محمد عالم افتخار
نوری که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بیرون جهید!
(ادامه) جز بشر؛ هیچ جاندار دیگر؛ به دانش و دین ضرورت ندارد!
در جریان زندگانیِ دوران بلوغ؛ دو بار گرفتار گریستن هیستریک بسیار شدید و عجیبی گردیدم.
نخست؛ باری بود که در روز های پس از تسلط یافتن طالبان بر شمال کشور؛ موفق شدم از دکتور جوانی یک تعداد کتاب های طبی نو چاپ را جهت مطالعه بگیرم.
این کتاب ها غالباً خیلی قطور بودند و بعضاً تا سه جلد که رویهم ارتفاع 16ـ 15 سانتی متر را اشغال میکردند؛ مثلاً کتاب سه جلدی فارموکولوژی کاتوزینگ.
روزی که گرم مطالعه کتاب خیلی دلچسپ و برایم مهم و سیر آموزش "هیستولوژی" بودم؛ یکی از «رفقا»ی عزیز به ملاقاتم آمد و من هم خودمانی گری کرده او را به اتاق مطالعه خود بردم که بر علاوه؛ کتب چندی مانند روانشناسی مرضی اطفال؛ اناتومی انسان؛ مورفولوژی، یکی دو فرهنگ لغات و اصطلاحات و چیز های دیگر نیز دور و برم بود.
صرف نظر از خوش و بش و تعارفات و تشریفات؛ این «رفیق» که فارغ صنف 12 بوده و برعلاوه مدتی در شوروی چیز هایی خوانده بود؛ به طرز کاملاً جدی مخاطبم کرده گفت:
ـ راستی، راستی حالا هم کتاب میخوانی؟؟!
منکه میگویم؛ مغزت را به این چیز ها پوده نکن، همه چیز تمام است؛ خودم وقت آمدن مجاهدین از رفیق رزمجو؛ شنیدم که دنیا نتیجه گرفته که در افغانستان غیر از یک حکومت مثل سعودی، ممکن نیست. رفیق رزمجو میگفت: مجاهدین و سیاهی های لشکر آنها می آیند و میروند تا یک رژیم کامل مثل سعودی برقرار شود!
من این «رفیق» را با خنده و شوخی و کم از کم به طرز کاملاً عادی؛ رخصت نمودم و در بازگشت ساعتی هم مطالعه کردم، یاد داشت برداشتم و عنداللزوم به منابع دیگر مراجعاتی داشتم؛ ولی وقتی دم گرفتم و نفسی تازه کردم؛ جملات «ـ راستی، راستی حالا هم کتاب میخوانی؟؟!» مانند اژدهایی از ناکجای وجودم قامت افراشت و همزمان تنش شدید و لرزش توام با گرما و سرمای غیر عادی سراپای وجودم را فرا گرفت و آنگاه به گریستن کاملاً بی سابقه و ناشناخته منجر شد؛ می انگاشتم تمامی اندام هایم توسط چیزی مانند دستگاه های پِرِیس کننده؛ متناوباً در هم فشرده میشود تا همه مایعات آنها را به طرف غدد مربوطه هِل دهد که بگونه اشک فوران نماید.
خیلی وقت ها نفسم بند می آمد تا حدی که می انگاشتم کبود می شوم؛ جهت مسلط شدن بر خود؛ چنان احساس بیچارگی میکردم که در قبالش احتمال مرگ، سکته قلبی و مغزی به مراتب نزدیک؛ جلوه مینمود. حتی آنقدر نمیتوانستم که به اختیار خود؛ باری هم یک نفس عمیق بکشم.
در آن جریان یکی از اقاربم وارد اتاق شده و با ترس و پریشانی؛ کار هایی کرد تا مرا آرام سازد؛ ولی وضع از بد بتر گشت.
تقریباً عین جریان هفته گذشته وقتی پیش آمد که من یک برنامه ویدیویی را در مورد«رئیس جمهور حامد کرزی»(1) مشاهده کردم. مواد و تکه فیلمهای استنادی این برنامه برای من خیلی کم؛ تازه گی داشت و آنگهی من؛ خود همین هفته پیشتر در مورد تبصره ای نوشته و باصطلاح؛ «خودم را خالی کرده بودم»(2).
ولی و معهذا؛ فقط دو سه ساعت پس؛ که امور عادی انجام دادم و خورد و نوشی داشتم؛ مندرجات این برنامه نیز مانند هیولایی وحشتناک؛ از میانهِ جان من بالا آمد و باز همان هیستری و هقس و رعشه و لرزش و فشار خورد کننده عصبی و وجدانی بر من مسلط شد؛ مبنی بر اینکه:
من جزء ملتی استم که در قرن 21 و عصر کوانتوم فیزیک و ژنتیک و اپی ژنتیک و هوش مصنوعی و کاوش های کیهانی برای زندگانی های دیگر...؛ اعجوبه ای چندین قطبی و چندین شخصیتی؛ در ظاهر مانند بُت های چندین سر و چندین دست و چندین دهان و چندین زبان...اعصار عتیق هندوان؛ رهبر و ولیِ امر و امامش میباشد!!!
