عبدالواحد سیدی
مفصل عشق
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
بحث پنجم
مرا به رد وقبول فراق وصل چه کار
مراد بنده بغیر از رضای مولی نیست
بغیر دوست مرادی زدوست نتوان خواست
که هیچ چیز محب را ز دوست اولی نیست
زمانیکه انسان در چاشنی محبت الهی اهتدا نماید به راه راست و قبول دین او توفیق می یابد ، اینجاست که بشر در تمام اقوال و احوال و افعالش به مقتضای دانش الهی که در سویدای دل او مشعل می افروزد توانایی می یابد که حاصل آن تقرب بذات حق ،او را به اوامر و اتیان و فرایض چنان توفیق میبخشد که بینائی و شنوایی او را به سِّر علم لدنی ارادت بخشیده و بنده را چنان حالتی پیش میشود که بجز ذات حق بچیزی دیگر تعلق استوار نسازد:
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گُفتَاَرَمشَ
ور بسوی غیر نظر خواهد او
تا تو نگویی که گرفتَارَ مش
و از نتیجه محبت الهی بنده نیز محب جناب حق و طالب مشاهده جمال مطلق گرددوپروردگار اورا بر ماسویَ بر گزیند و در آن صورت است که از نتیجه تبیان محبت حق بنده نیز در همه امور مولی را اولی شمارد و اقرار ظاهری وباطنی وقولی وفعلی او به وحدانیت باری تعالی ظاهر گردد و استقبال احکام قضا به قبول و رضای او کند و محنت را مغتنم از ذات حق شماردو سختی ها و درشتی هایی که در راه سلوک به او پیش آید لطف و وفای پروردگار انگارد و شوق او به لقای حق موجب شوق و ولای حق گردد که حضرت خداوند گار بلخ در مثنوی معنوی فرماید:
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زِه کند
عشق معشوقان خوش وفربه کند
چون در این دل برق مهرِ دوست جَست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
هیچ بانگ کف زدن ناید بدَر
از یکی دست توئی دست دگر
تشنه مینالد که کو آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار
و در نتیجه وله به مرحلۀ میرسد که از آتش عشق محبوب چون پروانگان بال و پر چنان بسوزاند که از هستی اثری نگذارد.
تو پر وبال چو پروانه سوز زآتش عشق
مَتَرس زانکه دگر بااو پر توانی یافت
و از آن است که عاشق او، چون پروانه جانباز با هزار سوز و گداز نوا سر میدهد که:
به پیشت نام جان گویم زهی رُو
حدیث دلستان گویم زهی رُو
چو شاه بی نشان عالم بیاراست
من از شکل و نشان گویم زهی رُو
چو نور لامکان آفاق بگرفت
کن از کون مکان گویم زهی رو
به پیش این دکان که کان شادیست
من از سود زیان گویم زهی رو
اُ انِ قاب قوسین است ادنی ا
حدیثِ خَر کمان گویم زهی رو
لا جرم به دست ثُمَّ قبضنا ه الینا یَسیرا در کنار وصالِ وَ نحنُ اَقرَبُ اِلَیه مِن حَبل الوَرید بکشد:
به جذب محبت کشیدش به بر
که آن به ز طاعات جن وبشر
بگفت ای ز هستی گرفته کنار
ببین هستی باقی اندر کنار
خوشا انکِ از بهر یاری شگفت
کناری گرفت و کناری گرفت
عاشق را در آن مجلس اُنس و مقام قدس از شراب جمال حضرت ذوالجلال چندان نوشانند که از شرب آن جام هر زرۀ از جان او برقص اندر آید که رَ بیّ سَقَاّنی او در وصف آن شراب که ماحِی رُسوم کاشف حجاب و رافع نقاب از وجه رب الاعلی گردد:
گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند
وين عالم بي اصل را چون ذره ها برهم زند
عالم همه دريا شود دريا ز هيبت لا شود
آدم نماند و آدمي گر خويش با آدم زند
دودي برآيد از فلک ني خلق ماند ني ملک
زان دود ناگه آتشي بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان ني کون ماند ني مکان
شوري درافتد در جهان، وين سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج درياي عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشيد افتد در کمي از نور جان آدمي
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مريخ بگذارد نري دفتر بسوزد مشتري
مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
ني قوس ماند ني قزح ني باده ماند ني قدح
ني عيش ماند ني فرح ني زخم بر مرهم زند
ني آب نقاشي کند ني باد فراشي کند
ني باغ خوش باشي کند ني ابر نيسان نم زند
ني درد ماند ني دوا ني خصم ماند ني گوا
ني ناي ماند ني نوا ني چنگ زير و بم زند
اسباب در باقي شود ساقي به خود ساقي شود
جان ربي الاعلي گود دل ربي الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش هاي بي بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشي افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشيد حق دل شرق او شرقي که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عيسي مريم زند[1]
عاشق سالک این پرده آخری را در فنا فی الله خواهد یافت که آخرین مرحله سلوک که انسان را بخویش فانی و به حضرت حق باقی توان ساخت.
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد
سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
همه خاکیش پاکی شد زیانها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت
ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بیآتش کسی را بوی عود آمد
همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پردهست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد[2]
محب به محبوبی رسید ، عاشق روی مطلوب دید و بعد از این ولوله قاصد به مقصود پیوست ، شاهد به مشهود بنشست ، طلب تمام شد و خلق آرام یافت [3]
[1] دیوان غزلیات شمس، مولانا جلال الدین محمد بلخی ، غزل شماره 527.
[2] دیوان شمس ، مولاجا حلال الدین محمد بلخی ، غزل شماره 580
[3] در این مقاله از جلد اول کتاب جواهر الاسرا کمال الدین حسین بن حسن خوارزمی ، از ص 200تا265 بطور اختصار در تغیر ادبیات کهن نیز استفاده شده است؛
شرح حال خوارزمی: از نویسندگان و شاعران و عارفان معروف سده ۹ هجری و از مشایخ سلسله كبرویه است. كمال الدین اصلش از ماوراء النهر بود و چون در خوارزم سكونت داشت به خوارزمی معروف شد. او از شاگردان خواجه ابوالوفا خوارزمی ملقب به پیر فرشته بود و از طریق او با مثنوی معنوی آشنا شد. كمال الدین مدت ها به تدریس و شرح مثنوی مشغول بود و در اواخر عمر خود كتاب جواهر الاسرار را تألیف كرد.
اما عمرش كفاف آن را نداد تا تألیف كتاب را به پایان برد؛ از این رو كتاب، شرح دفتر چهارم تا ششم مثنوی را ندارد.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++
بحث چهارم
مثنوی معنوی دانشنامه کلام عارفان
مــوسیی نیست که دعــــوی انــالحــــــــــــق شنود
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست [1]
مثنوی معنویِ حضرت خداوندگار بلخ را میتوان دانشنامه کلام عارفان و بیانگر شناخت واقعیتهای ملموس و غیر ملموس د انست، چنانیکه کوه طور نماد نزدیکی و هم صحبتی موسی (ع)باخداوندمتعال است در نزد، یک چوپان معمولی گذرگاهیست برای گذشتن رمه از آن وادی و سیر شدن حیواناتش میباشد.اما وقتی انسان نماد تعالی روح حقیقی شود،هر وادی ای میتواند برایش وادی َایِمَن جلوه کند وانسان کامل، میتواند از شنیدن هر نغمۀ ، از دیدن گلی، برگی و یا بیشه ای در اندیشه اش موسیی وار حقایق اشیا ظهور نماید ومانند موسی ( ع )حریف خداوند در تکلم ربانی شده تاب جرقه های لمحات عشق را صبورانه مانند پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه وسلم حتی در وادی خشک ولم یزرع شعب بنی هاشم ، پیوسته راه سلوک برای پختگی غایه اسلام عاشقانه و حریفانه تجمل مینماید تا میرسد بمقامی که هیچ ملک مقرب بدان توصل نیافته است. سفر اسری معراج تعالی و بزرگ منشی ذات انسان کامل درپیامبربزرگ ما محمد (ص) است وسفر «حرا»پیام آورنبوت برای بهترین پیامبرخدا و دین وی میباشد.
