فضل الله زرکوب
روز پنجشنبه بیست وهشتم (سنبله) شهریورماه نود و دو "انجمن قلم افغانستان در کابل طی محفل رونمایی و نقدی از مجموعۀ شعر "دلهرههای رنگی" اثر شاعر جوان سیستانی آقای محمد داوود عرفان بزرگداشتی داشت که من کهتر نیز دیدگاههای خویش را پیرامون آن نوشته و جهت خوانش فرستاده بودم. اینک آن را با شما دوستان نیز در میان می گذارم البته با تغییراتی اندک:
تأملی بر "دلهرههای رنگی"
سومین مجموعۀ شعر داوود عرفان
پیش از پردازش به اصل موضوع لازم می دانم به چند نکتۀ مهم پیرامون جایگاه شعر معاصر پارسی در افغانستان اشاره کنم:
بسیار ناآگاهانه خواهد بود اگر پنداشته یا انگاشته شود که خاستگاه و پرورشگاه نخستین زبان پارتی و به تعبیر امروزین آن پارسی؛ خراسان بزرگ به مرکزیت "مرو و بلخ و هرات و نیشاپور" و از دیرگاهی پارت قدیم یا گرداگرد دامن سبز تخترستم در سمنگانزمین نبوده و ناآگاهانهتر و نابخردانهتر از آن این که ادعا شود پارسی؛ زبان مشترک دیگر گویشوران و باشندگان این سرزمینها نیست. انکار چنین واقعیتی را حضور و وجود کتیبهها و آثار منظوم و منثور نخستین سخنسرایان این زبان در محدودههای یادشده مخدوش و محکوم می سازد و با نیرویی تمام به چالش می کشد. آثار فرهنگی و آبدههای تاریخی موجود در افغانستان امروز یا خراسان کهن نیز انعکاسدهندۀ تعقل و خلاقیتهای آفرینشگران و پاسداران همین زبان و فرهنگ می باشد که اکنون موجب سرافرازی و افتخار و تثبیت هویت تمدنی و تاریخی بخش بزرگی از ساکنان مشرقزمین است.
هرچند زبان پارسی ما پس از هجوم اعراب بدوی به بهانۀ انتشار دین مقدس اسلام خسارتهای فراوانی را متحمل و بسیاری از آثار تاریخی و فرهنگی ما ویران و نابود شد اما با نهضت ملی ابومسلم خراسانی و تدبیر دولتمردان سامانی و غزنوی نقطۀ پایانی بر این انحطاط و ادبار گذاشته شد. با آن که در تمام طول تاریخ این دوره پارسی تنها زبان رسمی خراسانیان و دربارهای مختلف آن بود اما در جریان یکصد سال اخیر؛ جفاهای فراوانی از سوی طبقات حاکم بر این زبان و آثار فرهنگی آن وارد گردید و حتا تلاشهای فراوانی جهت به حاشیه راندن و در نهایت نابودی آن صورت گرفت که جعل اصطلاحی زیر نام "زبان دری" به مفهوم زبانی مستقل از پارسی و نه صفتی برای آن یکی از آنهاست که چنین کاربردی اشتباهی نابخشودنی و به عبارتی قویتر؛ غلطی بزرگ خواهد بود. با وجود این همه نامهربانی و جفا و حتا ستیزش؛ این زبان بنا بر شالودهها و بنلادها و بنیادهای نیرومندش توانست از گزند دیوهای هفتخوان بگذرد و با اثبات شایستگیهای علمی خویش هر روز از دیروز در عرصههای مختلف؛ بیشتر بدرخشد که شعر یکی از آن عرصههای آن است.