مسلماً باور نمیکنید؛ آنقدر گریستم و گریستم و گریستم تا گویی یک یک قطره اشک به نماینگی از فرد فرد مردمان افغانستان پوره گردید!
ایوای افغانستان!
هیهات؛افغانستان!
مباد؛ آنروز که ترا هنوز به قهقرا ببرند و در قبرستان های اعراب 1400 سال قبل؛ دفن و گم و گور نمایند!
ایا افغانستان! همینقدر شعور داشته باش که تاکنون؛ در عصر ماهواره و انترنیت؛ تو همان خر یغییر و اسپ و شتر مفلوک نیاکان بدبخت و گم شده در زمان نیستی؛ تو میتوانی؛ موجودی امروزین باشی؛ سیال هم سیالان و هماورد همه بد سگالان!
تو میتوانی؛ مصداق بهتر از آن باشی که عمری میگفتند: کله پز برخاست؛ جایش سگ؛ نشست!!
درینجا میخوانید:
*ـ نوری که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بیرون جهید!
*ـ «افزوده تکاملی» بشر چیست و در کجای او قرار دارد؟
*ـ چرا «گوهر اصیل آدمی» بر تارک پیشرفته ترین دانش ها میدرخشد؟
نوری که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بیرون جهید!
مادر کلان من؛ بیوه زن مرد صفاتی بود؛ بیشتر با مردانی که میان جامعه؛ خردمند و محترم پنداشته میشدند؛ حشر و نشر داشت و بعضاً کار هایی مانند آبیاری باغ و آسیاب کردن گندم خود را که مستلـزم رفت و آمد به مناطق دور و درازی بود؛ خودش یک تنه انجام میداد؛ از جمله باری؛ مرد میان سال و تنومندی را؛ که نوبت آبش را دور داده بود؛ گرفتار کرده چنان لت و کوب نمود که بیچاره؛ به سختی بی آب شد؛ و برعلاوه هفته ها را به بستر افتاد.
مادرکلانم؛ کرم ابریشم تربیه میکرد؛ دستگاه (مانوفاکتور) کرباس و الاچه بافی داشت؛ زمین دیمه اش را به کسانی به دهقانی میداد؛ دستاس (آسیاب دستی و خانه گی)، ماشین خیلی قدیمه خیاطی و اینچنین سگ و گربه و گاو و مرکب و بز و گوسفند و مرغهای خانه گی در سرایش وجود داشتند؛ اما هنوز در آن؛ از "الکین" خبری نبود به خاطر آنکه من قریباً مدام؛ تیل چراغک های فتیله سوز خانه را از "جهاز تیل کشی" ای می آوردم که در نزدیکی ها وجود داشت.
چند باری که به همراهی مادرکلانم؛ به محلات ازدحام مردم رفتم متوجه شدم که خیلی ها از او؛ حذر میکنند و برایش احترام بعضاً حتی متملقانه میگذارند. دریافت این حقیقت مرا هم زیر تأثیر قرار داد و لهذا رفته رفته هرچه بیشتر سعی میکردم تا با او مقابل نشوم و اگر ناگهان پیش رویم می آمد؛ دست ـ پاچه می گردیدم.
یکی از روز ها پدرم؛ که خانه داماد مادر کلانم بود؛ بر من خشم گرفت و در اثر تنبیه او؛ چیغ و فریاد من بالا شد. این امر مادر کلان را به محل نشیمن یا سراچه ما کشانید. وی مرا نجات داده و در عوض پدر و مادرم را شماتت کرد. اما وقتی مرا در سراچه خود برد؛ از درخت بهی؛ خمچه هایی گرفته چنان به لت و کوبم پرداخت؛ که ده برابر مورد پدرم زیادتر بود.
من گناه کبیره ای کرده بودم؛ در کوچه ما یک قمار باز"سه پته ای" آمده بود و من وسوسه شده سه نوت ده افغانیگی را در سه نوبت به وئ باخته بودم؛ هرچند که آن پول از طریق هدیه های عیدی؛ مال خودم به شمار میرفت.
شاید شش ـ هفت سال بیشتر نداشتم ولی گوشت و پوستم بد نبود و باز مادرم رسیده خود را بر رویم انداخته از چنگ مادر کلان رهایم ساخت.
چند ساعت بعد دگرباره؛ مادر کلان به سراغم آمد و اما اینبار برایم پول داد؛ سی افغانی در عوض پول به قمار باخته شده و ده افغانی برای آنکه ذغال بیاورم.
دکاندار؛ آنقدر ذغال برایم داد که خیلی با دشواری؛ بوری آن را به خانه رساندم. اندکی بعد شب شد و همه به اتاق مادر کلان رفتیم تا با هم غذا بخوریم. مادرم به هدایت مادر کلان سراپایم را با روغن یا مرهمی مالش داد؛ نزدیک بود خوابم ببرد که مادر کلان با تشت ذغال تازه شده داخل اتاق گشت. آنگاه به من نزدیک شده بغلم کرد و به شدت بوسیدن گرفت.
