فضل الله زرکوب
این زبان نغز من این پارسی
تأملی بر واژههای دانشکده، دانشگاه، دبیر، دبیرستان، آموزش، آموزگار و ...
بخش بیستم
باید یادآورشوم که این نوشته فرآوردۀ احساسهای ناشی از کشاکش پارسیستیزی در خراسان تاریخی یا افغانستان امروز نه بلکه بخشی از پژوهش درازدامنی است پیرامون ریشههای تاریخی "زبان پارسی" و اصطلاح "دری" (که صفتی است برای این زبان). البته منگنۀ شرایط مجبورم ساخت تا خلاصۀ آن را پیشکش دوستان واقعبین کنم تا بلکه مقداری از تنشهای ایجادشده به دلیل استفادۀ ابزاری از زبان را بتواند با طرح واقعیتهای مبتنی بر منابع و مآخذ تاریخی و فرهنگی و متون ادبی؛ کاهش دهد و مستمسکی باشد استوار برای اهل منطق.
گرچه در این نوشته بحث اصلی ما این نیست اما برای پیشگیری از پَرِیشانوارگی و مُغالَطه پیرامون واژۀ "پارسی" و توَهُّم اختصاص آن تنها به قلمرو جغرافیایی ایران امروز و ادعای موهوم و دانشستیزانۀ انقسام یک زبان زیر سه عنوان: "زبان تاجیکی"، "زبان فارسی" و "زبان دری"؛ ایجاب می کند که نوشتهام را با دیباچهای فشرده پیرامون این موضوع آغاز کنم:
1 ــ فربهترین و پارینهترین زایشگاه و بالشگاه زبان "پارسی" که معرب آن "فارسی" وکهنترین ریشۀ بازماندۀ آن "پارثی" و "پارتی" و "پرثوه" می باشد با توجه به مدارک و اسناد و کتیبههای کشفشده؛ مرکز اصلی خراسان بزرگ یا محدودۀ شمالی بین رودبارها، درهها، وادیها و جلگههای کوهپایههای هندوکش و سالنگ امروزی بهویژه دامنههای سرسبز سمنگانزمین؛ پیرامون تخت رستم و امتداد آن تا آبگیرها و مرتعهای آبنوش آمودریا و فرسنگهایی فراتر از آن تا فرودگاه تیر اساطیری آرش کمانگیر؛ "آریاناویژه" یا "ایرانویژ" و "ایریه" یا "ایریا" که همان هریوای امروز و به قول شادروان استاد دکتر عبدالحسین زرینکوب "بهشت گمشدۀ آریایی" است که سپس به حوزههای دیگر؛ گسترش یافته است.
2 ــ در این بحث به وجه نامگذاری پرشیا، پارس و ایران معاصر و ارتباط آنها با "ایران بزرگ"، "آریاناویژه" و "پارت"به دلیل عدم ارتباط مستقیم موضوع نیز؛ کاری ندارم و آن را موکول می کنم به فرصتی دیگر. اما لازم است که چند نکته را یادآور شوم:
هنگامی که در متون کهن به واژۀ "ایران" بر می خوریم؛ به مفهوم ایران معاصر و محدودۀ جغرافیایی ایران امروز نیست بلکه منظور؛ قلمرو تمدنی بزرگی است با فرهنگ و تاریخی مشترک بیش از پنج هزار سال که قدیمیترین و نزدیکترین شکل باقیماندۀ نام آن "آریانا" است و اکنون به چندین پارچه تقسیم شده که "خراسان بزرگ" و "ایران شرقی" (که بیشترین قسمتهای افغانستان امروز را در بر داشته) نیز قسمتی از آن را تشکیل می داده.
