مسعود حداد
رجوع
ای خدا! بالم بده، پرواز می خواهد دلم
منصرف از آخرت، آغازمی خواهد دلم
جنگ وظلمت ختم کن درمیهن خونین من
گرخدایی ،ازتو یک اعجازمی خواهد دلم
تا بکی من بنگرم ،اندر جبینِ تُرش تو
آخریک لبخند بزن،چون ناز میخواهد دلم
یک زمانی زادگاهم، پرزلطف و مهر بود
آن زمانِ پرز مهر را ،باز می خواهد دلم
سیف وسیاف را ببین ،با نام توسرمی بُرند
جای سیف چنگش بده،چون سازمیخواهد دلم
گربگوئی ، کفر گوئی کرده ام، ساکت شوم
در ستیزم با سکوت ،آواز می خواهد دلم
رازِ «حداد» کس نداند، ازرجوع بردرگهت
همچو تو یک مهربان همرازمیخواهد دلم
راستی یک خواهش دیگر کنم، منظور دار
گل رخِ ونورافگن ومهنازمیخواهد دلم
مسعود حداد
5 فبروری2014
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
باور نما
سینۀ ویرانه دارم ،جای دل ویرانه نیست
زین سبب دلبرگرفت، دل کنون درخانه نیست
گرچه در اطراف شمع ،می تپد جان میدهد
لیک شمع را درنهایت صاحبش پروانه نیست
سرقتِ دل بر سرم آمد ،بخود گفتم نکن
چون طریق دل ستادن ،شیوۀ دزدانه نیست
گر زعقلم دور گردم،رحم یار آید که چون
قیس اگرمجنون باشد ،لیلی اش دیوانه نیست
ای که افسون کرده ئی ام، برمنت باور نما
تیشۀ فرهاد حق و، یا شیرین افسانه نیست
آه نکردی یک نگاهی بر من رعیت شده
بی مروت این دیگر ازخصلت شاهانه نیست
عارف خلوت نشین را ،زاهد از مسجد براند
هیچ مکانی بهرعارف بهتر از میخانه نیست
از می آن لعل لب، اندک بریز در ساغرم
گرچه دانم عشق تو در ساغر وپیمانه نیست
ای که حدادحب تو اخبارشرق وغرب شدست
لیک زآن اندک خبراین گل رخ وفرزانه نیست
مسعود حداد
25 جنوری 2014
++++++++++++++++++++++++++++++++++
بپا خیز
وطن دردست مشتی کاسه لیس است
یکی معاون دیگر سارق رئیس است
رهبرانش در بغل سنگ دارد
به هر قریه ملای لنگ دارد
شارعانِ شرع ،شمشیر میزنند
عارفانش قبر عرفان می کنند
شاعرانش دستبوس حاکم اند
ادیبان بردزد ورهزن خادم اند
درین خطه غذایی نیست به مردم
ولی افعی فراوان است وگژدم
به جای قاضی ها دزدان نشستند
دودست شاکی را از پشت بستند
به پارلمان همه قصاب پیر اند
که با آزادگان کارد وپنیر اند
نه گاندی یی نه ماندیلا درینجاست
بدست شمشیروسیف الله درینجاست
همه مزدور،غلامِ سیم وزر اند
به دستور بیگانه سر می بُرند
درینجا گل نمی روید به جزء خار
چه وقت روئیده سنبل درشوره زار
کجای این وطن آزاد زمین است؟
کجای این وطن عدل آفزین است؟
به پا خیز هم وطن، آزاد گردان
چو ملک دیگران ، آباد گردان
مسعود حداد
3 جنوری 2014
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
قلم خواه
نه درهم ازعرب گیرم ،نه کلدارازعجم خواهم
بتو ای میهن رنجور ، دلی فارغ زغم خواهم
به چشمم سرمه میسازم زخاک کوه وصحرایت
زهرمهد دیگرای مهد ، ترا من بی رقم خواهم
سرم بر درگه ایزد، نهم، با او سخن گویم
برای خیرواقبالت ،زاو لطف وکرم خواهم
زتوپ وتانک بیزارم ،نه شمشیری بدست دارم
به نسلِ سوخته ازجنگ ،کتاب ونی، قلم خواهم
به مادرصورت شاداب، به خواهرشادیی نایاب
