محمد عالم افتخار
«تارزان» سلطان جنگل و «انومان» خدای جهان؟؟!
مکثی بر کلید واژه های «فرهنگ» و «خرده فرهنگ»
درین هفته پیغام هیجان انگیزی از جوان فرهیخته ناشناس شیرشاه اڅکزی دریافت نمودم.
ایشان به زبان شیرین و زیبای پشتو نوشته اند:
« ګران استاد... ښاغلی محمد عالم صیبه!
ستاسی حضور ته د یو زده کوونکی په صفت گیډی گیډی سلامونه او احترامات ډالی کووم.
زه ستاسی له اوونیزو تحقیقی او ډیر ژور عالمانه لیکنو څخه هغومره زده کووم چه کله په کال کښی هم له پوهنتون څخه می نه دی زده کړي. زما په آند ستاسی فکرونه او تعلیمات د جواهر لال نهرو د « نامه های پدری به دخترش» غوندی افغان ځلمیان او پیغلي د ایندیراگاندی په څیر رهبر کیدو ته بیایی . خو زما په نظر ستاسی ځینی ترمونه او اصطلاحات له ورځنیو لیکنو او رواجی ادبیاتو څخه زیاټ فرق لری. د مثال په ډول د «فرهنگ» اصطلاح. زما ګرده اندیوالان فرهنگ او کلتور په مثبت مانا انګیری نو لدی امله داسی جملی چی «خرده فرهنگ ها بلا استثنا مانند معادن زغال سنگ و نفت و گاز استند» هغوی ته د پوهیدو وړ نه ده. آن تردی چی ګرده مقاله په مانا دوی نشی پوهیدلای. نو زما خواست له تاسی ډرانه حضور څخه دا ده چی مخکی له مخکی په یو ډول نه یو ډول خپلی ځانګری ترمونه او اصطلاحات تشریح کړی. خلک قصور نلری هغسی چی ګورئ ډرنو ویبسایتونو چه ستاسی لیکنی نشروی؛ آن پر خپلو تنډېو کی لیکلی دي چی «سیاسی – اقتصادی – اجتماعی – دینی ـ فرهنگی» . نو خلک خود انګیری چه دا ټول په یو ټرم او اصطلاح یعنی «فرهنگ او خرده فرهنگ» کښی نشی راتلای. په ډرناوی
پیښور – ماستر شیرشاه اڅکزئ
با عرض سپاس فراوان خدمت این عزیز گرانمایه؛ احتراماً خاطرنشان میکنم که به نظرم؛ بنده سزاوار اینهمه الطاف مبالغه آمیز و القاب بلند بالا که با آنها مرا وصف نموده اند؛ نیستم. من عمدتاً به مدد و تشویق و ترغیب مادی و معنوی دوستان روشنفکر و روشنروانی چند؛ صرف میتوانم بگویم که به معنای کامل کلمه؛ یک سلسله "تلاش های بندگی" به عمل می آورم.
گونه های الطاف جناب شیرشاه اڅکزئ به حیث امداد معنوی و امثال مساعدت مالی جناب دکتور سید احمد جهش (300 دالر کانادایی) که درست همزمان هم گردیدند؛ هنوز احساس وظیفه را در من شدیدتر و بارمسئولیت را سنگین تر می نماید.
من از این پیغام بسیار زیبا و دانشمندانه؛ در می یابم که شخص جناب شیرشاه؛ در درک و دریافت عرایض من و از جمله در تفاهم با واژه های اختصاصی که من به کار می برم؛ کوچکترین مشکل ندارند و لهذا اقدام شان در ارسال این پیام؛ تنها هدف کمک به کار این کمترین را دارد.
اتفاقاً همین چندی پیش بود که محترم ابراهیم ورسجی بحث فشرده ولی مهمی را گشودند که عنوان داشت "نگاهی به فرهنگ سیاسی افغانستان" (1) و چند صباحی بعد تر هم بحثی دیگر " به مناسبت روز فلسفه و وضع غم انگیز تفکر فلسفی در افغانستان"(2)
در بحث نخست ایشان تعریف های اندیشمندان زیادی را از فرهنگ به بررسی گرفته تلاش کرده اند که تعریف همه پذیر تری از فرهنگ فراهم نمایند؛ و بالاخره بدینجا رسیده اند:
«فرهنگ هر ملت یا کشوری متشکل از یک مجموعه ی درهم تنیده و درهم پیچیده ی از اندیشه ها، سنت ها، آداب و رسوم، دین، اخلاقیات، هنر، زبان، ادبیات، فلسفه، معماری، مسئولیت ها و احساس همبستگی و باهم بودگی و داشتن پیوند و تعلق به سرزمین و کشوری معین و تاریخ مشترکی می باشد که در پیدایش و شکوفائی؟ آن، همه ی افراد و گروه های نژادی- مذهبی در درازنا و فراخنای تاریخ سهم و شرکت داشته اند.».