خوشبختانه نسلی را که پیرامون سه دهۀ اخیر وارد جریان شعر پارسی افغانستان شده اند می توان "شاعران امروز" و شعر شان را "شعر جوان افغانستان" نامید. این جریان به لحاظ رشد و پختگی در جایگاهی است که تحلیل و بررسی آن می تواند موضوع یک رسالۀ دکترا در رشتۀ زبان و ادبیات پارسی قرار گیرد. این که شاعران امروز و شعر جوان ما در کدامین منطقۀ شعر امروز پارسی دستهبندی می شوند موضوع دیگری است و نیازمند مطالعه و پژوهشی فربهتر. اما در کل این جریان دارای ویژگیهایی است که می تواند وارد مرزبندی سبکی و دیدگاهی از گونهای دیگر در شعر افغانستان گردد؛ چونان که "شعرمقاومت" نیز جریانی ویژۀ خود را دارد. عوامل آفرینش این جریان را می توان حد اقل در سه مورد خلاصه کرد؛ نخست: آوارگی و مهاجرتهای میلیونی مردم از جمله اهل فرهنگ پس از کودتای ثور به ایران و پاکستان و فراتر از آن تا کشورهای اروپایی و دورتر و تنفس آنان در فضاهایی باز که تا آن برهه به چنین مجالی حتا گذشتگان ما نیز به این پیمانه دست نیافته بودند. غربت فرهنگی و نداشتن همفکر و همزبان در اروپا برای پارسیزبانان حتا همزبانان ایرانی ما بهویژه در سالهای پیشین را می توان یکی از عوامل مهم عدم امکان رشد بنیادهای فرهنگی در آن سرزمینها دانست و پاکستان هم به لحاظ مشکلات زبانی از یک سو و داغ بودن بازار مهرهسازی و تفنگ و گلوله و خورجینهای دالر و استفادۀ ابزاری غرب از دین و مذهب به بهانۀ دفع تجاوز نیروهای نظامی اتحاد جماهیر شوروی آن زمان که آن هم به احتمال قوی از سوی خود شان سازماندهی شده بود؛ با برخی عوامل دیگر مجال حرکت را از متعهدان به فرهنگ گرفت و دست و پای شان را در اجرای رسالتهای شان بست. زیرا بایستی همه چیز در خدمت جریانهای سیاسی تاییدشده از سوی مقامهای پاکستانی و عرب و امریکا و پایگاههای قدرت آنها قرار می گرفت و در آن محیط نه تنها نویسنده و شاعر و پژوهشگری که استقلال فکری داشت مجال حضور و ظهور نیافت که حتا برخی از ناظمان معمولی نیز برای تهیۀ آب و نان خویش در خدمت جریانهای یادشده قرار گرفتند تا آنجا که در سخن شان جز شعارهای احساساتی و تشکیلاتی به سختی می توان چیز دیگری یافت. می ماند ایران که در آنجا نیز بر اثر انقلاب و ایجاد جمهوری نوپای اسلامی و از همه مهمتر رعایت شعار "مرگ بر ضد ولایت فقیه" و تحمیل جنگی ویرانگر و توانفرسا بر این انقلاب نوپا و داغی بازار تقدم تعهد بر تخصص؛ شعاع اندیشه را از تابش جز در دایرهای معین باز می داشت. خوشبختانه آن عده از اهل قلم و فرهنگ که مهمان دسترخوان بازوی خویشتن بودند با رعایت استقلال گروهی و تشکیلاتی در شعاع همان استقلالی که پیشتر از آن یاد شد مجال تنفس یافتند و همزبانی و همیاری و آشنایی با جریانهای معاصر و متعهد شاعران پارسیزبان ایران و برگزاری محافل و مجالس بزرگ شعرخوانی مشترک موجب زایش دیدگاههای تازهای گردید که می توان یکی از عوامل اساسی تولد جریان "شعر جوان افغانستان" را همان آشنایی با نیمۀ گمشدۀ دیرینهاش دانست.
دوم ایجاد فضای باز و محیطی رنگباخته از تعصبهای کور که نویسنده و شاعر می تواند بدون ترس از سانسور و تحت پیگرد قرار گرفتن و بازداشت؛ حرف دلش را بر زبان آرد و با همفکرانش رابطۀ فکری و فرهنگی سالمی برقرار کند.
سوم بازگشایی و فعالیت انجمنهای ادبی و فرهنگی در نقاط مختلف کشور.
اما این حرکت در هرات نه تنها ضعیفتر از کابل و دیار بلخ نبود بلکه در بسیاری از موارد به شکلی قویتر و سازمانیافتهتر از مناطق دیگر وارد جریان فرهنگی معاصر افغانستان گردید.
بازگشایی "انجمن ادبی هرات" و " انجمن دوستداران سخن" و تاسیس "کانون فرهنگی مهتاب" و بنیادهای فرهنگی مختلفی از جمله "بنیاد آرمانشهر" موجب شد که این شهر وارد دورۀ بازگشت ادبی خویش گردد و جوانها بدون تبعیض جنسی در حلقههای کوچک و پراکندهای متناسب با ذوق خویش به رشد استعدادهای شان بپردازند البته وجود دانشگاه هرات و دیگر دانشگاههای خصوصی را در این نهضتهای خودجوش نمی توان نادیده گرفت.