جالب است که رفیقی سیرجانی شاعر عهد صفویه پس از سقوط شاهان ترکتبار صفوی؛ محمود افغان را که پارسیگوی و براندازندۀ این خاندان است در قصیدهای مدح و با افتخار تمام از او به نیکی یاد می کند و می گوید که امروز روز عزت و افتخار ماست زیرا این پادشاه؛ قند پارسی را جانشین زبان بیگانۀ ترکی ساخت:
امروز روز عزت و دیهیم و افسر است
عهد بلند پایه و دور مظفر است
دیروز بود لهجۀ دربار؛ اجنبی
امروز قند پارسی آن جا مکرر است
3 ــ تا پیش از فروردینماه (حمل) سال 1314 هجری شمسی؛ تقویم ایران بر مبنای سالهای هجری قمری محاسبه می شد و نام ایران معاصر به نام پارس و "پرشیا" یا "پرسیا" معروف بود. اما برای نخستین بار طرح نامگذاری این سرزمین به "ایران" در یکی از حلقه های روشنفکری و سکولار "پانایرانیست" به رهبری آقایان سعید نفیسی، محمد علی فروغی و سید حسن تقیزاده مطرح و توسط سعید نفیسی یکی از مشاوران مخصوص رضاخان؛ شاه ایران به وی پیشنهاد گردید. گرچه در همان زمان توسط دیگر حلقههای فرهنگی و سیاسی هر دو کشور؛ تبصرهها و مخالفتهایی در برابر رسمیت بخشیدن به این نام صورت گرفت اما رضاخان در تاریخ یادشده از مجرای وزارت امور خارجه هم نام این سرزمین را به ایران و هم تاریخ آن را از هجری قمری به هجری شمسی تبدیل کرد.
4 ــ خلاف تصورهای نادرستی که بنا بر دلیلهای سیاسی مختلف بر ذهنهای غیر پارسیزبانان افغانستان تزریق شده؛ نه تنها زبان پارسی اختصاص به قلمرو ایران معاصر ندارد بلکه بر مبنای منبعها و ماخذهای متقن و موثق؛ زادگاه و پروشگاه اصلی آن همین افغانستان امروزی است که پیش از افغانستان شدن به نام "خراسان" یاد می شد و بلخ و مرو و هرات و نیشاپور چهارمرکز بسیار مهم آن بود. این که نامگذاری این قلمرو بزرگ چند ملیتی به نام یک قوم چه قدر می تواند مشروعیت حقوقی داشته باشد و آیا این نام تا چه مایه موجب اتحاد یا افتراق ملی شده و می شود؛ نیازمند طرح یک سلسله مبحثها و استدلالهای فرهنگی، تاریخی و اجتماعی اکادمیک و علمی توسط صاحبنظران دلسوز به رهایی از کشمکشها و رشد و شکوفایی این سرزمین است.
5 ــ در طول تاریخ با وجود استفاده از زبانهای مختلف دیگر ــ گذشته از مقطعهای کوتاه و خاص تاریخی ــ زبان رسمی فرهنگی و علمی کل قلمرو خراسان بزرگ همین زبان پارسی بوده و با توجه به محیطهای بسته که نبودن راهها و عدم ارتباطهای قوی فرهنگی مزید بر آن است باشندگان هر منطقه لهجۀ ویژۀ خود شان را داشتند و لذا هرجا اصطلاحی به نام "دری" بر این زبان به کار رفته؛ منظور؛ همان گونۀ معیاری و همهکسفهم این زبان یعنی زبان نوشتاری و فرهنگی و ادبی آن است که شاعران، نویسندگان، درباریان، کارمندان دولتی و اقوام مختلف؛ در مجامع عمومی و خطابه های مذهبی و فرهنگی وسیاسی خود به کار می بردند. حتا زمامدران پشتون یا "افغانتبار" از احمدشاه درانی گرفته تا محمد داوود خان ضمن این که در مواردی خاص به زبان محلی افغانی خود یعنی پشتو صحبت می کردند در مکاتبهها و محفلهای رسمی همین زبان معیاری پارسی را به کار می بردند و گهگاهی هم برای پشتوزبانانی که زبان پارسی را خوب در نمی یافتند و گاهی نیز از روی مصلحت؛ بخشی از سخنرانیهای شان را به زبان پشتو ایراد می کردند و هرگز پارسی را زبانی بیگانه نمی پنداشتند. حتا حاکمانی چون نور محمد ترکی و حفیظالله امین و داکتر نجیب الله و حامد کرزی رییس جمهور کنونی بدون استثنا از این روش پیروی کرده و می کنند.
