تهیه وترتیب از:
عبدالشکور حکم
سلطان علاءالدین غوری *
سلطانی که پایتخت کشوررابه آتش کشید ومردمش رابخاک وخون نشانید
پیوست به گذشـته:
صاحب طبقات آورده: که دراین هفت شبانه روز ازکسرت دود چنان هوا مظلم گردید که شب رامانستی وشب ازشعله های آتش که درشهر غزنین میسوخت هوا چنان مینمود که بروزمانستی . ودراین هفت شبانه روزدست کشاد وغارت وکشتن ومکاره بود، هرکه ازمردان یافتند بکشتند وعوارت واطفال را اسیر کردند ، چون کارزنده ها انجام یافت پس برمردگان پرداخت وفرمان داد: تا کل سلاطین محمودی رااز خاک برآوردندوبسوخت ، مگر سلطان محمود مسعود وسلطان ابراهیم را، آنگاه برقصور سوختۀ پایتخت یک هفته به عشرت پرداخت ، بیت:
مصیبتی نشودزین زیاده تر که کسی بدست خویش زنددرمتاع خویش شرار
وبفرمودتاتربت سلطان سیف الدین سوری وروضۀ ملک الجبال طلب کرده بودند وهردوراصندوق ساخت وبه جهت تمام لشکر اتعداد عزامهیا گردانید، چون هفت روز گذشت شب هشتم شدشهرتمام خراب گشت وسوخته شد ولقب جهان سوزیافت، وشب هنگام چندین بیت درمدح خود گفت: ومطربان را فرمود تا درپیش وی درچنگ وچغانه برزدند، وآن نظم اینست :
جهان داندکه من شاهی جهانم چراغ دودۀ عـباسیانـم
علاءالدین حسین بن حسینـم که باقی بادملک جاودانـم
چوبرگلگون دولت برنشینم یکی باشدزمین وآسمانـم
امل مصرع زن گردسپاهم اجل بازی گرنوک سنانـم
همه عالم بگیرم چون سکندر بهر کشورشـۀ دیگرنشانم
برآن بودم که ازلمقان بغزنین به شمشیرجوی خون برانم
ولیکن گنده پیرانندوطفلان شفاعت میکند بخت جوانم
ببخشیدم بدیشان جان ایشان که بادا جان شان پیوندجانم
آورده اند : علاءالدین هنگام مطالعۀ اشعار فردوسی چون بدین بیت برخورد
چوکودک لب ازشیر مادربشست به گهوارۀ محمود گوید نخست
وبفرمود که بقیۀ اهل غزنین رابخشیدم، وازمجلس برخواست وبحمام رفت وروزهشتم بامداد باتمامت حشم غوروملوک برسر روضۀ برادران خود آمد، جامعۀ عزا پوشیده باجمله لشکر هفت شبانه روزدیگر برسرآن روضه ها تعزیت داشت .ختم قرآن کرد وصدقات داد، وصندوقها ء برادران درمهد ها نهاد ، ازغزنین رخت بربست وبه بلاد داور وبست کوچ کرد.
وچون به شهر بست رسید قصور وعمارات محمودی را که در آفاق مثل آنبود تمام خراب کرد وکل ولایت که محمودیان مضاف بود ، جمله راخراب وویران گردانید، وبغوربازآمدومراقد برادران درجوار اسلاف خود دفن کرد وازغزنین اسیران سادات را بقصاص پیرش سیدمجدالدین موسوی که وزیرسلطان سوری بود، واورا با سلطان سوری دریک طاق غزنین آویخته بودند ، بخدمت سلطان آوردند،وجوالها از خاک غزنین پر کردندوبرگردن ایشان آویخمندوباخودبحضرت فیروز کوه آوردند، وچون به فیروز کوه رسید آن سادات را گردن زدندوخون ایشان به آن خاک غزنین که آورده بودند برآمیخته واز آن خاک به کوهای فیروز کوه برجها ساخت چنانچه تابدین عهدآن بروج باقی بود،چون این چنین انتقامی بکرد وبحضرت فیروزکوه بازآمد (5) وخواست تابه عشرت ونشاط مشغول گردد ومطربان وندیمان را جمع کرد ، وروی بنشاط آورد. واین قطعه بگفت ومطربان را بفرمود تا در عمل میز امیر آوردند وبگفتند نظم اینست:
آنم که است فخرزعدلم زمانه را آنم که هست جود ربذلم خزانه را
انگشت دست خویش بدندان کندعدو چون برزه کمان نهم آنگشتوانه را
چون جست خانه خانه کیستم میان صف دشمن زکوی بازندانست خانه را
بهرامشه بکینه ومن چون کمان کشید کـندم به نـیزه ازکمراوکنانه را
پشتی خصم گرچه همه رای ورانه بود کردم بگرزخورد سررای ورانه را
کین توخـتـن بتیغ درآمیخـتـم کـنون شاهان روزگار وملوک زمانه را
ای مطرب بدیع چوفارغ شدی زچنگ برگوی قول را، وبزن این ترانه را
دولت چوبر کشید نشاید فرو گذاشت قول مغنی ومی صاف مغانه را
بدنخواهد بوداگرفشرده سخنی ازبدبختی های مردم غزنین رااز قلم فخر مدبر(آداب الحرب وشجاعه )تالیف اوست گفته آید :
چنین گویند کهدرآن وقتیکه ملک علاءالدین حسین غزنین بگرفت وبهرام شاه بسوی هندستان رفت وجمله اعیان وارکان دولت را باخود ببرد، علاءالدین غوری از نهب وغارت ومصادره وخواستهای بیرون از حد وطاقت .خراب کردن آنجه بتوانست بکرد وشست اندهزار مسلمانان پاکدین را با انواع عذاب ازلت وزخم وانواع شکنجه بکشت وآنچه داشتند بتمام ازمردمان بستد، چنانچه جمله مردم غزنین درویش گشتندوزرۀ ازخدای نترسید، که بقیامت جواب بایددادوهرظلم که ازدر امکان درآیدکرد، چنانکه جمله مردمان دیباپوش، نمد پوش وژنده پوش شدند، وخود به غور بازگشت ویکی از سپهسالاران خودرا که امیر خواندی که بسی ظالم وخدای ناترس بود در غزنین حاکم بساخت باپنج هزار سوار وگفت که چنان خواهم که تمامت شهر غزنین را که باقی است ویران کنی، چنانکه اگرکسی روزی بگذرد وبگوید که اینجا وقتی آبدانی بود.
فشرده اینکه امیر مذکور درصددویرانی بقیه شهر برآمد ، اما مرگ امانش نداد، وبقیه سپاهیانش رهسپار غورشدند ومردم آسوده شدند.
همچنان روایت دیگراز صاحب فخرمدبر مؤلف کتاب آداب الحرب وشجاعه آورده میشود، مؤلف کتاب آورده : وقتی درملتان پیری رادیدم که اورا خواجه علی کژناآبادی گفتندی ودرپس گردن زخمی داشت که چهار انگشت درون رفتی ،کاتب از حال آن زخم پرسید، گفت درآنوقت که به تکناباد به آب گرم میان سلطان حلیم خسروشاه رحمته الله وملک علاءالدین غوری مصاف بود، لشکرغزنین را شکستی افتاد، طایفۀ از سران ومقدمان لشکر بدست اوافتادندمن هم درآن میان بودم وعلاءالدین قوری مفرمود تا جوق جوق درپیش اوگردن میزدند ، این پیر را هم در آمیان شمشیربرگردن زدندچنانکه تمام استخوان مهرۀ گردن بریده شد مگر دررگ جان وحلق وقدری پیوست که بآن سخت بود از پیش نیمۀ بردیده نشدومن همدر میان کشتگان بیهوش بیفتادم وخون ازتابش آفتاب وبادخشک شدوبیشتر نرفت روز همچنان افتاده بودم بیهوش تاثلث ازشب ، چون صبح نزدیک آمد که بدمد ،وباد صبح برمن رسید بهوش بازآمدم وچشم باز کردم سرخودرا دیدم که درپیش سینه افتاده وحیلتی کردم بهردودست سر را برگرفتم وبسوی بالا جانب گردن بردن تمامت خون خشک شده بود بهردودست هردوگوش راگرفتم وهمچنان آهسته آهسته بدهی که نزدیک آن جای بود برفتم جون مولد ومنشای من در شهر تکنابادبود همه کس مرا میشناختند وبه درخانۀ عزیز خود درآن دیه رفتم وبنشستم تا وقت نمازبامدادتا « خوط» بنماز بیرون بدان آمدمرابدان حال بدید بترسید وچون نیکوتردرمن نگریست مرا بشناخت کسان خودرا ه خانه بردند وجراحی جلد را بخواند وگفت اگرتوجراحت این مردرا علاج کنی تانیکو شود وبزیدده هزار درهم ترا بدهم ،درحال جراح بگفت تاآب گرم کردند وجراحت را نیک پاکیزه بشست وهمواره بریک دیگر نهاد وچوبی ازبادام در قیاس پشت مازه بتراشیدودر میان هردومهره گردن نهاد وپوست را بدوخت وقدری دارو برآن طلا کرد وکرباس پاکیزه برآن بست ومرا بنشاند وبالشتی پس پشت من نهاد وقدری گوشت آبۀ گرم بیاوردندوبکفچه دردهان میزیختند تاآهسته آهسته فرود میرفت درروزی پنح شش بار هم برین جمله تیمار میداشتندوجراح هرروز یکبارودوبار دارومینهاد وازنصیحت وشتفقت هیچ دریغ نمیداشت تابعد از سه روز ایزمتعال زبان مرا گویا گردانیدودرمدت بیست روزجمله جراحت فراهم آمدوتمام بپیوست وبیست روز دیگر همچنان بخوردنی مرا میردند تا قوت گرفتم وآب بریختم ونیکوشدم .
جامه بپوشیدم وبخانه رفتم، تعزیت من بداشه بودند، صدقه بداده وازمن مایوس گشته بودند چون لشکر علاءالدین به غوربازرفته بودند یوولایت ازایشان خالی شده بود سخت بسیار شادی کردند ، وازجمله اقرباودوستان صدقه هادادند وباز من درمیان کاردرامدم وخدای تعالی فرزندانی دادوچون دراین وقت غزان غزنین را بگرفتندوبه تکنابادرفتند وهر کس را میطلبیدند ومصادره وشکنجه میکردند.
چون من یکبارازلشکربیگانه این محنت وبلا دیده بودم ازراه قزدار ( نام شهری درجنوبی سیستان)زمستنگ( 5) بگریختم واینجا به ملتان آمدم وازتاریخ آن واقعه تاامروز قریب پانزده سالت.
ایزدمتعال چون اورا اجل ننهاده بود ازچنان زخمی برست ومدتی بزیست وچون اجلش فرارسید، روزی نشسته بود عطسۀ زد آوازی ازگردن آمد ومهره ها ی که جراح نهاده بود پوسیده شده وبشکست وبرجای غلطید وجان بحق تسلیم کرد.
کوتاه سخن اینکه چون علاءالدین حسین برتخت فیروز کوه بنشست هردو برادرزادۀ خودراکه غیاث الدین محمدسام ومعزالدین محمدسام را که پسران سلطان شهاب الدین سام بودند بقلعۀ وجیرستان محبوس فرمود ووظیفۀ ایشان معین کرد.
آنگاه درصددمخاصمه باسلطان سنجر سلجوقی طریق استبداد آغاز نهاد، ومکاوحت پیش گرفت ، آنچه معهودملوک غوربود ازجنس سلاح وتحف که هرسال بخدمت درگاه سنجری آمدی بازگرفتی وگفتی که: شما ترکید وما تاجیک، تاجکان را نشاید که برترکان باج پردازند شعر:
کنون رزم سنجرومیدانم آرزوست
شمشیروخنجروگرزوکمانم آرزوست
تاشعـلۀ اقـبال کـی مـرا بـالاگـیرد
فـتح وظفرمـیانۀ مـیدانـم آرزوست
پس کاربدانجارسید که سلطان سنجر لشکرخراسان را جمع کرد وعزیمت بلاد غور مصمم گردانید، وسلطان علاءالدین حسین غوری نیز لشکر غوررا جمع کردوپیش سنجر بازرفت، تا حدود قصبۀ « ناب » میان فیروزکوه وهرات ، سلطان علاءالدین پیشمینیکه ازمصاف بیکروز فرمودتا زمینیکه پس پشت لشکر غور بود تمام زیر آب کرد ومنادی بکرد، پشت زمینها پرآب شده است، هرکه باز پس خواهد گریخت درگل خواهدماند، بنا بر تذکرکتاب الحرب وشجاعه علاءالدین به نفس خویش کارزار کردی ، برانک برانک این جنگ بصورت دوگونه بود، یکی جوق جوق ترکی وار ،ودیگر تاجیک واربامیمنه ومیسره وقلب وجناح وساقه برسم پادشاهان عجم ، چون مصاف شد، وهردولشکرمقابل شدند، بردست راست لشکرغوربقدرشش هزار سوارغزوترکان وخلج بودتمام بگشتند و به سلطان سنجرپیوستند وخدمت کردندوعزیمت برلشکرغور افتاد، وازجمله امراومبارزان ومعارک لشکر غوریان درآنزمینها ی خراب وپرنی بماندند، بعضی شهادت یافتند وبعضی اسیرگشتند، وسلطان علاءالدین گرفتارشد، ازجانب سلطان سنجر فرمان شدتااوراقیدکنند وتخته بندآهن آوردند، تابرپای اونهند، فرمودکه بخدمت سلطان عرضۀ بایدداشت، که بامن آن کن ، که من باتواندیشیده بودم ، وتخته بندزرمهیا گردانیده بودم ، تامقداروحرمت سلطنت توموفورماند، چون عرضه افتاد، آن تخته بندرا طلب کرد، چون حاصل شد همان تخته بندبرپای او نهادند.
چون مدتی دراسارت گذشت، روزی ملک الدین صاحب دیوان سنجر، علاءالدین را بحالت زاردیدوپریشان حال بدید، گفت: ای علاءالدین درچه حالی ؟ علاءالدین فی البدیهه این بیت گفت: زاحوالم چه میپرسی چومیدانم که میدانی که ناگفته میدانی وننوشته میخوانی
ویرارحمت به وی آمد وسفارش وی نزد سلطان سنجر بکرد، سلطان ویرا بخواست چون سربرهنه ولباس ژولیده علاءالدین بدید وبروی رحمت آورد وگفت: ای علاءالدین سری بدون کلا ، علاءالدین جواب دادکه آن روزکه این سر، سرمن بود دویست هزارسرخدمت این سرمیکرد،امروزچون این سرازآن تست چنین ذلیل وخوارمیداری ، وچندی بعد سلطان ازسرتقصیروی گذشت ووی راندیم بزم خودفرمود، روزی طبقهای زروگوهر، پیش مسند نهاده بود، سلطان سنجر یک طبق زربه علاءالدین ارزانی فرمود، علاءالدین زمین ارادت بوسید واین ربایی بگفت :
بگرفت ونکشت شه مرادرصف کین هرچـنـدبـدم کشـتـن ازروی یـقـیـن
بـخـشـیـدمـرایـک طـبـق زرثـمـیـن بخشایش وبخشش چنان است وچنین
سلطان سنجر هیچ مجلس عشرت بی حضوراونبودی ، تاروزی دربزم نظرعلاءالدین برکف پای مبارک سنجر افتاد، اورابرکف پای خال بزرگ بودواوبرتخت نشسته بود، وپای مبارک را ازتخت فروآویخته بود، علاءالدین که شخصی چرب زبان ومطملق بودبرخواست والتماس نمود، تا بشرف تقبیل ان خال مشرف گردد، واین دوبیت حسب الحال گفت:
ای خاک درسـرای توافـسرمن وی حلقۀ بندگی توزیورمن
چون خال کف پای ترا بوسه زنم اقـبال بـوسـه زند بـرسـرمن
سلطان سنجر التماس اورا اجابت کرد، علاءالدین چون بوسه برآنخال زد، سلطان سنجرروی موی علاءالدین باانگشت پای برزمین بگرفت، علاءالدین خواست تاسراززمین بردارد، مویش کنده شد، حاضران بخندیدند، علاءالدین طیره شد، وگونش متغیر گشت، سلطان سنجرچون آن خجالت اومشاهده فرمود، ازکرم پادشاهانه گفت: علاءالدین! ازاین مزاح بشکستی ! کفارت مزاح ملک غورت مبارک باد، باشدکه چندی بعدبطرف تخت خودمراجعت خواهی کرد، توبرادرمنی، دراین وقت حادثۀ خروج غزان افتاده است، جمله جزاین ورمه های گوسپندان وگله های اسپان واشتران خاص همه باید با خودببر، اگرنصرت یاریگرآید، وفسادآن طایفه دفع شود، بنزدیک ما بفرست والا بتوبماند بهترازآنکه دردست کافر نعمتان افتد.
سلطان علاءالدین به غور باز رفت وبدولت سنجر برتخت خودبازرسیدوتا سلطان در قید حیات بودمطاوعت سلطان سنجر میکرد،درمجمل فصیحی آمده است که سلطان سنجر را با علاءالدین بسیار طبع خوش بودواورخصت معودت میطلبید به آخردررخصت طلبیدن الحاح نمود، سلطان اورا رخصت فرمود، انوری شاعردردربار سلطان سنجررا باعلاءالدین رویۀ نیکونبود، لذااوراهجوگفت:
چون بندگی شهت نمی آیدخوش باملک چوآب ودولت چون آتش
برخیزوبسیج آن جهان کن خوش خوش آنجاعلف وگلخن ودوزخ میکش
سلطان علاءالدین از این معنی بغایت منفعل شد، وفخرالدین خالد را که ملازم وی ودوست انوری بود گفت که ازپیش من بنویس که انوری بغزنی آید، فخرالدین خالد اززبان سلطان بدونامه نبشت که بیاید، ودرمکتوب نبشت که :
( ای آنکه درهنربهمه جارسیده ای نیک وبد زمانۀ غداردیده ای )
( اصلت زقاینست ونشستت بکوشکک وان نیم بیت دیگر دانم شنیده ای )
انوری معلوم کرد که مصلحت رفتن اونیست، لذا گفت:
گرچه پیغام روح پرورتو همه تسکین اضطراب منست
نیست مرتورازبان جواب جامه وجای من جواب منست
خدمت پادشه که باقی باد نه ببازوی خاک آب منست
گرچه این لفظ ازمن است خطا چکنم این خطا صواب منست
سکان علاءالدین از ملاقات او مایوس شدوعقدهبردلش ماند که ماند؟
اما سلطان سنجر چندی بعد بکارزارغزان شد، وازایشان شکست یافت، فرید دبیر درصورت این واقعه آورده :
شاها زسنان جهانی شدراست تیغ توچهل سال زعداکین خواست
گرچشم بدی رسید آنهم زقضاست آنکس که بیک حال بماندست خداست
در آخرین نبرد سنجر باوجودیکه سپاهش چندبرابر غزان بودند، چنان شکست خوردکه سپاه او بکلی تارومار شدندوخودسنجر نیز به اتفاق زوجه اش اسیرغزان گردیدند، چنانکه شاعردربارش آورده:
خواست تا ازمصاف کردن غوز مرکب خویش را عنان تابد
نـتوانسـت چون قـضاآن آمـد چـون نمایـداجـل قـضا آیـد
اماسلطان علاءالدین چون باآن خزائین ومواشی وثروت ویاران ولشکریان داوطلب بغور آمد اما بکمک سلطان سنجر رغبت نکرد ومتوجه شد که دوتن از برادرزادگانش هر یک غیاث الدین ومعزالدین قصد جانشینی اورا داشتند، لذا دستوردادندتاهردورابزندان انداخت، پس سپس برولایت کشی برفت وجمله کوشکهای ایشانرا که زیاده ازهزارموضع بود ، همه راخراب کرد، بعدازانتقام متمردان ولایت کشی ودیگر جبال بحضرت فیروزکوه آمد، وبتخت نشست ، چندی بعد بالشکر گران بامیان ، زمینداور وتخارستان بست، ساخربگرفت آنگاه متوجه غرجستان گشته وبر« تولک » مستولی شد، چنانچه عمرسراج این بیت بگفت:
براسپ نشستۀ ورلک فولک مقصودتوتولک است اینک تولک
وازآنجا روی جانب ابراهیم شاه بن اردوشیرآوردوباوی صلح کرد ودختر او ( حورملک ) رابحبالۀ نکاح درآورد، بعدآ برودبارمرغاب وقلاع سبکجی وجرم ، داوروبست مسلط شدحتی ولایت شرقی خراسان راهم الحاق نتوانست وبه آخرعمر ؤرسل ملاحده اموت بنزدیک سلطان علاءالدین آمدند، سلطان ایشان را اعزاز کرد وبهرجامواضع غوردرسردعوت کردندوملاحدۀ الموت طمع بضط وانقیاد اهل غور دربستند، این معنی غباربدنامی شد ، برذیل دولت او ودرآخرالعمر این سلطان شاعروآتشین مزاج ، بمرض لااعلاج وصعب دچارگردید، اطباء درعلاج وی سیع بلیغ کردند ، بهبود حاصل نشد، بیت: طبیب ارچه داندمداوانمود چومدت نماندمداواچه سود
زهردانشی دفتری خوانده ام چومرگ آمد آنجا فرومانده ام
تا اینکه سلطان علاءالدین بروز14 محرم 556 هجری از تـخـت به تـختـه رسید وچهره درنقاب خاک کشید ودرمرگ این سلطان اگرکسی گریسته قرمطیان بودند وبس ،زیرا سلطان نقشۀ مذهبی نداشت ، مدت سلطنت سلطان علاءالدین حسین غوری جهانسوربروایت روضته الصفا شش سال بود ، واما ازسیاق کلام ظبقات ناصری خلاف این معنی مستفاد میشود والعلم عندالله تعالی (6)
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
1) سخن اندرشرح دردهای خراسانیان تالیف پروفیسورسیدسلطان شاه ( همام)
2) ضحاک تازی ( تاجیک ) بنابرداستان شاهنامه پنجمین پادشاه پیشدادی که بیوراسپ نیزگفته اند( صاحب ده هزاراسپ )
3) درتاریخ آمده است که غزنین مرکز خراسان جمعآ دارای دوازده هزار آبادی بود، نظیرچندین قصور، مساجد، مدارس، کتاب خانه، حمام هاوباغات ورهایشگاه ها بود، تاریخ مبارکشاهی ازکتاب عجائیب العالم بیان میداردکه درعصرسلطان محمودغزنوی هرروزدوازده هزار گنجشک صیادان به شهر می آوردندوشامگاهان همه فروخته میشده بود، همچنان درغزه ششهزارطباخ ششهزار کیانکش، هرطباخی وعلافیرا ده گان ده گان خروار غله هرروز مصرف بودی؟
4) این ابیات درمنابع مختلف بشکل مختلف آمده، حتیدریک جنگ خطی این مصرع بدین صورت دیده شده :
به تیغ تیز گیرم ملک محمود بهرشهری حکمرانی نشانم
5) فیروز کوه : هرگاه کوه غرمیبود ، بایدمؤرخین مینوشتند ( فیروزغر) ویا کوهزور رامینوشتند (غرزور) غوربندرا (غربند) مینوشتند؟ درحالیکه درغوراکثرنامهای محلات فارسی بوده ونامهای ترکی هم وجوددارد.
نسب ازخوجۀ زورم بودحورالنساء نامم تخلص گشت مستوره به ملک غورماوایم
بهرجاتوپرتونوری زانوارخداباشد یکی مسجدودیگری میخانه میرقصد
6) سیدمحمدکاظم امام درتوضیح برکتاب روضات الجنات ص111 مینویسد" افغانستان نام یک ناحیۀ کوهستانی است ازآستان مکران جزایالالت سند که ازقدیم ازمنه درکتب تواریخ وجغرافیا به همین نام مذکور وموصوف ومشهور میباشد، مرکز آن( مستنگ )ودراین عصرآنجارا پشتونستان نامندوازتوابع ایالت سند وازاجزای کشورنوبنیاد پاکستان است ، به عین صورت صاحب تاریخ نامۀ هرات نیزتذکراتی دارد.
منابع وماخذ :
طبقات ناصری ، تالیف قاضی مناج السراج جوزجانی، افغانستان درمسیرتاریخ تالیف میرغلاممحمد غبار، آداب الحرب والشجاعه تالیف حبیب اله فخرمدبر، تذکرۀ الشعرا تالیف دولت شاه سمرقندی ، دیوان عنصری ، تاریخ ایران تالیف حبیب اله شاملویی، طبقات سلاطین اسلام تالیف استانلی لین پول، سلجوقی نامه ، تاریخ آلسلجوق، حبیب السیرجز چهارم ، مجمل فصیحی جلد دوم ، تاریخ ادبیات افقانستان تالیف پنج استاد قسمت دوم تالیف علی محمد( زهما ) سخن اندرشرح دردهای خراسانیان تالیف سید سلطان شاه همام .
+++++++++++++++++++++++++++++++
سرزمین غورناحیۀ وسیع کوهستانی کشورما بین هرات، فراه، غزنی وبلخ موفیعت داشته وازقدیم العیام چه دردوره های قبل ازاسلام وچه دردوره های اسلامی دراین منطقه امرای مستقل تاجیک تبارحکومت وفرمانروائی داشتند، که آنهارا ملوک غورویا غرجستان مینامیدند
( اصطخری گوید، زبان مردم غورزبان اهل خراسان است وخراسانیان بزبان فارسی دری حرف میزدند،مقدسی دراثرش واضعآ میگوید، زبان مردم بست ،هرات،بامیان،غرجستان، تخارو بلخ فارسی است، مؤرخین اظهارنموده اندکه پس ازآمدن اعراب درخراسان غرجستان بنام غوریادشده زیرااعراب بدین نام آشنائی داشته ومکانهای بدین نام درکشورشان داشتند، بطور مثال درمنطقۀ شام موضع است که اعراب آنرا غورنامند،بنابراظهاریکی دونفرناآگاه که گویا کلمۀ غورهمانا کلمۀ غر پشتواست باید گفت که کلمۀ غوربطورقطعی کلمۀ پشتونبوده بلکه کلمۀ عربی میباشد بمعنی نشیبی وکلمۀ غوردرقرآن کریم آمده بطورمثال درسورۀ های العلم والکهف هم به معنی فرود آمده است(1) کارومستشرق انگلیسی دراثرش بنام (پتانز) نوشته که باشندگان غورپشتون نبوده بلکه ازطایفۀ تاجکها اند، مؤرخین سلسلۀ نسب این خاندان رادرقبل از اسلام به ضحاک تازی رسانند(2) واماجداعلای خاندان غوری درعصراسلامی ملک شنسب بن ملک حزنک بوده، بروایت منهاج السراج وبحوالۀ کتاب نسبنامۀ فخرالدین مبارکشاه معاصرحضرت علی (ک) بودوبرزمان آنحضرت ایمان آوردوازوی ازوی عهدولوایی بستندوهرکه ازاین خاندان بتخت نشستی آنعهدولوایی حضرت علی بدودادندی، واین اولین حکمدار خراسان زمین است که دردورۀ اسلامی ازویخبرداریم، فخرالدین مبارکشاه که نسبت نامۀ خاندان غوری را به نظم کشیده، نیز از عشق وعلاقۀ غوریان به خاندان حضرت پیغمبر ص سخن رانده گوید :
به اسلام درهیچ منبر نماند که بروی خطیبی همی خطبه خواند
که برآل یاسـین بلغط قبـیح نـکردندلـعـنت به وجـهی صریـح
امیرپولاد یکی از فرزندان ملک شنسب بود که حشم غوررا بمدد ابومسلم خراسانی برد، امرای غوردرعهد خکومات طاهری ، یشی، سامانی، وغزنی مستقل بودند، خصوصیت میان غوریان تاجیک تباروغزنویان ترکتبار ،سابقۀ طولانی دارد از عصر الپتگین وبعدآ سبکتگین شروع گردید، اما این دوکاری ازپیش نبردند، تااینکه سلطان محمود غزنوی برخراسان مستولی شد وغوربگرفت ومحمدسوری رامطیع کردی، درموردعنصری آورده:
کنون عجب ترازآن فتح غرجستان که شدبدولت اومرسپاه اورارام
سپاه خسرومشرق بفـر دولت او چنان گرفتندآن حصن راچوبازحمام
واما محمدسوری گاهی اطاعت آنکردی وزمانی تمرد ورزیدی اما پس ازوی پسرش ابوعلی مطیع سلطان بودی تااینکه مسعود باغوریان باب مذاکره گشود ومسعود بخاطر باور مردم ازپیامش نماینده وسخنگوی خودرا همراه بادوسردارغوری به محل فرستادوغوریها مطیع ومنقاد سلطان شدند، تا عباس غوری که تمرد کردی وباسلطان ابراهیم غزنوی درآویختی اما شکست خوردی واسیرگشتی وبنابر امر سلطان بزندان مخوف غزنی دربند افتادی ، وسلطان ابراهیم غزنوی ، غوربفرزندش محمدبن عباس که مطیع دولت غزنه بودسپردی، پس ازمحمد فرزندش قطب الدین بن حسن بن عباس غوری که پادشاه مدبر جوان ترین سلاطین غوراست رسیدکه فتوعات چندی کردوآنگاه پسرش ملک عزالدین محمد حسین برتخت غور تمکین کردوممالک غوربفرزندانش تقسیم کردکه از جمله قطب الدین محمد ملقب به ملک الجبال که ولایت ( ورشاد) قلمرو او بود ، وی از برادران خود علاالدین حسین وسیف الدین محمدبرنجید وبدربار بهرام شاه غزنوی پناهنده شد بهرام شاه ، دراوایل کار اورا اکرام کرد ومهمان بزرگ خود خواند ،ولی کمی بعد بنابر سعایت اطرافیان وبدخواهان، به بهرام شاه تلقین کرده بودند که قطب الدین محمد ملک الجبال برای تجسس وجاسوسی وسنجش نیروهای غزنوی پناهنده شد، بهرامشاه فریب بدخواهان راخورده دستور دادتاملک الجبال رازهردادند، چون میان این دوخاندان سوابق دشمنی بوداین حادثه دشمنی این دوخاندان را شدت بخشید، بطوریکه بهاوالدین بالشکریان عزیمت انتقام اهل غزنین مصمم گردانید ، چون بخط گیلان برسید، از غایت فکرغم برادر وقوت حمیت مردی مرض غالبش گشت وهمان جا برحمت حق پیوست ، چون خبر حادثۀ برادران به سیف الدین محمد رسید وی از ممالک غور لشکر بسیار مستعد گردانید وروی بغزنین نهاد وبا بهرام شاه درآویخت واورا به وادی کرم دوانید وخود بر تخت نشست ، جمله امراوحشم ومعارف واطراف اورا انقیاد نمودند، ودرحق آن طوایف انعام وافرنمود، چنانچه حشم رعایای بهرامشاهی مستفرق ایادی او گشتند، چون فصل زمستان درآمدحشم های غور را اجازت فرمودتابطرف دیارخود مراجعت کردند، حاشیه وحشم وکاردان بهرام شاهی را باخودنگاهداشت، وبرایشان اعتماد کرد سلطان ووزیرش سیدمجدالدین موسوی وتنی چندمعدود از خدم قدیم عهدبااو بماندند، چون شدت برف وسرما کثرت پذیرفت وراهای درها مسدود گشت ، اهل غزنین راوقوفی افتاد: که ازجانب غور وصول حشم ومددبطرف غزنه ممکن نبود ،درخوفیه اهل غزنین به بهرامشاه نبشتند وازاو خواستندکه همه شهرواطراف آن از لشکر غورتهی است وباسلطان سوری تنی چند معدود نمانده اندجمله آل محمودی اند فرصت را از دست ندهید ، وعزیمت غزنین مصمم گردانید، بهرامشاه بانیروی که درهند بسیج کرده بود بطورناگهانی برسیف الدین تاخت وسپاه غوری که به عنوان پادگان درغزنی مانده بود، قتل عام کرد وآنگاه بجان سیف الدین واعضای حکومت وی رفت، سلطان باوزیرش وعدۀدیگر ازغزنه بیرون شده راه غور درپیش گرفتند ، سواران بهرامشاه ایشان را تعقیب کردند تادرحدود سنگ سوراخ اورادریافتند، سلطان سوری با تنی چند معدودکه همرا داشت بالشکر بهرامشاه بجنگ پرداختندتا تردر تیرکشهای ایشان بود سواران به ایشان نزدیک نشدی وپیرامونشان نگشتی، چون تیرهاتمام شد ایشان راگرفتند،چون بدرشهرغزنین رسید ، سپاه بهرامشاه ایشانرا براشتران برنشاندند وگردشهر غزنین تشهیر کردند، ومردم ازبالای خانه ها خاکستر وخاشاک ونجاست درسرایشان میریختند تابرسرپل طاق رسیدند، آنگاه سلطان سیف الدین سوری ، ووزیرش سیدمجدالدین موسوی هردو را طلب کردند وازپل طاق بیاویختند ، وچنین ظلمی وفضیحتی برآن پادشاه خوب روی وستوده سیرت عادل وشجاع ووزیردانشمندش بکردند، چندروزبعد سرسلطان سیف الدین را ازسرش جداکرده، پیش سلطان سنجر فرستادند، در این باب ادیب صابر گفت:
آنها که بخدمتت نفاق آوردند سرمایۀ عمرخویش بطاق آوردند
دورازسرتوسام بسرسام بمرد وینک سرسوری بعراق آوردند
زمانیکه خبرقتل سلطان سیف الدین سوری ووزیرش به علاء الدین حسین بن حسین بن حسن رسید، وی پیش ازحمله به غزنین چون طبع شعر داشت طی مکتوبی این رباعی را به قاضی القضات غزنی فرستاد تا به بهرام شا ه سپارد وآن رباعی این است :
اعضای ممالک جهان رابدنم چویندۀ خصم خویش ولشکرشکنم
گرغزنین را زبیخ وبن برنکنم پس من نه حسین بن حسین بن حسنم
پس وی باسپاه جرار وانتقام جوازمردم غوروغرجستان به غزنین تاخت آورد، بهرامشاه ازغزنه بالشکرعزنه وهندوستان برآمد وازراه گرم سیر وتکین آباد به زمین داور رسید ، شعر:
( شۀ غزنه بهرامشاه دلیر برآراسته تن بکردارشیر )
( بسربرنهاده فروزنده تاج زهرگوهرش کشوری راخراج)
(سررایت سبزبه کیوان رسید علم هابگردون گردان رسید )
( دوسیل خروشان بهم درشتاب یکی سیل آتش یکی سیل آب )
( دوپرچم عیان چوندوسروبلند بهدیبای گلگون به مسکین پرند )
(دوبیرق جهنده بهم درستیز یکی آتش افشان یکی شعله ریز )
( بیرون جسته از دیدگان دوشاه دودارای دولت دودارای گاه )
بهرامشاه، رسولان بنزدیک علاء الدین فرستاد که بازگرد بجانب غور وبه ممالک اسلاف خویش قرارگیر ! که ترا طافت حشم من نباشد ، که من پیل آورم .
چون رسول بخدمت علاءالدین امانت رسالت ادا کردند، علاءالدین جواب دادکه اگر توپیل می آوری من خر میل می آورم ، مگرترا غلط می افتد که برادران مرا هلاک کرده یی! ومن هیچکس ترا هلاک نکردم، مگر نشنیده یی که حق تعالی میفرماید: ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلایسرف فی القتل انه کان منصورا:
چون رسل مراجعت کردند: هردو لشکر استعداد قتال ومصاف مهیا گردانیدند.
علاءالدین پهلوانان را بخواست ، ازمیان آنها دوپهلوان که سران لشکر ومبارزان ممالک غور بودند ، هردوخرمیل نام ، یکی خرمیل حسین ودیگرش خرمیل سام بنجی وهردو درشجاعت داستان عصرخویش بودند. ایشانرا فرمود : که بهرامشاه پیغام کرده است کهپیل میآورم ، ومن جواب گفته ام، اگرتو پیل میاوری من خرمیل می آورم ، امروز هریک را یک پیل میباید که برزمین زنید! وهردو زمین بوس دادندوبازگشتند، بموضعی که آنراگته باز گویند، هردولشکر رامصاف شد، دروقت مصاف هردوپهلوانان پیاده شدند، ودامنهاءزره درمیان باززدند.به مصاف درآمدند.چون پیلان بهرامشاهی حمله آوردند، هریک ازآن پهلوانان بریکپیل در آمدندودرزیرشکم پیلان رفتندوبا دشنه شکمپیل بردریدند. خرمیل سلشکرامبنجی درزیرپای پیل بماندوپیل بروی افتاد، اوباپیل هلاک شد،خرمیل حسین پیل بینداخت وبه سلامت بیرون آمد وچون مصاف راست شد، علائالدین بعد آنچه تمام سلاح پوشیده بود بفرمود، تاقبای اطلص لعل معدنی بیاوردند، وبرزیرتمتم سلاح پوشید، خواص ومقربان سوال کردند:که حکمت پادشاه دراین که سلاح را بقبای لعل می پوشاند چیست؟
فرمود:ازبرایآنکه اگرتیریا نیزه ویاشمشیراندام مرا مجروح گرداند، لعلی خون برسلاح من بواسطۀ قبای لعل ظاهر نباشد ، تا دل حشم من نشکند (رحمه الله) شعر:
علائالدین سلطان جنگ آزما چوتنداژدهایی ستاده به پا
ولشکرغورراترتیبی است در استعداد جنگ پیاده که چیزی میسازند از یک پوست گاو وبر هردو روی وی ازپنبۀ بسیار وکرباس منقش درکشیده بخیه ، نام آن سلاح (کاروه) باشد چون پیاده گان غور آنرا برکتف نهند ازسرتاپای ایشان پوشیده شود ، وچون صف زنند ماننددیواری باشند وهیچ سلاح ازبسیاری پنبه به آن کارنکند، چون آن مصاف راست شد، دولت شاه بن بهرامشاه بایک فوج پیلان حمله کردند ، علائلدین حسین فرمود : که پیاده گان صف کاروه بکشانید تادولت شاه با جمله فوج درآید. صف بکشادند، چون بافوج سواران وپیل درآمد،پیاده گان رخنۀ صف را بستندواطراف بهرامشاهیان را فروگرفتند، ودولت شاه باجملۀ آن فوج شهیدکردند باپیلهای شان، چون لشکربهرامشاه آحادثه وقتال مشاهده کردند، بهزیمت افتادند، وسلطان علائلدین تعاقیب نمود، منرل به منرل تابموضعی آنراجوش آب گرم گویند، به نزدیک تکین آباد ، چون علاءالدین حسین تکین آبادرا به محاصره کشید ، این رباعی به صاحب دیوان بهرامشاه فرستادتا بربهرامشاه بخواند:
اول پدرت کینه را نهادبنیاد تاخلق جهان جمله به بیدادافتاد
هان تاندهی زبهریک تکین آباد سـرتـاسـرملک مـحمـود بـباد
بنابرمجمل فصیحی، این حرب بسال 521هـ اتفاق افتاده است وعلائلدین به قهر تعاقیب نمود، تا بهرامشاه کرت سوم به کمک وهمکاری مردم غزنین مصاف راست کرد وچون طاقت مقاومت نیاورد وشکسته شد 523 هـ فرار اختیارکرد، علاءالدین حسین غوری برخود لقب سلطان اختیار کرد وغزنین پایتخت کشورش را به قهربگرفت وبه آتش کشید (3)واین آتش سوزی هفت شبانه روز دوام کرد .
ادامه دارد