شاعران زیادی در طول این مدت حتا با نشر چندین مجموعه از آثار خویش وارد عرصۀ شعر شدند که اینک با کاروان سبکسیری از "دلهرههای رنگی" سپیدسرایی از کویر سیستان روبروییم. کاروانی از جنس حلههایی که رنگ خود را از سه و نیم دهه درد و رنج و بدبختی و فلاکت و مصیبت آوارگی و تحقیر و مسخ هویت و گم شدن در هفتسوقهای بینشانگی و سرابهای ضد فرهنگی می گیرد. زادگاهش پرورشگاه خداوند رخش؛ جهانپهلوان سرزمین آزادگان و خاستگاه فرخی سیستانی و بونصر فراهی است. وی پس از تحمل رنجهای سوزناک آوارگی و دربدری در دوران کودکی و نوجوانی سرانجام با پای خسته و تنی تبدار و عرقآلود؛ گام به دیار خواجۀ انصار و بهزاد و جامی می گذارد و بر اساس جبر زمانه در آنجا اتراق می کند و دفع گرسنگی را با تریتی از جنس دوغهای سرد دوغآباد و نانهای گرم خانگی درب عراق طلوع آفتاب را به تماشا می نشیند.
این سپیدسرای کویری و رهنورد دیار ماسههای مهاجر؛ داوود عرفان است با سومین دفتر شعر خویش که رنجهای بیپایان مردمش را فریاد می کشد. نگرش وی نسبت به جهان پیرامونش را نه تنها می توان در رودبار سرودهها بلکه در نام مجموعهها و عنوانهای تکتک شعرها یش نیز دید.
در آغاز بد نیست یاد شود که متاسفانه در بستر تاریخ معاصر سرزمین ما جریان نقد هم جز در مواردی دستچین؛ قربانی جریانها و پدیدههای آزاردهندۀ واپسگرایانه و منفی گروهی، قومی، سمتی، زبانی و حتا سلیقهای و دوستکامی و تبدیل به نوعی پاسبازی شده است. گروهها و جریانهایی که بنا بر مصالحی که اینجا جای طرح آن نیست؛ بدون داشتن مشروعیت و صلاحیت ادبی و فرهنگی با تسلط بر بسیاری از بنیادهای علمی و فرهنگی به ترویج و تشهیر آنچه می پردازند که خود می خواهند نه آنچه که شایستۀ مقام ادب و فرهنگ و تاریخ ادبیات ماست. هرکه را خواستند به عنوان نویسنده و شاعر و ناقد جا می زنند و هرکه را نپسندیدند وا می گیرند که سیلی ضررهای آن را در فرجام؛ زبان و فرهنگ خواهد خورد که بر فرهنگیان متعهد لازم و واجب است تا با این پدیدۀ نامیمون در آویزند.
بگذریم و باز گردیم به مجموعۀ "دلهرههای رنگی"
چرا نام مجموعه "دلهرههای رنگی" است؟ به گمانم پاسخ را می توان به آسانی با مرور عنوانهای سرودههایش دریافت:
"میلاد، شبگرد، اعتراف، هویت، پیمبران سکوت، عابر، نسل سوخته، نماز، هیاهو، آن روز سرد برفی، خسته، دهاتی، جوانه، بغض، من، سیاه و سپید، عاصی، کوه".
جز "میلاد" و "نماز" که نخستین آن شکوائیهای بر آستان پیامبر بزرگوار اسلام از دست دوستان جاهلی که با افراطگری از دین اژدهایی هفتسر و از مکر دشمنان دانایی که آن را ابزاری برای بازارگانی ساخته اند و دومین آن ذکر خاطرهای است از صدای شرشر آب زلال جویبار جاری آغاز محبت و عشقی عارفانه؛ عنوانهای دیگر به تمام و کمال دلهرهاند و تب وتاب و وسواس و دغدغه. تا آنجا که من این مجموعه را چند بار از نظر گذراندم عنوان منتخب؛ عنوانی است برگرفته از متن محتوای مجموعه؛ نه عنوان یا متن یکی از سرودهها. و نتیجه این که مجموعه تقریبن بهتمامی دلهرههایی است از اوضاع نابسامان همهجانبۀ روزگار سرزمین ما.
