محمود باهر- فرملی
به یاد ملک الشعرأ
استاد محمد طاهر هاتف
بنام خدای خرد و روشنایی
اللهی مژده ی عفوی که غیراز اضطرابم نیست تسلای که قدر یک نفس راحت به خوابم نیست
اللهی بر خطایم ،آتش دیـــــــگر فرا هم کن که دوزخ هم کفا ف کار های نا صوابم نیست
آن هاتف فقیدی که از درد نا تمام واژه ومعنا بساط صنعت سخن گسترانید و دربیرون مرزیها بر سریرملک الشعرایی افخم واعظم گشت، روحش محشورنیکان وپاکان باد.
دوش سیلاب خیا لت می گذشت از خا طرم خانه ی دل بر سر راه بود ویران کرد ورفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما قطره ی خونی که چندین بارطوفان کرد ورفت
برگه ی یاد کرد آن وارسته مردی را که استاد سمندر غوریانی"وا پسین فرهنگ سالارنظم کهنش " خواند، با تعریفی از ظرافتهای شعر وشاعر می گشا ییم :
شعر درفش رسالت شاعر در آوردگاه زمین وزمان است که بعد از نبودش به اهتزاز در می آید، شعر دلنوشته های گرانسنگ یک سرودگر است، یک الهام ملکوتی که از زبر عرش بربساط فرش می نشیند، شعر برداشتی از زنده گی نیست، خود زنده گیست. آزاد مردان وسترگ زنانی که یک تنه بررسم جا دویی زمان بر می خیزند و طبع توانای خود را وقف احیای مفا خر وحما سه های سر زمین انسانی می کنند؛ رود خانه ی هستند جاری، که به فرموده ی مو لانای بلخ :
آب در یا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید
شعرحرفی است ازجنس زمان، چرخیدن است در رقص چالا ک واژه ها وگزینش ناب ها، وقتی کتابی یا شعری به حله ی چا پ آراسته گشت، دیگراز ملکیت شاعرخارج می شودو به فرهنگ و داوری جا معه
تعلق می گیرد. به آویزه ی ناب، ناصر خسرو بلخی که :
هر خسی ازرنگ گفتاری بدین ره کی رسد درد باید صبر سوز ومرد باید گام زن
سا لها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب لعل گردددر بدخشان یاعقیق اندر یمن
هفته ها باید که تا یک پنبه دانه زآب وخاک شا هدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ماه ها باید که تا یک مشت پشم ازپشت میش زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
سا عتی بسیار می باید کشیــــــــدن انتظار تا که در جوف صدف باران شود درعدن
قرن ها بایدکه تا یک کودکی ازروی طبــــــع عا لمی گویا شود یا فا ضل صا حب سخن
استاد نگار گرگفت: استاد هاتف آخرین یاد گار، آن خجسته دورانی است که جامعه شاعر را به آسانی تحویل نمی گرفت و مدعیان شاعری رادرکوره راه های قریحه آزمایی و بدیهه سرایی می افگند تا نزد استاد زانو بخواباند و با دقایق دشواراین هنر سرو کله بزند "
به فقید ها تف بر گردم که گفت:
"کدام شور جنون مرابه غر قاب این بحر بیکران پر تاب نموده که سا حل نجات از آن معلوم نیست "
طرح آسایش به دنیا جز خیال خام نیســـت زند گی موج است ویکسر موج را آرام نیست
ای ز فرصت بی خبرچون صبح یکدم خنده باش بین مرگ وزندگی فصلی به جزیک گام نیست
شا عر ما از درد وداغ زمان هم درامان نه زیست :
دریغ ودردکه این نا کسان هنوز وهنوز گرفتــــــه اند پی کار شرم آور خویش
تفو به مردم حق نا شناسی باد، که داد به قیمت خم وخمخانه خلدوکوثرخویش
اینک که عطر بهاران از پس کردنه ها زود است که مشام جان تازه دارد، بر مخمسی از این فقید بر غزلی از نیای معا نی بیدل، روح آن ستوده سیرت را سیراب جویبارکو ثری خوا هانم .
باغ از متاع عشرت گسترده خوان بیایید سا قیست ابرنیسان،می رایگان بیایید
بردست لاله دادند ،جام جهان بیا یید امروز نوبهاراست سا غرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تا گلستان بیایید
وین بزم از وجا هت،گردیده رشک جنت بنشسته اند هر سوخوبان حورطلعت
اکنون که سعی فطرت بر باغ داده زینت ای طا لبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفت است فیض صحبت گر این زمان بیایید
اکنون که شورهستی در جمله کا ینات است برزاهد وبرعاشق پیغام الحیات است
هاتف صلای شا دی ازغم رۀ نجات است بیدل به هرتب وتاب ممنون التفات است
نا مهربان بیایید یا مهربان بیایید