شهلا لطيفی

 

 

حس آزادگی


هستی را درک کرده ای با معنی اش
در سرا پنجه ی طبیعت با آن فراخیش
آیا برگ را صرف یک برگ بینی
سبز، زرد و یا نارنجی
آن برگ را گاهی نفس کشیده ای
شور هستی دارد

پوستش مخملین چو رخسار نوزاد درآغوش مادر
بویش نرم چون بوسه ی دخترک در سینه ی پُر درد پدر
رنگش ملایم چون عطوفت عشق
در درشتی های تن یک زن مجروح
و حسش مطبوع چون حس آزادی عقاب مست
در پشت آن قله ی غمزده که هنوز هم چه راست ایستاده یکرو
پس تو ای دوست
هستی را در تک برگ ستره بنگر 
تا مواهب بنیادت زنده شود با یک حس آزادگی
نه بندگی

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

خیال مزرعه خوشبختی


تنم سرد بود
یخی احساس دستانش مهر نداشت
و لمس گرمی و خواستش انتها
در شرم پیچیدم
چشمانم را بسته
تصور کردم طراوت ها را در مزرعه خوشبختی
که دانه هایش با استقامت جوانه میزنند
خوشه های ترحم در لای شاخه ها بخت بلند به پرواز اند
سبزه ها خیلی سبزاند
جلا دارند چو ناهید در همسایگی ماه 
و آب جاری برازندگیی در وسط دریا
در مزرعه گام نهادم
نرم بود و والا
نسیم سخاوت بوسه ام کرد
تپش سبزه ها در زیر پاهای برهنه ام تندتر شد
مرا احساس کردند
نالشم را و بی ثباتی احساسم را
چون آن قمری های در بند بسته
آب ریختند به کاسه بلور تنم
هوشم دادند و فرحتم
چشم گشودم 
چه خوشبختیی 

آن دیگر رفته بود در آنسوی بستر درشتی هایش
الأن دیگر بمن نیازی نبود
سرد شده بود از هوس
چون آن قطعه ی قلبش و ناهمواری های ذهن ملوث


اما من
با طراوت بودم 
از لمس نسیم
از نور ناهید
از سبزی فرش
و از قطرات زلال آب تازه در رو و تنم با مصور خیال روحم
زآن مزرعه
مزرعه ی خوشبختی

 

 

 


بالا
 
بازگشت