پرتو نادری
محزون،
شاعری درآن سوی دیوار فراموشی
داملا ارباب محزون بدون تردید، در سخنوری جایگاه بلندی دارد. در بخارا آموزش دیده و و بر دانشهای مروج روزگار خوش احاطه داشته است. از نام آوران شعر بدخشان است، اما پس از آن که چهره درنقاب خاک کشید، کسی اندرباب سخنوری و دیگر ابعاد شخصیت فرهنگی او پژوهشی انجام نداد. چنین بود که نام وجایگاه شاعری او تنها در حافظۀ جنگهای شعری و تذکرههای شاعران باقی ماند. گذشت سالیان محزون را آرام آرام در پشت دیوارهای بلند فراموشی قرار داد.
اخیراً دیوان محزون به همت شاعر ارجمند جناب عبدالبصیرعشرت که از نوادهگان محزون است، آمادۀ نشر شده است. این رویداد فرخنده این فرصت را برای من فراهم آورد تا چیزی نوشته آیم در پیوند به چگونهگی شعر وشاعری محزون که با نام و پارهیی از شعر هایش از نوجوانی آشنا هستم.
زادگاهش دهکدهیی است به نام جرشاه بابا، در ولسوالی کشم ولایت بدخشان، دهکدۀ سرسبزی که روزگاری مرکز ولسوالی کشم بوده، دریای کشم از کنار این دهکده می گذرد، دریای شفاف وخروشان. کوه های بلند و تپه زار های سرسبز، زیبایی دهکدۀ جرشابابا را چند برابرساخته است. یکی ازاین کوهها« تکسار» نام دارد، کوه بلند و با شکوهی که روز را به دو نیمه تقسیم می کند. چون خورشید بر فرازآن می رسد چاشت کلان می شود. محزون در یکی از شعر های خود که به توصیف طبیعت کشم پرداخته، تکسار را چنان می ستاید که درفش زیبایی کشم را تا ماه و ستارهگلن بر افراشته است.
ساید به پای سخرۀ مهتاب قله اش
تکسار سر بلند، درفش ولوای کشم
بدون تردید طبیعت زیبای کشم، سمفونی همیشه جاری رودخانه، سرود های رنگ رنگ پرندهگان سرود خوان، کوهساران سرسبز، باغهای پربار و کشتزاران خرم، می تواند بر ذهن و روان کودکی که خداوند قریحهیی سخنوری را در نهاد او گذاشته است خیال انگیز و شور آفرین باشد. او خود را کهسارپروردۀ بدخشان می داند.
نه از هند و نه از بلخم، من از کوه بدخشانم
ز دست گلرخان آواره و خاطر پریشانم
پریشان فطرت و پروردی دامان کهسارم
در این فصل بهاران لالۀ دشت و بیابانم
محزون ازهمه انواع شعری بیشتر دلبستۀ غزل است و تخیل شاعرانۀ او بیشتر درهمین قالب رنگ گرفته است. زبان غزل های او در میان مکتب عراقی وهندی در نوسان است. او درمکتب هند بیشتر به غزل های بیدل نظر دارد. با این حال زبان شعری او آن پیچیدهگی زبانی مکتب هند را ندارد. در روزگارکه محزون می زیست (1195-1277) بیدل خوانی در بدخشان نه تنها درمدارس سنتی یک رسم نکوی آموزشی بود، بلکه در شماری از خانواده های درس خوانده و دلبسته به شعر وشاعری بیدل، نیز چنین رسمی وجود داشت که عمدتا شبانهها غزلهای بیدل خوانده می شد و یکی از آگاهان به تفسیر و تعبیر بیتهای بیدل می پرداخت. محزون خود به یک چنین خانوادۀ تعلق داشت که ازهمان آوان کودکی با بزرگان ادب فارسی دری آشناگردید.