بعد تر؛ اشاره به تشت آتش کرده گفت: ببین بچیم؛ این همان ذغال کثیف است که از دکان آوردی، بگو؛ آنوقت چه رنگ داشت؟
با مقداری نگرانی گفتم: سیاه بود!
گفت: آفرین، تنها سیاه نبود، سیاهِ سیاهِ سیاه بود، سرد و بد بو و بدقواره... بیشتر از شب سیاه و خاکستر سیاه و تیره و هرچیز تاریک و خنک!
دو چراغک تیلی در دوطرف اتاق روشن بود؛ دستور داد هردو را خاموش کردند و بعد به تشت آتش ذغال پکه کرده رفت؛ آتش زبانه میزد و اتاق را روشن میکرد:
گفت: دیدی که نور؛ درون سیاهی است؛ درون ذغال هم نور است!
همین قسم بسیار چیز ها که سرخ و طلایی و پاک و نورانی معلوم میشوند؛ نور ندارند، دروغ و باطل و کثافت و فریب استند مثل قمار و قمار بازی!
ازین خاطر؛ نصیحت مرا بشنو؛ هیچ وقت به شکل و قواره و ظاهر چیز ها و مردم ها فریب نخور. ببین تو؛ حتماً به خاطری پیسه را بالای «پَر» قمار باز؛ ماندی که خیال کردی؛ برنده میشوی و پولت دو چند خواهد شد. اینجا فریب شکل و ظاهر را خوردی؛ هم شکل و ظاهر قمار باز و هم شکل و ظاهر «پَر» را. مگر هردو در باطن؛ بر عکس خیال و فکر و عقیده ات بود.
بچه گلم! نام ترا من مانده ام. الکی و بی فکر نمانده ام از مولوی صاحب ها و ایشان صاحب ها پرسیده؛ مانده ام.
حالا گوش کن که معنای نامت چیست؟
اول؛ محمد. این نام پیغمبر ماست. حضرت محمد در طفلی و جوانی؛ به چیز ها دقیق میشد؛ گپ و عقیده هرکس را کور کورانه قبول نمیکرد و پیش خود می سنجید؛ از همین خاطر؛ خداوند دلش را روشن کرد و دانست که قومش به راه باطل روانست تا که آنها را به راه راست هدایت کرد.
دوم؛ عالم. مولوی صاحب ها به من گفتند که از همین خاطر حضرت محمد با دیگر همسالانش زمین تا آسمان فرق داشت و خیلی زود مردم به او لقب «محمد دانا» را دادند.
وقتی من این لقب را شنیدم گفتم: نام نواسه ام را همین «محمد دانا» می مانم؛ مگر گفتند که در بین عوام یک قسم رواج غلط شده و به هرکس که زیاد؛ خود دانمی و فضولی کند؛ عوامِ جاهل، «مامد دانا!» میگویند و خیال میکنند؛ این یک دشنام است.
ازین خاطر؛ آنها مشوره دادند که نامت را؛ "محمد عالم" بمانم که همان محمد دانای حقیقی است!
آنگاه؛ باز از پیشانی ام چند بوسه گرفته گفت: نواسه قندم؛ دیگر به خیر مثل "محمدِ دانا" میباشی؛ نه لَولُو و ساده و ظاهر بین و خوشباور!
و به پدر و مادرم گفت: اگر بسیار قهر هم شدید؛ با مشت و لگد؛ بچه را نزنید؛ فقط با خیمچه و تسمه و ایطور چیز ها؛ هوش کنید هیچوقت همانها هم به سر و کله اش نخورد.
******
چنین بود؛ نوری که از درون ظلمت و سیاهی ذغالِ بد شمایل و سرد و کرخت در کلبه 55 سال قبل مان و به تدبیر مادر کلان مردانه صفات من؛ بر من؛ تابید.
میتوانم قاطعانه عرض کنم که این نور سمبولیک و تاریخی؛ در طول زندگی ام حتی آنی؛ از پیش نظرم دور نشد و بلکه با گذشت زمان و ازدیاد اُفت و خیز و حس و دید و شنید... و تجربه و تفکر؛ خاصتاً در پیوند با صنایع نفت و گاز و تکنولوژیهای "برق متناوب" ، "برق مستقیم" و "برق ساکن" تا سرحد ماهواره و انترنیت، روشنتر و تُند تر گردید تا همطراز شعاع لیزر و همانند ها شده مرا؛ به «گوهر اصیل آدمی»، به «افزوده تکاملی بشر» و به «معنای قرآن» رسانید که هنوز؛ خودم نتوانسته ام تعیین کنم که کدام یک اندرونی تر، غامض تر و دشواریاب تر میباشد!
