرستاده بود که شما را خوش آمدید گفته و فرمان داده بود که پسرش شما را در بیرون شهر ملاقات کند، درحالیکه ما حالا فقط چند صد یارد از خانۀ او فاصله داشتیم". ما توقف کردیم و در ظرف چند دقیقه، پسر رئیس با یک فیل و یکدسته اسپ سوار پدیدار گشت. او پسر بزرگش بود، یک پسرمقبول به سن حدود 12 سال و ملبس با یک بلوز آبی و دستاری از شال کشمیری. ما در بالای سرک عمومی پیاده شده و همدیگر را در بغل گرفتیم؛ این جوان فورا ما را به محضر پدرش رهنمائی کرد. هرگز کسی با چنین مهربانی پذیرائی نشده بود: او شخصا ما را در دهن دروازه ملاقات کرده و ما را به یک اتاقی رهنمائی کرد که با آئینه ها مرصع شده و با رنگ های فوق العاده ناگوار رنگ آمیزی شده بود. خانه او، مملکت او، دارائی او، تمام چیز او مال ما بود؛ او متحد حکومت برتانیه بوده و این را با مهربانی خود به مورکرافت نشان داده بود که او آنرا بحیث معاهده دوستی درنظر گرفته بود. ما کسانی نبودیم که حق تخلف از مواد آنرا میداشتیم. سن سلطان محمد خان حدود 35 سال بوده، دارای قد نسبتا بلند و سیاه چهره بود. او دریک بالاپوش پوستی خط دار ملبس بود که در بالای شانه هایش با یک طاوس مزین شده و نسبت به اسباب و لوازم اتاق غنی تر معلوم میشد. ما خوش بودیم از اینکه وقت پیدا کرده و لباس های مرطوب خود را تبدیل کنیم؛ ما را به حرمسرای سلطان محمد خان رهنمائی کردند که برای ما آماده شده بود، یا ضرور نیست علاوه کنم که برای پذیرش ما تخلیه شده بود. این در واقعیت چنان پذیرائی بود که ما پیش بینی نکرده بودیم.

سرگرمی افغان ها

هنوز یک ساعت نگذشته بود که ما توسط پیرمحمد خان برادر جوان رئیس، یک شخص با نشاط و دلنواز، ملاقات شدیم. خود رئیس نیز در جریان شام حاضر شده و یک شام بسیار مجلل به تعقیب آن آورده شد که همه درآن سهیم گردیدیم. گوشت و غذا مزه دار بود. باید علاوه کنم که ما هم با دست های خود غذا خوردیم؛ اما بزودی از دیدن یک مرد معزز متعجب گردیدیم که گوشت گوسفند را با دست های خود توته کرده و آنرا در دست های خود نگه داشته و میخواهد که ما آنرا بپذیریم. یک پارچۀ طویل نان در پیش روی هر کدام ما مثل یک بشقاب گذاشته شده و با خوردن گوشت، اندازۀ آن نیز کاهش یافته و سهم خود را بخوبی اجرا کرد. پلوها و کباب ها، شیرینی ها و ترشی ها پتنوس ها را پر کرده بود؛ اما غذای خوشمزه و اشتها آور یک گوسفندی بود که به هیچوجه مزۀ بهتری از شیر نداشت. یک نارنج تلخ در بالای آن فشار داده شده و آنرا بسیار خوش طعم ساخت. چهار پتنوس غذای شیرین و میوه ها بدنبال آمد؛ ضیافت با شربت مخلوط شده با برف به پایان رسید که دیدار همانند دوستان جدید مان باعث خوشی زیاد ما گردید. یک قسمت از شب گذشته بود قبل ازاینکه جدا شویم، پس از اینکه رئیس با زمزمه از ابراز صمیمیت به ملت ما و اضطراب برای رفاه ما تکرار کرد و با ما شب بخیر گفت. من به علت نشستن (چهار زانو) دوامدار و کسل کننده تقریبا پا های خود را از دست داده بودم. اگر ما بخواهیم از شیوۀ برخورد این مردم تمجید کنیم، چیزهای زیادی برای تصدیق آن دراین شب وجود داشت.

ملاقات کنندگان و سواری با رئیس

روز بعد ما با باقیماندۀ خانواده آشنا شدیم. رئیس دارای دو برادر و یکتعداد زیاد پسران و اقارب میباشد. مهمترین شخص قابل توجهی خانواده یک پسر فتح خان، وزیر شاه محمود بود که بسیار بیرحمانه و ظالمانه به قتل رسیده بود. این جوان حدود 14 سال داشته و یگانه نشانۀ پدر نگون بختش است. پسران میر واعظ و مختارالدوله که اقارب شان شاه شجاع را سقوط دادند، دربین محفل بوده و روز به بسیار خوشی سپری شد. مردم اجتماعی و آگاه و از نقطۀ نظر مذهبی بدون تعصب بوده و تعداد زیاد شان صاحب معلومات در تاریخ آسیا بودند. آنها همیشه خندان بوده و غالبا در شوخ طبعی خویش غالمغالی بودند. درجریان گفتگو تعداد زیاد شان برخاسته و در ساعات معین در اتاق نماز می خواندند. وقتی ما بصورت بهتری با پشاور آشنا شدیم، حلقۀ آشنایان ما وسعت یافته و بازدید کنندگان در تمام ساعات بدیدن ما میآمدند، بخصوص وقتیکه ما را تنها می یافتند. افغان ها هیچوقت تنها نه نشسته و اگر یکی از ما را تنها بیابند، پوزش میخواهند، باوجودیکه بعضی اوقات ادامۀ آن قابل توافق است.