6 ــ آنچه را به نام "زبان دری" به تزویر بر پارسیزبانان افغانستان تحمیل کرده اند غلطی است فاحش و دامی پنهان برای خلع هویت و بهحاشیهراندن و در نهایت؛ محو تدریجی زبان پارسی از این کشور توسط کسانی که وفاق شان را در نفاق و عیش شان را در طیش دیگران می جویند. این از بدیهیات است که "دری" و "پارسی" دو زبان مستقل نیستند بلکه همان گونه که یاد شد "دری" صفتی است برای "زبان پارسی". وقتی از این زاویه واژۀ "دری" را در تمام متون کهن زبان پارسی بررسی کنیم؛ متوجه می شویم که هرجا سخن از "لفظ دری" یا "لغت دری" رفته است؛ منظور لهجۀ معیاری زبان پارسی است. با توجه به این تحلیل وقتی آموزگاری در یکی از آموزشگاهها مانند دبستان، دبیرستان یا آموزشکدههای دانشگاهها می گوید: "ما به زبان دری صحبت می کنیم" مفهوم این جمله در اصل این است که: ما به زبان معیاری یا استاندارد حرف می زنیم نه به لهجههای خاص و محلی آن و از نظر منطقی چنین استدلال می شود که معلوم نیست منظور گوینده کدام زبان است و این می تواند زبان ازبکی دری، زبان پشهای دری، زبان بلوچی دری، زبان پشتوی دری، زبان پارسی دری یا لهجۀ معیاری زبان دیگری نیز باشد. کاربرد اصطلاح "پارسی دری" زمانی معقول و منطقی و دارای مصداق است که منظور گوینده؛ همان لهجۀ معیاری مورد نظر باشد نه دیگر لهجههای رایج این زبان و ذهن شنونده بیدرنگ به سمت معیاری و همهکسفهم بودن سخن هدایت شود نه این که زبانی مستقل به نام "دری" در برابر "پارسی". با تاسف که تمام کسانی که زبان پارسی افغانستان را همراه با صفت "دری" به کار می برند حتا استادان رشتۀ به اصطلاح "زبان و ادبیات دری" نمی توانند دلیلی ارائه کنند که تفاوت سخنرانیها یا کارهای پژوهشی "زبان و ادبیات دری" شان چه مزیت و رجحان یا اختلاف انگشتنمایی با سخنرانیها یا کارهای پژوهشی استادان "زبان و ادبیات تاجیکی" و "زبان و ادبیات پارسی" در دانشگاههای تاجیکستان و ایران دارد. البته اصطلاح زبان و لفظ و لغت "دری" در متون کهن پارسی بر اثر کاربرد زیاد همه جا همنشین "زبان پارسی" به معنی فصیح آن شده است.
7 ــ زبان وسیله ای است برای برقراری ارتباط بین موجودات که البته انسان با توجه به آگاهیهای ما تا این زمان مالک پیشرفتهترین نوع آن است. اصطلاح زبان مستقل وقتی برای یک دستگاه واژگانی به کار می رود که از خود دارای واژگان و ساختار مستقل دستوری باشد و این استقلال نیازمند داشتن یک واژهنامه و فرهنگ لغت و اصطلاحهای کاملن مستقل از زبانهای مشابه نیز می باشد و زمانی ما می توانیم از نظر علمی به وجود زبانهای مستقلی به نامهای " پارسی"، "دری" و "تاجیکی" قایل شویم که برای فهم هر کدام نیازمند به مترجم و مراجعه به لغتنامۀ مخصوص همان زبان باشیم. در حالی که یک واژه در لغتنامههای دهخدا و معین و آنندراج و دیگر واژهنامهها عین معنی را دارد و هرکس پارسی را بداند دری و تاجیکی را نیز می داند و در اینجا کاربرد اصطلاحها و واژگان بیگانه در صورتی مصداق پیدا می کند که از یک زبان به زبان دیگری وارد شود مانند این که واژه یا اصطلاحی از یکی از زبانهای مستقلی چون عربی، انگلیسی، چینایی، پشتو، ازبکی، فارسی و امثال آن وارد زبان دیگری گردد.