گوش انسانی می باید تا این نغمات را بشنود و در سیر و سلوک خود معانی هر شی را در ذات خود بیابد و سعدی وار بگوید:
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
اگر سعدی وار ما از برگ درختی که در نظام خلقت باعث دوام حیات انسان و دام میباشد شناسایی بعمل آریم و بدانیم که یک برگ معمولی اما سبز بر درختی چه وظایفی را در تکوین نظام عالم نقش بازی میکند ، باز هزاران معراج دیگر را که برای هوشیاری انسان بر سر راهش در سلوک سبز میشود قابل دید میگردد و هر موجودظاهراً مرده جان می یابد و مانند استن حنّانه در شور وفغان از مهجوری میگرددکه داستان این ستون ناله گر در دفتر اول مثنوی خداوندگار بلخ به روایت زیبا نقل شده است که آوردن چند بیت آن در این جا بی محل نخواهد بود:
استُنِ حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو اربابِ عقول
گفت پیغمبر «چه خواهی ای ستون؟»
گفت: «جانم از فراقت گشت خون!
مَسندت من بودم، از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی»
گفت:«خواهی ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چِنند؟
یا در آن عالم حقت سروی کند
تا تر و تازه بمانی تا ابد؟»
گفت:«آن خواهم که دایم شد بقاش»
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستن را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
اهل فلاسفه سخن گفتن جمادات و نباتات را حیات و ادراک را شرط میدانند و از ایرو سخن گفتن جمادات و نباتات را منکر اند و آنرا از جنس تخیل میشمارند و معتزله کرامات اولیا را نیز منکر اند ولی کسی که بنور عشق الهی و انوار قرآن دلش روشن گردیده باشد در تمام قرآن روح تعالی و حیات وزندگی را برای هر موجودی تعیین نموده و مقام انسان را تا مرحله ی ارتقاع میدهد که خداوند(ج) ذات انسان را در حریمخانه خود درس شناخت از اسماء و صفات را که نزد فرشتگان، معلوم نبودبه آدم تلقین کرد و او را به آن اندازه از بزرگی رسانید که اشرف و احسن مخلوقاتش خواند و به ذات خود قسم یاد کرد که انسان بهترین مخلوق باری تعالی میباشد و وی را مسجود ملائک گردانید ولی اهریمن (ابلیس)به آدم سجده نیاورد ومردود گشت شیطان از تکریم آدم سر باز زد و ملعون ذات حق گردید. از همین سبب است که انبیا واولیاروح اشیاه را می شناسند و هر کرشمۀ ذات را که به شکل استن حنانه و یا بیشتر از آن ظاهر گردد می بینند و می پذیرند.
بعقیده عارفان یا انسانهای کامل هر موجودی به زبان سِّرخود ستایش باری تعالی را میسراید. چنانچه در مقامات حضرت شاه نقشبند ،تذکر رفته است که حضرت سید امیر کلال مراد و پیشوای بها ءالدین نقشبند را پشت هیزم روان کرد تا با آن داش کلالی را تفسان و داغ نماید .او پس از ساعتی با داس و دستان خالی بر گشت نمود، گفت: «فرزندم هیزم نیاوردی ؟» فرمود:« بهر گیاهی که دست پیش کردم که بدروم ثنای ذات باری میکرد و مرا شرم آمد که بدان دست بزنم و بدروم.» ؛ واینکه عامه ی مردم سخن آنها را نمیشنوند، به سبب نقص و محدودیتی است که در مدارک بشری وجود دارد ، گوش و چشم و دیگر حواس حتی مسموعات و چیز های دیدنی و فی المثل لمس کردنی را به نحو مطلق رد کرده و آنرااز جنس تخیل و تمثیل میشمارندولی صوفیه همۀ آنها را حق و واقع میدانند و معتقد هستند که سنگ و درخت و هر چه در عالم است مناسب نشاء وجودی خود سخن میگویند و اینکه عامۀ مردم سخن آنان را نمیشنوند به سبب نقص و محدودیتی است که در مدارک بشری وجود دارد ، گوش و چشم و حتی دیگر حواس حتی مسموعات و چیز های دیدنی و فی المثل لمس کردنی را بنحومطلق در نمی یابند و ادراک آنها مشروط است به شرایطی که هر حسی بدانها محدود است و بدون آنها چیزی ادراک نمیکنند از آنجاکه انسان بیش از پنج حس ندارد و اگر عدد حواس او بیشتر میبود بی گمان به عدد مدرکاتش افزوده میگشت.پس ما حق نداریم که وجود آنچه را که به مدارک محدود خود در نمی یابیم انکار کنیم.ابن عربی در فتوحات مکی به صراحت میگوید که این مسئله را دریافته است.
حضرت خداوندگار بلخ نیز بدین نکیه اشاره می فرماید:به گفته او منکران که بر اسرار الهی واقف نیستند ، نطق جمادات را باور ندارند زیرا به مبانی دانش و بحث آنها سازگار نیست و اگر بظاهر و به زبان تصدیق کنند از بیم جان و ترس علمای دین است .ابن عربی نیز گفته است :«هر که میخواهد که از این راز آگاه شود باید راه مردان پیش گیرد تا نطق جمادات را امر واقعی بینند.»[2]
زان سبب است که حکیم بزرگوار الحاج ملا هادی سبزواری میگوید:
موسیی نیست که دعوی انالحق شنود
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست
انسانها باوجود عقل و حواس ذاتی تا مدد کردگار نباشد به هیچ مفهومی پی نمی برند و حضرت خداوند گار بلخ در مثنوی معنوی میفرماید :
چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چشم بسته می شود وقتّ قضا
تا نبیند چشم کُخلِ چشم را
من ببینم دام را اندرهوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید شود دانش بخواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب
در روایات آمده است که هر کسی را خداوند قابلیتی و توفیقی را رفیق راه او میسازد مشروط بر اینکه ریاضت آن اقدام را بدل و جان در خود بپرورد .پس در هر کاری اگر عشق آنرا نداشته باشد قسمیکه در بحث سوم شرح گردید توفیق هیچ کاری نصیب انسان نخواهد شد .
دیدن حقایق چشم حقیقت بین میخواهد و گوشی که بتواند نجوی ملکوت را بشنودوبا جبریل گفت و شنود کند ، لیک گوش احمدی میخواهد و صورت صبرپیامبری میخواهد تا وادی و کوه به میقادگاه طور بدل شود و آتش تجلی را در وادی ایمن ببیند و از سنگ آب بجهاند.در مورد ضعف انسانی حکیم سنائی در قصیده ای فرماید که آوردن چند بیت آن در اینجا خالی از فایده نخواهد بود:
برگ بی برگی نداری ،لاف دُرویشی مزن - رُخ چو عیّاران نداری ، جان چو نامردان مکن
هر چه بینی جز هوا ، آن دین بود بر جان نشان - هرچه یابی جز خدا ، آن بُت بود در هم شکن
هر خسی از زنگ گفتاری ، بدین ره کی رشد؟ - درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یــک سنــگ ِ اصلــی زآفتاب [3]- لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماه ها باید که تا یک پنبه دانه زآب و خاک - شاهـدی را حُلــه گردد یــا شهیدی را کفن
روز ها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش - زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمر ها بایـد که تــا یــک کودکی از روی طبـــع - عالمی گردد نکو ، یا شاعر شیرین سخــن
قــرنهـا بایــد کــه تــا از پـــشت آدم نـطفـه ای - بـولــوفـای کُــــرد گردد ،یـا شود ویـس قَــرَن[4]
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن ، تا مگر - بر تر آیی زین سرشت ِ گوهر وصرفِ زَمنَ
نَفس تو جویای کفر است ، و ِخرَد جویای دین– گر بقا خواهی بدین آی، ارفناخواهی ، به تن
چون برون رفت ازتوحرص،آنگه درآیددرتودین – چون درآمد درتو دین،آنگه برون شداهرمن
بــا دو قبــله در رۀ تــوحیــدنتوان رفت راست - یـا رضـای دوست بـایـد ، یـا هـوای خـویشتن[5]
مشیت خداوندی تعیین کننده راست عهدی بندگان خداوند است و اگر فطرت با او یار گردد آدمی بجایی می رسد که بجز خدا نبیند چنانکه فرمود اند:
رسد آدمی بجایی که بجز خدا نبیند
بدر آ تا ببینی تو نشان ادمیت
تا بحث دیگر و در یک زمینه عرفانی دیگر پدرود
[1] ملا هادی سبزواری (دیوان)
[2] هفت بند نای ، در شرح چهار داستان مثنوی معنوی، تألیف ادوارد ژوزف،چاپ اول 1371،چاپ گلشن،صص108-109.