هنگام ظهر رئیس ما را دعوت کرد تا او و برادرانش را در دیدن اطراف پشاور همراهی کنیم. دکتور خود را کنار کشید و من با ایشان سوار شدم. من در بارۀ پشاور هیچ چیزی نمی گویم، چون تصویر و توصیف دقیق آقای الفنستون به افزودی دیگری ضرورت ندارد. در واقع چنین است واقعیت معلومات اثر ارزشمند او که من همیشه باید در بارۀ مسایلی که او نوشته است، خود داری نموده و در افغانستان خود را محدود به حوادث و واقعات شخصی خویش سازم. من این را برای دفاع خود میگویم.

من رئیس را دریک روز بسیار مطلوب برای یک بیگانه، "نوروز" یا سال نو (21 مارچ) که توسط مردم تجلیل میشود، همراهی کردم. تعداد زیاد مردم در باغ ها جمع شده و با دسته های گل یا علف و شاخه های گل شفتالو رژه میرفتند. ما داخل باغ علیمردان خان رفته، در بالا خانۀ آنجا قرار گرفته و از آن بالا بر گروه های سواره نظاره کردیم. درختان با شگوفه ها پوشیده بوده و هیچ چیز دیگری قشنگ تر از صحنۀ ماحول نبود. رئیس و برادرانش زحمات زیادی متقبل شده و کوه های مجاور را برایم نشان میدادند، با توضیح باشندگان آنها و سایرمشخصاتی که فکر میکردند برای من دلچسپ است. آنها همچنین برایم معلومات دادند که آن شخص معززی که این باغ را آماده کرده، مالک سنگ فیلسوف ("سنگ- فارس") بوده، زیرا طریقۀ دیگری برای محاسبه ثروت بزرگ او موجود نبوده است.

آنها افزودند که او آنرا در اندوس انداخته؛ تا آنها حد اقل از جنجال میراث او نجات یابند.

 

ما بزودی با شیوۀ جدید زندگی خویش عادت کرده و قانونی وضع کردیم که هرگز و در هیچ موردی در جریان روز یا در ملای عام نه نوشته و اوقات فارغ خود را با ملاقات تمام اشخاصی بگذرانیم که به ملاقات ما می آمدند. ما در یک وقت کوتاه با تمام جامعۀ پشاور آشنا شده و در جریان 30 روزی که آنجا ماندیم، جریان بدون وقفۀ ملاقات ها و مهمانی ها بود. با آنهم جهت آرامش و خوشحالی ما هیچ چیزی با ارزش تر از مهربانی میزبان گرانقدر ما نبود.

رئیس و خصوصیات او

سلطان محمد خان افغان بیسوادی نبود که متوقع پیدا کردن او باشم، او یک آقای تعلیم یافته و با تربیتی بود که برخورد باز و خوب او یک خاطرۀ دایمی برای من شده است. هنگاهی که با هم در نان شب می نشستیم، او غالبا بصورت بی مراقبت به خواب رفته و شب را با ما می گذراند. او بعضی اوقات چندین نوع غذا در حرم خویش طبخ کرده و به این فکر بود که کدام یک برای ما خوش آیند است. او شخصی است که خاصیت شهریگری اش نسبت به عقلانیت اش قابل تحسین تر است؛ اما تمام تجارت او در حال معامله یا داد و ستد بوده و یک سرباز شجاع است؛ حرم او شامل 30 زن و 60 اولاد میباشد. وقتی از او شمار بازماندگانش را پرسیدم، نمی توانست تعداد دقیق آنها را بگوید!

شیوۀ افغانی سپری کردن روز جمعه

 پس از رسیدن به پشاور، روز جمعه با رئیس و خانوادۀ او به یک باغ گل رفته و قسمت اعظم روز را به گفتگو سپری کردیم. رئیس در زیر یک درخت نشسته و ما در زیر درخت دیگری در پهلوی همدیگر نشستیم. شربت یخدار و شیرینی جات برایمان آورده شده و قسمت زیاد سخاوت آقای الفنستون را از ملا نجیب شنیدیم، مرد پیری که با او تا کلکته همراه بوده است. پس از چاشت به باغ  شاه برگشتیم که بزرگتر از همه بوده، در روی زمین با سلطان محمد خان و خانوادۀ او نشسته و مصروف خوردن نیشکرهای شدیم که بصورت پارچه های کوچک قطع شده بود. چهار پسر رئیس ما را همراهی میکرد؛ این مایۀ خوشی بود که مهربانی رئیس را در مورد اطفال او میدیدم که هیچیک هم 5 سال نداشتند. هر کدام در بالای اسپ و در پیشروی یک نفر نشسته و مهار اسپ را به شیوۀ هنرمندانه در دست خود داشتند: چون سواری را برای درانی ها در طفولیت میآموزند. ما بعدا رئیس را به گورستان خانوادگی او دنبال کردیم، جائیکه دو برادر بزرگش، عطا و یارمحمد خان در جنگ کشته شده و دفن بودند. تمام اعضای خانواده و اقارب او حضور داشته و نماز ظهر را در مسجدی بجا آوردند که در جوار قبرستان وجود داشت. این منظره بسیار خاطره انگیز بود، چون پسران برادران متوفایش نیز در اینجا حضور داشتند. روز با بازدید یک شخص روحانی بنام شیخ عوض به پایان رسید: چنین است شیوۀ معمول گذرانیدن یک روز جمعه در بین نخبگان درانی پشاور. همرهان رئیس شامل اقارب و خدمه های او بود: او هیچ محافظی نداشته و در اول فقط با ما و دو سوار همراه بود. در اینجا سادگی و آزادی عجیبی در بین این مردم وجود دارد که قابل تحسین است؛ صرفنظر از اینکه چه قانونی وجود دارد، میتوانم تائید کنم که شکایت تمام درخواست کنندگان شنیده میشود. هر یک در تساوی با رئیس بنظر رسیده و ضعیف ترین خدمه هم میتواند بدون هرگونه مراسمی، خود را به او برساند. خود او نیز قرار معلوم عاری از هرگونه غرور و عاطفه بوده و فقط میتواند بواسطۀ لباسش تشخیص شود که سرشار از غنا و تزئینات است.