توجه میفرمائید که جناب ورسجی در آخرین تحلیل؛ از «فرهنگ هر ملت یا کشوری» سخن میگویند؛ در حالیکه هم ملت و هم کشور؛ در عین اینکه مفاهیم و پدیده های بسیار جدید استند؛ اجزای از هم متفاوت و متمایز بشریت میباشند یعنی واحد های در هرحال خُرد یک کُل کلان ؛ لهذا همین جا نیز؛ مراد خُرده فرهنگ هاست؛ و از این دست هر آنچه رنگ تعلق پذیرد؛ خُرده فرهنگ است. و هر آنچه سرتاسر بشری و مشترک و یا غالباً مشترک باشد مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر، علوم پایه (ساینس)، فنون مبتنی بر تکنولوژی وغیره؛ طبعاً کلان فرهنگ یا با تلخیص «فرهنگ» است.
به نظر این کمترین؛ چنانکه جناب ورسجی مشروحاً بررسی کرده اند؛ تعریف هاییکه که تا کنون بزرگترین اندیشمندان هم از «فرهنگ» داده اند؛ به خاطری رسایی و توانایی کافی نداشته است؛ که منجمله همین "نکته باریکتر از مو"؛ مورد عنایت لازم و توجه کافی قرار نگرفته است. از برکت دقت و رقت بر همین"نکته باریکتر از مو" است که میتوان بر تحتانی ترین لایه های خرده فرهنگ ها تمرکز کرد یا به قولی بر «حلقه های گمشده» دسترسی پیدا نمود.
جناب ورسجی در بحث بعدی که خیلی غنی و پهناور است؛ می نویسند:
«سید جمال،عبده، کواکبی وعلامه ی نائینی، به ترتیب، با نوشتن" ردی بر رساله ی نچریه، تفسیر نو از دین، طبایع الاستبداد و تنزیه الامه" نوخواهی کردند. شایان توجه می باشد که، هیچ کدام مانند: فارابی، الکندی، فخررازی، ابن سینا و...فیلسوف نبودند، و این ها هم مانند: سقراط، افلاطون، ارسطو، ماکیاولی، هیوم، اسپینوزا، کانت، هگل، مارکس، نیچه، هایدگر، راسل، سارتر، فیلسوف پنداشته نمی شوند.
البته که، در میان فیلسوفان مسلمان، تنها ابن رشد، سزاوار فیلسوف شمردن می باشد. ازاین رو، حسن البناء، پایه گذار نهضت برادران مسلمان، سیدجمال را یک فریاد وعبده را یک دانشمند و سازمان خود را یک جنبش اسلامی، ملی، عرفانی و باشگاه مبارزاتی معرفی کرد، و دکتر سید جواد طباطبایی، فیلسوف کنونی ایران، سیدجمال را یک آدم غوغایی بدور از درک فلسفه ی مدرن معرفی می کند.
دلیل این که شماری از اندیشه ورزان آن ها را فیلسوف نمی دانند؛ روشن است و آن اینکه سنجه ی فیلسوف بودن، معنای نو وغربی اش می باشد و فلسفه ی غربی هم، از شکم رنسانس/نوزائی، سده 15 و اصلاح مذهبی سده 16، نهضت روشنگری سده 18، انقلاب فرانسه و نهضت های ایدئولوژیک- سیاسی سده های نزدهم و بیستم برخاسته است که رهائی عقل و اندیشه از بند مذهب و کلیسا و پذیرش عقل خود مختار ستون فقرات آن می باشد. ازاین رو، هیچ کدام از فرهیخته گان مسلمان یادشده فیلسوف به شمار نمی آیند. به این لحاظ که، در چنگ عقل شرعی فرو مانده و به شرع عقلی نرسیده بودند. اگرهم رسیده بودند، شاید هراس از ستم شاه و شیخ و تجربه ی جنبش شوربخت معتزله (3) وادارشان کرد که در خم یک کوچه بمانند!
بازهم، اگرچه بزرگان نامبرده فیلسوف نبودند، جای مسرت است که با فلسفه و فیلسوفان هم دشمنی نداشند. افزون بر اینکه، با فلسفه و اندیشه ورزی دشمنی نداشتند، مسلمان ها را به خواندن اندیشه های نو تشویق هم کردند. بنابرآن، ازاین سبب که در زبان یونانی، فیلاسوفیا، به معنای دوست داشتن دانش هم می باشد، همه ی بزرگان یاد شده با چنان تعریفی شایسته ی فیلسوف بودن می باشند.»