چنان که گفتم؛ پیرامون این دو اصطلاح "پارسی" و "دری" پژوهش درازدامنی دارم که بیشترین منابع و مآخذ آن را گرد آورده ام اما آنچه مرا از رفتن به سوی آخرین مراحل ویرایش آن باز داشته؛ عدم دسترسی به اصل یا متن کامل کتیبهها و آثار و منابع و مآخذ دست اولی است که بتواند در ریشهیابی دقیق آنها از لغزش؛ نگهداریم کند.
8 ــ بسیاری از پژوهشگران به این نکته پرداخته اند و درست نیست که گفتههای ایشان را بازنویسم از جمله شاعر، محقق، زبانشناس و استاد پیشین رشتۀ زبان و ادبیات پشتو در دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه کابل جناب پروفیسور مجاور احمد زیار که اکنون در انگستان اقامت دارند به صراحت بیان داشته اند که اصطلاح "دری" صفتی است برای زبان "پارسی" و اعتقاد به وجود زبان مستقلی به نام "زبان دری" اعتقادی است باطل و بی بنیاد. همچنان؛ استادان مسلم زبان پارسی چه در افغانستان و چه در ایران یا تاجیکستان به اتفاق؛ اصطلاح "دری" را صفتی برای زبان "پارسی" می دانند که مراد از آن همان لهجۀ أفصح و أحلا و أشهای تمام لهجههای دیگر این زبان در کل قلمرو بزرگ آن است. علاقهمندان می توانند به نوشتهها وتقریرهای استادان و بزرگوارانی چون ملک الشعرا بهار، استاد جلال همایی، دکتر ذبیح الله صفا، دکتر پرویز ناتل خانلری، دکتر عبدالحسین زرینکوب، پروفیسور جاوید، پروفیسور عبدالحی حبیبی، پروفیسور عبدالرحیم الهام، پروفیسور رسول رهین، پروفیسور حسین یمین، پروفیسور واصف باختری، پروفیسور علی اکبر شهرستانی، دکتر اسدالله حبیب، پژوهشگر پرتلاش جناب میر نجیب مایل هروی، شاعر و اندیشمند و پژوهشگر و ویرایشگر پرکار؛ جناب محمد کاظم کاظمی و دهها محقق دیگر مراجعه کنند
9 ــ پس از شکلگیری افغانستان و تاجیکستان و ایران معاصر و برخی نقاط دیگر به عنوان کشورهای مستقل و جداشده از پیکرۀ آریانای کهن یا ایران بزرگ و خراسانزمین تسمیۀ بخشی از این بدنه یعنی ایران امروزی به نام اصلی حوزۀ تمدنی و فرهنگی تمام ایران اساطیری و خراسان تاریخی؛ ایران معاصر وارث نام و در نتیجه تمام افتخارهای این تبار بزرگ معرفی شد و برادران و خواهران دیگر آن به دلیل نبودن نام پدر در شناسنامههای شان به حاشیه رانده شدند و آهستهآهسته با فرورفتن در زیر لایۀ سنگینی از ماسههای سیال توفانهای سهمگین بازیهای سیاسی؛ چیستی یا هویت چند هزارسالۀ خویش را فراموش و با چیستی و هویت جعلی تحمیلی جدید عادت کردند و بیخبر از ترفندهای کمینگرفته در پشت آن؛ مؤمنانه و باورمندانه در قطار مدافعان سرسخت آن نیز قرار گرفتند.