نمایش وحشتناک

ما در یکی از سواری های خویش با رئیس در نواحی پشاور، شاهد نمونۀ از عدالت و انتقام مسلمانان بودیم. وقتی از حومۀ شهر عبور کردیم، متوجه یک ازدحام مردم شده و با تقرب بیشتر، اجساد تکه و پارۀ یک مرد و یک زن را دیدیم؛ مرد کاملا نمرده و در بالای یک تودۀ سرگین افتاده بود. مردم فورا به دور رئیس و دستۀ ما جمع شده، شخصی پیشتر آمده و با آواز لرزان به سلطان محمد خان اظهار داشت که او زن خود را در یک عمل خیانت آمیز دیده و هردو را به قتل رسانیده است؛ او شمشیر خونین را در دست های خود نگهداشته و توضیح داد که چطور این عمل را انجام داده است. زن او حامله و هم اکنون مادر سه طفل بوده است. رئیس چند سوال پرسان کرد که بیش از سه دقیقه را در بر نگرفت؛ او بعدا با صدای بلند گفت، "تو یک عمل خوب اسلامی انجام داده و عدالت را اجرا کردی". او بعدا حرکت کرده و مردم فریاد کردند، "آفرین!". آن مرد فورا رها گردید. ما در جریان تحقیق در پهلوی رئیس ایستاده بوده و وقتی پرسش پایان یافت، روی خود را به طرف من دور داده و محتاطانه قانون را برای من توضیح داد. او افزود، "جرمی که در روز جمعه صورت میگیرد، مطمئینا کشف میشود"؛ چون در روزی واقع شده که باید واقع میشد. در اینجا هیچ چیز جدیدی در این حقایق وجود ندارد؛ اما برای من بحیث یک اروپائی، با دیدن اجساد توته و پارچه شده و شنیدن توجیه شوهری برای قتل زنش که برایش سه طفل زائیده بود، احساس میکردم که خون در بدنم منجمد شده است: چنین بود عدالت این رئیس که بطور ناگهانی از کنار آنها و آن صحنۀ ملال انگیز میگذشت. قرار معلوم قرار دادن اجساد در بالای یک تودۀ سرگین بخاطر پاک کردن قسمتی از گناهان و عبرت جامعه باشد؛ آنها بعدا در عین مکان دفن گردیدند.

برادر رئیس

کمی پس از رسیدن ما به پشاور، از ما دعوت به عمل آمد که روزی را با برادر رئیس، پیرمحمد خان بگذرانیم. او ما را در یک باغ و در زیر درختان میوه داری پذیرائی کرد که پر از شگوفه بود. قالین ها فرش گردیده و شاخه ها قبل از نشستن ما شور داده شده بودند که روی آنها را با برگهای زردالو و شفتالو پوشانیده بود. عطر و زیبائی آنها بطور مساویانه نشاط آور بود. این مهمانی متشکل از تقریبا 50 نفر بوده و همگی در ضیافت سهم گرفتند که اساسی و بزرگ بود. در اینجا یکتعداد سرایندگانی وجود داشتند که به زبان های پشتو و فارسی می سرائیدند. گفتگوها بصورت عام و عمدتا مربوط به تهاجمات خودشان بود. بازهم اطفال رئیس و برادرانش حاضر بودند: آنها بر سر شیرینی ها غالمغال نموده و چهار طفل با پرتاب گلهای درختان بسوی همدیگر مانند گلوله های برف به جنگ پرداختند. من بخاطر ندارم جای دیگری را دیده باشم که دراین موسم خوشایند تر از پشاور باشد: اقلیم، باغ، منظره، احساس خوشی و مهمتر از همه مهمان نوازی مردم. من هیچ تحفۀ برای این مردان نیاورده بودم و لذا نمیتوانستم از ایشان چیزی متوقع باشم؛ اما دراینمورد، میزبان ما یک اسپ کوچک نسل کوهستانی برایم تحفه داده و اصرار بر پذیرش آن داشت. او گفت که "آقای مورکرافت یکی از این اسپ ها را پذیرفته بود که او را در مشکلات زیادی فایده رسانیده و لذا من نمیتوانم آنرا رد کنم، چون شما داخل چنین ممالک خطرناکی میشوید". اسپ بصورت جبری به خانۀ من فرستاده شد. آینده، سرنوشت عجیب را نشان میدهد که بعضا میتواند در اعمال خود آدم جستجو شود.

