هارون یوسفی
دلتنگی
وطن گندمت بی گُدام است
بگو صاحبِ تو کدام است
وطن جنگِ تو تا همیشه
وطن صلح تو بی دوام است
وطن صبح هایت کجایند
غریبیم و روزِ تو شام است
نه رفتن نه تابِ پریدن
به هر کوشه خاکِ تو دام است
چنان فقر افتاده اینجا
که هر ماه تو چون صیام است
وطن جشن هایت کجا شد
کنون خنده بر لب حرام است
اگر اینچنین روزگار است
گمانم که کار ات تمام است
چه چیزی درونت نهفته ست
که عشقِ تو در دل مدام است
هارون یوسفی
لندن، 19 جولای 2013
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
اولاد غریب!
=========
خواستارِ کلچه و نانم، که نیست
قابلی و مرغِ بریانم، که نیست
پشت بُرانی دلم بیتاب شد
عاشقِ گلپیی لغمانم ، که نیست
در فراقِ شیر و مسکه مرده ام
انتظارِ دوغِ خنجانم که نیست
کشتۀ کچریِ ماما قدوس
آشکِ خاله شرینجانم، که نیست
کله و پاچه ندیدم ،سالهاست
در هوای کبکِ پروانم ، که نیست
"قیمه" اندر خواب هم ناید مرا
بهر "شامی" زارونالانم ، که نیست
اشتهای من فراوان گشته است
از غمِ منتو ،به گریانم، که نیست
میتپد دل ،پشتِ حلوا و حلیم
خواستارِ سیبِ پغمانم که نیست
رنگِ بولانی، ز یادم رفته است
مردۀ کباب چوپانم که نیست
چهرۀ تمسُق نمی آید به یاد
زان سبب زار و پریشانم، که نیست
ای پکوره در کجایی جانِ من!
گرچه ازسمبوسه میدانم که نیست
از طرفدارانِ سختِ فرنی ام
در خرید شیر، حیرانم، که نیست
کاچی خورده،خورده دلبد گشته ام
شیمه میخواهم، بگردانم، که نیست
رودکی خوش گفت اندر تالقان
"یاد آن سروِ خرامانم" «!» که نیست
مزۀ کینو فراموشم شده
نرخِ قیسی را نمیدانم، که نیست
در کجایی ، گوسفندِ چاریکار!
کشتۀ یک توتۀ رانم، که نیست
پشتِ ماهی ، دل، قروتک میزند
مزه گم شد زیردندانم ، که نیست
روزی ام را، زورمندان خورده اند
زان سبب بی آب و بی نانم ، که نیست
هارون یوسفی
لندن: 2013-6-