دوره های کودکی محزون آمیخته بوده با رنج و دشواری های زنده گی، ظاهراً سایۀ سنگین چنین رنجهایی پیوسته با او در کوره راه دشوار زندهگی گام زده است. با این حال محزون همیشه درفش وقار وهمت خود را بر افراشته نگه میداشت و در برابرهیچ یک از دونان به جا رسیدۀ روزگار سرتسلیم خم نمی کرد و قلمش را به ستایش آنان نمی آلود.
من از طفلی به رنج و کلفت وغم آشنا گشتم
جوانی مفت دادم حال محتاج عصا گشتم
نیفگندم سرتسلیم بر دونان دهرهرگز
اگرچه پیر گشتم خم شدم قد دوتا گشتم
من از طرز عروج سفله طبعان خوب دانستم
سبک روحی به خود بگزیدم و باد صبا گشتم
شکایت ازسفله پروریهای روزگار، استواری در برابر دشواری های زندهگی، مردم فریبی های زاهدان ریا پیشه، قناعت به داده های خداوند، توصیف طبیعت، اندوه و دریغ از زندهگی، مرگ و بیهودهگی جهان، عشق، پاسداری ارزشهای انسانی، و گاهی هم گونهیی از بینش های عرفانی، شکایت ازخوکامهگان و حاکمان روزکار ، انسان دوستی، مرگ ، پرهیزگاری، پند واندرز و مسایل دیگر انسانی و اجتماعی طیف محتوایی شعرهای او را تشکیل می دهند. در شعر های او گاه گاهی به سرودههای بر می خوریم که از محیط اجتماعی خود شکوه می کند و می نالد که اهل زمانه ارزش و جایگاه سخن او را نمی دانند. البته این امر در درازای تاریخ پیوسته درد مشترک همه شاعران، آگاهان، متفکران و دانشمندان بوده است؛ اما زمانی که شاعر و اندیشمندی در سرزمین خود مخاطب ندارد، این خود دردناکترین غربت است، همزبانانی که با تو همدل نیستند، ترا نمی فهمند! این دردناکتر از هر غربت دیگر است.
به غربت اختیار استقامت زان سبب بستم
که قدرما ندانستند محزون در وطن ما را
در ادبیات منظوم فارسی دری شکایت از زاهدان ریاپیشه، یعنی آن های که صنم در آستین و جبین بر زمین دارند و به همه چیز از پنجرۀ سود خودنگاه می کنند، یک مضون همیشهگی است، شاید چنین بوده است که سده های پیش عراقی از این همه زاهدان ریایی این گونه نالیده و چه درد ناک نالیده است:
به زمین چو سجده کردم ز زمین صدا بر آمد
که مرا خراب کردی تو زسجدۀ ریایی
در تاریخ هزارو چند صدسالۀ شعر فارسی دری کمتر شاعری را می توان سراغ کرد که از چنین زاهدان سالوس به فریاد نیامده باشد. شاید بتوان گفت که در این میان حافظ بلند ترین، رساترین و ماندگار ترین آواز در برابر ریا و سالوس زاهدان ریایی است که طنین پرشکوه این آواز پیوسته در گنبد هستی خواهد پیچید. صدای محزون را نیز می شنویم که از زاهدان ریا پیشه شکایت می کند.
باطنت را نیست هرگزفیض ربانی چرا
ظاهرت مصحف به دست وسبحه گردانی چرا
روزگاری که محزون می زیست، بدخشان به وسیلۀ امیران محلی اداره می شد، روایت های استبداد و خوش گذرانی های این امیران تا کنون در میان مردمان وجود دارد. محزون از استبداد این امیران محلی دل پر دردی دارد:
برکشتن این پادشۀ سفله و بیکار
خیزید عزیزان تبرو تیر بیارید
حیف است که در محفل این میر جفاکار
زان باده که درخمکده شد پیر بیارید
نانش به لب کلچک و ساغو بدهید
آبش به سفال و لب کفگیر بیارید
فردوسی فغان از قفس طوس برآرد
شهنامه اگر جانب این میر بیارید
روزگار سفله پرور است، ارزشهای انسانی را پایمال می کند، دانشمندان در حاشیه اند، ناکسان صدر نشین، چیزی که گویی آیین همیشهگی زمانه هاست. زمانه دگرگون می شود؛ ناخردمندی از جایگاه بر می خیزد وناخردمند دیگر برجایگاه می نشیند، آنان را که خردی است واندیشهیی در سر، در انزوا به سرمی برند، در تنگدستی و عسرت؛ اما سفلهگان کامروا!
