فضل الله زرکوب
نیلسون ماندیلا
آهای
کهنسبزدرخت همیشهبالنده!
با دواندن ریشههایت
در اعماق روح انسانیت
و سریان جاذبههایت
در صحاری خشک نومیدی
شیرۀ خسیسترین
صخرههای آبجسته را
گرفتی
و در کوران پایداری
آن را
چنان جوشانیدی
که غنیشدهترین اورانیوم را نیز
بر آن
یارای نفوذ نیست
تو
با تارهای زرینی
که عدالت
از مویرگهای قلبش
تنیده بود
زیباترین
و خوشنوازترین
میلودی همگرایی را
نواختی
و ترانۀ
سمفونی بشکوه قرن را
در ماندگارترین فستیوال موسیقی
موسیقی برابری انسان
سرودی
تو تا همیشه
در تنگۀ معبری سراشیب
و لغزنده
روی دامنۀ سبز جنگلزار
ایستادهای
و دستانت
بر دهانۀ آتشفشانهای خشمگین
تو تا همیشه
آنقدر پای فشردی
که به ارمغان آوردی
تجزیۀ گدازههای نفرت
و انتقام را
به چشمههایی گوارا
و چشمهایت
چونان دو کندوی عسل
ذایقهها را
باز می دارد
از تلخکامی
و اینک
از آن سرزمین خون و خاکستر
در سوزش زمستانهای سرد
بوی علف نورس
و آواز شرشر سپیدار
با نعرۀ گوزنهای زایا
در آمیخته است
و سخت باور دارم
آویختن تابلوی احترامت را
بر درگاه
تاریکترین دهلیز دلها
نیلسون ماندیلا
جمعه پانزدهم آذرماه نود و دو
کوپنهاگن زرکوب
+++++++++++++++++++++++++++++++++++
جای پا
امشب دلم به چنبرۀ تنگ بغضهاست
بغضی که سالهاست به این سینه آشناست
بیرنگی مرا ز سرشکم توان شناخت
از کودکان شنید توان حرفهای راست
ما و تو از دو فرقۀ باهممخالفیم
دین تو دل شکستن و آیین من دعاست
یک شب ز لطف؛ بر مژههایم قدم گذار
هرچند فرش کلبهی درویش؛ بوریاست
فارغ ز حشر و نشر بسوزان! بزن به تیغ
کی کشتهی جفای تو در فکر خونبهاست؟
گل کرده اند خاطرهها بعد رفتنت
دیگر مگو که راه من و تو ز هم جداست
خواهم به چشم غیر مسلح ببینمش
عینکفروش! مردمک چشم من کجاست
جمعه هشتم آذرماه نود و دو
زرکوب کوپنهاگن
بودا
با قامتی رسا
و زانوانی استوار
قرنهاست
بر درگاه بلند دروازۀ خراسان
ایستاده ام
کوردلان
با
پندار بهزانوافتادنم
کوه
را
و
اهریمنان یکچشم
سایهام را
سنگسارکرد ند
آهای
پرندههای مهاجر!
که
از فراز بام چشمانم
هر
پاییز
به
سوی تالابهای همگرایی موعود
پرواز می کنید
مبادا
جوجههای تازهپرکشیده تان
صدای
اصابت
این
سنگریزهها را
بر
شانههای کوهسارانم
فراموش کنند
هرگز!
جمعه
هشتم آذرماه نود و دو
کوپنهاگن
زرکوب
شب قدر
عشق دردی است که درمانشدنش آسان نیست
راه بیخط و نشانی که بر آن پایان نیست
عشق میدان قماری است که بازیگر آن
گرچه سر؛ درغم پرداختن تاوان نیست
تیر غیبی که اصابت به نشانش حتمی است
غیر خاکستر اندوه بر آن؛ پیکان نیست
ای اهورایی در صورت آدم! آدم
نیز اگر عاشق خویت نشود انسان نیست
دل به دریا زده ام همسفری می جویم
ناخدایی که در او دغدغه از توفان نیست
چه شود گر برسد آن شب قدرم که دگر
قفل خورشید به دروازه اش آویزان نیست
شب قدری که بود ذکر لبان من و تو:
نه! نه! آن بوسه که می خواست دلم؛ این آن نیست
زرکوب کوپنهاگن
دوشنبه چهارم آذرماه نود و دو