مهرالدین مشید

 

 

زبان،  ادبیات و فرهنگ را نباید بیشتر سیاسی کرد

هر چند  در دنیای امروز جدایی زبان، ادبیات و فرهنگ از سیاست خیلی دشوار و حتا امری ناممکن است؛ زیرا در جهان امروز سیاست چنان در تار و پود زنده گی خانه کرده و تمام پدیده های فکری را بهم بافته است که جدایی آنها از بکدیگر نامحتمل شمرده می شود. از آنجا که در جهان امروز سیاست بر بنیاد های اصول مسلم و قبول شده استوار نبوده؛ بلکه سیاستمداران استفاده از هرگونه ابزاری را که اهداف شان را توجیه کند، کاربرد آن را مجاز می شمارند. در این میان تنها تعهد اخلاقی است که پابندی های سیاسی و تعهدات سیاسی را محک می زنند. این هم تنها در صورتی ممکن است که سیاستمداران از توجیهات بی جا و خلاف اخلاقی و دینی خود داری کنند. از این رو دیدگاه های سیاسی در نسبت هدف و وسیله متفاوت بوده و در سیاست های دینی و اخلاقی هدف نباید وسیله را توجیه کند و با به عبارت دیگر نباید با استفاده از وسایل نامقدس دنبال هدف بروند . با تاسف که در جهان پیچیدۀ  امروز چنین تعهد و میثاق اخلاقی وجود ندارد.

هر چند سیاست از دیدگاۀ اسلام، مارکسیسم،  کاپیتالیسم و اکسزستنسیالیسم تعریف های مختلف شده و هر یک بر آن خود را بر آن پابند میدانند و اما باز هم به نسبت عدم پابندی های دینی و اخلاقی تا کنون جامۀ عملی نپوشیده است. سیاست در اسلام فشردۀ عقیده، در مارکسیسم عصارۀ اقتصاد و در سرمایه داری شیوۀ ادارۀ یک کشور عنوان گردیده است . از همین رو است که مارکس تحولات اجتماعی را از برده داری تا کمونیسم به پنچ مرحله  تقسیم کرد و بر بنیاد تغییرات اقتصادی اعم از نحوۀ تولید، مناسبات تولیدی و روابط تولیدی مراحل یاد شده را تشریح وتوجیه نمود؛ البته بدین معنا که سیستم تولیدی تعیین کنندۀ روابط و مناسبات بولیدی بوده که روابط  روبنایی جامعه را از عقیده تا فرهنگ، هنرو ادب و بالاخره تمامی پدیده های فکری را در بر میگیرد. از این نگاه زبان، ادبیات، فرهنگ و تمامی پدیده های فکری را وابسته به زیربنا های اقتصادی متفاوت دانسته و همه را در خدمت نظام حاکم عنوان کرده است. از این نگاه نظام اجتماعی تعیین کنندۀ روبنا بوده و جدایی آن ناممکن و حتا محال است . مارکس تحول پنچگانه از برده داری تا کمونیسم را خود به خودی و غیر ارادی عنوان می کرد؛ البته با این استدلال که دیالیکتیک تاریخی فارغ از ارادۀ انسان به گونۀ ناخواسته سرنوشت انسان را به سوی مارکسیسم هدایت میکند و حتا نقش انسان را در تحولات تاریخی غیرفعال میدانست . بعد از او لنین اندیشه های مارکس را متحول ساخت و به نقش انسان در تحولات تاریخی ارجحیت قایل شد . او گفت که انسان ماشینی نیست که فقط تابع تحول اقتصادی در جامعه باشد؛ بلکه او انسان را موجودی فعال و خودآگاه خواند که می تواند، سرنوشت خود را تعیین کند . از همین رو بود که خلاف استادش قدم نهاد و در جامعۀ فیودالی انقلاب کارگری را پیاده نمود .