10 ــ در اینجا از ذکر منابع و مآخذ؛ معذورم زیرا اصل این مبحث؛ کاری است پژوهشی که اکنون با امکانات محدود دیجیتالی و کتابخانۀ کوچک شخصیم در محیط غربت؛ تهیه می گردد و چنان که همه می دانند نمی توان به منابع دیجیتالی در شرایط موجود؛ از نظر معیارهای پژوهشی به صورت متقن اعتماد کرد و لازم است تا به نسخههای اصلی و تاییدشده توسط خود نویسنده و محقق مراجعه شود.
11ــ در این نوشته تلاش می کنم تا مثالها را از شاعران و نویسندگانی بیاورم که آثار شان یا در محدودۀ قلمرو جغرافیایی افغانستان امروزی مانند بلخ و غزنی و هرات و سیستان به وجود آمده و یا آن عده که غرضورزان را یارای بهانهگیری بر ایشان نیست. همچنین برای پیشگیری از اتلاف وقت خوانندگان پس از آوردن چند مثال برای هر واژۀ مورد بحث؛ هر یک از واژههای مشابه را تنها با ذکر یک مثال بسنده می کنم.
12 ــ بحث اصلی ما روی چند واژه و اصطلاحی است که از دیرگاه در افغانستان جنجالهایی را به وجود آورده؛ مانند: دانش، دانشگاه، دانشکده، دانشجو، ادب، ادبستان ( که مخفف آن دبستان است)، دبیر، دبیرستان، نگار، نگارستان، آموز، آموزگار، آموزش، آموزشگاه، زایش، زایشگاه و نظایر اینها.
برای این که ثابت بسازیم این واژهها از واژههای خلف و اصلی همین زبانی است که پارسیزبانان بومی افغانستان معاصر در طول بیش از یکهزار سال به آن گفتگو می کنند و نویسندگان و شاعران و دانشمندان این سرزمین نیز آنها را در آثار خویش به کار برده اند؛ ناگزیریم مثالهایی از متون کهن موجود این زبان بیاوریم و اگر به صورت کاملِ بر هر واژه و اصطلاح؛ دسترسی نبود از مترادفها و مشابهها و مفردات یا اجزای تشکیلدهندۀ آن کمک بگیریم.
هرچند برای پارسیزبانان تعجببرانگیز و به مفهوم دقیقتر آن خندهآور است که چرا ما در بارۀ اصطلاحها و واژههایی بحث می کنیم که هیچ نیازی به توضیح و شرح و بسط ندارند و هرگز؛ هیچ کودک پارسیزبان دبستانی را نخواهیم یافت که واژههای دانش، دبیر، ادب، آموز، آموزش و پسوندهای: گار، گاه، کده، ستان و همانندهای آنان برایش بیگانه و نامأنوس باشد؛ زیرا او در نخستین سپیدهدم آشنایی با زبان گفتاری و سپس با قلم و کاغذ؛ این واژهها را از خانواده و آموزگارانش سرمشق می گیرد. اما برای غیر پارسیزبانانی که در افغانستان، ایران یا تاجیکستان جز با زبان مادری خویش آشنا نیستند؛ ممکن است این ادعا صادق نباشد. بنا بر این روی اصلی سخن ما با غیر پارسیزبانانی است که پیش از آموختن درست این زبان بر خویشتن جرأت می دهند تا پیرامون زبانی که با آن آشنایی علمی و اکادمیک ندارند اظهار نظر کنند. حتا در حدی که تا کنون با واژههای بسیار ابتدایی یادشده در زبان محاوره یا گویشی و متون ادبی آن که بیش از هزار سال است به کار می رود بر نخورده و حکم بیگانهبودن آنها را صادر می کنند. این ادعا ذهنم را به دو سوی می کشاند: نخست به سوی حالت آن کسی که در مغارۀ تاریک و تنگ و بنبستی به سر می برد که ارتباطش با دیگران قطع است و هر کس گامی فراتر از قلمرو فهم و دیدگاه و زبان و رسوم و باورهایش بر دارد؛ بیگانه است و محکوم و راندنی و مستوجب تکفیر یا تعزیر. دوم به سوی داستان حضرت خداوندگار بلخ در دفتر نخست مثنوی در بارۀ آن پادشاه جهود که نصرانیان را میکشت از بهر تعصب و مومنی یهودی برای تحقق این آرمان مذهبی؛ حاضر شد تا با قربانیکردن خویش و تظاهر به نصرانی بودن و تفرقهافکنی برای از ریشه بر کندن نصرانیان به دست خود شان وارد میدان گردد که داستانی است سخت آموزنده و مناسب حال و روزگار ما و من توصیه می کنم که دوستان؛ این داستان را با بیان شیرین خود مولانا در دفتر نخست مثنوی مطالعه کنند. اینک پیش از پردازش به اصل مطلبم شما را به خواندن بخشی از آن دعوت می کنم:
...............
