پرتو نادری
شصت جمع یک مساوی به ؟
من سرانجام از مرز شصت ساله گی گذشتم، از این پل لرزانک، که هر بار ترسیده ام که مبادا بشکند و بروم در دل این دریای تاریک که ای کاش چنین می شد. به پشت سرم نگاه می کنم ، برهوتی می بینم و دلتنگ می شوم ، می بینم نه برای این سرزمین ، نه برای خانوادۀ کوچکم و نه حتا برای خودم هیچ گاهی چتر آسایشی نبوده ام. چقدر تنها گام زده ام که حتا وقتی از تاریکیها هم گذشته ام سایه ام، نیز مرا رها کرده است. به گفتۀ خودم:
چه مظلومانه
در انتظار یک دهن خنده
یک لقمه نان
و یک کاسه آب
پیر شدیم
و هیچ نفهمیدیم
که بهار در پشت چه کوهی خانه دارد
و هستی سبزش
با شاخه های کدام درخت خوشبخت
پیوند می خورد
زمان که می گذرد به یک نقطه بدل می شود، یک نقطۀ کوچک؛ اما تا پیش روی است چه دراز می نماید و این فریب بزرگ زندهگی است. مانند دیروز یادم می آید که در یک غروب گوارای تابستان انجمن نویسنده گان افغانستان شصت ساله گی زنده یاد استاد الهام را جشن گرفته بود، در ذهنم شصت سال زنده گی! چقدر دراز می آمد. یکی از سخن رانان استاد واصف باختری بود. او سخنانش را این گونه آغاز کرد:
به شصتت رسیدی شگستت مباد
به جز جام باده به دستت مباد!
این شعر را از همان روز در ذهن دارم، نمی دام از کدام شاعر است! امید وارم درست نوشته باشم. چند سال پیش بود که ما جماعتی از سوگواران کابل استاد را بردیم در ریشخور در دامنۀ تپه یی به خاکش سپردیم، در بر گشت با استاد بارش گفتم بهار می آییم و بر سر گور استاد سروی می نشانیم، که گفته بود:
سر خاکم یکی سروی نشانید
که قمری بر فرازش لانه گیرد
سالها گذشته است و دستان من شکسته باد! که تا کنون چنین نکرده ام و دیگر سروی بر سرگور استاد الهام نیست تا قمریی بر آن آشیان بیاراید! حال که خود از این پل گذشته ام نمی دانم چرا حس می کنم که هنوز کودکم ؛ اما کودک سالخورد. شاید یگانه چیزی که مرا به این جهنم دلبسته ساخته است همین حس کودکی من است. وقتی این حس کودکی در من بیدار می شود مرا به تماشای سرزمین های نا شناختهیی می برد. من این کودک درون خود را چقدر دوست دارم. تا او بیدار می شود، من زیبا ترین شعر هایم را می سرایم؛ با دریغ در یکی دو سال اخیر متوجه شده ام که این حس مقدس اندک اندک ازمن می گریزد. آن گونه که علی سینا از من گریخت! نمی دانم این سخن را کدام انسان بزرگ گفته است که: شاعران کودکی کردن را خوب یاد دارند و همیشه کودک می مانند، چنین است که شاعران بزرگ نمی شوند! من نمی دانم در آن غروب تابستان استاد الهام در شصت سالهگی خود چه حسی غریبی داشت!