هر طوری که باشد، زبان، ادبیات و فرهنگ در نظام در خدمت سیاست ها و رویکرد های سیاسی آن است؛ زیرا مارکسیسم خود ایده ئولوژی بوده در نظام های ایده ئولوژیک سیاست را ایده ئولوژی توجیه میکند. به همین گونه ایده ئولوژی نظام را هدایت و رهبری مینماید که هرنوع عدول فکری در آن کفر شمرده شده است. از همین رو در نظام های ایده ئولوژیک زبان، ادبیات و فرهنگ ناگزیر باید در زیر پای اسپ قدرت به حرکت افتد که این حرکت تقلیدی تمامی پدیده های فکری اعم از زبان، ادبیات و فرهنگ را از پویایی و بالنده گی می ماند. این فاجعه زمانی بزرگ می شود که یک مکتب فکری در انحصار یک ایده ئولوژی بیفتد و در زوایای تنگ ایده ئولوژیکی تقلیل یابد. به انحطاط رفتن زبان، ادبیات و فرهنگ در این گونه نظام ها امری حتمی است .

چنانچه زبان، ادبیات و فرهنگ حاکم روسه طی اضافه تر از هفتاد سال در خدمت نظام وایده ئولوژی حاکم بود که همه به انحطاط و رکود رفت. از این رو در سایۀ این نظام زبان، ادبیات و فرهنگ تمامی جمهوریت های شوروی سابق به رکود و انحطاط رفت . تنها زبان ، ادبیات و فرهنگ روسی رود که به مثابۀ زبان، ادبیات و فرهنگ حاکم بر سایر زبان ها، ادبیات و فرهنگ ها به زور حکومت میکرد. آنهم خیلی یک طرف و میمون وار بود که اجازۀ عدول از چارچوکات نظام حاکم را نداشت. از همین رو بود که زبان، ادبیات و فرهنگ شوروی سابق دربست در خدمت ایده ئولوژی حاکم قرار گرفت و از بالنده گی باز ماند . هرچند در این بن بست فکری برخاسته از رویکرد های کلیشه یی و قرار دادی ایده ئولوژیکی متفکران و نویسنده گانی در شوروی سابق توانستند، اندکی خود را از بن بست وارهند و نفس راحت بکشند. این سبب شد تا افکار فراایده ئولوژیک را در شوروی ارایه کنند و تنها مردان انگشت شماری بودند که توانستند، از قید و بند های نظام شوروی بیرون بدر شوند؛ آن هم به گونه یی بود که خیلی محتاطانه گام می گذاشتند تا مبادا رشته های تازه بافتۀ ادبی شان یک باره بوسیلۀ حاکمان شوروی پنبه نگردد. از این رو ادبیات و فرهنگ در شوروی از بالنده گی باز ماند و در چالۀ ایده ئولوژی مارکسیسم و لنینیسم سرگردان و لالهان باقی ماندند تا بالاخره نظام شوروی ورشکست گردید .

در اسلام هم که سیاست فشردۀ عقیده خوانده شده است؛ هرجند این تعریف از لحاظ تیوریک به دورۀ اسلام گرایی بر می گردد که بر حاکمیت اعتقادی تاکید دارد. بر بنیاد این تعریف شاخص و تعیین کنندۀ تمام رویکرد ها در حوزه های گونه گون سیاسی، اقتصادی و اجتماعی باید عقیده باشد؛ یعنی در اسلام عقیده تعیین کنندۀ سیاست های گوناگون حکومت داری، اقتصادی و اجتماعی پذیرفته شده است . هرگاه دیدگاۀ اعتقادی در این رابطه ایده ئولوژیک شود و ایده ئولوژی بر بساط گستردۀ دین حاکمیت کند . در این صورت توانایی ها و پویایی های دینی نیز زیر سوال می رود . در چنین حالت تهاجم ایده ئولوژی دینی بر حوزه هایی چون زبان، ادبیات و فرهنگ کمتر از ایده ئولوژی مارکسیسم نخواهد بود؛ زیرا با به اسارت رفتن ارزش های پویا و زاینده دین در زندان ایده ئولوژی، دین لاغر گردیده و نه تنها فربه نمی شود، به عکس از فربهی آن می کاهد. دراین صورت ارزش های متعالی دین قربانی دگم اندیشی ها و تعصبات کور ایده ئولوژی می شود. بدون تردید در این میان زبان، ادبیات و فرهنگ از قربانیان دست اول آن خواهد بود؛ زیرا زبان، ادبیات و فرهنگ به فضای باز نیاز داشته و از هر نوع قید و بند بیزار هستند. تنها در فضای آزاد فکری است که خوب می تواند، نفس بکشد و به نیروی ابتکار وباروی خود بیفزاید.