او وزیری داشت گبر و عشوه ده
کو بر آب از مکر بر بستی گره
گفت ترسایان پناه جان کنند
دین خود را از ملک پنهان کنند
کم کش ایشان را که کشتن سود نیست
دین ندارد بوی؛ مشک و عود نیست
سِرِّ پنهان است اندر صد غلاف
ظاهرش با تو است و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست
چارهٔ آن مکر و آن تزویر چیست
تا نماند در جهان نصرانیی
نی هویدا دین و نه پنهانیی
گفت ای شه گوش و دستم را بَبُرّ
بینیام بشکاف و لب در حکمِ مُرّ
بعد از آن در زیردار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
بر مُنادیگاه کن این کار؛ تو
بر سر راهی که باشد چارسو
آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم درایشان شر و شور
غز من این پارسی
بخش بیست و یکم
آموزگار
این واژه در زبان پارسی؛ نه تنها بیگانه نیست بلکه برساخته است از دو واژۀ ناب پارسی یعنی ریشۀ فعل امر "آموز" و پسوند "گار" که فاعلیت را می رساند. ریشۀ فعل امر "آموز" در شعر و نثر گذشتگان زبان پارسی از چنان بسامدی برخوردار است که شمارش آن مشکل است و ما در این جا تنها به چند مثال بسنده می کنیم:
در دبیرستان عشق از عاشقان "آموز" ادب
تا تو را فردا ز عزت بهرۀ مردان بود
سنایی غزنوی
از تو "آموزد" جوانمردی جوانمردی از آنک
با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن
سنایی غزنوی
آنکه گاه "دانشآموزی" ز بهر قهر نفس
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
سنایی غزنوی
از برای بخشش"آموزی" چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
سنایی غزنوی
"دانشآموزی" و هنرورزی
نزد این مردمان جوی نرزی
سنایی غزنوی
دانش "آموز" و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز
ناصر خسرو بلخی قبادیانی
و اما مثالهایی از واژۀ مرکب "آموزگار":
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ "آموزگار"
رودکی
مگر پیش بنشاندت روزگار
که به زو نیابی تو "آموزگار"
بوشکور بلخی
نگه کن بدین گردش روزگار
که به زو نیابی تو "آموزگار"
--------------------------
یکی نغزبازی کند روزگار
که بنشاندت پیش "آموزگار"
-------------------------
کسی کو بود سودۀ روزگار
نباید به هر کارش "آموزگار"
--------------------------
گر ایدون که بد بینی از روزگار
به نیکی هم او باشد "آموزگار"
فردوسی
مرا این روزگار "آموزگار" است
کزین به نیستمان "آموزگاری"
ناصر خسرو بلخی قبادیانی
برخی از واژههای همگون دیگر پارسینژاد آن را ببینید: آمرزگار، آمیزگار، پرهیزگار، سازگار، یادگار، خداوندگار، کامگار، رستگار، روزگار، پروردگار، کردگار و.........