این که "دلهرههای رنگی" در کجای منظومۀ شعر قرار دارد باید بر گردیم به این سخن معروف که شعر؛ از مقولۀ هنرهای تعریفناپذیر است. این تعریفناپذیری بدان معنی نیست که نمی شود آن را با هیچ معیاری شناخت بلکه بدان معنی است که ذات شعر در تعریف نمی گنجد و هیچ تنپوشی را نمی پذیرد و دور می افکند و در یک کلام پریرویی است که بر او "چو در بندی سر از روزن بر آرد"، نمی شود او را در یک چوکات معین حبس و حس کرد اما می توان معیارهایی را در نظر گرفت تا با توجه به آنها از انواع دیگرش قابل تشخیص و به اصطلاح؛ دورنمایی از حدود و ثغورش مشخص گردد که در میان این معیارها می شود از ساختار و محتوا نام برد. در مورد ساختار که اسکلت ظاهری یا انداموارۀ استخوانی آن است چون در اینجا با شعر سپید روبروییم زیاد نمی پیچیم و فقط به هماهنگی ونظم درونی اندیشه و چینش هنرمندانۀ دستگاه واژگان نظر داریم و آنچه برای ما مهم است متن و محتواست و به قول حضرت خداوندگار بلخ: به اندیشه کار داریم و مابقی را که همان استخوان و ریشه است پشت سر آن قرار می دهیم. پس: بلی من این مجموعه را شعر و آفرینندۀ آن را شاعری می دانم با سادگی و صفا و خلوص کویری که از خشکسال عاطفه رنج می برد و لبانش سرریز از داغهای محرومیت جمعی می باشد. اما این که در کجای این منظومه قرار می گیرد؛ من معتقدم که در مسیر یافتن سبک و روش ویژۀ خویش در تکاپو است و این بیقراری و تکاپو زمانی به استقرار خواهد انجامید که خالق اثر را بدون ذکر نام بتوان شناخت و این موضوعی است که یک نویسنده، شاعر و هنرمند باید راه درازی را بپیماید و از چندین هفتخوان بگذرد تا خودش بشود.
نخست نگاهی کوتاه بر ساختار این سرودهها:
برجستهترین سرودههای "دلهرههای رنگی" شعرهای سپید نسبتن بلند آن است با تعدادی از سرودههای کوتاه. ساختار بیرونی مجموعه؛ با شکوائیهای در قالب شعر سپید به پیشگاه پیامبر بزرگوار اسلام آغاز و با یک غزل و دو شعر آزاد؛ یکی بلند و دیگری کوتاه و چند کوتاهسروده ادامه می یابد و در آخر با چند دوبیتی محلی به لهجۀ شیرین و اصیل پارسی فراه به پایان می رسد.
اما از نظر ساختار درونی:
1 ــ به نظر من این ادعا چندان دور از واقعیت نخواهد بود که برای کسانی که به راستی بر شاعربودن خود وقوف و بر شعر موزون و مقفا نیز تسلط دارند؛ نویسش و ویرایش یک شعر سپید یا آزاد به مراتب مشکلتر از شعر موزون و مقفا ست زیرا با وجود دست و پا گیر بودن وزن و قافیه و چیدمان واژگان مناسب در قالب یک مصراع و در کل یک بیت و برهم زدن دستور زبان؛ شاعر بهانهای به نام اختیارات شاعری در دسترس دارد ولی در بسیاری از موارد؛ قافیه و ردیف به او در تعیین مسیر و محدودۀ سخن؛ کمکهایی نیز می کند اما در شعر سپید به دلیل این که با چنین موازینی سر و کار ندارد موجب می شود که توقع ما در قدرت تصویرسازی و انتخاب واژگان شاعرانه و چیدمان آنها به مراتب بالاتر برود و بر این نوع از دیدگاه هنری عمیقتری نگاه کنیم و حتا بسیار به آسانی بیشتر آنها را از حوزۀ شعر بیرون کنیم. اما کسی که با داشتن ویژگیهای یادشده ثقل کارش را سپیدسرایی قرار می دهد؛ خواهی نخواهی بدون تعمد عبارتهای موزون در لایههای سرودههایش نفوذ می کند و این موضوع نشان می دهد که ذهن ناخودآگاه وی با موسیقی و نظم و آهنگ سر و کار دارد.
در بسیاری از سرودههای سپید مجموعۀ "دلهرههای رنگی" این رویکرد را نسبت به دو مجموعۀ پیشینش بیشتر می بینیم و به عبارتهای فراوانی بر می خوریم که یا کاملن موزونند و یا با کم و اضافه و پس و پیشکردن یک حرف یا کلمه به راحتی وارد یکی از اوزان عروضی می شوند؛ چند مثال در این مورد از سرودۀ "میلاد":
"سبدی از چلچلچلههای احساس" بر وزن فعلاتن فعلاتن فعلات
" مبارکشب میلادت" که با اضافهکردن یک حرکت در آغاز آن عبارتی است موزون بر همان وزن.
"بغلی از گل یاس" فعلاتن فعلات
"ای پیامآور حکمت" فعلاتن فعلاتن
"در کویرستانی که جز حزن نمی رویید" با اندک تغییری می شود: در کویرستانی که بجز حزن نمی رویید؛ در همان وزن.
"شهر را آذین می بندند"
"تا نشانی باشد از مرد نجیب حرا"
"تا سپاسی باشد" باز هم در همان وزن.
