فضل الله زرکوب
قصیدهای برای بهار
سی
سال
و
پنج
سال
نه
نوروز،
نه
بهار
سی
سال
و
پنج
سال
نه
ریشه
نه
برگ
و
بار
سی
سال
و
پنج
سال
که
بیگانه
با
طلوع
نی
ماه،
نی
ستاره؛
شبِ
تارِ
تارِ
تار
خورشید؛
این
إلاهۀ
زیبای
مهر
نیز
بر
آسمان
ما
چو
رسد
کج
کند
مدار
سی
سال
و
پنج
سال؛
افق
مثل
مادری
بر
گور
بینشان
پسر
خفته
خاکسار
سی
سال
و
پنج
سال؛
کفن،
خاک،
ناله،
اشک
فریاد،
صیحه،
ضجه،
سیهپوش،
داغدار
سی
سال
و
پنج
سال؛
شکوفه،
تگرگ،
برگ
آفت،
جوانه،
مور،
ملخ،
کرم،
شورهزار
سی
سال
و
پنج
سال
ز
کندو
به
جای
شهد
چلپاسه،
سوسک،
کژدم،خفاش،
موش،
مار
سی
سال
و
پنج
سال
که
سرخط
هر
خبر
توپ
و
تفنگ
و
بمب
و
کمین
است
و
انفجار
هر
شب
هراس
و
وحشت
و
کابوس
و
چیغ
سرد
هر
روز
دود
و
آتش
و
باروت
و
انتحار
سی
سال
و
پنج
سال
که
این
نسل
سوخته
در
کورههای
داغ؛
چو
سیماب؛
بیقرار
سی
سال
و
پنج
سال
که
عنوان
شعر
ماست
گرگ
سیاه
و
اهرمن
و
غول
شاخدار
سی
سال
و
پنج
سال
نه
دست
نوازشی
بر
روی
خیس
کودک
زرد
و
ضعیف
و
زار
سی
سال
و
پنج
سال
تنیدن
ز
خون
دل
چون
کرم
کور
پیله
در
اطراف
خود
حصار
چسپیده
اند
چون
کنه
بر
شاخ
و
برگ
ما
بی
ریشگان
دلقکی
از
نسل
کوکنار
واحسرتا!
سری
که
سزاوار
دشنه
است
با
تاج
فَرَّهی
شده
امروز؛
شهریار
قلبم
ز
درد؛
عین
انار
دریده
ای
است
در
زیر
آفتاب
عرقسوز
قندهار
گاهی
به
نوشداروی
سهراب؛
بعد
مرگ
گریم
چو
ابر
زخمی
نوروز؛
زار
زار
گهگاه
نیز
چرت
زنم
با
خودم
که
نی!
خودکرده
را
خطاست
شکایت
ز
روزگار؟
غیر
از
دودسته
مشت
به
سر
کوفتن
مباد
مزد
کسی
که
تخم
فشاند
به
شورهزار
پیچک
به
جای
تاک؛
هرآنکس
به
باغ
کشت
سهمش
گه
درو
علف
هرزه
است
وخار
با
این
خیال
خام
خود
ای
خوشخیالکان
تا
چند
خفته
اید
که
بر
می
دهد
چنار؟
ای
پا
برهنه
رو
به
نمکسار!
این
نه
آب
موج
توهمی
است،
سرابی
است
آشکار
ای
خود
لجام
بر
دهن
خویشتن
زده!
جفتک
چه
ادعاست
ز
یابوی
زیر
بار؟
آن
را
که
بهر
کسب
شرف
نیست
پشتکار
باشد
سزای
خندۀ
مزدور
و
پیشکار
دندان
سستِ
عقلِ
کسی
را
که
کنده
اند
همپای
جنت
است
بر
او
دشت
خارزار
خمیازهای
رسید
و
ز
انگشت
ما
زدند
اهریمنان
نگین
بزرگی
و
افتخار
بر
خیز
و
زین
به
رخش
نه
و
پا
ی
در
رکاب
تا
چند
سر
به
زانو؟
تا
کی
به
انتظار؟
بر
خیز
ورنه
حاصل
ما
نیست
بیش
از
این
جز
زنگ
و
موریانه
ز
شمشیر
یادگار
گر
افتخار
می
طلبی؛
حالیت
کنم:
یا
پا
به
روی
دار
و
یا
سر
به
روی
دار
یا
ارزن
و
خروسی
و
تخمی
و
کُتکُتی
یا
چون
عقاب؛
سینۀ
گرمی
و
کوهسار
آزادگی
که
مست
غرور
است
و
سربلند
نوشیده
انگبین
ز
لب
تیغ
آبدار
برخیز!
پیش
از
آن
که
جگرگوشههای
ما
بر
سنگ
گور
ما
بنویسند:
"بیبخار"