ترتیبات برای پیشروی

سکونت ما در خانه رئیس بدون مزاحمت نبوده و ضرور بود تا تدابیری جهت رهائی آبرومندانۀ خویش اتخاذ کنیم. رئیس در دشمنی با برادرش در کابل قرار داشته و میخواست ما را متقاعد سازد که بطور مخفیانه از آن شهر بگذریم، بدون اینکه او را ملاقات کنیم. او پیشنهاد میکرد که یک آقای پارسی را بحیث رهنمای ما در خارج افغانستان بفرستد؛ و اگر من این ترتیبات را عملی میدانستم، آنرا می پذیرفتم: اما این موضوع بطور واضح مشکل بود که از طریق شهر کابل و مملکت آن بدون دانش رئیس او عبور کرد؛ و کشف چنین یک تلاشی میتواند بالای ما خشم شخصی را فراهم سازد که ما هیچ ترسی از او برای معرفی آزادانۀ خویش بحیث افسران (مامورین) انگلیس نداریم. لذا من مصمم شدم که بالای رئیس کابل نیز اعتماد کنم همانطور که بالای برادر او در پشاور اعتماد کردم، لذا من تلاش نمودم سلطان محمد خان را قانع سازم که تعامل ما در آنجا هرگز نمی تواند احترامی را از بین ببرد که شخصا از او احساس کرده ایم!

او چند روز بعد موافقت کرد که ما به کابل نامه نوشته و از تقرب خود به نواب جبارخان برادر حاکم اطلاع دهیم، با مُهر جدید، درنظرداشت شیوۀ مملکت و با نام "سکندر برنیس". سلطان محمد خان حالا خود را محدود به مشوره و رهنمائی عبور محفوظ ما در خارج قلمروی خود یافت. از ما تقاضا کرد که لباس خود را تغیر دهیم، طوریکه نشان دهندۀ نهایت فقر ما باشد. لباس بیرونی که من پوشیدم، بصورت آماده و به قیمت یکنیم روپیه از بازار خریداری گردید. ما همچنان تصمیم گرفتیم که مشخصات خود بحیث اروپائیان را از مردم عام پنهان کنیم، با وجودیکه میتوانیم بصورت عریان خود را برای هر رئیس و در حقیقت هر فردیکه با ما در تماس است، شخصیت اصلی خویش را ابراز کنیم. اما تطابق این مشوره باعث اصرار قوی نرفتن به ترکستان و عبور از راه کندهار به فارس بود. هیچ چیزی نمیتواند ما را از ازبیک های وحشی و آدم فروش نجات دهد؛ مملکت، مردم و همه چیز بد بود. آنها بالای فجایع مورکرافت و همرهان او قضاوت کرده و من خاموشانه گوش میکردم. رئیس فکر میکرد بالای ما آنقدر کار کرده که ما طرح خویش را کنار گذاشته ایم و لذا نامه های زیادی به کندهار و معرفی خاص برای برادرش نوشته کرده بود که رئیس آنجا بود.

رئیس و دربار او

سلطان محمد خان کمی پس از رسیدن ما به پشاور قصر خود را چراغان کرده و ما را به یک سرگرمی دعوت کرد، با اطمینان اینکه بالای گزارش ما حساب می کند. عمارت او بواسطه یک دیوار از ما جدا شده و او شخصا پیش ما آمد تا ما را پس از ظهر رهنمائی کند. خانم ها روز را در این اتاق ها سپری میکردند، اما قبل از ورود ما "قروق" (یک رسم و واژۀ تاتاری برای تخلیه اتاق های بیرونی حرمسرا) داده شده و حالا فقط یک خواجه (اخته) باقی مانده بود که بیشتر مثل یک زن پیر معلوم میشد. به هنگام شام مهمانی آماده گردید که بیش از 15 نفر نبود، اما متمایز ترین اشخاص پشاور: ما در تالار نشستیم که بسیار درخشان و روشن شده بود: درعقب آن یک فوارۀ بزرگ در داخل حویلی قرار داشت که بواسطۀ گنبدی به ارتفاع حدود 50 فت سایه شده و در جوانب آن اتاق های مختلفی وجود داشتند که ناظر بر آب بودند. بازتاب گنبد که نقاشی شده بود اثرات خوشگواری داشت. حدود ساعت 8 بالای نان شب نشستیم که با انواع شیرینی های تهیه شده در حرم آغاز شد. مزۀ آنها از هر آنچه در هند دیده بودیم، بهتر و عالی بود؛ نان شب رسیده و زمان به خوبی سپری گردید. رئیس و درباریان او در بارۀ جنگها و انقلابات خویش گفتگو کرده و من به سوالات زیادی در بارۀ کشور خود برایشان جواب دادم. حاضرین برای مقایسه در بین تمام چیزهای گفته شده و اسناد تاریخ آسیا آماده بودند که دربرگیرنده موضوعاتی در بارۀ تیمور، بابر، اورنگزیب و معلومات عمومی بود. من برای آنها دربارۀ انجن های بخار، بطری های گلوانیک، بالون ها و ماشین های برقی معلومات دادم که باعث رضائیت همگانی گردید. اگر آنها به چیزی باور نمی کردند، بآنهم شک و تردید خود را ابراز نمی داشتند. تعداد زیاد درباریان به چاپلوسی رئیس پرداختند، اما سبک ارایۀ آنها به هیچصورت فروتنانه نبوده و خوشروئی نرم سلطان محمد خان برایم بسیار خوشآیند بود. او بدون ملاحظه در بارۀ رنجیت سنگه سخن گفته و در حسرت بعضی تغیراتی بود که باعث رهائی او از شرمساری اسارت پسرش در لاهور گردد. موضوع روسیه در میان آمده و یک پارسی این محفل اعلان کرد که کشور او کاملا مستقل از روسیه است. رئیس با شوخ طبعی خاطرنشان ساخت که استقلال آنها نیز مثل استقلال او با سیکه ها است، توانائی مقاومت ندارد و با مصالحه خوش است.