"زاغان سیهاندیش" بر وزن مفعول مفاعیلن
"حیات جاودان را" مفاعیلن فعولن
" وشعری را به آتش می کشند" مفاعیلن مفاعیلن فعول
"به جرم بدعت تجلیل میلاد تو" مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن فع
"پای می کوبم" فعلاتن فع
می رقصم از شوق"فعلاتن فعلن.
چند مثال از سرودههای دیگر:
"در درازای کوچۀ سنگی"
"آهنگ موزون قدمهایم"
"چه هوای خنکی"
"بوی خوش خدا"
"تا صدای جامی را"
"راستی کجا بودم"
"راه گمکرده ام"
"که در این نیمۀ شب"
"در میان نبرد تنبهتن"
"در امتداد حرکت موزون.."
"دیروز را به سخره بگیرند"
"به رنگ کودکیهایت"
"بر شانههای خستۀ هندوکش"
"و گویی دگرباره تیمور"
"می شود ایمان را فریاد کشید" و دهها مثال دیگر.
2 ــ کاربرد واژهها یا عبارتهای جدید نیز از شگردهای کار اوست که به فراوانی می توان در سرودههایش یافت و گهگاهی چنان در بافت کلام هضم شدهاند که ذهن خواننده بهآسانی متوجه حضور آنها نمی شود؛ چند مثال:
"الماس فریاد"، "تحریک آلرژی"، "حساببانکی افکار"، "رقابت آزاد"، "آسفالت خشن شهر"، "گندپزهای روشنفکرانه"، "هامون دلخستگیهای تمدنی"، "پیامبران سکوت"، "آزمایشکردن آبهای باور"، "ما داغ ننگین خلقت بر روی زمینیم"، "کلاغهای زشت معصیت"، سجادۀ خاطرات"، "هیاهوی آبی انسان شرقی"، "نوستالوژی چشمان تو"، "کوران باسواد"، "لحظههای اکسیری آرزو"، "یک بقچه شعر تاریخ تیر شده"، "بادهای لوار کویری" و ............
3 ـــ آفرینش تعبیرها و تصویرهای زیبای شاعرانۀ ناب و غیر کلیشهای نیز از شگردهای دیگر کار اوست که نشانههایی است از موفقیتش در توان بیرون شدن از کوچههای بنبست و گذار از سنگلاخهای نفسگیر و مایوسکننده. چند نمونه را در زیر از نظر می گذرانیم:
"پلهای لرزان تاریخ پنج هزار ساله" به مفهوم تاریخ درهم و برهم و بیثبات و پر از وحشت و ترس و نابودی.
"آتشکدۀ بلخ را از هرم نفسهای اوستا بیفروزد"
"می شود از کربن بازدم سکوت
نابترین الماس فریاد را بیرون کشید"
"در پسکوچههای ابری دلهره"
"پستوی خانههای گلی التهاب"
"ناسوت خاطرهها"
"خمیازهکشیدن جادهها"
و این کوتاهسروده خیلی از این دست است:
"هدیۀ تولدم را
دوربین عکاسی بخر
دوست دارم
روزهای سیاه و سپیدم را
عکس رنگی بگیرم"
دوری و فرقت هجران را با این تصاویر نشان دادن از کارهایی است که در شعر دیگران کمتر می بینیم:
"نوستر آداموس نمی فهمید
تقویم مایا اشتباه کرده
سوشیانت یلدا را لمس نکرده
شهابسنگی فرود نیامده
کسوفی رخ نداده
خسوفی پدید نیامده
زلزله هم شایعه است
حتا ناسا هم خبر ندارد
فقط من می دانم:
قیامتی است درد دوریت"
4 ــ استفاده از اصطلاحهای محلی در شعرهای جدی؛ نیازمند تسلط شاعر بر زبان عامیانه و انطباق آن با ویژگیهای دستوری زبان معیاری است وگرنه کمر فخامت و قدرت ادبی کلام را خم خواهد کرد. این نوع کاربردهایش هرچند کم است اما می تواند کمک خوبی باشد برای یافتن واژگان ناب و زیبای رایج و محدود در منطقهای از قلمرو بزرگ زبان و غنیتر ساختن زبان معیاری و ادبی و پیوند بیشتر لهجههای محلی با آن و معرفی فرهنگ عامه به دیگر همزبانان. چند نمونه:
"کاش می توانستم از برت کنم نازنین" که منظور؛ سپردن به حافظه است.