[3] مصراع اول را چنین آورده اند (سالها باید که سنگ از تابش خورشید و ماه)
[4] مصراع دوم را چنین آورده اند (بایزید اندر خراسان یا اوّیس اندر قرن)
[5] دیوان سنائی غزنوی ، ص375
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
بحث سوم
قصه بازرگان و طوطیان
روایتی از مثنوی خداوند گار بلخ حضرت مولانا جلال الدین بلخی
ظالم آن قومی که چشمان دوختند زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند روبهان مرده را شیران کند
طوطی به صاحب خود که بازرگان و روانه هندوستان بود گفت میخواهم صدا و فریاد فراق مرا ، بر طوطیان هندوستان برسانید و یاران مرابگویید که:
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
از شما چاره و رۀ ارشادخواست
این روا باشدکه من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان ؟
من دراین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغزار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت میمون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتاده خاک بیز
چونکه خوردی جرعه یی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعده های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی کو تو کنی درخشم و جنگ
با طر بتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوب تر
نار تو این است نورت چون بود
ماتم این تا که سُورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کــــــــــس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آنجور را کمتر کــــــند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجِد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
من چو بلبل زین سبب نالان شوم
ای عجب بلبل که بکشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله نا خوشها زعشق او را خوشی است
عاشق گلُّست و خود گُّلست او
عاشق خویش است و عشق خویش جو
قصۀ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
حضرت خداوندگار بلخ با زیبا ترین اسلوب قصۀ عشق و مهجوری را از بیان پیغام یک طوطی به طوری افاده میکند که در اینجا یک تفکر وسیع و عمیقی را از شناسایی اشیا در ما ورای عشق طبیعت و خدا تبین میکند .
باز گویی اندوه مهجوری آدم از باغ حرم ، قصۀ پر غصۀ جانهای عاشقی است که هر آن بخاطر رسیدن به محبوب هزار مرتبه از سر جان میگذرند و درین قصه حضرت مولانا زان سبب طوطی را قهرمان قصه گوی و افسانه پرداز خویش قرار داده است که حضرت سلیمان پیغامبر نیز در بین مرغان با طوطی جان انس و مجالست داشت و آن شهباز اختر آشیان بلند فکر همواره پیامهای محکم پروردگار را با نجوی های صادقانه عاشقانه به این پیغامبران عرضه میکردند و یک نسل قبل از مولانا، حضرت عطار پیر خراسانی همۀ مرغان حق جو را در یک اثر عارفانه( بنام منطق الطیر) ، مرغان جانهای خودرا صادقانه و عاشقانه در پای جانان در آخرین قسمت سیر شان قربانی میکنند. او رسیدن به جانان را که اولین و آخرین غایه عاشق است فدا کردن تن در راه عشق به جانان میداند چنانچه حضرت خواجه رندان حافظ شیرین کلام می فرماید:
بمیر ایدوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
و یاحضرت مولانا در دیوان کبیر شمس میگوید:
بمیرید ، بمیرید ، در این عشق بمیرید
درین عشق چو مردید همه شاه وزیرید
زمانیکه عاشق که آنهم یک پرندۀ کوچکی بیش نباشد در قید قفص زندانی باشد چطور نخواهد توانست که اهنگ ضعیف او در هفت گردون غلغله ایجاد نکند؟:
کو یکی مرغ ضعیفِی بی گناه
واندرون او سلیمان پادشاه
چون بنالد زار بی شکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هردمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لَبَّیک از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خَلَق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سرتاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهمِ سالکان
لامکانی نی که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان ولامکان در حکم او
همچو در حکمِ بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله و اعلم بِالصَّواب
شرح فوق این را می رساند که خداوند در کمیت و ظاهر اشیا و زیروح و جانها رجحان قایل نیست بلکه نزد او تعالی صداقت و ضعیفی و اخلاصی که بتوسط آن باطن هر ظاهری شناخته میشود مهم و ارزشمند میباشد ولو که مجری این عشق و ادراکات معنوی ضعیف ترین فرد در جانهای آدمی باشد ، زین سبب است که حضرت خداوندگار درویشی و خاکساری را که با علوی عشق خمیرش به تنور محبت پخته شده باشد شایسته خوان عشق میداند و او آنقدر در این عرصه تفکر را جولان میدهد که نهایتاً موجب خاموشی که خود اسراریست از سر غیب پیشنهاد میکند و به بهانه یی خود را داخل قصه بازرگان و طوطی که رو کش قصه اش است میسازد.
او یعنی بازرگان پیام پر از ارمان و یاس طوطی را به طوطیان هندوستان باز گو میکند که نتیجتاً تمام طوطیها از شاخ فرو می افتند و می میرند و در اینجا حضرت مولانا در مورد سخن (درستی و نرمی آن ) چنین می فرمایند :
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
و در مورد جانها یعنی روح آدمی می فرماید:
جانها در اصل عیسی دمست
یک دَمش زخم است و دیگر َمرهَمست
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفتِ هر جانی مسیح آساستی
و برای دور کردن حجاب یکی هم صبر است که:
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپس تر شود
ما در زندگی مادی می بینیم که بی صبری و بی شکری و حرص چه بلاهایی نبود که بسر مردم آورد. و آنکس که صاحبدل شد پی صبر رفت و از جمیع زیانها خود را مستغنی و مستقل گردانید.حضرت مولانا در مورد تزکیه نفس در لابلای قصه می افزاید که:
تا تو تاریک و ملول و تیره اۀ
دانکه با دیو لعین همشیرۀ
لقمۀ کاَن نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی را کَی چراغ ما کَشد
آب خواهش چون چراغی را کُشد
علم و حکمت زاید از لقمه حلال
عشق و ِرقّت آید از لقمه حلال
لقمه تخمست و برش اندیشها
لقمه بحر و گوهرش اندیشها
زاید از لقمه حلال اندر دهان
میل خدمت عزم رفتن آنجهان
در ادامه قصه طوطیان مولانا چنین می فرمایدکه چون طوطیان آن پیغام از مرد بازرگان شنید همه بدون وقفه از شاخه ها فرود افتادند و بمردند و مرد بازرگان این پیام حزن انگیز را نا گزیر برای طوطی خودش بازگو کرد و طوطی با شنیدن این پیغام ناگهان در قفس در افتید و بمرد ، مرد بازرگان ، انگارید که شاید طوطی خودش با طوطیان هندوستان رابطۀ داشته است که از غصه آنها دَق کرد . او با نهایت پشیمانی طوطی مرده را از قفص بیرون انداخت و عجیب دید که طوطی مرده زنده شد و به شاخۀ سرو بلندی نشست و از آوردن پیام آزادی اش از بازرگان شکر گزاری کرد که این قصه را حضرت مولانا با نهایت زیبایی بیان داشته است که ما گاه گاهی همان های را باز گو میکنیم که به مقوله عشق ارتباط داشته باشد:
صاحب دهِ پادشاه جسم هاست
صاحبِ دل شاهِ دلهای شماست
فَرعِ دل آمد عمل بی هیچ شک
پس نباشد مردم الی مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن
منع می آید ز صاحب مرکزان
صد هزاران نیک و بد را آن بَهی
میکند هر شب ز دلها شان تهی
روز دلها را از آن پُر میکند
آن صدفها را پُر از دُر میکنــــــــــد
آن همه اندیشۀ پیشانها
می شناسد از هدایت جانها
اگر ما به اندیشه های پیشینیان ما که بزرگترین اندوخته و میراث داری فرهنگی ما در ره کشایی آینده هایمان و نسلهای بعد از ما خواهد بود توجهُ داشته باشیم، لاجرم در زمان حال ما هر گز راه را گم نخواهیم کرد و به فریب خام مردمان گرفتار نخواهیم شد، زیرا گفتار پیامبران و اولیای حق گفت خداست و حضرت مولانا در این مقوله می فرمایند:
اولیا را هست قدرت از اِلَه
تیر جسته باز آرندش زراه
گفته نا گفته کند از فتح و باب
تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب
گرت برهان باید و حُّجت مِها
باز خوان مِن آیة ٍأَو نُفسِهَا
چون بتذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهر ند
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
بس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
صاحبش گفت:
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا صبح ظلمت سوز من