ملاقات کنندگان و هوش نوجوانان

دربین ملاقات کنندگان ما هیچکس بیشتر از پسران رئیس و برادرانش نمی آمدند؛ و هیچیک بیشتر از آنها قابل پذیرش نبود، چون آنها دارای چنان فهم و ذکاوتی بودند که باعث تعجب من شده بود. تقریبا تمام آنها از تب نوبتی رنج میبردند که به سرعت با چند دانه کنین علاج شده و ما ذخیرۀ زیاد آنرا با خود داشتیم. دانش این اطفال کوچک دریک مورد چنان باعث تحریک من شد که ناظر گفتگوی آنها بودم. چهار طفل بودند که هیچیک شان به سن 12 سالگی نرسیده بودند. وقتی آنها به گرد من نشسته بودند، به استنطاق آنها در بارۀ خوبی های کابل پرداختم، هریکی باید دو جواب میداد که قرار زیر است: 1. سازگاری اقلیم، 2. مزۀ میوه جات، 3. قشنگی مردم، 4. بازار مقبول، 5. ارگ بالاحصار، 6. عدالت حاکمان، 7. انار بیدانه، و 8. رواش بیمانند آن. چهارجواب آنها برای چیزهای بد نیز عبارت بودند از: 1. غذا قیمت است، 2. خانه ها را نمیتوان بدون دورنمودن مداوم برف از بام هایشان در حالت خوب نگه داشت، 3 آبخیزی دریا باعث کثافت کوچه ها میشود و 4. فساد جنسی که یک ضرب المثل بوده و دریک دو بیتی داده شده است. من فکر نمیکنم بچه های اروپا چنین زودرسی نشان دهند و شکی وجود ندارد که دراینجا تابع معرفی قبل از هنگام ایشان به جامعۀ اشخاص کلان سال میباشد. وقتی یک طفل به سن 12 سالگی میرسد، یک اتاق جداگانه برایش فراهم شده و مدتها قبل ازآن، به استثنای موارد خاص، از رفت و آمد زیاد به اتاق مادر ممانعت میشود. خواجه محمد پسر بزرگ رئیس پشاور که قبلا دربارۀ آن ذکر کردم، روزی به دیدنم آمده و مرا به شام دعوت کرد و من سخت تعجب کردم از اینکه شنیدم او یک خانه شخصی برای خود دارد. جوان جواب داد، چه! شما فکر می کنید من مثل یک زن باشم، در حالیکه من پسر یک درانی هستم؟ من بعضا این جوانان را تا باغ های پشاور همراهی کرده، ایشان را دوستان خوبی یافته و هیچکس حتی دربارۀ مزاحمت ما فکر نمیکرد. خاطرۀ از یکی از آنها شنیدم: داستانی از جنگ های پدرش و پایان نافرجام او در جنگ دو سال قبل و اینکه او چطور سر خونین پدر خود را در بازوان خود گرفته و بدون تنۀ او به خانه آورده است.

ولگردی در پشاور

ولگردیهای قبلی ام در پشاور بدون همراه نبوده و دراین اواخر حتی بدون قاپچی یا "دروازه نگهبان" رئیس میرفتم که در اوایل همیشه ما را همراهی میکرد. من از بالاحصار دیدن کردم، جائیکه شاه شجاع درآن با چنان عظمت از هیئت کابل در 1809 پذیرائی کرده بود. او حالا یک انبار مخروبه است، زیرا توسط سیکه ها در یکی از تهاجمات ایشان به این مملکت سوختانده شده است. من همچنان به کاروانسرای بزرگی رفتم، جائیکه آن سیاح شوخ طبع با استعداد (آقای فوستر)، آنرا با چنان خوشمزگی توضیح میدهد که ملای حریص میخواست لباس های او را دزدی کند. حالا با گذشت حدود 50 سال، اوضاع نظر به زمان او بطور عجیبی تغیر کرده؛ او سفر و خطر خود را با رسیدن به کابل پایان یافته میداند، جائیکه ما آنرا آغاز میدانیم. با گذشت از یک دروازۀ شهر مشاهده کردم که آن با نعل های اسپ مزین شده که مانند سکاتلند، نماد های خرافاتی در این مملکت است. یک نعلبندی که هیچ مشتری ندارد به یک پیر روحانی رجوع میکند و او توصیه میکند که یک جوره نعل اسپ برای یک دروازۀ شهر بسازد: کار او بعدا رونق یافته و نعل بند های پشاور از آن ببعد عین روحانی را با عین مصلحت استمالت میکنند که نشان دهندۀ اعتماد ضمنی آنها میباشد.