و البته که آرزومندم دانشمندان و متفکران هموطن و همزبان و بالاخره همنوع؛ در نقد و تبیین و توزین آنها هم من و هم جوانان و مردمان مان را یاری رسانند.
«افزوده تکاملی» بشر چیست و در کجای او قرار دارد؟
در روز های اخیر؛ برخی ویبسایت ها خبری را مبنی بر این نشر کردند که گویا خانمی در آلمان پس از افتادن از اسپ و رفتن به کوما؛ وقتی به هوش آمد؛ شروع کرد به حرف زدن در لهجه غلیظ اسکاتلندی. در حالیکه او هیچگاه در اسکاتلند نبوده و با این لهجه تماسی نداشته است. تا که سرانجام تعقیب شجره خانواده گی او نشان داد که صد سال قبل یک یا چندی از اجداد او در اسکاتلند میزیسته است!
این واقعه یا ادعا به نظر من؛ علوم بسیار دقیقه ژنتیک و اپی ژنتیک را به چالش میکشاند. به هرحال موضوع کم از کم حُقه ایست که ناشران به هدف جالب ساختن رسانه هایشان زده اند و لهذا میتواند به روالِ موارد افسانه ای؛ به گونه مجاز و استعاره مورد استفاده قرار گیرد.
به این تعبیر؛ همچو حالاتی را من به بسیار سختی و تلخکامی تجربه کرده ام.
منجمله از فرزانه گان معاصر؛ جناب اسماعیل اکبر و شادروان قسیم اخگر (که هفته پیش به جاودانه گان پیوست. یادش درخشان و راهش پُر رهرو باد!) اطلاع داشتند که من در دهه جهادی ـ طالبانی تلاش هایی جهت تدوین اثری در راستای جهانبینی انطباقی بر افغانستان معاصر می نمایم و ایشان هردو ضمن تشویقم در زمینه و ایجاد تسهیلات و دادن مشوره ها؛ قاطعانه فرموده بودند:
تا زمانیکه نسل جوان افغانستان؛ از یک گنجینه مدون اندیشه معاصر که رنگ و بوی افغانی داشته باشد؛ برخوردار نگردند؛ ممکن نیست از فحوای آثار کلاسیک اسلامی و غربی؛ رهتوشه اندیشه ای قابل اتکا و استناد فراچنگ آورند و حتی همین شکست و ریخت خونین و سرگیچ کننده دهه های گذشته را متفقاً معنایابی و سبک و سنگین نمایند.
گام نخست آن تلاش ها منجر به فراهم گشتن خاکه ای به نام «افزوده تکاملی که بشر را بیمار کرد!» گشت. پرداختن به مندرجات؛ اینجا سخن را سخت به درازا میکشاند؛ ولی من منحیث شاگرد؛ فصل هایی از این اثر را با بزرگان و استادان در میان گذاشته و پیرامون موضوعات تبادل نظر ها میکردم؛ و نیز صفحاتی را جهت تست و آزمون به روشنفکران قابل اعتمادی میدادم.
در نتیجه تلاش های چندین ساله متوجه شدم؛ همینکه من از مرز«شه کوه ـ بد مکوه = خوبی کنید ـ بدی نکنید!» معمول و مرسوم فراتر میروم؛ گویا اصلاً لهجه و حتی زبانم تغییر میکند؛ یعنی صاف و پوست کنده اگرعرض کنم؛ کتابگونه «افزوده تکاملی...» از نظر من؛ تکمیل شد ولی به لهجه و حتی به زبان "چینایی"؛ که گویا تقریباً هیچ فارسی زبان، پشتو زبان وغیره هموطن ما از آن چیزی نمی فهمید.
منجمله روزی؛ یکی از استادان محترم به من گفت:
آیا "افزوده تکاملی"؛ معادل به انگلیسی و روسی و جرمنی ... دارد؛ من که آثار فلاسفه زیاد از جان لاک تا هابرماس را خوانده ام به چنین اصطلاح و مفهوم برنخورده ام. درست است که خودت؛ آنچه را به انسانیت و به ما منحیث جزء جامعه انسانی تعلق دارد؛ میخواهی از «افزوده تکاملی»؛ شروع کنی و به نظر خودت همه جریانات مثبت و منفی چندین هزار ساله عمر بشر؛ بالاخره از این مبداء آغاز شود.
البته فلاسفه و محققان اغلب؛ اصل تکامل در بشر را می پذیرند و از این جمله بزرگ شدن تدریجی مغز بشر و آزاد شدن دست او از حمل بدن را.
ولی من از «افزوده تکاملی» چیزی مانند چشم سوم یا دست و پای دیگر استنباط میکنم و هم اینکه میگویی «افزوده تکاملی بشر را بیمار کرد»؛ ضد و نقیض معلوم میشود؛ افزوده تکاملی؛ اگر تکاملی است؛ باید بشر را از بیماری نجات دهد نه اینکه بیمار نماید!