در بالا دیدیم که «اندیشه ها» شامل تعریف فرهنگ و نیز «خرده فرهنگ» است؛ پس فلسفه که اندیشیدن و اندیشه میباشد؛ از مهمترین های فرهنگ بائیستی باشد. و وقتی به حق یا ناحق هنگ غربی و شرقی و اسلامی و هندویی و چینایی و مسیحی و یهودی و آریایی و ترکی و ایرانی و افغانی و امریکایی و یونانی و اینکایی و... و... میخورد؛ خُرده فرهنگی میشود. اینجا درست و نادرست بودن و جهل یا علم بودن و خوب یا خراب بودن مطرح نیست فقط «محدود» و «متعلق» بودن هدف میباشد!
بعد تر جناب ورسجی؛ از شمار انبوه اندیشمندان در جوامع اسلامی چنین یاد و تجلیل می نمایند:
«اقبال لاهوری، محمدالطالبی از تونس، خانم لیلااحمد از کانادا،عرب تبار،عبدالرحمن بدوی، طهطاوی، امین الخولی، محمد احمد خلف الله، مصری،عابدالجابری، مراکشی، صابرعصفور، طه حسین، حسن حنفی، محمد سعیدالحشمائی مصری، محمد نذیراند ونیزیایی، ایس ایم ظفر پاکستانی، صادق جواد سلیمان، نصرحامد ابوزید مصری، فاطمه مرنیسی مراکشی، آمنه ودودمحسن امریکایی، محمد شهرور سوری، چاند را مظفر مالیزیایی، محمد ارکون الجزایری ـ فرانسوی، مالک بن نبی الجزایری، عبدالله نعیم سودانی- امریکایی، حاجی آجولا نیجریایی، بازرگان، شریعتی، طالقانی، سروش، شبستری و ملکیان ایرانی، محمود طه سودانی، نورخالص مجید اندونیزیایی، ماما دیودا سینیگا لی، داکتر فضل الرحمن پاکستانی، بشیراختر پاکستانی، و شماری دیگری که نام شان در ذهنم نمانده است.
شایان یادآوری می باشد که از اندیشمندان یاد شده شماری شان در گذشته اند و شماری دیگر شان در قید حیات می باشند که در بخش های مختلف علوم دینی و بشری کار می کنند. نویسنده که با نوشته های بسیاریی آن ها سروکار دارد، مطمئن است که نیروی بزرگ و مؤثری در قلمرو فکر و اندیشه ی اسلامی در جهان نو می باشند و اندیشه های شان بدون شک می تواند مسلمان ها را کمک نماید که میان جنبش عقلانی پیش از بسته شدن دروازه ی اجتهاد(4) و جنبش های کنونی جهان اسلام و اندیشه و فلسفه ی مدرن غربی پل بزنند. پُلی که بدون شک می تواند دو کار زیر را به خوبی انجام بدهد:
نخست، تفکر نقد از خود را که اصل جوهری در فلسفه ی نو می باشد، وارد فرهنگ مسلمان ها کند.
دوم، با نقد از فرهنگ خودی و فرهنگ و فلسفه ی مدرن غربی، تفکر فقهی شاهی- شیخی را به بازنگری وادار و همچنان بنیاد گرائی اسلامی را که از نهایت تنگ دستی بزورگوئی و خشونت متوسل شده و می شود، سرعقل بیاورد. در واقع، با سرعقل آوردن بنیادگرائی یک مانع عمده از سر راه تفکر مدرن فلسفی برداشته می شود. در این صورت، فلسفه ی اسلامی به روز می شود و توانِ این را پیدا می کند که با فلسفه ی مدرنِ غربی به گفت و گو و رقابت برخیزد. رقابتی که بدن شک می تواند جهان اسلام را وارد جهان نو نماید.»
مسلماً احاطه اطلاعات جناب ورسجی در مورد اندیشمندان مسلمان و سروکار داشتن با اندیشه های بسیاری از آنان شگفتی آور و تحسین بر انگیز است و در عین حال قوت و اعتبار استنتاج اخیر شان را می نمایاند.
ولی آنچه ما اینجا؛ ضرورت داریم؛ دیدن این حقیقت سخت و زمخت در نوشتار جناب ورسجی است که ایشان از «خرده فرهنگ» های دارای محدودیت ها و تمایزات شدید و تعلقات بارز و محکم سخن میگویند:
فرهنگ خودی، فرهنگ و فلسفه غربی، تفکر فقهی شاهی ـ شیخی، بنیاد گرایی اسلامی، فلسفه اسلامی!