یکی از بیشترین ملاقات کنندگانم در پشاور، یک شخص مُهرساز(حکاک) و بومی شهر بود، کسیکه بخش اعظم آسیا و اروپای شرقی را سفر کرده، درحالیکه هنوز 30 ساله نشده بود. او در کودکی اشتیاق عظیمی برای دیدن کشورهای خارجی داشته، خانۀ خود را به بهانه و انگیزۀ زیارت مکه ترک کرده و بدون اینکه خانواده اش خبر شود از طریق اندوس به عربستان میرود. او پس از ادای مراسم حج از مصر، سوریه، قسطنطیه، یونان و جزایر ارچیپیلاگو بازدید بعمل آورده و خود را در جریان مسافرت با کندن نام های مومنین تقویه میکند که قرار معلوم یکنوع شغل مفاد آور است. او با سرمایۀ خویش از صحنه های جدید شرق لذت برده و خود را با سایر آوارگان یکجا میسازد، وقتی یکی ازآنها میخواسته به او زهر بدهد، نجات یافته و فرار میکند. او پس از یک غیابت 5 - 6 ساله به خانۀ خود بر میگردد که از مدتها قبل او را گم شده تلقی میکردند. پدرش با استفاده از فرصت او را به زندگی پایبند میسازد تا از گرایش او ممانعت کرده و او حالا بصورت آرام در پشاور زندگی میکند. او از دیدن ما بسیار خوشحال گردیده و از نیل و اهرام، استامبول و شاخ طلائی اش سخن میگفت که گزارش های او را هیچ کس از هموطنانش باور نمی کردند. او به جهانگردی قبلی خود با خوشی زیادی نگاه کرده و آه میکشید ازاینکه پدر یک خانواده بوده و باعث ممانعت او از یکجا شدن با ما میشود. این وضع یا منش آوارگی یکی از ویژگی های کنجکاوانۀ افغان هاست، چون آنها دوستدار بزرگ مملکت خود هستند. با آنهم یک مسلمان در هرجائی که عقیده اش موجود باشد، احساس خانه میکند، چون یکنوع احساس همدردی در آن مذهب وجود دارد، مانند فرماسیونرها که تمام اعضای خود را مرتبط با هم میدانند؛ در بین آنها هیچگونه تمایز درجه یا مقام وجود ندارد، طوری که علامت بسیار قوی در جامعۀ سایر فرقه ها و کشورهاست.

بودنه جنگی

ما در موسم بودنه ها رسیده ایم، وقتی هر کسی بتواند از حرفه های دیگر خود فرار کند، در شکار (با باز)، گرفتن (با جال)  یا جنگ اندازی این پرنده های ناترس کوچک درگیر میشود. رئیس هر صبح سه شنبه یک جلسه در صحن دربار خود دارد تا این بازی را تشویق کند. او عادت داشت از ما بخواهد تا شاهد آن باشیم؛ بادرنظرداشت مردان و پرندگان، این بازی به هیچوجه خالی از سرگرمی نیست؛ دراینجا برای رئیس، خدمه و رعیت مساوات وجود داشته، بودنه ها قهرمانان اند، نه مردان. آنها در داخل قفس ها انتقال داده شده و با انداختن دانه در بین ایشان وادار به جنگ کردن میشوند. وقتی بودنه یکبار فرار کند، دیگر بی ارزش گردیده و فورا به قتل رسانده میشود، اما آنها گاهی سریعا عقب نشینی می کنند. هیچ چیزی نمیتواند بیشتر از اشتیاق افغان ها برای این نوع ورزش باشد؛ تقریبا هر پسر کوچه را میتوان دید که یک بودنه دردستش بوده و ازدحام های در تمام حصص شهر برگذار شده و شاهد این جنگ های آنها میباشد.

شکار بودنه (با باز یا شاهین)

رئیس با دیدن علاقمندی ما دراین صحنه ها، از ما دعوت کرد تا او را در یک مهمانی شکار همراهی کنیم که حدود 5 میل از پشاور فاصله داشت؛ اما موفق نبوده و چیزی را نه کشتیم. ما در جستجوی مرغ های آبی رفتیم و یکدسته ایکه از ما پیشتر رفته بود، باعث مزاحمت مرغابی ها شده بودند. با آنهم ما یک میلۀ افغانی و بینشی از شیوه های ملی داشتیم. ما در زیر یک سایه بان نشسته و خدمه ها حدود 8 تا 10 گوسفند جوان را آماده نموده و کشتار نمودند. رئیس خواستار یک کارد شده، یکی از آنها را کشتار کرده، توته های کوچک آنرا در یک سیخ کشیده شده از کمان یکی از همرهانش کشیده و داد تا کباب کند. او بمن خاطرنشان کرد که این گوشت دارای مسالۀ بهتری نسبت به آنها است که توسط خدمه های عادی پخته میشوند. و اینکه اگر ما واقعا در میدان میبودیم، او یک انجام سیخ را گرفته و نوک دیگرش را برای شخص دیگری میداد تا اینکه گوشت پخته شده و ضیافت را بطور کامل درانی میساخت. من این سادگی بی پیرایه را پسندیدم. دراین مهمانی صبحانه حدود 30 نفر شرکت داشته و اشتها و خوراک ما به حدی بود که حتی یک لقمۀ آنهم باقی نماند؛ افغان ها پُرخوران بزرگی هستند.