به هرحال؛ این اثر انگیزنده نیست به خاطریکه از بیماری و جنون و مرگ پیام میدهد. باید اندیشه علمی ـ فلسفی نهایتاً آرمانی و رومانتیک باشد تا توده ها را جذب نماید و به حرکت در آورد.
********
به راستی که آن تیتر و تِم؛ انگیزنده نه که قابل درک هم نبود و از جمله خیلی ها اصلاً نمیخواستند؛ اعتنا کنند که شاید در لابلای این سخنان؛ حقیقتی نهفته باشد. البته این؛ مرده ریگ خرده فرهنگ ماست که در آن حقیقت همان است که منفعت باشد، که به نفع باشد، که به میل باشد!
قبل از ورود به بحث بیشتر در مورد؛ لطفاً به این ویدیوی مختصر از دکتور فرهنگ هلاکویی دانشمند روانشناس و رواندرمانگر بزرگ و مسلم همزبان ما توجه فرمائید:
http://www.youtube.com/watch?v=epa-XzjF5G8
برای عزیزانیکه؛ به هر دلیلی مایلند؛ اهم مندرجات ویدیو را قسم نوشته و پیاده شده ملاحظه فرمایند؛ خاطر نشان میگردد که اینجا؛ هم سخن از افزوده تکاملی بشر است:
جناب دکتور هلاکویی به پاسخ پرسنده ایکه مشکل حاد بیقراری، وسواس و دلواپس دارد؛ چنین میفرمایند:
در انسان از 3 ملیون تا سه صد هزارسال قبل؛ یک تکه کوچک در قسمت پیشانی (فرانتل لوب ـ Frontal Lobe) مغز به وجود آمده و به این موجود حیه؛ قدرت پیشبینی آینده و برنامه گذاری برای آینده را بخشیده است که قابلیت استثنایی در مقایسه به همه عالم حیات میباشد. این تکه؛ امکان میدهد که ما گذشته و حال و آینده را با هم وصل کنیم. چون حیوان؛ این (تکه) را ندارد؛ هیچ حیوانی مضطرب و نگران نیست.
در بعضی ها این تکه مغز شان بسیار فعال است. یک دلیل آن ارثی است، از خانواده هایی می آیند که ایستریس و اضطراب زیاد داشته اند. دلیل دوم؛ حوادث و اتفاقات کودکی است، دلیل سوم داشتن پدر و مادر و اطرافیان مظطرب و نگران؛ و دلیل چهارم حوادث و اتفاقات بعدی میباشد.
مرحله شدید این حالت؛ همان فوبیا(هراس توهمی) یا وحشت و پنیک شدید میباشد.
اولین راه علاج جراحی آن تکه مغز است؛ یعنی میشود آن تکه را برداشت یا محدود کرد تا جلوِ این را که اکسیجن و خون زیادی را مصرف کند؛ بگیریم. ( جراحی؛ البته) که خطر دارد و توصیه نمیکنم.
2 ـ طریق داروـ درمانی است.
3ـ از طریق نوروفیدبک میتوانیم کاری بکنیم که آن قسمت از مغز این فعالیت افراطی را نداشته باشد.
4 ـ شرایط و روابط بیمار را باید درست کرد تا که احساس امنیت کند.
5 ـ باید سراغ عقل بیمار رفت. برای آنکه آن سیستم بالایی قدرت دارد که به بخش های پائینی پیام دهد که خاموش باش.
رقص سماع فعالیت همین قسمت را تضعیف میکند به خاطریکه نیروی گریز از مرکز پس از چند دقیقه؛ وصول آکسیجن و خون به این قسمت را کم میسازد. و همینطور اثر های مشابه را سایر طرق مدیوتیشن و ورزش ها موجب میشوند.
دانشمندان تمام زندگی انسان را در دو قطب درد و لذت ((PAIN & PLESURE مینگرند. در طول تاریخ تکامل؛ بدن ما؛ مکانیزم هایی را به وجود آورده تا بتواند با درد (تا سرحد ترس از مرگ) برخورد بکند. تا اینجا حیوان هم مثل ماست. همه می ترسیم.
و ترس یک حالت است در انسان که نشانه یک درد، یک ضرر، یک خطر، و بالاخره مرگ میباشد.(ختم گفتنی ها در حد ویدیو)
اینک عزیزان به ساده گی باید بتوانند؛ پاراگراف اول نقل شده از دکتور هلاکویی را بدینگونه هم بنویسند و بخوانند:
"در انسان از 3 ملیون تا سه صد هزارسال قبل؛ یک افزودهِ کوچک در قسمت پیشانی (فرانتل لوب ـ Frontal Lobe) مغز به وجود آمده و به این موجود حیه؛ قدرت پیشبینی آینده و برنامه گذاری برای آینده را بخشیده است که قابلیت استثنایی در مقایسه به همه عالم حیات میباشد. این افزوده؛ امکان میدهد که ما گذشته و حال و آینده را با هم وصل کنیم. چون حیوان؛ این (افزوده) را ندارد؛ هیچ حیوانی مضطرب و نگران نیست."