ای دریغا نور روز افروز من
ای دریغا مرغ خوش پرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشقِ رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
این دریغا ها خیال دیدنست
وز وجودِ نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
ای دریغا اشک من دریا بُدی
تا نــــــــــــثار دلبر زیبـــــــــا بُدی
طوطی من مرغ زیرک سار من
ترجمان فکرت و اسرار من
ای که جان را بهر تن می سوختی
سوختی جان را و تن افروختی
در اینجا حضرت خداوندگار به یک نکتۀ بسیار عالی و اساسی ای که با زندگی هر انسانی گره دارد پرداخته است و آن اینست که اکثر انسانها بخاطر ظاهر زندگی هرچه که مربوط به باطن آن یعنی جان و روح میشودرا کنار میگذارند و بخاطر چاق شدن اندام ظاهر و فربهی جسم هستی معنوی و حقیقی خویش را که با جان پیوند دارند می کُشند و از بین می برند:
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمین آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش کش بود
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کاتش دل تیز شد
شیر َهجرآشفته و خون ریز شد
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من
قافیۀ دولت تویی در پیش من
حرف چه بوَد تا تو اندیشی ازآن
حرف چه بوَد خار دیوار َرزان
در اینجا باز حضرت خداوندگار بلخ به زیبا ترین اصلوب دقایقی را فاش میکند که بصد جهان ارزش دارد:
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لُغَت اِثبات ونَفی
من نه ِاثباتم منم بی ذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
دلبران را دل اسیر ِ بیدلان
جملۀ معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشو دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم بعالم تشنگان
حضرت مولانادر بیشه خیالاتش به ناب ترین کشش های عرفانی و عشقی می پردازد و قانون (گرانش) نیوتن را نیز در افکار بلند پردازانه خود به نمایش میگذارد و آن قانون جاذبه عمومی بین ارکان و اجزای جهان است ، واقعاً اگر شوق و کشش گرسنگی نباشد هر گز دهقان بیل وداس و قلبه در کار نمی بندد این ها در طبیعت عاشقانه با هم لازم و ملزوم هم اند چنانچه در یک غزلی حضرت خداوندگار بلخ فرموده است :
ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سر آید
اگر بر گور من آیی زیارت
ترا خرپشته ام رقصان نماید
میا بی دف بگور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بر بسته و در گور خفته
دهان افیون ونقل یار خاید
بِدَّی زان کفن بر سینه بندی
خراباتی زجانت در گشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز هستی چه آید؟
به برج روح شمس الدین تبریز
بپَّرد روح من یک دم نپاید
و درمقولۀ دیگر زمانیکه این کشش و جهش و جذبه دگرگون شود چنین می فرماید:
گر جان عاشق دم زند، آتش درین عالم زند
وین عالم بی اصل را چون زره ها بر هم زند
عالم همه دریا شود، دریا ز هیبت لا شود
آدم نمانَد آدمی، گر خویش با آدم زند
دودی بر آید از فلک ، نی خلق ماند نی َملَک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشگافد آندم آسمان، نی کَون مانَدنی مکان
شوری در افتد در جهان،وین سور بر ماتم زَنَد
گه آب را آتش بَرَد،گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اَشهَب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی ، از نور جان آدمی
کَم پرس از نا محرمان آنجا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند مهتری ،شادی او بر غمزند
افتد عطارد در وَحَل ، آتش در افتد در زُحل
زَهره نمانَدزُهره را تا پردۀ خرم زند
نی قوس ماند نی قُزَح ، نی باده ماند نی قَدَح
نی عیش ماند نی فرح ، نی زخم بر مرحم زند
نی درد ماند نی دوا ، نی خصم مانَدنی گُوا
نی نای ماند نی نوا ، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ، ساقی بخود ساقی شود
جان "رَبّیَالاعلی"گوشوددل "ربیالاعلم" زند
حق آتشی افروخته تا هرچه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را ، بر قلبِ آن عالم زند [i]
او در این غزلیات ناب قیامت کبری را و اینکه جهان در نهایت چه میشود و به کجا میرود را به زیبا ترین اصلوب علمی مطرح و ضمناً تاکید ورزیده است تا این سخنان در نزد اشخاص نادان و بی مزاج گفته نیاید به خاطر تنکیر شان.
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکَشَد چون گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رســـــــــــوایی و ویرانی کــــند
من چــــه غــم دارم کــــــه ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرق تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشــــتر آید یا زبر
تیر ، دل کش تر آید یا سپر
ما بها و خونبها را یافـــــــــــتیم
جانب جان باختن بشــــــــــــــتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل بردگی
من دلش جُسته بصد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تُست این عقل و جان
گفت رَو رَو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچـــــــــه اندیشیده اۀ
ای دو دیده دوست را چون دیدۀ
ای گران جان خوار دیدستی مرا
زانکه بس ارزان خریدستی مرا
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی بقرصی نان دهد
غرقِ عشقی ام که غرقست اندرین
عشقهـــــــای اولین و آخرین
مُجمَلَش گفتم نگفتم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم بیان
در این مصراع و مصراع قبلی حضرت خداوندگار بلخ شرح حالات عشق را الزامی میدانداما از آنجائیکه بیان این حالات آنقدر لطیف و پیچیده و نازک است که میترسد با اظهار بی موقع آن در یک مکان بی موقع و مقام نا مناسب خرابی پیش نشود و اگر پیش شود و مردم از درک آن عاجز بمانند به آن می ماند که گوهری گرانبها بدست طفلی رسیده باشد که از قیمت آن خبر ندارد وحاضر خواهد بود آنرا به قرصی نان تبدیل نماید، در اینجاست که این گوهر گرانبها در معرض فروش بی موقع قرار میگیرد و به بهای نا مناسب از دست خواهد رفت پس بهتر که گوهر در خزینه نگهداری شود و سخن عشق نیز،که آیینۀ تمام نمای جلوه های هستی است در دل عارفان مکتوم بماند.و یا اینکه به ایما و اشاره و استعاره بیان شود تا هر کسی به رموز آن پی برده نتواند و از این سبب است که حضرت میگوید:
من چو لب گویم لبِ دریا بود
من چو لا گویم مُراد اِلّا بود
من ز شیرینی نشستم رو تُرُش
من ز پُرّی سخن باشم خمُش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجابِ رُو تُرُش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سِرِّ لَدُن
و به همین سبب است که خداوند سِّر لَدُنی را در ضمیر عارفانی نظیر حضرت خداوندگار به ودیعت می گذارد در حالیکه هر سری نمیتواند این اندیشه و اسرار را در سر خام خودبپرورد.
قسمیکه حضرت خداوندگار بلخ در مثنوی معنوی استنباط میکند عشق از غیوری صادر میشود نه از کم غیرتی و همین کم جرئتی باعث این میشود که گوی عشق را که انسان را به حقیقت محض واصل میسازد هر گز ربوده نتواند و از اینجاست که بسا مناسبت ها در یک زمان نا مناسب از دست میرود و ما نیز این مناسبت ها را همه روزه در زندگی عادی خویش لمس میکنیم و می بینیم و چه بسا که اکثر این حالات استثنایی را در یک زمان استثنایی و مناسب برای همیش از دست میدهیم. درین مورد حضرت خداودگار بلخ قول حکیم غزنه را می آورد که گفته است:
بهرچ از راه وا مانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش وچه زیبا
و قول نبی کریم (ص) را که فرموده اند:إِنَّ سَعدًالَغَیُرُ وأَنا أَغیَرُ مِن سَعدٍ و اللهُ أَ غیَرُ مِنیّ و مِن غَیرَتهِ حَرَّمَ الفَوَحِشَ ما ةَهَرَ مِنها و ما بَطَنَ،
جمله عالم زان غیور آمد که حق
بُرد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شینَ
هر که شد مر شاه را او جامه دار
هست خسران بهر شاهش اِتّجار
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود عیب و غبین
دست بوسش چون رسد از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشـــــــد گناه
گرچه سر در پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و َزّلتست
و انسان نباید علوی همتی را که خداوند به او لایق دیده است رایگان در معرض کرنش های عادی در مقابل مردمان عادی قرار دهد.