"سجادۀ پدر را بادبادک می سازند"
"نخنما شدن"
"اینجا کوران باسواد قرآن را سرچپه ورق می زنند"
"خانۀ سیاه گلی مان"
"بقچه"
"تاریخ تیرشده"
"لهجۀ ضایع"
"سرخوردن"
"لبریز شدن کاسۀ صبر"ٰ
"پوزخند"
"گولخوردن"
"دمقکرده"
"لیزخوردن"
"دلواپسی"....
5 ــ اشاره به اسطورهها و اماکن و شخصیتهای فرهنگی و تاریخی نیز از یک سو پیوند شاعر و میزان وقوف و آگاهی و شناخت او را از تاریخ و فرهنگ نشان می دهد و از سویی دیگر استوانههای عظمت و استقامت و افتخار ملتها را در برابر چشم خواننده و شنونده قرار می دهد. این کاربردها هرچند در برخی دیگر از سرودههایش جسته و گریخته دیده می شود اما در شعر "هویت برجستهتر است. ببینیم:
سیاووش، رستم، سهراب، هفتخوان، نوشدارو، زردشت، آتشکدۀ بلخ، اوستا، کوشانیان، کابورا، فراداتا(فراهرود)، هریوا، گندهارا، ابومسلم خراسانی، بیرونی، سلطان محمود غزنوی، سومنات، ابن سینا، خواجۀ انصار، میرعماد، مولانا، ودا، چنگیز، جلال الدین، هلاکو، تیمور لنگ، هومر، هرودوت و ......
6 ــ کوتاهسرودهها: این نوع که به آن "ترانک" نیز گفته شده و در قالبهای نثر مسجع و گاهی موزون و نیمهموزون به دست ما رسیده؛ در ادبیات ما دارای دیرینگی است. با آن که سیل و توفان حوادث؛ علاوه بر آثار گرانبهای دیگر فرهنگی دیوانهای شاعران چیرهدست ما را که پیش از اسلام آفریده شده؛ بلعیده اما همین نمونههای اندک بازمانده نشان می دهد که شعر کوتاه یا ترانک برای بیان عواطف و احساسهای مردمی چه در قالب ترانههای موسیقی و چه در گونههای دیگر؛ در بین مردم از جاذبهای خاص برخوردار بوده. خسروانیهای باربد، سرودههای مانوی به زبان پارتی یعنی همان زبان پارسی رایج در خراسان قدیم، سرود بازمانده از کودکان بلخ در مورد ابن مفرغ و نبز پاسخ او، شعر کوتاه منسوب به بهرام گور از این دست است. گذشته از آن؛ دوبیتی و رباعی و حتا قطعههای کوتاه با سابقۀ بیش از یک هزاره نیز در شعر پارسی وجود دارد که حاجت به بیان نیست و می توان آنها را به فراوانی یافت. نظر شما را به نمونههایی از آنچه گفته شد جلب می کنم:
یکی از خسروانیهای باربد:
"قیصر؛ مَه مانَد
خاقان؛ خورشید
آنِ من خدایَ ابر مانَد
کامگاران
که خواهد ماه پوشید
که خواهد خورشید"
این خسروانی با خوانش امروزین چنین خواهد بود:
قیصر به ماه ماند
خاقان به خورشید
خداوندگار من
به ابر ماند
ای کامگاران
چون بخواهد
هم روی ماه را می پوشاند
هم روی خورشید را
شعر منسوب به بهرام گور یا بهرام پنجم و پانزدهمین شاه ساسانی که در شجاعت معروف بوده و گفتهاند که تاج شاهی را از بین دو شیر ربود. از اصل این سروده جز کوتاهتکهای در دست نیست به این شکل:
منم شیر شلنبه
منم ببر یله
اما در تذکرهها با افزودنیهایی هم موزون شده و هم مقفا در قالب یک دوبیتی:
منم آن شیر گله
منم آن پیل یله
نام من بهرام گور
کنیتم بوجبله
سرود کوتاه دیگری داریم که هشتهجایی است از زبان کودکان بلخ در هجو اسد بن عبدالله حاکم خراسان. طبری ضمن وقایع سالهای یکصد و هشت هجری قمری پس از شکست وی در برابر امیر ختلان آن را در تاریخش آورده است:
از ختلان آمذیه
بر و تباه آمذیه
آیار باز آمذیه
خشک و نزار آمذیه
نمونۀ دیگری مربوط به سال پنجاه و هشت هجری است و آن داستانی دارد بدین شکل که سعید بن عثمان برادر عبیدالله زیاد حاکم دستنشاندۀ معاویه در خراسان عاشق زنی به نام سمیه می شود و شاعری به نام یزیدبن مفرغ به هجو این امیر می پردازد. عبیدالله زیاد با خشم دستور می دهد که او را به زندان افکنده و معجونی مسهل به وی بر نوشانند و با خوگ و گربهای گرداگرد شهر بصره بگردانند. در این حال تعدادی از کودکان بلخی که به تماشای این صحنه آمده بودند پرسیدند "این چیست"؟ "این چیست"؟ و یزیدبن مفرغ در پاسخ گفت :
آب است و نبیذاست
عصارات ذبیب است
سمیه روسپیذاست
شعر دیگری منسوب به شخصی به نام ابوینبغی است در ابراز تاسف بر ویرانی سمرقند
سمرقند کند مند
بذینت کی افکند
از شاش ته بهی
همیشه به خهی
ضمن وقایع تاریخ طبرستان نیز آمده که وقتی مازیاربن قارن دست به خرابی آمل زد بر سر دروازۀ گرگان خمرهای سربسته یافتند و چون آن را شکستند در لوحهای با مس زرد این ترانک نوشته بود:
نیکان کُنند
و وذان کَنند
و هرکه این کَند
سال واسر نبرد
یعنی نیکان بسازند و بدان خراب کنند. هرکه این جا دست به ویرانی زند پیش از پایان سال به کام مرگ فرو خواهد رفت.