از این سبب دل محزون زغصه خون گردید
که دید، رتبۀ عالی به ناکسان بدهند
وقتی که روزگار چنین کج آیین است، شماری می روند تا با روزگار تفاهم کنند و رفتاری داشته باشند که روزگار می خواهد؛ اما شماری هم کج آیینی روزگار را نفرین می کنند و به رسم زمانه پشت پا می زنند، گوشۀ انزوا وقناعت را بهتر از آن می دانند که برای ارضای خواهش های نفسانی وقار خود را دربرابر مستبدان روزگار فرو ریزند، بل می روند دست به دامان قناعت می زنند تا خود را با وارستهگی پیوند زنند!
بیا به گوشۀ عزلت نشین و قانع باش
ببین که خواری مرد از طلب شود پیدا
چنین است که محزون کسانی را که تن به خواهشهای دنیایی می دهند، نکوهش می کند و دنیا پرستان را انسانهای دون همت می داند و دنیا را نیز جایگاه دونان. از نشست وبرخاست با انسان های درنده خوی که همان مستبدان روزگار اند، بیزاری نشان می دهد.
مانند غنچه می باش در پیرهن دریدن
هم رنگ چشم شبنم در سرعت پریدن
دنیاست جای دونان بگذر از این کشاکش
با عقل و هوش ازما باید سخن شنیدن
آمادۀ سفر باش غفلت برآر از دل
تا کی چو طفلی مستی در کوچه ها دویدن
از مردمان وحشی بگریز تا توانی
آهو صفت به خود گیر از گرگ و سگ رمیدن
بگذار کار دنیا در فکر عاقبت باش
محزون به مرگ یاران در خاک و خون تپیدن
زندهگی توقف را نمی شناسد، چنین است که یک لحظه درنگ وبی اعتنایی به زندهگی می تواند پیشمانی های بزرگی را درپی داشته باشد، او برای جوانان هشدارمی دهد که روزگارجوانی خود را به هدر ندهند که دوران پیری و زمینگری را پیش روی دارند.
به غفلت باختی بیجا تو ایام جوانی را
به گوشت پند دانا گیر و کم کن قصه خوانی را
زندهگی میدان مبارزه است، اما مهمترین افزار این مبارزه همانا خرد انسان است. انسان با خرد خود است که خود و جهان خود را می شناسد، آنانی که از این افزار کمتر برخوردار اند، بیشتر با مشکلات رو به رو می شوند، مانند پرندهیی اند که محیط خود را نمی شناسد، زود تر به دام می افتد.
در محیط زندهگی محتاط باید زیستن
می خورد زخمی به تن مرغی که بی پروا نشست
گوشهگیری های ما رمز جنونی بیش نیست
لاله را داغ جنون بگرفت در صحرا نشست
هستی موهوم، ما را قابل تعمیر نیست
خانه ویران است هرکس بر لب دریا نشست
همان گونه که پیش از این گفته شد، شعر محزون گرایشی هم به سوی مکتب هند دارد ،یکی از شیوه های تصویر پردازی در مکتب هند همانا کاربرد مدعا مثل است، که دربیشترسروده های او چنین مواردی را می توان دید.