پنجاه ساله که شده بودم، تنها دو تن برایم پنجاه ساله گیم را مبارک باد گفته بودند، یکی زنده یاد لیلای صراحت و دیگر استاد ناظمی و بس! در پشاور بودم درغربت، در سالهای انفجار تندیس های بودا، درسالهای فرو ریختن برج چکری، درسالهای تاراج ساحات باستانی، درسالهای که خانۀ نصیرالله بابر به موزیم آثار باستانی افغانستان بدل شده بود، در سالهای که بلند ترین صدا ،صدای شلاق بود، و زیبا ترین ترانه، سکوت بود و برنده ترین برهان مسلمانی، ریش و دستار سیاه. سالهای تعصب کور. سالهای که حتا گیاهان از سبز شدن هراس داشتند که مبادا لگدکوب چنین تعصب کوری شوند. سالهای تشنه گی زمین، سالهای تنگدستی آسمان. درچنین سالهای من در پشاور بودم، شعرمی سرودم و می نوشتم و این نوشتن مرا یاری می داد تا کوله بارغربت و تنهاییم را بر دوش کشم . باری در همین سالها شعری سرودم که بعداً نامش را گذاشتم « استعداد بزرگ». آن شعر را این جا می آورم، چون در پیوند به آن یکی دو سخنی دارم.
رابطۀ من با آفتاب قطع شده است
و در لایتناهی مرگ
مدار حقیقت زنده گی را گم کرده ام
با این حال
از نردبانی می روم بالا
تا چراغ افتخار خویش را
بر رواق خاک آلود تاریخ
روشن کنم
حساب شده سخن می گویم
حساب شده می نویسم
کبوتر وجدانم را
در قفس دموکراسی
به نرخ روزگار
ارزن می ریزم
و عقل سر کش بد لگامم را
در اصطبل در بستۀ تعارف
نخته بند کرده ام
تا هیچگاهی توسنی نکند.
من استعداد بزرگی دارم
و کتاب آیین دوست یابی دلکارانکی را
واژه واژه از بر کرده ام
و می دانم چگونه به زشت ترین دختر شهر بگویم
که تمام عاشقانه های من برای توست
و تو به اندازۀ عاشقانه های من زیبایی
من حساب شده سخن می گویم
حتی وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند
دست من به سوی سنگی دراز نمی شود
وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند
کلاه غیرت از سر بر می دارم
و با صدای ابرشمینی می گویم
بفرمایید منتظر شما بودم
در کوچه اگر با خرسی مقابل می شوم
با لبخندمضحکی می گویم
از دیدار تان خوشحالم
و الاغ سر کار
اگر گوشی به سوی من تکان داد
از تفکر چینی بر جبین می اندازم
و می گویم
شما درست می فرمایید
من هم همینگونه فکر می کنم
من استعداد بزرگی دارم
و پس از پنجاه سال تجربه
حقیقت خوشبختی را کشف کرده ام
که باید جویی ازغیرت کم کرد
و نان به نرخ روزگار خورد.
من استعداد بزرگی دارم
خدا را شکر
سازمان جهانی مهاجرت
به من نامی داده است
درازتر از نام شیخ الریس ابو علی سینای بلخی
من استعداد بزرگی دارم
پنجاه ساله یاد گرفتم
که چگونه مرد حسابی باشم
پای روی دم هیچ کسی نگذارم
و دست درکاسۀهیچ «جوانمرد قصاب» ی دراز نکنم
من پنجاه ساله یاد گرفته ام
خدای من بعضی چیزها چقدر رازناک است، نمی دانم پس ازسرایش این شعرچگونه متوجه شدم که پنجاه گام بی ثمر به سوی مرگ بر داشته ام. در این شعر نمی دانم که چگونه این همه ازپنجاه سال تجربه سخن گفته ام. من هیچگاهی جشن سالروز تولد نداشته ام؛ اما پنجاه ساله گی نیم سده زندگیاست و شاید در پنجاه ساله گی چشم انتظاری کسی هستی تا برایت بگوید: پنجاه ساله گیت مبارک باد! اما من چنین صدایی را نشنیدم و راستش را بگویم هیچ درانتظار چنین صدایی نیز نبودم. نمی دانم این اندیشه ها چگونه مرا بر آن وا داشت تا بر پیشانی این شعر بنویسم :« به پنجاه ساله گی خودم». سخنی از طنز نویس بزرگ ترک، عزیز نسین یادم آمده بود که باری در مقدمۀ یکی ازگزینۀ طنزهایش خوانده بودم:« بچۀ غریب خود ناف خود را می برد.» من نیز خود خواسته بودم تا با این شعر، پنجاه ساله گی خود را برای خودم مبارک باد گویم!