ولی صرف از واژهِ «خرده فرهنگ» استفاده نمی فرمایند؛ چرا که قرار نیست از کلان فرهنگ و فرهنگ عموم بشری طرح و تیزیس و شرح و بیان و دلالت و اشارتی ارائه بدارند؛ قرار نیست از جهانبینی و جهانشناسی علمی و ساینتفیک یعنی عموم بشری حرف و حدیث داشته باشند، قرار نیست به «گوهر آدمی» و ذات و سرشت و خمیره و کود های اطلاعات ژنتیکی مشترک و بنیانی نوع بشر و ممیزات جهانشمول مغزی و سیستم عصبی او؛ بحث و فحص را بگسترانند و حتی قرار نیست به جهت سابقه ها و سایقه های آنهمه چیز هایی که در تعریف فرهنگ آورده اند توسن اندیشه و خیال را جولان دهند: یعنی به سابقه ها و سایقه های پیدایش و تشکل و تطور «اندیشه ها، سنت ها، آداب و رسوم، دین، اخلاقیات، هنر، زبان، ادبیات، فلسفه، معماری، مسئولیت ها و احساس همبستگی و باهم بودگی و داشتن پیوند و تعلق به سرزمین و کشوری معین و تاریخ مشترک»
از اینجاست که ایشان و هکذا خیلی از اندیشمندان خوب و خراب دیگر منجمله ساموئیل هانتینگتون نویسنده کتاب «برخورد تمدن ها» که در واقع منظورش «برخورد خرده فرهنگ ها» ست؛ گویا نیازی به تفکیک دقیق و رقیق «فرهنگ» سرشتی بشری از «خرده فرهنگ» های متعدد و متکثر و چه بسا تنفر زا و خصومت پرور و خشونت گستر ندارند.
اینجا گفتنی است که تقریباً هیچ خرده فرهنگی؛ فاقد رگه ها و عناصر و ارزش های «فرهنگ» سرشتی بشری، فرهنگ عموم بشری یعنی انسانی و انسانیتی نیست معهذا تقریباً هیچ خرده فرهنگی محضاً به علت «محدودیت» و «تعلق» هم که شده فاقد عناصر غیر انسانی و انسان ستیزانه کم و بیش نیز نمیباشد و نمیتواند باشد. خرده فرهنگی که مبرا از عناصر غیر انسانی و انسان ستیزانه گردد؛ دیگر «خرده فرهنگ!» نیست!
و اما آیا معنا و منظور و هدف و غایت «فرهنگ» و «خرده فرهنگ» همان چیز هایی است که جناب ورسجی آورده اند؟
برای پاسخ به این پرسش؛ بنده دنبال اندیشمندان و نوابغ قدیم و جدید شرق و غرب و اسلامی و غیر اسلامی ... راه نمی افتم بلکه یک سلسله فاکت ها و حقایق را خدمت عزیزان میگذارم که بر اساس آنها خود بتوانند به پرسش؛ درست ترین پاسخ را بدهند.
در آمريكا مردي جاهطلب به نام ادگار رايس بورو كه براي پولدار شدن هر كاري ميكرد و خود را به هر دري ميزد، سرانجام در سال 1912 به قصهنويسي روي آورد. معروف است كه او پس از خواندن دفتري از قصههاي عوام پسند گفته بود: «اگر با همچو چرندياتي بشود پول در آورد، پس من هم ميتوانم چنين مزخرفاتي سرهم كنم!» و او اشتباه نكرده بود، چون افسانه ای كه نوشت با استقبال زيادي روبرو شد و پول فراواني به جيب او سرازير كرد.
داستان او به نام "تارزان در ميان ميمونها" ضبط و ربط درستي نداشت، اما جذاب و سرگرم كننده بود، و ميتوان گفت كه نويسنده روي "رگ خواب" خلايق دست گذاشته بود. رايس كه هرگز به آفريقا قدم نگذاشته بود، تنها بر پايهي تخيلات خود، قهرمان محبوبش را به جنگلهاي آفريقا فرستاد و او را به كارهاي عجيب و غريب واداشت، كه به دنياي واقعي هيچ ارتباطي نداشت.
بر این مبنا کودکی در جنگل به دنیا می آید ولی بلافاصله مادرش میمیرد. او که پدر و دیگر کسی هم ندارد؛ تصادفاً توسط میمونی به فرزندی گرفته میشود و در جمع میمون ها بزرگ میگردد.
تارزان بسیار تنومند و پر قدرت بار آمده و نیز لابد به دلیل عقل و هوشیاری مزید بشری داشتن؟؛ همه حیوانات جنگل را یکی پی دیگری تسخیر نموده خودش «پادشاه جنگل» میشود!
این افسانه قرن بیستمی را که فیلم ها از آن ساخته اند و به طرق دیگر به زبانهای بسیاری نشر و پخش نموده اند نه تنها بیشترین کودکان باور میکنند بلکه بسیاری از بزرگسالانی که به لحاظ عقلی کودک مانده اند؛ نیز باور میکنند. در گذشته ها از باوری چنین گسترده و همه گیر ادیان و مذاهب درست میشد.