در این تردیدی نیست که زبان، ادبیات و فرهنگ حامل مفاهیم بزرگی در یک جامعه بوده بصورت کل ارزش های معنوی یک جامعه را بازتاب میدهند که در این میان زبان نه تنها رسالت ملی؛ بلکه رسالت جهانی دارد. رسالت زبان نه تنها به معنای خشک آن جهانی است؛ بلکه رسالت جهان فرهنگی را بدوش می کشد؛ زیرا فرهنگ مال مشترک جوامع بشری بوده و قاره ها، کشور ها و ملت ها هر یک در شکل دهی آن نقش داشته و دارند. فرهنگ کنونی بشر مال تمام جوامع بشری بوده و هر کدام در هر برهه یی از تاریخ برای ساخت و ساز و تکامل آن کار کرده اند. از این رو سیاست زبانی به مثابه زخم سرطانی بیشترین آسیب را به فرهنگ بشری می رساند؛ زیرا سیاست های زبانی در محدوده های تنگی مانور نموده و ارزش های جهانی فرهنگ را در انحصار ارزش های خاص زبانی درمی آورد. سیاست های زبانی نه تنها بر فرهنگ مشترک بشری آسیب وارد میکند، از این هم زشت تر بیشترین ضرر را به زبان های غیر ملی یک کشور نیز وارد میکند. هرگاه سیاست های زبانی در سطح بین المللی رخ نماید، در آنصورت ارزش های زبانی سایر زبان ها در جهان از زایش و رویش بازمانده و به نحوی به استعمار زبانی مبدل می شود. در این شکی نیست که زبان کاراترین سلاح تسلط بر یک جامعه است و گاهی کاراترین ابزار برای مبارزه با تهاجم فرهنگی بیگانه است؛ اما چگونه باید عمل کرد تا به یک زبان، یک ملت و یک دولت دست یافت و در ضمن به تنوع زبانی و حتا فرهنگی ارج گذاشت؛ زیرا تقویت تنوع زبانی و فرهنگی سبب تقویت زبان ملی می گردد و به هرمیزانی که فضا برای نفس کشیدن زبان های غیر رسمی بیشتر میسر میگردد، به همان اندازه زبان ملی مجال رشد و بالنده گی پیدا می نماید. فضای باز زبانی رقابت های سالم زبانی را برانگیخته و در سایۀ رقابت های سالم زبانی نه تنها زبان ها رشد می یابند؛ بلکه زبان ها در یک روند گزینشی به نوعی داد و ستد آگاهانه نیز می پردازند. زبان در بستر  داد و ستد آگاهانه رشد منطقی یافته و واژه ها از یک زبان به زبان دیگر نه به گونۀ  لایه یی؛ بلکه به گونۀ شعاعی و تحلیلی منتقل میکنند. این نوع داد و ستد زبانی نه تنها به زبان ها آسیب نمی رساند؛ بلکه فضای تفاهم میان زبان ها را گرم تر و یک رنگ ترنیز می نماید.