بعد تراین شعر درسایت ها فارسی به نشر رسید به تکرار و به تکرار. دریکی ازروزها که تیلفون دفتر به صدا درآمد، من در کنار تیلفون بودم. تا گوشی را برداشتم صدای بانویی را شنیدم که سلام می فرستاد با مهربانی واز یک یک اعضای خانواده ام می پرسید، با نام. به شگفتی اندر شده بودم که این صدای کیست که حتا اعضای خانوادۀ مرا نیزبا نام می شناسد.او سخن می گفت و من به صدای اومی اندیشیدم، تا این که شناختمش، زنده یاد لیلای صراحت بود از هالند. شعرپنجاه ساله گی مرا خوانده بو وخواسته بود تا پنجاه ساله گیم را مبارک باد گوید!
برایم گفت:« پرتو تصویرت را در جایی دیدم وتو چقدر پیر وافسرده شده ای! تصویرت را دیدم، گریستم ، بسیار گریستم!» گفتم مگر مرا این همه دوست داری که تصویر پیری من ترا به گریه در آورده است؟ گفت شما راهمیشه دوست می داشتم.»
یادم آمد که در یکی از زمستانهای که جای برف از آسمان شهرکابل راکت می بارید، خبر شدیم که مادر لیلا از جهان چشم پوشیده است. ما همه گان بی خبر مانده بودیم و شرمساراز این بیخبری که در آن روز های سنگین اندوه و مصیبت نتوانسته بودیم ، با لیلای شعر افغانستان غمشریکی کنیم.
مدتی با من، با شهید قهارعاصی و حمید مهرورزکه درانجمن نویسنده گان افغانستان کار می کردیم ،سخن نمی گفت، تا ما را می دید خود را کنار می کشید.گویی که ما را انگار ندیده است ! بعد ها هم که سخن می گفت به آن محبت پیشین نبود. در مانده بودیم که چگونه عذر خواهی کنیم. به گونه یی استاد واصف باختری عذر ما را درمیان گذاشته بود. لیلا به استاد واصف باختری چیزی گفته بود که تا هم اکنون که به یادم می آید اشک در چشمهایم حلقه می زند. لیلا گفته بود:« من چشم به راه بودم تا این ها می آمدند و تابوت مادر مرا یک جا با برادرم بر دوش می کشیدند!»
لیلا آن روز با من طولانی سخن گفت، من در سخنانش اندوه بزرگی را احساس می کردم ، تا این که خواستم با او خدا حافظی کنم. گفتم این همه به درازا سخن می گویی مگر مصرف تیلفون برتو گران نمی آید؟ گفت آن پول اندکی را که برای من می دهند بخش بیشتر آن را مصرف تیلفون می کنم. تا دلتنگ می شوم به دوستان زنگ می زنم و ساعتها سخن می گویم. در دلم گشت چرا دیگران که پس از سالها زنده گی درغرب، شاید وضع بهتری اقتصادی دارند، به او زنگ نمی زنند! برای یک لحظه از تمام شخصیت های فرهنگی افغانستان که درغرب زنده گی می کردند، بدم آمد که لیلای شعر معاصر فارسی دری افغانستان، این همه تشنۀ یک قطرۀ صدای آن هاست؛ اما آنها زنگ نمی زنند وبه اندوه پریشانی و تنهایی او گوش نمی نهند!
این آخرین صدای لیلا بود که شنیدم. گاهی خود می گفت و خود می خدید. خنده های دراز، خنده های بلند که گویی می خواهد زنده گی را وهمه چیز را تحقیر کند! او آن روز ها تنهایی تنها بود و زنده گی او خود شعر کوتاهی بود از تنهایی.