در حالیکه اکنون علوم و تجربیات بشری؛ کاملاً اثبات کرده است که این باور و مماثل های آن ابداً حقیقت داشته نمیتواند. البته که تارزان و کودکان مثل او به طریق فرزند خواندگی توسط حیوانات مختلف؛ ممکن است که بزرگ شوند ولی آنها صرف از نظر ژنتیکی اندامواره بشری میداشته باشند. تارزان از همین منظر ژنتیکی؛ طوری تکامل نکرده است که توانایی بچه شادیها را داشته باشد؛
لهذا تارزان نزد شادی ها که به لحاظ ژنتیکی استعداد های متفاوت متکی به نظام «اتوماتیزم غریزی» دارند؛ یک خِنگ و غول عقبمانده بیش نیست.
«از قرون کهن تا عصر حاضر در تاریخ، همیشه داستانهایی از بچههای جنگلی به چشم میخورد. موجوداتی وحشی که چهار دست و پا راه میروند و در جنگل زندگی میکنند. آنها نه شبیه به انسانها هستند و نه شبیه به جانوران و در سنین پایین به گونهای از جامعه انسانی(همان فرهنگ!) کنار گذاشته شدهاند، گم شدهاند، دزدیده شدهاند و یا در دامان جنگل رها شدهاند. این کودکان که از مردم(فرهنگ) دور ماندهاند، توسط حیوانات تغذیه شدهاند و به هر صورت ممکن خود را زنده نگه داشتهاند ولی قادر به تکلم نیستند و اغلب نمیتوانند راه بروند و رفتاری کاملا حیوانی و غریزی دارند.
1 ـ پسران وحشی آغاز و پایان قرن 18
اولین کودک جنگلی معروف و شناخته شده "پیتر وحشی" بود. یک موجود عریان قهوهای رنگ با موهایی سیاه که در سال 1724 در "هانوور" کشف شد و در آن زمان حدودا 12 سال داشت. او به آسانی از درخت بالا میرفت و گیاهان را میخورد و توانایی تکلم نداشت. او نان را رد میکرد و ترجیح میداد پوست شاخه های سبز گیاهان را بکند و شیره آنها را بمکد ولی به تدریج یاد گرفت سبزیجات و میوهها را بخورد. پیتر شصت و هشت سال در میان مردم زندگی کرد ولی هیچ گاه نتوانست جز دو کلمه " پیتر" و "شاه جورج" حرف دیگری بزند.(چرا که فرهنگ در 8 ـ 12 ساله گی جذب و نهادینه و روانی میشود!)
پسر وحشی اهل " آویرون" یکی دیگر از این بچههای جنگل است که داستان زندگیش در فیلم "کودک وحشی اثر " ترافوته " به تصویر کشیده شد. او که در قرن هجدهم میزیست توسط کشاورزان روستای آویرون در جنوب فرانسه کشف شد. روستاییان او را در حالی در جنگل یافتند که مثل یک حیوان وحشی پرسه میزد. آنها بالاخره با زحمت بسیار او را گرفتند ولی مثل تمام بچههای جنگل مدتی بعد از این که او را در میدان روستا به نمایش عموم گذاشتند از آنجا فرار کرد و به دامان طبیعت گریخت.
یک سال بعد دوباره روستاییان او را گرفتند. این بار یک هفته در خانه زنی که به او لباس و غذا داده بود دوام آورد ولی دوباره فرار کرد. از آن پس هر از گاهی به روستا میآمد و از مردم غذا میگرفت ولی باز هم در جنگل و به تنهایی زندگی میکرد.
دو سال بعد در زمستان بسیار سرد 1799-1800 میلادی این پسر وحشی دو باره به میان مردم آورده شد. در آن زمان او 12 سال داشت. دکتر" ژان ایتارد " او را " ویکتور" نامید و بیش از 5 سال بر روی او تحقیق کرد و به پیشرفتهایی نیز نائل آمد ولی در یک زمینه هیچ توفیقی نیافت و آن برقراری ارتباط او با مردم دیگر بود، در نتیجه ویکتور هرگز نتوانست به کسی بگوید چرا تنها در جنگل رها شد و یا آن اثر زخم کهنهای که روی گردنش است از کجا ایجاد شده است.
2 ـ دختر وحشی شامپاین
"دختر وحشی شامپاین" احتمالا قبل از رها شدن در جنگل میتوانست حرف بزند زیرا او از موارد نادر اینگونه کودکان است که یاد گرفت صحبت کند ولی چیز زیادی از گذشته و زمان زندگی در جنگل که احتمالا دو سال طول کشیده را به خاطر نمیآورد. وقتی در سال 1731 در منطقه فرانسوی (شامپاین) پیدا شد تقریبا ده ساله بود، پای برهنه و لباسهایی ریشریش شده بر تن داشت و سرش را با برگ کدو پوشانده بود.
او جیغ میزد و فریاد
میکشید و بینهایت کثیف بود .