به همین گونه رابطۀ ادبیات با سیاست چیز تازه یی نبوده و سابقۀ آن به یونان باستان برمی گردد. این رابطه را می توان در آثار افلاطون و بعد در آثار ژان ژاک روسو درک کرد. تاثیر شعر، هنرو ادبیات در سیاست خیلی بارز بوده و تاریخ ادبیات سیاسی ترین شاعران جهان را در خاطره دارد. بدون تردید ادبیات روح حماسی و غنایی دارد و از همین رو در شکل دهی غنی ترین و کلیدی ترین بخش فرهنگ نقش داشته است؛ اما گاهی که دچار تحولات سیاسی گردیده و ادبیات ناگزیر به سیاست رو آورده یا زمانیکه ادبیات سیاسی شده است. در آن صورت خواه بصورت تدریجی یا فوری وارد سیاست گردیده و در ساختار هیکل ادبیات سیاسی نقش بایسته یی را بر جا گذاشته است. گفتنی است که ادبیات سیاسی را نباید با سیاست ادبی خلط نمود؛ زیرا این دو با وجود وجوۀ مشابهی که دارند، از یکدیگر متفاوت اند و باید هر یک را در جایش مورد بحث قرار داد. ادبیات سیاسی محصول شرایط خاصی بوده کا بازتاب دهندۀ آرزو ها و آرمان های ملتی بوده است . از این رو ادبیات سیاسی را می توان ادبیات آرمانی نام نهاد. به هر اندازه ییکه ادبیات سیاسی یا حماسی فرا قومی، فرازبانی، فرا ایده ئولوژیک، ملی و حتا فراملی بوده، به همان اندازه جایگاۀ نیرومندتری در مقام ادبیات سیاسی جهان پیدا می کند. هرچند ادبیات سیاسی نسبت به ادبیات غنایی  انرژی کمتری برای جهانی شدن دارد؛ زیرا ادبیات سیاسی با همه شور و شعفی که دارد و عواطف و احساسات در آن موج می زند و اما بازهم بازتاب دهندۀّ آرزو های خاص یک ملت است که تفاوت خواست های شان با سایر ملل یک امر بدیهی است . از این رو ساحۀ مانور ادبیات غنایی نسبت به ادبیات حماسی وسیع تر و گسترده تر است . باید بخاطر داشت که نباید ادبیات سیاسی را با سیاست ادبی به عوضی گرفت؛ زیرا سیاست ادبی خشک و یک طرفه بوده و شادابی، طروات، جاذبه و روح عصیانی ادبیات را از بین میرود. این ادبیات چشمه های زلال آفریننده گی های ادبی را در پای یک نوع سیاست خشک می سازد. این بحث به گونه یی  ارتباط میان ادبيات و سياست و یا تاریخ سیاسی و فلسفۀ سیاسی با یکدیگر را  به پیش می کشد .

قسمت دوم

«تاريخ سياسی و فلسفه سياسی را معمولاً مجزا از یکدیگر مطالعه می شوند؛ البته بدین معنا که جوهر فلسۀ سياسی مسأله ماهيت و تنظيم قدرت و جوهر تاريخ سياسی مسآلۀ به کار بستن قدرت را ارایه می کند. تاريخ سياسي و فلسفه سياسي الزاماً به هم پيوند خورده، چنان که  ابهامات فلسفۀ سياسی را حوادث و واقعيت های سياسی مي توانند روشن نمايند و حادثه های سياسی یا تاریخ سیاسی بدون زمينۀ فکری آنها قابل درک و سنجش نیستند" (1)

نظر به تفسیر بالا،  فلسفۀ سیاسی باز گو کنندۀ ماهیت و تنظیم قدرت بوده تاریخ سیاسی یا ادبیات مسآلۀ به کار بستن قدرت را ارایه میکند و تنها واقعیت های سیاسی اند که از روی ابهامات فلسفۀ سیاسی پرده برمی دارند. یعنی در روشنایی واقعیت های سیاسی می توان به ابهامات فلسفۀ سیاسی پاسخ گفت و نقش ادبیات را در چرخش فلسفۀ قدرت به گونۀ منطقی ارایه نمود .

گفتنی است که فرهنگ فرانسه یی لیتره (1870)سیاست را، علم حکمروایی دولت ها و فرهنگ لورویر(1962) سیاست را هنرو کنش حکمرانی جوامع انسانی خوانده است. در حالیکه ادبیات در طول تاریخ نه تنها ابزار برای فلسفۀ سیاسی بوده؛ بلکه در بسیاری موارد نقش انتقادی و سمت دهی را برای آن داشته است. هر زمانی که ادبیات این قدرت خود را در برابر فلسفۀ سیاسی از دست داده است، در واقع مسخ گردیده وبه ابزار آن مبدل شده است. این ادبیات دیگر ادبیات توجیه گر وابزاری بیش نیست که قدرت سازنده گی و غنامندی خود را از دست داده و به رکود فرهنگی می انجامد.