و میتوانند بیافزایند که هیچ حیوانی به علت اینکه مضطرب و نگران نیست؛ از همین رهگذر بیمار هم نمیباشد.
هکذا اینکه گفته میشود که در آدم بیمار از این رهگذر:
اولین راه علاج جراحی آن تکه مغز است؛ یعنی میشود آن تکه را برداشت یا محدود کرد تا جلوِ این را که اکسیجن و خون زیادی را مصرف کند؛ بگیریم.
میتواند بدینگونه بازنویسی شود که:
اولین راه علاج جراحی آن افزودهِ مغز است؛ یعنی میشود آن افزوده را برداشت یا محدود کرد تا جلوِ این را که اکسیجن و خون زیادی را مصرف کند؛ بگیریم.
لهذا؛ بدون این افزوده هم؛ آدمی میتواند زنده و در کمال تندرستی بدنی بماند؛ فقط «وسواس» نخواهد داشت!
اگر دقت لازم نموده بتوانیم؛«آینده نگری» و «وسواس» دو قابلیت جداگانه و بخصوص متضاد این افزودهِ مغز یا افزوده تکاملی نیستند. بلکه هرنوع آینده نگری و تماس با حال و گذشته و آینده؛ مستلزم همان «وسواس» است؛ لذا فقط میتوانیم وسواس هایی به درجات سازنده و وسواس هایی به درجات مخرب و بیماری زا داشته باشیم ویا هم وسواس های دارای بار مثبت و دارای بار منفی.
اجازه دهید به منظور گشودن این راز ظاهراً سر به مُهر؛ مقداری به مطالعات علمی دامنه ببخشیم:
جناب هلاکویی؛ درین ویدیو؛ از فرانتل لُوب مغز سخن میگویند که به معنای «قسمت پیشانی مغز» است و این سخن؛ با مطالعه در اناتومی (علم تشریح) مغز روشن میشود.
مختصری از اناتومی مغز:
خیلی از دانشمندان میگویند که تكامل نیم كره های مغز در پستانداران از حدود پنجاه میلیون سال پیش شروع شده و در انسان نماهائی مانند «استرالوپیتكوس» در حدود دو میلیون سال پیش به اوج خود رسیده است. این تخمین ها با در نظر داشت اینکه تاریخ آغاز حیات بر روی زمین بیش از سه ملیارد سال قدمت دارد؛ غالباً پذیرفتنی است.
اختصاصی ترین صفت روند تكاملی بعدی مغز؛ به گونه ازدیاد تعداد یاخته ها(سلولها)ی عصبی (نیورون) ها بوده كه پیشرفت شایان آن را در گونه های بشر اولیه «هموهابیلیس» و«همواركتوس» می توان مشاهده كرد. دوران طلائی بزرگ شدن مغز و خاصتاً کورتیکس یا قشر خاکستری مخ (همان جفت نیم کره ها) در «نئاندرتال» و «هموساپینس» (حدود یكصد هزارسال پیش) میباشد. این آخرین ره آورد تکاملی را «مغز جدید» نیز میخوانند.
بدون این بخش نیمكره های مخ، بشر ناگزیر جاندار بی شعوری بیش نیست. پس تكوین شعور بشر منوط بوده است به ازدیاد یاخته های عصبی و نتیجتاً اضافه شدن وزن مغز به نسبت بدن و ارگانیزم او؛ و نیز افزایش ارتباطات (سیناپس های) آنها با یكدیگر برای بهتر شدن قدرت پردازش اطلاعات محیطی و درونی .
در «مرگ مغزی» كل ساختار مغز مضمحل می شود؛ ولی در وضعیت های پتالوژیک دیگری؛ میتوان شاهد اختلال قسمی یا از میان رفتن کامل شعور بود؛ در حالیکه زندگی به گونه حیوانی یا نباتی ادامه دارد.
مغز دارای دو نیم کره است که با جسم چنبه ای باهم در ارتباط اند. قسمت های
مختلف تشكیل دهنده نیمكره ها شامل قسمت های زیر است
:
1 ـ
لوب پیشانی
2 ـ
لوب آهیانه ای
3 ـ
لوب پس سری
4 ـ
لوب گیجگاهی
5 ـ
لوب حاشیه ای
لوب پیشانی:
لوب پیشانی مهمترین قسمت تكامل یافته مغز است. مخصوصاً در انسان و انسان نماها این قسمت فوق العاده وسعت پیدا كرده است. قسمت های خلفی لوب پیشانی ویژه فرمانهای حركتی بوده و از هم گسیختگی نسج این قسمت باعث از كار افتادگی یك اندام می شود. تحریك هر قسمت از اندامها و سر؛ بر روی مكان مخصوصی از این نوار باریك وجود دارد، قسمتی از این ناحیه، كه بین دو نیمكره وجود دارد، مختص حركات اندامهای تحتانی می باشد. در قسمت قدامی ناحیه حركتی سر و دست و مركز كنترل حركات چشم وجود دارد.