غذای او را پرندگان، قورباغهها، ماهی و برگ و شاخه و ریشه گیاهان تشکیل
میداد. اگر یک خرگوش جلوی او میگذاشتی در چند ثانیه، پوستش را میکند و
حریصانه آن را میخورد.! " چارلز ماری دو کوندامین" دانشمند معروف فرانسوی که
از نزدیک شاهد او بود مینویسد: انگشتان و به ویژه شست دست او به طور غیرعادی
بزرگ است. او از دستانش برای کندن زمین و خوردن ریشه ها استفاده میکند و مثل
میمون از شاخه ای به شاخه دیگر میپرد. او خیلی سریع میدود و قدرت بینایی
فوقالعادهای دارد.
3 ـ چهارده بچه جنگلی
تا اکنون چهارده بچه جنگلی در هندوستان پیدا شده اند ولی معروفترین آنها دو دختر بودند که در سال 1920 در قلمرو گرگها در " میرناپور" در غرب کلکته کشف شدند. گرگ مادر تیر خورده و مرده بود و روستاییان آن دو دختر را که به نظر هشت ساله و دو ساله میرسیدند، به دست کسی موسوم به "روجال سینج" سپردند.
به گفته سینج دخترها که "کامالا "و " آمالا "نام گرفتند پنجه هایی تغییر شکل یافته داشتند و چشمهایشان درست مثل سگها و گربهها در تاریکی میدرخشید.
سینج هیچ اطلاعی از کودکان جنگلی دیگر نداشت ولی توضیحاتی که درباره " کامالا " و" آمالا " میدهد کاملا شبیه به دیگر بچههاست. این دخترها هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند و بیشتر افکار گرگی در سر داشتند.
آنها لباسهایشان را پاره
میکردند و گوشت خام میخوردند و به هنگام خواب به یکدیگر می پیچیدند و
خرناس میکشیدند. آنها بعد از بالا آمدن ماه از خواب برمیخاستند و درصدد فرار
بر میآمدند. آنقدر بر روی چهار دست و پا مانده بودند که مفصلها و
استخوانهایشان تغییر شکل داده بود و نمیتوانستند راست بایستند.
"
آمالا " دختر کوچکتر یک سال بعد از دنیا رفت ولی " کامالا " تا سال 1929 ادامه
حیات داد. در طول آن سالها او به تدریج یاد گرفت گوشت مردار نخورد، روی پا راه
برود و تقریبا پنجاه کلمه را ادا کند.
4 ـ پسر گرگی ترکمنستانی
در سال 1962 زمین شناسان پسری را دیدند که همراه یک گروه هفت نفری از گرگها در بیابان بزرگی در ترکمنستان میدود. آنها توری بر روی پسر انداختند تا او را از میان گرگها بیرون بکشند ولی گرگها برای حمایت از او به روی تور پریدند و آن را با دندان دریدند. در نهایت شکارچیان مجبور شدند تمام گرگها را بکشند. چهار سال بعد آن پسر که" دیجوما " نام گرفت آموخت چند کلمه حرف بزند. او به پزشکان گفت که چطور به هنگام شکار؛ گرگِ مادر او را بر پشت خود مینشاند تا این که بالاخره یاد گرفت همراه آنها روی چهار پا بدود. چند سال بعد سرانجام "دیجوما" توانست روی تخت بخوابد ولی بنا به گزارشی که متعلق به سال 1991 است او همچنان بر روی چهار پا راه میرود، گوشت خام میخورد و به هنگام عصبانیت دیگران را گاز می گیرد.
5 ـ پسر شامپانزه ای
در سال 1996 پسری حدوداً دو ساله توسط شکارچیان کشور نیجریه پیدا شد که در میان شامپانزهها زندگی میکرد. شکارچیان او را به مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست بردند و در آنجا نام"بلو" را بر روی او گذاشتند. گفته میشود او احتمالا فرزند عقبافتاده یکی از خانوادههای کوچنشین است که او را به خاطر ناتوانیاش در جنگل رها کردهاند. این کوچ نشینها بارها این کار را تکرار کرده اند و معمولا بچهها فوراً میمیرند ولی این بار یک گروه از شامپانزهها کودک رها شده را به فرزندی گرفتند.
معلوم نیست"بلو"چه مدت در میان این حیوانات به سر برده ولی با توجه به تغییراتی که پیدا کرده است، کارشناسان این زمان را حداقل شش ماه میدانند. " بلو" هم اکنون 12 سال دارد ولی مثل بچههای چهار ساله به نظر میرسد. وقتی او را پیدا کردند درست مثل شامپانزه ها بر روی دو پا راه میرفت و دستانش را به روی زمین می کشید .
ابتدا خیلی بیقرار بود و همه چیز را پرت میکرد و شبها بر روی تختها جست و خیز میکرد ولی حالا آدمتر شده است. او هنوز هم جست و خیز میکند و مثل شامپانزه ها بالای سرش دست میزند. او حرف نمیزند و فقط صدایی شبیه به شامپانزهها در میآورد.
موارد بچههای جنگلی بسیار زیاد هستند. ویکتور، کامالا، بلو، کاسپار، هوسر، اوگر، دختر خرسی ترکیه و... هیچ یک از آنها نتوانستند بخندند یا لبخند بزنند. (کاسپار) واقعیت و خواب را از هم تشخیص نمیداد و نمیتوانست عکس خود را در آینه بشناسد. دختر خرسی ترکیه ساعتها به آینه خیره میشد و"اوگر" پسری که با غزالها بزرگ شده بود به عکس خود به چشم یک دشمن غریبه مینگریست.
دلیل رها شدن بچههای جنگل هیچ وقت مشخص نشده است ولی در عصر حاضر، بوده اند پدران و مادرانی که فرزند خود را با قساوت از اجتماع دور نگه داشته و سبب وحشی شدن آنها گردیدهاند. بچههایی همچون (زهرا و معصومه) که در کشور (ایران) از بدو تولد در خانه محبوس مانده و بدون ذرهای رفتار اجتماعی بزرگ شدهاند و (سمیرا مخملباف) فیلمساز جوان، فیلم مستند آنها را با عنوان (سیب) در معرض دید جهانیان قرار داد.»
http://www.tafrihi.com/archive/2006/12/2.htm
با تمام اینها افسانهِ وارونهِ تارزان؛ نزد مردمان اهل خرده فرهنگ های مختلف و متضاد پذیرفتنی و حداقل مطبوع است و خریدار بسیار دارد.
افسانه دیگر ولی متناظر با افسانه تارزان؛ در شبیه قاره هند تا آنجا باور شده است که مدت هاست ستون ستبر یک دین و آئین پهناور را تشکیل میدهد. بر اساس این افسانه؛ در زمانه های نه چندان قدیم راجا زاده ای که توسط فامیلش به جنگل تبعید شده بوده؛ با یک شادی که گویا پادشاه شادی ها بوده رفیق شفیق میگردد تا آنکه «سیتا» خانم راجا زاده مذکور که «رام» نام دارد؛ ربوده میشود.
آنگاه این شادی در امر نجات دادن سیتا خانم؛ قهرمانی های بسیار بسیار بالاتر از کلیه پهلوانان افسانوی انجام داده رباینده سیتا خانم را که شیطان لانکا یا سلطان سرزمین سریلانکای وقت میباشد؛ زیر پاهای خویش له و لورده میسازد.
مسلماً هم به لحاظ ژنوم میمون و هم به لحاظ سایر قوانین و ضوابط عینی طبیعت؛ اینهمه از محالات میباشد مگر آنانی که کم و بیش درین راستا عقل کرده اند؛ این اباطیل را بدینگونه توجیه نموده اند که گویا در پیکـر شادی کارستان ساز؛ روح خدا وجود داشته است؛ لهذا رفته رفته او؛ به بزرگترین خدا و بگوان مبدل گردیده و معابد و مجسمه های بیحد برجسته و باشکوهش سراسر هندوستان را پوشش داده است.
به یاد کارنامه اینچنین توهمی سرسام آور آن؛ همه ساله هندوستان به یک تیاتر بزرگ «راون سوزان» مبدل میگردد که مقدمه ای برای جشن کبیر «دیوالی» است!
گفتیم به لحاظ ژنتیک و سایر قوانین و ضوابط عینی طبیعت!
آیا علم ژنتیک چقدر پیشینه دارد و هکذا چقدر زمان میشود که قوانین و ضوابط طبیعت؛ کشف و آگاهی یک بخش خیلی محدود و نازک جوامع پیشرفته بشری بر آنها مترتب شده است؟!
ولی خرده فرهنگ ها؛ فقط دارای اینگونه عناصر نیستند. مثلاً
«به عبارات زیر که جملگی از تلمود یعنی بخش تفصیلی و تفسیری تورات انتخاب شده
است دقت کنید:
1- نطفه ی غیر یهودی مثل نطفه ی بقیه ی حیوانات است.
2- کلیسا های نصاری که در آن سگ های آدم نما به صدا در می آیند به منزله ی
زباله خانه است.
3- نطفه ای که از غیر یهودی منعقد شود نطفه ی اسب است.
4- سگ افضل بر غیر یهودی است.
5- اجانب (غیر یهودی ها) برای خدمت کردن به یهود به شکل انسان خلق شده اند.
6- حیات و زندگانی دیگران (غیر یهودی ها) ملک یهود است.
7- تعدی کردن به ناموس غیر یهودی مانعی ندارد زیرا حیوانات را زناشوئی نیست.
8- ما (یعنی یهودیها) مخلوق بر گزیده ی خداوندیم و لذا برای ما حیوانات انسان
نما خلق کرده است.....»