شاه را غیرت بود بر هر که او
بُر گزیند بعد از آن که دید ُرو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاهِ خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از الَه
آن خلقان فرعُ حق بی ااشتباه
حضرت خداوندگار شرح این مقوله را می گزارد تا باشد که در جایی دیگر در رمز و لطیفۀ دیگری بیان کند و این را می گوید که دلدارم را از ناله های من خوش آید و از آن:
نالم ایرا نالها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقۀ مستان او
چون ننالم همچو شب بی روز او
بی وصالِ رویِ روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خوش نودی شاهِ فَردِ خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا که گوهر پر شود دو بحرِ چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من زجانِ جان شکایت میکنم
من نِیَم شاکی روایت میکنم
دل همی گوید ازو رنجیده ام
وز نفاق ُسست می خندیده ام
راستی کُن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من َدَرت راآستان
آستان و صدر در معنی کجاست
ماو من کو آنطرف کآن یار ماست
ای رهیده جان ِ تو از ما و من
ای لطیفه روح اندر مرد و رن[ii]
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چونکه یکها محو شد آنَک تویی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
زان سبب که میخواستی خدایی ات را آشکاره کنی و موجودی را بیآفرینی که در آن چاشنی عشق و محبت و همۀ ودایع ای که تو آن را دوست میداری در آن یکجا جمع باشند اراده بخلقت آدم کردی تا ترا دوست بدارند و در مقابل ذات تومطیع و همۀ کائنات در برابر او مطاع باشند . و در حقیقت این تو هستی که از نتیجه مجالست مرد و زن این همه انسان ها را بگونۀ ... آفریدی تا باشد که در یک صحرایی دیگر و در یک جهان دیگر همانند این جهان سر آمد همۀ مخلوقات باشند و همۀ مخلوقات در آن روز بزرگ نیز بمقام پر رفعت انسان که تو بدو بخشیدی سر به تعظیم فرود آورند.و از آن سبب است که :
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من وتو ها همه یکجا ن شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
زیرا همه چیز از ذات پاک تو است و همه چیز بتو پیوست میشود بخاطریکه:
این همه هست و بیا ای امر کُن
ای مُنَزه از بیا و از سخن
جِسم جِسمانه تواند دیدنت
در خبا آرد غم و خندیدنت
دل که او بسته غم و خندیدنت
تو مگو کو لایق ِ آن دیدنت
آنکه او بسته غم وخنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
حضرت مولانا اذعان دارد که چون انسان میوه باغ بهشت و آفریده شده خالق متعال هست باوجودیکه پای بند حزُن و اندوه و خوشی و سایر عواطفی که مربوط به انسان و جسم نا پایدار میشود بازهم خداوند او را قادر خواهد ساخت تا با همین هیئت ناتوان خود به مهمانی خدا برود و ذات کبیر او را دریابدوباوجود جسم و جسمانه بودن میتواند خدا را ببیند.و هیچ کس حق نخواهد داشت انسان را مستحق این دیدار نشناسدو حتی حضرت خداوندگار بلخ خنده ها و گریه های انسان را در قالب جسمی اش عاریتی می داند و میگوید:
آنکه او بسته غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی در او بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر ست
بی بهار و بی خزان سبز و تر است
دِه ذکَوةِ روی ِخوب ای خوب رو
شرحِ جانِ شرَحه شَرحه باز گو
و خداوندگار بلخ میگوید از آنجا که خداوند ترا به وجه احسن و جانِ جان آفرید و در مقام صدر مخلوقاتی ات اشرف آنها گردانید بتو می سزد تا ذکوة جان خود بپردازی زیرا سرمایه معنوی تو ترا مالک نصاب میگرداند و آن نصاب آن خواهد بود که خود را از رهگذر انسانیت و نزدیکی به پایه های فنا خود را بذات حق فانی گردانی و آب شوی و گفته است:
آب میجو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
کز کرَشمِ غمزۀ غمازۀ
بر لبم بنهاد داغ تازۀ
در اینجا مولانا مسایل نهایت دقیق و لذت بخشی را که در مجلس عشاق واقع میشود بطور مجازو صریح بیان فرموده و داغهای تازه را که از اثر نزدیکی با نگار برایش پیدا میشود تا سرحد یک قربانی برایش حلال می پندارد زیرا یکی از شیوه های معشوق ذات صمدیت و بی پروایی معشوق است که مولانا اینطور بیان فرموده اند:
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او میگریخت
و در این جا حضرت مولانا استغاثه و زبایش خواهی میکند که چرا از من که جسم خاکی دارم و تو نوری می گریزی در حالی که من خونم راقبل برین بتو حلال ساخته ام :
چون گریزانی ز ناله خالیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمه مُشرِقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بهانه شکرِ لبهات را
ای جهان کهنه را تو جانِ نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
و در اینجا حضرت مولانا ضمن التماس و امید دمی را که انسان از اثر اشتباهی از آن روضه اخراج شدالتزام میکند و التماس کنان میگوید: میدانی بالایش چه میگذرد ای خدا از بهر خودت هم که شده شرح آن باغ ارم رابا بوی بهار بگذار و این عاشق زار و نحیف را دریاب که در چه مصیبتی هست آیا مصیبتی بالاتر از دوری دوست میتواند وجود داشته باشد ، زیرا زاری من از اثر این نیست که از بوی بهار و باغ و رضوان دور شده ام فقط دوری من از ذات معشوقم هست بگذار همۀ عمر در هوای تو باشم. و این حدیث را حضرت سعدی در مصراع یک غزل پر شور و عاشقانه اینطور توجیه کرده است:
به وقت صبح قیامت چو سر زخاک برآرم
به جستجوی تو گردم به آرزوی تو باشم
حضرت خداوندگار در ادامه مفصل عشق می پردازد:
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال وهم نبود هوش ما
حالت دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالتِ انسان مکن
مَنزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند حق شان وارث است
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذردر مخدومی حسام الدین بخواه
عذر خواه عقلِ کُلّ و جان تویی
جانِ جان و تابش مرجان تویی
تافت نورِ صبح و ما از نور ِ تو
در صِبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین داد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ما
چرخ در گردش گدای هوش ما
در اینجا حضرت خداوندگار باوجود آنهمه شکستگی در برابر معشوق ازلی و ابدی من انسانی خویش را در برابر سایر مظاهر طبیعت نهایت زنده و پر قدرت و آشکار جلوۀ قدرت میدهد و همۀ مظاهر و پدیده ها را در برابر انسان خوار و زبون میداند و از اینجاست که می سراید:
باده در جوشش گدای جوش ما
چرخ در گردش اسیر هوش ما
باده از ما مست شد نی ما از و
قالب از ما هست شد نی ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولانا تکاپوی حیات را دوست میدارد و می فرماید:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
اندرین ره می تراش و می خراش
تا دمِ آخر دمی فارغ مباش
تا دمِ آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحب سِر بود
او خلق را به این وا میدارد که در همه حال و احوال از تکاپوی حیات خود را فارغ ندانند ولو که آن تکاپو در آخرین نفس های زندگی هم تصادف کند زیرا رمز و راز حیات را حرکت و تکاپو بسوی کمال میسازد.
حضرت خداوند گار بلخ در اخیر قصه بازرگان و طوطی چنین تصریح میکند:
اینهمه گفتیم لیک اندر بسیج
بی عنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل را حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا
اینقدر اِرشاد تو بخشیدۀ
تا بدین بس عیب ما پوشیدۀ
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان بدریاهای خویش
قطرۀ علمست اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن
پیش از آن کین خاکها خَسفش کند
پیش از آن کین باد ها نَسفش کند
گرچه چون نَسفش کند تو قادری
کش ازیشان واستانی واخَری
قطرۀ کو در هوا شد یا بریخت
از خزینه قدرت تو کی گریخت
گر در آید در عدم با صد قدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را می کُشد
باز شان حکم تو بیرون می کشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
حضرت خداوند گار فلسفه هستی را با نو شدن طبیعت و قدرت لایزال ذات باریتعالی را که در هر طرفتةالعین هزاران کاروان را به سوی عدم میخواند و هزاران دیگر را در خوان زندگی فرامیخواند و این استحالۀ را که در حیات جاودان روح رخ میدهد منزل بمنزل از آنجا که باد ها با نبش خود طراوت وجود را ذائیل میسازد و بر عکس آ نرا باز گو کرده به انسانها این فرصت را می فهماند تا انسانها قبل برین که درین عدمهای استهاله یی مغروق شوند فرض بندگی و آن ودیعت های را که خالق متعال در وجود او گذاشته است بجا بیاورد تا در روز واپسین قبل از بخشایش آن ذات صمدیت در نزد وجدان و ارکان خود خجل نباشد ، زیرا خداوند ذات مطلق وحاکم بر همه اجزای طبیعت و ارکان آن میباشد نشود که در روز واپسین آنجا که خدا ما را به مهمانی میخواهد ما لیاقت و طراوت و نزهت آن مهمانی را نداشته باشیم . در این جا حضرت مولانا انسان را در مقابل یک اعتراف بزرگ از شناخت نفس میکند، نفسی که میتواند با جرم کدرش مسجود همۀ ملائک باشد نفسی که به واسطۀ و به ذریعه یی تلویحاً خویش خداوند باشد و اشرف مخلوقات و از روح او، یا کدر و سیاه ورانده شده و مطرودچون اهریمن واهریمن پرستان . انسانها دارای دو بعد متفاوت از همدگر اند بعدی که انسان را بخدا به بشر و به همۀ مظاهر طبیعت آشنا و آشتی می فرماید و بعُدی که مایه نفرین و نفرت و شرمساری است.