ملا نجیب

وقتی زمان عزیمت ما نزدیک شده میرفت، چیزی دیگری نداشتیم به جز از دوام جشن های پیهم. ما با تمام روسا و تعداد زیاد پسران ایشان، روحانیون و میرزا ها نان خوردیم. یکی از گوارا ترین دعوت های ما توسط ملا نجیب بود، یک مرد با ارزش که به تشویق آقای الفنستون سفر متهورانۀ به داخل مملکت کافرها داشته و به این علت از تقاعد شایستۀ بهره مند است. او مشورۀ خوبی برای ما داده و علاقمندی زیادی برای ما داشت، اما با اشتغال یک شخص روحانی بحیث رهنمای ما قویا مخالفت کرد که من مصمم به استخدامش بودم (یکی از مشوره هایش این بود که ما به هنگام بازدید از تمام کشورها پیاز بخوریم؛ چون یک باورعمومی وجود دارد که یک خارجی با خوردن پیاز بزودی میتواند با اقلیم آن عادت کند). گفته میشود که ازبیک ها تا اندازۀ زیادی زیر تاثیر روحانیون و سید های ایشان بوده و من فکر میکردم که همراهی یکی از آنها شاید بتواند مشکلات ما را سهل سازد، چون مورکرافت بالای یکی از آنها اعتماد کامل داشت که حالا در پشاور بود. ملا نجیب برایم اطمینان داد که چنین شخصی بعلاوه اینکه هرگز نمیتواند ما را از هیچ مشکلی نجات دهد، باعث انتشار تقرب ما در هر محل میشود؛ او بیشتر اظهار داشت، تعداد زیاد فجایعی که بالای مورکرافت بدبخت آمده بود، مربوط به یکی از همین با ارزش ها است. چنین مشوره از طرف شخصی که خودش یک روحانی است، قابل توجه بوده و بعدا به عادلانه بودن نظرات ملا متیقین شدم.

یک روحانی

با آنهم ضرور بود مرد روحانی را که اشاره کردم، ملاقات کرده، آرام و ساکت سازم. نام او فضل حق بوده و یکتعداد زیاد شاگردان ترک و مغول را به بخارا میفرستاد که تقریبا مساوی به تعداد باشندگان آنجا است. معرفی من با او کنجکاوانه بود، چون آقای دربار از منشی خود خواسته بود تا به مرد روحانی دیگری در پشاور نامه بنویسد که نام او را فراموش کرده بود. به این دلیل او به من مراجعه کرده و من با دانستن نفوذ فضل حق، نام او را بطور تقریبی ذکر کردم: نامه نوشته شد؛ من آنرا سپردم و روحانی با اخذ آن از یک ربعی که هیچگونه آشنائی نداشت، متشکر بود. او مرا با مهربانی پذیرفته و خدمات خود را آزادانه اظهار داشت که حاضراست معرفی نامه های به تمام اشخاص با نفوذ در تاتار بنویسد. او شنید که من از نسب ارمنی ام، با وجودیکه نه مستخدمین انگلیس و نه من هیچوقت ضرورت نداشتیم در بارۀ این موضوع فکر کنیم.  من از او بخاطر مهربانی اش با تمام حلم و تواضع برای یک سیاح فقیر تشکر کردم، او پیشتر رفته و مشورۀ خود را با مهربانی زیاد ابراز داشت. او گفت که امنیت شما تابع کنار گذاشتن نام اروپائی و بخصوص انگلیسی در تمام حوادث است؛ چون بومیان این کشورها باور دارند که انگلیسها در پشت تمام دسایس سیاسی قرار داشته و مالک ثروت بی حساب اند. افکار عامه و بازتاب آن یک برخورد مشابه را توصیه میکرد، اما اجرای آن بسیار مشکل بود. این روحانی نامه های خویش را آماده کرده و برای ما فرستاد؛ آنها به آدرس شاه بخارا و روسای اکسوس (بتعداد 5 نفر) بودند که او را بحیث رهنمای معنوی میدانستند. ما را بحیث "سیاحان کور بیچاره" توصیف کرده بود که مستحق حمایه توسط تمام اعضای عقیده مند و مومن است. این نامه ها شامل آیه های استخراجی از قرآن با دیگر سخنان اخلاقی به ارتباط این موضوع در بارۀ ما بود. روحانی تقاضا کرد که ما نباید این نامه ها را به کسی نشان دهیم مگر اینکه ضرورت مطلق ما را مجبور سازد؛ اما من به این نامه ها منحیث اسناد بسیار با ارزش نگاه میکردم. من خانه این مرد را بدون حسادت بر نفوذ او بالای چنین قبایلی ترک نکردم که او از یک اقارب قابل احترام به ارث برده است. من بدگمانی زیادی دربارۀ او داشتم، زیرا او بدون شک شاید باعث افزایش مشکلات مورکرافت بوده باشد؛ و این کاملا معلوم است که خانوادۀ یکی از مریدان او با ثروت آن سیاح بدبخت ثروتمند شده بود. با آنهم او اسنادی دارد که نشان میدهد او را از همه چیز تبرئه کنم، علاوه برآن من باید بیشتر مانع محاکمه او بوده و بهتر است او را خوش سازم، به عوض اینکه او را ناخشنود سازم.