همان بود که سالی نگذشت و مازیار به هلاکت رسید.
از همین تبار است سرود کرکویه و همانندهای آن.
اما در مورد شاعر ما عرفان در بیشتر کوتاهسرودههایش سربلند بیرون آمده و نشان داده که توان گنجایی مفهومی وسیع را در ظرفی کوچک با تصویرسازیهای ناب در پناه تخیل دارد؛ از جمله:
"چشمانم را عمل می کنم
آبمروارید التماس
کمسوی شان کرده"
در کوتاهسرودۀ دیگری می بینیم که با گذشتن از کنار فراهرود؛ "این همیشه روندۀ بیتردید" به یاد جادهای یکطرفه می افتد و به فکر غوطهزدن و ریختن تمام دردهای پنهان سینه اش در آن می شود و در نهایت تصویری زیبا از فراموش کردن دردها به دست می دهد:
"حس می کنم یکطرفه شدهام
همچون فراهرود زیبا
می روم
در هامون دلتنگیهایم بریزم"
نمونههای بیشتری از شعرهای کوتاه او را در بخش محتوا به نظر خواهیم رساند.
بخش دوم محتوا
در این که عرفان؛ شاعر زمان خویش است تردیدی نمی توان داشت. او آیینهای است از آنچه پیرامونش می گذرد. دغدغۀ او تنها کاستیهای خودش نیست و اگر گاهی از خود نیز چیزی می گوید این همان خود منکشف و توسعهیافتۀ اجتماعی اوست. او چون دیگر همنسلان نیمسوختهاش رنجهای فراوانی را در عمر کوتاهش تحمل کرده. کورۀ سوزان یتیمی و غربت و آوارگی و فقر و دربدری و تحقیر و بیهویتی و جداشدن از ریشه چونان زخمی دردناک در اعماق وجودش جای گرفته که بخشی از آن را در شعر "آن روز سرد برفی" می بینیم. این شعر؛ تنها یکی از خاطرههای تلخ شخصی او نیست بلکه فریادی است گرهخورده در سینۀ تمامی همنسلانش که نای گلوی بندبند او آن را فریاد می کشد.
شاعر "دلهرههای رنگی" را که دارای ویژگیهای ژنیتیکی کویری است با آن که هنوز سنی از وی نگذشته حوادث ناپایدار و زودگذر روزگار؛ بیشتر آبدیده و مقاوم ساخته. این سختگی و پایداری و بزرگمنشی را در بستر اندیشهها و باورهای اجتماعی وی بیشتر و آشکارتر می توان مشاهده کرد. در هیچ جایی او را در بند تعصبهای مذهبی، سمتی، گروهی، زبانی و زایدههایی از این قبیل نمی بینیم، نگاهش نسبت به محیط زندگی و پیرامونش و جهان نگاهی است باز و سخاوتمندانه. این نگاه را به روشنی در تمام سرودههایش می توان یافت؛ از جمله در شعر "من" که برای تثبیت هویتش تلاش می کند و شعر کوتاه "فیساغورس" که پیام آن رهایی و آزادی از خویشتن است:
"درود فیساغورس
به من آموختی که
اگر دایره باشی
هرچند بزرگترت کنند
صفر بزرگتری می شوی
پارهخط باش
که اگر بزرگت کنند
به ابدیت بپیوندی"
به شعر "سیاه و سپید" که کرۀ زمین را بین دستانش می گذارد و از وسط دو نیمکره به سیاهی و سپیدی و فقر و غنای جهان نگاه می کند ببینیم:
"بیا تا خورشید را قیچی کنیم
نیمی سهم تو
برای افروختن اجاق خانه مان
نیمی سهم من
برای چراغانی راه کوچهمان
بیا دستهایمان را آشتی دهیم
تا مساحت زندگی را
ستاره بکاریم"
وی با زمان خویش همراه است و دلهرههایش منعکسکنندۀ شرایط آن. در روزگاری که هر روز دهها هموطنش در گوشه و کنار این سرزمین طعمۀ بمب و حملههای انتحاری افراطگرایان می شوند او در برجهای عاج نشسته نیست بلکه حتا اگر سخنش لحن تغزلی هم دارد؛ گزارشگر حوادث متن دربدریهای مردم خویش است:
"در سایهسار چشمانت
که رهگذران خسته اتراق می کنند
من ناگزیر حملۀ انتحاریم
تا باور کنی که عاشق احمق است"
در سرودهای دیگر از این دست نیز به واقعیتی تلخ در سرزمینش اشاره دارد"
"دی ان ای چشمهای تو
راز قبایل گمشدهام را
پس از قرنها لو داد
پلک نزن بانو!