او نخستین کسی بود که پنجاه ساله گیم را برایم مبارک باد گفت! به همین مناسبت نیز برایم زنگ زده بود و دلتنگ بود که من چگونه ظرف چند سال در پشاوراین همه پیر وافسرده شده ام. بعد شنیدم که بیمار است، باری دوست عزیزنصیرمهرین که به کابل آمده بود، سری به خانۀ من زد. از لیلا پرسیدم، گفت مدتیاست که در شفاخانه است، خاموش مانند یک تندیس، تنها چشمهایش بیداراند که درهر نگاه هزار سخن دارند و تو نمی دانی لیلا با آن نگاه های خاموش و ساکت می خواهد چه پیامی را برای تو برساند! دلم فشرده شد، تا این که چندی بعد لیلا به سر زمین خویش بر گشت ما به استقبالش رفتیم به میدان هوایی کابل ؛ اما او در تابوت بر گشته بود. ما به دنبال او راه می زدیم تا این که او درشهدای صالحین در آغوش مادر به خواب همیشه گی فرو رفت. یادش جاودانه باد که دلش همیشه اندوهخانۀ مردم و سرزمینش بود.
*
درپشاوربودم که روزی شماره یی از مجلۀ آسمایی به دستم رسید. در آن شماره نوشته یی دیدم از استاد لطیف ناظمی زیر نام « نامۀ سر گشاده یی برای پرتونادری به تقریب پنجاه ساله گی او». وقتی نوشته را خواندم، برایم شگفتی آور بود که چگونه استاد ناظمی این همه به سروده های من از همان سالهای نخستین، تا این هنگام، توجه نشان داده است. او نوشته بود:«عمرت دراز باد پرتونادری و توفیق رفیق راهت که فراتر از چکاد پنجاه ساله گی نیز افتخار بیافرینی و" دختر بالا بلند و گیسو زرین شعر، از میان همه باغ ها و دشت های پر گل و عطر آگین، صدای ملکوتیش را به گوشت رساند." از بیست سال بدینسو که می شناسمت، بی آن که ترا دیده باشم. از آن سالها که با نخستین گامهای لرزان در کاجستان شعر، به راه افتاده بودی؛ سالهای که هر روز منصور دیگری را بردار می کشیدند و تو فریاد می زدی:
چه کس بانگ انالحق زد درین شهر
که منصور زنو بر دار کردند»
*
تا چند ماه دیگر از شصت ویک سالهگی آن سو تر گام می گذارم؛ اما لیلا دیگر نمی تواند برایم زنگ بزند، علی سینا نامش را و خودش را از من گرفته است. استاد ناظمی هم مرا فراموش کرده است. مانند آن است آن حس کودکانه نیز، از من روی برتافته و دیگر نمی خواهد تا مرا به سیر سرزمین های نا شناخته فراخواند، چنین است که شصت ویک سالهگی ام چنان ابر عقیمی از فراز سرم گذشت وقطره شعری در آسمان پندارهای شاعرانۀ من نقش نبست . ناگزیر رفتم اندوه دلم را با این سطر های پراگنده در میان گذاشتم. چنین که می بینم با خود می گویم، چه مهربان اند دشمنانم که پیوسته مرا با دشنام های شان یاد می کنند.
خدای من! همیشه غم داشته ام، تو خودت می دانی وشماری هم که هنوز در تعصبخانه های ذهن و اندیشۀ شان نوری نتابیده است همین که چیزی می نویسم شتر کینه های شان به مستی در می آید و بعد فلاخن چرکین زبان شان پر می شود از واژگان سنگین دشنام! با این همه دوستان عزیز من! اگر این شایسته گی را داشته باشم بگذارید تا من شصت ویک ساله گی خود را به شما مبارک باد گویم!
اول جنوری 2013
برابر با سه شنبه 12 جدی 1391 خورشیدی
شهر کابل