هارون یوسفی
دزدانِ سرِ چوکی
-------------------
ای کابلِ من، خاک و گِل و لای ته صدقه
بی آبی و بوی بدِ دریایته صدقه
این سوی سرک قاطر و گوساله روان است
آن سوی دگر بنز و کرولایته صدقه
یک روز ندیدیم که آرام شوی تو
جنگ و جدلِ بی سر و بی پایته صدقه
یک توته زمین نیست که غصبش ننمایند
دزدان سر چوکی بالایته صدقه
ماننده ی دیروز تو امروز تو زشت است
نادیده، شوم چهره ی فردایته صدقه
بیشک که نترقیده ای از شدت اندوه
این حوصله و طاقتِ والایته صدقه
بر حامد کرزی ز منِ بنده بگویید:
لج کردن و ناکردنِ امضایته صدقه
هارون یوسفی
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
خواب
خواب میدیدم که طالب «من» شده
آدمِ بیدار و جنتلمن شده
واسکت را مانده در یک موزیم
صاحبِ پتلون و پیراهن شده
شعر میگوید به سبکِ عشقری
یارِ تولستوی و جک لندن شده
هیدفونِ آیفونِ او به گوش
محوِ سمفونیِ بتهوفن شده
جانمرگی از طریقِ فیسبوک
دوست با صد هزاران فن شده
مینوازد تبله و تنبور و نی
عاشقِ سازِ هری هرن شده
سینما را دوست دارد همچو جان
پیروِ مدهوری و متهن شده
خانمش که معدنِ خندیدن است
دستیارِ آمرِ معدن شده
دخترش در مکتبِ نازو انا
درس خوانده واقعآ یک زن شده
چون شدم بیدار،دیدم وای وای!
مثل طالب ها خواص من شده
هارون یوسفی
+++++++++++++++++++++++++++++
شاید شود!
-------------
ری نزن، میهن چراغان میشود
خنده برلبها نمایان میشود
میروند از شهر ها دیوانه ها
آدم عاقل فراوان میشود
بعد ازاین ماقوف میگردد حریف
عوضش یک فرد انسان میشود
کارها هم میرسند بر اهل کار
بعضی ها دوباره چوپان میشود
تاجران دین و مذهب یک به یک
بسته در زنجیر و زندان میشود
خارجی ها هم از اینجا میروند
خانهء ما، از خود مان میشود
اخ، چی کیفی خات، ما و تو کنیم
روزیکه میهن چراغان میشود
هارون یوسفی