سازگار
پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا
"سازگار" پخته جانا جز شراب خام نیست
رستگار
مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل
نیست روی "رستگاری" زو مرا تا زندهام
پروردگار
ور نداری تو نور نار شوی
پیش "پروردگار" خوار شوی
سنایی غزنوی
بخش بیست و دوم
دانش: دانش یک واژۀ فارسی و اسم مصدر است برساخته از ریشۀ فعل امر "دان" و "ش" مصدری به معنای آگاهی و دانندگی که رساترین و فربهترین برابرواژۀ تازی آن "علم" می باشد. این واژه در متون کهن ما زیاد به کار رفته است؛ مثال:
توانا بود هرکه دانا بود
ز" دانش" دل پیر برنا بود
-------------------------
ز هر "دانشی" چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
---------------------------------
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که" دانش" نیاید به بن
فردوسی توسی
---------------------------------------
درخت تو گر بار" دانش" بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
ناصرخسرو بلخی
-----------------------------
آی دریغا! که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ور چه ادب دارد و" دانش" پدر
حاصل میراث به فرزند نی
رودکی سمرقندی
"دانش" و خواسته است نرگس و گل
که به یک جای نشگفند به هم
آنکه را "دانش" است خواسته نیست
وانکه را خواسته است "دانش"؛ کم
شهید بلخی معاصر رودکی سمرقندی
"دانش" به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درخت تو گر بار "دانش" بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
قیمت "دانش" نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل دون
همت است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ز بیدین مکن خیره "دانش" طمع
که دین شهریار است و"دانش" حشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به"
دانش"
بفنود.
فنودن: فریفتن و مغرور شدن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آی دریغا! که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ور چه ادب دارد و" دانش" پدر
حاصل میراث به فرزند نی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی
در باب" دانش" این سخن بیهده مگوی
ایغده: سبکسار بیهودهگوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تنت یک و جان یکی و چندین" دانش"
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به " دانش" باز داد
رودکی سمرقندی پدر شعر پارسی
3 ــ َکده: به معنی خانه که کدیور یعنی گردانندۀ خانه و کدبانو یعنی خانم خانه یا ملکۀ خانه نیز از همین ریشه است:
تکین بدید بکوی
اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش
بازِ جای و بازِ "کَدَه"
(عماره مروزی)
بدین بی نشان
راغ و کوه بلند
"کده"
ساختید از نهیب گزند
(فردوسی)
4 ــ دانشکده: واژه ای است مرکب از اسم مصدر "دانش" و پسوند مکان " کده":
عقل بنموده به
دانشکدۀ
خاطر
تو
رایهای همه را
فکر صواب اندازی
والۀ هروی معاصر و شاگرد میرزا عبدالقادر بیدل
در متون کهن پارسی ترکیبهای فراوان و شیرینی با پسوند کده داریم؛ مانند: آتشکده، آدمکده، آسیاکده، ادبکده، احمقکده، اقامتکده، الفتکده، المکده، امتحانکده، بارکده، بتکده، پرستشکده، پروینکده، تبسمکده، تپشکده، تحیرکده، تخیلکده، ترددکده، تسلیکده، تصرفکده، تظلمکده، تماشاکده، توفانکده، جراحتکده، جنتکده، جنونکده، جهودکده، چمنکده، حاتمکده، حرمانکده، حلاوتکده، حمایتکده، حیاکده، حیرانکده، حیرتکده، خجلتکده، خفتنکده، خلوتکده، خمکده، دانشکده، داروکده، دشمنکده، دعواکده، دلکده، دولتکده، دهکده، دیوکده، رضوانکده، رودکده، روغنکده، زحمتکده، زیارتکده، زیانکده، ستمکده، شررکده، ضیافتکده، شوخکده، صفاکده، صنمکده، صورتکده، طربکده، ظلمتکده، عافیتکده، عبادتکده، عذابکده،عصمتکده،عیسیکده، غارتکده، غمکده، غناکده، غنودنکده، غیرتکده، فسردنکده، قناعتکده، قیامتکده، گدایکده، محنتکده، مراسمکده، مریمکده، مصیبتکده، مغکده، منتکده، مهلتکده، میخکده، میکده، وادیکده، ندامتکده، نسیانکده، وحدتکده، وحشتکده، ودیعتکده، وفاکده، هوسکده و صدها ترکیب دیگر..........