و در پایان این بحث را به مصراعی چند از مثنوی معنوی خاتمه می بخشم و تا شروع یک مبحث جدید در مثنوی خداوندگار بلخ با با ما باشید:
ای برادر عقل یکدم با خود آر
دمبدم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبزو تر و تازه بین
پُر ز غنچۀ وَرد و سرو یاسمین
زانبُهی برگ پنهان گشته شاخ
زانبُهی ء گل نهان صحراه و کاخ
این سخنهایی که از عقل کُلست
بوی آن گلزار و سرو سنبلست
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود
بو قلاویزست و رهبر مر ترا
می برد تا خُلد و کوثر مر ترا
بو ی وی در چشم باشد نُور ساز
شد زبویی دیدۀ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی یعقوب باش
هچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غَزنَوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو َورد
چون نداری گرد بد خویی مگرد
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
پیش یوسف نازش و خوبی مکنُ
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بُد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی ترا زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
از بهاران کی شود سر سبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاکباش[iii]
[i] -گزیذه غزلیات شمس . شهرام رجب زاده(تهران ، چاپ شفق،سال 1367)
[ii] -از لطایف طریقۀ عالیۀ نقشبندیه شریف میباشد که این لطیفه صفات ثبوتیه حق (ج) است و بجانب راست زیر پستان راست جاه دارد و سالک بعد از فنای این لطیفه که مربوط به تجلی صفاتی ، صفات خود را مسلوب خواهد یافت بلکه منسوب به جناب اقدس خواهد یافت و یا منسوب به جناب اقدس خواهد داشت و نور آن را این حقیر چنین گفته است :آشیان روح پستان یمین نور او سرخ است یاقوتی نگین و ولایت این لطیفه زیر قدوم حضرت ابراهیم علیه السلام است و هر که ابراهیم مشرب باشد وصول او بجناب اقدس از همین راه خواهد بود ، بعد از قطع مراتب قلب صاحب این نشرب را دو درجه از ولایت پنجگانه است اِالاَّ بِقَصرِ قَاصِر(ص25 سلسلة المشایخ تآلیف مولانا محمد عثمان پادخوابی لوگری با تنقح مولانا نیاز احمد فانی علاوالینی کابلی خراسانی، نسخه خطی)
-5-مثنوی معنوی مولانا جلال الدین بلخی ، تصحیح نیکولسن (تهران انتشارات امیر کبیر ، به اهتمام نصر الله پور جوادی1363)دفتر اول صص95تا 116
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
بحث دوم
ضرت خداوندگار بلخ در دوام قصه پادشاه و کنیزک دشواریها و نا همگونی های مراتب عشق را که چطور روان آدمی و قدرت قاهره آن در مقابل عشق زبون و بی مقدار میشودرا اینطور تصویر آرایی میکند:
کوزه بودش آب می نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
او(پادشاه قهرمان داستان) طبیبان حاذق را بالای بستر معشوقش فرا میخواند و لابه میکند که:
جان من سهل است جانِ جانم اوست
درد مند و خسته ام درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جـان مرا
بُرد گنج و دُرّ ومرجان مران مرا
*
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشمِ شه از اشکِ خون چون جوی شد
از درد و داغ ناخوشی معشوق شه در مسجد معتکف شدو با اشک خویش سجدگاه را پُر آب نمود و
چون بخویش آمد ز غرقاب فنـا
خوش زبان بکشاد در مدح و ثنا
کای کمینه بَخشِشَت مُلکِ جهان
من چه گویم چون تو میــــــدانی نهان
حضرت مولانا با ظرافت خاص این حقیقت را بر ملا میسازد که آخرین راه و ملجا عاشق پیوستن به ذات باری تعالی وگسستن از جمیع تکیه گاه ها ست و در این حالت این تنها ذات او است که این عاشق نا توان را توانایی و امید می بخشد و راه های را برایش میکشاید که درِ آن به جهان دیگر باز میشود و در اینجاست که ذات عاشق، خود را در پناه قدرت محصور و معیوب می بیند و آن وقت که شکسته شد و از حالی بحالی رفت او را طلب میکند و دلش را جان تازه میبخشد:
چون بر آورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش بجــــوش
در میان گریه خوابـش در ربود
دید در خواب او که "پیری" رو نــمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا زماست
آن غریب که از ملک جان می آیدحکیم حاذق است و:
در علاجش سِحرِ مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعدگاه و روز شد
آفتاب از شرق اختر سوز شد
حضرت مولانا چنین تبین میکند که علاج هر کار مخصوصاً کار عشق و عاشقی بدون کمک ذات حق و نائبان او که پیران واصل و اولیای کامل است و خودش نیز این درد را با مواجه شدن با غریبۀ چون شمس مداوا و با اشعه تابناک و اختر سوز او همه چیز را به رنگی دید که جلوه عشق و آشتی داشت وآن تجربه عشق او را در کوی و برزن به عربده واداشت و آنچه را که آرزو داشت در ضمیر دلش(سویدایا دانۀ دل) تخم آنرا کاشت و حاصلش را برداشت که بما نیز رسید او از آن نیز پیشتر گام بر میدارد و ورود آن خیر بخش بزرگ را چنین تمثیل میکند:
نیست وَش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلح شان و جنگ شان
وز خیالی فخر شان و ننگ شان
آن خیالاتی که دام ِ اولیاست
عکس مه رویان بستان خداست
آن خیالی که شه در خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
حضرت خداوندگار بلخ درین داستان قصۀ رسیدن خویش را به مراد خویش حضرت شمس بگونۀ دیگر وبه بهانۀ دیگر اظهار میدارد تا مقام والای مراد را بشناساند او حقیقتاً طبیب درد ها و نا توانی های هر درد مندی هست:
شه بجای حاجبـان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جــــهان
ای مرا چون مُصطَفَی من چون عمر
از برای خدمتت بندم کمر
و اما زمانی که جان مولانا با روح شمس تلاقی کرد:
در میان قوم موسی چند کس
بی ادب گفتند کو سیرو عَدَس
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زَلها بر داشتند
و از آن سبب بود که :
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گساخیست هم
منقطع شد نان و خوان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس مان
و این سخن در باب طعانه یی و کسانی که کار و کردار مولانا را چون صدر الدین قونوی و اصحاب وی نفی میکردند به شیوه بسیار مرموز و لطیف در یک قصه عشق بیان شده است.از آنجایی که وی در باب مراد خود عاشقانه میگوید:
ای لِقای تو جواب هر سوال
مُشکل از تو حل شود بی قیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دل است
دست گیری هر که پایش در گل است
و میگوید:
شرحِ این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
و باز در وصف عشق میگوید :
من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیســــت
و شما دیدید که در غیابت شمس مولانا از حال بحال میشد واقعاً مشکل کاریست که کسی را یارش نباشد
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگدار تا وقت دگر
گفتمش پوشیده خوشتر سِّر یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که ِّسر دلبران
گفته آید در حدیث ِ دیگران
مولانا در ضمن قصه میخواهد موشگافانه پرده برداری کند و سِّر عشق را بر ملا سازد اما ضمیر مقابلش میگوید:
پرده بردار و برهنه گو که من
می نخسپم با صنم با پیرهن
ویاکه سعدی استاد سخن میگوید :
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینۀ کوچک نه نمایی
و حضرت مولانا با خودش میگوید:
گفتم ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی نی کنارت نی میان
او از بر ملاشدن اسرار نهان انکار میکند و میگوید چون لبان من همچون لبان نی اسرار را نمیتواند رازگونه زمزمه کند لاجرم اگر من این راز را با لبان خود جفت بسازم جهان در هم و برهم خواهد شدو از آن سبب است که خود را نصیحت میکند و میگوید:
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت (افروخت)
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو
این ندارد آخر از آغاز گو
رَو تمام این حکایت باز گو
و میگویدکه :
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف
زین عمل تا آن عمل راه شگرف
این بود شرح دیدار شمس حق که مولانا آنرا زیرکانه در بطن یک قصه از عشق، با لطف خاص جاه داده بود تا مردمان حق پرست و حق بین سِّر پنهان را در صدای زیر وبم بشناسند و حق را از ناحق و عشق را از هوس تفکیک کنند و ما عشق حقیقی را در یک داستان دیگر از مثنوی در قصه طوطی و بازرگان اینطور متجلی میسازیم.