 علم ادب مانند سایر علوم موضوع معینی ندارد که عوارض آن مطرح بحث قرار بگیرد و تنها اهداف آن همانا فایده آن خوانده شده است که دسترسی به دو فن منظوم و منثور و آنچه از طریق حصول این ملکه به وقوع می پیوندد؛ مانند اشعار، متون ادبی، صرف، نحو، علم انساب، تاریخ و غیره از مقدمات این علم به حساب میرود. چنانکه موضوع ابهام آلود ادبیات را ولتر فیلسوف فرانسه یی قرن هجدهم چنین بیان کرده است: "ادبيات، اين واژه از آن دسته کلمات مبهم و رايج در تمامي زبانها است: ... واژه هاي کلي چنين هستند که تعريف مشخصي در هيچ يک از زبانها براي آنها متصور نشده است و تنها با اشياء و آن چه به آن دلالت مي شوند قابل شناسايي هستند."اما در رابطه به موضوع ادبيات و مقدمات آن نوشته است:"ادبيات در سراسر اروپا به شناخت کتب و آثار دوقي با چاشني تاريخ، شعر، بلاغت و نقد اطلاق مي شود."

دیدگاۀ ولتر در بسیاری جهات با نظر جرجی زیدان هم خوانی دارد که می گوید: " علم ادب در اصطلاح علماي ادبيات مشتمل بر اکثر علوم ادبيه است از قبيل: نحو، لغت، تصريف، عروض، قوافی، صنعت شعر، تاريخ و انساب. و اديب کسي است که عالم به تمام اين علوم يا يکي از آنها باشد"؛اما قدما علم ادب را سخن سنجی نیز عنوان کرده اند و در اصطلاح قدما، آشنایی به احوال نظم و نثر از لحاظ درستی و نادرستی، خوبی وبدی و مراتب آن خوانده شده است. شماری ها علم ادب را علم صناعی تعریف کرده که با روش های مختلف پرده از بلاغت کلام برمیدارد و حالات گوناگون بوسیلۀ آن شناخته می شود.  اين همان معنايي است که ديديم فرهنگ فرانسه یی به آن اشاره کرده است : ادبی را آثاری خوانده که در آنها اثری از زیبایی شناختی به مشاهده برسد.  بنا بر این آنچه ادبیات خوانده می شود، در برگیرندۀ عوامل زبانی، تصویری، معنایی، نوشتاری و زیبایی شناختی است.

هرچند ادبیات از لحاظ دستوری و فنی بیشتر با زیبا شناختی و نقد و تاریخ ادبیات سر و کار دارد و اما آمیزش آن با ساست سبب شده تا رسالت غنایی اش را به انجام نرساند؛ اما ارتباط ناگزیری ادبیات با سیاست سبب شده تا ادبیات سیاسی دل مشغولی بسیاری از متفکران، اندیشمندان مسایل مختلف سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گردد. این مشغولیت ها در شرایط خاصی به اوجش رسیده است که زمینه ساز تحولات بزرگ اجتماعی،سیاسی واقتصادی در یک جامعه شده است. انقلاب کبیر فرانسه نمونۀ بارز آن است که متفکران و اندیشمندان بزرگ اروپایی در ایجاد آن نقش بازی کردند. ادبیات سیاسی که تاریخ سیاسی هم خوانده شده است، هر از به گونۀ مستقل عمل نکرده و تحت تاثیر نظام های فکری و اخلاقی  و نظام های مادی درآمده است. گرچه در رویکرد اول نسبت به رویکرد دوم با نشاط تر و پرجاذبه تر عمل کرده است؛ اما آنچه مسلم است، این که ادبیات با همه جاذبه ها و حماسه آفرینی هایش هر زمانی که در چنگال سیاست اسیر گردیده، از باروری های اصلی و واقعی اش بازمانده و نیروی خلاق و جوشانش قربانی سیاست بازی های گردیده است. این به معنای آن نیست که گویا ادبیات باید از جامعه رخت ببندد و به جای پرداختن به واقعیت های زمینیان به رویا های آسمانی بپردازد؛ زیرا ادبیات در هر حالی باید بازتاب دهندۀ واقعیت های زنده گی باشد، چه این واقعیت ها زشت باشند و چه زیبا و اما ادبیات است که با کار خلاقانۀ خود همه زشتی ها و زیبایی ها را به بهترین شکل به تصویر می کشد. زمانی می تواند این رسالت خود را به بهترین شکل به انجام برساند که از تعلقات خاص سیاسی و ایده ئولوژیک رهایی یابد و بدون قید و بند به تفسیر و تعبیر واقعیت ها بپردازد. به هر اندازه یی که فارغ از وابستگی های خاص سیاسی عمل کند، به همان اندازه در بازتاب دادن واقعیت ها موفق تر است. این ادبیات فربه تر و استوار تر از ادبیات سیاسی زده عمل کرده و به واقعیت های عینی جامعه رک و راست و بدون رو دربایستی می پردازد. واقعیت ها را چنان عریان به تماشا میگیرد و در موجی از استقلال فکری به تماشای شان می نشیند که ادبیات سیاسی شده به کلی از دیدن آنها معذور است .