تبسم بر لبان شان ، نه چشمی پر زنم خواهم
چه ظلمی بر سرت آورد، عدوی نا بکار تو
ترا هستیِ جاویدان ،عدووان را عدم خواهم
رسدروزی چراغ شرق،شوی ای سرزمین من
تَخَیُل هم گر این باشد، من آنرا د مبدم خواهم
منم «حداد» معذورم،زدامانت بسی دورم
ترقی وتعالی ات، زحد بالا ،نه کم خواهم
مسعود حداد
27 نومبر 2013
+++++++++++++++++++++++
لاله زار من چه شد؟
شانه ام خالی زهستی،کوله بار من چه شد
غم بجانم آتش افروخت،غمگسارمن چه شد
هرطرف بینم شغالان،دشمنی سرداده اند
شیرخصلت، دوستان بی شمارمن چه شد
بوستان آرزو را، باد پائیز تیره ساخت
سبز وخرم پُرشکُوه ، باغِ انارمن چه شد
تارو پود این وطن را روح ابلیس دَم زده
پس کجا است؟ روح پاک کردگارمن چه شد
شام تیره ساخت فضای میهنم را ابر جهل
آسمانِ با صفا ی، بی غبار من چه شد
رهزنان شمله برسر، برسرِ منبرنشست
جای نطق رهبرانِ تاج دار من چه شد
تا بکی باد خزانی، می وزد در ملک من
با نسیمِ خوش گوارا نوبهار من چه شد
درزمین لاله رویان، دانۀ خشخاش را
جای لاله کشت کردند،لاله زارمن چه شد
چرخ گردون! عادلانه دور بعدی را بزن
تا بپرسم، دشمنان بی وقار من چه شد
مسعود حداد
21 نومبر 2013
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
غیابت
دیریست غایبی تو، در انتظار نشستم
تا رَسَم بر آرزو ،ازخویشتن برَستم
افتاده ام چو زاهد، درگوشۀ خموشی
احوال زارم ببین،کی بودم و کی هستم
چشمه ای آرزویی ،سر منشأ خیالات
ترا اندر خیالم، همچو بت می پرستم
مستان همه یکسان اند ،اماهرکس بنحوی
میگساراز فرط می،من از خیالت مستم
دیوانه ام نخوانی، ای مظهرعقل وهوش
از فرط هوشیاری ،دیوانه ای تو هستم
ای کاش روزگاران ،تکرار باید گردد
روزی رسد دوباره، دستی دهی بدستم
بگویم بر حریفان، دیدید ای ضعیفان!
زنجیرغیابت را ،«حداد» وار شکستم
مسعود حداد
6 نومبر2013
++++++++++++++++++++++++++++++++
با الهام از یاداشتهای محترم جنرال محمد نبی عظیمی تحت عنوان
«من وآن مرد مؤقر!!»
یاد شهید
کجائید ای شهیدان وطن خواه
وطن خواهان بادرد وکفن خواه
کجائید! ای نفس ازتن کشیده
کجائید ! کس قبورتان ندیده
کجائید ای دل دشمن شکسته
بسوی مرگ شتافتید دسته دسته
کجا خفتید دلیران عزیزم
بپای تان گل وسنبل بریزم
کجائید چون گل لاله بهرسو
شدید پرپرکه تامردم کند بو
بوقت مرگ به جلاد، مرگ گفتید
جسورانه به زیر خاک خفتید
بدلهاتان نه ترسی بود نه ارعاب
قصیده ها سرودند اندرین باب
امین از خشم تان ایمن نبوده
دل چرکین او بی کین نبوده
یکی گفتا به آن قتال بیباک
مراآرزوست بمیرم درره خاک
دیگر گفتا به آن جلاد مفلوک
به شرم آید زنام توسگ وخوک
خواهری دژخیم گفت سروری را
سروری جانش گرفت آن پری را
شنیدم از «هدایت » قصه هایی
نکرد جان را زآن مفلوک گدایی
به هنگام جدایی تن ازسر
تف انداخت سوی آن مرد«مؤقر»
هرکدامت چون هدایت ها بودید
زدرد میهن تان ، آگاه بودید
غیرت تان فال اقبال گشته است
قصه های خواب اطفال گشته است
گر بیابم، هی که بوسم خاک تان
درودم باد بر روان پاک تان
مسعود حداد
31 اکتوبر 2013