در نیمكره چپ، مركز حركتی تكلم در لوب پیشانی می باشد. از هم پاشیدگی نسوج این ناحیه باعث گنگی شده و بیمار قادر به گفتار نیست. آنچه از لوب پیشانی باقی می ماند عبارتست از ناحیه ای كه در جلو قرار داشته و مركز شعور، منطق، تفكر و تا حدودی حافظه است.
از بین رفتن این قسمت از مغز در دو طرف منجر به كم اهمیت دادن اصول اخلاقی شده و تصمیمات بیمار انفعالی می گردد. اگر آسیب بسیار شدید باشد خلاقیت حركات از بین رفته و ممكن است وضع بیمار با حالت اغماء اشتباه شود.
یكی از راه های درمان امراض روانی، در ابتدای سده حاضر، عبارت بود از تخریب دو طرفه قسمتهای عمقی لوب های پیشانی و تبدیل بیمار به فردی كه از نظر اجتماعی بیشتر قابل تحمل باشد. متأسفانه اثرات سوء این عمل جراحی باعث شد كه بعداً كمتر مورد استفاده قرار گیرد.
(برای وصول به تشریحات نسبتاً تازه و کار آمد بخش های دیگر؛ در پایان منابع کافی ارائه خواهد شد.)
تعریف
سطح هوشیاری و حالت اغماء:
در تعریف سطح هوشیاری اختلاف نظر وجود دارد. آیا سطح هوشیاری یک طوطی به اندازه
سطح هوشیاری یک انسان است؟ و آیا سطح هوشیاری تمام افراد روی زمین با هم برابر
است؟ چه فرقی است بین سطح هوشیاری یک سیاستمدار زبردست و انسانهای معمولی
اجتماع؟
یا این که چه بُعدی از هوشیاری را مولانا درک می کرد که دیگران از فهم آن عاجز بودند؟
به نظر می رسد که همه متفق القولند که دو شق در سطح هوشیاری وجود دارد، یکی آن که از ساختمان مشبک ساقه مغز نشأت گرفته و در تمام موجودات زنده از ماهی طلائی تا طوطی و سنجاب و انسان وجود داشته و عامل اصلی اطلاع جاندار از محیط درون و بیرون خود است. هدف از این چنین سطح هوشیاری عبارتست از کمک به موجود زنده برای تولید مثل، تغذیه، جنگ و جدال و آنچه لازم است که تا موجودیت او تأمین شود.
بنابر این می توان گفت که سطح هوشیاری حاصل از ساختمان مشبک ساقه مغز در دایناسورها که دوصد میلیون سال پیش روی زمین پرسه می زدند به همان میزان در بقای حیوان با ارزش بود که سطح هوشیاری انسان کنونی که عمری حدود یکصد هزار سال دارد.
صرف نظر از هرملاحظه و اما و اگری؛ آشکار و مورد اتفاق همه دانشمندان است که قرعه تکامل با جهشی برتر نصیب انسان نما ها شد که عمری حدود دو میلیون سال بیش ندارند یعنی در حقیقت زمانی که این گونه موجود حیه؛ به کارگیری از دست خود را شروع کردند .
از اولین آثار مدون بکارگیری "مغز جدید" در انسان؛ از حدود هفده هزار سال پیش به صورت نقاشی بر روی دیوار های غاری در فرانسه اکتشاف به عمل آمده است. در این زمان است که انسان با "ضمیر" خود در تماس شده و تصویر از بین رفتن همنوع خود را توسط یک گاو وحشی به وجود آورده است.
آنچه مغز جدید به انسان داد در هیچ موجود زنده دیگری نظیر آن وجود ندارد. دو فرآیند مهم مغز جدید عبارت بودند از قدرت تکلم و گسترش بی همتا در تجزیه و تحلیل محیط خود. هیچ کلمه ای به تنهائی نمی تواند این توانائی فکری انسان را بیان کند. توانائی که مشتمل می شود بر قدرت تصور، آینده نگری، استدلال، حکمت، بیان احساسات، منطق، حافظه، تحلیل و …….. این شاخه دوم سطح هوشیاری است که توسط نواحی مختلف قشر خاکستری نیمکره های مغز به مرحله عمل در می آید.
علاوه بر آنچه گفته آمدیم؛ تصور می شود که رمز کار در ازدیاد تعداد واحدهای
مسئول برای پردازش اطلاعات در مغز انسان است . با در نظر گرفتن بحث بالا، از
بین رفتن سطح هوشیاری مستلزم عدم کارآئی ساقه مغز (ساختمان مشبک) و یا قشر
خاکستری دو نیمکره می باشد. به همین دلیل است که در مرگ مغزی بررسی ساقه و
نیمکره مغز از اهمیت زیادی برخوردار می باشد.