در بحث بعدی با ما باشید
---------------------------------------------
رخشندگی عشق در مثنوی خداوندگاربلخ
بحث اول
چنانیکه ملاحظه میشود مثنوی در شروع ، آغاز گر قصه هایست از جدایی ، که حکایتی است از درد و داغ و سوز و ساخت هجران که ثمرۀ نهایات الوصل (عشق) را تمثیل میکند و نشاندهندۀ عالی ترین عاطفه بشری در قالب عشق و ترنم و نجوی های عشق از زبان نی میباشد. زیرا نی را مولانا سمبول بیان عشق و احساسات از آنجایی انتخاب کرده است که صرف عاشقان صاف دل و پاک باور آن نجوی ها را احساس و درک کرده میتوانند.
مولانا در انقلاب فکری خود راه عشق وپویه به سوی نور و روشنایی را در افکار و آثار عاشقانه خویش تبین کرده است چنانکه میگوید:
زهی خورشید بی پایان که زراتت سخن گویان[1]
تو نور ذات الله یی ، تو الله یی نمیدانم؟
او حیات را مانند آوای نی که سّرِ ،آفرینش بی وقفه خدائی را زمزمه میکند و حیات را ِسیر بی وقفه بسوی تعالی و عشق و نور میداند، واندیشه هایش حکایت از استکمال تمامی آفرینش از فرود ترین تظاهر تا بر ترین مظاهر را، در زیر سایۀ این نور آسمانی میشناسد .
او در اندیشه های متعالی اش مقام و جاه علم را با مقام و جاه فقه هانه یکجا با حالاتی از مظاهر عشق می شناسد و آنرا مایۀ پیشرفت هر سالک از مقام شروع یا تبتل تا انجام یا فنا میداندکه مثنوی خود آغاز گر این سیر بی وقفه و بی پایان هست، چنانیکه حیات مولانا در سیر عرفانی اش به ششمین منزل از منازل مثنوی خاتمه می یابد آما داستان شهزادگان (دژ هوش ربا) که ادامه تجلی روح فنا نا پذیر انسان است، همچنان بی خاتمه باقی می ماند که رمزیست از استدام دوام و پا برجایی روح در پهنای جولانگاه ربوبیت .
او باوجودیکه در تصوف طالب سلوک بود اما در سلوک وقفۀ یک لحظۀ کوچک را نیز جواز نمیداد . او با وجودیکه در مراحل سلوک خودش را از آنچه که او را از خدا و عشقی به او تعالی دور میساخت و مانع پیشرفت او در مرتبۀ فنا میشد باوجودیکه قطع پیوند های خودی را الزام میکرد خواست تا داستان سلوک خود را در آخرین دفتر مثنوی نا تمام بگذارد تا باشد که این تکامل در ادوار دیگری و توسط مردان دیگری راه خودش را در فنا تا مقام روح جاودانی بسازد.
و از آنجاست که در مثنوی نی آغازین حکایت خود را اینچنین از لبان نی به شکایت میکشد: چنانیکه درشروع مثنوی میگوید:
بشنو از نی چون حکایت میکند وز جدایی ها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده انــــــد از نفیر م مرد و زن نالیده اند
حضرت خداوندگار بلخ از زبان نی حکایت سوز و گداز و اندوه بی پایان خود را که ناشی از قصه های جدایی خودش است آنقدر عمیق و درد ناک بیان میکند که آهنگ ناله ا ش مرد و زن را نالان میسازد ، و این حالت را صرف سینه های که سوز فرقت و جدایی راتا اعماق روح خودحس کرده باشند میدانند، نه کسانیکه بهیچ درد و اندوهی مواجه نیستند و به هیچ هجرانی مشغله ندارند ، زیرامثنوی میگوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تابگویم شرح درد و اشتیاق
و این پریشانی و واماندگی عاشق سر گشته و سینه شرحه شرحه شده را به هزار در ، کوی و برزنی این نالۀ شکایت گونه ملکوتی را به نوا در می آورد که حضرت خواجه رندان حافظ شیرازی نیز شکایتش را با این کلمات زیبا و محتاطانه بیان فرموده:
زان یار دل نوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
واما آن گوشهایی تاب شنوایی این سوز هجران را خواهند داشت که چشم و گوش شان بنور جان روشن شده باشد و نور جان در کسانی پرتو افشانی میکند که جمال حضرت حق را در آیینه حضرات پنجگانه که عبارت اند از عالم اعیات ثابته ، جبروت ، ملکوت وملک و انسان کامل دیده باشد که در هر موجودی به نسبت مرتبۀ وجودی آن با برخی از اسماء و صفات الهی جلوه گر و نمایان میشود . انسان کامل ، انسانیکه تار و پود وجودش در وسعت جان از بوریای عشق بافته شده باشد . و چون موضوع بحث ما مفصل عشق است ، دل آگاه میخواهد تا این را باور کند .زیرا دلی میخواهد به پهنای فلک و به فرموده خواجه رندان:
جلوۀ کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
از آنجاست که حضرت خداوندگاربلخ فریادبر می آورد که:
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندرمی فتاد
نی حریف هر که از یاری بُرید
پرده هایش پرده هـای ما دریـد
نی حدیث راه پُر خون می کـند
قصه های عشق مجنون میکنـد
محرم این هوش جزبیهوش نیست
مر زبان رامشتری چون گوش نیست
و این احساس محبت بخاطری در انسانها فطری به ودیعه گذاشته شده است که حضرت باری تعالی در سویدای قلب آدم، امانتی را جا داده است تا او به مخلوق عاشق و پر اضطراب تبدیل شود و از روح خود بدو دمید تا آدم باشد که بتواند بار بلند شرف انسانی را بردارد تا مسجود ملائک گردد . زیرا نشان انسان کامل مظهر کمال عشق است و مظهر جمال آن محبوبی ، وجود انسان کامل که آیینه تمام نمای جمال معشوقی است، که در عالم و سلسله نظام هستی که در قوس نزولی از بالا به پایان در جریان است ، و از همین سبب است که خواجه رندان فرماید که:
طفیل هستی عشق است آدمی و پری
گفتار ارباب کمال چون حضرت خداوندگار بلخ و عرفای بنام قول ایزد متعال است و آنها هیچ مقوله ای رابرون از دایرۀ قرآن نپرداخته اند ، زیرا آنها نیز به متابعت از نبی کریم (ص) پیرو اقرآ باسم ربک – وبلغ ما انزل الیک پیرو وَ اِذا اقُریِءَ القُرآنُ فَاستَمِعوالَه وَ اَنصِمعو الهَ وَ اَنصِتُوا گفتار اهل کمال قول ایزد متعال است ، چه انسان به منزلۀ نایی است که نوا در ایشان از نفس رحمانی است ...که صدا در ایشان از زمزمه عشق ربانی است چنانکه می فرماید:
ما چو نائیم و نوا در ما زتُست
ما چو کُوهیم و صَدا در ما ز تُست
ما چو شطرنجیم اندر بُرد و مات
بُرد و مات ما توئی ای خوش صفات
ما عدمهایم و هَستی هایِ ما
تو وُجود مُطلَقی فانی نمـــــا
ما که باشیم ای تو مارا جان ِجان
تا که ما باشیم با تو در میـان
و در َاثنایِ فارسی می فرماید:
دَهان عشق میخندد که نامش تُرک گفتم من
خود این او میدَمددر مَن که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنکه در دَمَد نایی
بیبین نیهای اشکسته بگورستان چو می آیی
پس اقراء اولین کلمۀ التزامی از قرآن وشروع آهنگ گری سرود عشق برای زندگان است .