نواقص توزیع دوا

ما دربین سایر مشوره ها، قویا توصیه شدیم که از دادن دوا به مردم خودداری کنیم، چون هم اکنون در اطراف دکتور ما صد ها مریض بسیج گردیده و میتواند بهنگام پیشروی ما زنگ خطر بزرگی باشد. من فکر میکردم که مشخصۀ صحی باید گذرنامۀ ما بوده و شکی در مورد مفاد آن ندارم، اما یگانه هدف برای عبور امن ما، به موضوع قابل تردید بزرگی تبدیل شد؛ در پهلوی مراجعات دوامدار مردم که هیچ وقتی برای خود ما نگذاشت، تعداد زیاد حدس و گمان در مورد ثروت و خزانه ما گفته شده که ما بطور سخاوتمندانه و بلاعوض دوای خود را توزیع می کنیم. لذا تصمیم گرفته شد که بزود ترین فرصت ممکن این برنامه را قطع نموده و یک برنامه ایکه از آغاز فکر میکردم ما را بصورت قابل توجهی کمک میکند، به یکبارگی ترک گفته شد. فقط خونریزی مردم به تنهائی میتواند استخدام یک کارمند صحی را مهیا سازد، چون افغانها به هنگام اعتدال بهاری در هرسال خون میدهند تا اینکه به سن چهل سالگی میرسند. مردم همچنان از تب سه روزه رنج برده و تعداد مریضان افزایش می یابد.

آثار باستانی

یگانه اثر باستانی که ما در نزدیک پشاور کشف کردیم، یک "استوپه" یا پشتۀ بود، حدود 5 میل در مسیر راه کابل و بطور آشکار از عین عصر استوپه های مانیکیالا و بلور. این یکی در حالت بسیار فرسوده قرار داشته و اگر استوپه های پنجاب را ندیده بودیم، بقایای اینها نمیتواند هیچگونه فرضیۀ در باره مفکورۀ دیزاین آن بدهد. این یکی حدود 100 فت ارتفاع دارد، اما سنگ های روی آن پائین افتیده و یا کشیده شده است. ما هیچ سکۀ نیافتیم و بومیان نیز هیچگونه روایتی از آن نداشتند، بجز از اینکه بگویند یک "استوپه" است. ما همچنان از تعمیر مشابه دیگری در کوتل خیبر شنیدیم که حدود 18 میل دور بوده و ما نمیتوانستیم از آن بعلت وضع آَشفته آن مناطق، بازدید کنیم. این ساختمان  درحالت کامل قرار داشته، رفیع تر و بزرگتر از تعمیر مانیکیالا است. من همچنان از 8 یا 10 برج مشابه آن در منطقۀ کافرها در سوات و بونیر شنیدم. قرار معلوم احتمال زیاد وجود دارد که این تعمیرات مقبرۀ شاهان بوده باشد، زیرا تمام آنها با یک حجره در وسط توده ساخته شده اند.  اینها ممکن است تعمیرات بودیستی نیز بوده باشند.

آمادگی برای سفر

حالا یک ماه از آمدن ما به پشاور گذشته و تقرب سریع اقلیم داغ بما میگفت که ما دیگر ضرورت نداریم از برف های کابل و هندوکش تشویش داشته باشیم. درجه حرارت که به هنگام رسیدن ما 60 بود، حالا به 87 رسیده؛ توت ها پخته شده و برف ها بطور کامل از قلۀ کوهها ناپدید شده؛ با آنکه زمستان بسیار شدید بوده است؛ در جریان توقف ما در پشاور ژالۀ بارید که کلانی آن به اندازۀ ساچمۀ تفنگ بود. لذا ما همه برای سفر تکاپو می کردیم؛ حرکت ما با رسیدن یک نامه از کابل شتاب گرفت که از ما خواسته شده بود، بدون معطلی پیشروی کنیم. با آنهم این آسان نبود که ما پس از طفره رفتن زیاد رئیس را از ترک خویش آگاه سازیم که بتاریخ 19 اپریل تعین شده بود.

سرپیشخدمت رئیس

غیرقابل بخشش است که در بین پیشخدمتان خانۀ سلطان محمد خان از ذکر نام ستارخان "سرپیشخدمت"، یک بومی کشمیری، یک مرد چاق و خوش طبع خود داری کنیم که در این مدت طولانی مهماندار ما با پلوها و غذاهای خوش طعم خود بود. ما در تمام مدت توقف مان مهمان رئیس بودیم؛ این شخص که یک مرد نهایت خوش قلب بود با جلایش کامل در جستجوی این بود که به هر طریقی ما را خشنود و راضی نگه دارد. او با وجودیکه داری ظرفیت عالی نبود، اما از اینکه خواهرش زن رئیس بود، نفوذ او قابل توجه بود. او یک مرد بلند و چاق، دارای چشمان بزرگ و سیاه بود که همیشه بخاطر خواهم داشت، چون با خوشی زیاد هر لقمۀ آقای خود را دنبال میکرد. قیافۀ او نشان میداد که چیزهای خوب این زندگی را خوش داشته و وضع او باعث شده که آنرا با دیگران شریک سازد. چنین بود ستار خان کشمیری سرپیشخدمت؛ او بالای ما فشار میآورد تا بعضی نسخه های برای بهبودی هنر پخت و پز او بدهیم، اما ما آشپزی نداشتیم که او را رهنمائی کند.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت