الحاج همراز کابلی
به مناسبت سی و چهارمین سالروز عرس صوفی وارسته غلام نبی عشقری
عشقری: انارآسا دل مارا فشردند
صوفی همه ، در سال 1271 هجری خورشیدی درچهلتن پغمان دیده به جهان گشود پدرش عبدالرحیم یکی از پیشکسوتان کابل و اولادۀ دادا شیر مردیکه کاروان تجارتی اش سراسر افغانستان ، سمرقند و بخارارا در انحصار خود داشت بود مگر!.
ذال دنیا را چه خوش گفت عشقری
یک طلاق و دو طلاق و سه طلاق
حضرت صوفی ما ازتعلقات دنیا بریده باکاکه های کابل سر جنباند تا کاکۀ کاکه ها شد .
وی گرداننده گان افغانستان را همواره مورد سوال قرار میداد با مهارت ادبی به کار گیری واژه ها نیش و نوش درتنویر ذهنیت های هموطنانش روز گار می گذشتاند قوانین علم وعمل راستینش میدانست که کشور باستانی ما آریانا، خراسان ، افغانستان سرشار از نعمات الهی است متاسفانه زمامداران پار و حال برای ملت مظلوم و آرام جز غربت ارمغان دیگری ندادند پذیرای آن هم نبودند که تۀ خاک این سرزمین لعل لاله گون را بکاوند و درخشش الماس های را بنگرند که ضیایش پرتو افشان تحت السرا است هرچه کردند برای خود کردند!؟
امروز به همه ثابت شد که سرمایۀ زیرزمین ما بیشتر ازآن است که عطس و گمان میرفت درآن وقت هم حضرت صوفی پاکنهاد فریاد می کشید.
به هرسو معدن مارا تیر کردند
به خورد و برد خود را سیر کردند
ندانم لاجورد ما کجا رفت
طلای سرخ و زرد ما کجا ر فت
نمودند هریکی برخود تلاشی
نداد ند بهر ما یک چمچه آشی
انار آسا دل ما را فشردند
سر مویی غم ما را نخوردند
بهرجا کارگر معزول کردند
سرا سر کار نا معقول کردند
صوفی ما آشنا را می ستود برای بیگا نگان حدود و مرزی قایل میشد اما افراط درمهمان نوازی را می فشرد.
شهرپربیگانه شد یک آشنا رویی نماند
لاله روی سر و قدی عنبرین مویی نماند
باکدامین سوگشایم دیدۀ امید را
سنبل وگل زین چمن برباد شد بویی نماند
عاشقان را کوچه گردی ها نمیزیبد دگر
نقش پای ما هرو یی برسرکوئی نماند
نازبوی خط بدور عارضت تاسر کشید
سبزه هم بارنگ و رونق برلب جویی نماند
شعرنو را تا شنیدم از زبان ابلهی
درجهان گفتم سخن سنج و سخنگویی نماند
فرصت برجانب بستگان گذرکردم که حیف
سیب و ناک وپسته و انجیر و آلویی نماند
مردی از مردان مخواه و عصمت از زنها مجو
محو شد شرم وحیا درشهر بانویی نماند
روبروی یار میگفت این سخن را عشقری
فرق درحسن تو و خورشید یکمویی نماند.
صوفی ما بی حیا را شرمسارمی خواند داد از نیرنگ بازان زمانه ها داشت .
شرم و حیا بدیدۀ خورد وکلان نماند
نورو نمک به چهرۀ پیرو جوان نماند
رفت و روی که داشت عزیزان سقوط کرد
قشخانه ها خراب شد مهمان نماند
ای عشقری خموش زاصل ونسب مپرس
مردان با شرافت یک خاندان نما ند
صوفی ما تمیز پرست بود ادب را سرمایۀ رسیدن به آفاقها میخواند و بر بی تمیزان می تاخت.
بی تمیزی رفته رفته زور شد
شوربا شیرین و حلو ا شور شد
یک قلم عشرت زعالم محو گشت
روز عید ما شب عا شور شد
صوفی صاف طینت ما با صفای وجدان مخاطبش همگانی بود.
گم کرده یهودی روش حضرت موسا
بگذشت نصارا زره و رسم مسیحا
داودی اگر جوئی ندارد درک اصلا
هندو نکند پیروی هرگز به برهما
برمومن و کافر نگری منقلبین است
همان طوریکه حضرت ابوالمعانی مرزا محمد عبدالقادر بیدل در سروده های غامض پردازی سرآهنگ زمانش بود حضرت صوفی وارسته عشقری نیز در ساده نویسی دست بالا شد.
یارمن دل آزار است پشت گپ چه میگردی
ظالم و ستمگار است پشت گپ چه میگردی
حضرت صوفی با دست گیری نبض زمان نیز خامه هایش را همگون میساخت کلمات را چنان موزون می با فت که هر شنونده و خواننده های شیفته اش ازآن بهره می برد و کیف میکردند.
حضرت صوفی عشقری جناب مو لانا صاحب بلخ را ترجمان مصطفا ص میخواند.
گرکتاب مثنوی را خوانده باشی جان من
حضرت مولای بلخی ترجمان مصطفاست
قرار روایت های متعدد جناب صوفی صاحب زیست عامری داشت عشق چنان در قلبش جولان زدکه چون عامری دنبال لیلا گرفت وصحرا نشین شد.
در حق فرو رفت زیبائی نقشی بردل بست به نقا شش دلباخت و مجنون شد.
درسنین هجده سالگی آتش سراپا گیرش کرد برای خموشی نار سوزان عشق فریاد برآورد که آرزویش را بخاک سپرده است.
عمری خیال بستم یارآشنائیت را
آخر به خاک بردم داغ جدائیت را .
ازآن به بعد هرچه سرود غمین بود شکست دل زمینه بخش طراوت قلبش شد ازآبشاران محبت ووفا چمنستان امیدش را آبیاری کرد.
وی ما نند حضرت بیدل رح درهر بسا طی که بود حق می گفت در می سفت کاررا زیبندۀ کاردان میخواند.
چنانچه حضرت بیدل رح درباب دولتمردان نظر میداد.
به دولت چون رسد نادان نه بیند روی آسایش
نشاط جامۀ نو طفل را بی خام میسازد
زمانه کج روشان را به بر کشد بیدل
هرآنکه راست بود خارچشم افلاک است
عاجز کشیست شیوۀ ابنای روز گار
بیدل به چشم خیره نگاهان زبون مباش
حضرت صوفی 87 بهار با فنا زیست در ماۀ سرطان 1358 به بقا تاخت درشهدای صالحین آشیان ساخت با ارمغان هفتاد هزار بیت دلها را تسخیر کرد بقای ابد و زیارتگاۀ عام و خاص شد.
حضرت صوفی صاحب عشقری رح شیدا یان و عشاق فراوان داشت.
شیدا چون بلبلم به گلستان عشقری
افتاده ام چون خار به دامان عشقری
مجنون صفت غلام وی ام درمقام عشق
ازمن بده پیا می به یاران عشقری
دارم خبر از سینۀ صد پاره اش ازآن
زیرا نشته بودم سر خوان عشقری
همراز بوده است گلستان خاطرم
شاداب از نسیم بهاران عشقری
برای همه خفته به خاکان از ذو الجلال والاکرم بهشت برین می طلبم.
یا الهی ما نداریم جز ترا
گیر ا فتادیم در چنگ بلا
ظالمان دارند قصد جان ما
منزل جغد ساختند آشیان ما
یا الهی حرمت اهل قبور
قلب مارا ساز مقنع هم صبور
ظلمت دل را ببخشائی ضیا
ساز منور با نور ایمان ما را
ساخت همراز این چنین ختم کلام
در گذر از گنۀ ما یا ن تمام
درفرجام بجاست که ازخدمات جناب د گروال صاحب عبدالحکیم و حاجی صاحب صیقل که در برگزاری عرس صوفی وارسته خدمات قابل قدر را انجام داده اند به نیکی یادهانی نمایم .
خداوندم اجر دارین نصیب شان گرداند . الحاج همراز کابلی .