غربت دیرین سرگردانیم
در نگاه شیرین تو سر می خورد"
اشاره به آیندۀ گنگ و مبهم رویاهای سرزمینش را این گونه می یابیم:
"دیروز بر آینهها نوشتیم:
فردا دسر خوشمزۀ رویاهای مان است
مزمزهاش خواهیم کرد
امروز بر دیوارهای شهر
مایوسانه می نویسیم:
فردا را قورت دادهایم
ما فرزندان دیروزیم"
برخوردش با زندگی تکراری بی محتوا و پوچ و بیهوده این گونه است:
"گریز می زنیم
از متن به حاشیه
از واقعیت به شایعه
و این است حکایت
قصیدۀ زندگی ما"
اگر نگوییم دلهرههای رنگی؛ سرتاسر عاطفه است لااقل می توان به جرأت ادعا کرد که بسیاری از سرودههای آن از یک حس عاطفی تجربی عمیقی برخوردار است و اوج این حس را در شعر روایی "آن روز سرد برفی" که گویا خاطرهای است باقیمانده در آنسوی رگ رگ کودکی یتیم در زیر چتر بیپناهی دوران آوارگی و فقر. به تکههایی از این دردنامه می نگریم:
"هوا برفی بود
سرد همچون انجماد لحظههای یتیمیم
کفشهای پلاستیکی مهاجرت
بر روی غرور کودکیم خش می انداخت
و فاصلۀ مکتب تا خانه
فتح قلۀ ایورست را تداعی می کرد
من مانده بودم
و دردی که از ژرفنای وجودم
لحظههای اکسیری آرزو را
خطخطی می کرد
لحظاتی که بوی پدر می داد
.................
کودک مهاجر یتیمی
که شعر شبهای کودکیش
"ماتمسرای" خلیلی است
با آتش کدام شعر می تواند گرم شود؟
و مادر بر در خانه
ثانیههای برفی را می شمرد
اما شبهای زمستان مادر
سرفه بود و بیخوابی
مادر بالاپوشش را
برایم کفشی نو خریده بود"
این اوج عاطفه را در شعر روایی دیگری زیر عنوان "دهاتی" نیز می توان مشاهده کرد. در این شعر که دارای اطناب نیز هست مسافر دهاتی بیآلایشی که آلرژی زبالههای هرسوپراکندۀ زندگی شهری؛ روح سرشار از صداقت و پاکی و خلوصش را می آزارد؛ قهرمان روایت است:
...............
مسافر به شهر می آید
سرمایهاش را به جیب می نهد
کمی سادگی
مقداری صفا
و کمکی عاطفه....
دل روستایی که خریداری ندارد
لهجۀ ضایعش که مایۀ تمسخر است
و خانوادۀ بی سوادش
از شهر فقط شفاخانه را بلدند
برخی از واقعیتهای تلخ زندگی اجتماعی را نیز می توان در این مجموعه دید از جمله:
"همسفر!
آخرین نای سفرم را
در نی فراق تو ساز می کنم
رسم روزگار این است
که آدمها آخر خط
کرگدن می شوند"
همچنین در این سروده:
"یادت هست؟
آن روزها که عزیزت بودم
دب اکبر را به پایم می ریختی
حالا ورق بر گشته
تو دب اصغری را می پایی
تا مرا به گردنش بیاویزی"
سهشنبه بیست و ششم شهریورماه (سنبله) نود و دو
فضل الله زرکوب
کوپنهاگن