دستګیر نایل

 

خواجه کمالِ خجندی،عارفی از دیارِ آشنا

    خواجه کمالِ خجندی،از بزرگترین شاعران وعارفان ماوراء النهر بوده که زادگاهش،خجند باستان یکی از استان های بزرگ تاجیکستان است.آثار تحقیقی در بارهء زندگی و شخصیت روحانی و مقام شاعری خواجه کمال، در زبان فارسی دری،خیلی اندک است.تذکره نگا ران وتاریخ نویسان انگونه که در بارهء فردوسی ومولوی و حافظ و سعدی کار کرده اند، دربارهء کمال نشده است. معی الوصف، در تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی،حبیب السیر خواند میر و نفحات الانس عبد الرحمن جامی، اشاره هایی در باره ء خواجه شده است.درنفحات الانس مولانا جامی میخوانیم:  « ....وی،بسیار بزگ بوده است و اشتغال وی به شعر و تکلف درآن،سر و تلبیس را بوده باشد،بلکه می شاید که بران بوده باشد که ظاهر، مغلوب باطن نه شود واز رعایت صورت عبودیت باز نماید. چنانچه خود گوید: 

 «این تکلف های من، درشعر من      کلمینی،یا حمیرای من است» 

 وزاویه ای که در تبریز داشته،خلوتی بوده است که شب، در انجا به سر میبرده وکسی دیگر در انجا کم می رسیده چون بعد از وفات وی،انجا را دیده اند،غیر از بوریایی که برانجا می نشسته ویا می خفته،وسنگی زیر سر می نهاده چیز دیگری، نه یافتند...» خواجه، تا پایان عمر،در دیارغربت « تبریز »بماند و درانجا بود که غزل های غریبانه و عارفانه سرود . اگر سَیر و گشتی بر کاجستان شعر و اندیشه های عارفانهء کمال بنماییم و از برگه های آبی سروده های جاودانه اش گوهر های معنی را بکف اوریم،می بینیم که کمال خجندی تنها شاعر وعارف وابسته به تاجیکان ماوراء النهر وخجند نیست.،بلکه شاعر تمام مردمی است که به زبان فارسی دری سخن میگویند.شاعر همه مردمی که « نوروز» را مشترکا جشن میگیرند.  

 امروز کسی زبان شعر آدم الشعراء رودکی سمرقندی وکمال خجندی را با زبان ابوالقاسم فردوسی وناصر خسرو بلخی سنایی غزنوی مولوی وسعدی و حافظ شیرازی را از هم تفریق کرده نمی تواند. اینهاُ شاعران یک ملت بزرگ یک مدنیت بزرگ  وفرهنگ درخشان فارسی دری اند که در طول زمانه ها، فرهنگ تاریخ دین وآیین مشترک داشته اند.این استادان بزرگ ادب، ستون های طلایی فرهنگ زمانه ها بوده و امروز،به ادبیات جهانی تعلق دارند. در غزل های عارفانه وعاشقانهءکمال همه جا هم رنگ وبوی عشق زمینی وهم اسمانی شوریدگی وشیدایی به چشم میخورد.

«ازعاشقی همیشه جوان است پیر ما    خالی مباد عشق بتان ازضمیر ما» 

کمال که شیخ شاهد باز ورند می خواره استُ،هیچ هنر خود را از کسی پنهان نمی کند: 

« گر صدم عیب به میخواری ورندی پیداست     درنهان یک هنرم هست که شاهد باز ام »

  «خلق گویند که رند است و نظر باز، کمال       هرچه گویند به روی تو که صد چندانم » 

خواجه کمال که عاشق پیشه است، عشق را سرچشمهء جوشان معرفت انسانی میداند و وسیلهء رسیدن به حق و حقیقت است ولذا از سرِ غیب هم آگاه است: 

 « یافت ازسِرِ خدا آگهی غیب کمال     تا میان ودهن تنگ ترا جویا شد»

خواجه کمال،مانند بسیاری ازعارفان وبزرگان ادب که میگفتند،سخنِ عشق به زبان نمی گنجد،عشق، گفتنی نیست و رازِ عشق را باید از خود عشق شنید.چنانکه حافظ گفته است: 

 « مشکلِ عشق، نه در حوصلهء دانش ماست 

  حلِ این نکته بدین فکرِ خطا، نتوان کرد» و مولوی گوید: 

  « گرچه تفسیر زبان،روشنگر است     لیک عشق بی زبان، روشنتر است  

 چون قلم اندر نوشتن می شتافت     چون به عشق امد،قلم برخودشکافت» 

کمال نیز معتقد است که الفاظِ بشر از افادهء معنی عشق،کوتاه است:

  « چندان که میتوان سخنِ دل، به ما بگو    عاشق به صوت وحرف،تکلم نمیکند»

 خواجه کمال، عارفِ به وصال ومراد رسیده است ودر قافلهء ره گم کردگان نیست که پایش در گِل ظلمت، فرو رفته باشد کمال، به شمسِ حقیقت، رسیده است: 

«اشکم زعکس رویتو،شبها درِ تو یافت     در آفتاب، قافله،ره گم نمیکند 

 بی عشق گلرخی نه سراید غزل، کمال       بلبل که مست نیست،ترنم نمیکند» 

 _ « بی عشق تو، ترکِ سر چه باشد      از دوست، عزیز تر، چه باشد

  جان نیز اگر فرستم انجا       این تحفهء مختصر، چه باشد 

  گویند: کمال در دلت چیست؟   اندیشهء او، دیگر چه باشد؟ » 

  خواجه کمال، عارفی بوده پاکیزه دامن که با سالوس وریا وزهدِ ظاهری و مردم فریبی وستمباره گی آشتی نا پذیر:

« نامِ کمال رفت، به پاکیزه دامنی      تا درغم ات بخون دل، آلوده دامن است » 

غزل های کمال،چاشنی بخش حلقهء صوفیان و نوازشگرِ روح سرگردان مجالس رقص و سماع آنان است: 

« در سماعی که غزل های تو خوانند، کمال      صوفیان را همه از سر، هوسِ حلوا رفت» 

 سماع از نظر کمال، نه آنست که صوفیان ریاکار، می اندیشند. در سماعِ کمال،غبارِ ریا وتزویر را راهی نیست.از این سبب،برای ریا پیشه گان هم قابل هضم ودرک نیست.خواجه کمال، همچون سیمرغی بر بال های عشق وعرفان، اوج های آزاده گی را طی میکند و هیچگاهی بر بامِ عنایت امیر یا سلطانی فرو نمی آید: 

« عالمِ آزادگی، خوش عالمیست     ایدل انجا رو که انجا، خوشتر است 

 اندرین پستی، دلت نگرفت هیچ      عزمِ بالا کن که، بالا خوشتر است 

عاشقان را دل به وحدت،می کشد      مرغِ آبی را به دریا، خوشتر است» 

 خواجه کمال به پیروی از فرزانه گان ادب چون فردوسی،خاقانی، ظهیر، سعدی و حافظ، غزل های خود را می ستاید وبه شیرین سخنی خود میبالد:  

 « کمال از شوقِ لعلِ شکرین ات     به غایت طوطی شکر زبان است» 

 _ در سخن لطفِ الهی به تو یار است، کمال      ورنه صد سال به فکر این سخنان، نتوان یافت» 

 و سخنِ خود را تا بدانجا می رساند که میگوید: 

« ختم شد بر کمال، لطفِ سخن      هرچه بعد از کمال، نقصان است»

_ « گر بجویند به صد قرن، نیابند کمال     بلبلی چون تو خوش الحان، به چمن های خجند »

دیوان خواجه کمال، گنجینه ای از اندیشه های عرفانی،انسان دوستانه،دردِ غربت،سوز وگداز عاشقانه و شوریدگی وشیدایی هاست.که راه یافتن به زوایا ونکته های باریک واخلاقی آن، کاری است بس دشوار: 

 « گفتی که کمال اهلی محبت، چه کسان اند؟     جان سوخته و باغمِ تو، ساخته ای چند »

   خواجه کمال، در قصیدهء ذیل، ضمن ستودن سخن خود وتشبیه ان به نقرهء فام وبلندی واستواری کوههای خجند ودرخشنده گی ستاره گانِ اسمان، سخن خود را از انوری و ظهیر فاریابی هم بر تر میداند:  

  « بردند کمال، گوی دعوی      نظم تو و نثر، هردو باهم  

  این از شعراء ما تاخر        ان از فضلاء ما نقدم 

  دیوان تو گر کسی بخواند     در پیشَ سخنورانِ عالم 

زین گفته رود ظهیر،از پای    چه جای ظهیر، انوری هم 

  گویند: قصیدهء تو خام است     پُخته، سخنان ما مسلم  

  این خام، ولی چو نقرهء فام      وان پخته، ولی ، پُخته شلغم 

 اشعار من و جوابِ یاران       هرچند مماثل اند با هم

 فرقی ز ثریست تا ثریا          وز لطف ستاره تا به شبنم

  چون کوهِ خجند آمد این شعر      با آبِ بلند و نامِ محکم !                                                                         

 

 


بالا
 
بازگشت