اینهم آشنایی با 10واقعیت جالب در باره مغز انسان:
مغز انسان پیچیده ترین و حساسترین بخش بدن انسان است. ممکن است چیزهای بسیاری
در مورد این فرمانروای بدن وجود داشته باشد که علم بشری تا کنون در مورد آن
بیاطلاع است، اما در اینجا ما چند واقعیت جالب که تاکنون دانشمندان به آن دست
یافته اند را بیان میکنیم.
۱ ـ تکانه های عصبی (Nerve impulses) در مسیر مغز سرعتی حدود ۱۷۰ مایل در ساعت دارند. به همین خاطر است که شما میتوانید خیلی سریع به چیزهایی که در اطراف شما اتفاق میافتد واکنش نشان دهید.
۲ـ در اطراف مغز به اندازه ای که بتواند یک لامپ ۱۰ واتی را روشن کند، برق وجود دارد. پس تصویر کارتونی لامپ روشن در بالای سرتان وقتی که فکر بزرگی به ذهنتان میرسد، چندان هم بیربط نیست. حتی زمانی که شما در حال خواب هستید مغز شما به همان اندازه که لامپ کوچکی را روشن کند انرژی تولید می نماید.
۳ـ مغز انسان میتواند ۵ برابر تمام اطلاعات دائره المعارف بریتانیکا و یا هر دانشنامه دیگری را نگه دارد. دانشمندان هنوز به یک مقدار قطعی در این مورد نرسیده اند، اما ظرفیت ذخیره سازی مغز در شرایط الکترونیکی تصور می شود تا ۱،۰۰۰ ترابایت باشد. آرشیف ملی بریتانیا، حاوی بیش از ۹۰۰ سال از تاریخ، تنها به حجم ۷۰ ترابایت است.
۴ـ مغز شما از ۲۰٪ اکسیژنی که وارد جریان خون شما میشود، استفاده میکند. مغز تنها در حدود ۲٪ از جرم بدن ما را تشکیل میدهد، با این حال اکسیژن بیشتری از هر ارگان دیگری در بدن مصرف میکند، و در صورتی که به آن اکسیژن نرسد در معرض آسیب قرار میگیرد. بنابراین با کشیدن نفس عمیق مغز خود را شاد نگه دارید!
۵ ـ مغز در شب بسیار بیشتر از طول روز فعال است. حتما فکر میکنید که چون شما روزها به همه جا میروید، محاسبات پیچیده انجام میدهید و در کل روزها بیشتر از شب ها فعالیت انجام میدهید مغزتان از حداکثر قدرت خود استفاده میکند و حتما شبها هم میخوابد! اما قضه برخلاف تصور شما است. هنگامی که شما میخوابید، مغز شما روشن میشود. دانشمندان هنوز به علت این قضیه پی نبرده اند. اما شما میتوانید از مغز تان سپاسگذار باشید که وقتی شما میخوابید و خوابهای خوش میبینید، او دارد کار میکند.
۶ ـ دانشمندان می گویند کسانی که I.Q بالاتری دارند، خوابهای بیشتری میبینند. البته اینکه شما زیاد خواب نمیبینید نمیتواند دلیلی بر داشتن ذهن ضعیف باشد. بسیاری از ما خوابهای خودمان را به یاد نمیآوریم و معمولا تنها چند ثانیه از خواب در یادمان میماند.
۷ـ سلولهای عصبی در طول زندگی انسان رشد میکنند. برای سالها دانشمندان و پزشکان تصور میکردند که بافت مغزی و عصبی نمیتوانند رشد کنند یا بازسازی شوند. در حالی که اکنون پی بردند که این سلولها نیز همانند دیگر سلولهای بافتهای نقاط دیگر بدن عمل میکنند، نورونها میتوانند در طول عمر خود رشد کنند و تکثیر شوند.
۸ ـ اطلاعات با سرعتهای مختلف توسط انواع مختلف سلولهای عصبی ذخیره میشوند. تمام نورون ها یکسان نیستند. چند نوع مختلف از نورون در بدن ما وجود دارد که سرعت انتقال آنها از ۰.۵ متر در ثانیه تا ۱۲۰ متر بر ثانیه است.
۹ـ مغز خودش نمیتواند درد را احساس کند. زمانی که انگشت تان زخمی میشود یا میسوزد، مغز خودش گیرنده درد ندارد و نمیتواند درد را احساس کند. این بدان معنی نیست که سر شما آسیب نمیبیند. مغز توسط بافتهای عصبی و عروق خونی میتواند پذیرای درد زیادی باشد به طوری که سردرد شدیدی شما را احاطه کند.
۱۰ ـ بیش از ۸۰% مغز آب است. مغز شما همان توده خاکستری رنگ که در تلویزیون دیده اید نیست. بافت زنده مغز تقریبا صورتی رنگ و ژلهای مانند است و محتوای آب بالایی است. پس دفعه بعد که شما احساس کمآبی کردید با نوشیدن یک لیوان آب مغز خود را آبیاری کنید!
( نور بیا ـ نیکمرغه اوسئ!)