چند نمونه از دیوانهای شاعران پیشین:
ادبکده
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدن است
(بیدل)
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقی است
آتش به دست کودک گلباز میدهند
(بیدل)
عمری است در ادبکدۀ وضع خامشی
از ناله انتقام اثر میکشیم ما
(بیدل)
امتحانکده
از بسکه امتحانکده وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
(بیدل)
آتشکده
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی
(رودکی سمرقندی)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
(نظامی)
بتکده
تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست
فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست
(سنایی غزنوی)
-----------------------------------------------------------------
هزار بتکده کنده قویتر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
(فرخی سیستانی)
برودتکده
شاهد وضع برودتکدۀ هستی بود
پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا
(بیدل)
پرستشکده
پرستشکده گشت زان سان که پشت
ببست اندرو دیو را زردهشت
(سنایی غزنوی)
پروینکده
نیست در چنبر نه چرخ یکی پروین بیش
هست پروینکده ره چنبری از عنبر تو
(سنایی غزنوی)
----------------------------------------------
تبسمکده
بر صبحدمگلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
(بیدل)
--------------------------------------------------
تپشکده
در این تپشکده بیاختیار سعی وفایم
غمش به هر که کشد تیغ، بال بسمل او من
(بیدل)
-----------------------------------------
تماشاکده
گرنه این بزم تماشاکدهٔ جلوهٔ اوست این قدر
چشم به دیدارکه حیران شده است
(بیدل)
توفانکده
کیفیت توفانکدۀ گریه مپرسید
در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است بیدل
(بیدل)
توهمکده
در توهمکدۀ عافیت آسودن نیست
رگ خوابی که به چشم تو نمودند خس است
(بیدل)
------------------------------------------------
زین توهمکده سامان دگر نتوان یافت
جز دمی چند که ایثار تعب باید کرد
(بیدل)
جهودکده
کنده زورش در جهود کده
درِ علم و عمل بدو ستده
(سنایی غزنوی)
--------------------------------------------
حیاکده
پرواز در حیاکدۀ زندگی تر است
ای موج بیخبر بشکن بال وپر در آب
(بیدل)
دلکده
یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی
(مولانا جلال الدین بلخی)
----------------------------------------------------------
دولتکده
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
(سنایی غزنوی)
--------------------------------------------------------------
زیانکده
درین زیانکده چندان کف فسوس نسایی
که جوش آبله آیینه ات نماید و خندد
(بیدل)
ستمکده
درین ستمکده دل شکوهای نکرد بلند
شکست چینی ومویی نخاست ازتن ما
(بیدل)
عافیتکده
ای شمع، عافیتکده تسلیم نیستی است
کشتینشین کام نهنگ خودیم ما
(بیدل)
عذابکده
مثل است این که در عذابکده
حد زده به بُوَد که بیم زده
(سنایی غزنوی)
--------------------------------------------------
گدایکده
چه شوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدایکده
(سنایی غزنوی)
مریمکده
مریمکدهها بسی است لیکن
کس را چو مسیح یک پسر نیست
(سنایی غزنوی)
--------------------------------------------------
هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری
مریمکدهها داری گویی به حجاب اندر
(سنایی غزنوی)
مغکده
در مغکدهها بود مقامم در
در مصطبهها بود قرارم
(سنایی غزنوی)
میکده
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
(سنایی غزنوی)
برخاست ز جای زهد و دعوی
در میکده با نگار بنشست
(سنایی غزنوی)
نسیانکده
محو نسیانکدۀ عالم گمگشتگیم
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
(بیدل)
هوسکده
از این هوسکده با آرزو به جنگ برون آ
چو بویگل نفسی پای زن به رنگ برون آ
(بیدل)
ادامه دارد