پیشرفت بی تناسب بازگشتی بیش نیست
زود خیزد زمحفل هرکسی بالا نشست
در مکتب هند تنها بیدل است که تمام ذهن و روان شاعرانۀ او را تسخیر کرده است. اوگذشته از این که گاه گاهی مفاهیم شعر بیدل را در شعر خود می پروراند، به همان گونه هرازگاهی به پیروی از غزل های بیدل به غزل سرایی نیز می پردازد.
دل گرم من آتشخانهی کیست
نگاه حسرتم پروانهی کیست
رگ گل نالۀ زنجیر دارد
چمن جولانگهی دیوانهی کیست
به ذوق بی خودی مردیم بیدل
شکست رنگ صورت خانهی کیست
محزون در همین وزن وقافیه چنین غزلی دارد.
نمی دانم که دل پروانۀ کیست
خمار باده از پیمانۀ کیست
ربوده عقل و هش آخر چه پرسی
خرامان می رود جانانۀ کیست
هوای سوختن دارد طبیعت
ندانستم که دل پرواۀ کیست
این هم چند بیت ازغزل دیگربیدل که محزون از آن پیروی کرده است.
زنفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی
زخیال خویش بگذر چه مجاز و کو حقیقت
چو گذشتی از کدورت به صفا رسیده باشی
نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را
تو که می روی نظر کن به کجا رسیده باشی
به تامل خیالت جگرم گداخت بیدل
که تو تا به خود رسیدن به چهها رسیده باشی
این هم غزل محزون:
تو خیال خام داری به خدا رسیده باشی
که به طاعت ریایی به کجا رسیده باشی
دل من زغصه خون شد به نوازشی نظر کن
اگر ای طبیب دانا به دوا رسیده باشی
به هوای تخت و افسر نخوری فریب هرگز
چقدر بلند گردی به سها رسیده باشی
به امید وصل محزون پی قاصدی دویدم
خبری زما رسانی به صبا رسیده باشی
به همین گونه چای پای حافظ را نیز می توان در شعر های محزون دید، او غزلی دارد با این مطلع:
خنده بر تدبیر دارد هرزمان تقدیر ما
در تحیر غوطه خوردم این بود تقصیرما
این غزل محزون به پیروی این غزل معروف حافظ سروده شده است.
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد ازاین تدبیر ما
در نخستین مصراع این غزل محزون نوع اندیشۀ جبریه دیده می شود، یعنی تقدیر شاعر بر تدبیر او می خنند، این سخن به این مفهوم است که تقدیر را نمی توان با تدبیر تغییر داد و آن چه در تقدیر است، آمدنیاست، البته بحث جبر و اخیتار درمعرفت اسلامی یک بحث ریشه یی است که ریشۀ درازی دارد. گاهی درغزل های محزون با تشبیه های تازه یی رو به رو می شویم که ذهن شاعرنۀ او از شیوه های معمول تصویر پردازی روزگار، آن سوتر گام بر می دارد.
خیالم در تحیر رفت از خال لب لعلش
که هندو زادهیی اندر لب کوثر کند بازی
یا در این بیت که تصور قامت موزون یار، هرگونه سکتگی را از شعر شاعر دور می سازد و شاعر رسایی و موزونی شعر خود را از برکت قامت موزون یار دریافته است.
تا نهال قد موزونش تصور کرده ایم
سکتگی هرگز ندارد مصرع موزون م
این بحث را با یکی از غزل های زیبای محزون به پایان می آوریم:
ازکلام سفله طبعان پنبه در گوشیم ما
گفتگو را عیب می دانیم و خاموشیم ما
نیست یک دم چون حباب از هستی ما راحتیی
در خربات جهان بیهوده می کوشیم ما
عصر ها شد با جنون طرح ثبات انداختیم
واعظا کم گو سخن از بس که مدهوشیم ما
در نوازش ذره را خورشید بالا می کشد
طالع ما بین که از خاطر فراموشیم ما
دگر از بی طاقتی محزون ندارد روزگار
ازکمال نا رسایی خانه بر دوشیم ما
نامش ستوده باد!
اسد 1392
شهرک قرغه، کابل