اینکه در جنگ های اول و دوم جهانی رویهمرفته 70 ملیون نفر قتال و خاکستر گردید؛
در لشکرکشی های سکندر و اعراب و مغول و انگلیس و روس و امثالهم بر ابنای بشری
چه ها روا داشته شد؛ و اینکه:
1) در ماجرای پا گذاشتن اروپاییان به قاره آمریکا، 15 میلیون سرخپوست کشته
شدند.
2) هائیتی، جزیره ای که کریستف کلمب در 6 دسامبر 1492 بر آن پای نهاد و آنرا
«هیسپانیولا» نامید، قبل از هجوم اروپاییان به آن، حدود 900 هزار نفر جمعیت
داشت. در دهه 1490، اروپاییان جهت یافتن طلا به این سرزمین هجوم آوردند و آنقدر
از مردم این سرزمین کشتند که در نیمه سده هجدهم، دیگر اثری از ساکنان اصلی این
سرزمین باقی نماند.
3) در 1492،کریستف کلمب، به جزیره کوبا پا گذاشت. سه سده بعد نشانی ناچیز از
نسل مردم بومی آن بر جای مانده است.
4) جزیره تاسمانیا، در جنوب استرالیا، در 1803 به تصرف انگلیسیها در آمد. تا
سال 1876، سیاست امحاء بومیان، نسل سکنه اصلی این سرزمین را به تمامی، نابود
کرد.
5) در هندوستان و سرزمین های متعدد افریقایی ...؛ مالکان قبلی سرزمین ها برده و
کنیز و حتی
به
مقام منفورتر از جانوران؛ (نجس و پلید) تنزل داده شدند.
اینها مشت نمونه خروار نه که ریگ هایی از شنزاران بیکران است که نیروی شر نهفته در خرده فرهنگ ها به منصه ظهور رسانیده است و میرساند. اغلب خرده فرهنگ ها؛ اهالی خرده فرهنگ های دیگر را «داخل آدم» حساب نمیکنند!
سوال بزرگی است؛ اینکه نوع بشر؛ از همچو باتلاق هایی میتوانسته است برکنار بماند یا خیر؟
ولی؛ اگر قرار است هدف و آرمانی برای آینده جهانِ زیاد به هم پیوسته کنونی و فردایی یا «دهکده جهانی» مان داشته باشیم؛ آن همانا خشکاندن اینهمه باتلاق و مبدل ساختن آنها به باغ و بوستان خواهد بود و این میسر نمیگردد مگر با تکیه و تأکید همگانی بر «گوهر اصیل آدمی»!
++++++++++++
رویکرد ها:
1ـ http://www.ariaye.com/dari10/siasi2/warsajee8.html
2ـ http://www.ariaye.com/dari10/siasi2/warsajee12.html
3ـ زمانی که در پسین برهه ی حکومت عباسیان، صلیبی ها ازغرب حمله کردند و تهدید مغل ها از شرق نمایان شد؛ بنام حمایت ازاسلام، دروازه ی اجتهاد در زمان سلجوقیان، به فرمان خلیفه ی نادان بغداد بسته شد.
4ـ در پیوند با فلسفه و فلسفه ورزی در متن فرهنگ اسلامی، واقعیت تلخ این است که از زمان غلبه ی اشعری گری بر جنبش عقلی- معتزلی در نیمه ی دوم و آغاز سده ی سوم هجری- خورشیدی- نهم میلادی، تا برآمدن فقه به حیث ایدئولوژیی سیاسی سلاطین و پادشاهان وعالمان رسمی شان تاکنون، بیشتر از هر پدیده ی دیگری، فلسفه زیان دیده است. زیانی که در آن شورش غزالی با نوشتن"تهافت الفلاسفه"، علیه فلسفه، و ناکامی ی تلاش های ابن رشد و سرزنش شدن"تهافت التهافه" اش که به دفاع از فلسفه، علیه تهافت الفلاسفه ی غزالی نوشته بود، توسط شاهان و شیخان، در تیره ساختن سرنوشت فلسفه، تاثیر بسیاری داشته است. شاهان و شیخانی که در طول تاریخ سیاسی- فکریی مسلمان ها، فقه را ابزاری مردم سواری ساخته و برای بهره کشی های نادرست از ملا وعوام، آن را به حیث لجام درکله ی آن ها انداخته و مانع هرگونه نوآوریی فکری- فلسفی در جامعه ی اسلامی شده اند. از جانب دیگر، چون فقه؛ بخاطر گسترش قلمرو سرزمینی اسلام و طرح شدن پرسش های نو توسط تازه مسلمان های آگاه تر ازعرب های مسلمانِ کم دانش و کمترغازی و بیشتر چپاولگر، در مخمصه قرار گرفت که باید کاری می کردند و کاری که به کمک شاه و شیخ یا زور کردند، ایجاد علم کلام یا عقاید بود که تا کنون به نام عقاید نسفی در مدرسه های سنتی تدریس می شود.