تجربه نشان داده است، به هر اندازه یی که زبان، ادبیات و فرهنگ سیاسی شده، به همان اندازه  از بار پویایی و سازنده گی های آنها کاسته شده است؛ اما با توجه به پیوند های ژرف زبان، ادبیات و فرهنگ با یکدیگر و رابطۀ آنها در یک رشتۀ نازک و محکم با سیاست باید متذکر شد که رابطۀ این ها با یکدیگر طوری انتظام یافته است که  در یک سر نخ آن تاریخ سیاسی یا ادبیات و در سر دیگر آن فلسفۀ سیاسی قرار دارد. اولی سخن از قدرت ودومی  از انتظام و شیوه های به کارگیری آن سخن به عمل می آورد. اولی از سیاست و قدرت و دومی سخن از ادبیات، تاریخ سیاسی و نقش ادبیات در تحولات بزرگ تاریخی حرف می زند که هر سه درونمایه های نیرومند فرهنگ را به نمایش می گذارند و بصورت کل ارزش های مشترک آن فرهنگ را برمی تابند. بنا بر این هیچ گاهی یکی از این ها از دیگری جدا بوده نمی توانند. این بدان معنا نیست که زبان، ادبیات و فرهنگ به کلی جدا از سیاست باشند؛ زیرا سیاست در تارو پود آنها جریان دارد. ولی به رغم پیوند ناگسستنی زبان، ادبیات و فرهنگ وجدایی ناپذیری آنها، پیوند های ناگسستنی هم میان آنها وجود دارد. این پیوند زمانی فاجعه بار است که با ایده ئولوژی گروهی و قدرت دولتی گربه بخورد. در نتیجۀ آن زبان، ادبیات و فرهنگ از ایده ئولوژی و قدرت دستور بگیرد و ایده ئولوژی بر آن فرمان براند؛ اما این جدا ناپذیری به معنای آن نیست خط سرخ، آبی و سفیدی میان آنها قرار ندارد؛ بلکه موجودیت آنها حتمی بوده و شناسایی آنها حتمی تر از آن است. آنچه مهم است، این که حدود و ثغور این خطوط را خوب باید شناسایی کرد و مرز های سالم و ناسالم آن را به درستی شناخت. این زمانی ممکن است که با روش شناسی درست دست یازید و پیوند های جور و ناجور میان آنها را تشخیص کرد. با شناخت آنها می توان به زوایای پنهانی دست یافت که چگونه بایست با سیاست درآمیخت و از آن متضرر نگردید. یعنی درست شناختن این خطوط هنر رهایی از چوگان سیاست را بدست میدهد. زبان، ادبیات و فرهنگ طوری با سیاست درآمیزند که توانایی خوب بازی کردن یا به معنای دیگر ظرفیت خوب بازی کردن با سیاست را داشته باشند. زبان، ادبیات و فرهنگ زمانی در این راستا موفق خواهند بود که رهبر و رهنمای سیاست باشند نه تابعدار و خادم سیاست . هرگاه زبان، ادبیات و فرهنگ  نقش رهبری سیاست را بر دست گرفتند، در این حال است که می توان دست کم زبان، ادبیات و فرهنگ را از سیاست یا به عبارت دیگر از سیاست زده گی و قربان شدن در پای سیاست نجات داد. در این صورت زبان، ادبیات و فرهنگ استقلالیت شان را در برابر سیاست حفظ کرده و با آزادی کامل و بصورت پویا مجال بالنده گی پیدا می نماید.این زبان، ادبیات و فرهنگ دیگر در اسارت سیاست نبوده؛ بلکه به عکس تاریخ  سیاسی را اگاهانه و هوشیارانه رقم  زده و با مهار  کردن قدرت، جلو لجام گسیختگی هایش را می گیرد.

1 - آدميت، فريدون، مجلس اول و بحران آزادي، انتشارات روشنگران، ص 13.

 

 

  


بالا
 
بازگشت