و از همین سبب است که عارفان گویند: هر مرتبۀ از وجود عاشق و طالب مرتبۀ بالاتر خویش است. چون بالاترین مرتبۀ هستی ، ذات حضرت حق است ، پس معشوق حقیقی سلسله هستی ذات او تعالی هست، و همین عشق به کمال و عشق به جمال انگیزه و محرک نیرو مند و پرُ جاذبه یی هست که جهان را از جمله انسان را بسوی خود میکشدو رسیدن باو، و از همین سبب است که حضرت مولانا می فرماید:
هر کسی کو دور مان از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
و این عشق چنان که گذشت عشق یک سره نیست بلکه دو سره است و از جاذبۀ دو نیرو بحرکت می آید چنانچه قرآن کتاب مجید فرماید:"یهبهم و یحبونه" (5/45)
و خواجه رندان فرماید:
هردم ازروی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چها میبینم
کس ندیدست زمشک ختن و نافۀ چین
آنچه من هر سحر از باد صبا میبینم
جایی دیگر به آرزوی این دیدن است:
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخُ خوب تو تصویر کنم
ویا:
خوش آندم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحر گاه
ز بام عرش مـی آید صفیرم
مولانا بخاطر شناساندن این انسان کامل و عاشق و ادامۀ این حالت، که عارفان آنرا بنام "وله" میشناسندفرماید:
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری چون گوش نیست
و از آنجاست که پیامبر کریم(ص) که کامل و مظهر تجلّی روح پاک او تعالی است وحی الهی را در عالم خلسه و بیهوشی ظاهری می گرفتند یعنی که وحی را با حس جان و از آن طریق داخل حواس عادی میساختند( که برای توصل بخدای جز با حس جان کدام راه تداخل دیگری وجود ندارد)و بعداً احکام خدا را بمردمان می رسانیدند. یعنی که کلام رب از طریق نجوی های ناموس اکبر (جبریل امین ) در کلمات و آیات قرآن مجید در لوح محفوظ نبی کریم (ص) آن کاملترین انسان نقش می بست.و این خود میرساند که برای رسیدن بخدا بجز توصل جستن به این راه و ادامۀ آن راه دیگری به ترکستان خواهد شد نه به کعبه مراد.
در غم ما روز ها بیگاه شد
روز ها با سوز ها همـــراه شد
روز ها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
واقعاً انسان کامل مخلوقی است که خداوند (ج) در مورد آن فرموده است (خلق الله آدم علی صورته) مصداق آنست که این انسان والا در راه رسیدن به پاداش که گرفتن همان حبل المتین یا ارمغان عشق است با نهایت سوز و ساز و در تنهایی و جدایی مطلق روز ها را در غم بیگاه میکند و آنقدر درین سوخت و ساز ادامه میدهد که از غار حرا آواز پر جبرئیل با سرود بخوان (یعنی زمزمه سربده) بلند میشود و جبرئیل آن سلطان ملکوت ،راز کشا و پرده دار وی میشود و در آنجاست که ذات الهی در نهایات الوصال وی را بجانب خود فرا میخواند و در نهایت وی را پر از پرتو حکمت و کمال و ظهورگاه تحلّی ذات خود میسازد که این حالت را جز پختگان عالم هستی هیچ خامی د ر نمی یابد .
و در این موردکمال الدین حسین بن حسن خوارزمی درجلد دوم شرح مثنوی خویش در ص 4 می فرماید:لاجرم خواجۀ کَونَین را که مقتدایِ طایفۀ اولی است امر به قرائت و تبلیغ وارد شد : ِاقرَأبِاسمِ رَبِّکو بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَیک ... صادر گشت ، زیرا خداوند که دوست دارنده آدمی است و بهترین صورت در نزد اوتعالی میباشد خودش در کلام پاک خود فرموده است که من انسان را از راه تاریکی به سوی نور و روشنایی هدایت کردم ، چنانکه فرموده است : :الَّذینَ آمَنوا یُخرِهُم مِنَ الظُّلُماتِ ِالَ النَُّور:
از کجا آمده ام میدانی
از حریم ِحَرَمِ سبحانی
یاد کن هیچ بیادت ناید
آن مقامات خوش روحانی
و نی نامه حکایت گر اندیشه های متعالی و عشقی ایست که کشش و جذبۀ آن انسان را از ظلمات بسوی نور و محبت فرا میخواند و کاش عامۀ مردم و همه این رمز و این ماجرا را بتوانند بیاد بیاورند، ولی فهم آن رمز و رازی به پهنای فلک دارد که هر خامی نمیتواند بدان دسترسی بیابد.[2]
و از اینجاست که حضرت خداوندگار بلخ می فرماید:
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
حضرت خداوندگار بلخ کسانی را که دارای امتحان نکو در عشق، یوسف وار هستند چنین توصیف میکند:
هر کرا جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
پس بر ماست عاشق باشیم و آن را چنین شاد باش گوییم:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیــب جمـله علت های ما
ای دوای نخـوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینـوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شــد
کوه در رقص آمد و چالاک شــــــد
عشق جـان طور آمد عاشقا
طور مست وخَّر موسی صَاعقـــــا
مولانا که نیایشگر عشق است و مرتبۀ آنرا به بلندای عروج نبی کریم(ص) و میقاتگاه موسی کلیم که از حیث عشق و پرتو انوار ربانی کوه طور مست و صاعقه زده میشود از خود میگوید: که اگر لبان من با لب نی دمساز میگردید میتوانستم از زبان او گفتنی های را می گفتم که به پرسش درست نمی آیدو بزبان حس نمیتوانم آنرا بازگو کنم:
بالب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
زیرا نی ر از و سخن عشق را در دلها و جانها ی عارف میشنواند واگر من باو جفت می بودم منهم از عهدۀ چنین کاری بر آمده میتوانستم ، زیرا عشق میخواهد سخن عشق بیرون رود و مفصل عشق در همه زبانها زمزمه شود و جانهای همه را از روح پاک خودش متعالی گرداند تا آندم که آدم... و آنجائیکه آیینه غماز میشود واز این طریق سخن عشق به بیرون می تراود، زیرا:
عشق خواهدکین سخن بیرون بود
آیینه غماز نبو د چون بود
زیرا عشق همانند آیینه مصفا و صیقلی است هر جسمی که در مقابل آن قرار گیرد همان را نشان میدهد و طوطی بی زبان را سخن و نطق می آموزاند، که حافظ گفته است:
در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت همان میگویم
و اگر انسان بتواند در پس آیینه که مراد از پیش روی آیینه است همان آیینه که تجلی نور ذات در آن میعان دارد قرار بگیرد ،تعجبی ندارد که سخن استاد ازل را که همان ترانه عشق است نشنود ، زیرا خاصیت عشق این نیست که چیزی در چانته پنهان بدارد و همه چیزش واضح و روشن است و خداوندگار بلخ به اولین قصۀ ملموس خود که داستان عشق کنیزک است و در آن جهانی معانی را نهفته دارد می پردازد.
قبل از این که موضوع اصلی را که مفصل عشق در مثنوی را دنبال کنیم در بحث دیگری در این مورد مولوی وار داخل میشویم زیرا حضرت خداوند گار در مثنوی معنوی همانند پرنده یی ازین شاخ بآن شاخ میشد.
ابن عربی که کتابها و رسالات زیادی دارد در کتاب پر حجم فتوحات مکی خویش بحث مفصلی در باره عشق وتجلّی های جالبی که مطرح کردن آنها در این مختصر خلاصه نمیشود ، و تنها به ذکر نکته یی اکتفا می کنیم و آن اینکه "متعلق عشق به معدوم است نه به موجود و این اشتباه و غلط است که موجود را معشوق بدانیم ، بلکه موجود را همیشه به عنوان مظهری از معشوق حقیقی باید در نظر گرفت و حتی گاهی خیالی از موجود به عنوان معشوق یا مظهر عشق مطرح میشود . چنانکه آنچه در ذهن "مجنون بود" ، خیالی" از لیلی" بود که شاید چندان هم با واقعیت مطابق نبود ، و شاید عامل تفاوت دید مجنون با دیگران همین صورت لیلی باشد که تنها در ذهن مجنون بود ولذا دیگران (مو ) میدیدند و مجنون(پیچش مو)."[3]
حضرت خداوندگار بلخ می گوید:
زتو هر هدیه که بردم بخیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
و عین القضات شهید راه عشق و عرفان می فرماید:
در عالم پیر هر کجا برنایی است
عاشق بادا که عاشقی خوش سودایی است
موضوع بحث و تدقیق ما مفصل عشق است که دریاییست بی کران ، موضوعی که هرچه در باره آن گفته آید هنوز گفته نیآیدزیرا حضرت خداوندگار بلخ می فرماید:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل باشم از آن
ویا:
بعقل نازی حکیم تاکی
بفکرت این ره نمیشود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس به قعر دریا
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
بصد دفتر نشاید گفت وصف حال مشتاقی
امید در دوام مفصل عشق از زبان خداوندگار بلخ در قصه عاشق شدن کنیرک در یک مبحث دیگر با ما باشید.