سید محمد نادر خرم
غمنامه
سیّدا ! باب سخن را ز کجا باز کنم ؟
شرح غمنامۀ اولاد تو آغاز کنم
غم اولاد پریشان و اسیران ترا
از بنی هند و یزید با چه زبان ساز کنم
آه ز آتش زدنِ خیمه و خرگاهِ حسین
سوخت جان و تن من ، با کی من این راز کنم
داستانیست گرش سنگ شنود گریه کند
به سر کعبه بر آیم ز دل آواز کنم
نالۀ زینب و کلثوم به فضا پیچیده
دردِ سجاد و سکینه به کی ابراز کنم
شرح ظلم پسر سعد نیاید به قلم
لعن و نفرین و تنفر به چه انداز کنم
غم اولاد علی جان و تنم می سوزد
قافیه حصر شده ، نیست که پرداز کنم
خون از این حادثه از دیدۀ من می بارد
کیست در سوگ حسین تا به خود همراز کنم
مزد و پاداش رسالت به جنابت دادند
شرمم آید که سخن را به کی انباز کنم
حاجیان ! شرم کنید ، جانب یثرب نروید
با کدام رو به حرم رفته و نماز کنم
از خجالت بشود آب تنم گر بروم
چشم بر گنبد خضرای نبی باز کنم
کو مجالی که روم خاک درش را بوسم
نیست بال و پری افسوس که پرواز کنم
سید محمد نادر خرم
اسلو - ناروی
خزان
آمد خزان و عشق و هوای شبانه نیست
آواز عندلیب و بلبل و شور و ترانه نیست
از گلرخان باغ اثر نیست در چمن
زاغ و زغن رسیده ، ز گل ها نشانه نیست
این جایگاهِ قمری و صوت هزار بود
عفریت مکان نمود و ز خوبان نشانه نیست
دلها فسرده و سرد است در این مکان
دیگر فضای گرمی در این آشیانه نیست
جای نسیم صبح ، ببین فیر راکت است
خوبی در این دیار و در این آستانه نیست
از شاخ ارغوان و صنوبر اثر نماند
صلح و صفا در این دیار دگر جاودانه نیست
بگذشت روزگار خوش و امن این وطن
دور نشاط و شادی ما این زمانه نیست
سید محمد نادر خرم
اسلو – ناروی
ماتم سرا
فلک بنگر چگونه کشورم سوخت
به ظلم ناروا بوم و برم سوخت
زبانه می کشد آتش ز هرسو
در این ماتم سرا خاک و درم سوخت
عزیزان سوختند در آتش جنگ
مرا از غم تمام پیکرم سوخت
گرفت دشمن در آخر انتقامش
غلامانش کنون خاکسترم سوخت
زده آتش به ملکم دشمن دین
درخت و جنگل و خشک و ترم سوخت
مجال زندگی از ما ربودند
غم و درد و الم ، بال و پرم سوخت
دمار از روزگار ما بر آمد
همه دار و ندار کشورم سوخت
سید محمد نادر خرم
اسلو – ناروی
++++++++++++++++++++++++++
خنگِ مست
هوا بارانی و فصل غم انگیز شمال سرد طوفان است و پاییز
خنک از کوهساران کرده پرواز زند بر خِنګ اسپِ خویش، مهمیز
زباغستانُ سفر کرده است بلبل رسیده در چمن طوفانِ مرګ خیز
بجای شبنم اکنون زمهریر است ګذشت دور تموز ووقت مشک بیز
رسید مرګ غریبان و زمستان سپاهِ سرد دَی، با تیغ دَم تیز
فغان دارد شمالِ سرد وسرکش بسانِ نعره ی ګُرګان خون ریز
سفر زینجا مسیر نیست اکنون مګر بال و پر و یا اسپ شبدیز
ز درد وغم، مجال زنده ګی کو؟ بیا ای بخت، طرح دیګری ریز
( ناروی ـ ۱۸ اکتوبر ۲۰۱۳ )
ابر ظلمت
نسیما امدی از ملک خاور خبر داری ز حال زار مادر
چه ګفت از حال زارو خستهً خویش چه ګفت از ماه وسال و هفته خویش
چه ګفت از حالت زار و زبونش ز رنج درد و احوال درونش
ز فرزندان غدارش چی ها ګفت شکایت از چی ها واز کیها ګفت؟
چه ګفت از ناکسان دور وپیشش چه ګفت ازدرد ورنج وقلب ریشش
چه ګفت ازګلرخان غرقه درخون؟ چه ګفت از فتنه های دست بیرون؟
نګفتی کابل زیبا چطور است؟ هنوز هم جایګاهِ یار و حور است
بګو از مکتب و از درس وتعلیم زعلم و معرفت از کار و تعمیم
هنوز هم بسته است دربِ مکاتب ملا و بوریا نصوار و کاتب
خبر از ګور های بی نشان است صدای ضجه و داد وفغان است
زدانشګاه و پوهنتون چه دانی زعلم و معرفت انجا نشانی
چی کرد ان دشمن دیرینه با ما به علم ودانش پیشینه ی ما
به اتش سوخت هست وبود ما را هر ان چیزی زدانش بود ما را
زتاکستان و پروانش سخن ګفت زهیری تا به بغلانش سخن ګفت
ز هیرمند تا به غزنی وشبرغان ز بلخ بامی، ننګر هار و لغمان
تخار و کندز و فاریاب و میدان ز لوګر تا به دارالمُلکِ بامیان
بکوه ودشت ودامانش، چه کردند بخاک و آبشارانش، چه کردند؟
همه جا آتش است و،خون روانست همه جا، ناله وآه و فغان است
بسی ګل ها که بودند در کلستان همه مُردند و رفتند زین شبستان
دیګر کابل، ګلستانی نه دارد هوای خوبِ پغمانی نه دارد
چرا کابل چنین ویرانه ګردید ؟ چرا مردم چنین بی خانه ګردید؟
وطن را ابرِ ظلمت، پرده افګند چنین شرو فساد را برده افګند
چرا مردم بجان هم فتادند به قصد خون یکدیګر، ستاندند؟
بګو ای باد،بازهم نوبهار است؟ ګل وسرو سمن،هرسو قطار است؟
غزالان است بدشتِ شیرماهی ویا مرګست و خونست و تباهی
چرا دست زمان،برما جفا کرد؟ زخویش و خانمان، ما را جدا کرد
هوا، بارانی و فصل خزان است در آنسو، قبر های بی نشان است
به عشق میهن خود جان سپردند زجان خوشتر چه باشد، آن سبردند
وطن ګفتند.، جان دادند و رفتند زقید برده ګی مردانه رستند
مبارک باد مادر، رفته ګانت به عشق پاک تو، قربانیان ات
کنون آن دوره رفت و طرح نوشد وطن بازهم فروش ویا ګِرو شد
کلاغان هر طرف، پرواز کردند بنای چور و تاراج، ساز کردند
همه تکنوکرات چور و تاراج ز ابلیس هم ستانند هر زمان باج
هیرویین کار وبار وپیشه شان همین در سر بود، اندیشه ً شان
وطندوستی، وطنخواهی شعار است ویا ترویج چرس و یا قمار است
به زیر خط فقر افتاده افغان همه محتاج وسرګردان یک نان
نمی بینی که مردم، درچه حال است اګر خاموش بنشینی، وبال است
چنین حالت، درونم را فسرده غم مردم، ګلونم را فشرده
امید و آرزو، برباد رفته قفس قفل است، کلید از یاد رفته
( اکتوبر ۲۰۱۳ ـ ناروی )